شکوه جلال
شکوه جلال
پیوسته گر ستایش اورا نمیکنم خوش رنگ وبویی گل باغ بهشت را زیبا گلی همیشه بهار است و چشم من دانم چها شود چو به خورشید بنگرم چون در غزل زبان روانم به کام نیست هر کس زبخردی به تمنای دل رسد دل شد به دام دلبر و دلبر به دام دل آیینه دل است وشکوه جلال دوست راز جنون چو مدعی از ما سوآل کرد گویند هولناک بود وادی جنون رو با آن نخست جرعه که جانان به کام ریخت تا چون گدای در گه او بر گزین شدم گفتم به حضرتش سخنانم پسند تیست فرمود ناظما! تو دمادم غزل بخوان |
گلواژه های واشده پیدا نمیکنم هم رنگ و بوی آن گل رعنا نمیکم گلهای بیدوام تماشا نمیکنم زینروی دیده بر رخ او وا نمیکنم خودرا در این مغازله رسوا نمیکنم من بندی جنونم و حاشا نمیکنم اسرار این معادله پیدا نمیکنم این عیش را حواله به فردا نمیکنم گفتم خموش باش که افشا نمیکنم کن به ملک عقل-خدارا! نمیکنم شربی دگر ز غیر تمنا نمیکنم با تاج وتخت وگاه مدارا نمیکنم دیگر میان اهل هنر جا نمیکنم من هم قبول میکنمش یا نمیکنم |
|