زبان عضو نرميست، بياستخوان يكي بيضوي شكل و ماهيچهايست بر آن رشتههاي عصب كرده جا چو آن عضو بلع و چشائيست نيز گر از طعم بد يابد آزردگي چنين مانع خوردن آن شود ز كام و زبان ميتراود خدو در آن ماده، داروي ليزين بود بدرّد به تن، جلد تك ياخته خدو ميكند لقمه را دلپسن كند نرم ارزاق را آب او نه تنهاست يك آلت نوش و خورد زبان ميدهد خوردني را فرو جهازات چندي شود هم نواز هوايي كه در ناي دارد وزش صدا چون برآيد ز هر ارتعاش زبان چون به جنبش در آيد به كام براي سخن گفتن و گفت و گو نباشد گر اول شنيدار، گوش بسي عضو بايد در آيد به كار زبان عضو خاص چشيدن بود زبان است تيغي درون غلاف زبان است افشاگر راز دل زبان است يك شاخ زيتون تر زبان رابط آشنايي بود زبان چاوش آفرينش بود زبان است در كام مرد هنر |
كه چسبيده با بند خود در دهان سر آزاد اما بن آزاد نيست كز آنها كند درك طعم غذا دهد طعم خوش را ز ناخوش تميز شود باعث دل به هم خوردگي وگر خورده شد باز گردان شود كه در خوردنيها كند جستجو كه با ميكرب خصم ديرين بود غذا را كند پاك و پرداخته دمبدل كند غلهاي را به قند كه آسان بلغزد درون گلو زبان را فراون بود كار برد زبان يك جهاز است در گفتگو وز آنها زبان ميشود كار ساز كند تارهاي صدا مرتعش زبان است در حال آماده باش دهد صوت را شكل حرف و كلام لب و فك و دندان شود يار او زبان در همه عمر، ماند خموش كه گردد نصيب زبان افتخار چو بيني كز آن بو كشيدن بود زبان است در گفتگو مو شكاف زبان است شمشير پيمان گسل زبان است يك آتش شعله ور زبان فتنهگر در جدايي شود زبان حامل علم و بينش بود «كليد در گنجهاي گهر» |
- مصرع از شيخ سعدي است.
زبان از دل و جان به پيغمبريست چو جمع مشاعر همايش كند هماره از اين نعمت بيقرين خدايا! زبان را خود آراستي به گستردن دانش و دين و داد پس از چار ابزار ادارك خمس |
سخنگوي مجموعه رهبريست زبان يافتهها را گزارش كند هزار آفرين بر زبان آفرين نگهدارش از گفت ناراستي زبان سخنگوي كوته مباد بپردازم اكنون به احساس لمس |