پيشگفتار
به نام خداوند دنيا و دين خدايي كه تنها ز يك حرف کن به سرمايه هرگز نيازي نداشت بپا گشت هستي ز غيب و شهود در آن خواست تا آشكار و نهان به اجزاي هستي، ز خرد و كلان كز احساس و ادراك و فهم و خرد چنان خواست كآدم بر آيدز گل ز امرش روان را نخست آفريد روان و خرد را به هم يار كرد هماره كند هر دو را در گذر پس آن كس كه در راه جستي شتافت چه، گم گشته، خود را نمايان كند مپندار پنهان، ز ما يار ماست چو خواهد نباشد كسي نااميد اگر جستجو گر رود پیشتر اميدي به ره، در نهاد من است از اين رو، روم پيش با ياد او از اين راه، دارم بسي خاطرات پس اي جان! كتابي كه در دست توست بود بيشتر از اشارات دوست من آن گفتهها را نمودم بيان همان نيز پيوندهايي نكوست نيم خويشتن بين چو گويم كتاب ز من نيست گنجي كه آوردهام تو داني كه قرآن كه در دست ماست از او هست توفيق و كردم خطر به حد توان، آنچه بر داشتم به يك عمر، گرديدهام گنج یاب ولي بهرهگيري، ز محزن نكاست جهاني گر از آن شود بهرهور نديدي چه رازي به دريا بود بسا روزگاران كه آرد سحاب گياه و خس و خاك باجانور از آن بهرهور، خلق عالم شود نه تنها كه از آب، دريا پر است بنوشند از آن مردم تشنه كام وز اعماق آن هر كه شد آب باز به بازار چون گوهر شاهوار من از صرفه نقدهاي درشت به ياران كنم پيش كش رايگان به هر جا ز گوهر شدم بهره ور كه آن را كنم ثبت در اين كتاب ببين و بدان نقدها قلب نيست دگر اينكه در رشته كردم گهر ندادم به نقدينههايم تراش در اين نظم، صنعت نبردم به كار فنون و هنر را رها كردهام چه، آنجا كه سنگين بها گوهر است ولي بافتم بهر حفظ گوهر وز آن - صرّهها گونگون دوختم گهر گشت در صرّهاي جاي گير بلي در حواشي ز علم و هنر بيان كردهام بهر روشنگري ز تاريخ و جغرافيا گفتهام مگر تا نگردي ز خواندن کسل به دامان قرآن درآويختم فنون و هنر روي هم ريختم ادب را چو مركب گرفتم به كار به دست شما دادم افسار را كه جاي دگر هيچ همتاش نيست به راهي كه بايد رود آشناست نه وقت كسي را نمايد تلف بگيرد ز نيروي ايمان توان بسا اين كه پيشي بگيرد به راه من اكنون اسير هوس نيستم نه در جلب مالم نه جاه و مقام قلم از براي خدا ميزنم چو توفيق اين خدمت آمد به پيش اگر هست بينش ز سوي خداست گرفتم چو چيزي ز كس، ميدهم خداوند يكتا گواه من است كه كوشم همي تا به آخر نفس من آن قطره آبم كه در رود بار ز يك ذره خاشاك ميايستم از اين رو، به همراه رودم روان |
پديد آور آسمان و زمين هر چه را هست بنهاد بن ز يك خواست، بنياد هستي گذاشت همانسان كه او امر فرموده بود مكان و زمان باشد و جسم و جان به هر يك ببخشيد درك و توان به هست خداوند خود پي برد به مغزش خرد داد و عشقش به دل وز آن نفخهاي در نهادش دميد پي جستجوي پديد آر كرد تواناتر از جستن بيشتر سر انجام او را كه ميجست يافت بسي كار جوينده، آسان كند به پنهاني خود، بسي خود نماست گهي آشكار است و گه ناپديد هويدايي او شود بيشتر كه در خود نمايي به ياد من است كنم بهره گيري ز امداد او كز اين بس نويسم براي ثبات خطوطش بود يادماني درست و يا ترجمانهاي گفتار اوست ولي ربط دادم در اجزاي آن چه، تأثيرهاي اشارات اوست بود گنج پر از گهرهاي ناب ز گنج خدا، سودها بردهام گهر سفته هايي ز گنج خداست در آوردم از گنج شايان گهر در اينجا به روي هم انباشتم ز گنجينهاي از گهرهاي ناب گهرهاي گنجينه، ثابت به جاست شود سود گنج خدا بيشتر پي تشنه كامان، مهيّا بود ز در يا به صحرا و كهسار، آب به سهم خود از آن شود بهرهور كجا آب درياي او كم شود كه ژرفاي آن پر در و گوهر است یكي جرعه جرعه، يكي جام جام گهرهاي ناب آورد بر فراز به داد و ستدها نيايد به كار زر قابل خرج، دارم به مشت مگر تا بگيرند سودي از آن نشاني ز رمزش بود در نظر اگر خواستي، تا شوي اصل ياب وز آن پس، بگو ارزش نقد چيست چه از نثر باشد پسنديدهتر كز آن در تلألؤ نيفتد خراش مگر تا اصالت بود بر قرار به معنا، سخن را فدا كردهام چه حاجت به تزيين صنعتگر است نسيجي ز ابريشم و تار زر در آن صرهها گوهر اندوختم كز استبرق و سندس است و حرير به قدر توان، گشتهام بهرهور كه راحت به راز درون پي بري حكايت براي شما گفتهام بَرَد خواب چشم و فتد بار دل به هم دين و دانش در آميختم به غربال انديشهاش بيختم نمودم بر آن نخبهها را سوار بگيريد اين اسب رهوار را شتابان به پيش است و آواش نيست نگردد برون يك دم از راه راست نه يك لحظه دورش كند از هدف رود با تمدّن عنان بر عنان سباقت چو بر پا شود گاه گاه بجز دوست، محتاج كس نيستم نه خواهان نانم نه جوياي نام نفس هم به ياد شما ميزنم همان دم رسيدم به پاداش خويش وگر هست دانش، ز گفت شماست من آن وام دارم كه پس ميدهم كه اين نيّت و رسم و راه من است مگر وامها را دهم باز پس به نيروي ياران بوم رهسپار ز رود از كه دور اوفتم، نيستم نگر تا به دريا شوم جاودان |
|