خدايا! ز سر ميرود عقل و هوش چو بشنيدن آدمي خواستي بهين جاي را كردهاي اختيار همانند بيني و چشم و زبان به نزديك مركز بداديش جاي ز اطراف يابد كه گفتار چيست يكي خرمن گل شكفتي به چهر زنخ، لب، رخان، بيني، ابرو، مژه به گلزار صورت چو گل كاشتي دونش يكي نقش پر پيچ و تاب يكي معبر صوتي قيف گون شياري كه پيچيده در گوشهاست به مجراي گوش است موهاي ريز تراود در آنجا كه مجراست تنگ از آن موم باشد گريزان هوام پس از آنكه مجرا شود استخوان فضاييست گوش ميان باد لاخ چو شيپور استاش آيد فرو يكي پتك و سندان بود در ميان فضاهاي چنديست بعد از صماخ جداران غشايي، درونها پر آب شود بخش هر يك از اين چند گون ز گوش برون و ميان و درون هم از گوش راهيست سوي گلو زبان لال باشد گر انسان كر است تعادل، توازن، بود كار گوش دو عضو گرانمايه همكار هم ز گوش و زبان و ز گفت و شنيد همين قيل و قال و همين استماع پديدار گردد طريق صواب تبادل شود ديده و آزمون ز كارايي درك و انديشه ها ز كار و ز انديشه و آزمون ز احساس و ادراك و انديشه است پس از چشمها و زبان است و گوش نه تنها از آنهاست حسن و جمال همآهنگي چشم و گوش و زبان برون خرمني نو شكوفا گلند برون گلستاني تماشايي است برون هست صنع خدا جلوهگر گل و لالهها را همو كاشته است همو با هنرها بياراست چهر هر آن كس بداند كه اين نقش چيست هنر مينمايد هنرمند را خدايا! ببخشا به من اين توان |
ز يك لحظه انديشه در كار گوش يكي طرفه نقشي بياراستي براي بهين شكل و نقش و نگار به نزديك مغزش بدادي مكان كه فرمانبري هست، فرمانرواي به مركز بگويد كه گوينده كيست به سر پنجه صنعت و دست مهر بناگوش و پيشاني پر گره دو سويش دو لاله برافراشتي برونش براي دورنش نقاب كه ميريزد از آن صداها، درون مشخص نمايد صدا از كجاست كز آن داخل گوش ماند تميز يكي ماده مومي زرد رنگ شود امن گوش درون، مستدام رسد انتهايش به گوش ميان در آن است شيپور و طبل صماخ شود متصل با درون گلو كز امواج صوتي ندارند امان به نسبت يكي تنگ و ديگر فراخ تعادل از آنها شود اكتساب به دهليز و مجرايي و حلزون شويم آگه از صوتهاي برون هم از گوش، انسان كند گفتگو سخنور ز گوشش سخن آور است زبان را چشاييست از خورد و نوش به پروردن آدمي، يار هم ميان بشر الفت آيد پديد گذارند شالوده اجتماع ز گفت و شنود و سؤال و جواب بدين گونه دانسته گردد فزون تجارب پديد آيد و پيشه ها هنرمندي و صنعت است و فنون كز آن بينش و دانش آيد به دست خردمندي و دانش و عقل و هوش كه هستند اسباب راه كمال همآهنگي آرند در جسم و جان درون نور پرداز جان و دلند درون عشق و شور است و شيدايي است درون است گنجينهاي پر گهر همو گنج با گوهر انباشته است وز آنها به دلها بيفزود مهر يقين ميشناسد كه نقاش كيست ابشر مينمايد خداوند را دهم در پي گوش، شرح زبان |