خدايا! مرا آفريدي ز مهر از آن پيشتر كآوري در جهان به هستي من سايه انداختي به دل خويشتن داري آموختي |
به من جسم و جان دادي و قلب و چهر فراهم نمودي مرا آب و نان ز آسيب دوران مصون ساختي به جان آتش خشمم افروختي |
- س. 91 آ. 7 تا 10
تعادل به من دادي از خشم و صبر كه در سر كشيها بر آرم خروش كه با ناتوانان مدارا كنم مرا گوش دادي كه حق بشنوم دهان دادي و فك و دندان و كام دو بيني، كه از عطرها بو كشم عصبها نهادي مرا زير پوست يكي ويژگي دادهاي بر تنم درونم ببخشيدي احساس درد دهان دادي و كام و حلق و شكم نيارم بگويم در اعضاي هضم همين دانم اين كارگاه بدن لبم دادي و كام و ناي و زبان به نايم درون، تارها كاشتي چنان كردهاي كز هوا تارها نه تنها در اين بوالعجب دستگاه ز همكاري بيني و ناي و شش جگر گر ز ششها نگيرد هوا برونم به زيبايي آراستي هر آن موي من گر شود صد زبان به دقت برادر به تصوير بين مسير هوا در درون شش است چه خوب است اگر آدم حق شناس |
چنان رعد و باران كه دادي به ابر به لب تشنگيها دهم آب نوش به خود كامه، خشم آشكارا كنم مرا چشم دادي، كه ايمن روم ولي منع كردي ز خورد حرام زباني كز آن طعم نعمت چشم كه احساس سرما و گرما در اوست كه درك درشتي و نرمي كنم كه با دشمن جان نمايم نبرد دوگون روده انباشتي روي هم چها كردي از كار و اسرار نظم بود مايه جان و نيروي تن دم و باز دم، از دماغ و دهان هوايم درون شش انباشتي بسازند آهنگ گفتارها دم و باز دم هست و گفتار و آه شود حالت جمله اندام خوش تَف آن، بجوش آورد خون ما درونم به نوعي دگر خواستي بمانم ز شكر خدا، ناتوان فنون عجيب جهان آفرين كز آن آدمي زنده و سرخوش است به هردم بگويد هزاران سپاس |