SHAMAMEH.ORG

جاي‌ پاي‌ شيطان‌
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ وَ مَنْ يَتَّبِعْ خُطُواتِ الشَّيْطانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ ما زَكى مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَداً وَ لكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ1» : اي‌ كساني كه‌ ايمان‌ آورده‌ايد جاي‌ پاهاي‌ شيطان را دنبال‌ نكنيد و هركس‌ راه‌ شيطان را دنبال‌ كند مسلّماً او امر مي‌كند به‌ زشتيها و نادرستيها و هرگاه‌ فضل‌ و رحمت‌ خداوند نباشد هيچ يك‌ از شما پاك نهاد نمي‌¬شد و ليكن‌ خداوند هر كه‌ را بخواهد پاكنهاد مي‌كند و خداوند شنوا و داناي‌ (مطلق‌) است‌.
خطوه‌ فاصله بين‌ دو قدم‌ است‌ و لذا تبعيت‌ از خطوات‌ باين‌ معني‌ است‌ كه‌ كسي‌ راهي‌ را كه‌ ديگري‌ مي‌رود جوري‌ دنبال‌ كند كه‌ جاي‌ پايش‌ در راه‌ رفتن‌ درست‌ روي‌ جاي‌ پاهاي‌ او قرار گيرد به نحوي كه‌ اگر كسي‌ ديگر آن‌ ردّ پا را به‌ ببيند گمان‌ كند كه‌ فقط‌ يكنفر از آن‌ سمت‌ رفته‌ است‌، و چنين‌ روشي‌ را اصطلاحاً طابق‌النِّعل‌ بالنّعل‌ مي‌‌گويند.
چنين‌ حالتي‌ به اين معني‌ است‌ كه‌ پيرو، شيوه رفتار پيشرو را بي‌ هيچ‌ چون‌ و چرائي‌ آن چنان‌ مي‌پذيرد و دنبال‌ مي‌كند كه‌ گوئي‌ كاملاً مسحور او شده‌ است‌ و سايه‌وار او را دنبال‌ مي‌‌كند واز خود هيچ‌ اراده‌ و ابتكاري‌ ندارد.
ما عادت‌ كرده‌ايم‌ كه‌ بعضي‌ از مسائل‌ ديني‌ رابرخلاف‌ واقع‌ امر، از موضع‌ فطرت‌ به‌ ماوراء طبيعت‌ برانيم‌ واز دسترس‌ خود دوركنيم‌ وخود رادربرابرحوادث‌بيدفاع‌ بدانيم‌!
ماننداين كه‌ هر جا سخن‌ از گمراهي‌ و گناه‌ و فحشاء و منكري‌ به ميان‌ آيدآن را به‌ فريبكاريهاي‌ شيطان‌ مرتبط‌ مي‌نمائيم‌، آن‌ هم‌ شيطاني‌ كه‌ از عالم‌ مجرّدات‌ است‌ و بر ما تسلّط‌ كامل‌ دارد و ما هيچگونه‌ قدرت‌ دفاعي‌ در برابر او نداريم‌، و او آزادانه‌ در قلب‌ و سينه‌ و رگ‌ و پوست‌ ما نفوذ مي‌كند بدون‌ اين كه‌ ما حتّي‌ او را ببينيم‌!
امّا واقعيت‌ امر چيز ديگري‌ است‌ سواي‌ آنچه‌ در فرهنگ‌ ديني‌ خود رسوخ‌ داده‌ايم‌. واقع‌ امراينست‌ كه‌ دين‌مامنبعث‌ازقرآنست‌ و لذا بايد در حدّ توان‌ تلاش‌ كنيم‌، با مسائلي‌ كه‌ مواجه‌ مي‌شويم‌ آنها را با قرآن‌ تطبيق‌ دهيم‌ و كم‌ و كيف‌آن را مشخّص‌ نمائيم‌ و به تدريج‌ عقايد و اعمال‌ و خصوصيّات‌ اخلاقي‌ خود را اصلاح‌ نمائيم‌.
بنابراين‌ درست‌ نيست‌ كه‌ فرهنگ‌ ديني‌ موروثي‌ را دربست‌ بپذيريم‌ و همانرا وسيله نجات‌ و سعادت‌ خود بدانيم‌ .
اگر اندكي‌ بينديشيم‌ متوجّه‌ اين‌ نكته‌ مي‌شويم‌ كه‌ خداوند همزمان‌ با آفرينش‌ بشر نعمات‌ بيشماري‌ در دسترس‌ او قرار داده‌ است‌ تا هر نسلي‌ بر حسب‌ دانش‌ و توان‌ خود از آنها بهره‌ بگيرد، و در عين‌ حال‌ تجارب‌ و دانش‌ خود را براي‌ نسل‌ بعد به ميراث‌ بگذارد، امّا به طوريكه‌ ملاحظه‌ مي‌شود، نسلهاي‌ بعد به خصوص‌ در قرون‌ اخير، به‌ شيوه‌ زندگي‌ گذشتگان‌ در بهره‌وري‌ از نعمات‌ خداوند اكتفا ننموده‌ و خود به‌ تلاش‌ در بهبود بخشيدن‌ به‌ كميّت‌ و كيفيّت‌ زندگي‌ و بهره‌برداري‌ هر چه‌ بيشتر از امكانات‌ طبيعت‌ پرداخته‌اند، بگونه‌اي‌ كه‌ زندگي‌ امروز قابل‌ مقايسه‌ با زندگي‌ نسلهاي‌ پيشين‌ نيست‌.
همين گونه‌ است‌ كلام‌اللّه‌ مجيد كه‌ روح‌ طبيعيت‌ و فطرت‌ است‌، و بزرگترين‌ نعمتي‌ است‌كه‌ خداوندآنرانازل‌ فرموده‌ وبه واسطه‌ حضرت‌ رسول‌اللّه(*) دردسترس‌انسانها قرار داده‌است‌ تاروزبروز بيشترازپيش‌ از آن‌ بهره‌ بگيرند و معنويات‌ خود را تكامل‌ بخشند.
پس‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بابهره‌گيري‌ از طبيعت‌ فرهنگ‌ زيستي‌ آباء و اجدادي‌ خود را پيوسته‌ متكامل‌تر مي‌كنيم‌ امّا در پي‌ آن‌ نيستم‌ كه‌ فرهنگ‌ ديني‌ خود را با تعمّق‌ بيشتر در آيات‌ و مفاهيم‌ قرآن‌ اصلاح‌ و تكميل‌ كنيم‌ و به‌ همان‌ مفاهيم‌ معروف‌ كه‌ در ذهن‌ و فرهنگ‌ ما جا گرفته‌ است‌ بسنده‌ مي‌نمائيم‌؟
بعضي‌ تصوّر مي‌كنند هشدارهائي‌ كه‌ خداوند در مورد عدم‌ تبعيّت‌ از معتقدات‌ آباء اجدادي‌ داده‌ است‌ منحصر است‌ به‌ كفّار و مشركان‌. در حالكيه‌ تمام‌ آيات‌ قرآن‌ تا آخرين‌ لحظه تاريخ‌ انسانيت‌ نافذ و حاكم‌ است‌، به خصوص‌ اين كه‌ فرزندان‌ ما كه‌ نسلي‌ از مسلمانان‌ هستند هرچند به‌ فطرت‌ پدران‌ خود مسلمان‌ متولّد مي‌شوند، امّا مكلّف‌ هستند تا در معتقدات‌ ديني‌ به‌ فرهنگ‌ ديني‌ پدران‌ خود بسنده‌ نكنند بلكه‌ معتقدات‌ را با اجتهاد اصلاح‌ و تكميل‌ نمايد.
براساس‌ آيه‌ 170 بقره‌ (و آيات‌ مشابه‌ ديگر) كه‌ مي‌فرمايد : «وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ»‌ : و هرگاه‌ به‌ آنان‌ گفته‌ شود كه‌ آنچه‌ را خداوند نازل‌ كرده‌ است‌ پيروي‌ كنيد مي‌گويند : ما فرهنگ‌ آباء و اجدادي‌ خود را كه‌ به‌ ميراث‌ يافته‌ايم‌ پيروي‌ ميكنيم‌ هرچند پدرانشان‌ در چيزي‌ تعقّل‌ نكرده‌ و هدايت‌ نيافته‌ باشند، به‌ اينمعني‌ است‌ كه‌ بايد بنا را براين‌احتمال‌ بگذارندكه‌ چه‌بساپدرانشان‌ بدرستي‌مفاهيم‌ دين‌رادرك‌ وعمل‌ نكرده‌ باشند. و لذا آنچه‌ازپدران‌ دريافت‌ داشته‌اندمحتملاً ناكافي‌ خواهدبودوخود بايد اطمينان‌ حاصل‌كنندكه‌ اعتقادات‌ و اعمالشان‌ باحقايق‌ دين‌ و مفاهيم‌ قرآن‌ منطبق‌ ميباشد.
