SHAMAMEH.ORG

گردش‌ خون‌

 شنيديم‌ از خون‌ يكي‌ داستان‌
چو خون‌ شد تراويده‌ از استخوان
روان‌ در وريد و شرايين‌ شود
شود در گذرگاه‌ رگ‌ رهسپار
دو نوع‌ است‌ گلبول‌ سرخ‌ و سفيد
سپيد است‌ سر باز دشمن‌ ستيز
كند دفع‌ از اندام‌، خصم‌ پليد
ولي‌ گوچه قرمز و لاله‌ گون‌
بود كار آنها غذا آوري
شود در گذرگاه‌ رگ‌ رهسپار
به‌ خوبيست‌ آگاه‌ آن‌ رهنورد
يكي‌ از شش‌ و ديگري‌ از جگر
ز مبدأ سوي‌ مقصد آرند روي
به‌ رگهاي‌ فرعي‌ چو آنها رسند
بدين‌ گونه‌، تا مو رگ‌ آخرين
به‌ رگها بود بي‌ شمار انشعاب
رود هر يكي‌ در پي‌ كار خويش‌
ز روي‌ امانت‌ كند كار را
به‌ سلول‌، سهمي‌ روا مي‌رسد
چو بر گردد آن‌ گويچه‌ از سفر
به‌ نحوي‌ ملايم‌ نه‌ از روي‌ عنف
ز كليه‌، جگر، شش‌، مسامات‌ و پوست‌
اگر خون‌ نيايد به‌ رگهاي‌ قلب‌
تپشهاي‌ قلب‌ و روشهاي‌ خون
نباشد چو همياري‌ خون‌ و قلب
 كه‌ مانديم‌ حيران‌ در اسرار آن‌
‌به‌ انجام‌ تكليف‌ گردد روان‌
يكي‌ خادم‌ نيك‌ آيين‌ شود
يكي‌ نهر از گوچه بي‌ شمار
ز هر يك‌ يكي‌ خدمت‌ آيد پديد
ببندد به‌ بد خواه‌، راه‌ گريز
شود هر تجاوزگري‌، ناپديد
بود در شمار از سپيدان‌ فزون‌
‌كند لنف‌، با گويچه‌ ياوري‌
چو يك‌ كاروان‌ از پي‌ حمل‌ بار
كجا بايدش‌ بار دريافت‌ كرد
شوند از هوا و غذا بار ور
‌به‌ كنكاش‌ و همراهي‌ و گفتگوي‌
گروهي‌ مشخص‌ جدا مي‌شوند
‌بود كار تقسيم‌ آنها چنين‌
‌ولي‌ كار آن‌ جمع‌ دارد حساب‌
به‌ حد ضرورت‌، نه‌ كمتر نه‌ بيش‌
به‌ عضوي‌ كه‌ بايد دهد بار را
هوا، آب‌ و هر گون‌ غذا مي‌رسد
ز پس‌ مانده‌ها، مي‌شود بارور
‌فضولات‌ را مي‌رساند به‌ لنف‌
رها مي‌كند آنچه‌ همراه‌ اوست‌
به‌ گل‌ در فرو مي‌رود پاي‌ قلب‌
‌به‌ هم‌ خورده‌ پيوند بي‌چند و چون‌
‌شود زندگاني‌ از آن‌ هر دو سلب‌
به‌ مقصد رسيدن‌، ز همراهي‌ است‌








