پس از مختصر شرح حال بصر خدايا! به رخسار نوع بشر به صورت يكي بيني افراشتي سرش ساختي از غضاريف نرم چه حكمت در اين طرح بردي به كار بنش بهر محكم نشستن بود به سختي و نرمي و بست و نشست دو دالان گشودي براي هوا يكي شكل دادي به دهليز باد در آن ساختي حس اشنوسهگر تو روياندهاي زير اين تاقديس ببندند موهاي چسبان تر اگر در هوا هست آلايشي عصبها چو دروازهبان امين به دروازه تن، عصب با عدس عصبها يكي آزمايش گه است اگر يابد آن باد را سودمند چو با آزمايش شناسد زيان به مركز ز كارش گزارش دهد شتابان دهد در بد و خوب فرق همان دم شناسد كه با رهسپار نه كار عصب ميشود هيچ كم ز مخروط منشور گوني سه بر خدايا! چه زيبايش آراستي شگفتا! كه بيني چه زيبا بود درونش به جان ميدهد بوي گل از اين نعمت و صنعت تابناك |
بر احوال بيني نمايم نظر هنرها بسي كردهاي جلوهگر بُنش بر پي استخوان كاشتي چو دري گرانمايه در كيف چرم سرش نرم كردي، بنش استوار سرش نرم از بهر بستن بود بسي رازها اي خداوند! هست دم و باز دم ساز ششهاي ما به حد ضرورت، نه تنگ و گشاد كه ميافكند ناروا را بدر عصبهاي بويايي و موي خيس به ذرات موذي مسير گذر كند پاك، مجراي پالايشي به هر رشته دارد بسي ذرهبين كند كار، چونان به برزن عسس ز اجزاي باد و هوا آگه است به ما ميدهد نكهتي دلپسند ز بوي بد آن را نمايد بيان ز آمد شد رهرو خوب و بد چو در سينه ابر زوبين برق كه مشك است يا زهر در كوله بار نه تأخير گردد دم و باز دم به مجراي بيني نهادي سپر وز آسيبهايش مصون خواستي چو گلدستهاي روح افزا بود برونش بود غنچه بر روي گل به شكرانه صورت بمالم به خاك |