توضيح‌ ميدهيم‌ كه‌ غرض‌ از بيان‌ اين‌ مطالب‌ تخطئه‌ فرهنگ‌ ديني‌ گذشتگان‌ نيست‌ كه‌ آن‌ بذر معتقدات‌ ما مي‌باشد، بلكه‌ نظر اصلاح‌ و تكميل‌ معتقداتي‌ است‌ كه‌ خود ما درك‌ كرده‌ايم‌ چنانكه‌ مي‌فرمايند : «تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَها ما كَسَبَتْ وَ لَكُمْ ما كَسَبْتُمْ وَ لا تُسْئَلُونَ عَمَّا كانُوا يَعْمَلُونَ1»: آنان‌ مردمي‌بودند كه‌ در گذشتند نتيجه كردارشان‌ به‌ خودشان‌ مي‌رسد و جزاي‌ اعمال‌ شمانيز به‌ خودتان‌ خواهد رسيد و شما مسئول‌ اعمالي‌ كه‌ آنان‌ انجام‌ مي‌‌داده‌اند نخواهيد بود.
پس‌ با وجودي كه‌ وارث‌ يك‌ فرهنگ‌ ديني‌ هستيم‌ بايد بينديشيم‌ كه‌ آيا اين‌ مقدار آگاهي‌ با همين‌ خصوصيّات‌ براي‌ نجات‌ ما از مهالك‌ و رسانيدن‌ ما به‌ سعادت‌ كافي‌ است‌ يا نه‌ ؟
از چنين‌ انديشه‌اي‌ مسئله كسب‌ سعادت‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ ما را در طريق‌ زندگي‌ هدفدار مي‌كند و رسيدن‌ به‌ هدف‌ نيز در نورديدن‌ راه‌ را پيش‌ پاي‌ ما مي‌‌گذارد، يعني‌ به‌ ما شخصيت‌ مي‌‌دهند تا از بي‌ارادگي‌ بدرآئيم‌ و متوجّه‌ خويشتن‌ خويش‌ بشويم‌ و هدف‌ را دقيقاً مورد توجّه‌ قرار دهيم‌ و راه‌ رسيدن‌ بآن‌ هدف‌ را با كسب‌ آگاهيهاي‌ كافي‌ در پيش‌ بگيريم‌.
براساس‌ تعاريف‌ قرآن‌ و نيز شرط‌ درجه‌ اول‌ عبادات‌ و هرگونه‌ اعمال‌ ديگري‌ كه‌ مسلمانان‌ انجام‌ مي‌‌دهند «كه‌ قصد قربت‌ است‌» كاملاً روشن‌ است‌ كه‌ هدف‌ نهائي‌ هر فرد مسلمان‌ و نيز هدف‌ عمومي‌مجتمع‌ اسلامي‌مقام‌ قرب‌ نزد خداوند است‌ «به‌ لحاظ‌ معنوي‌» كه‌ شايد بتوانيم‌ آن‌ را به‌ مقام‌ خليفةالهي‌ تعبير نمائيم‌.
چون‌ اينمقام‌ در درجه‌اي‌ بي‌نهايت‌ رفيع‌ قراردارد، هيچگاه‌ يك‌ مسلمان‌ نمي‌تواند خود را راه‌ يافته‌ به‌ مقصود و هدف‌ تصوّر كند. و بر همين‌ اساس‌ است‌ كه‌ عبادات‌، به خصوص‌ نماز در تمام‌ طول‌ عمر و در هر درجه‌اي‌ از تقوي‌ كه‌ برسند واجب‌ است‌. و مي‌دانيم‌ كه‌ حتّي‌ براي‌ حضرت‌ رسول‌اللّه(*) در آن‌ مقام‌ رفيعي‌ كه‌ قرار داشته‌اند نيز واجب‌ بوده‌ است‌ كه‌ نماز بخواند و در هر ركعتي‌ از خداوند بخواهند تا آن‌ وجود مبارك‌ را به‌ راه‌ راست‌ هدايت‌ نمايند : «اهدناالصراط‌ المستقيم‌.
پس‌ فرهنگ‌ اسلامي‌كه‌ يكي‌ از مفاهيم‌ صراط‌ مستقيم‌ است‌ يك‌ موضوعي‌ است‌ كه‌ نمي‌تواند آرام‌ و پايا باشد بلكه‌ بايد مانند خود صراط‌ مستقيم‌ پيوسته‌ استمرار داشته‌ باشد و تابعان‌ اين‌ فرهنگ‌ بايد هميشه‌ فعّال‌ و پويا باشند تا هم‌ خود رو به‌ تقرّب‌ باشند و هم‌ جامعه اسلامي‌راپيش‌ ببرند تا جامعه‌ هم‌ الهي‌ بشود.
بنابراين‌ اگر ما مي‌گوئيم‌ فرهنگ‌ ديني‌ هم‌ بايد پيوسته‌ در جريان‌ تحرّك‌ و رو به‌ هدف‌ باشد بمعني‌ مهر باطله‌زن‌ برآنچه‌ به‌ ما رسيده‌ است‌ نيست‌ بلكه‌ به‌ معني‌ جلوگيري‌ از توقف‌ رشد آنست‌.
همه‌ مي‌دانند كه‌ هر فرد مسلماني‌ دو نوع‌ وظيفه‌ دارد، يك‌ وظيفه‌ فردي‌ و يك‌ وظيفه‌ اجتماعي‌. در انجام‌ وظيفه فردي‌ شخص‌ تلاش‌ مي‌كند تا خود را سعادتمند كند و در وظيفه‌ اجتماعي‌ بايد بكوشد تا در حدّ استطاعت‌ خود، جامعه‌ را سعادتمند كند.
مجموعه‌ معتقدات‌ افراد و شيوه‌ عملي‌ كه‌ در سعادتمند شدن‌ جامعه‌ معمول‌ مي‌‌‌دارند نمودار فرهنگ‌ اجتماعي‌ آن‌ جامعه‌ است‌ و لذا چنين‌ فرهنگي‌ نمي‌تواند ثابت‌ و غير فعال‌ بماند، و بنابراين‌ در هر درجه‌اي‌ كه‌ هست‌ بايد رو به‌ تكامل‌ باشد، كما اين كه‌ هر فردي‌ در هر درجه‌اي‌ از ايمان‌ و تقوي‌ باشد بايد پيوسته‌ اعمال‌ عبادي‌ را انجام‌ دهد و هر چه‌ ممكن‌ است‌ بكوشد تا آن‌ اعمال‌ را خالصاً لوجه‌اللّه‌ انجام‌ دهد و درجه تقوي‌ و ايمان‌ خود را رفيع‌تر كند.
بدين ترتيب‌ ملاحظه‌ مي‌كنيم‌ كه‌ يك‌ انسان‌ متديّن‌ در هر مرحله‌اي‌ كه‌ باشد داراي‌ هدف‌ است‌ و راه‌ رسيدن‌ به‌ هدف‌ نيز در عرف‌ دين‌ صراط‌ مستقيم‌ است‌ و آن‌ كوتاهترين‌ ومطمئن‌ترين‌ راهي‌است‌كه‌ ما رابه‌ هدف‌يعني‌به‌ مقام‌ قرب‌ نزديك‌ مي‌نمايد.
ريشه كلمه‌ صراط‌ از «استراتا» يوناني‌ گرفته‌ شده‌ است‌ كه‌ در زبان‌ مدرن‌ اروپائي‌ به‌ «استريت‌» يعني‌ خيابان‌ مبدّل‌ شده‌ است‌ و آن‌ راهي‌ است‌ كه‌ مطابق‌ اصول‌ مهندسي‌ / ايمني‌ ساخته‌ شده‌باشد و بلنديهايش‌ بريده‌، گودالهايش‌ پر شده‌، روي‌ دره‌ها و آبروها پل‌ زده‌، كف‌ راه‌ با سنگ‌ و مصالح‌ مناسب‌ ديگر زيرسازي‌ و كوبيده‌ و سخت‌ شده‌، حاشيه‌هايش‌ جدول‌ بندي‌ و احياناً درختكاري‌ و گُل‌ كاري‌ شده‌ باخط‌ كشي‌ و پياده‌ روسازي‌ مسير پياده‌ و سواره‌ مشخّص‌ گرديده‌، با نصب‌ ميله‌ها و علائم‌ ديگر فواصل‌ بامقصد اعلام‌ شده‌ و راههاي‌ فرعي‌ و تقاطعها كاملاً مشخّص‌ گرديده‌، كنار پرتگاهها جان‌ پناه‌ نصب‌ و اعلام‌ خطر شده‌ و به طور كلّي‌ تمام‌ نكات‌ ايمني‌ در ساختمان‌ آن‌ رعايت‌ گرديده‌ است‌.
اين‌ تعريف‌ «صراط‌» است‌ كه‌ خداوند با اضافه‌ كردن‌ آن‌ به‌ كلمه «مستقيم‌» يك‌ نام‌ مركّب‌ ساخته‌ و دين‌ و قرآن‌ را باين‌ نام‌ «صراط‌ المستقيم‌» ناميده‌ است‌ .
