تماشادرآیینه
مرا که خلوت دل هست بزمگاه وصال
که را که روزوشبان آفتاب در نظر است
ازاین , نظر نتوانم بروی یار کنم
اگر نگار کند رو ترش,بود شیرین
حریف گفت:که دل می تپد به سینه,ولی
ازآن غبار غم از دل به مهر پاک کنم
زخود رها شده ام تا به او بپیوندم
چه غم که کیسه تهی گشت میگساری را
هر آنچه ریخته ساقی به جام مینوشم
زعاشقان سر افراز راست قامت نیست
کسی که خفت به گهواره با ترانه عشق
زکس مپرس که احوال ناظمی چون است
|
زهایهوی رقیبان در به در چه ملال؟
چرا زمان بسر آرد بجستجوی هلال؟
که دیده میکند از گرد راهش استقبال
که می چو سرکه شود میشود حلال حلال
منم که در دل خود- میزنم همی پر و بال
که گردد آینه ای با صفا بوصف جمال
که این تهی شدن از خود- بود کمال کمال
که ساغر است ز ساقی هماره مالامال
که مست مانم و عقل وخرد رود به زوال
هوا پرست حقیر و اسیر وهم وخیال
غزلسرایی او هم بود برآن منوال
بیا به شهر جنون و ببین حقیقت حال
|
|