زبان گفتم و بيني و چشم و گوش دماغ و مخ و مغز و مركز، يكيست به سر بر، يكي تاج از استخوان تو گويي يكي جام گيتي نماست ببيني در او هر چه بايست ديد ز فولاد بسيار محكمتر است صدف وار گنجينهاي بس گران مپندار جام جم افسانه است در اين جام، كانون انديشه است در اين جام اگر بنگري جم تويي رواقيست يك درب و شش پنجر ه در آن است نيروي ياد آوري هزاران هزاران از اين بيشتر دو گون شيوه در مغز باشد به كار يكي آنچه من گويم آن ميكند اول آنكه من ميشوم خواستار ز هر ديده وز هر چه بشنيدهاي ز هر گونه احساس و ادارك هم ز پيشينه كردار ناسودمند ز هر چيز كز كوشش آمد به دست ز دانش ز بينش ز عقل و خرد فراهم كند مايه آزمون در اين جمله، باشد به فرمان من همه بخش خود كار اندام ما تمامند در كار خود مستقل بسي عضو خرد و بزرگ دگر به كارند در جسم ما روز و شب عصب گر ز يك عضو غافل شود فلج ميشود بر تن اندام ما وگر عضو اصليست مرگ آور است عصب ميكند مغز را با خبر عصب آشنا را شناسد ز غير عصب هست ابزار احساس درد گر از درد ما را نبود آگهي مرض كهنه ميگردد و ماندگار به گيتي كسي همچو بيدرد نيست عصب هست بر جان و تن چشم و گوش عصب ميكند مغز را با خبر ز تدبير و تصميم خود بيدرنگ كند بيتأمل بسيج سپاه ز جان پاسداري شود روز و شب فراهم كند مايه عقل و هوش وز اين دادهها، مغز گيرد مدد به تدبير و اندشه و عقل و راي به مغز و تن و جان تعامل بود هماهنگي كار و داد و ستد پس اين مغز فعال انديشمند بسي مشكل از آدم آسان كند شگفتا كه اين چونهاي از خمير به انديشه، ما را رهاند ز شك بسازد براي خدا جانشين به آنجا رساند كه كروبيان بر آرد ز ژرفاي اين خاكدان به طينت مقامش فراز سر است يكي مرغك پاي بند قفس ز تاريكي فرش، سر بر كشد گزيند به قرب خدا آشيان بلي، چونكه مرغ خرد پر گشود شود جايگاهش فراز فلك ملك جز به آدم زمين بوس نيست گران سنگتر از خرد هيچ نيست چه گويم كه اين توده پيچ پيچ بر اين صره گوهر خوش سره معماي نگشودني مغز ماست هزاران سر رشته از اين کلاف چو تار بريشم ظريف و سپيد ز مخ مخچه است و نخاع و عصب وز آنها شود منشعب اصل و فرع عصب ريشههاي درخت خداست يكي ميوه آورده شيرين و نغز عصب را بود بيني و چشم و گوش ز اندام دانسته گيرد خبر چو در ملك تن سر كند سروري حكومت كند بر جهان عقل كل پيمبر امين بايد و تيز هوش نه در درك دستور سستي كند نمونه است از آفرينش بدن يقين دان هرآن كس كه خود را شناخت خدايا! تو را ميكنم من سپاس خدايا! چه كردي در اين مشت پيه چه كردي در اين رشتههاي عصب خدايا! در اينجا خموشي به است |
بپردازم اكنون به ادراك و هوش كه بر تخت تن دائماً متكيست گرانمايه، برتر ز تاج كيان نظرگاه انديشه و راي ماست رسانا و گيراي گفت و شنيد سبك وزن جسم و گران گوهر است پر از گوهر جان، كران تا كران كه در جمجمه، هر چه خواهيد هست نظرگاه مرد خرد پيشه است گشاينده راز عالم تويي همايون مقام و فرو هر، فره خدا باوري هست و خود باوري ز مغز است و مغز است پنهان به سر يكي ناگزير و يكي اختيار يكي آنچه از من نهان ميكند كه دانستهها را بگيرد به كار ز هر آزموني و سنجيدهاي ز آسان و امر خطرنك هم ز دست آور بهره دلپسند ز پيروزي و هودهها وز شكست ز فرهنگ و آيين، ز هر خوب و بد مرا در امورم شود رهنمون ولي هست مختار، در كار تن ز موهاي سر تا سر انگشتها ريه، كليه، معده، جگر، روده، دل كه ذكرش بود مايه درد سر ز تدبير و تنظيم مغز و عصب همان عضو از كار ميايستد شود زندگي زهر در كام ما عصب گر نباشد اجل بر سر است ز احوال اندام، پا تا به سر به مركز گزارش دهد شر و خير غم و شادي و لذت و گرم و سرد به درمان علت شود كوتهي بر آرد ز جانهاي مردم دمار كرا هست بيدردي او مرد نيست فزون سازد انديشه و عقل و هوش كه از جسم و از جان شود دفع شر دهد مغز با دشمن اعلام جنگ کند روز، بر دشمن دون سياه ز آمادگيهاي مغز و عصب عصب، از تن و بيني و چشم و گوش به پردازش فكر و عزم و خرد بود مغز بر جان و تن رهنماي تعامل، اساس تكامل بود به تن جان و بر مغز نيرو دهد به دور از تن آساني و چون و چند تدابير، در جسم و در جان كند كند جان و تن را به تدبير سير فراتر برد از مقام ملك مگر تا خدايي كند در زمين نيارند در فهم و وهم و گمان رساند به بالاترين آسمان به فطرت ز هر برتري برتر است كه جولانگهش حول عرشاست و بس بر انوار عرش عُلا، پر كشد بچيند ز رضوان او آب و دان در آن آشيان خواهد آمد فرود وز او پايگه، سجده گاه ملك به هر آتشي تخم ققنوس نيست كه آن هم جز از مغز پر پيچ نيست بجز راز هستي نماند به هيچ زده دست خلقت گره بر گره شگفتا معماي مشگل گشاست پراكنده در جسم، پيجان و صاف سر انگشت خلقت بر اعضا تنيد درون ستون مهرهها منشعب فزونتر ز اندازه متر و ذرع كه آبشخورش چشمه جان ماست به هر شاخه آن كه گويند مغز وز آن دارد احساس و ادراك و هوش گزارش دهد آن خبرها به سر عصب ميكند كار پيغمبري بگيرند فرمان او را رسل كه ادراك فرمان كند از سروش نه در نقل آن نادرستي كند كه بشناسدش عارف خويشتن از آن خود شناسي خدا را شناخت مرا ساز از لطف خود خود شناس كه ما را به ايمن رساند ز تيه كه ما را حفاظت كند روز و شب به ضعف خرد، پرده پوشي به است |