اين‌ دو كلمه مختصر «صراط‌ المستقيم‌» معناي‌ دين‌ است‌ كه‌ تفصيل‌ آن‌ قرآن‌ مبين‌ مي‌باشد كه‌ شامل‌ تعاريف‌ فنّي‌ و مختصّات‌ راه‌ دين‌ است‌ و طراّح‌ و مبدع‌ آن‌ خداوند كريم‌ و مهندس‌ مجري‌ پياده‌كننده‌ طرح‌ و نقشه‌ حضرت‌ محمدبن‌عبداللّه‌ صلوات‌اللّه‌ عليه‌ وآله‌ و مسافران‌ راه‌ مسلمانان‌ و مقصد تقرّب‌ به‌ خداوند متعال‌ است‌.
فرقي‌ كه‌ صراط‌ مستقيم‌ با «استراتا» يا استريت‌ دارد اينست‌ كه‌ خداوند در طراحي‌ و نقشه‌ و تأمين‌ اعتبار براي‌ اجراء هيچگونه‌ محدوديّتي‌ ندارد و لذا طرح‌ راه‌ خود را روي‌ كوتاهتري‌ فاصله‌ از مبدأ به‌ مقصد نقشه‌ كشيده‌ و با تأمين‌ اعتبار كافي‌ براي‌ اجراء به‌ پيغمبر خود سپرده‌ است‌ و به همين‌ جهت‌ كلمه مستقيم‌ را به‌ صراط‌ اضافه‌ فرموده‌ است‌ و لذا «صراط‌ المستقيم‌» ايمن‌ترين‌ و كوتاهترين‌ راهي‌ است‌ كه‌ مسلمانان‌ مؤمن‌ رابه‌ سعادت‌ جاويد مي‌رساند، و ما وقتي‌ در نيايش‌ خود هدايت‌ و استعانت‌ مي‌خواهيم‌ هدايت‌ به‌ چنين‌ راهي‌ است‌ كه‌ دربهترين‌ شرايط‌ و كوتاهترين‌ زمان‌ ما را به‌ خداوند نزديك‌ مي‌نمايد.
قرآن‌ به‌ تمام‌ معني‌ مفهوم‌ واقعي‌ يك‌ بزرگراه‌ مستقيم‌ است‌ كه‌ هيچ‌ عيب‌ و نقصي‌ در آن‌ وجود ندارد، و كسي‌ كه‌ از روي‌ ايمان‌ قدم‌ در آن‌ بگذارد ديگر گم‌ شدني‌ نيست‌، چون‌ تفاوت‌ با راههاي‌ ديگر آن قدر چشمگير است‌ كه‌ كسي‌ گرفتار ترديد نيمشود مگر كسي‌ كه‌ نابينا باشد و يا خود را به‌ كوري‌ بزند.
حال‌ كه‌ صراط‌ مستقيم‌ را شناختيم‌ و دانستيم‌ كه‌ رهسپاري‌ در اين‌ بزرگراه‌ هيچگونه‌ مشكلي‌ براي‌ رهسپار بوجود نمي‌‌آورد و چنان‌ به خوبي‌ و استحكام‌ زيرسازي‌ و روسازي‌ شده‌ است‌ كه‌ پاي‌ كسي‌ در گل‌ يا خاكي‌ و ماسه‌اي‌ فرو نمي‌رود اين‌ بينش‌ را به‌ ما مي‌‌دهيد كه‌ هر راهي‌ كه‌ پائي‌ اثر برآن‌ گذارد، آن‌ بزرگراه‌ نيست‌، و به خصوص‌ اگر جاي‌ پاي‌ شيطان‌ باشد معلوم‌ است‌ كه‌ كوره‌ راهي‌ است‌ كه‌ به‌ كويري‌ هولناك‌ و مهلك‌ مي‌‌پيوندد.
با اين‌ تعريف‌ برمي‌‌گرديم‌ به‌ آيه‌ 21 سوره‌ نور كه‌ عنوان‌ بحث‌ ما مي‌باشد.
«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ....» اي‌ كساني كه‌ ايمان‌ آورده‌ايد (دعوي‌ ايمان‌ مي‌كنيد) ردّ پاهاي‌ شيطان‌ را دنبال‌ نكنيد ......
و وحشت‌آور اينست‌ كه‌ ما بخواهيم‌ آن طوري كه‌ از معني‌ «خطوه‌» فهميده‌ مي‌شود فواصل‌ قدمهاي‌ خود را با قدمهاي‌ شيطان‌ آن چنان‌ تنظيم‌ كنيم‌ كه‌ گوئي‌ يا شيطان‌ در جسم‌ ما حلول‌ كرده‌ است‌ كه‌ دقيقاً با او هماهنگ‌ شده‌ايم‌ يا ما به‌ سايه‌ شيطان‌ تبديل‌ شده‌ايم‌ كه‌ دقيقاً همانجا قدم‌ مي‌گذاريم‌ كه‌ او گذاشته‌ است‌ !
در چنين‌ حالتي‌ انسان‌ همان گونه‌ عمل‌ مي‌كندكه‌ شيطان‌ كرده‌ است‌ كه‌ آن‌ هم‌ مطابق‌ صراحت‌ همين‌ آيه‌ و آيات‌ ديگر : فَإِنَّهُ يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ: مسلّم‌ اينست‌ كه‌ او وقتي‌ پيرو و فرمانبرداري‌ را در دنبال‌ خود يافت‌ كه‌ كاملاً مطيع‌ اراده‌ اوست‌ فرمان‌ مي‌دهند ك‌ به‌ كارهاي‌ زشت‌ و ناپسند بپردازد، زيرا اصولاً معني‌ كلمه شيطان‌ شرور است‌ و شرور هم‌ فقط‌ به‌ شرارت‌ امر مي‌كند مخصوصاً كه‌ پيرو، مطيع‌ بي‌چون‌ و چراي‌ او باشد ـ زيرا علاوه‌ بر پيروي‌ او فاصله قدمهايش‌ را هم‌ با او دقيقاً تنظيم‌ كرده‌ است‌ .
توجّه‌ به‌ معني‌ شيطان‌ كه‌ شرور است‌ اين‌ بينش‌ را به‌ ما مي‌‌دهند كه‌ هر شروري‌ شيطان‌ است‌، خواه‌از نوع‌ انسانهاباشد يا از نوع‌ جنّيان‌ و بنابراين‌ شيطان‌ دونوع‌ است‌، يكي‌ شيطانهاي‌ انسي‌ يعني‌ آن‌ها كه‌ با ما آميزش‌ و همزيستي‌ دارند و آشكارند، و نوع‌ ديگر شيطانهاي‌ جنّي‌ كه‌ از ماپنهانند. شياطين‌ جنّي‌ و پنهان‌ هم‌ دو نوع‌ هستند يك‌ نوع‌ از جنسن‌ همين‌ انسانها مي‌باشند كه‌ در خفا و موذيانه‌ و دور از چشم‌ مردم‌ به‌ شرارت‌ مي‌‌پردازند، و نوع‌ ديگر شياطيني‌ كه‌ از اعقاب‌ ابليس‌ يا به‌ عبارتي‌ از نوع‌ جنّيان‌ به‌ مفهوم‌ متعارف‌ هستند.
تعاريف‌ مذكور هم‌ از قرآن‌ اخذ شده‌ است‌ كه‌ مي‌‌فرمايد:«وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَياطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُوراً وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ ما فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ ما يَفْتَرُونَ1» : و بدينگونه‌ ما در برابر هر پيغمبري‌ شياطيني‌ انسي‌ و جنّي‌ قرار داديم‌ كه‌ از روي‌ فريبكاري‌ سخنان‌ بظاهر آراسته‌ را به‌ همديگر القاء كنند و هرگاه‌ خداوند مي‌خواست‌ چنين‌ نمي‌كردند (ناموس‌ فطرت‌ و نظام‌ آفرينش‌ را خداوند اينگونه‌ قرارداده‌ است‌ كه‌ در برابر هر چيزي‌ ضدّ آن‌ حضور داشته‌ باشد تا از تعارض‌ و برخورد آنها حركت‌ و فعّاليت‌ پديد آيد).پس‌ آنها را با آنچه‌ براي‌ فريبكاري‌ بهم‌ برمي‌‌بافند بحال‌ خود رها كن‌ (تو صراط‌ مستقيم‌ را دنبال‌ كن‌).
از آيه‌ مذكور (112 انعام‌) كه‌ خداوند اوّل‌ شياطين‌ انسي‌ را نام‌ برده‌ است‌ معلوم‌ مي‌‌شود كه‌ تأثير اغواگري‌ شياطين‌ انسي‌ از جنّي‌ بيشتر است‌ و شايد علّت‌ اين‌ باشد كه‌ ما آنها را به‌ مجالست‌ و موآنست‌ خود برمي‌گزينيم‌ و يا حدّاقل‌ از آنها دوري‌ نمي‌¬كنيم‌. و اين‌ دليل‌ آنست‌ كه‌ ما هم‌ فطرتاً مايل‌ به‌ شرارت‌ هستيم‌ و گرنه‌ با شريران‌ آميزش‌ نمي‌كرديم‌ ؟
يك‌ نكته‌ بسيار مهم‌ در آيه‌ مورد بحث‌ هست‌ كه‌ حيفمان‌ مي‌‌آيدآن را ناگفته‌ بگذاريم‌ و آن‌ خطاب‌ به‌ مؤمنان‌ است‌ كه‌ مي‌‌فرمايد. قدمهاي‌ شيطان را دنبال‌ نكنيد :
ظاهر اينست‌ كه‌ مؤمن‌ كسي‌ است‌ كه‌ به‌ وحدانيت‌ خداوند ايمان‌ دارد و رسالت‌ حضرت‌ رسول‌اللّه(*) را پذيرفته‌ است‌ و سنّت‌ آن‌ حضرت‌ و هدايت¬هاي‌ قرآنرا گردن‌ نهاده‌ و تكاليف‌ ديني‌ را در حدّ قابل‌ قبولي‌ انجام‌ دهد، و اگر چنين‌ باشد چنين‌ شخصي‌ ديگر پيرو شيطان‌ نيست‌ و لذا اين‌ هشداري‌ كه‌ در آيه‌ داده‌ است‌ چه‌ مفهومي‌را بيان‌ مي‌كند؟
جواب‌ اين‌ سوال‌ در آيات‌ 136 و 137 سوره‌ نساء بيان‌ گرديده‌ است‌ :«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلى رَسُولِهِ وَ الْكِتابِ الَّذِي أَنْزَلَ مِنْ قَبْلُ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعِيداً» ـ إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا ثُمَّ ازْدادُوا كُفْراً لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيَهْدِيَهُمْ سَبِيلاً : اي‌ كساني كه‌ (ظاهراً) ايمان‌ آورده‌ايد (تسليم‌ نظام‌ اسلام‌ شده‌ايد) به‌ حقيقت‌ ايمان‌ بياوريد به‌ خداوند و پيغمبراو و كتابي‌ كه‌ بر پيغمبر خود نازل‌ كرده‌ است‌ و كتاب‌هائي كه‌ قبل‌ از آن‌ نازل‌ كرده‌ است‌ و هركس‌ كافر باشد به‌ خداوند و فرشتگانش‌ وكتابهايش‌ و پيامبرانش‌ در مرحله‌اي‌ دور از هدايت‌ گمراه‌ شده‌ است‌ ـ مسلّم‌ بدانيد كه‌ كساني كه‌ ايمان‌ آورند و پس‌ از آن‌ كافر شوند ـ باز ايمان‌ آورند و پس‌ از آن‌ هم‌ كافر شوند و سپس‌ به‌ كفر خود بيفزايند هرگز بر خداوند حق‌ّ آمرزشي‌ و راه‌ هدايتي‌ ندارند (ديگر هدايت‌ آنها موقوف‌ مي‌‌شود).
از آيه‌ 136 معلوم‌ مي‌‌شود كه‌ ايمان‌ دو گونه‌ است‌، يكي‌ ايمان‌ ظاهري‌ كه‌ برزبان‌ رانده‌ مي‌‌شود و آن‌ تسليم‌ شدن‌ براثر ترس‌ و يا عامل‌ ديگري‌ به‌ نظام‌ اسلام‌ است‌، و ديگري‌ ايمان‌ قلبي‌ به‌ شرايط‌ دين‌ است‌ كه‌ عبارتند از : ـ
1ـ ايمان‌ به‌ وحدانيت‌ خداوند
2ـ قبول‌ رسالت‌ حضرت‌ رسول‌اللّه(*)
3ـ ايمان‌ به‌ قرآن‌ كه‌ بر پيغمبر نازل‌ شده‌ است‌
4ـ ايمان‌ به‌ كتابهائي‌ كه‌ قبل‌ از قرآن‌ نازل‌ شده‌اند و پيامبران‌ پيشين‌
5ـ ايمان‌ به‌ فرشتگان‌ خدا
و هركس‌ اين‌ پنج‌ شرط‌ را انكار كند (و چه‌ بسايكي‌ از آنهارا) به‌ سختي‌ گمراه‌ است‌ و مؤمن‌ واقعي‌ نيست‌ هر چند با زبان‌ اظهار ايمان‌ كند.
از آيه‌ 137 معلوم‌ مي‌‌شود كسيكه‌ ايمان‌ آورد و پس‌ از آن‌ كافر شود فقط‌ يكبار ديگر توبه‌ و اظهار ايمان‌ او قبول‌ مي‌‌شود ولي‌ اگر بازهم‌ پس‌ از ايمان‌ مرحله دوم‌ كافر شود ديگر در كفر باقي‌ مي‌ماند و توبه او قبول‌ شدني‌ نيست‌ .
از مجموع‌ اين‌ دو آيه‌ معلوم‌ مي‌‌شود كه‌ يكنوع‌ ايمان‌ ظاهري‌ هست‌ كه‌ آن‌ تسليم‌ شدن‌ به‌نظام‌ حكومتي‌اسلام‌است‌ چنانكه‌ آيات‌ 14 و 15 سوره‌ حجرات‌ بيان‌ مي‌‌‌دارند :«قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَ إِنْ تُطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ ـ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ : اعراب‌ (باديه‌ نشينان‌) مي‌‌گويند ايمان‌ آورديم‌، بگو شما ايمان‌ نياورده‌ايد ولي‌ بگوئيد اسلام‌ آورده‌ايم‌ چون‌ هنوز ايمان‌ به‌ دلهاي‌ شما وارد نشده‌ است‌، و اگر خداوند و پيامبر او را اطاعت‌ كنيد از اعمال‌ شما چيزي‌ شما كم‌ نمي‌‌شود زيرا خداوند بخشنده‌ و مهربان‌ است‌ ـ مؤمنان‌ كساني‌ هستند كه‌ (قلباً) به‌ خدا و پيامبر او ايمان‌ آورده‌باشند وپس‌ از آن‌ ترديد پيدا نكنند (و نشانه چنين‌ ايماني‌ آنست‌ كه‌) با جان‌ و مال‌ خود در راه‌ خداوند جهاد كنند و چنين‌ كساني‌ راستگويان‌ هستند .
آيات‌ استشهادي‌ علاوه‌براين كه‌ايمان‌ رابه‌ دونوع‌ ظاهري‌ وباطني‌ تقسيم‌ مي‌كننداين‌ معني‌ رانيزافاده‌ مي‌كنندكه‌ درايمان‌ باطني‌ و قلبي‌ هم‌احتمال‌ انحراف‌ و گمراهي‌ هست‌.
ولي‌ فقط‌ يك‌ مرتبه‌ بخشش‌ در انحراف‌ از ايمان‌ به‌ كفر محتمل‌ است‌ نه‌ بيشتر و به همين‌ جهت‌ است‌ كه‌ در آيه‌ عنوان‌ بحث‌ (آيه21 سوره نور) خطاب‌ به‌ مؤمنان‌ مي‌فرمايد در مسير دين‌ از متابعت‌ شيطان‌ برحذر باشيد چون‌ به‌ زشتكاري‌ و اعمال‌ ناپسند كشيده‌ مي‌شويد كه‌ سرانجام‌ آن‌ پليدي‌ و ناپاكنهادي‌ است‌ (مازكي‌)
پس‌ وقتي‌ خداوند مي‌‌فرمايد : «وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ ...» بايد فرد مؤمن‌ در هر راهي‌ كه‌ مي‌خواهد برود و هركاري‌ كه‌ پيشه‌ مكيند دقيق‌ شود كه‌ جاي‌ پا يا انگشت‌ شيطان‌ در آن‌ هست‌ يا نيست‌. اگر هست‌ يا راه‌ و كار ديگري‌ را انتخاب‌ كند و يا اگر ناگزير است‌ بكوشد تا كاملاً خلاف‌ روش‌ شيطان‌ و شيطانك‌ها عمل‌ كند.
همان گونه‌ كه‌ يكفرد به‌ حقيقتي‌ مانند حقيقت‌ اسلام‌ ايمان‌ مي‌‌آورد و به‌ فرهنگ‌ و معتقدات‌ شرك‌آلود و كفرآميز پشت‌ مي‌كند و خود را با فرهنگ‌ جديد هماهنگ‌ مي‌كند يك‌ اجتماع‌ مانند اجتماع‌ اسلامي‌ما با انقلابي‌ كه‌ انجام‌ مي‌دهند درست‌ مانند كسي‌ است‌ كه‌ از شرك‌ به‌ توحيد گرائيده‌ است‌ و لذا چنين‌ اجتماعي‌ نيز بايد به‌ اصلاح‌ فرهنگي‌ كه‌ داشته‌ است‌ بپردازد، و بهترين‌ دليل‌ ضرورت‌ اصلاح‌ فرهنگي‌ اينست‌ كه‌ انقلاب‌ صورت‌ گرفت‌ چون‌ اگر فرهنگ‌ حاكم‌ بي‌نقص‌ بود ضرورت‌ انقلاب‌ به‌ وجود نمي‌آمد (هرچند قبلاً هم‌ ظاهراً دين‌ رسمي‌ما اسلام‌ بود) .
