به نام خداوند جسم و روان به خردي مرا رسم و راهي نبود بزرگان به هر گونه ميخواستند نه آن خواستنها هدفدار بود مكان بود بسيار و امكان نبود يكي تنگنا بود، بيانتها نه فن بود و نه علم و فضل و هنر نميكرد انديشه مرد و نه زن سعادت كسي داشت در آن زمان چنان بود اوضاع كلّي، خراب ز نامردميهاي بعضي سران از آن سخت تر از هيولاي جنگ جهان گوييا رو به نابود بود براي كسي زندگاني نبود كنم مختصر گفتن شرح حال در آن روز، كردم ز خردي گذر نبودم خبر از خطا و صواب ولي درك كردم پس از كودكي به تدريج آن هم نه از روي خواست گهي بي هدف، گاهي از خود سري پس از نو جواني، چو آتش شدم نيامد مرا حال پيران پسند چو در روزگار جواني شدم براي خودم جاي پا خواستم مواجه شدم با نبود و نیاز پي جستن مال و همسر شدم به هر راه، چون پاي بگذاشتم بسي بود در راهها راه رو نديدم به سويي يك آزاد راه سرانجام، ديدم كه چون من بسيست چو من رهرو راه بسيار هست توانم در امنيت كاروان اگر راه تنگ است و مردم زياد ز خود بيني خود شدم بر كنار رسيدم سر انجام از آن همرهي ميان ساليم، چون پديدار شد خودم را به حالي دگر يافتم نظر كردم و ديدم آن كاروان تني چند، بر قله همچون عقاب گروهي سر شانه هم سوار تو گويي نميكرد احساس درد از آن مردم پاي بر دوش هم خسي چون به بالا شد از باد پيچ نبود ارزش فرد در مردمان مپندار كآنجا يكي كوه بود هرم گونه بود و نبودش قرار ز جنبش نميرفت يك گام پيش ز رأس هرم ديده باني نبود تو داني گر از مغز خالي، سر است وگر داخل سر بود عقل و هوش مشخص نمايد ز بينش هدف به هر حال، سر چونكه سنگين بود ز بالاتران، روي پائينتران چو باشد هرم گونه بودن اساس جز آن كس كه باشد به رأس هرم به سطح هرم هر كه دارد قرار به دوش يكي پاي سنگين بود به جرم هرم هر كه باشد فرو مرا بود در سطح بيرون مكان چو ديدم كه اطرافم آزاد بود سبك شانه بيرون كشيدم ز بار فرازين، چو خالي شدش زير پاي چرا شانه خالي نمودي ز بار فرودينه را شانه آزاد شد يكي شاد گشت و يكي خشمگين يكي سود برد از من آن يك زيان چو آزاد گشتم، ز جرم هرم رها گشتن از يك چنين سازمان مرا بود امكان كه در آن هرم كشم زير، در جاي خود آن زبر كسي را كه بُد بار من روز پيش وليكن طريق مروت نبود من آنم كه گر نيستم سودمند نه بر دوش خود ميكشم بار كس فرود آيم از جاي بالاي خويش چو از شانهها بار كم ميكنم مثلث بود خوبتر در نظام در آن رأس و بر باشد و پايگاه به رأس مثلث بود رهبري به ترتيب فضل و خرد در نظام در آن هر كسي هست در جاي خويش سرش باسمان است و پا بر زمين همه ميتوانند همسو شوند چو باشند شايستگان پيشرو ميان سالي من شد اينسان سپر به هر حال، جاي من آنجا نبود فرود از فرازاي آيين زشت كسي بيم افتادن از دل زدود كنون روزگارم به پيرانه سر درون مثلث اگر يك قدم مبادا سر آن سه بر از زمين شود خط تقسيم آن يك عمود به چرخش در آرند بیدامنش چو چرخيدن از خود پسندي شود شود صورت آن سه بر بيش و كم بيابند اجزا همان حال و روز وگر هم بر افتد به دست كسي چو بر را كشيدي شود يك كمان كه چون حول قطرش بچرخانيش توان گوي را هر طرف پيش برد بلي، گر مثلث ندارد هدف نگردد نظام مثلث پريش گر از اشتباه از مثلث بُرند چو توپي تهي باشد از خويشتن به بازيچه هر سوي گردد روان نباشد يكي گوي خود رهسپار نپويد به آزادگي راه خويش مرا ناپسند است از اين كار گوي ز بيدست و پايي شود رهنمون نديدم يكي گوي در روزگار به راه و روش، آدمي وار نيست مرا، چشم هست و نظر ميكنم مرا، گوش دادند تا بشنوم مرا، بينش و مغز و انديشه است مرا، ناي فريادگر دادهاند نه حق كسي را به نا حق برم نه يك زور گوي ستم پيشهام من آن گوي بيدست و پا نيستم به خود تكيه بر دست و پا ميكنم نه از كوه ميترسم و نز كوير من اين حرفها، بيريا ميزنم كنون عمر، بر شد ز هفتاد و پنج فراوان سپردم ره اشتباه بلغزيدم اما گرفتم به دست نگشتم رها هرگز از پاي بست ندانم چه كردم در اين روزگار مرا داده در دست، خط امان چو هر نامه را لازم آيد جواب نويسم يكي نامه سوي خدا خدايا! كتابت به دستم رسيد كتابي كه گويم به صدق درست كتابي كه گر مردمروزگار |
خداوند بخشنده مهربان مكان بود اگر، تكيه گاهي نبود ميآموختند و ميآراستند نه آموختنها، سزاوار بود وگر بود، در خورد انسان نبود نه رهرو در آن بود و نه رهنما نه ز آسايش زندگاني خبر كه ممكن بود خوبتر زيستن كه باشد شكم سير از آب و نان كه نتوان بيان كرد در صد كتاب همه گشته محروم، از آب و نان بسي عرصه زندگي بود تنگ كه گيتي پر از آتش و دود بود كه مقهور جنگ جهاني نبود كه در خاطر كس نيايد ملال ز موجودي خويشتن، بيخبر نه از رنج و كم بودن خورد و خواب كه من نيز در جمع، هستم يكي گهي راه كج رفتم و گاه راست به رفتار آورده عصيانگري يك آزادگي خواه سركش شدم نديدم عملهايشان سودمند به خود وارد زندگاني شدم مكان و مقامي روا خواستم زمان درگذر، و آرزوها دراز در انديشه يار و ياور شدم رقيب و موانع بسي داشتم چپ و راست، پشت سر و در جلو نه سوي صواب و نه سوي گناه به جز حق شناسي ره چاره نيست روا نيست بر ديگران راه بست مصون مانم از غارت شبروان به مقصد رسيم از ره عدل و داد در انبوه مردم شدم رهسپار به مردم شناسي و خود آگهي كمي بيشتر ديده بيدار شد از آن همرهي روي برتافتم تو گويي كه بر كوه باشد روان گروهي كند رو به بالا شتاب ز بالا به پايين همه در فشار كسي بين آن مردم كُه نورد گروهي اگر خرد ميشد، چه غم؟ فرو ماندگان را شمارد به هيچ بجز ارزش پله نردبان يكي توده خلق انبوده بود رهي بود، اما نه در رهگذار فقط چرخ ميزد در اطراف خويش ز ره يافتنها نشاني نبود يكي بار، بر شانه پيكر است سبك ميشود بار، بر روي دوش هرم را جهت ميدهد آن طرف چو باري بر اندام زيرين بود فشار آورد بارهاي گران همه وزنه باشد سر دوش ناس ز پائينتران رنج او كمتر است همه بار كش ميشود بيش و كم شود كمتر آزرده از رنج بار دو پايش، سر دوش زيرين بود شود بسته هر سو نظرگاه او به رتبت مكان داشتم، در ميان توانم بيايم از آنجا فرود كشيدم خود از دوش زيرين كنار بغريد كاي مرد بيعزم و راي نمودي مرا پايگه، بيقرار ز دوشش چو پايين شدم شاد شد يكي فحش گفت و يكي آفرين به خود گفتم آهسته، اين جاي آن زيان اندكي ديدم اما چه غم؟ بود سود آن بيشتر از زيان خودم را كمي بيش بالا برم برم شانه را زير باري دگر كنم زير پايم لگدمال خويش رسم از زيان كساني به سود ندارم زيان كسي را پسند نه آرام گيرم ز آزار كس كه بردارم از شانهها پاي خويش از اين روي، ذم هرم ميكنم نه دون پايه دارد نه والا مقام برابر بود، جمله را جايگاه نه دون پايگي هست و بالا سري توان داد شايستگان را مقام فشارش بود روي پاهاي خويش نه بالا نشين و نه پايين نشين هدف را بيابند و آن سو روند شتابند با هم به سوي جلو گريز از هرم، رو به سوي سه بر به خود آمدم از فراز و فرود ز دوزخ فرار است سوي بهشت كه از جاي بيم آور آيد فرود شده فكر به سازي رهگذر روم بهتر از ماندن در هرم بر آرند و سازند بالا نشين كه يابد مثلث فراز و فرود به تمهيد مخروط گون كردنش مثلث تني كله قندي شود مبدل به مخروط، جاي هرم كه وضع هرم مينمايد بروز به سوي خودش ميكشاند بسي خط گردي بسازند از آن يكي گوي بيزير و رو سازيش به بازيچه دست رقيبان سپرد به بيهوده غلتان شود هر طرف اگر ره سپارند مردم به پيش چو توپي به بازيچه تيپا خورند ندارد ثبات و قرار و وطن به هر ضربه پاي بازيگران مگر در سرا شيبي روزگار ز بيگانگان راه يابد به پيش كه ميجويد از ديگران سمت و سوي به سويي كه باشد فشار از برون که در دست خود باشدش اختيار كه بيدست و پا، جز لگد خوار نيست شناسايي رهگذر ميكنم به سوي نداي حقيقت روم مرا دانش و صنعت و پيشه است مرا پاي خود پيش بر، دادهاند نه آنم كه از حق خود بگذرم نه از ناتوانان بيريشهام من آنم كه بر پاي خود ايستم به دريا گر افتم شنا ميكنم نه نازم به بالا، نه زارم به زير قلم، از براي خدا ميزنم به راحت، به عزت، به خواري، به رنج مكرر رسيدم لب پرتگاه يكي ريسمان، كو ندارد گسست نيفتادهام هيچ در جاي پست كه بر خوردم از لطف پروردگار كه پيوسته دارم نظر روي آن بر آنم كه در پاسخ آن كتاب به حدي كه فرصت ببخشد مرا كتابي كه مانند آن كس نديد نگارندهاش خامه دست توست خردمند گردند و حكمت مدار
|
- س. 17، آ. 88
به هم از سر صدق ياري كنند نيارند هرگز كتابيچنین نه تنها نيارند چون آن پديد مكرر من آن نامه را خواندهام تو خود درك و بينش به من دادهاي اگر خواندهام، خود تو آموختي توأم آفريدي و من زيستم |
ازل تا ابد، پايداري كنند جهاني كجا و جهان آفرين كه مانند خامش ز گفت و شنيد ز اسرار آن، در عجب ماندهام مرا ديده بر نامه بگشادهاي به نور چراغي كه افروختي توأم گر نخواهي كسي نيستم |