يكي بود اول، نه اول شمار بجز ذات او هيچ چيزي نبود به عزم تجلي گري در صفات ازل را بنا كرد بيابتدا ازل با ابد را ز هم باز كرد ازل تا ابد كرد آيينه گون بر آيينه چون نقش شد در تماس در آيينه همراه آن باز تاب ستاها چو بيرون شد از استتار وز آن نور هستي تتق بركشيد ازل تا ابد شد ز نور صفات همان عرصه نور، شد جاي نور ز پيچيدن موج نستوه نور ستاها تجلي كند مستمر بدين گونه از نور، گوهر كند نبيني كه بر دامن آسمان چه مقدار گوهر فرو ريخته شبي بايد و ديدهاي تيز بين شمارش شود با خيال فراغ همه آنچه بينيم در ديد رس كه خورشيد و سيارهها با زمين شنيدم كه لب تا لب كهكشان بود شانزده ميليون سال نور بود سرعت نور سيصد هزار از اين كهكشانها، بود بيشمار وز اين گون مدارات، صدها هزار شده عرصه آفرينش چنين يكي لحظه پرگار، بيكار نيست |
نهان بود در پرده استتار وجود و عدم، رستخيزي نبود كه از آن پديد آورد كائنات ابد را در آن ساخت بيانتها زمان و مكان را در آن ساز كرد كه نقش صفاتش بگيرد درون زمان و مكان پر شد از انعكاس صفاتش بر افكند از رخ نقاب تجلي در آن عرصه شد آشكار هر آن چيز ميبايد آمد پديد يكي عرصه بي حد كائنات زمان گشت امواج درياي نور ستبري در آمد در انبوه نور در آرد ستبري به شكل گهر به درياي هستي، شناور كند كه باشد يكي عرصه بي كران تو گويي ز غربال، زر بيخته نظر كرد بر آسمان از زمين فراواني گوهر شبچراغ يكي كهكشان است، همچون عدس بود جزوي از آنچه باشد چنين كه سنجند با نور ابعاد آن كزين سو به آن سو نمايد عبور كيلو متر در ثانيه، در شمار چو سياره گردند بر يك مدار بود حول يك نقطه، سياره وار ز پرگار صنع خدا، نقطه چين چه از آن، خدا دست بردار نيست |
- س. 55، آ. 29
به هستي دهد هر زمان گسترش |
نه آهسته بل در شتاب و جهش |
- س. 55، آ. 29
بدينسان صفات خدا از هنر در آيينهاي كاين چنين آفريد خدا ديد رخسار زيباي خود چو آيينه آن عكس تابان گرفت صفات خداوند آيينه ساخت در آيينه، گر او نكردي نظر در اجزاي آيينه آن ذوالفنون |
براي تجلي، شد آيينهگر خدا روي زيباي خود را بديد در آيينهاي از ستاهاي خود براي ستايشگري جان گرفت پس آيينه، آيينهگر را شناخت كسي از صفاتش نميشد خبر نوشته است «كل له قانتون |
( - س. 2، آ. 16: (همه چيز فرمانبردار و ستايشگر اوست
از آيينه كن دور، گرد و غبار خوش آن دل كه باشد چو آيينه پاك ممانيد از اين داستان درشگفت بدون زمان و مكان و تلاش |
نظر را بر آيينه پيوسته دار پذيراي آن چهره تابناك كه هستي ز يك حرف، نشأت گرفت خداوند چون خواست فرمود «باش |
- س. 16، آ. 40
همين حرف شد باعث هر چه هست وليكن يقين دان كه گفت خدا چه، ما را جهاز سخن گفتن است ز لرزيدن تار صوت از هوا سخن چون بيان گشت، گردد خموش خدا را جهازي و اندام نيست كسي گفتههاي خدا بشنود به گوشش رسد گفته ذوالجلال پس از حرف «كن» خلقتي تازه است مواد است و ابزارها بي شمار همه هر چه خواهد بيايد وجود دهد گسترش هست موجود |
چنين است در باور حق پرست نباشد همانند گفتار ما جهاز سخن، پارهاي از تن است بر آيد ز كام و لب ما صدا وز آن پس، صدايي نيايد به گوش به گفتارش آغاز و انجام نيست كه پوينده راه هستي بود شود هست و پويد به راه كمال فراتر ز تحديد و اندازه است زمان و مكان است عمّال كار نيازي ندارد به بود و نبود اكند كهكشان توده دود را |
-س. 41، آ. 11
تكامل دهد هر چه را آفريد در اينجا زبان خرد كوته است |
پس آيا ز انسان چه آرد پديد؟ خرد گر نباشد، خموشي به است |