پس‌ اجتماع‌ ما امروز وارث‌ يك‌ فرهنگي‌ است‌ كه‌ از پشينياني‌ با سليقه‌ها، درك‌ و فهم‌،
ضعف‌ و توانائيها و ... گوناگون‌ انتقال‌ گرفته‌ است‌ كه‌ در جايجاي‌ آن‌ خطوات‌ شيطان‌ كم‌ و بيش‌ قابل‌ رؤيت‌ مي‌باشد به خصوص‌ كه‌ شيطانك‌هايي‌ كه‌ تابع‌ شياطين‌ بزرگ‌ بودند سالها بر امور آن‌ مسلّط‌ بوده‌اند و از خود جاي‌ پاهاي‌ بسياري‌ باقي‌ گذاشته‌اند. مي‌توان‌ در جاي‌ پاهاي‌ شيطان‌ قدم‌ نگذاشت‌ و مي‌توان‌ آثار آنها را هم‌ پاك‌ كرد تا ديگري‌ هم‌ آنها را دنبال‌ نكند.

بشـر، انسـان‌، آدم‌
خداوند ما موجودات‌ دو پا را با سه‌ اسم‌ در كلام‌ مجيد خود نام‌ برده‌ است‌ كه‌ توجّه‌ نكردن‌ به‌ موارد كاربرد اين‌ نامها يكي‌ از علل‌ ناآشنايي‌ ما به‌ چگونگي‌ ظهور آدم‌عليه‌السلام‌ وانتخاب‌ او به‌ مقام‌ خلافت‌ و باقي‌ قضايا مي‌باشد .
يكي‌ از خصوصيّات‌ فصاحت‌ و بلاغت‌ به خصوص‌ اگر در حدّ اعجاز هم‌ باشد اينست‌ كه‌ هر كلمه‌اي‌ بالاترين‌ تناسب‌ و حدّ ايجاز را در موضوع‌ بحث‌ داشته‌ باشد به نحوي‌ كه‌ اگر به‌ سخن‌ يك‌ حرف‌ يا يك‌ كلمه‌ بيافزائيم‌ يا كم‌ كنيم‌ ياتغيير دهيم‌ به‌ فصاحت‌ و بلاغت‌ آن‌ لطمه‌ وارد مي‌‌شود. حال‌ كه‌ چنين‌ است‌ چگونه‌ است‌ كه‌ در كلام‌ خداوند كه‌ معجزه مسلّم‌ است‌ براي‌ اين‌ موجود دو پا سه‌ نام‌ برگزيده‌ شده‌ است‌ : بشر، انسان‌، آدم‌ ؟ مگر نمي‌‌شد كه‌ اين‌ موجود را يا بشر بنامد يا انسان‌ يا آدم‌ ؟ پس‌ ناگزيز بايد پذيرفت‌ كه‌ هر يك‌ از اين‌ سه‌ نام‌ براي‌ تعريف‌ گروهي‌ خاص‌ از اين‌ نژاد و نوع‌ انتخاب‌ شده‌ است‌ كه‌ اگر مفسّران‌ تدبّر كافي‌ در آياتي‌ مي‌نمودند كه‌ اين‌ اسامي‌در آنها بكاررفته‌است‌ فرق‌انسان‌،بشروآدم‌ شناخته‌ مي‌‌شدواين‌ همه‌ بگومگوهايي‌كه‌اغلب‌ زائد وسرگردان‌كننده‌ هستندپديد نمي‌‌آمد، وپاره‌اي‌ شناختهاي‌ ناروادراذهان‌ وارد نمي‌‌شد!
در قرآن‌ مجيد آيات‌ بسياري‌ هست‌ كه‌ مورد مناسب‌ كاربرد اين‌ نامها را مشخّص‌ مي‌كند كه‌ براي‌ اجتناب‌ از اطائه‌ كلام‌، به‌ ذكر معدودي‌ از آنها مي‌‌پردازيم‌ و خوانندگان‌ عزيز را به‌ مراجعه‌ به‌ آياتي‌ كه‌ اين‌ اسامي‌در آنها بكار رفته‌ است‌ سفارش‌ مي‌نمائيم‌ : ـ
1ـ بشر : غرض‌ از بكاربردن‌ اين‌ نام‌ معرّفي‌ طبقه‌اي‌ از نوع‌ است‌ كه‌ در مراحل‌ اوّليه‌ و بَدَوي‌ هستند و هنوز به‌ زندگي‌ اجتماعي‌ و انساني‌ (موآنست‌ و همزيستي‌) چنانكه‌ شايسته‌ است‌ خو نگرفته‌اند. تلقّي‌ زنان‌ مصر قبل‌ از رؤيت‌ حضرت‌ يوسف‌ از اين‌ نمونه‌ است‌، چون‌ شنيده‌ بوده‌اند كه‌ غلامي‌زيبا از مردم‌ صحرا نشين‌ كنعان‌ را كه‌ براي‌ مصرياني‌ بَدوَي‌ شناخته‌ مي‌‌شده‌اند، عزيز مصر خريداري‌ كرده‌ و زليخا فريفته او شده‌ كه‌ داستان‌ را همه‌ مي‌دانند. امّا وقتي‌ زنان‌ مصر يوسف‌ را با آن‌ همه‌ زيبائي‌ كه‌ بر اثر ذكاوت‌ و هوش‌ و تسلّط‌ و غزّت‌ نفس‌ صد چندان‌ تجلّي‌ مي‌كرده‌ است‌ وارد مجلس‌ شده‌ و مي‌‌بينند، بي‌اختيار جمله‌اي‌ بر زبان‌ مي‌رانند كه‌ پرده‌ از ما في‌ الّضمير آنها برمي‌‌دارد و هم‌ بي‌اختيار به‌ اصلاح‌ نظر خود مي‌پردازند : ـ «وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ «ما هذا بَشَراً» إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ1» ‌ : گفتند پناه‌ بر خدا : (از نظريّه‌ سخيفي‌ كه‌ نسبت‌ به‌ يوسف‌ داشتيم‌) اين‌ يك‌ بشر معمولي‌ نيست‌، اين‌ يك‌ فرشته‌ بزرگوار است‌ ـ جمله مَلَك‌ٌ كريم‌ كه‌ در برابر جمله «ما هذا بَشَراً» قرار داده‌اند معلوم‌ مي‌‌دارد كه‌ بشر را فاقد رشد معنوي‌ مي‌دانسته‌اند و خداوند هم‌ با بيان‌ عين‌ موضوع‌، تعريف‌ لازم‌ را از بشر بيان‌ فرموده‌ است‌، يعني‌ بشر آن‌ گروه‌ از مردم‌ هستند كه‌ به‌ رشد معنوي‌ و اجتماعي‌ نرسيده‌ است‌ .
2ـ انسان‌ : غرض‌ از انسان‌ گروههائي‌ از اين‌ نوع‌ هستند كه‌ مرحله‌ «بشريّت‌» يعني‌ بَدويَت‌ را پشت‌ سرگذاشته‌ و بمرحله مؤانست‌ و همزيستي‌ اجتماعي‌ وارد شده‌اند. اين قبيل‌ انسانها عليرغم‌ اين كه‌ يكمرحله‌ ترقي‌ را طي‌ كرده‌اند ولي‌ هنوز شرافت‌ لازم‌ و خداپسند را احراز نكرده‌اند، زيرا شرافت‌ واقعي‌ بستگي‌ به‌ رسيدن‌ به‌ كمال‌ معنوي‌ و رواني‌ دارد چنانكه‌ فرموده‌ است‌ : «هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً» : مگر برانسان‌ روزگاري‌ نگذشت‌ كه‌ چيز قابل‌ ذكري‌ نبود ؟ (1 ـ دهر) يعني‌ زندگي‌ اجتماعي‌ و همزيستي‌ داشتن‌ به‌ تنهائي‌ مورد پسند خداوند نيست‌ چون‌ فاقد معنويت‌ و خداشناسي‌ است‌ .
3ـ آدم‌ : در آيات‌ 28 تا 33 سوره‌ حجر چنين‌ بيان‌ شده‌ است‌ : و آنگاه‌ را در نظر داشته‌ باشيد كه‌ پروردگارت‌ به‌ فرشتگان‌ فرمود : من‌ در كار آفريدن‌ بشري‌ از رسوبات‌ خشك‌ گل‌ و لاي‌ هستم‌ (مرحله‌ اوّل‌ بشريت‌) ـ پس‌ آنگاه‌ كه‌ او رابه‌ تعادل‌ رسانيدم‌ (مرحله‌ انسانيت‌) و از روح‌ خود در او دميدم‌ (مرحله آدميت‌) سجده‌كنان‌ او شويد ـ پس‌ از آن‌ تمام‌ فرشتگان‌ گروهي‌ سجده‌ كردند مگر ابليس‌ كه‌ از بودن‌ با سجده‌كنان‌ امتناع‌ كرد ـ فرمود : اي‌ ابليس‌ ترا چه‌ شده‌ است‌ كه‌ با سجده‌كنان‌ نيستي‌ ؟ گفت‌ : من‌ براي‌ سجده‌ كردن‌ بر «بشري‌» آفريده‌ نشده‌ام‌ كه‌ او را از گل‌ و لاي‌ خشك‌ آفريدي‌!
