حس بساوايي و...
آغوش احساس سرد است و گر به روي تن خود، كه خالي از اوست به سر تا سر پوست، ره يافته كسي اين شگفتي كجا ديده است ظريف و قويتر ز ابريشم است كه با چيزها ميشود در تماس همانگونه سردي و گرمي آن گزارش نمايد خبر را چو برق به بالاترين جاي فرماندهي هر آن كار، بايسته است آن شود ز تفصيل و تحليل هر خشك و تر كه گردد به فرمانبران آگهي ز اعلام امري كه شد امتثال يكي چشم بر هم زدن بيش نيست مجهز به اعصاب چون تار و پود مسلط بر آن است در روز و شب چنين است ربط خداوند و بس ز نظم عصبها و تدبير مغز آن، ميكربي داخل تن خزيد عصب از ورود وي آگاه شد از آن آمدن بيجواز ورود به يك لشكر از گوچههاي سپيد ببايد بر آن بي امان راه بست رساندند خود را به ميدان جنگ كه از كشتهها هر طرف پشته شد از آن گويچه لشگر چيره دست گروه نظافت به ميدان رسيد ز دودند چرك و بشتند خون شتابان در آمد به ميدان جنگ خرابات جنگي، ز نو ساختند يكي شرح نظمي حكيمانه است كه نقلش كند داستان را دراز تو را راحت از درد سر كردهام كه هر جفت، گردد جدا از نخاع كز آنها تن ما در آسايش است عصبهاي فرعي، به انجام كار كز احوال اجزاي تن آگهند رگ و استخوان، گردش لنف و خون كنش، وا كنش، خفتن و خورد و نش نه خودكار گون، بلكه با اختيار كه مغز و عصب، هست داراي عقل كه تصميم گيرند و صاحب نظر كه در كار اعصاب، مركز مخ است ز مركز تقاضاي آرش كند كه ميبايد آسيب را چاره كرد به تدبير پردازد و آزمون نه كمتر بود از ضروررت، نه بيش همان حكم راند كه در شأن اوست ز روي عدالت، نه با ظلم و زور به آنجا كه ميبايد اجرا شود نظم منظومه نيكو نهاد بگوييد پس معني عقل چيست ؟ نموده خردمند بالا نشين زتصميم خود هست در جنب و جوش به فرمانبران داده فرمان كار نه ناداني و خود سري ميكنند ز انديشه و دانش و دين و داد
|
|
بساوش كه ادراك زبر است و نرمهم نيابي يكي نقطهاي را ز پوست يكي تور از انساج بر بافته به هر نخ، بسي پرز روئيده است نسوجش سفيد و بسي محكم است سر برزها هست يك ريز ماس كند درك زبري و نرمي آن گذارد بر احوال اشياء فرق ز سود و زيانش دهد آگهي وز آنجا بر اندام فرمان شود ز احساس و ادراك و نقل خبر ز ابلاغ تصميم فرماندهي ز اجراي فرمان به حد كمال دراين جمله يك لحظه تشويش نيست همين گونه باشد تمام وجود كه مغز از طريق نخاع و عصب به يك لحظه غافل نباشد ز تن شنيدم يكي قصه بسيار نغز كه خاري به انگشت شخصي خليدوز چو آن ياخته در چراگاه شد خبر را به مركز رسانيد زود ز مركز يكي تند فرمان رسيد كه دشمن درآمد به انگشت دست به فرمان مخ، گوچهها بي درنگ ز هر سو بسي جنگجو كشته شد سر انجام بر دشمن آمد شكست چو جنگ دفاعي به پايان رسيد ببردند اجساد از آنجا برون سپس تيمي از گوچه سرخ رنگ به ترميم انگشت پرداختند مپندار كاين گفته افسانه است در اين قصه، افزون بر اين است راز من آن را چنين مختصر كردهام عصبهاي احساس و ادراك و راع ز هر مهره پشت بيست و شش است وز آنها شود منشعب بي شمار خبر گيرهايي گزارش دهند بر اندام و اجزا، برون و درون تپشهاي قلب و دمشهاي شش نباشد ز ديد عصب بر كنار دليل است نظمي كه كرديم نقل چه برهان بگويم از اين بيشتر گر اشكال باشد، مرا پاسخ است عصب، ماوقع را گزارش كند به ما ميدهد نيز احساس درد چو مركز خبر يابد از چند و چون يكي حكم راند ز تدبير خويش به خوبي دهد فرق، دشمن ز دوست نظر ميكند بر تمام امور همان حكمها را عصب ميبرد چو مركز بود بر سر عدل و دادشود اگر عدل و داد از خردمند نيست يقين است، مخ را جهان آفرين به او داده احساس و ادراك و هوش به فرماندهي داده است اختيار كه دانسته فرمانبري ميكنند خدايا! چنين مركز آباد باد
|
|