مرا روزگاري در انديشه بود مرا نيز باور بود بودنم چرا بايدم در سفر بود سست ز من پيشتر، رهروان بودهاند اثرهاي پاشان كه در چشم ماست مرا نيز بايد ز رفتن اثر چنين فكرهايي به سر داشتم ز بس رهنمايان صاحب عَلم كه خاشاك و خاك از گذر روفتند ز انديشه و دانش و آزمون ز ابزار و آلات و بيل و كلنگ به دشت و بيابان و كوه و کمر نمودند بر پا پل و جان پناه رباط و سفرخانه، انبار آب فراهم نمودند تا كاروان در اين رهروان و در اين رهگذر يكي گفت چون رهگذاري، مايست تو را نيز سهم از گذرگاه هستولي گر آيندگان را نباشد عبور تو گويي كه اين گفته هشدار بود به خود آمدم از چنين اشتباه چه، ديدم به جمعيت بيشمار چو يك را توان از عددها شمرد بلي، چون مرا هم خدا آفرید وجودم نقوش هنرهاي اوست چو از اوست جان و دل و پيكرم همين گونه هستند خلق جهان گرايش به هر مذهب و مسلكيست چو ايمن بمانم ز آزارشانرهان در آن جمع رهرو، شوم همسفر به جمع هدفمند، همسو شوم وگر پيچ و خم يافتم در مسير اگر همرهان نيز دلخور كنم مرا همرهي بي كم و كاست نيست اگر چند تنها شوم در سفر چو راه ميان را گرفتم به پيش بسا اينكه بعضي از آيندگان شوند از پي پاي من رهسپار در اين رهسپاري اميدم خداست |
كه موجود را زيبد عرض وجود در اين عرصه و راه پيمودنم نماند ز من جاي پايي درست كه در زندگي راه پيمودهاند بسي كوره راه و كلان راههاست ببينند آيندگاني دگر ولي خود توانا نپنداشتم ز بس رهسپاران سنگين قدم گذرگاه را با قدم كوفتند ز انگاره و نقشه از حد فزون به جنگل به هامون به خاك و به سنگ كشيدند و كندند راه گذر فراز مسيل و لب پرتگاه كنار مسير اياب و ذهاب كند رهسپاري در امن و امان نميماند از جاي پايم اثر كسي در سفرخانه جاويد نيست نيست فرصت براي نشست شود راه پيشينيان سوت و كور نهيبي به خوابي ز بيدار بود به عزم سفر پا نهادم به راه منم در ميانه يكي از هزار نبايد كه پنداشت چيزيست خرد يقيناً صلاحي در اين كار ديد به پيشانيم جاي امضاي اوست به چشم حقارت به خود ننگرم به چشمم عزيز و شريف و گران همين بس كه دانند خالق يكيست رها ميكنم با خدا كارشان كه آباد ماند ز ما رهگذر به راه هدفدارها ميروم نباشم از آن همرهي ناگزير من آن پيچ و خم را ميان بُر كنم مسيرم به غير از ره راست نيست گزينش كنم راه كوتاهتر ثر مينهم از قدمهاي خويش ببينند از پاي من هم نشان شود راه شايستهتر بر قرار كه بنمايدم در سفر راه راست |