از اين‌ آيات‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ ابليس‌ نمي‌دانسته‌ است‌ كه‌ آدمي‌كه‌ مي‌بايد به‌ او سجده‌ كرد يك‌ بشر معمولي‌ نيست‌ و كسي‌ است‌ كه‌ برگزيده‌ خداوند از بين‌ بشر و انسانها مي‌باشد، از اين‌ جهت‌ گفته‌ است‌ :«لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ...» من‌ بر اين‌ فطرت‌ خلق‌ نشده‌ام‌ تا به‌ بشري‌ سجده‌ كنم‌ كه‌ ....
سه‌ مرحله مذكوربه طور خلاصه‌ ودرطنزي‌ بسيار زيبا در آيه‌ 11 اعراف‌ بيان‌ شده‌ است: «وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ (مرحله‌ اوّل‌) ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ (مرحله دوّم‌) ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ (مرحله‌ سوّم‌)» ‌: ـ هماناكه‌ شما را آفريديم‌، سپس‌ به شما صورت‌ بخشيديم‌، سپس‌ به‌ فرشتگان‌ فرموديم‌ به‌ «آدم‌» سجده‌ كنند، كه‌ به خوبي‌ معلوم‌ مي‌‌‌دارد كه‌ در مراحل‌ اوّل‌ و دوّم‌ يعني‌ در مرحله‌هاي‌ بشريت‌ و انسانيت‌ لياقت‌ نداشته‌اند و ندارند كه‌ مسجود فرشتگان‌ واقع‌ شوند و در مرحله سوّم‌ است‌ كه‌ ممكن‌ است‌ كسي‌ يا كساني‌ آن‌ لياقت‌ را احراز كنند.
طنزكلام‌ در اينجا اوج‌ مي‌گيرد كه‌ فرموده‌ است‌ : ما شما را آفريديم‌ و سپس‌ شكل‌ به‌ شما داديم‌ و سپس‌ به‌ فرشتگان‌ فرموديم‌ به‌ «آدم‌» سجده‌ كنند ! يعني‌ از بين‌ شما بني‌ نوع‌ هركسي‌ لياقت‌ ندارد كه‌ مسجود فرشتگان‌ واقع‌ بشود، يعني‌ فقط‌ آدمها اين‌ لياقت‌ را پيدا مي‌كنند. اگر غير از اين‌ بود سياق‌ كلام‌ ايجاب‌ مي‌كرد كه‌ بگويد : ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا «لکم»؟ در هرحال‌ تصريح‌ فرموده‌ است‌ كه‌ دو گروه‌ اوّل‌ و دوم‌ يعني‌ بشر و انسان‌ مورد توجّه‌ و لايق‌ نيستند بلكه‌ «آدم‌» لياقت‌ پيدا مي‌كند.
از ترتيب‌ آيات‌ فوق‌ به خوبي‌ معلوم‌ مي‌‌شود كه‌ قبل‌ از «آدم‌» مورد نظر، موجودات‌ بسياري‌ از اين‌ نوع‌ امّا در مراحل‌ مقدّماتي‌ ديگر روي‌ زمين‌ زندگي‌ مي‌كرده‌اند : «وَ لَقَدْ خَلَقْناكُمْ ثُمَّ صَوَّرْناكُمْ ........»
وقتي‌ به‌ اين‌ نكات‌ توجه‌ كنيم‌ كه‌ قبل‌ از برگزيده‌ شدن‌ آدم‌ به‌ مقام‌ خليفه‌الّهي‌ يا صفي‌الّهي‌، اين‌ نوع‌، دو مرحله‌ را پشت‌ سرگذاشته‌ است‌، نكاتي‌ براي‌ ما روشن‌ مي‌گردد و به‌ لحاظ‌ عقل‌ و منطق‌ قبول‌ شدني‌ است‌ كه‌ : ـ
1ـ در آن‌ مراحل‌ بشريّت‌ و انسانيت‌، افراد نوع‌ به‌ كّرات‌ مبادرت‌ به‌ فساد و جنگ‌ و جدال‌ و خونريزي‌ كرده‌ بوده‌اند و فرشتگان‌ شاهد احوال‌ آنها بوده‌اند و به همين‌ علّت‌ گفته‌اند :«أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ» ؟
2ـ آدم‌ كسي‌ بوده‌ است‌ كه‌ از ميان‌ مردم‌ عصر خود برگزيده‌ و نفخه روح‌ در او دميده‌ شده‌ است‌. چون‌ اصطفاء بمعني‌ برگزيدن‌ فرد از بين‌ افراد است‌ به خصوص‌، توجّه‌ باين كه‌ فرموده‌است‌«إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ ـ ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ1...» : ـ بدرستيكه‌ خداوند آدم‌ ونوح‌ و آل‌ ابراهيم‌ و آل‌ عمران‌ را از بين‌ جهانيان‌ (و براي‌ هدايت‌ جهانيان‌) برگزيد ـ آنها فرزنداني‌ بودند كه‌ بعضي‌ از بعض‌ ديگر (بوجود آمدند) ... ـ كه‌ صراحت‌ دارد كه‌ به‌ لحاظ‌ برگزيدگي‌ و تولّد، آدم‌ و پيامبران‌ ديگر مشابه‌ يكديگر بوده‌اند.
3ـ نفخه روح‌ در خصوص‌ آدم‌ به‌ آن‌ معني‌ نيست‌ كه‌ در مجسّمه گلي‌ او دميده‌ شده‌ است‌ زيرا از دقّت‌ در آيات‌ قرآن‌ مجيد به خوبي‌ روشن‌ مي‌شود كه‌ چهار نوع‌ روح‌ وجود دارد :
1ـ روحي‌ كه‌ پس‌ از تشكيل‌ جنين‌ در رحم‌ به‌ طفل‌ دميده‌ مي‌شود.(به‌ همگان‌ دميده‌ مي‌شود).
2ـ روحي‌ كه‌ به‌ بعضي‌ انسانهاي‌ متكامل‌ و شايسته‌ دميده‌ مي‌شود تا بمرحله پيغمبري‌ يا امامت‌ ارتقاء يابند، مانند روحي‌ كه‌ به‌ آدم‌ و پيغمبران‌ ديگر دميده‌ شده‌ است‌.
3ـ روحي‌ كه‌ پس‌ از برگزيده‌ شدن‌ پيغمبران‌ نازل‌ مي‌شده‌ و براي‌ تأييد، اغلب‌ با آنان‌ همراه‌ يا همنشين‌ بوده‌ است‌، مانند روح‌ القدس‌ كه‌ مؤيّد حضرت‌ عيسي‌ بوده‌ يا روح‌الامين‌ كه‌ مؤيّد حضرت‌ ختمي‌مرتبت‌ بوده‌ است‌ .
4ـ خود آيات‌ منُزَل‌ هم‌ نوعي‌ روح‌ بوده‌اند وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا1: و بدينگونه‌ ما از امر خود روحي‌ بر تو نازل‌ كرديم‌ ...... يعني‌ قرآنرا .
پس‌ اگر براي‌ بررسي‌ و تدبّر در امر گزينش‌ آدم‌ مقدمّه‌ مذكور را كه‌ به طور خلاصه‌ از خود كلام‌ اللّه‌ اقتباس‌ و عرضه‌ داشتيم‌ در نظر بگيريم‌ بسياري‌ از نكات‌ مبهم‌ موضوع‌ كه‌ اولاً باعث‌ سردرگمي‌مسلمانان‌ شده‌ است‌ و ثانياً موجب‌ ايراد روشنفكر نمايان‌ به‌ دين‌ شده‌ است‌ كاملاً روشن‌ مي‌گردد : ـ
1ـ فرشتگان‌ گفته‌اند: آيا مي‌خواهي‌ در روي‌ زمين‌ كسي‌ را به‌ جانشيني‌ خود انتخاب‌ كني‌ كه‌ (او هم‌ مانند افراد نوع‌ خود) به‌ فساد و خونريزي‌ بپردازد ؟ : ـ «أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ»؟
2ـ چون‌ قبل‌ از برگزيده‌ شدن‌ آدم‌ به‌ خلافت‌ ونبوّت‌، بشر و انسان‌ بر فطرت‌ مي‌زيسته‌اند، كسي‌ بمعناي‌ درست‌ به‌ تسبيح‌ خداوند نمي‌‌پرداخته‌ است‌ و اغلب‌ عوامل‌ طبيعي‌ را مي‌‌پرستيده‌اند و چون‌ فرشتگان‌ شاهد بوده‌اند گفته‌اند :«وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ »‌ : خداوندا اين‌ مردمي‌كه‌ ما ديده‌ايم‌ به‌ عبادت‌ نمي‌‌پردازند شايستگي‌ خلافت‌ تو راندارند درحاليكه‌ ماستايشگران‌ و پرستندگان‌ واقعي‌ توايم‌ ... (از ميان‌ ماخليفه‌ برگزين‌).