 بدانند هر يك‌ چه‌ بايد كنند
نبيند زيان‌ آن‌ يك‌ از كار خويش‌
همه‌ كارها بر اساس‌ خرد
تفكر، تعقل‌، تعامل‌، شكوه‌
بر آنم‌ كه‌ اين‌ دانش‌ و اختيار
وگر خود نباشند اهل‌ خرد
هدايت‌ نمايد همه‌ كارشان
من‌ اين‌ جوشش‌ و كوشش‌ و حمل‌ و نقل
تفاوت‌ ندارد كه‌ انجام‌ كار
يكي‌ روز، بودم‌ به‌ راه‌ سفر
دهان‌ خشك‌ بود و گلو خشکتر
به‌ راهم‌ دهي‌ بود بي‌آب‌ و كشت
در كلبه‌اي‌ رفتم‌ و با شتاب
اشارت‌ به‌ من‌ كرد از روي‌ هوش
من‌ از كوزه‌ سيراب‌ گشتم‌ بلي
يكي‌ گفت‌ آبي‌ كه‌ توي‌ سبوست
بلي‌ آب‌ جاري‌ كه‌ در جوي‌ بود
ز پيوستن‌ آب‌ از چشمه‌ سار
بود منبع‌ چشمه‌ و آبشار
ز دريا و از تابش‌ آفتاب
اگر كوز و آب‌ را صاحبيست
نه‌ بي‌كوزه‌گر كس‌ شود كوزه‌ ياب
مرا صاحب‌ خانه‌ مختارکرد
فراهم‌ كن‌ رزق‌ و روزي‌ خداست‌
سخن‌ بود در نحوه كار خون‌
يكي‌ جرعه‌ نوشيدم‌ از جام‌ دوست
چو تر شد ز جام‌ حقايق‌ دهان
بلي‌ گوچه‌ها را بود اختيار
ببيني‌ كه‌ اين‌ جمع‌ نيكو نهاد
به‌ هر جا كه‌ بايد غذا مي‌برد
نه‌ اين‌ فربه‌ و آن‌ دگر لاغر است
يكي‌ جمع‌، با نظم‌ و آرايشند
شب‌ و روز هستند در ساز و كار
اگر دل‌ بماند دمي‌ از تپش
رود جسم‌ و جان‌ در پراكندگي
همين‌ گونه‌ شش‌، معده‌، مغز و جگر
چنينند از اين‌ پنج‌ عضو رئيس
وليكن‌ ز فقدان‌ عضوي‌ دگر
هر آن‌ چيز، جزو تن‌ آدميست
به‌ هم‌ مي‌گذارند هر يك‌ اثر
مثلها در اين‌ داستان‌ شدبيان
نياز دماغ‌ و عصبها به‌ هم
تراويدن‌ خوي‌، ز راه‌ مسام
رطوبت‌ رساندن‌ به‌ بيرون پوست‌
عصب‌ غنچه‌، نمناك‌ كردن‌ از آن
مزاياي‌ بسيار از اين‌ بيشتر
رگ‌ و پي‌، عصب‌، مفصل‌ و استخوان
بس‌ انواع‌ ديگر ز اجزاي‌ تن‌
همه‌ معجزات‌ است‌ در معجزات‌
 كجا بار هست‌ و چه‌ جايي‌ برند
نه‌ اين‌ مي‌برد سود از اندازه‌ بيش‌
به‌ نظمي‌ حكيمانه‌ بر بگذرد
هويداست‌ در شيوه اين‌ گروه‌
بود از افاضات‌ پروردگار
خدا گو چه‌ها را به‌ مقصد برد
‌به‌ مقصد رساند خدا بارشان‌
‌نمي‌دانم‌ الا ز آثار عقل‌
خدا خود كند يا دهد اختيار
ز خورشيد مي‌ريخت‌ بر سر شرر
نفس‌ بود تفتان‌ ز سوز جگر
‌وليكن‌ مرا بود همچون‌ بهشت‌
‌شدم‌ از خدا خانه‌، خواهان‌ آب‌
‌كه‌ آن‌ كوزه‌ بردار و از آن‌ بنوش‌
‌شد آن‌ حاصل‌ از كدخدايم‌ ولي‌
‌نه‌ از كدخدا بلكه‌ از آب‌ جوست‌
ز نهر آيد و نهر آيد ز رود
خروشان‌ و جوشان‌ شود رودبار
ز باريدن‌ ابر بر كوهسار
‌پديد آيد ابر از بخارات‌ آب‌
‌بگوييد خورشيد و دريا ز كيست‌؟
‌نه‌ بي‌كدخدا كوزه‌ گردد پر آب‌
كه‌ آشامم‌ از كوزه‌اش‌ آب‌ سرد
ولي‌ خوردن‌ آب‌ و نان‌ كار ماست‌
ز لب‌ تشنگي‌ رفتم‌ از آن‌ برون‌
‌ز رفع‌ عطش‌، آب‌ شد زير پوست‌
‌سخنگو به‌ گفتن‌ شود پر توان‌
به‌ همياري‌ هم‌، در انجام‌ كار
عمل‌ مي‌كند از سر عدل‌ و داد
به‌ اندازه‌، آن‌ هم‌ غذا مي‌خورد
‌نه‌ اين‌ خادم‌ و آن‌ دگر سرور است‌
نه‌ در فكر افزايش‌ و كاهشتند
هم‌ آهنگ‌ و هم‌ سوي‌ و در يك‌ مدار
‌نه‌ خون‌ را روش‌ ماند و نه‌ كنش‌
‌به‌ پايان‌ رسد شخص‌ را زندگي‌
كه‌ با مرگشان‌، عمر آيد به‌ سر
‌كه‌ هستند بر جان‌ انسان‌ خميس‌
نبودش‌، به‌ تن‌ مي‌گذارد اثر
‌وجودش‌ در اندام‌ بيهوده‌ نيست‌
اگر ناخن‌ پاست‌، يا موي‌ سر
‌چو توليد خون‌ از سر استخوان‌
‌ت عامل‌ ميان‌ شش‌ و ناي‌ و فم‌
‌سموم‌ بدن‌ دفع‌ كردن‌ مدام‌
خنك‌ كردن‌ خون‌ كه‌ در زير اوست‌
‌بساوايي‌ ادراك‌ كردن‌ از آن‌
از اين‌ روزن‌ ريز يابد بشر
‌كه‌ اندام‌ ما استوار است‌ از آن‌
كه‌ كوته‌ نمايم‌ از آنها سخن‌
كز آنها بود جسم‌ و جان‌ با ثبات‌

 

 

 

           

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه