SHAMAMEH.ORG

پلوراليزم‌ ديني‌ يا مونتاژ فلسفي‌
بعضي‌ گمان‌ مي‌كنند كه‌ منشأ فسلفه‌ غرب‌ است‌ و اشخاصي‌ مانند ارسطو و سقراط‌ را كه‌ رومي‌‌ بوده‌اند بنيانگذار فلسفه‌ مي‌‌پندارند و مي‌گويند فلسفه‌ توسط‌ فاتحان‌ مسلمان‌ از غرب‌ به‌ شرق‌ يعني‌ دنياي‌ اسلام‌ وارد شد و از شرق‌ توسط‌ صليبيون‌ و ديگران‌ وارد غرب‌ شد و در غرب‌ اسكولاريزه‌ و آكادميك‌ شد و توسعه‌ يافت‌ و به‌ سراسر حهان‌ منتشر گرديد.
امّا به نظر مي‌رسد كه‌ منشأ فلسفه‌ دين‌ است‌ و چون‌ اديان‌ شناخته‌ شده‌ كلاً در شرق‌ به ظهور رسيده‌اند، افكار فلسفي‌ در شرق‌ به‌ نشو ونما رسيد، و در اثر روابط‌ دو امپراطور دنياي‌ قديم‌ يعني‌ ايران‌ و روم، انديشه‌هاي‌ فلسفي‌ از شرق‌ به‌ غرب‌ صادر شد (هر چند روم‌ قديم‌ را هم‌ به علّت‌ همسايگي‌ بسيار نزديك‌ با شرق‌ نبايد كاملاً جزو غرب‌ بشمار آورد) و در روم‌ نضح‌ گرفت‌ و به شرح‌ مذكور به‌ شرق‌ و ساير نقاط‌ جهان‌ گسترش‌ يافت‌.
بعضي‌ از مردم، به خصوص‌ از ميان‌ طبقه‌ روشنفكر، به‌ ارزش‌ و اهميّت‌ دين‌ در تنوير افكار، حتي‌تنوير افكار ماديّگرايان‌ و دهريها بي‌توجّه‌ هستند، و مانند كودكان‌ لجوجي‌ كه‌ با والدين‌ خود قهر كرده‌ و آن قدر پاهاي‌ خود را بر زمين‌ مي‌مالند تا ظرف‌ غذائي‌ را كه‌ قوت‌ لايموت‌ شان‌ در آنست‌ واژگون‌ كنند و گرسنه‌ بمانند، به‌ ناروا و به‌ ضرر خويش‌ با دين‌ سرستيز دارند، و دين‌ را حتّي‌ در حدّ يك‌ مكتب‌ و حزب‌ هم‌ مهم نمي‌شارند، چون‌ في‌المثل‌ حاضرند هر حزبي‌ را با هر ايده‌ و مرامي‌ در سياست‌ شايسته‌ دخالت‌ بشمارند ولي، ولي‌ تلاش‌ مي‌كنند كه‌ رابطه‌ دين‌ و سياست‌ را قطع‌ نمايند !
از آثار ناشناخته دين‌ اين‌ است‌ كه‌ نمي‌گذارد احساسات‌ و ادراكات‌ و دانش‌ و بينش‌ مردم‌ در مادّيات‌ و ظواهر امور مدفون‌ گردد، و با عطف‌ توجّه‌ مردم‌ از مادّيات‌ به‌ خداوند، فرشتگان، عالم‌ غيب‌ و رستاخيز و آخرت‌آنان را متوجّه‌ غير محسوسات‌ و معقولات‌ و بواطن‌ امور مي‌نمايد و آدميان‌ را از تك‌ بُعدي‌ ماندن‌ مي‌رهاند و به‌ بسيار بُعدي‌ شدن‌ و مؤمن‌ و خدايگونه‌ شدن، يا دست‌ كم‌ فيلسوف‌ شدن‌ سوق‌ مي‌دهند.
بنابراين‌ مادّي‌گراها و دهريها تصوّر نكنند كه‌ اگر دين‌ نبود به‌ اين‌ درجه‌ از دانش‌ و بينش‌ مي‌رسيدند كه‌ اكنون‌ هستند. پس‌ دست‌ از لجاجت‌ بردارند تا چراغ‌ دين‌ همچنان‌ منوّر بماند تا راه‌ خودآنان را هم‌ روشن‌ نمايد.
آنچه‌ مسلّم‌ است‌ اينست‌ كه‌ غرب‌ فلسفه‌ را از روم‌ اخذ نكرد. بلكه‌ از طريق‌ فلسفه‌ اسلامي‌‌ متوجّه‌ فلسفه رومي‌‌ شد، و ارسطو و سقراط‌ و امثالهم‌ را شناخت‌، و امّا حق‌ ناشناسانه‌ تمام‌ حق‌ را از اين‌ جهت‌ كه‌ روم‌ جزو غرب‌ محسوب‌ مي‌شود بروم‌ داد و تمام‌ اصطلاحات‌ فلسفي‌ و علمي‌‌ را از لغات‌ و اشتقاقات‌ رومي‌‌ / يوناني‌ (لاتين‌) اقتباس‌ كرد و به‌ لغات‌ و اسامي‌‌ شرقي‌ پشت‌ كرد. و شگفت‌آور اين كه‌ شرقيها هم‌ لغات‌ و اصطلاحات‌ خود را پس‌ و پشت‌ سرانداختند و به‌ اصطلاحات‌ غربي‌ روي‌ آوردند به نحوي كه‌ اگر في‌ المثل‌ در كتابها و محاوره‌ها اصطلاح‌ «كثرت‌ گرا» را ببينند يا بشنوند به‌ خميازه‌ كشيدن‌ مي‌‌افتند امّا اگر «پلوراليزم‌» را به‌ ببينند يا بشنوند چشمهايشان‌ خيره‌ مي‌شود و آب‌ از لب‌ و لوچه‌ها سرازير !
از جوانان‌ دانش‌پژوه‌ توقع‌ اينست‌ كه‌ احتياط‌ كنند در سراشيب‌ خودرهائي‌ و بيگانه‌گرائي‌ نلغزند كه‌ رستگاري‌ در پايداري‌ و خودباوري‌ است‌ امّا از «سروش‌ گونه‌ها» انتظاري‌ ديگراست‌.
سروشها از ما نرنجند اگر مي‌خواهيم‌ آنها را متوجّه‌ به‌ بعضي‌ نكاتي‌ كنيم‌ كه‌ اشتغالات‌ ذهني‌ و تلاشگريها مانع‌ توجّه‌ به‌ آنها شده‌ است‌. مي‌دانيد كه‌ خداوند با چه‌ عظمتي‌ از سليمان‌ و سلطنت‌ ونبوّتش‌ ياد كرده‌ است‌. همين‌ سليمان‌ با آن‌ همه‌ عظمت‌ از توجّه‌ به‌ آنچه‌ زيرگوش‌ او در سبا مي‌گذشته‌ بي‌خبر بوده‌ است، تا اين كه‌ پرنده‌اي‌ كوچك‌ به‌ او تذكر داده‌ «فَقالَ أَحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ1» : من‌ به‌ چيزي‌ آگاهي‌ كامل‌ يافته‌ام‌ كه‌ تو از آن‌ آگاهي‌ نيافته‌اي‌........
ما پيرو قرآني‌ هستيم‌ كه‌ با نقل‌ داستان‌ پرنده‌ و سليمان‌ به ما تعليم‌ مي‌دهند كه‌ اگرچه‌ كوچك‌ هم‌ باشيد هرگاه‌ چيزي‌ را دانستيد به‌ بزرگتران‌ بگوئيد. کسي‌ نبايد احساسي‌ به‌وجود آورد كه‌ مانع‌ ابراز دانسته‌ها بشود هر چند طرف‌ مقابل‌ در درجه بالاي‌ عظمت‌ باشد. ما در سروش‌ مي‌‌بينيم‌ كه‌ دانشي‌ سرشار اندوخته‌ و خطيب‌ و زبان‌آوري‌ توانا و استادي‌ است شايسته‌ كه‌ مي‌تواند علوم‌ تخصّصي‌ خود را به خوبي‌ از همه‌ جا فراهم‌ آورد و به‌ دانشجويان‌ و شنوندگان‌ با زبان‌ و قلم‌ انتقال‌ دهد و فيلسوف‌ و عارف‌ برجسته‌ و معروف‌ است‌ امّا محقّق‌ و مبتكر و هدف‌دار و آماجمند نيست، كه‌ بجاي‌ خود،بفهمي‌‌ نفهمي‌‌ داراي‌ حالتي‌ انفعالي‌ هم‌ هست‌ ! : ـ
سروش‌ در مقاله‌اي‌ كه‌ از آراء فلاسفه غرب‌ مايه‌ گرفته‌ و با خمير مايه‌اي‌ از اثر جاويدان‌ نابغه‌ شرق‌ يعني‌ مولانا مولوي‌آن را در هم‌ سرشته‌ و «ورانيده‌» و نام‌آن را «صراطهاي‌ مستقيم‌ ـ سخني‌ در پلوراليسم‌ ديني، مثبت‌ ومنفي‌» نام‌ نهاده‌ و در شماره‌ 36 مجله كيان‌ منتشر شده‌ و گفتگوي‌ مورد نظر هم‌ در همان‌ زمينه‌ است، پس‌ از بيان‌ آراء ديگران‌ خود چنين‌ اظهار نظر كرده‌ است‌ : «آيا اگر حيات‌ مبارك‌ پيامبر، طولاني‌تر مي‌شد و يا وقايع‌ تاريخي‌ مهم‌ّ ديگري‌ در طول‌ عمر ايشان‌ رخ‌ مي‌داد حجم‌ قرآن‌ از اين كه‌ هست‌ بسي‌ افزون‌تر نمي‌‌گشت‌؟ و كتاب‌ مرجع‌ مسلمانان‌ واجد نكته‌هاي‌ روشنگر بيشتري‌ نمي‌شد؟ مگر قرآن‌ پابه‌ پاي‌ حوادث‌ زمانه‌ رشد نيافته‌ و پيش‌ نيامده‌ است‌؟ اينها همه‌ نشان‌ مي‌دهند كه‌ دين‌ وقتي‌ وارد تاريخ‌ مي‌شود تا چه‌ حد تاريخي‌ و بشري‌ مي‌شود و تا كجا تحت‌ تصرفات‌ ذهني‌ و علمي‌‌ آدميان‌ قرار مي‌گيرد و چه‌ غبارها و حجابها بر آن‌ مي‌‌نشيند و چه‌ قطعه‌ها از آن‌ بريده‌ يا برآن‌ افزوده‌ مي‌شود.....»
در مورد شريعت‌ و دين‌ و مذهب‌ و احتمال‌ تحريف‌ در قرآن‌ با استناد به‌ گفتارهاي دو سه‌ نفر از فقيهان‌ و محدثان‌ و بي‌ اعتمادي‌ به‌ دين‌ و..... نيز بسيار چيزها گفته‌ است‌ كه‌ بحث‌ پيرامون‌ آنها به‌ اطاله‌ كلام‌ مي‌‌انجامد.
آنچه‌ از همه‌ مهم‌تراست‌ اينست‌ كه‌ تحت‌ تأثير غرب‌نشينان‌ بدون‌ دقّت‌ در كار و احوال‌ «مراد» خود يعني‌ جلال‌الدّين‌ آن چنان‌ حالتي‌ انفعالي‌ پيدا كرده‌ است‌ كه‌ خداوند را نامآل‌ انديش‌ و ناحسابدان‌ و قرآن‌ را ناقص‌ و قابل‌ تكميل‌ شمرده‌ است‌. گويا خداوند نمي‌دانسته‌ است‌ كه‌ پيغمبر عزيز چند سال‌ طول‌ عمر دارد و مردم‌ به‌ چه‌ مقدار آيات‌ و هدايتهاي‌ آسماني‌ نياز دارند و همين طور بي‌ حساب‌ و به‌ اصطلاح‌ «هلكوئي‌» و باري‌ به هرجهت، شروع‌ به‌ نزول‌ آيات‌ نموده‌ و چون‌ نمي‌دانسته‌ است‌ پيغمبرش‌ عمري‌ كوتاه‌ دارد در نزول‌ آيات‌ هم‌ تعجيلي‌ بخرج‌ نداده‌ است‌، و چون‌ پيغمبر وفات‌ كرده‌ و كسي‌ نبوده‌ كه‌ پس‌ از او آيات‌ را دريافت‌ كند به ناگزير نزول‌ آيات‌ را متوقّف‌ نموده‌ و لذا قرآن‌ كه‌ مي‌توانست‌ كاملتر بشود به طور ناقص‌ رها شده‌ است‌ (!!) و تحت‌ تأثير حوادث‌ تاريخي‌ مورد دخالتها و تحريفات‌ و تصرّفات‌ ذهني‌ و علمي‌‌ آدميان‌ قرار گرفته‌ و قطعه‌هائي‌ هم‌ از آن‌ بريده‌ و يا بر آن‌ افزوده‌ شده‌ است‌!!
نويسنده‌ مطمئن‌ است‌ كه‌ اين قبيل‌ اظهارات‌ ناشي‌ از عقيده‌ واقعي‌ ايشان‌ نيست، بلكه‌ ناشي‌از نشئه‌اي‌ مي‌باشد كه‌ از جام‌آلوده‌ به‌ مخدراّت‌ ديگران‌ مي‌نوشد.
سروش‌ اگر بخود آيد به خوبي‌ مي‌تواند با سرمايه‌ عظيم‌ فلسفي‌ و عرفاني‌ خود شخصّي‌ مبتكر، آماجدار و صاحب‌ مكتب‌ و هدايتگر شود در حاليكه‌ اكنون‌ حيراني‌ است‌ در ميان راه‌ و فعالي‌ است‌ مونتاژ كار آنهم‌ مونتاژ كاري‌ ناقص‌ كار. هم‌ شيفته‌ مكاتيب‌ غرب‌ است‌ و هم‌ عاشق‌ مولوي‌ ـ انديشه‌هاي‌ گوناگون‌ اين‌ دو گروه‌ شرقي‌ و غربي‌ را مي‌گيرد و بر هم‌ سوار مي‌كند و بدون‌ تجزيه‌ و تحليل‌ و نقص‌ يابي‌ ماحصل‌ را عرضه‌ مي‌كند، حال‌ اگر چنين‌ محصولي‌ فاقد كارآئي‌ و استاندارد لازم‌ باشد كاري‌ به‌ آن‌ ندارد.
ما فوقاً اشاره‌ كرديم‌ كه‌ فلسفه‌ از جهان‌ اسلام‌ يعني‌ شرق‌ وارد غرب‌ شد و گفتيم‌ كه‌ هم‌ در روم‌ قديم‌ و هم‌ در شرق‌ فلسفه از دين‌ نشأت‌ گرفته‌ است‌. اكنون‌ توضيح‌ مختصري‌ پيرامون‌ آن‌ به خصوص‌ براي‌ جلب‌ توجّه‌ سروش‌ گونه‌ها عرضه‌ مي‌داريم‌.
در شرق‌ هيچ‌ فيلسوفي‌ فيلسوف نشده‌ است‌ مگر اين كه‌ از كتب‌ آسماني‌ به خصوص‌ قرآن‌ كريم‌ سرمايه‌ گرفته‌ باشد. اگر اندكي‌ دقّت‌ كنيم‌ برما روشن‌ خواهد شد كه‌ تمام‌ فيلسوفان‌ نامدار شرق‌ كساني‌ هستند كه‌ از دين‌ به خصوص‌ قرآن‌ بهره‌ جسته‌اند. و درجه شهرت‌ و اعتبار آنان‌ هم‌ متناسب‌ است‌ با مقدار رابطه‌ آنان‌ با دين‌ و قرآن‌. عرفان‌ هم‌ كه‌ يكي‌ از رشته‌هاي‌ فلسفه‌ است‌ از اين‌ قاعده‌ مستثني‌ نيست‌.
آقاي‌ سروش‌ چرا نمي‌خواهند يك‌ مريدّ صديق‌ و شايسته‌ باشد و از مراد خود جلال‌الدّين‌ سرمشق‌ بگيرد؟
كدام‌ يك‌ از انديشه‌هاي‌ فلسفي‌ اين‌ فيلسوف‌ و عارف‌ شرق‌ كه‌ هنوز هم‌ تغذيه‌كننده‌ فلسفه غرب‌ است‌ از آيات‌ و احاديث‌ مايه‌ نگرفته‌ است‌؟
عرفا و ادباي‌ معروف‌ ديگر را در نظر بگيريم، شهرت‌ و جاودانگي‌ آثار تمامشان‌ مديون‌ قرآن‌ و دين‌ است، و كسي‌ ديگر كه‌ خارج‌ از اين قاعده‌ باشد در تاريخ‌ و نزد مردم‌ اعتباري‌ كسب‌ نكرده‌ است‌.
اين‌ سرمايه عظيم‌ و لايزال‌ آسماني‌ هنوز هم‌ در دسترس‌ است‌ والي‌ الابد هم‌ مي‌تواند متناسب‌ با جريانها و حوادث‌ و علوم‌ و فنون‌ رو به‌ ترقي‌ آدميّت، نه‌ فقط‌ فلسفه‌ و عرفان‌ بلكه‌ علوم‌ و فنون‌ و كل‌ّ نيازمنديهاي‌ جوامع‌ مترّقي‌ را جهت‌دار كند و رشد و نمو دهد و بارور نمايد.
حال‌ اين‌ معجزه الهي‌ را در كنار هندوئسيم‌ و.... قرار دادن‌ و نتيجه پلوراليسم‌ گرفتن‌ بي‌انصافي‌ نيست‌؟ از همين‌ مقوله‌ است‌ برابر قراردادن‌ خداي‌ مسلمانان‌ با خداي‌ يهود يا تثليث‌ مسيحيّت‌.به‌ داستاني‌ كه‌ از سفر پيداش‌ تورات‌ آيات‌24 تا 32 درتعريف‌ كُشتي‌گرفتن‌ يعقوب‌ با خدا و پيروزشدن‌ يعقوب‌ بر خدا و سرانجام‌ باج‌ گرفتن‌ او از خداوند ذيلاً نقل‌ مي‌شود. توجّه‌ كنيد تا فرق‌ خداي‌ مسلمانان‌ با خداي‌ اسرائيل‌ را تشخيص‌ دهيد و معلومتان‌ شود كه‌ پلوراليسم‌ چه‌ هديه‌اي‌ به‌ عقيده‌ ديني‌ ما تقديم‌ مي‌دارد ! ـ «و يعقوب‌ تنها ماند و مردي‌ با وي‌ تا طلوع‌ فجر كشتي‌ مي‌گرفت‌ ـ و چون‌ او را ديد كه‌ بر وي‌ غلبه‌ نمي‌‌يابد كف‌ ران‌ يعقوب‌ را لمس‌ كرد و كف‌ ران‌ يعقوب‌ در كشتي‌ گرفتن‌ با او فشرده‌ شد ـ پس‌ گفت‌ مرا رها كن‌ زيرا كه‌ فجر مي‌شكافد. گفت‌ تا مرا بركت‌ ندهي‌ ترا رها نكنم‌ ـ بوي‌ گفت‌ نام‌ تو چيست‌ گفت‌ يعقوب‌ ـ گفت‌ از اين‌ پس‌ نام‌ تو يعقوب‌ خوانده‌ نشود بلكه‌ اسرائيل، زيرا كه‌ با خدا و با انسان‌ مجاهده‌ كردي‌ و نصرت‌ يافتي‌ ـ و يعقوب‌ از او سؤال‌ كرد گفت‌ مر از نام‌ خود آگاه‌ ساز. گفت‌ چرا اسم‌ مرا مي‌‌پرسي‌ و او را در آنجا بركت‌ داد ـ ويعقوب‌ آن‌ مكانرافنيئيل‌ ناميده‌ (گفت‌) زيرا خدا را روبرو ديدم‌ و جانم‌ رستگار شد ـ و چون‌ از فنوئيل‌ گذشت‌ آفتاب‌ بر وي‌ طلوع‌ كرد و بر ران‌ خود مي‌لنگيد ـ از اين‌ سبب‌ بني‌اسرائيل‌ تا امروز عرق‌النساء را كه‌ در كف‌ رانست‌ نمي‌‌خورند زيرا كف‌ ران‌ يعقوب‌ را در عرق‌ النّساء لمس‌ كرد».
حال‌ مقايسه‌ كنيد خداي‌ يعقوب‌ را كه‌ چگونه‌ او را بر زمين‌ زده‌ و روي‌ سينه او نشسته‌ و خدا از ناچاري‌ ناگزير شده‌ است‌ تا ران‌ يعقوب‌ را قلقلك‌ دهد تا او را بخنده‌ بيندازد و بدينوسيله‌ قدرت‌ يعقوب‌ را تضعيف‌ كند، و با وجود اينكار بازهم‌ به‌ يعقوب‌ باج‌ پيروزي‌ او را پرداخته‌ است‌ ـ با خدائي‌ كه‌ در كلام‌ اللّه‌ مجيد توصيف‌ شده‌ است‌.
نيز تعريفي‌ به صورت‌ خلاصه‌ برگرفته‌ شده‌ از اناجيل‌ و عقايد مسيحيّت‌ عرضه‌ مي‌داريم‌:
خداي‌ مسيحيّت‌ سه‌ شخصيت‌ است‌ كه‌ يك‌ شخصيّت‌ هم‌ شمرده‌ مي‌شود ـ چنين‌ خدائي‌ در هيأت‌ مسيح‌ متجّسد مي‌شود تا روي‌ زمين‌ فدائي‌ گناهان‌ مسيحيان‌ بشود و با فداكردن‌ خود آنها را نجات‌ به‌ بخشد (حال‌ خودش‌ را فدا كند تا خودش‌ هم‌ مسيحيان‌ را ببخشد موضوعي‌ است‌ قابل‌ توجّه‌) چنين‌ خدائي‌ براي‌ تبشير به‌ ملكوت‌ خدا با ارائه معجزاتي‌ و تحمّل‌ مشقاتي‌ مدّتي‌ دربين‌ مردم‌ زندگي‌ مي‌كند مانند آنها غذا مي‌خورد و مي‌خوابد و متحّمل‌ رنج‌ و مشقّت‌ مي‌شود و سرانجام‌ مورد بغض‌ و كينه‌ يهوديان‌ قرار مي‌گيرد و با لطائف‌ الحيل‌ حكم‌ قتل‌ او را از فرماندار شهر جليل‌ مي‌گيرند و مسيح‌ يعني‌ خدا را دستگير مي‌كنند و صليب‌ سنگيني‌ را كه‌ بايد بر آن‌ مصلوب‌ شود بر دوش‌ خودش‌ مي‌گذارند و او را به‌ محل‌ّ مورد نظر مي‌برند و بصليب‌ مي‌كشند و........
حال‌ چنين‌ خدائي‌ را با خدائي‌ كه‌ از جمله كارها و صفاتش‌ يكي‌ نجات‌ دادن‌ چنين‌ كسي‌ است، مقايسه‌ كنيد :
وقتي‌ يهوديان‌ مسيح‌ را كه‌ پيغمبر خداوند بوده‌ است‌ مي‌خواهند دستگير كنند با پرداخت‌ مبلغي‌ پول‌ يكي‌ از شاگردان‌ مسيح‌ را مي‌فريبند تا محل‌ّ سكونت‌ او را ارائه‌ دهد و او چنين‌ مي‌كند ـ وقتي‌ مأموران‌ براي‌ دستگيري‌ مسيح‌ مي‌‌آيند خود او را پيدا نمي‌كند امّا خداوند شاگرد خيانتكار به‌ مسيح‌ را به‌ شكل‌ مسيح‌ تبديل‌ قيافه‌ مي‌دهند و مأموران‌ او را خود مسيح‌ مي‌‌پندارند. پس‌ او را دستگير و پس‌ از انجام‌ مقدّمات‌ لازم‌ شاگرد خيانتكار را در عوض‌ مسيح‌ بدار ميخكوب‌ مي‌كنند و خداوند مسيح‌ را به‌ آسمان‌ مي‌برد.
نيز سروش‌ به‌ نقل‌ قول‌ از فيلسوفان‌ پلوراليست‌ براي‌ اثبات‌ و القاء مكتب‌ پلوراليسمي‌‌ مقايسه‌ افكنده‌ است‌ بين‌ جنگهاي‌ بني‌اسرائيل‌ با فلسطينان‌ و جنگهاي‌ حضرت‌ خاتم‌الانبياء(*) با اهالي‌ جزيرةالعرب‌، و هر دو نوع‌ را همگون‌ و بي‌ تفاوت‌ شناخته‌ و معرفي‌ كرده‌ است‌ تا مخاطبان‌ را آماده تسليم‌ به‌ مكتب‌ پلوراليستي‌ نمايد.
نويسنده‌ تعجب‌ مي‌كند كه‌ آقاي‌ سروش‌ كه‌ اسلام‌ شناس‌ هم‌ هست‌ چگونه‌ به‌ اين‌ نكات‌ توّجه‌ ننموده‌ و بجاي‌ اين كه‌ خط‌ّ بطلان‌ به‌ عقايد چنين‌ فيلسوفاني‌ بكشد خود آن‌ عقايد را پذيرفته‌ و به‌ اشاعه‌ آن‌ هم‌ همّت‌ گماشته‌ است‌ :
در هر حال‌ خلاصه‌اي‌ از سرگذشت‌ حضرت‌ موسي‌ و پيروانش‌ در مقايسه‌ با سرگذشت‌ حضرت‌ خاتم‌الانبياء(*) و مسلمانان‌ را تذكاراً عرضه‌ مي‌داريم‌ هر چند مي‌دانيم‌ همه مخاطبان‌ و به خصوص‌ خود آقاي‌ سروش‌ از آنها به خوبي‌ آگاه‌ مي‌باشند :
اسرائيل‌ كنيه‌ يعقوب‌ پدريوسف‌ است‌ كه‌ در كنعان‌ ساكن‌ و متوطّن‌ بوده‌اند. يوسف‌ را به شرحي‌ كه‌ مي‌دانيد به‌ مصر مي‌برند و در آنجا با طي‌ مراحلي‌ كه‌ از خصوصيات‌ انبياء مي‌باشد به‌ مقام‌ عزيزي‌ مصر مي‌رسد و زمام‌ امور كشاورزي‌ و اقتصاد و تغذيه‌ مردم‌ مصر را به‌ دست‌ مي‌گيرد و فعّال‌ مايشأ مي‌شود.
مردم‌ كنعان‌ كه‌ از اثر خشكسالي‌ در عذاب‌ بوده‌اند از وفور نعمت‌ در مصر آگاه‌ مي‌شوند و كاروانياني‌ را براي‌ تهيّه‌ غلّه‌ به‌ مصر مي‌فرستند و سرانجام‌ از وجود يوسف‌ در مصر آگاه‌ مي‌شوند، و باتفاق‌ يعقوب‌ و بنا به‌ دعوت‌ يوسف‌ به‌ مصر مهاجرت‌ مي‌كنند و درآنجازير سايه يوسف‌ از رفاه‌ وتنعّم‌ كافي‌ برخوردار مي‌شوند و در نتيجه تغذيه كافي‌ و محيط‌ مناسب‌ به‌ زاد و ولد بسياري‌ مي‌‌پردازند و قوم‌ بني‌اسرائيل‌ تشكيل‌ مي‌شود.
اين‌ قوم‌ كه‌ به‌ طفيل‌ وجود يوسف‌ بخش‌ عمده‌اي‌ از مراتع‌ و كشاورزي‌ و منابع‌ توليدي‌ و اقتصادي‌ مصر را به‌ چنگ‌ مي‌‌آورند پس‌ از رحلت‌ يوسف‌ مورد غضب‌ و آزار مصريان‌ و بدنام‌ شدن‌ نزد فراعنه‌ مصر قرار مي‌گيرند، و به تدريج‌ به‌ اسارت‌ مصريان‌ درمي‌‌آيند و شديداً تحت‌ ستم‌ قرار مي‌گيرند.
سرانجام‌ اين‌ قوم‌ مورد عفو و رحمت‌ خداوند قرار مي‌گيرند، و خداوند به شرحي‌ كه‌ مي‌دانيد موسي‌ را مأمور نجات‌ آنها مي‌نمايد و پس‌ از مراحلي‌ موسي‌ با معجزه، فرعون‌ و لشكريان‌ او را در دريا غرق‌ مي‌كند و بني‌اسرائيل‌ را كه‌ از دريا عبور داده‌ بوده‌ است‌ به سوي‌ سرزمين‌ بيت‌المقدس‌ هدايت‌ مي‌كند و پس‌ از رنجهاي‌ فراواني‌ كه‌ بني‌ اسرائيل‌ بر موسي‌ تحميل‌ مي‌كنند و برخود نيز، بر اهل‌ فلسطين‌ پيروز مي‌شوند و آن‌ سرزمين‌ را اشغال‌ مي‌نمايند و با توجّه‌ به‌ اين‌ پيروزي‌ است‌ كه‌ از قول‌ جان‌ هيك‌ گفته‌ مي‌شود : «همين‌ خداست‌ كه‌ به‌ نبي‌اسرائيل‌ مي‌گويد كه‌ ساكنان‌ اصلي‌ كنعان‌ را سر ببرند وخود زمين‌ آنان‌ را تصاحب‌ كنند و...... و خداي‌ مسلمانان‌ هم‌ به‌ گمان‌ او گرچه‌ به‌ خداي‌ يهوديان‌ نزديكترازخداي‌ مسيحيان‌ است‌. با اينهمه، سر و كارش‌ فقط‌ با مسلمانان‌ است، گوئي‌ فقط‌ آنها را مي‌شناسد، در جنگها فقط‌ آنها را ياري‌ مي‌دهند و چندان‌ به‌ فكر فلسطين‌ نيست‌ كه‌ به‌ فكر شبه‌ جزيره عربستان‌».......
مطابق‌ تصرح‌َ سفرخروج‌ ازتورات، باب‌ اول‌ آيه‌ 4. همه افراديكه‌ از كنعان‌ (به‌ ميل‌ خود) به‌ مصر رفتند هفتاد نفر بوده‌اند و نيز براساس‌ تصريح‌ باب‌ اوّل‌ از سفر اعداد آيه‌ 46 كساني‌ كه‌ از مصر به‌ قصد تصرف‌ فلسطين‌ حركت‌ كرده‌اند 603550 نفر بوده‌اند.
امّا متقابلاً حضرت‌ خاتم‌الانبياء(*) را دشمنان‌ اسلام‌ آن چنان‌ تحت‌ ستم‌ و آزار و كشت‌ و كشتار پيروان‌ و خطر قطعي‌ قتل‌ آن حضرت‌ قرار مي‌دهند كه‌ آن‌ حضرت‌ ناگزير از هجرت‌ دادن‌ گروهي‌ از پيروان‌ خود به‌ حبشه‌ و فرار خود و خانواده‌اش‌ به‌ مدينه‌ مي‌شوند، مع‌الوصف‌ دشمنان‌ دست‌ از سرآنان‌ برنمي‌دارند، و در مدينه‌ هم‌ براي‌ قتل‌ او توطئه‌ مي‌كنند و مدينه‌ را تحت‌ محاصره‌ شديد اقتصادي‌ قرار مي‌دهند، و لشكركشيها بقصد نابودي‌ اسلام‌ وقتل‌ پيامبر مي‌كنند، ولي‌ سرانجام‌ كه‌ پيغمبر اسلام‌ مكّه‌ را كه‌ مركز دشمنان‌ اسلام‌ بوده‌ است‌ فتح‌ مي‌كند تمام‌ اهالي‌ آن‌ را مورد عفو قرار مي‌دهند و تمام‌ كساني‌ را كه‌ در مدينه‌ پست‌ و مقامي‌‌ داشته‌اند در مقام‌ خود تثبيت‌ مي‌نمايد و خود و همراهان‌ پس‌از دوسه‌ روزتوقف‌ واداي‌ مناسك‌ عمره‌ و بدون‌ كمترين‌ غنائم‌ جنگي‌ به‌ مدينه‌ مراجعت‌ مي‌كنند وبراي‌هميشه‌ درآنجامتوطّن‌ مي‌شوند.از عجايب‌ بزرگواري‌هاي‌ آن‌ حضرت‌(*) است‌ كه‌ كينه‌ توزاني‌ مانندابوسفيان‌ و سياه‌حبشي‌ قاتل‌ حمزه سيدالشهداء و هندجگرخوارمادرمعاويه‌ را هم‌ مورد عفو قرار مي‌دهند.العظمةللّه‌
به‌ نص‌ّ تاريخ‌ حضرت‌ خاتم‌الانبياء(*)، هيچگاه‌ شمشير نكشيد مگر براي‌ دفاع‌، و شمشير در غلاف‌ نبرد مگر قبل‌ از دشمن‌. حال‌ انصاف‌ است‌ كه‌ براي‌ اشاعه مكتبي‌ غرض‌آلود چنين‌ديني‌آسماني‌راباچنان‌ديني‌تحريف‌ شدمقايسه‌كرد وهمطراز شمرد؟
آنچه‌ اشاره‌ كرديم‌ نمونه‌هائي‌ اندك‌ است‌ از مسائل‌ بسياري‌ كه‌ در اين‌ بحث‌ مربوط‌ به‌ پلولاريسم‌ مطرح‌ نموده‌اند كه‌ جواب‌ به‌ يكايك‌ ادله‌هاي‌ آن‌ به‌ كتابي‌ جداگانه‌ نيازمند است‌ و چون‌ روش‌ ما اختصار است‌ به همين‌ مقدار بسنده‌ مي‌نمائيم‌.
استكبار ماديگرا براي‌ رسيدن‌ به‌ مقاصد خود بكارگرفتن‌ هر وسيله‌اي‌ را مباح‌ مي‌داند، خواه‌ دين‌ باشد، مذهب‌ باشد، فرهنگ‌ و ادب‌ و هنر باشد و..... شيوه‌هاي‌ گوناگوني‌ را بكار مي‌گيرد.
براي‌ زير سلطه‌ و نفوذ گرفتن‌ حكومتها و سياستهاي‌ ديگران‌ علاوه‌ بر تهديد و ارعاب‌ و تطميع، سازمانهاي‌ پيچيده زير زميني‌ تشكيل‌ مي‌دهند و اعضاءآن را در رؤس‌ هرمها نفوذ مي‌دهند ـ براي‌ فراهم‌ كردن‌ زمينه‌ مساعد قلم‌هاي‌ نويسندگان‌ چيره‌ دست‌ را اجير مي‌كند ـ براي‌ پيداكردن‌ اعضاء مناسب، سازمانهاي‌ نيمه آشكار با عناوين‌ فريبنده‌ اصلاح‌طلبي‌ و ترقيخواهي‌ در سطح‌ بين‌المللي‌ تشكيل‌ مي‌دهند، و در اوّلين‌ مرحله آنها را سوگند مي‌دهند كه‌ از هرگونه‌ وابستگي‌ ديني‌ و ملّي‌ ببرند و جهان‌ وطني‌ را پسنديده‌ و انترناسيوناليسم‌ را محترم‌ بشمارند. تا براي‌ اعمال‌ خواسته‌هاي‌ رأس‌ هرم‌ هيچگونه‌ محذوري‌ نداشه‌ باشند، ايسمهاي‌ فراواني‌ تدارك‌ شده‌ است‌ تا اگر دين‌ مانع‌ اغراض‌ باشد ناسيوناليزم‌ را يالائيزم‌ را بمقابله‌ برانگيزد.
اگر مليّت‌ و نژاد مانع‌ بود انترناسيوناليسم‌ را ـ اگر دين‌ و مليّت‌ مطرح‌ بود كمونيسم‌ (شكست‌ خورده‌) را، اگر كمونيسم‌ مطرح‌ بود كاپيتاليسم‌ را و......... و اكنون‌ هم‌ كه‌ نهضتي‌ بنام‌ اسلام‌ برخاسته‌ و به‌ اديان‌ ديگر تحرّكي‌ بخشيده‌ است‌ پلوراليسم‌ را مطرح‌ كرده‌ و به‌ تبليغ‌ آن‌ پرداخته‌ است‌.
كسي‌ گمان‌ نكند كه‌ مسئله‌اي‌ بنام‌ صلح‌طلبي‌ وايجاد آشتي‌ و همزيستي‌ بين‌ اديان‌ مطرح‌ است‌ ـ منظور اصلي‌ تضعيف‌ و خاموش‌ كردن‌ اعلام‌ موجوديت‌ اسلام‌ مترقّي‌ و «ميراث‌ خواه‌» است‌. به طورقطع‌ ويقين‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ اگر اديان‌ و حياني‌ مانند سنوات‌ و قرون‌ پيشين‌ از پوستين‌ مندرس‌ و عاريتي‌ خود سر بيرون‌ نياورده‌ بودند باين‌ زوديها سخني‌ از پلوراليسم‌ و مقايسه‌ اديان‌ و حياني‌ با مذاهب‌ و مرامهاي‌ گمنام‌ به ميان‌ نمي‌‌آمد.
كسي‌ گمان‌ نكند كه‌ ماركس‌ و انگلس‌ فقط‌ اصلاح‌ طلبانه‌ و خيرخواهانه‌ مانيفست‌ كمونيسم‌ را تدوين‌ كردند و مردم‌ هم‌ با درايت‌ كامل‌ و اختيار خويش‌آن را پذيرفتند و ساير ماجراها. و نيز كسي‌ گمان‌ نكند كه‌ جان‌ هيگ‌ها از سر خيرخواهي‌ طرفدار يا منادي‌ پلوراليسم‌ ديني‌ شده‌اند.
ما نمي‌خواهيم‌ افراد شريفي‌ مانند سروش‌ را كه‌ از سرمايه‌هاي‌ بزرگ‌ ملت‌ هستند متهم‌ به‌ داشتن‌ رابطه‌ با نظام‌ استكباري‌ كنيم، معاذاللّه، اين‌ تذكارها يك‌ هشدار است‌ به‌ پاكنهاداني‌ كه‌ ناخواسته‌ در جريان‌ تحريكات‌ مرموز قرار مي‌گيرند.
نويسنده‌ اتفاقاً شاهد يك‌ اقدام‌ سياسي‌ الحادي‌ شد و برأي‌العين‌ ديد كه‌ چگونه‌ يك‌ حركت‌ و هيجان‌ عمومي‌‌ بعد از جنگ‌ جهاني‌ دوّم‌ به‌ طرفداري‌ از كمونيسم‌ در بين‌ اهالي‌ يكي‌ از شهرها بوجود آمد كه‌ چند نفر در استقبال‌ از يكي‌ از سران‌ كمونيسم‌ «ظاهراً» كارد بر حلق‌ فرزندان‌ خود نهادند، تا آن‌ها را قرباني‌ كنند. و «مسلّم‌ بود نمي‌كردند» اما با اين‌ تظاهر خفت‌ عمل‌ خود راتا آخر عمربا خود داشتند، يعني‌ به‌ تأثير هيجانات، يك‌ بنده‌ ملحد را بجاي‌ خداوند قراردادند تا در پيشگاه‌ او بتقديم‌ قرباني‌ بپردازند.
ما در مقاله‌اي‌ كه‌ در نقد برمقاله اسلام‌ و سكولاريسم‌ در مصر نگاشتيم‌ و ذيل‌ عنوان‌ «مقايسه‌ دين‌ اسلام‌ با مكاتب‌ فلسفي‌» در شماره‌ 1830 روزنامه وزين‌ سلام‌ منتشر شد ـ شرح‌ داده‌ايم‌ كه‌ تمام‌ جنبه‌ها و مفاد مثبت‌ و مفيد مكاتب‌ فلسفي‌ در قرآن‌ مجيد لحاظ‌ شده‌ است‌ و بصلاح‌ مسلمانان‌ است‌ كه‌ بر ايجاد يك‌ فلسفه‌ قرآني‌ از كلام‌ اللّه‌ مجيد همّت‌ گمارند تا هم‌ عطش‌ علمي‌‌ خود را سيرآب‌ كنند. و هم‌ جايگاه‌ فلسفي‌ عرفاني‌ شايسته‌ خود را در ميان‌ ملل‌ جهان‌ احراز كنند و پرداختن‌ به‌ اين‌ مهم‌ّ را جزو تكاليف‌ و ديون‌ ديني‌/ ملّي‌ سروشها مي‌دانيم‌ و اطمينان‌ داريم‌ اين‌ كار شدني‌ است‌ و دامنه‌اي‌ وسيع‌ دارد و پيامد استنكاف‌ توانمندان‌ ناخوشايند خواهد بود.
مابايد دست‌ از مونتاژ كاري‌ برداريم‌ و نوآور و خلاّق‌ و سازنده‌ شويم‌ كه‌ مونتاژكاري‌ در جازدن‌ و مصرفگرائي‌ و سرمايه‌ برباددهي‌ است، امّا سازندگي‌ و خلاقيت‌ سرمايه‌افزا و عزّت‌ آفرين‌ و خدايگونه‌ شدن‌ است‌.
بي‌ اغراق‌ و مداهنه سر و شگونه‌ها ذخاير علمي‌ ايران‌ هستند ـ اين‌ ذخاير نبايد صرف‌ جنگ‌ و ستيز با ابناء ملّت‌ بشوند ـ«وَ عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً1...» : بندگان‌ حقيقي‌ خداوندكساني‌ هستند كه‌ با تواضع‌ و آرامي‌ بر زمين‌ ره‌ مي‌سپارند... «وَ مَنْ تابَ وَ عَمِلَ صالِحاً فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتاباً1»: و آنكه‌ از گمراهي‌ برگردد و به‌ انجام‌ كار شايسته‌ بپردازد براستي‌ كه‌ چنين‌ كسي‌ به سوي‌ خداوند بازگشته‌ است، بازگشتي‌ بزرگ‌. از خوانندگان‌ كه‌ دسترسي‌ دارند خواستاريم‌ يكبار ديگر با تأمل‌ كافي‌ مقالات‌ آقاي‌ سروش‌ و انتقادات‌ مربوطه‌ را كه‌ در موضوع‌ مورد بحث‌ در شماره‌هاي‌ 36 و 37 مجلّه‌ كيان‌ منتشر شده‌ است‌ مطالعه‌ كنند تا بدانند چرا ما از حدّ متعارف‌ نقد اندكي‌ تجاوز كرده‌ايم‌.
اگر خدا بخواهد ما در فرصتي‌ مناسب‌ به‌ بيان‌ سرخطهاي‌ فلسفي‌ بعضي‌ آيات‌ كلام‌اللّه‌ مجيد مي‌‌پردازيم‌ تا علاقه مندان‌ مطمئن‌ شوند از هيچ‌ تروخشكي‌ در قرآن‌ فروگذار نشده‌ است‌، و قرآن‌ بسيار برتر است‌ از آنچه‌ ديگران‌ مي‌‌پندارند. عظمت‌ كلام‌ خداوند متناسب‌ است‌ با عظمت‌ خداوند ـ باين‌ خصوصيّت‌ ايمان‌ داشته‌ باشيم‌ و از رفتن‌ به‌ دريوزه بيگانگان‌ بپرهيزيم‌. و با مكاتب‌ الحادي‌ و غرض‌آلود به‌ مقايسه دين‌ اسلام‌ با مذاهب‌ انحرافي‌ يا منسوخ‌ عمر و دانش‌ بهدر ندهيم‌.
مسلمانان‌ مؤمن‌ با توجّه‌ به‌ آياتي‌ مانند 115 انعام‌ كه‌ مي‌فرمايد : «وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ اطمينان‌ دارند كه‌ بر فرض‌ محال‌ اگر عمر شريف‌ حضرت‌ رسول‌اللّه(*) طولانيتر هم‌ مي‌شد آياتي‌ بيش‌ از آنچه‌ نازل‌ شده‌ است‌ نازل‌ نمي‌شد.
اسلام‌ اديان‌ و حياني‌ را محترم‌ مي‌شمارد و با آنها همزيستي‌ مسالمت‌آميز دارد امّا از موضع‌ «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ تَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لَوْ آمَنَ أَهْلُ الْكِتابِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ مِنْهُمُ الْمُؤْمِنُونَ وَ أَكْثَرُهُمُ الْفاسِقُونَ»2 نه‌ از ديدگاه‌ پلوراليسم‌ ديني‌.
اسلام‌ شيعي، مذاهب‌ متعدد و شناخته‌ شده‌ را تحمل‌ مي‌نمايد و محترم‌ مي‌شمارد امّا براي‌ اهل‌البيت‌ حسابي‌ خاص‌ّ باز كرده‌ است‌ به‌ هزار و يك‌ دليل‌. اسلام‌ دين‌ توحيدي‌ است‌ نه‌ تكثّرگرائي‌. صراط‌ مستقيم‌ را يكي‌ مي‌داند امّا راههاي‌ پيوستن‌ به‌ صراط‌ را متعدّد مي‌شمارد : «وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ» و لذا افراد مسلمان‌ خود بزرگبين‌ نيستند و سعادت‌ اخروي‌ را در انحصار خود نمي‌‌پندارند.
پس‌ از نظر قرآن‌ مسلمانان‌ بايد «امت‌ وسط‌» باشند يعني‌ نه‌ شيفته‌ ماديّات‌ و نه‌ فريفته معنويات‌ در شكل‌ زاهد مآبي‌ و بي‌ رغبتي‌ به‌ مادّيات، و نيز مسلمان‌ بايد نمونه‌ و اسوه‌ باشد براي‌ مردم‌ جهان‌ (لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ) و نيز مجاهد باشد (وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا) و مطمئن‌ باشد كه‌ در چنين‌ صورتي‌ است‌ كه‌ به‌ حقيقت‌ خواهد رسيد : وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ و بداند كه‌ محسن‌ از نظر قرآن‌ كسي‌ است‌ كه‌ معارف‌ دين‌ را عملي‌ مي‌كند نه‌ كسي‌كه‌ معارف‌ دين‌ را مورد تشكيك‌ قرار مي‌دهند و خود را در جمع‌ و كثرت‌ گم‌ كند، تا فريبكاري‌ در برابر دانه خرمائي‌ انگشتري‌ گرانبهايش‌ را از انگشتش‌ به‌ درآورد.
وجود اختلاف‌ دليل‌ ضعف‌ يا نقص‌ و يا بطلان‌ دين‌ يا مذاهب‌ درون‌ ديني‌ نيست‌ بلكه‌ دليل‌ صحت‌ و كمال‌ دين‌ است‌ و اگر ديني‌ يا مذهبي‌ چنين‌ نباشد بر باطل‌ است‌.
مردم‌ را خداوند آفريده‌ و فطرت‌آنان را نيز خود تعبيه‌ فرموده‌ است‌، و لذا به خوبي‌ از فطرت‌ آنها و مقتضيّات‌ فطري‌ آنها آگاه‌ است‌، و كسي‌ ديگر هم‌ در آفرينش‌ شركت‌ ندارد تا احتمال‌ برود كه‌ آن‌ شريك‌ خصوصياتي‌ به‌ دور از ديد و آگاهي‌ خداوند بزرگ‌ در فطرتها تعبيه‌ كرده‌ و دخالت‌ داده‌ است‌، و همين‌ خداي‌ واحد آفريننده‌ است‌ كه‌ مي‌فرمايد : «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها».
اديان‌ الهي‌ بمنزله‌ روحي‌ هستند كه‌ در پيكره‌ اجتماعات‌ بشري‌ دميده‌ شد تا انسان‌ و آدم‌ و خليفةاللّه‌ بشود.
مَثَل‌ اديان‌ الهي‌ مثل‌ روحي‌ است‌ كه‌ در بدن‌ طفل‌ در بدو زندگي‌ دميده‌ مي‌شود ـ به تدريج‌ كه‌ فرد مراحل‌ مختلف‌ زندگي‌ رامي‌گذراند، بايد رو به سوي‌ كمال‌ برود، و مراحل‌ قبلي‌ را (با وجودي كه‌ به تدريج‌ منش‌ و شخصيت‌ او را پايه‌گذاري‌ كرده‌اند) بايد رها كند و پيوسته‌ به‌ پيش‌ رو نظر داشته‌ باشد نه‌ به‌ پشت‌ سر ـ انسانهائي‌ كه‌ به‌ كمال‌ جسمي‌‌ و روحي‌ مي‌رسند نبايد خود را همطراز كودكان‌ و يا نوجوانان‌ قرار دهند، بلكه‌ بايد با حفظ‌ موقعيّت‌ خود، حتي‌المقدور سرپرستي‌ و هدايت‌ آنها را به عهده‌ بگيرند. آدم‌ صفـي‌اللّه‌ و شريعت‌ او روحي‌ بود كه‌ در كالبد «طفل‌ اجتماع‌» دميده‌ شد ـ ابراهيم‌ خليل‌الرحمن‌ نوجوان‌ اجتماع‌ را رشد داد، موسي‌ و عيسي‌ عليهماالسلام‌ به‌ ارشاد و هدايت‌ جوانان‌ و كاملان‌ پرداختند و حضرت‌ ختمي‌ مرتبت‌(*) براي‌ ارشاد يك‌ اجتماع‌ رو به‌ كمال‌ مبعوث‌ شد و در اين‌ جريان‌ پيامبران‌ ديگر نيز هر يك‌ بنوبه‌ خود رابطه‌ روحي‌ و نبوت‌ و رسالت‌ را با بشريت‌ تقويت‌ نمودند و استوار نگاه‌ داشتند، امّا آنچه‌ سبب‌ شد تا در اينجريان‌ اختلافاتي‌ در ماهيّت‌ اصلي‌ اديان‌ پديد آيد نظام‌ هماهنگ‌ آفرينش‌ است‌ كه‌ بشريت‌ نيز تابع‌ آنست‌ : زمان‌ ثابت‌ است‌ امّا شب‌ و روزآن را تغيير صورت‌ مي‌دهند، شب‌ تاريك‌ است‌ اّما هم‌ روز در آن‌ نفوذ مي‌كند و هم‌ ماه‌ گاهي‌آن را روشنتر مي‌كند، روز روشن‌ است‌ امّا شب‌ پيوسته‌ در آن‌ نفوذ مي‌كند و يا آبرها، گاهي‌ تابش‌ خورشيد را محو مي‌كنند، دين‌ هم‌ ثابت‌ است‌ امّا گاهي‌ كفر ونفاق‌ در آن‌ نفوذ مي‌كنند. و كفر نيز حضور دارد امّا از نفوذ دين‌ در امان‌ نيست‌ :«تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ»: كه‌ اشاره‌ دارد كه‌ همين‌ برخوردهاي‌ شبانه‌روز و مرگ‌ و زندگي‌ است‌ كه‌ درنهايت‌ سبب‌ پيدايش‌ بشر و برخورداري‌ از نعمات‌ الهي‌ مي‌شود.
دوران‌ بعدي‌ عمر نمي‌‌آيند تا دوران‌ ماقبل‌ را باطل‌ كنند، كه‌ اگر چنين‌ باشد تيشه‌ به‌ ريشه‌ خود مي‌زنند، بلكه‌ مي‌‌آيند تا انحرافات‌ دوران‌ قبل‌ را اصلاح‌ كنند، تا متناسب‌ باشد با دوره‌ بعدي، مانند اين كه‌ بازيگوشيهاي‌ بچگانه‌ را جهت‌ مي‌دهند به‌ تلاشهاي‌ نيرومند دوره‌ جواني‌ و......
همين گونه‌ است‌ اديان، مي‌آيند تا بيهوده‌گرائيها را باهوده‌ و ثمربخش‌ كنند، و قرآن‌ به‌ اين‌ معني‌ اشاره‌اي‌ زيبا و دلچسب‌ دارد :«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ الصَّابِئُونَ وَ النَّصارى مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ1» : مسلّم‌ بدانيد از كساني كه‌ ايمان‌ آوردند (به‌ خاتم‌ پيامبران‌). و يهوديان‌ و نصاري‌ و صابئين، هركس‌ به‌ خداوند ايمان‌ دارد و بروز رستاخيز و عمل‌ شايسته‌ انجام‌ دهد، پاداش‌ عملشان‌ نزد خداوند است‌ و هيچ‌ ترس‌ و اندوهي‌ نخواهند داشت.‌
چون‌ سوره‌ بقره‌درسال‌ نهم‌ هجري‌نازل‌ شده‌است‌ مي‌توان‌به‌ يقين‌گفت‌ كه‌ آيه‌ مذكور نظر قطعي‌اسلام‌نسبت‌ به‌اديان‌آسماني‌ ديگر مي‌‌باشد. يعني‌اديان‌ ديگررا مردود نمي‌شمارد بلكه‌ آنها را اصلاح‌ شده‌ مي‌خواهد : 1ـ ايمان‌ به‌ خداي‌ واحد 2ـ ايمان‌ بروز رستاخيز 3ـ انجام‌ عمل‌ نيك‌ (و ايمان‌ به‌ رسالت‌ هم‌ كه‌ يكي‌ از اصول‌ لايتجزاي‌ دين‌ است‌).
پس‌ اگر از بين‌ يهوديان‌ كسي‌ براي‌ خداوند امثال‌ عزيز را پسر‌ خدا ندانند و روز رستاخيز را كه‌ براي‌ رسيدگي‌ به‌ حساب‌ اعمال‌ است‌ قبول‌ داشته‌ باشند و به‌ كارنيك‌ بپردازند و نيز مسيحيان‌ به‌ تثليث‌ معتقد نباشند و نيز صابئين‌ ستارگان‌ را شريك‌ خدا نشمارند و هر گروهي‌ به شرح‌ مذكور معتقد به‌ معاد و پاداش‌ عمل‌ نيك‌ باشد دين‌ او از نظر قرآن‌ قابل‌ قبول‌ است‌ و كسي‌ هم‌ به او تكليف‌ نمي‌‌كند كه‌ دست‌ از دين‌ خود بردارد ـ اساس‌ دين‌ اسلام‌ هم‌ همين‌ چند چيز است‌ : توحيد، نبوت، معاد و پرداختن‌ به‌ كردار نيك‌. بدين ترتيب‌ ملاحظه‌ مي‌شود كه‌ مناقشه‌ در كلمه‌ و بحث‌ نيست، بلكه‌ هدف‌ اصول‌ اديان‌ آسماني‌ است كه‌ با هم‌ فرقي‌ و اختلافي‌ ندارند و اگر اصول‌ محترم‌ شمرده‌ شوند اديان‌ آسماني‌ به خوبي‌ مي‌توانند همديگر را تحمّل‌ كنند و لذا اصل‌ كثرت‌گرائي‌ ديني‌ در قرآن‌ در بهترين‌ حالت‌ ممكن‌ پذيرفته‌ و توصيه‌ شده‌ است‌. امّا اگر مسيحي‌ بگويد : من‌ مي‌خواهم‌ خداوند را سه‌ گونه‌ بدانم‌، و صابئي‌ هم‌ بگويد من‌ مي‌خواهم‌ ستارگان‌ را خدا بدانم‌ و...... در چنين‌ صورتي‌ مسلمان‌ موحّد و معتقد به‌ معاد و پاداش‌ اعمال‌ نمي‌تواند گرايشي‌ به‌ كثرت‌ آنها داشته‌ باشد، و تا زماني‌ كه‌ آسيبي‌ و خطري‌ از جانب‌ آنها بروز نكند آنها را تحمل‌ هم‌ مي‌كند، امّا اگر خطر بروز كرد ديگر تحمّل‌ نمي‌كند. كما اين كه‌ از همكيشان‌ خودهم‌ خطر و ضرر را نبايد تحمّل‌ كند.
پس‌كثرت‌گرائي‌در اسلام‌ «باحفظ‌اصالت‌ خويش‌» لحاظ‌ شده‌است‌ و يك‌ مسلمان‌ آگاه ‌به‌ دين‌ و قرآن‌ ضرورتي‌نمي‌‌بيندكه‌نان‌ خود را در سفره‌ ديگران‌ بخورد كه‌ به‌ صداقت‌ آنها در دوستي‌ مشكوك‌ است، چه‌ رسد به‌ اين كه‌ احتمال‌ دشمني‌ هم‌ قوي‌ باشد!
آنچه‌ را پلوراليست‌ها نمي‌توانند به‌ تصوّر درآورند تا شايد به‌ تصديق‌ برسند، علّت‌ كثرت‌ در اديان‌ و مذاهب‌ است‌. علّت‌ كثرت‌ دراديان‌ ومذاهب‌ همان‌ند علّت‌ كثرت‌ عناصر در مادّه‌ است‌.
ناموس‌ خلقت‌ چنين‌ ايجاب‌ مي‌كند كه‌ در همه‌ چيز تعدّد و تكثر حضور داشته‌ باشد و وحدت‌ فقط‌ در ذات‌ واجب‌الوجود تجلي‌ دارد و لاغير ـ و اين‌ معني‌ را مطابقت‌ داشتن‌ دين‌ با فطرت‌ به ما مي‌فهماند :«ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ». و وجود اختلاف‌ را ناموس‌ خلقت‌ توجيه‌ مي‌نمايد «وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً واحِدَةً...»1 و بسياري‌ آيات‌ ديگر. معلوم‌ نيست‌ جائي كه‌ خود آقايان‌ نمي‌توانند اكثريت‌ را كه‌ بقول‌ خودشان‌ متوسّطان‌ هستند تحمّل‌ كنند ـ چنانكه‌ مي‌گويند........ «دنيا را متوسّطان‌ پركرده‌اند و متوسّطان‌ حكمشان‌ واحد است‌. متوسطين‌ مسيحي‌ و مسلمان‌ كاملاً به‌ يك‌ نحو مسيحي‌ و مسلمان‌ شده‌اند چون‌ آنها در محيطي‌ مسيحي‌ به‌ دنيا آمده‌اند واينها در محيط‌ مسلمان‌. اصلاً اينها حكمشان‌ واحد است‌. خدا هم‌ با اينها رفتار واحد خواهد كرد. عقل‌ ما اين جوري‌ حكم‌ مي‌كند، بودايي‌ها هم‌ همين طور، هندوها هم‌ همين طور، متوسطين‌ كه‌ اكثريت‌ اين‌ عالم‌ را تشكيل‌ مي‌دهند اصلاً وضعشان‌ روشن‌ است، كثرت‌ آنها علّت‌ واضح‌ دارد. آنها دينشان‌ تماماً علّتي‌ است، و دليل‌ نقشي‌ در ايمانشان‌ ندارد، همه‌ از سرتقليد و تلقين‌ است‌.....» وقتي‌ نظر به‌ نسبت‌ متوسّطان‌ چنين‌باشد معلوم‌است‌ كه‌ نظربه‌ قشر پائين‌ چگونه‌ خواهد بود. از نظر ايشان‌ قشر پائين‌ بي‌ ارزش‌ است‌. همين‌ نظر را متكبّران‌ قوم‌ نوح‌ داشته‌اند كه‌ گفته‌اند :..... «وَ ما نَراكَ اتَّبَعَكَ إِلاَّ الَّذِينَ هُمْ أَراذِلُنا بادِيَ الرَّأْيِ.....» ساده‌ دلان‌ و ساده‌ انديشان‌ فرومايه‌ را پيروان‌ نوح‌ دانسته‌اند و آنها را همطراز خود نمي‌دانسته‌اند ـ متوسّطان‌ هم‌ كه‌ مقلّد و ملقّن‌ مي‌باشند ـ ملاء و مترفان‌ هم‌ كه‌ معمولاً ايمان‌ نمي‌‌آورند چون‌ آنها شأن‌ خود را بالاتر از اين‌ مي‌دانند كه‌ پيرو كسي‌ باشند هر چند پيغمبر اولوالعزم‌ و صاحب‌ كتاب‌ و شريعت‌ و حتّي‌ در مقام‌ و مرتبه‌ خاتميت‌ باشد، پس‌ بدين ترتيب‌ اصولاً محلّي‌ براي‌ حضور دين‌ باقي‌ نمي‌ماند!
در اين صورت‌ بحث‌ و مناظره‌ بر سر چيست‌؟ و كدام‌ دينداران‌ را مي‌خواهند دور هم‌ گرد آورند و پلوراليسم‌ ديني‌ بوجود آورند.
اينگونه‌ نظرات‌ تازگي‌ ندارد بلكه‌ عمري‌ به‌ درازاي‌ تاريخ‌ بشر و اديان‌ دارد ـ مانند اين كه‌ در برابر دعوت‌ حضرت‌ رسول‌اللّه(*) هم‌ چنين‌ نظراتي‌ ابراز مي‌شده‌ است‌ : «وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا كَما آمَنَ النَّاسُ قالُوا أَ نُؤْمِنُ كَما آمَنَ السُّفَهاءُ أَلا إِنَّهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ وَ لكِنْ لا يَعْلَمُونَ1»: و اگر به‌ آن‌ها گفته‌ شود شما هم‌ مانند عامّه‌ مردم‌ ايمان‌ آوريد مي‌گويند : آيا ما هم‌ مانند بيخردان‌ ايمان‌ آوريم، آگاه‌ باش‌ كه‌ آنها خودشان‌ نابخردانند ولي‌ نمي‌دانند .
نويسنده‌ با اظهار پوزش‌ مجدّد مي‌گويد كه‌ به‌ شخص‌ معيني‌ نظر ندارد، بلكه‌ نظر متوجّه‌ مكتبي‌ است‌ كه‌ پيرامون‌ آن‌ بحث‌ مي‌شود و كساني‌ ناخواسته‌ در جريان‌ آن‌ قرار گرفته‌اند.
اين گونه‌ نظرات‌ از قديم‌الايام‌ مطرح‌ بوده‌ است‌ كه‌ اگر پيغمبر فرشته‌ نباشد يا از ميان‌ افراد ملاء و مترف‌ برگزيده‌ نشده‌ باشد و اگر دين‌ براي‌ ملاء و مترف‌ جذاب‌ نباشد قابل‌ اعتناء نخواهد ـ «ناس‌» را چه‌ حقّ اين كه‌ به‌ پيغمبري‌ ايمان‌ آورند كه‌ از بين‌ خود آنان‌ برخاسته‌ باشد ـ ناس‌ بايد گوش‌ به‌ فرمان‌ باشند تا «خاصّ» تكليف‌آنان را مشخّص‌ كند. از كسي‌ تقليد نكنند كه‌ خودشان‌ انتخاب‌ مي‌كنند بلكه‌ از كساني‌ تقليد كنند و فرمان‌پذيرند كه‌ استكبارتعيين‌ مي‌كند ! و يا حدّاقل‌ فيلسوف‌ باشند، و يا دست‌ كم، ديني‌ را ممكن‌است‌ دين‌ دانست‌ كه‌ فلاسفه‌ پس‌ ازانجام‌ اصلاحات‌ لازم‌ در آن، پاي‌ آن‌ صحّه‌ بگذارند ! كافر واقعي‌ هم‌ كساني‌ هستند كه‌ نسبت‌ به‌ صلاحيّت‌ و بي‌نظري‌ فلاسفه‌ مشكوك‌ باشند !
امّا ـ قرآني‌ كه‌ ما به‌ آن‌ ايمان‌ داريم‌ ديني‌ را تبليغ‌ مي‌كند كه‌ با تمام‌ مقتضيّات‌ «ناس‌» و با تمام‌ اختلافات‌ طبقاتي‌ آن‌ متناسب‌ باشد. دين‌ اسلام‌ يك‌ دين‌ استرليزه‌ و مدرنيزه‌ در معناي‌ مصطلح‌ آن‌ نيست‌ كه‌ در فضائي‌ محدود و كنترل‌ شده‌ و در قرنطينه‌ قابل‌ دوام‌ باشد.
دين‌ اسلام‌ دين‌ فطرت‌ و طبيعت‌ است‌ و با آفاق‌ و انفس‌ آن چنان‌ در آميخته‌ است‌ كه‌ با هيچ‌ وسيله‌اي‌ جداشدني‌ نيست‌ ـ از نظر دين‌ همان گونه‌ كه‌ عوام‌ نياز به‌ هدايت‌ دارند خواصّ هم‌ احتياج‌ به‌ هدايت‌ دارند. و همان گونه‌ كه‌ ضعفا را بايد مورد محبت‌ ديني‌ قرارداد با فراعنه‌ و سلاطين‌ نيز بايد با محبت‌ برخورد داشت‌ :«فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى1»، با فرعون‌ هم‌ با نرمي‌‌ سخن‌ بگوئيد شايد بخود آيد و يا خداترس‌ شود.
قرآن‌ محكمات‌ را براي‌ عامه‌ دارد، متشابهات‌ را براي‌ دانشمندان‌ ـ دفاع‌ رابراي‌ نظاميان، قضاوت‌ را براي‌ قضّات‌ ـ تدابير و نظامات‌ را براي‌ سياستمداران‌ و الي‌ غيرالنهايه‌.
ما نخواستيم‌ جمله‌ جمله‌ يا موضوع‌ موضوع‌ بحث‌ مورد نظر را يادآوري‌ و تكرار كنيم‌ و در برابر هر يك‌ پاسخي‌ از تعاليم‌ قرآن‌ فراهم‌ آوريم‌ كه‌ هم‌ بحث‌ بطول‌ مي‌انجاميد و هم‌ كسالت‌بار مي‌شد. ما معتقديم‌ كه‌ جاي‌ بحثهاي‌ فلسفي‌ و سنگين‌ در كلاسهاي‌ درس‌ و يا مجالسي‌ است‌ كه‌ اعضاي‌ آن‌ در يك‌ سطح‌ نسبتاً متوازن‌ و متوازي‌ باشد و خلاصه‌ و نتيجه روان‌ و صريح‌ و مفيد آن، بدون‌ القاء هيچگونه‌ شبهه‌ و غرضي‌ به‌ عرض‌ اجتماع‌ برسد.
نيز معتقديم‌ كه‌ آنجا كه‌ پاي‌ دين‌ در ميان‌ است‌ بايد دين‌ را شناخت‌ و اظهار نظر كرد كه‌ اولين‌ شرط‌ ورود در بحث‌ به نظر دانشمندان‌ داشتن‌ تخصّص‌ و آگاهي‌ كافي‌ از موضوع‌ است‌.
يكي‌ از بزرگان‌ گفته‌ است‌ : «بعضي‌ از حرفهائي‌ خوششان‌ مي‌‌آيد كه‌ معني‌آن را نفهمند» امّا همه‌ چنين‌ نيستند، اكثريت‌ مردم‌ گفتاري‌ را مي‌‌پسندند كه‌ معني‌آن را دريابند. دانشمند حدّاقل‌ بايد بداند كه‌ براي‌ مردمي‌‌ سخن‌ مي‌گويد كه‌ در درجات‌ مختلفي‌ از دانش‌ و ادراك‌ هستند، و لب‌ّ مطلب‌ را (پوست‌ كنده‌) بيان‌ كند و كلمه‌ لبيب‌ (خردمند) هم‌ بر همين‌ اساس‌ است‌ كه‌ مغز و پالوده‌ و گزينه مطالب‌ را جدا و عرضه‌ مي‌نمايد كه‌ قرآن‌ هم‌ از اولوالالباب‌ به‌ بزرگي‌ ياد كرده‌ است‌.
گفته‌اند : خيرالكلام‌ ماقل‌ّ و دل‌ّ. ما معتقديم‌ قرآن‌ كريم‌ هر تر و خشكي‌ را شامل‌ است‌ امّا مجموع‌ كلمات‌ آن‌ تقريباً77400 كلمه‌ است‌. حال‌ مقايسه‌ با بعضي‌ مقولات‌ با خود خوانندگان‌ است‌. در مكتب‌ پلوراليزم‌ از جبر و اختيار هم‌ سخن‌ به ميان‌ آورده‌اند تا با انگشت‌ گذاشتن‌ روي‌ موضوع‌ بهشت‌ و دوزخ‌ نسبت‌ به‌ دوزخيان‌ مظلوم‌ نمائي‌ كنند وآن را از مسائل‌ حساب‌ نشده‌ و بي‌منطق‌ دين‌ بشمار آورند، و بدين ترتيب‌ هم‌ دين‌ را بزعم‌ خود بيشتر تضعيف‌ نمايند.
نويسنده‌ قبلاً در خصوص‌ جبر و اختيار مقاله‌اي‌ عرضه‌ داشته‌ است‌ و اگر خدا بخواهد در فرصتي‌ ديگر با استدلال‌ از كلام‌ اللّه‌ مجيد در اينخصوص‌ نيز تجديد مطلع‌ خواهد نمود.
به طوريكه‌ در صفحات‌ پيش‌ اشاره‌ نموده‌ايم‌ و در نقد ديگري‌ هم‌ كه‌ در بعضي‌ روزنامه‌ها انتشار يافت‌ تصريح‌ نموده‌ايم‌ اگر مسلمانان‌ آن طوري كه‌ ايجاب‌ مي‌كند كلام‌اللّه‌ مجيد را قدر بشناسند و در اشارات‌ آن‌ كه‌ در عين‌ اشاره‌ بودن‌ اَظهٌرمن‌الّشمس‌ هستند تدبّر و تعقّل‌ نمايند مطمئن‌ خواهند شد كه‌ هر آنچه‌ را عقول‌ بندگان‌ خداوند مي‌توانند در تمام‌ طول‌ تاريخ‌ ادارك‌ نمايند در آيات‌ قرآن‌ از قبل‌ تعبيه‌ و تدوين‌ شده‌ است‌، امّا چه‌ مي‌توان‌ كرد كه‌ در امر تفسير قرآن‌ تكروي‌ صورت‌ گرفته‌ است‌ و هر مفسّري‌ هم‌ بر حسب‌ سليقه‌ و مشرب‌ خود به‌ امر تفسير پرداخته‌ است، يعني‌ با قرآن‌ سطحي‌ و يك‌ بعدي‌ برخورد شده‌ است‌ و به همين‌ جهت‌ جنبه‌هاي‌ علمي‌ گوناگون‌ آن‌ ناشناخته‌ مانده‌ است‌ و اين‌ ناشناخته‌ ماندن‌ سبب‌ شده‌ است‌ تا ديگران‌ جسارت‌ پيدا كنند و قرآن‌ را با كتابهاي‌ تحريف‌ شده‌ يا اصولاً باطل‌ اديان‌ باستاني‌ مقايسه‌ نمايند و همطراز بشمارند.
تذكّر مي‌دهيم‌ كه‌ ما به‌ اديان‌ آسماني‌ يا بقولي‌ و حياني‌ احترام‌ مي‌گذاريم‌ و خود را مكّلف‌ مي‌دانيم‌ كه‌ به‌ آنها «ايمان‌» داشته‌ باشيم، همان گونه‌ كه‌ به‌ اسلام‌ ايمان‌ داريم‌، و به‌ عبارتي‌ اگر ايمان‌ نداشته‌ باشيم‌ مسلمان‌ هم‌ نيستيم‌ ـ امّا چه‌ كنيم‌ كه‌ نمي‌توانيم‌ خدائي‌ را بپرستيم‌ كه‌ در كشتي‌گرفتن، يعقوب‌ بر او پيروز مي‌شود و فقط‌ با قلقلك‌ دادن‌ يا نيشگون‌ گرفتن‌ ران‌ يعقوب‌ از زير زانوي‌ او رها مي‌شود، و يا خود صليب‌ خود را بردوش‌ مي‌كشد تا گناهان‌ مسيحيان‌ بخشيده‌ شود ! همين گونه‌ است‌ نظر ما نسبت‌ به‌ اديان‌ كهن‌تر و كتب‌ آنان‌. علاوه‌ بر اين، حرف‌ حرف‌ دين‌ است‌ و در برابر دين‌ بايد «ايمان‌» حضور داشته‌ باشد و ايمان‌ هم‌ يعني‌ «اطمينان‌ و اعتقاد علمي‌ و قلبي‌ و التزام‌ عملي‌» و به عبارتي‌ يك‌ مؤمن‌ بايد داراي‌ آگاهي‌ و دانش‌ كامل‌ باشد به نحوي‌ كه‌ بتواند آن‌ دانش‌ و آگاهي‌ را بر قلب‌ خود بگونه‌اي‌ پيوند بزند كه‌ قلبش‌ آرام‌ بگيرد و خود را مكلّف‌ و ملتزم‌ بداند كه‌ مفاد آن‌ دانشها و آگاهيها را عملي‌ و اجراء نمايد. وقتي‌ چنين‌ باشد ديگر مسئله‌ تكثّرگرائي‌ از اعتبار ساقط‌ مي‌شود زيرا يكي‌ از مفاهيم‌ بسيار چند آيه‌ از قرآن‌ و اكثرهم‌ لايعقلون‌ ـ واكثرهم‌ لايشعرون‌ ـ و اكثرهم‌... است‌. پيرو قرآن‌ هر چند به‌ تمام‌ بندگان‌ خداوند، مادامي كه‌ به‌ افساد نپردازند احترام‌ مي‌گذارد، امّا نمي‌تواند پيرو اكثريت‌ به‌ لحاظ‌ ديني‌ باشد. مسلمان‌ هدف‌ در پيش‌ دارد، يعني‌ تقرّب‌ به‌ خداوند و مرامنامه‌ واساسنامه‌ در دست‌ دارد يعني‌ قرآن‌ و مكلّف‌ به‌ تكاليفي‌ مهّم‌ است‌ كه‌از جمله آنها اسوه‌ و نمونه‌ شدن‌ براي‌ مردم‌ جهان‌ است‌. حال‌ مي‌گوئيد بيايد.
قرآن‌ و دين‌ و ايمان‌ خود را در برابر ديگران‌ هر چند روي‌ همرفته، كثرت‌ دارند انكار كند يا مورد ترديد قرار دهد كه‌ چه‌ خبر است‌؟ يك‌ يا چند گمراه‌ يا مشكوك‌ و يا مغرض‌ تكثرگرائي‌ را تبليغ‌ مي‌كنند؟!
حرف‌ حرف‌ علم‌ است‌ و يقين‌. مي‌گويند از خردمندي‌ پرسيدند : احمق‌ترين‌ مردم‌ كيانند؟ گفت‌ : كساني كه‌ به‌ يقين‌ خود شك‌ داشته‌ باشند !
ما كه‌ دعوي‌ مسلماني‌ داريم‌ ياحداقل‌ در امر دين‌ گفتگو مي‌كنيم‌ بايد بنشينيم‌ و كلاه‌ خود را قاضي‌ كنيم‌ و تكليف‌ خود را با قرآن‌ كه‌ اساسنامه دين‌ اسلام‌ است‌ روشن‌ كنيم‌. قانع‌ شويم‌ كه‌ آيا قرآن‌ را به عنوان‌ يك‌ كتاب‌ آسماني‌ قبول‌ داريم‌ يا نداريم‌. اگر قبول‌ نداريم‌ كه‌ احتياج‌ به‌ گفتگو ندارد. در اين صورت‌ وقت‌ خود را به‌ گفتگو پيرامون‌ چيزي‌ كه‌ از اصل‌ قبول‌ نداريم‌ تلف‌ نكنيم‌ ـ اگر قبول‌ داريم‌ خود را قانع‌ كنيم‌ كه‌ تمام‌ آيات‌ را قبول‌ داريم‌ يا بعضي‌ را قبول‌ نداريم‌.
در اين صورت‌ يا همه‌ را قبول‌ داريم‌ كه‌ قضيه‌ روشن‌ است‌. اگر بعضي‌ را قبول‌ داريم‌ و بعضي‌ را مردود و يا مشكوك‌ مي‌شماريم‌ در اين صورت‌ مي‌توانيم‌ آياتي‌ را كه‌ به عنوان‌ وحي‌ الهي‌ قبول‌ داريم‌ معيار قرار دهيم‌ (و چنين‌ روشي‌ در بررسي‌ و تحقيقات‌ علمي‌ پذيرفته‌ شده‌ است‌ كه‌ با كمك‌ معلومات‌ مجهولات‌ را پيدا مي‌كنند) و معلوم‌ مي‌داريم‌ كه‌ آياتي‌ كه‌ مورد ترديد هستند با آياتي‌ كه‌ وحي‌ بودن‌ آنها مسلّم‌ است‌ همخواني‌ دارند يا ندارند ـ براي‌ حصول‌ نتيجه مطمئن‌تر، از سبك‌شناسي‌ هم‌ كه‌ در ادبيات‌ متداول‌ است‌ استفاه‌مي‌كنيم‌.قرآن‌ هم‌باين‌موضوع‌تاكيد دارد، چنانكه‌ مي‌فرمايد«أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً1» : آيا در قرآن‌ تدبّر نمي‌كنند (تابدانند) اگر از نزد، كسي‌ غيراز خدا بود مسلماً در آن‌ اختلافات‌ بسيار مي‌‌يافتند ـ يعني‌ اگر مي‌خواهيد بدانيد و حياتي‌ هست‌ يا نه‌ با معيارهائي‌ (كه‌ مورد قبول‌ خودتان‌ هم‌ هست‌) در آن‌ تدبّر و تحقيق‌ كنيد.
پس‌ تحقيق‌ نكرده‌ پيرامون‌ يك‌ اساسنامه ديني‌ كه‌ بيش‌ از يك‌ ميليارد پيرو دارد (البته‌ با سطح‌ ادراكات‌ و تعقّل‌ متفاوت‌ كه‌ در جاي‌ خود بآن‌ خواهم‌ پرداخت‌) بدون‌ تحقيق‌ و تخصص‌ كافي‌ اظهار ترديد وگمان، يك‌ رويّه‌ عقلاني‌، علماني‌ و استقرائي‌ شناخته‌ نمي‌شود و هر با انصافي‌آن را مردود مي‌شمارد.
در همين‌ قرآن‌ فرموده‌ است‌ : «وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاَّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ2» : نويسنده‌ بصراحت‌ مي‌گويد كه‌ اگر بر من‌ ثابت‌ شود كه‌ مثلاً جنبه‌هاي‌ مثبت‌ و مفيد بحال‌ يك‌ اجتماع‌ مترقي‌ كه‌ در مكاتب‌ فلسفي‌ و غير فلسفي‌ مطرح‌ شده‌ و يا در آينده‌ ممكن‌ است‌ مطرح‌ شود در قرآن‌ لحاظ‌ نشده‌ باشد. خود در ملاء عام‌ كفر خود را اعلام‌ خواهد نمود، ولي‌ چون‌ ايمان‌ دارم‌ كه‌ همه‌ چيز لحاظ‌ شده‌ است‌. يقين‌ دارم‌ كه‌ آن مقدار از مطالب‌ مثبت‌ وعقلاني‌ كه‌ در فلسفه‌ كثرت‌گرائي‌ و هر فلسفه ديگر كه‌ به‌ نفع‌ نظام‌ اجتماعي‌ و مؤثر در گسترش‌ و ارتقاء خرد و دانش‌ بشر است‌ در قرآن‌ لحاظ‌ شده‌ است‌. چيزي‌ كه‌ هست‌ در شناخت‌ و استنباط‌ و طبقه‌بندي‌ و اسكولاريزه‌ و تعليم‌ و تعلّم‌ آن‌هاكاري‌ در خور و سزاوار انجام‌ نشده‌، و اين‌ قصور علاوه‌ براين‌ كه‌ مسلمانان‌ را از موهبت‌ اين‌ نعمت‌ عظيم‌ محروم‌ داشته‌ گزَك‌ به‌ دست‌ مدّعيان‌ بهانه‌ جو داده‌ است‌ تا يزعم‌ خود انگشت‌ روي‌ نقاط‌ ضعف‌ اسلام‌ بگذارند تا حدّي‌ كه‌ آن‌ را (آن‌ هم‌ لابد با مقداري‌ تسامح‌ و اغماض‌) در حدّ و رديف‌ اديان‌ شرك‌ آلود و الحادي‌ قرار دهند !
ما در جاي‌ ديگر دوگونه‌ تعريف‌ از اسلام‌ بدست‌ داده‌ايم، يكي‌ اسلام‌ فرهنگي‌ و ديگري‌ فرهنگ‌ اسلامي‌‌ ـ اسلام‌ فرهنگي‌ همين گونه‌ اسلامي‌‌ است‌ كه‌ بنام‌ دين‌ با مذاهب‌ گوناگون‌ در مناطق‌ پهناور جهان‌ اسلام‌ متبلور مي‌باشد، ولي‌ فرهنگ‌ اسلامي‌‌ آن‌ است‌ كه‌ قبول‌ كنيم‌ تمام‌ آيات‌ قرآن‌ مجيد داراي‌ اهميّت‌ مشابه‌ هستند، و هر آيه‌ از كلام‌اللّه، بلكه‌ هر كلمه‌ از كلام‌اللّه‌ داراي‌ عظمتي‌ است‌ متناسب‌ با خداوند (وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا) و در ارتباط‌ با كل‌ّ قرآن‌ ممكن‌ است‌ بتوانيم‌ به‌ كليد رمز بعضي‌ از مفاهيم‌ كلمات‌ يا آيات‌ دسترسي‌ پيدا كنيم‌ و آن‌ مفاهيم‌ را در ساخت‌ فرهنگ‌ اسلامي‌ خود وارد نمائيم‌ و به تدريج‌ به‌ بازسازي‌ و نوسازي‌ فرهنگ‌ ديني‌ خود بپردازيم‌ ـ يعني‌ فرهنگ‌ اسلامي‌ فرهنگي‌ است‌ پويا كه‌ پيوسته‌ با تدبّر و تعقّل‌ در منبع‌ لايزال‌ آيات‌ خداوند قويتر و مطمئن‌تر مي‌شود، و نه‌ آن‌ فرهنگي‌ است‌ كه‌ جامد و راكد باشد و فقط‌ تحت‌ تأثير فرهنگهاي‌ الحادي‌ و مهاجم‌ متزلزل‌ و منفعل‌ گردد. مانند همين‌ حالت‌ انفعالي‌ بعضي‌ها در برابر فلسفه پلوراليسم‌ ياكثرت‌ گرائي‌ !
اسلام‌ فرهنگي‌ چون‌ مواجه‌ مي‌شود با بعضي‌ انديشه‌هاي‌ نو و فعال، كه‌ بعضي‌ آثار اجتماعي‌ و طبيعي‌ را مورد كنكاش‌ قرارداده‌ و به‌ نتايجي‌ ناقص‌ «ونيم‌بند» رسيده‌ و آن‌ را در معرض‌ ديد و انديشه مردم‌ قرارداده‌ است‌. و خود آن‌ اسلام‌ فرهنگي‌ فعاليّت‌ و پويائي‌ لازم‌ را ندارد كه‌ از عمق‌ و گستره دين‌ خود آگاهيهاي‌ ضروري‌ و متناسب‌ با مقتضيات‌ يك‌ اجتماع‌ مدني‌ مترقي‌ را از منبع‌ عظيم‌ و لايزال‌ وحي‌ استخراج‌ و كار مايه شركت‌ در اجتماع‌ مدني‌ و مترقي‌ قرار دهد، دست‌ وپاي‌ خود را گم‌ مي‌كند و حالت‌ انفعالي‌ بخود مي‌گيرد. و چنين‌ حالتي‌ به‌ طرف‌ مقابل‌ جرئت‌ و جسارت‌ مي‌دهند تا هجوم‌ خود را بيشتر و مستمر نمايد و اساس‌ و اصول‌ فرهنگ‌ اسلامي‌‌ را هدف‌ و مطمح‌ قرار دهد.
چون‌ ما در اينمقال‌ پلوراليسم‌ ديني‌ را مورد نقد قرارداده‌ايم‌ خلاصه‌اي‌ از اين‌ نظريه‌ را براي‌ خوانندگان‌ يادآوري‌ مي‌كنيم‌ و در ذيل‌ آن، نظر و مفاهيم‌ بعضي‌ از آيات‌ قرآن‌ را در اين خصوص‌ و در حدّ بضاعت‌ مزجات خود عرضه‌ مي‌نمائيم‌.
بعضي‌ از متفكران‌ كه‌ از عمق‌ و اهميت‌ دين‌ آگاهي‌ ندارند، اديان‌ و مذاهب‌ و مكاتب‌ را مورد بررسي‌ قرار مي‌دهند و يك‌ سنخيّت‌ و همخواني‌ نسبي‌ كه‌ وراي‌ ماديات‌ است‌ در آنها ملاحظه‌ مي‌كنند، و يك‌ مقدار بسيار اختلافات‌ عقيدتي‌ و اخلاقي‌ و فرهنگي‌ و عملي‌ را، و از طرفي‌ ملاحظه‌ مي‌كنند كه‌ تعداد آنها آن قدر زياد است‌ كه‌ تقريباً كل‌ جامعه‌ جهاني‌ را شامل‌ مي‌شود كه‌ نمي‌شود يكجا در مورد آنها بررسي‌ و ارائه‌ نظر كرد. در اين صورت‌ به‌ تقسيم‌ بندي‌ اجتماع‌ مي‌‌پردازند كه‌ مطالعه آن را آسانتر كنند و از خوشبختي‌ آنها چنين‌ حالتي‌ از قبل‌ بوجودآمده‌ يعني‌ كل‌ّ جمعيت‌ به‌ اديان‌ مختلف‌ تقسيم‌ شده‌ است‌. چون‌ براي‌ آنان‌ كثرت‌ بيش‌ از حقيقت‌ اهميّت‌ دارد، به‌ اكثريتها مي‌پردازند و ملاحظه‌ مي‌كنند كه‌ اكثريتها اديان‌ هستند كه‌ در بطن‌ آنها تعدادي‌ مذهب‌ بوجود آمده‌ است‌. و در رأس‌ همه‌ به‌ ماوراء طبيعت‌ معتقد مي‌باشند، و باز چون‌ بر آن‌ مطالعه‌ كننده‌ يا فيلسوف‌ عدد و رقم‌ با اهميت‌ است، هيچكدام‌ را نمي‌تواند مطرود بداند و از رده مطالعات‌ خارج‌ نمايد، و به طور اولي‌ نمي‌تواند كليّت‌ را هم‌ باطل‌ اعلام‌ كند. چون‌ ازنظراوكليّت‌ تعيين‌كننده‌است‌ نه‌ حقيقت، زيرا چه‌ بسا كه‌ او اصولاً حقيقت‌ رايك‌ موضوع‌ موهوم‌بشمارد، و واقعيّت‌ راهمان‌ چيزي‌بداندكه‌ ساده‌لوحان‌ آن را حقيقت‌ پنداشته‌اند. به‌ اين‌ نقطه‌ كه‌ مي‌رسد بر سر دو راهي‌ قرار مي‌گيرد. يكي‌ اين كه‌ باين‌ مردم‌ ساده‌ دل‌ بفهماند كه‌ حقيقتي‌ وجود ندارد، و ديگر اين كه‌ چون‌ در هر حال‌ اكثريّتي‌ هستند كه‌ نمي‌شودنظر آنها را ناديده‌ گرفت، پس‌ بهتر اين كه‌ راهي‌ در پيش‌ گيردكه‌ نه‌ در ظاهر همراه‌ ديگران‌ باشد و نه‌ مخالف‌ همگان‌، تابتواند هم‌ نظر خود را به نحوي‌ تحميل‌ و تبليغ‌ نمايد، و هم‌ اين‌ نظر را به نحوي‌ زيركانه‌ ابراز دارد تا از خشم‌ احتمالي‌ كساني‌ كه‌ با عقايدشان‌ مخالفت‌ مي‌كند در امان‌ بماند. پس‌ صريح‌ نمي‌گويد كه‌ «حقيقتي‌» وجود ندارد و شما گرفتار توهمات‌ گوناگون‌ شده‌ايد. مي‌گويد «واقعيتّي‌» هست‌ كه‌ شما معتقد به‌ ماوراء طبيعت‌ هستيد، و چون‌ تاريخ‌ نشان‌ مي‌دهند كه‌ هميشه‌ اعتقاداتي‌ بوده‌ است‌ و اختلافاتي‌ هم‌ استمرار دارد، و كسي‌ نمي‌تواند از اين ميان‌ حقيقت‌ را كشف‌ و ارائه‌ كند و ديگرانرا به‌ رعايت‌ آن‌ ملتزم‌ نمايد. پس‌ شما هم‌ نمي¬توانيد و رنج‌ بيهوده‌ نبريد. بيائيد و در مكتب‌ پلوراليسم‌ گردهم‌ آئيد و همه‌ معتقد شويد يك‌ مقدار حقيقت‌ با شما هست‌. همان گونه‌ كه‌ مقاديري‌ از حقيقت‌ با طبقات‌ ديني‌ يعني‌ اديان‌ و مذاهب‌ ديگر هم‌ هست‌ ـ يعني‌ اگر نزد مسلمانان‌ «يك‌» مقدار حقيقت‌ هست‌ و نزد مسيحيان‌ «سه‌» مقدار و نزد مشركان‌ «چند» مقدار، بهمان‌ مقاديري‌ كه‌ داريد قانع‌ و آرام‌ باشيد و كاري‌ با همديگر نداشته‌ باشيد و «واقعيت‌» را كه‌ ما فلاسفه‌ پذيرفته‌ايم‌ بپذيريد، يعني‌ كثرت‌گرا بشويد، و خلاصه‌ اين كه‌ همان گونه‌ كه‌ درنظامهاي‌ حكومتي‌ اكثريت‌ آراء كارساز است، شما هم‌ اكثريت‌ را گردن‌ نهيد و حساسيتي‌ در شناخت‌ حقيقت‌ وارائه‌ و تبليغ‌ آن‌ به‌ ديگران‌ نداشته‌ باشيد كه‌ راه‌ بجائي‌ نمي‌بريد !
آنچه‌ فوقاً بيان‌ داشتيم‌ خلاصه و پالوده‌ رأي‌ متفكرّان‌ بي‌ دين‌ است‌ كه‌ ظاهراً اصلاح‌ طلب‌ هم‌ هستند، و اگر اين‌ تفكّر با غرض‌ و مرضي‌ هم‌ همنوا شود تا دين‌ يا مكتب‌ خاصّي‌ را مورد هجوم‌ قرار دهد، حالت‌ جديدي‌ پيدا مي‌شود ـ توضيح‌ مطلب‌ اين كه‌ فرضاً چندين‌ سال‌ پيش‌ يك‌ يا چند فيلسوف‌ يا متفكّر به‌ چنين‌ نظرياتي‌ مي‌رسند وآن را ضمن‌ تدريس‌ به‌ دانشجوياني‌ تعليم‌ مي‌دهند، و يا در كتابي‌ تدوين‌ مي‌كنند و به تدريج‌ يا فراموش‌ مي‌شود يا بعلّت‌ عدم‌ اقبال‌ عامّه‌ معروفيّت‌ كافي‌ پيدا نمي‌كند ـ امّا چند يا چندين‌ سال‌ بعد وضعيتي‌ پيش‌ مي‌‌آيد تا سياستي‌ با حقيقتي‌ به‌ معارضه‌ برخيزد ـ آن‌ سياست‌ ابزار و وسائلي‌ را بكار مي‌گيرد كه‌ نامحدود است‌، و از جمله آنها توسّل‌ به‌ مذهب‌ و مكتب‌ هم‌ هست، عوامل‌ و متخصصّان‌ توصيه‌ مي‌كنند كه‌ با مطرح‌ كردن‌ كثرت‌گرائي‌ مي‌توان‌ به‌ تضعيف‌ وحدت‌ گرايان‌ پرداخت‌ ـ در چنين‌ صورتي‌ موضوع‌ فراموش‌ شده‌ را از زير غبار بيرون‌ مي‌كشند و زنده‌ و فعّال‌ مي‌نمايند، آن چنان كه‌ تصوّر فعلي‌ ما مي‌باشد.
كسي‌ تصوّر نكند كه‌ ما با بكاربردن‌ جمله «متفكران‌ بي‌ دين‌» به‌ كسي‌ تهمتي‌ وارد كرده‌ايم‌ يا خداي‌ نكرده‌ مخالف‌ علم‌ وفن‌ و تفكر هستيم‌ و بدينگونه‌ عقده‌ خود را مي‌‌گشائيم‌.
چنين‌ نيست‌ ـ در جهان‌ كم‌ نيستند كساني‌ كه‌ خود افتخار مي‌كنند كه‌ بيدين‌ هستند و در عين‌ حال‌ فيلسوف‌ و دانشمند هم‌ هستند، و نيز با اندكي‌ تأمّل‌ تصديق‌ مي‌شود كه‌ اگر كسي‌ دين‌دار باشد حقيقت‌ را در دين‌ توحيدي‌ جستجو مي‌كند نه‌ در كثرت‌ گرائي‌ كه‌ متكي‌ بر «واقعيت‌ است‌».
يك‌ متديّن‌ كه‌ ايمان‌ پيدا كرده‌ است‌ ک‌ه دين‌ او برحق‌ است‌ تفكرش‌ «تعقّل‌» است‌ يعني‌ يله‌ ورها نيست‌ بلكه‌ به‌ جائي‌ گره‌ خورده‌ و وابسته‌ شده‌ است‌. مؤمن‌ و معتقد تفكّر خود را به‌ ايمان‌ و كتاب‌ و حقيقت‌ مطلقي‌ كه‌ مي‌شناسد گره‌ مي‌زند و مطمئن‌ است‌ كه‌ در جستجوي‌ هر چه‌ برآيد در همين‌ چيزي‌ كه‌ دارد در حدّ اعلاي‌ خلوص‌ و مفيد دست‌ يافتني‌ است‌. او در ظرف‌ عقيده‌ و ايمان‌ خود، دانشمند، عارف، فيلسوف، متخصّص، و به طور كلّي‌ پويا و فعّال‌ مي‌شود، و نيازي‌ نمي‌‌بيند كه‌ از غواصّي‌ در درياي‌ بيكران‌ و ژرفي‌ كه‌ گستره و ژرفاي‌ آن‌ در حدود ازليت‌ و ابديت‌ و كلمةاللّه‌ قابل‌ توصيف‌ است‌ و هرگونه‌ عطش‌ علمي‌‌ را با زلال‌ گواراي‌ خود سيرآب‌ و هر نياز توشه‌اندوزي‌ را با گوهرهاي‌ گرانسنگ‌ بيشمار خود پاسخگوست‌ ـ بيرون‌ آيد و بجستجوي‌ شورابي‌ و خرمهره‌اي‌ سر در كويرهاي‌ هولناك‌ بگذارد.
از علي‌ پرسيدند عقل‌ چيست‌؟ فرمود : ما عُبدَ به‌ الّرحمن‌ وَ اكتُسب‌َ به‌ الجنان‌ : عقل‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ خداوند به آن‌ پرستيده‌ مي‌شود و سعادت‌ جهان‌ ديگر با آن‌ تدارك‌ و فراهم‌ مي‌شود ـ يعني‌ عقل‌ آدم‌ را خداشناس‌ و خداپرست‌ مي‌كند (يعني‌ آدمي‌‌ را خدايگونه‌ مي‌كند، كه‌ در دنيا شايسته‌ عنوان‌ خليفةالهي‌ مي‌شود) و در جهان‌ ديگر در سايه رحمت‌ خداوند قرار مي‌دهند ـ پرسيدند، پس‌ آنچه‌ در معاويه‌ هست‌ چيست‌ يعني‌ مگر كياست‌ و سياست‌ معاويه‌ دليل‌ عقل‌ او نيست‌؟ فرمود : تلك‌ النكُراء و هي‌ شبيهةٌ بالعقل‌ : آن‌ خصيصه‌اي‌ است‌ بنام‌ نكراء يادهاء كه‌ شبيه‌ به‌ عقل‌ است‌ و خود عقل‌ نيست‌ (چون‌ عقل‌ مقيّد به‌ دين‌ و قرآن‌ و متوجّه‌ خداوند است‌ ـ امّا نكراء چنين‌ وابستگي‌ راندارد.يعني‌تفكّر و چاره‌ انديشي‌ آزاد و غيرمسئولانه‌ و رها از معنويّت‌ و به‌ عبارتي‌ اباحه‌گري‌ وخلاصه‌ اعتقادبه‌اينست‌كه‌ (هدف‌ وسيله‌ را توجيه‌ و مباح‌ مي‌كند).
پس‌ مسلمان‌ مؤمن‌تفكرخود رامقيد به‌ مباني‌ و لوازم‌ اعتقادي‌ خود مي‌كند يعني‌ خدا، پيغمبر، كتاب، معاد، و در اينمقال‌ كه‌ بحث‌ تا حدودي‌ جنبه‌ علمي‌‌ / فلسفي‌ دارد آنچه‌ يك‌ مسلمان‌ مؤمن‌ و فيلسوف‌ بايد رعايت‌ كند اولاً ببيند كتاب‌ هدايت‌ او از اين‌ موضوع‌ چه‌ در محتوي‌ دارد و ثانياً ملاحظه‌ كند كه‌ معاد در پيش‌ است‌ و لذا بايد در برابر آنچه‌ تعقّل‌ مي‌كند و به عنوان‌ يك‌ «نظر» علمي‌‌ يا فلسفي‌ ابراز مي‌دارد احساس‌ مسئوليّت‌ و پيآمد كند.
خلاصه‌ علي‌ گونه‌ باشد نه‌ معاويه‌ گونه‌ ـ و در نتيجه همين‌ گونه‌ كم‌ دقّتي‌ هاست‌ كه‌ مذاهب‌ از اديان‌ اشتقاق‌ پيدا مي‌كنند ـ گروهي‌ حقيقتاً احساس‌ مسئوليت‌ مي‌كنند و مثلاً پيرو علي‌ و خاندان‌ او مي‌شوند، و گروهي‌ به‌ واقعيتها مي‌‌گرايند وآن را حقيقت‌ مي‌‌پندارند و پيرو معاويه‌ گونه‌ها مي‌شوند.
امّا در كثرت‌گرائي‌ چنين‌ القاء مي‌شود كه‌ : پس‌ اگر اصل‌ حقيقت‌ را با نام‌ خداشناختي‌ ديگر كافي‌ است‌، و ضرورتي‌ ندارد كه‌ تعقل‌ كني‌ و تفكّراتت‌ را به‌ رهنمودهاي‌ وحي‌ پيوند بزني‌. چون‌ موضوع‌ مشكل‌ است، تفكر كن‌ و نظر بده، كار نداشته‌ باش‌ كه‌ علي‌ چه‌ مي‌كرد ـ بنگركه‌ معاويه‌ چه‌ «مقدار» سود برد. عدد رامهم‌بشمار و نتايج‌ ملموس‌ را، چون‌ بطن‌ امور قابل‌ ادارك‌ و استدلال‌ نيست‌ !
نويسنده‌ كه‌ اكنون‌ در بحثي‌ به‌ نقد پرداخته‌ است‌ كه‌ بنام‌ دين‌ و در لباس‌ خيرخواهي‌ و اصلاح‌طلبي‌ مطرح‌ شده‌ است‌. از يك‌ طرف‌ مواجه‌ است‌ با اشخاصي‌ كه‌ در درجات‌ متفاوتي‌ از معتقدات‌ ديني‌ و علمي‌‌ قرار دارند. و از طرفي‌ با كتابي‌ كه‌ آن‌ را «كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا» مي‌شناسد، و به‌ اين‌ معني‌ معتقد است‌ كه‌ هر بحثي‌ پيش‌ آيد بايد كلام‌ خداوند را فصل‌الخطاب‌ شناخت، امّا با نهايت‌ تأسف‌ اين‌ كلام‌ مورد تبعيض‌ قرار گرفته‌ است‌. بدينگونه‌ كه‌ روي‌ بعضي‌ از آيات‌ نسبتاً كارهاي‌ زيادي‌ انجام‌ شده‌ و نسبت‌ به‌ بعضي‌ آيات‌ بررسي‌ نسبتاً مناسبي‌ صورت‌ نگرفته‌ و مسلمانان‌ از مفاهيم‌ آنها ناآگاه‌ مانده‌اند ـ اين قبيل‌ آيات‌ بيشتر آيات‌ علمي‌‌ و فلسفي‌ كلام‌ اللّه‌ هستند.
نمونه مختصر وگويا همين‌ جمله‌ «وَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيا» مي‌باشد، خوب، اگر ما به‌ اين‌ كلام‌ ايمان‌ داشته‌ باشيم‌ قبول‌ مي‌كنيم‌ كه‌ اگر بحث‌ فلسفي‌ پيش‌ آمد كلام‌ خدا آخرين‌ و بالاترين‌ و نهائي‌ترين‌ نتيجه‌ را بيان‌ مي‌كند، اگر حرف‌ علم‌ يا فن‌ّ يا.... مطرح‌ شد كلام‌ خدا فصل‌ الخطاب‌ است‌. پس‌ ما بايد بتوانيم‌ يك‌ فلسفه فوق‌ فلسفه‌ها يا علومي‌‌ فوق‌ علوم‌ داشته‌ باشيم، امّا ظاهر اينست‌ كه‌ نداريم‌ ـ اينجا با دو مسئله‌ مواجه‌ مي‌شويم‌ ـ يا معتقديم‌ كه‌ در قرآن‌ هست، كه‌ در چنين‌ صورتي‌ قصور و تقصير خود راباثبات‌ رسانيده‌ايم‌ و از اين‌ بابت‌ آن چنان‌ سست‌ عنصري‌ نشان‌ داده‌ايم‌ كه‌ هر مكتب‌ بي‌مايه‌ و محتوائي‌ ما را مورد هجوم‌ قرار دهد ـ و يا اين كه‌ معتقد شويم‌ كه، نه، بر هر كلامي‌‌ كلام‌ خداوند تفوق‌ و برتري‌ ندارد و جوابگو نيست‌ ! در اين صورت‌ ما بايد با چه‌ نامي‌‌ خود را به‌ جهانيان‌ معرّفي‌ كنيم، مسلمان‌ مؤمن‌؟! و اگر به‌ معاد معتقد هستيم‌ به‌ خداوند چه‌ جواب‌ بدهيم، اگر بگويد به‌ چه‌ علّتي‌ بعضي‌ از كلمات‌ مرا بي‌ مقدار شمرديد و خود را مسئول‌ درك‌ و اعمال‌ مفاهيم‌ آنها ندانستيد؟
براساس‌ همين‌ گونه‌ تأمّلات‌ است‌ كه‌ نويسنده‌ چون‌ معتقد است‌ كه‌ همه‌ چيز در قرآن‌ لحاظ‌ شده‌ است‌ منجمله‌ بالاترين‌ و مطمئن‌ترين‌ نظريات‌ فلسفي‌ در شناخت‌ كائنات‌ و اجزاء آن، منجمله‌ فلسفه اختلافات‌ و تعارضات‌ و حضور اضداد و بروز پديده‌ها و..... ضروري‌ مي‌داند كه‌ فيلسوفان‌ اسلامي‌‌ بجاي‌ تقليد از ديگران‌ به‌ اجتهاد درشناخت‌ فلسفه‌اي‌ بپردازندكه‌ حداقل‌ّ اصول‌ آن‌ در كلام‌ خداوند وضع‌ گرديده‌ است‌.
و باز بر همين‌ اساس‌ است‌ كه‌ در نقد مقدماتي‌ اين‌ بحث‌ وعده‌ داديم‌ كه‌ در فرصت‌ مناسب‌ به‌ اشاراتي‌ در اينخصوص‌ به عنوان‌ ردّ موضوع‌ پلوراليسم‌ و تبيين‌ اختلافات‌ اديان‌ و مذاهب‌ و پديده‌هاي‌ ديگر از نظر قرآن‌ بپردازيم‌ :
پس‌ مي‌گوئيم‌ قرآن‌ كريم‌ از انسان‌ كه‌ شامل‌ تمام‌ افراد اجتماعات‌ با اديان‌ و مذاهب‌ و مكاتب‌ مختلف‌ مي‌شود تعاريف‌ گوناگون‌ در دسترس‌ قرارداده‌ است‌.
1ـ بشر ـ منظور از اين‌ نام‌ بيشتر بيان‌ خصوصيّات‌ ظاهري‌ اين‌ موجود معروف‌ است‌ كه‌ بيشتربه‌نسلهاي‌اوليّه‌ ونابالغ‌ وصحرانشين‌ و قبل‌ از ارتقاء به‌ مرحله انسانيت‌ نظر دارد.
2ـ انسان‌ ـ منظور از كلمه انسان‌ همان گونه‌ كه‌ از مفهوم‌ لغوي‌ آن‌ نيز دانسته‌ مي‌شود، بيشتر موجودي‌ است‌ كه‌ مرحله اوليه‌ بيابانگردي‌ و نابالغي‌ اجتماعي‌ را پشت‌ سرگذاشته‌ به‌ انس‌ و همزيستي‌ و اشتراك‌ مساعي‌ و قبول‌ مسئوليت‌ و محدوديتهاي‌ نظام‌ اجتماعي‌ تن‌ درداده‌ و يا گردن‌ نهاده‌ است‌، و اين‌ حدّ متوسط‌ قابل‌ تحمّل‌ اين‌ موجود دوپا مي‌باشد.
3ـ آدم‌ ـ منظور از اين‌ نام‌ بيشتر معرّفي‌ كساني‌ است‌ كه‌ از مرحله انسانيت‌ فراتر رفته‌ و به‌ بلوغ‌ و كمال‌ نسبي‌ رسيده‌ و يا در هر حال‌ به‌ لوازم‌ بلوغ‌ و كمال‌ دسترسي‌ و آگاهي‌ پيدا كرده‌اند ـ سر سلسله‌ و گهواره‌ جنبان‌ اين‌ قشر فوقاني‌ آدم‌ صفي‌اللّه‌ است‌ كه‌ به‌ خلعت‌ نبوت‌ مشرف‌ مي‌شود و هدايت‌ انسانها رابه عهده‌ مي‌گيرد ـ در چنين‌ مرحله‌اي‌ است‌ كه‌ ظرفيت‌ ادراك‌ و انديشه‌ انسان‌ قابليت‌ پيدا مي‌كند تا پذيراي‌ هدايت‌ و متوجّه‌ معنويت‌ وماوراي‌ طبيعت‌ بشود.
براي‌ هر يك‌ از مراحل‌ سه‌گانه‌ مذكور در قرآن‌ كريم‌ تعاريف‌ و توصيفاتي‌ است‌ كه‌ بيان‌ آنها را در اين‌ مقال‌ مجال‌ نيست‌، و اگر خدا بخواهد در فرصت‌ مناسب‌ ديگر به‌ آن‌ مي‌‌پردازيم، چون‌ فعلاً نظر ماتبيين‌ اختلافات‌ و تعارضي‌ است‌ كه‌ موجب‌ پيدايش‌ نظريه‌ پلوراليسم‌ ديني‌ نزد فيلسوفان‌ ظاهر بين‌ و ناآگاه‌ از دين‌ شده‌ است‌.
جمع‌ اين‌ موجودي‌ را كه‌ خداوند با سه‌ نام‌ تعريف‌ فرموده‌ است‌ «ناس‌» نام‌ نهاده‌ است‌. پس‌ ناس‌ شامل‌ تمام‌ طبقات‌ مي‌شود كه‌ در آن‌ اكثريت‌ با بشر و انسان‌ است‌ امّا آدم‌ هم‌ در بين‌ آنها پا بعرصه وجود نهاده‌ است‌. چنانكه‌ مي‌فرمايد : «وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفِينَ ـ إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ.....» : هرگاه‌ پرودگارت‌ مي‌خواست‌ مسلّماً مردم‌ را يك‌ امّت‌ يگانه‌ (وبدون‌ هيچگونه‌ اختلافي‌) قرار مي‌داد ولي‌ (فطرت‌ آنها را چنين‌ تعبيه‌ و تنظم‌ فرموده‌ است‌) كه‌ هميشه‌ اختلاف‌ داشته‌ باشند مگر كساني‌ كه‌ مشمول‌ رحمت‌ پروردگارت‌ باشند و براي‌ همين‌ هم‌آنان را آفريده‌ است‌ (تا استثناها مستقيماً مورد رحمت‌ قرار گيرند) و اكثريت‌ در نتيجه اختلافات‌ از رحمت‌ خداوند برخوردار شوند. اين‌ كلام‌ قاطع‌ پروردگار است‌.. در آيات119-118سوره هود, و در آيات‌ 99 و 100 از سوره‌ يونس‌ مي‌فرمايد : «و اگر پروردگارت‌ مي‌خواست‌ تمام‌ كساني كه‌ در زمين‌ هستند كلاً و گروهي‌ ايمان‌ مي‌‌آوردند پس‌ آيا تو مي‌خواهي‌ مردم‌ را ناگزير و مجبور كني‌ تا مؤمن‌ بشوند؟ ـ هيچ‌ كس‌ را نسزد كه‌ بدون‌ اذن‌ خداوند ايمان‌ آورد...........» ـ و در اين‌ مورد آيات‌ بسيار هست‌ كه‌ اختلاف‌ را يك‌ امر فطري‌ و اجتناب‌ناپذير مي‌شمارد ـ و به‌ پيامبر عزيز خود مي‌فرمايد كه‌ بوظيفه‌ پيامبري‌ خود بپردازد و وضع‌ را تحمّل‌ نمايد.
از اين قبيل‌ آيات‌، و به خصوص‌ با توجه‌ به‌ قدرت‌ مطلق‌ پروردگار بر بندگان‌ خود به خوبي‌ روشن‌ مي‌شود كه‌ خداوند نمي‌خواهد به‌ لحاظ‌ ديني‌ و هر لحاظ‌ ديگري‌ بين‌ مردم‌ اختلاف‌ نباشد ـ امّا چرا نمي‌خواهد؟
زيرا خداوند براي‌ كل‌ّ عالم‌ هستي‌ نظامات‌ و اصولي‌ وضع‌ فرموده‌ و در قرآن‌ كريم‌ پاره‌‌اي‌ از آن‌ اصول‌ را صريحاً و پاره‌اي‌ را ضمناً بيان‌ فرموده‌ است‌ كه‌ نويسنده‌ 12 اصل‌ از آن‌ اصول‌ را از آيات‌ صريح‌ استخراج‌ و طبقه‌بندي‌ نموده‌ و توضيح‌ داده‌ كه‌ چاپ و به جهان اسلام عرضه شده است.
از جمله آن‌ اصول‌ يكي‌ اصل‌ «توحيد نظام‌ آفرينش‌» است‌ كه‌ از صريح‌ آيه‌ 3 ملك‌ گرفته‌ شده‌ است‌ كه‌ مي‌فرمايد: «ما تَرى فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ»، يعني‌ در نظام‌ آفرينش‌ خداوند مهربان‌ تفاوتي‌ نمي‌‌بيني‌..... و ديگري‌ اصل‌ «ترويج‌» است‌ كه‌ از آيات‌ 49 ذاريات‌ و آيات‌ ديگر گرفته‌ شده‌ كه‌ مي‌فرمايد :«وَ مِنْ كُلِّ شَيْ‏ءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» ‌ : از هر چيزي‌ يا هر نوعي‌ زوجي‌ (دوگونه‌) آفريديم‌ باشد كه‌ شما متذكّر اين‌ موضوع‌ بشويد.
وقتي‌ در نظارم‌ آفرينش‌ تفاوتي‌ نباشد، كه‌ نيست، مردم‌ يا ناس‌ هم‌ از اجزاء آفرينش‌ هستند و در اصول‌ خلقت‌ با ساير اجزاء همانند هستند. يعني‌ اگر اجزاء آفرينش‌ از برخورد اضداد و تناقضات‌ بوجود مي‌‌آيند و در هيأت‌ و خصوصيات‌ ظاهري‌ آنها اختلاف‌ وجود دارد، مردم‌ هم‌ از اين‌ قاعده‌ مستثني‌ نيستند، و نيز اگر خداوند از هر نوعي‌ دو گونه‌ به صورت‌ ضد و نقيض‌ يا مثبت‌ و منفي‌ آفريده‌ باشد اصول‌ معنوي‌ و اعتقادي‌ و هرگونه‌ خصوصيّتهاي‌ اخلاقي‌ و استنباطي‌ و ادراكي‌ و منجمله‌ امور ديني‌ مردم‌ هم‌ «شئي‌» و آفريده‌ خداوند است‌ كه‌ فطرتاً بايد زوج‌ داشته‌ باشد كه‌ آنهم‌ چنين‌ است‌ و در برابر «دين‌» «كفر» حضوري‌ اجتناب‌ناپذير دارد زيرا معنويات‌ هم‌ تابع‌اصول‌آفرينش‌ هستند وهريك‌از آنها بايد به‌ ناگزير نقيض‌ خود را تحمّل‌ نمايد.
اين‌ اصل‌ و تمام‌ اصول‌ ديگر نه‌ فقط‌ در فرد بلكه‌ در اجزاء فرد تا بي‌نهايت‌ زير و نه‌ در جمع‌ يا كّل، در مجتمعات‌ بي‌ نهايت‌ بزرگ‌ نيز حاكم‌ است‌ و استثناء ندارد.
حتي‌ پيامبران‌ نيز از اين‌ قاعده‌ و اصل‌ مستثني‌ نيستند چنانكه‌ در آيه‌ 112 انعام‌ و آيات‌ ديگر با اختلاف‌ عبارت‌ به‌ حضور شياطين‌ در برابر انبياء تصريح‌ فرموده‌ تا در برابر هدايت‌ پيامبران، شياطين‌ انس‌ و جـن‌ به‌ اضلال‌ و گمـراه‌ كردن‌ مردم‌ بپـردازيد :«وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ»: و چنين‌ است‌ كه‌ ما در برابر هر پيغمبري‌ دشمن‌ (ياضدّي‌) قرارداديم‌ كه‌ از شياطين‌ انسي‌ و جنّي‌ هستند كه‌ بعضي‌ بر بعضي‌ ديگرگفتارهاي‌ فريبنده‌ (مُزخرف‌) القاء مي‌كنند و اگر پروردگارت‌ نمي‌خواست‌ چنين‌نمي‌كردند، پس‌ آنهارابا آنچه‌ بر هم‌ مي‌‌بافند بحال‌ خود رها كن‌. كه‌ تصريح‌ باين‌ معني‌ است‌ كه‌ خداوند دربرابر هدايت‌ ضلالت‌ را، ودربرابردين‌ كفررا قرارداده‌ است‌.
فوقاً اشاره‌ كرديم‌ كه‌ اين‌ نظام‌ حضور اضداد در برابر يكديگر در اجزاء افراد نيز تعبيه‌ شده‌ و فطري‌ است‌ چنانكه‌ مي‌فرمايد :«وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها-فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها1» : نفس‌ را مورد توجّه‌ قرار دهيد و آنچه‌ را كه‌ نفس‌ را به‌ تعادل‌ مي‌رساند. پس‌ سركشي‌ (نفس‌ را) و خويشتن‌داري‌آن را در آن‌ القاء يا تعبيه‌ نمود...... وتصريح‌ فرموده‌ است‌ به‌ خصيصه‌هاي‌ سركشي‌ و خويشتن‌داري‌ (توأماً) يعني‌ بدون‌ حضور و يا ضعف‌ يكي‌ از آن‌ دو تعادل‌ نفس‌ بر هم‌ مي‌خورد ـ و توضيح‌ داده‌ است‌ كه‌ رستگار كسي‌ است‌ كه‌آن را تزكيه‌ كند (و يا آن‌ دو خصوصيت‌ مربوط‌ به‌ تعادل‌ نفس‌ را تزكيه‌ كند) و زيانكار كسي‌ است‌ كه‌ نفس‌ راتباه‌ گرداند (يا يكي‌ يا هر دو خصوصيّتهاي‌ مذكور را تضعيف‌ و يا تباه‌ گرداند). و اينمعني‌ را ما از اين‌ حقيقت‌ مي‌‌فهميم‌ كه‌ خداوند چيزي‌ رانمي‌‌آفريند و بندگان‌ را مجار كند كه‌ آن‌ را نابود گردانند، چون‌ هر چه‌ او مي‌آفريند ضرورت‌ حضور به‌ آن‌ مي‌بخشد، و نيز از كلمه تزكيه‌ مي‌فهميم‌ كه‌ بمعني‌ اصلاح‌ كردن‌ و رشد و نمو دادن‌ و هرس‌ كردن‌ درخت‌ و...... است‌ نه‌ براي‌ نابودي‌ آن‌ ـ باغبان‌ درخت‌ را هرس‌ و يا تزكيه‌ مي‌كند تا ميوه‌ و ثمر بيشتر و بهتر به‌ بار آورد، و اينكار با قطع‌ سرشاخه‌ها ضعيف‌ و زائد صورت‌ مي‌گيرد. نه‌ با قطع‌ و از ميان‌ بردن‌ شاخه‌ها. پس‌ سركشي‌ وخويشتن‌ داري‌ براي‌ تثبيت‌ و تقويت‌ نفس‌ متعادلاً ضرورالوجود هستند، و كساني‌ كه‌ فقط‌ درصدد تقويت‌ تقوي‌ و متقابلاً درصدد تضعيف‌ خصلت‌ فجور نفس‌ خويش‌ هستند يا مفهوم‌ اين قبيل‌ آيات‌ را درست‌ نفهميده‌اند يا فطرت‌ و نظام‌ خلقت‌ را نشناخته‌اند يا آيات‌ قرآن‌ را قبول‌ ندارند و يا حداقّل‌ اصرار ندارند كه‌ كنه‌ مطلب‌ را يا فلسفه دين‌ را ادراك‌ نمايند.
دين‌ اسلام‌ همانطور كه‌ تعريف‌ فرموده‌ است‌ يك‌ دين‌ فطري‌ است‌. نه‌ يك‌ مسلك‌ رهبانيت‌ و تزاهد است‌ و نه‌ يك‌ مكتب‌ ماده‌گرائي‌ و بي‌ معنويت‌. آئيني‌ است‌ براي‌ برقراري‌ يك‌ نظام‌ الهي‌ به منظور تأمين‌ سعادت‌ و عزّت‌ دنيوي‌ وتدارك‌ وسائل‌ سعادت‌ اخروي‌ پيروان‌ خود، و لذا داراي‌ دو جنبه‌ مادّي‌ و معنوي‌ است، يعني‌ كاملاً فطري‌ و هماهنگ‌ با ساير نظامات‌ و اصول‌ آفرينش‌ است‌ چنانكه‌ مي‌فرمايد «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ1» : ـ همّت‌ و عقيده‌ استوار بدار بر دين‌ حقيقت‌ گرائي‌ كه‌ مطابق‌ نظام‌ آفرينش‌ خداوند باشد كه‌ عامّه‌ مردم‌ را هم‌ بر همان‌ نظام‌ آفريد، تغييري‌ در آفرينش‌ خداوند مجاز نيست، دين‌ پايدار اينست‌ و ليكن‌ بيشترين‌ مردم‌ نمي‌دانند.
برخلاف‌ آنچه‌ ديگران‌ تصوّر مي‌كنند كه‌ دين‌ حقيقي‌ مجموعه هدايت‌ و رهنمودي‌ است‌ كه‌ انسانها را فرشته‌ طينت‌ مي‌كند، با عنايت‌ به‌ تعاريفي‌ كه‌ قرآن‌ از دين‌ داده‌ است‌ و به خصوص‌ باتوجّه‌ «اندكي‌» دقيق‌ به‌ آيه‌ مذكور مسلّم‌ مي‌شود كه‌ دين‌ مجموعه قوانين‌ و مقررات‌ و نظاماتي‌ است‌ كه‌ فطرت‌ طبيعي‌ مردم‌ را در هماهنگي‌ با طبيعت‌ تربيت‌ مي‌‌كند و نظام‌ مي‌‌بخشد تا در مدنيّتي‌ فاضله‌ زيست‌ كنند و در عين‌ حال‌ آماده‌ شوند تا در مرحله‌اي‌ ديگر با همين‌ خصوصيات‌ امّا در مقياسي‌ بيرون‌ از حدّ تصور گسترده‌تر به‌ تكرار زندگي‌ بپردازند.
از جمله‌ : فَطَرالناس‌ عليها مطالب‌ بسياري‌ از خصوصيات‌ دين‌ روشن‌ مي‌شود.
1ـ عامه مردم‌ از زن‌ و مرد تشكيل‌ شده‌اند. دين‌ هم‌ بايد داراي‌ دو جنبه‌ باشد تا مولّد باشد، يعني‌ قوانين‌ و مقرراتي‌ براي‌ روبرو شدن‌ با زمانها و قرون‌ و اعصار از آن‌ استخراج‌ و به‌ اجرا گذاشته‌ شود. در اين صورت‌ آنچه‌ در قرآن‌ بنام‌ آيات‌ ضبط‌ و ثبت‌ است‌ قوانين‌ اساسي‌ شناخته‌ مي‌شود، و قوانين‌ مستحدثه‌ و موضوعه، متناسب‌ با زمانهاي‌ آتي‌ براساس‌ هماهنگي‌ و هم‌ جهتي‌ با قوانين‌ اساسي‌ و در چهارچوب‌ «وَ أَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ» تصويب‌ و اجراء مي‌شود.
از اين‌ جمله‌ به خوبي‌ دانسته‌ مي‌شود كه‌ همان گونه‌ فطرت‌ ناس‌ ثابت‌ است‌ امّا ادامه حيات‌ براساس‌ توليد مثل‌ استوار است، فطرت‌ دين‌ نيز براساس‌ قرآن‌ استوار است‌ و ادامه حيات‌ دين‌ براساس‌ تصويب‌ و اجراي‌ مقرراتي‌ جديد ميسّر است‌، و لذا مقيد كردن‌ قرآن‌ و دين‌ در يك‌ محدوده مشخّص‌ به‌ صلاح‌ دينداران‌ نمي‌باشد. ـ اينموضوع‌ دامنه‌اي‌ وسيع‌ دارد كه‌ گسترش‌ آن‌ فعلاً ممكن‌ نيست‌ و فرصتي‌ ديگر مي‌‌طلبد.
2ـ «ناس‌» در نژادها و قبايل‌ و رنگهاي‌ مختلف‌ و نيازهاي‌ گوناگون‌ و اختلاف‌ ادراك‌ و عقايد و مذاهب‌ و مكاتب‌ و..... و عليرغم‌ برخوردهاي‌ موقتي‌ و منطقه‌اي‌ ناگزير همزيستي‌ دارند و نهايتاً بمصلحت‌ آنانست‌ كه‌ همديگر را تحمل‌ كنند، دين‌ فطري‌ هم‌ ديني‌ است‌ كه‌ چنين‌ تحمّلي‌ را داشته‌ باشد و چون‌ در هر حال‌ «ناس‌» ماهيّت‌ خود را حفظ‌ مي‌كند. دين‌ فطري‌ هم‌ ماهيّت‌ خود را بايد حفظ‌ كند و «در يكي‌ از انشعابات‌ خود مستحيل‌ نشود».
اگر نظام‌ فطرت‌ چنين‌ است‌ كه‌ به تدريج‌ در روزگاري‌ نوع‌ ونژادي‌ از «ناس‌» در هيأت‌ نژادي‌ برتر گُل‌ كند، در دين‌ هم‌ چنين‌ خواهد شد، و لذا نه‌ با شمشير مي‌توان‌ برتري‌ نژاد را تثبيت‌ كرد و نه‌ با جنگ‌ و ستيز ممكن‌ است‌ برتري‌ دين‌ را تحميل‌ كرد ـ هر نژادي‌ با بهره‌گيري‌ از امكانات‌ خويش‌ مي‌تواند شخصيت‌ خود را ابراز بدارد نه‌ با تضعيف‌ غير ـ همين گونه‌ است‌ دين‌ كه‌ با اجراي‌ مفاهيم‌ خود مي‌تواند حقيقت‌ خود را بيان‌ دارد نه‌ با هجوم‌ به‌ نقاظ‌ ضعف‌ اديان‌ ديگر.اين‌ هم‌ بحثي‌ است‌ بسيار دامنه‌ دار.
3ـ «ناس‌» از جسم‌ و روح‌ تشكيل‌ شده‌ است‌ و نيازهائي‌ متناسب‌ با ماهيّت‌ خود را دارد و هيچگاه‌ نمي‌تواند ماهيّت‌ خود را تغيير دهد كه‌ به‌ ماده تنها يا به‌ روح‌ و معنويت‌ مطلق‌ تبديل‌ شود و خصيصه‌ فطري‌ و ذاتي‌ آن‌ تغييرناپذيراست‌ (لاتبديل‌ لخلق‌الله‌) دين‌ هم‌ بايد نظامات‌ خود را براساس‌ مقتضيّات‌ «ناس‌» تنظيم‌ نمايد (اساساً خداوند چنين‌ كرده‌ است‌) و نبايد هيچ يك‌ از جنبه‌هاي‌ ناس‌ را ناديده‌ انگارد يا در صدد تضعيف‌ يكي‌ در مقابل‌ تقويت‌ ديگري‌ بپردازد، بايد تعادل‌ محفوظ‌ بماند (وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها-فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها) ناس‌ بايد ناس‌ بماند و تلاش‌ براي‌ تبديل‌ ناس‌ به‌ فرشته‌ و يا به‌ حيوان‌ عملي‌ است‌ خلاف‌ فطرت‌، و ناس‌ بايد در همان‌ وضعيت‌ فطري‌ كه‌ دارد تقويت‌ شود (فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ ‌) و لذا نه‌ ماديگرائي‌ مجاز است‌ و نه‌ معنوي‌ گرائي‌ صرف‌ ـ امّا تكامل‌ هر دو جنبه‌ به طور مساوي‌ مايه‌ رستگاري‌ است‌ : قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها.
خلاصه‌ اين كه‌ چون‌ مي‌فرمايد «فِطْرَتَ اللَّهِ» كل‌ نظام‌ عالم‌ هستي‌ را در نظر دارد، امّا اين كه‌ مي‌فرمايد «فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها» نمونه‌اي‌ قابل‌ دسترس‌ بسيار سهل‌ و آسان‌ ارائه‌ مي‌فرمايد، چون‌ انسان‌ يك‌ نمونه‌ خوب‌ از كل‌ّ اجزاء عالم‌ هستي‌ است‌ : «ما تَرى فِي خَلْقِ الرَّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ» زمان‌ ما شب‌ و روز دارد عمر ما هم‌ در خواب‌ و بيداري‌ مي‌گذرد. زمان‌ ما فصول‌ چهارگانه‌ دارد عمر ماهم‌ در كودكي، جواني، كمال‌ و كهولت‌ سپري‌ مي‌شود ـ زمان‌ ما و زمين‌ ما عمري‌ واجلي‌ دارد ـ زندگي‌ ما هم‌ محدوديتي‌ دارد. اجزاء هستي‌ از برخورد اضداد پديدار است، وجود ما هم‌ پديده‌اي‌ از برخورد اضداد است‌.
پيدايش‌ و سير به سوي‌ كمال‌ نيزناشي‌ از برخورد اضداد است‌ :«تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ تُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشاءُ بِغَيْرِ حِسابٍ»‌ : شب‌ را در روز مي‌راني‌ و روز را در شب، زنده‌ را از مرده‌ بيرون‌ مي‌‌آوري‌ و مرده‌ را از زنده‌ و هر كه‌ را بخواهي‌ بمقدار غير قابل‌ شمارش‌ روزي‌ مي‌رساني‌ ـ از ذرات‌ اجسام‌ مرده‌ جسم‌ زنده نويسنده‌ پديدار شده‌ است‌. بمحض‌ مردنم‌ بدون‌ يك‌ لحظه‌ فاصله‌ مرده‌ام‌ از زنده‌ام‌ تظاهر پيدا مي‌كند.
بمحض‌ برخورد ذرات‌ اكسيژن‌ وايدروژن‌ و مردن‌ هر دوي‌ آنها آب‌ پديدار مي‌شود ـ بمحض‌ تركيب‌ دو عنصر آهن‌ و اكسيژن‌ اكسيدآهن‌ زنده‌ مي‌شود امّا مرگ‌ آن‌ دو عنصر نابودي‌ آنها نيست‌ بلكه‌ تزويج‌ آنها است‌ تا در هماغوشي‌ و همكاري‌ با هم‌ و بدور از تكروي‌ و تنهائي‌ و «در جمع‌» راه‌ كمال‌ را در پيش‌ بگيرند.
بدين ترتيب‌ و با اين‌ بيان‌ است‌ كه‌ ما مدّعي‌ هستيم‌ هر فلسفه‌اي‌ و هر علمي‌‌ در حدّ اعلاي‌ مورد نياز هر جامعه‌اي‌ در طول‌ قرون‌ و اعصاري‌ كه‌ مي‌گذراند در قرآن‌ لحاظ‌ شده‌ است‌.
كثرت‌ گرايان‌ مي‌خواهند برخوردها را خاموش‌ كنند و آرامش‌ بوجود آورند. دين‌ اسلام‌ مي‌خواهد برخوردها راتقويت‌ كند تا طوفان‌ بپا كند.
دين‌ اسلام‌ كفر را نفي‌ نمي‌كند تا دين‌ را اثبات‌ كند، كفر را قبول‌ مي‌كند تا با آن‌ بستيزد و حركت‌ به سوي‌ تعالي، تعقّل‌ و تلبّب‌، و تكامل‌ بوجود آورد : «وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً» خداوند دين‌ را واجب‌ فرموده‌ است‌ نه‌ براي‌ امحاء كفر ـ دين‌ را بوجود آورده‌ است‌ تا كفر جهان‌ را تاريك‌ نكند ـ كفر را در برابر دين‌ نهاده‌ است‌ تا حرارت‌ و نور دين‌ چشم‌ها را كور نكند و زندگي‌ را به‌ آتش‌ نكشد، و اگر نه‌ چنين‌ بود با يك‌ جمله‌ كوتاه‌ «كونوامؤمنين‌» الي‌ الابد ريشه‌ كفر و نفاق‌ و شرك‌ را مي‌خشكانيد و شجره‌ طبيّه‌ دين‌ را سايه‌گستر و شكوفيده‌ قرون‌ و اعصار مي‌كرد.
همين‌ قاعده‌ در مذاهب‌ و مكاتب‌ لحاظ‌ است‌. پيروان‌ علي‌ بايد با پيروان‌ معاويه‌ بستيزند امّا آنها را نابودشدني‌ نخواهند. اگر پيروان‌ معاويه‌ نباشند پيروان‌ علي‌ با كه‌ بستيزند و اگر ستيز نباشد حركت‌ بوجود نمي‌آيد و اگر حركت‌ نباشد زندگي‌ خاموش‌ و هستي‌ ناپديد مي‌شود:«وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ‏ءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِما تَفْعَلُونَ1»: كوهها را مي‌‌بيني‌ و آنها را ثابت‌ مي‌‌پنداري‌ در حاليكه‌ آنها مانند ابرها در حركتند، اين‌ متحرك‌ بودن‌ آنها كار خداوندي‌ است‌كه‌ همه‌ چيز رابراصل‌ متحرّك‌ بودن‌ هستي‌ بخشيده‌ است‌ (من جمله‌ شما انسانها را) و او از آنچه‌ مي‌كنيد آگاه‌ است‌. ـ «اصل‌ تحريك‌» يكي‌ ديگر از اصول‌ دوازده‌گانه‌ آفرينش‌است‌ كه‌ نويسنده‌ازقرآن‌استخراج‌ كرده‌ و در طبقه‌بندي‌ مربوطه‌ قرارداده‌ است‌.
اينست‌ آنچه‌ فيلسوف‌ ناوابسته‌ به‌ دين‌ (به خصوص‌ ناآگاه‌ از حقايق‌ دين‌ اسلام‌) نمي‌تواند بفهمد.
او مي‌‌بيند كه‌ اديان‌ و مذاهب‌ و مكاتبي‌ هست‌ و تحت‌ تأثير ذهنيّت‌ كثرت‌گراي‌ خود نمي‌تواند واقعيّت‌ آنها را ناديده‌ بگيرد. از طرفي‌ چون‌ براي‌ راحتي‌ خيال‌ خود آرامش‌طلب‌ است‌ بادي‌ به‌ غبغب‌ مي‌‌اندازد و قيافه‌ صلح‌طلبي‌ براي‌ اجتماع‌ بخود مي‌گيرد و به‌ چاره‌انديشي‌ مي‌‌نشيند و پس‌ از فائق‌ آمدن‌ برهيجانها و خلجانهاي‌ فكري‌ ماحصل‌ انديشه‌هاي‌ خود را در يك‌ نظريه فلسفي‌ يا بقول‌ خودشان‌ مانيفست‌ به‌ بشريت‌ عرضه‌ مي‌دارند و بعضي‌ مسلمانان‌ عجول‌ هم‌ كه‌ فقط‌ دين‌ را يك‌ مجموعه‌ قواعد و مقررات‌ صرفاً عيادي‌ (در معناي‌ مصطلح‌ آن‌) مي‌شناسند نينديشيده‌ آن‌ نظرّيه‌ را بي‌هيچگونه‌ مراجعه‌ به‌ اساسنامه دين‌ ونيز هيچگونه‌ تأمّل‌ در صلاحيت‌ و غرض‌ و مرض‌ نظريه‌ پرداز مي‌‌پذيرند و به‌ شرح‌ و بسط‌ آن‌ برمي‌خيزند !
يكي‌ از فروع‌ دين‌ اسلام‌ كه‌ در عين‌ حال‌ يك‌ اصل‌ است‌ «جهاد» است‌ ـ مسلمان‌ مجاهد است، نه‌ براي‌ امحاء كفر يا مذاهب‌ مخالف‌. كه‌ براي‌ شناسائي‌ و معمور نگاهداشتن‌ و سير در راه‌ دين‌ و اتصال‌ به‌ صراط‌ مستقيم‌ (كه‌ قرآن‌ است‌) براي‌ رسيدن‌ به‌ مقام‌ قرب‌ يعني‌ خدايگونه‌ شدن‌ : «وَ الَّذِينَ «جاهَدُوا» فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ2»: كساني‌ كه‌ براي‌ ما جهاد كنند مسلماًآنان را براههاي‌ خود هدايت‌ مي‌كنيم‌ و اطمينان‌ داشته‌ باشند كه‌ خداوند با نيكوكاران‌ است‌.
يك‌ مسلمان‌ بدون‌ جهاد و پويائي‌ و تلاش‌ نه‌ راه‌ها را مي‌شناسد و نه‌ به‌ صراط‌ مستقيم‌ مي‌‌پيوند و بالطبع‌ به‌ مقام‌ قرب‌ نيز نزديك‌ نمي‌شود.
يك‌ مسلمان‌ مؤمن‌ با كفر و نفاق‌ و مذاهب‌ ناقص‌ مي‌‌ستيزد تا آنها را هم‌ در راهي‌ كه‌ به‌ صراط‌ مستقيم‌ مي‌‌پيوند بحركت‌ درآورد امّا ستيز او «جز در حالت‌ دفاعي‌» ستيز معنوي‌ و تبليغي‌ و رسالتي‌ است‌......«فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ وَ عَلَيْنَا الْحِسابُ1» و آنگاه‌ بخروش‌ در مي‌‌آيد و شمشير زبان‌ دركام‌ مي‌برد و تيغ‌ انتقام‌ از نيام‌ بيرون‌ مي‌كشد كه‌ نواميس‌ دين‌ او در خطر قرار گيرد و گرنه‌ به‌ انجام‌ تكاليف‌ خود اشتغال‌ مي‌‌ورزد.
مسائل‌ بسيار ديگري‌ در بحث‌ مورد نقد مطرح‌ شده‌ است‌ كه‌ پاسخ‌ قاطع‌ آنها در كلام‌اللّه‌ مجيد كاملاً مندرج‌ است‌ و كساني كه‌ با فضاي‌ لايتناهي‌ انوار الهي‌ آشنائي‌ دارند مي‌دانند كه‌ كور سوي‌ «شب‌ تابي‌» را مجال‌ ابراز وجود در چنان‌ فضائي‌ نيست‌.
به اميد آن‌ كه‌ مسلمانان‌ مؤمن‌ بخويشتن‌ خويش‌ باز گردند و راه‌ بر بيگانگان‌ و بدانديشان‌ بربندند و پايگاه‌ شايسته‌ خويش‌ را در ميان‌ جهانيان‌ بدست‌ آورند :«وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً2...»: و بدينگونه‌ ما شما را امّتي‌ ميانه‌رو قرارداديم‌ تا براي‌ عامّه‌ مردم‌ «نمونه‌ و الگو» باشيد و براي‌ شما هم‌ پيامبر «اسوه‌ و نمونه‌» باشد.

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه