چو هستي پديدار شد از صفات در اجزا و در كل هستي ز نور چو احساس و ادراك شد كار ساز ز تابيدن عكس و نور صفات از آن تابش و آگهي نور عشق چو عشق آورد آرزوي وصال كه چون نيست تاب تماشاي ذات تو آني كه آيينه را ساختي بلي، ابتدا عكس آيينهگر پس اين عكس را از دل كس مگير بُد آيينه را دل به پاكي آب در آيينه صافتر از بلور خصوص آنكه هستي چو آراستي تو خود خواستي تا شوي جلوهگر به خود خواستي تا نمودي كني ز رخسار خود پرده انداختي چو بي پرده گر بنگرد كس به نور چو نتوان تو را ديد با چشم سر به دل هست نقش ستاهاي تو به آن نقش زيبنده دل خوش كنم چو دل با صفا گردد، آيينه وار بر آيينهاي گر نشيند غبار ز هر چيز تو آشكاراتري شنيدم كه هر كس به خورشيد ديد كجا پيش نور تو تاب آورد از آن ميگريزد چو خفاش هور خدايا مرا درك و بينش ببخش چو هر كس شود آفرينش شناس شكوهي كه در آفرينندگيست هنر مينمايد هنرمند را |
در آن شد ز نور تجلي حيات پديد آمد احساس و درك و شعور همان دم نمودند درك نياز شد آيينه آگه ز هستي ذات در افكند در قلب او شور عشق طلب كرد تصوير را لايزال بتابان بر آيينه نور صفات در آن عكس رخسارت انداختي در آيينهها ميشود جلوهگر به ما آنچه بخشيدهاي پس مگير دعايش از اين روي شد مستجاب همه ذرهها شد پذيراي نور خود آن را چو آيينه ها خواستي شد آيينه از عكس تو بهرهور سبب شد كه بر خلق جودي كني وز آن پرده چشم ما ساختي ز نور فراوان شود چشم، كور در آيينه دل نمايم نظر در آن نيست هرگز تهي جاي تو وز آن درد هجران فرامش كنم شود نقش دلدار ما ماندگار نگيرد درون، عكس رخسار يار ز بس آشكاري، به غيبت دري شود نور چشمان او ناپديد كه خورشيد يك دم بر آن بنگرد به تاريكي شب ز ديدار نور شناسايي آفرينش ببخش تو را به آفرينش نمايد قياس نمايان كند آفريننده كيست جهان مينمايد خداوند را |