هلا اي خردمند صاحب نظر ببين آفرينش چهها كرده است ز يك توده كوچك پيه گون يكي حجم كوچك، در آرايش است جهان را مبدل به معنا كند ز هستي اگر هم بود بيشتر نديدم كه گردد ز دانسته سير اگر از دهش، مايه بيرون كند معاني به خاطر نگارش كند كند جمله دانستهها ضرب در نه تنها به چندي، چنين ميكند اگر خواست، علمي كه دارد به سر كند هندسه علم اعداد را توان را به نيرو مبدل كند اثر دارد از كيميا بيشتر نسازد از آن خاطر خود پريش بي اشكوب و بي گنجه و بي قفس تواند ز يك چيز سازد هزار به خدمت فرا آورد چشم و گوش به همكاري مغزهاي دگر وليكن چه گردد كه مغزي چنين كه آن كس كه اينگونه اعجاز کرد ز چيزي كه بخشد به ما رايگان به نابخردي ناسپاسي كنيم وجود جهان واقعيت بود چه آن كس كه ظرفيت مغز داد چو هستي شناسي مسلّم بود اگر صرف او گشت فكر بشر نيابيد چيزي در اين روزگار همين گونه بر مغز ما چيره است خدا با من است و منم دور از او ولي او خدايي به غايت كند اگر من بپيچم سر از بندگي خدايا! جهالت ز ما دور كن سخن ميرود گرچه از مغز و قلب كه ما را نظر چون به قرآن بود از اين پيشتر هم نمودم بيان بجز ذات خالق كه تنها يكيست جهان، زوج در زوج، در زوج هست ز برجستگي و فرو رفتگيست يقيناً خدا هرچه را آفريد در انسان بود بخش پيداش تن از اين رو به هر عضو باشد قرين روان هست از اين رو دقيقاً چو تن نهاني بر آن رهبري ميكند نبيني روان را به هنگام خواب |
بيا و در اعجاز خلقت نگر چه اعجاز در مغز ما كرده است چه ريزد درون و چه آرد برون ولي بينهايت، به گنجايش است نهان در نهانخانه ما كند توان جاي دادش به مغز بشر نه از بار سنگين سر آرد به زير از اينگون كش، مايه افزون كند عمل، طبق علم شمارش كند پيا پي كند مايه را بيشتر به چوني دانش، همين ميكند مبدل نمايد به علمي دگر كند پيكره سطح و ابعاد را رموز نهان را مدلل كند كه مس را مبدل نمايد به زر نگردد در آن در هم آميخته چه هر چيز باشد، نهد جاي خويش به هر چيز ميباشدش دسترس در انواع و اصلش بود برقرار به دانش بيفزايد و عقل و هوش فزايد به گنجي كه دارد به سر نينديشد از صنع مغز آفرين كمي پيه گنجينه راز كرد شناسيم از آن راز كون و مكان نه صرف حقيقت شناسي كنيم ولي هستيش از حقيقت بود براي خودش نيز جايي نهاد كجا جاي هست آفرين كم بود شود مركز فكر، گستردهتر برون باشد از حيطه كردگار اگر چند بي ياد او تيره است نه گيرم ز كوري خود نور از او من كور را هم هدايت كند ولي او نمايد خداوندگي دل و جان ما روشن از نور كن نمايم نظرها به اين نكته جلب روان سخن گفتن از آن بود كه زوج است هر واحدي در جهان نه چيز و نه كس در جهان فرد نيست نبيني به دريا اگر موج هست چنين گر نباشد پس آن موج چيست ز پيدا و پنهانش آرد پديد بود بخش پنهان، روان در بدن يكي عضو پنهان كه باشد چنين كه دارد تراوش درون بدن بر آيين پيغمبري ميكند ز همكاري تن كند اجتناب |
-س.42، آ.29
رود در پناه خداي روان چو تن باز يابد توان را ز خواب بدين گونه تجديد نيرو كنند اگر تن نياسايد از خستگي شود اينكه جسمي به سي سال زيست كه گويند در حال بيهوشي است بلي گر روان باز نايد به تن حيات است جان، روح باشد روان پس اي جان! چه ميگويم از حال مغز كه منظور مغز است با روح او همين گونه فرق است اي جان من يكي جاي عشق است و مهر و صفا يكي ميتپد از غم هجر دوست يكي جاي دارد به صدر روان يكي منشأ عشق و شور و جنون اگر جسم ما را نباشد توان روان گر نيايد ز بالا فرود پس آن كس كه تن را كند ناتوان بزه، ضد قانون خلقت كند اگر هر يكي را كند اختيار |
كه از سوي او باز يابد توان روان باز گردد به تن با شتاب به تمديد اين زندگي رو كنند روان را به آن نيست وا بستگي بدون روان ،ليك فعال نيست تن زنده در خود فراموشي است چه سودي اگر زنده ماند بدن تو اي نكته سنج اين تفاوت بدان توجه بفرما به مفهوم نغز ولي مختصر گشته در گفتگو !ميان دل روح و قلب بدن يكي خون رساند بر اندام ما يكي از رگ و پي و اندام و پوست كي داخل يك قفس ز استخوان يكي مركز گردش لنف و خون روان كي فرود آيد از آسمان شود جان ز تنها برون دير و زود خسارت رساند به جان و روان عمل بر خلاف طبيعت كند شود دين بدين گونه ناپايدار |
- س. 30، آ. 30
تعادل اساس ديانت بود كسي نيست در هر دو عالم خجل چو در ترك دنيا بود ترك دين هماهنگ با هم سفر ميكنند نه اين ميكند شانه خالي ز بار به راه است همراهي و همدلي همه از تكاليف هم آگهند چنين ويژگيها كه درخون بود به هر سازمان، نظم و قانون بپاست روان بودن خون بود كار قلب |
توازن ز آيين فطرت بود كه جسم و روانش بود معتدل پذيرفتني نيست ديني چنين به يك شيوه پيوسته سر ميكنند نه آن ميگريزد ز انجام كار به كار است همكاري و عادلي همه در حصول هدف همرهند يقين تانع نظم و قانون بود خرد كار ساز و خرد رهنماست وز آن سو بود خون، پرستار قلب |