قوام تن از استخوان بندي است كدامين زبان و قلم را توان ببين چون خدا داده است انتظام ز بس گفتني هست در استخوان ز اسرار اين نقش زيبا و طرح به تصوير بنگر هنرها ببين بر اين عظم، نقش هنرهاي اوست تعادل، تقابل، تعامل، كمال تعظّم، توصّل، تفرّق، تضاد هم آهنگ و هم خواني و هم نواز شكيل و شريف و ظريفند و ناب زبان تيز كن اي زبان آفرين! كه گويم چهها كردهاي از هن كه نظمش قياسي ـ سماعي بود به هر بيت آن صد كتاب آرش است ملك اين غزل را ترنم كند بلي اين غزل را خدا چون سرود خدايا! تو آنسان كه ميخواستي خودت هم هنر را پسنديدهاي كه در قلب گيتي بگيرد قرار خدايا! غزل ساختي يا غزال غزال است اگر پس غزل چون بود الف مينمايد غزل را غزال تو خود از هنر كردهاي استخوان خدايا! خدايي هنر، كردهاي به هر جاي هستي نظر ميكنم همه آفرينش بود تابلو بشر آفريدي پس او هست نيز يكي نقطهاي هست در اين كتاب هنرهايت آنسان زبر دستي است بود هستي از ذره ريز ريز سخن ميكنم كوته از استخوان بكش تا بر اسرار واقف شوي در آفاق و انفس حقايق نگر |
كه اعجاز خلق خداوندي است بود گفتن خلقت استخوان به تركيب حيرت فزاي عظام ندانم بگويم كدامين آن زبان خردمند ماند ز شرح برون است دست خدا ز آستين چنين نظم، يك شعر زياي اوست تناسب، تواصل، تعطّف، جمال تصلّب، تحكّم، تحمّل، شداد هماندازگي، همسري، همطراز درشتي و خردي، ز روي حساب ! توانا كن اي استخوان آفرين رتو در اسكلت بندي اين بشر ترانه، غزل يا رباعي بود به هر بند آن يك جهان ارزش است فلك بشنود خويش را گم كند به آهنگ آن شد ملك در سجود غزل را سرودي و آراستي به گيتي چنين مصلحت ديدهاي بماند سراينده را يادگار كه نظمش مرا كرده شوريده حال تو گويي الف حرف افزون بود چنين ميشود اسكلت در مثال غزال و غزل يا كه رنگين كمان چنين شكل را جلوهگر كردهاي ز كار تو حظ بصر ميكنم نمايد نقوش هنرهاي تو در اين تابلو، نقش بسيار ريز كه او را بود آرش بي حساب كه يك ذره هم ارزش هستي است نشايد به خردان نمودن ستيز تو سر رشته را گير اي نكته دان! بدين خداوند، عارف شوي ارادت بياور، سعادت ببر |