سخن رفت در چهره اول ز چشم نشيند به چشمان دو همنشين كند آدمي را فراوان كمك خدايا چه طرحي در انداختي دو حفره بنا كردي از استخوان به هر حفره گويي بلورين نرم به گودال سر، هست عضو نگاه ز منشورها ساختي گردكان نگيني و نقش و نگاري به تاج سپيدي كه بر سر نشاندي سياه نگيني عدس گونه سوراخ دار شگفتا عدس پر ز ماهيچه است ز ماهيچه گر تيرگي برد زور وگر نور طغيان كند از غرور در اين گردكان خدا ساخته كران تا كران را تو هستي و بس از اين كار گاه و از اين كار نغز ز چشمان بدون قلم موي و رنگ عدس بر نشاندي به گوي بلور در ايمن مكاني نشاندي چراغ ز مژگان كشيدي به دورش حصار دگر طرح زيبا كه انداختي پي شستشوهاي گوي بلور كه پيوسته باشد شناور در آب فتد ديده وز ورطه خيرگي عجب گنج شايان و پر مايه است به زوبينهها تركتازي كند بود عقل درمانده از كار آن خرد گر كم آيد خموشي به است جم ما بود كاسه چشم ما مرا گر بود صد هزاران زبان جهان را كند چشم ما آشكار عيان ميكند چشم ما يار ما اگر شد زبان از سخن ناتوان سخن گفتن چشم زيباتر است به جايي كه گردد زبانها خموش غم و شادي و قهر و مهر و اميد كند چشم افشاي صدق و دروغ به ما چشم گويد برو يا بمان نيارم بگويم ز غنج و دلال خدايا نظر جز به سويت مباد دو چشمي كه كارش جهان بيني است پس از چشم بيني رسد در نظر اگر چشم از اندوه گريان شود |
كه آيينه مهر و لطف است و خشم در اين نقش آن و در آن نقش اين به همدم گزيني ما، مردمك كه در چهرهها چشمها ساختي كه در آن بود چشمها در امان گهر در صدف چون صدفها به برم چو يوسف كه آن را نشاندي به چاه نگيني سيه را نشاندي بر آن چو شاهي كه بنشسته بر تخت عاج عزيزي كه بر سر نهادي كلاه به گنجي است چون گوهري شاهوار كه با نور سرگرم بازيچه است عقب ميروند از گذرگاه نور كند تنگ بر نور راه عبور د مد آفتابي ز هر ياخته كه جا ميدهي در درون عدس دهي بينش و آگهي ها به مغز به جان ميزني نقشهايي قشنگ كز آن شد چراغي فروزان به نور ز پلكان بپوشانديش در فراغ كه محفوظ ماند ز گرد و غبار ز ابرو بر آن سايبان ساختي ز چشمان تراوندهاي آب شور چه در وقت بيداري و گاه خواب چو بيند دهد روشني تيرگي هويداي پنهان در لايه است به بندينهها بند بازي كند فرو مانده دانش در اسرار آن گهر گر بود پرده پوشي به است در آن جلوهگر جام گيتي نما نيارم كنم وصف چشمي بيان شود رهنما چشم ما سوي يار دهد راز دل را به دلدار ما گشايند چشمان به گفتن زبان شنيداري چشم گوياتر است نگه كردن آنجا زبان است و گوش توانيم از حالت چشم ديد اگر پر فروغ است اگر كم فروغ بسي نكته گويد ز راز نهان به عاشق چگون ميرسد شور و حال در آن سرمه جز خاك كويت مباد دو سو بر فرازاي يك بيني است چو از گونهها هست برجستهتر ببيني كه بيني هم آنسان شود |