خلق شاهکار سراینده - جعفر ناظم رعایا
میان دو انسان اهل هنر بشد بذر مهر و وفا بار ور
یکی داشت در شعر طبعی روان یکی نقش بند شهیر زمان
شدند آن دو در مهربانی یکی چو مردم گیاهی بهم متکی
زاسرار هم هر دوان باخبر هم آمیز با هم چو شیر وشکر
به دل داشت هر یک چنین آرزو مگر شاهکاری پدید آرد او
زمانها در امید واری گذشت ولی آرزوها محقق نگشت
صبور هنرجوی ناخود پرست در آخر شود در هنر چیره دست
ولی شاعر از طبع حساس خویش بشد درد مندی زاندازه بیش
طبیبی به درمانش اندرز داد شد وبهر در مان به بستر فتاد
بهاران گذشت و سر آمد تموز خزان گشت وبیمار ماند اوهنوز
کنار اتاقی که بیمار داشت یکی رهگذر بود و دیوار داشت
یکی برزگر کشته بد یک چنار بسی سالها پیش در رهگذار
چو فصل خزان بود و سرمای سخت همی برگ میریخت از آن درخت
چو بیمار بود ارشفا نا امید در اندیشه اش شد شگونی پدید
که اورا فرا میرسد کاه مرگ نماند چو بر شاخه ها هیچ برگ
شگون را چو باور در اندیشه کرد شماریدن برگها پیشه کرد
چو نقاش آمد به دیدار او بشد آگه از حالت زار او
بدیدش دل آماده مرگ داشت نگه خیره بر آخرین برگ داشت
به شاعر بگفت ای گرانتر زجان در اندوه این برگریزان ممان
تو هر چند رنجور هستی ز درد ولی آدمی, نیستی برگ زرد
خصوصا که بعد از خزان در بهار بروید بسی برگ بر این چنار
مپندار با برگریزان او که از تن جدا میشود جان او
پس ای جان من باش امید وار که بعد از خزان باز آید بهار
بناگاه بادی وزید از شمال که بیمار را کرد آشفته حال
همه برگها,جز یکی, ریختند به خاک گذر درهم آمیختند
براین برگریزان چو بیمار دید یکی آه سرد از جگر بر کشید
بگفتا که این برگ باجان من فقط باشدامروزمهمان م
گر این برگ هم اوفتد از درخت بپردازم از بودن خویش رخت
نگه کرد بر برگ مرد هنر نگه کردن مرد صاحبنظر
در آن دید وبسیار اندیشه کرد تدبر چو مردی خرد پیشه کرد
برای برون رفت رخصت گرفت به امید انجام کاری شگفت
زانبارش آورد او بیدرنگ ینی نردبام و قلم موی ورنگ
چو شاعر میانروز در شد به خواب نهان در گذر گاه شد باشتاب
به جایی که از نزد بیمار دید به دیوار از آن برگ نقشی کشید
سپس کند آن برگ نا استوار چو در جای آن خلق شد شاهکار
چوبیمار از آن خواب اندک پرید نگه کرد وآن برگ بر حای دید
همینگونه در روزهای دگر همی داشت آن برگ را در نظر
نیفتاد برگ کهن بر زمین چو بد شاهکاری امید آفرین
چو آن شاهکاری به دیوار شد زناظم هم اینسان یدیدار شد