به نام خداي جهان آفرين يكي نامه سوي خداوندگار خدايا! رسولت به خوبي رساند امينت هر آن وحي را كرد گوش بسي جهد كرد و بسي رنج برد چنان كرد بنياد دين استوار سر انجام در نزد خود خوانديَش ندانم كه آن مرتبت در كجاست پديدار شد بعد از او اختلاف وليكن كتاب تو ار دستبرد چو خود كردهاي صحتش را ضمان |
پديد آر انديشه و راي و دين نويسم من بنده شرمسار به ما نامه را و عمل كرد و خواند به ما باز گفت از زبان سروش چو بر بندگان نامه را ميسپرد كه ايمن بماند به هر روزگار و در قاب قوسين، بنشانديَش ولي دانم آن قرب قدس خداست گل آلوده شد اندكي آب صاف مصون ماند آنسان كه بر ما سپرد مصون ماندن از حادثات زمان |
- س. 15، آ. 9
همه كس تواند كه از آن كتاب و يا ميتواند بگيرد كمك نميگويم اين بوته خود كيمياست خدايا! كتاب تو را خواندهام بسي گوهر آوردهام زآن به دست ولي گنج آن گوهران در دل است نه دارند بر حسب ارزش، رواج نمايم گر از آن به گوهر شناس گمان ميكند يك چنين گوهري نپندارد آن گوهري نارواست چو آگه نباشد ز معيار آن چو سرمايه داري به بازار نيست مرا گفت شخصي فرو مايه وار كه مردم فقيرند و كالا گران نداند گهرها نه مال من است من آنم كه عمري سپردم به رنج كنونم كه گنج است در دسترس چرا بايدم تخم بد كاشتنبه خودم نيز يك تن از اين مردمم نديدي كه از باد، يك قطره آب ز چندين حباب است ايجاد كف درون صدفها توان يافت دُر فراوان بود جان من بين ناس چو نانم نباشد، نمايم نثار گهرها كه از نورشان آفتاب همانسان كه در روز، انجم شود ز سنگين بهايي به گاه حساب ز بيچوني از ارج و قدر و شكوه گروهي ز انوارشان بسته چشم چو اين گوهران را، همانند نيست به بازار، آن كس برد سود بيش خدا خواست گنجينهاي اين چنين |
به دست آورد دين و ايمان ناب زند نقد ايمان خود را محك همين بس كه گويم كتاب خداست به درياي ژرفش، فرو ماندهام گرانمايهتر هست از هر چه هست از آن خرج كردن، بسي مشكل است نشايد شوم عرضهگر، در حراج نمايد به نقدينه خود قياس به دست آيد از راه صنعتگري به تردستي آورده دست ماست كند سخت آشفته بازار آن گرانمايهها را خريدار نيست به بازار، كالاي ارزان بيار كسي را نيابي خريدار آن نه اصلي، سزاي بدل كردن است مگر دست يابم بر اسرار گنج زرش را مبدّل نسازم به مس مردم اهانت روا داشتن چه يك قطره، در عمق دريا گمم چو در سر در آورد، گردد حباب كه با جنبش باد گردد تلف بسا دست خالي بود، مغز پر حقيقت پذير و حقيقت شناس تهي دست را گوهر آبدار ز خجلت كشد چهره زير نقاب خور از پرتو نورشان گم شود نباشد بر آنها كسي ارزياب نه دريا همانند آنها، نه كوه گروهی ز آثارمان پر ز خشم خريد و فروش و چه و چند نيست كز آنها كند معتبر، جنس خويش امانت دهد بآسمان و زمين |
- س. 33، آ. 72
شدند آسمان و زمين در هراس كه يا رب! نداريم ياراي آن ببخشاي بر ناتواني ما ولي آدم تيزبين و زرنگ چو حفظ امانت به گردن گرفت شگفتا كه اين آدم ناتوان به هستي خودش را عَلم كرده است ز دون همتيها كه انسان بديد ز رد كردن امر محبوب خويش بغريد بر آسمانها چو رعد شما چون نكرديد امانت قبول ز امر خدا روي بر تافتيد من استم پذيراي امر خدا خدا گر امانت سپارد به من |
نمودند از حضرتش التماس كه ماند امانت ز ما، در امان كه رسم امانت نماند بجا نكرد از پذيرفتن آن درنگ شدند آسمان و زمين در شگفت ز نابخردي شد پذيراي آن نه بر كس كه بر خود ستم كرده است تو گويي زبان حال آنها شنيد زمين كرد يك سر لگد كوب خويش كه من گوشمالي دهمتان به بعد زيان ديدگانيد و خود خورده گول چو خود را از آن ناتوان يافتيد شما در كجاييد و من در كجا؟ ولي خود بود حافظ و مؤمن |
- س. 15، آ. 9
امانت عظيم است و گوهر گران كسي گرچه دزدي توانمند بود وگر نيز آن را ربود از جنون چو در چنگ او موي پيشاني است |
گران سنگتر از تمام جهان نخواهد توانست آن را ربود ز ملك خدا نيست هرگز برون خيانتگريها ز ناداني است |
- س. 11، آ. 59
نه اين گنج شايسته گم گشتنيست نه كم گردد ار گنجبان مزد خورد هر آنكس از آن بيشتر بهره برد از اين بيكران مخزن شايگان بماند همان سان كه آغاز بود پس اي آسمانها! زيان كردهايد به هستي چو قرآن يكي گنج نيست به ظاهر ز قرآن منم پاسبان بلي اي خدا! من هم از بخت خويش ز خردي چنان كرديم در نهاد نميرفتم آن جاي با عزم خويش سخنها كه در خاطرم جا گرفت چنان گشت هر يك عجين در سرشت به هر دوره عمر، شد بارور ز هر دانه صد گونه انبار شد مرا دستها بهره بردار بود خدايا! چنان كن كه پندار من به جانم رسانم از آن تاب و توش |
نه از قدرت او برون بردنيست نه گم ميشود گر از آن دزد برد خداوندش از گنجبانان شمرد شود بهرهور هر كسي رايگان اگر كس از آن خورد و ناكس ربود كه خود راحت از بار آن كردهايد كه با سود از آن كمترين رنج نيست به باطن خدا هست حافظ بر آن از آن بهره بردم ز اندازه بيش كه ميرفتم آنجا كه بود از تو ياد گمانم كسي ميكشاندم به پيش از آنها منشهاي من پا گرفت چو تخمي فشانيده در جاي كشت ز هر دانه بذري نهالي دگر كه سرمايه بهره بردار شد چو دستي زبر دست، در كار بود نيارد فسادي در انبار من به ياران رسانم از آن خورد و نوش |