3ـ چون‌ به‌ آياتي‌ كه‌ فوقاً به‌ آنها اشاره‌ كرديم‌ به خصوص‌ 10 اعراف‌ و آيات‌ بسيار ديگر كه‌ صراحت‌ دارند كه‌ قبل‌ از برگزيدن‌ آدم‌ به‌ مقام‌ خلافت‌ و نبوّت‌، بشرها و انسانهائي‌ روي‌ زمين‌ زندگي‌ مي‌كرده‌اند ـ توجّه‌ كافي‌ نشده‌ است‌. حقيقت‌ امر مكتوم‌ مانده‌ است‌.
اكنون‌ كه‌ براثركاوشهاي‌ زيست‌شناسي‌ و باستانشناسي‌ فسيلها يا سنگواره‌هائي‌ از بشرها و انسانهاي‌ اوّليّه‌ از دل‌ خاك‌ بيرون‌ كشيده‌ مي‌‌شود كه‌ حتّي‌ مربوط‌ به‌ چند صدهزار سال‌ پيش‌ هستند ـ اولاً شك‌ وترديدهائي‌ ايمان‌ سوز در دل‌ بعضي‌ مسلمانان‌ پديد مي‌‌آيد كه‌ براساس‌ تعاليم‌ غلط‌، پيدايش‌ آدم‌ را حدّاكثر شش‌ ياهفت‌ هزار سال‌ پيش‌ مي‌دانند و او را «ابوالبشر» پنداشته‌اند نه‌ آدم‌ صفي‌ و نبي‌ از بين‌ انسانها ـ ثانياً بهانه‌ به‌ دست‌ بعضي‌ از افراد تحصيل‌ كرده‌ و سست‌ ايمان‌ مي‌‌دهند و نيز كساني‌ كه‌ در جستجوي‌ نقاط‌ ضعف‌ از دين‌ هستند تا كل‌ّ مفاهيم‌ و عقايد ديني‌ را زير سؤال‌ ببرند.
اكنون‌ پس‌ از ذكر مقدمه نسبتاً طولاني‌ (كه‌ از ذكر بسياري‌ دلائل‌ ديگر هم‌ خودداري‌ كرده‌ايم‌) به‌ پاره‌اي‌ ديگر از مسايل‌ مقاله‌ مورد بحث‌ پاسخ‌ مي‌دهيم‌ : ـ
1ـ با توجه‌ به‌ دلايل‌ فوق‌، فرشتگان‌ سابقه ذهني‌ از فساد و خونريزي‌ انسانهائي‌ كه‌ قبل ‌از گزينش‌ آدم ‌به‌ خلافت‌ روي‌ زمين‌ مي‌زيسته‌اند، داشته‌اند و به همين‌ جهت‌ گفته‌اند : «أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ ........»
2ـ «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ...» باين‌ معني‌ نيست‌ كه‌ خداوند نامهائي‌ را مستقيماً به‌ آدم‌ تعليم‌ فرموده‌ است‌، بلكه‌ استعداد نامگزاري‌ را در وجود آدم‌ صفوةاللّه‌ تعبيه‌ فرموده‌ است‌ و او توانسته‌ است‌ به تدريج‌ بر بشر و انسانها نامگزاري‌ را بياموزد و براي‌ اشياء و موجودات‌ پيرامون‌ خود نامگزاري‌ كنند و با اين‌ امر مقدمه رواج‌ و تقويت‌ دانش‌ و فن‌ّ را براي‌ انسانها فراهم‌ نمايند چون‌ اساس‌ تمام‌ علوم‌ و فنون‌ و ترقّي‌ و تعالي‌ انسانها بر نامگزاري‌ استوار است‌.
3ـ به شرحي‌ كه‌ فوقاً بيان‌ شد انسان‌ قبلاً بر روي‌ زمين‌ بوده‌ است‌ امّا خليفه خداوند يا آدم‌ نبوده‌ است‌، بلكه‌ همان گونه‌ كه‌ حضرت‌ ختمي‌مرتبت‌ از ميان‌ اعراب‌ جاهليت‌ و بت‌ پرست‌ و تقريباً بدوي‌ برگزيده‌ شده‌ است‌ حضرت‌ آدم‌ صفي‌اللّه‌ نيز از ميان‌ بشر و انسانهاي‌ عصر خود برگزيده‌ شده‌ است‌، و هيچ‌ دليلي‌ وجود ندارد كه‌ آن حضرت‌ بشر اوّليّه‌ بوده‌ است‌، و اين كه‌ او را آدم‌ «ابوالبشر» گفته‌اند صحيح‌ نيست‌. بلكه‌ آن حضرت‌ بايد ابوالآدم‌ يا انواللانبياء ناميده‌ مي‌شد ؟ چون‌ آن حضرت‌ سر سلسله انبياء بوده‌ است‌.
4ـ امتياز آدم‌ بر بشر يا انسانها، عيناً مشابه‌ است‌ با امتياز پيغمبران‌ ديگر بر اقوام‌ خود، امّا امتياز انسان‌ نوعي‌ برموجوات‌ ديگر قياس‌ مع‌الفارق‌ است‌ و خردمند نبايد به‌ اين قبيل‌ امور بپردازد زيرا خداوند براي‌ هر چيزي‌ براساس‌ خواست‌ و اراده‌ خود تقديراتي‌ مشخّص‌ فرموده‌ است‌، مثلاً يك‌ مورچه‌ چندين‌ برابر وزن‌ خود قدرت‌ حمل‌ بار دارد يا در شب‌ به خوبي‌ مي‌بيند يا به‌ نسبت‌ جثه كوچك‌ خود چندين‌ برابر انسان‌ سرعت‌ دارد، و لذا نمي‌توان‌ گفت‌ انسان‌ بر مورچه‌ يا مورچه‌ برانسان‌ امتياز دارد ـ انسان‌ بايد با انسان‌ سنجيده‌ شود و جانور با جانوري‌ از نوع‌ خود.
5ـ بعضي‌ باتوجّه‌ به‌ اين كه‌ خداوند پس‌ از ذكر خلقت‌ انسان‌ خود را ستايش‌ فرموده‌ و گفته‌ است‌ :«فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ»‌، و نيز فرموده‌ است‌ :«وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ»، پنداشته‌اند كه‌ بشر يا انسان‌ اشرف‌ مخلوقات‌ است‌. بايد از اين قبيل‌ گمان‌كنندگان‌ پرسيد كه‌ از كجا مي‌دانند كه‌ خداوند وقتي‌ مثلاً مورچه‌ را آفريده‌ است‌ به همين گونه‌ خود را مورد ستايش‌ قرار نداده‌ است‌، و يا همراه‌ آفرينش‌ موجودات‌ ديگر آنها را هم‌ مشمول‌ كرامت‌ خود قرار نداده‌ است‌ ؟ مگر صفت‌ كرامت‌ بخشي‌ خداوند مانند صفت‌ آفرينندگي‌ او عام‌ نيست‌ ؟
بايد دانست‌ كه‌ دركلام‌اللّه‌ مجيد روي‌ سخن‌با آدميان‌است ‌نه ‌با موجودات‌ ديگرـ شرف‌ آدمي‌متناسب ‌است ‌با كمال ‌معنوي ‌او ـ پس‌ هرفرد دوپائي‌ را نمي‌توان‌ گفت‌ بر موجودات‌ ديگر شرافت‌ و كرامت‌ دارد، به خصوص‌ اين كه‌ در مواردي‌ خداوند، خود، بعضي‌ افراد اين‌ نوع‌ را از موجودات‌ ديگر صريحاً فرومايه‌تر نام‌ برده‌ است‌ : «بَلْ هُمْ أَضَلُّ......»
6ـ هر انساني‌ خليفه انسانهاي‌ پيش‌ از خود است‌ امّا در آيات‌ مورد بحث‌ نظر به‌ مقام‌ خليفةالّهي‌ است‌ كه‌ خاص‌ّ آدم‌ صفي‌ بوده‌ است‌ و اينموضوع‌ از بيان‌ فرشتگان‌ معلوم‌ مي‌‌شود كه‌ گفته‌اند نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ...كه‌ معلوم‌ مي‌‌‌دارد منظور از خلافت‌، خلافت‌ معنوي‌ و الهي‌ است‌ نه‌ خلافت‌ نوعي‌ و نژادي‌ .
7ـ نمي‌توان‌ آن چنان كه‌ بعضي‌ پنداشته‌اند گفت‌ كه‌ فرشتگان‌ داراي‌ اراده‌ نيستند، چون‌ اگر اراده‌ نداشه‌ باشند چگونه‌ با اتكّاء به‌ اطلاعاتي‌ كه‌ از زندگي‌ سابق‌ بشر داشته‌اند در برابر خواست‌ خداوند مبني‌ برانتخاب‌ خليفه‌ از بين‌ انسانها اعتراض‌ كرده‌ و گفته‌اند «أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها...... وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ...»: چرا مي‌خواهي‌ كسي‌ را بخلافت‌ برگزيني‌ كه‌ به‌ تباهكاري‌ و خونريزي‌ در روي‌ زمين‌ بپردازد، در حاليكه‌ ما ستايشگر و پرستنده تو هستيم‌ (، چرا از بين‌ ما جانشين‌ برنمي‌گزيني‌؟) در اين‌ اظهارات‌ يك‌ درياي‌ عظيم‌ اراده‌ و اختيار و حق‌ چون‌ و چرا موج‌ مي‌زند؟
8ـ فرشتگان‌ هم‌ علم‌ دارند امّا علم‌ آنها لدّني‌ است‌ چنانكه‌ گفته‌اند«لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا»، امّا مانند آدميان‌ علم‌ اكتسابي‌ ندارند چون‌ خداوند به‌ آنها استعداد نامگزاري‌ نبخشيده‌ است‌ تابتوانند علم‌ خود را با آن‌ گسترش‌ دهند :«فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ... قالُوا سُبْحانَكَ ...: مرا از نام‌ آنان‌ آگاه‌ كنيد اگر راست‌ مي‌گوئيد گفتند : خداوندا تو منزهي‌ ! ما نمي‌توانيم‌ ....
9ـ فرشتگان‌ هم‌ برخلاف‌ تصوّر، اهل‌ عمل‌ هستند، كما اين كه‌ وقتي‌ نزد حضرت‌ ابراهيم‌ نازل‌ مي‌‌شوند تا به‌ او بشارت‌ فرزند دار شدن‌ بدهند و با اطلاع‌ او بروند و شهر لوط‌ را زير و زَبَركنند مي‌‌گويند: مي‌رويم‌ تا بر قوم‌ لوط‌ سنگهائي‌ از گل‌ فرو ريزيم‌. آيه33 سوره ذاريات, و موارد ديگر مانند فراهم‌ كردن‌ مقدمات‌ حامله‌ شدن‌ حضرت‌ مريم(س)‌ به‌ حضرت‌ عيسي‌، يا نازل‌ كردن‌ و تعليم‌ آيات‌ برحضرت‌ رسول‌اللّه(*) و... كه‌ حكايت‌ از انجام‌ اعمالي‌ دارد چيزي‌ كه‌ هست‌ نوع‌ اعمال‌ و تكاليف‌ فرشتگان‌ بانوع‌ اعمال‌ و تكاليف‌ آدميان‌ متفاوت‌ است‌ .
10ـ فرشتگان‌ بر علم‌ خود علم‌ دارند، چون‌ اگر نداشته‌ باشند علم‌ خود را فراموش‌ مي‌كنند و نمي‌توانند تكاليف‌ و فرامين‌ محوله‌ را به‌ درستي‌ اجرا نمايند. امّا ممكن‌ است‌ بتوانيم‌ بگوئيم‌ که مانند آدميان‌ قدرت‌ افزايش‌ علم‌ خود را ندارند چون‌ اگر مي‌داشتند مانند آدميان‌ به‌ اعمال‌ سليقه‌ و نظر مي‌پرداختند و در امور دخالت‌ ناروا مي‌كردند.
11ـ موضوع‌ اعتقاد داشتن‌ بعضي‌ از قرآن‌ شناسان‌ به‌ اين كه‌ موضوع‌ تكامل‌ منحصر به‌ انسان‌ است‌ و ساير موجودات‌ غريزي‌ زندگي‌ مي‌كنند يكي‌ از مسائل‌ شگفت‌انگيز است‌ كه‌ موانع‌ بسياري‌ هم‌ بر سر راه‌ گسترش‌ علوم‌ مسلمانان‌ بوجود آورده‌ است‌، معلوم‌ نيست‌ چرا اين قبيل‌ اشخاص‌ قرآن‌ و تعقّل‌ را ناديده‌ مي‌گيرند و به‌ ذهنيّات‌ و مفاهيم‌ غلط‌ و رايج‌ علوم‌ تجربي‌ بسنده‌ مي‌نمايند. معلوم‌ نيست‌ وقتي‌ كه‌ خداوند در بسياري‌ از آيات‌ تمام‌ موجودات‌ را، حتي‌ زمين‌ و آسمانها و اجزاء آنها را داراي‌ ادراك‌ و عقل‌ و اختيار و خصيصه خداپرستي‌ و انجام‌ تكليف‌ معرّفي‌ مي‌‌فرمايد و نيز تمام‌ جنبدگان‌ زمين‌ وآسمان‌ را «امتّهائي‌» عيناًمانندآدميان‌ مي‌شاساند چگونه ‌كسي‌كه‌ به‌ قرآن‌ آشنائي‌ دارد ادراك‌ و عقل‌ و كمال‌ را منحصر به ‌انسان‌ مي‌نماياند؟ و توجّه‌ نداردكه‌ اگر خداوند فردا از او بپرسد جائي‌ كه‌ من‌ گفته‌ام‌ :«وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطِيرُ بِجَناحَيْهِ إِلاَّ «أُمَمٌ» أَمْثالُكُمْ...» تو چه‌ اصراري‌ داشتي‌ كه‌ براي‌ موجودات‌ ديگر به‌ اثبات‌ غريزه ‌بپردازي‌ وكلام‌ خداي‌ خود را ناديده ‌و ناشنيده ‌بينگاري‌ چه‌ جوابي‌ دارد بدهد ؟
چرا ما توجّه‌ نميكنيم‌ كه‌ خداوند كراراً فرموده‌ است‌ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ... بمعني‌ اينست‌ كه‌ بنده‌ كه‌ اين‌ كلمات‌ را مي‌نويسم‌ و ديگران‌ كه‌ ممكن‌ است‌ بخوانند، و همگان‌ از مقداري‌ خاك‌ و آب‌ و گياه‌ و گوشت‌ حيوانات‌ ديگر تركيب‌ يافته‌ايم‌. و اين‌ بمعني‌ آنست‌ كه‌ آنها در حقيقت‌ «تكامل‌» يافته‌ و در هيأت‌ ما متشكّل‌ و متكامل‌ شده‌اند و اكنون‌ آنها هستند كه‌ مي‌خوانند و مي‌نويسند و تعقّل‌ و تدبّر مي‌كنند ـ مگر فقط‌ تكامل‌ در همان‌ شكلي‌ كه‌ در ذهن‌ ما مي‌باشد تحقّق‌ پيدا مي‌كند ؟
درست‌ است‌ كه‌ براي‌ نمونه‌، ظاهراً زندگي‌ زنبور عسل‌ در نظر ما تغيير چشمگيري‌ ندارد، امّا از كجا بدانيم‌ كه‌ از نظر زنبور عسل‌ و منطق‌ خود او اين‌ نوع‌ زندگي‌ بهترين‌ نوع‌ نباشد، و از كجا بدانيم‌ كه‌ زنبور عسل‌ در عالم‌ خود اينهمه‌ جوش‌ و خروش‌ و تكاپو و تغييرات‌ زندگي‌ ما انسانها را «نابخردانه‌» نميشمارد ؟ بايد زنبور بود تا بتوان‌ گفت‌ زنبور چگونه‌ مي‌‌انديشد و تعقّل‌ مي‌كند ـ مگر همه‌ موجودات‌ بايد از زندگي‌ ما الگو بگيرند تا عاقل‌ و متكامل‌ شناخته‌ شوند ؟!
اگر ما اندكي‌ دقّت‌ كنيم‌ همه‌ چيز را در مسير كمال‌ و شتابنده‌ و بي‌ آرام‌ خواهيم‌ ديد. بايد چشم‌ گشود و رهنمودهاي‌ قرآن‌ را نيز از نظر دور نداشت‌ ـ بايد دست‌ از خودپسندي‌ برداشت‌ و در جستجوي‌ حقايق‌ امور رفت‌ .
12ـ اين كه‌ صدرالمتألهين‌ قايل‌ بوده‌اند كه‌ موضوع‌ خليفةالهي‌ در حضرت‌ رسول‌اللّه* و حضرت‌ آدم‌ صدق‌ مي‌نمايد كاملاً درست‌ است‌ امّا نمي¬توان‌ گفت‌ كه‌ مثلاً در وجود حضرات‌ نوح‌، ابراهيم‌، موسي‌، عيسي‌ و پيامبران‌ و امامان‌ و پيشوايان‌ ديگر مصداق‌ ندارد. موضوع‌ خليفةالهي‌ در وجود تمام‌ هاديان‌ و برگزيدگان‌ خداوند ثابت‌ است‌ و اينموضوع‌ از جمله : «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً»، دانسته‌ مي‌‌شود كه‌ «جاعل‌» حكايت‌ براستمرار دارد، مگر هم‌اكنون‌ حضرت‌ صاحب‌الامرنمونه كامل‌ خليفةالهي ‌نمي‌باشند؟
تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه