SHAMAMEH.ORG

جسم‌ و جان‌

 ميان‌ دو كس‌، فرق‌ بسيار هست
يكي‌ چشم‌ بگشوده‌ بر روي‌ نور
يكي‌ گشته‌ از نشئه نور مست‌
يكي‌ قلب‌ اسرار هستي‌ شكافت
يكي‌ پشه‌اي‌ ديد با پر و بال
يكي‌ عشق‌ ديد و خدا را شناخت‌
بسا كس‌ كه‌ اسرار هستي‌ شكافت
چو از خودپرستي‌ به‌ خود بنگريست‌
چو بر كار جسم‌ است‌ و تن‌ متكي
چنين‌ گفت‌ چون‌ پرسشي‌ شد از آن
شرايط‌ چو جايي‌ فراهم‌ شوند
اثرهاي‌ فعال‌، بر منفعل
كه‌ گر بذر باشد برويد گياه
همين‌ گونه‌ در تن‌ بود حال‌ جان
روان‌ عاملي‌ شيميايي‌ بود
غدا در شكم‌ گر نيايد ز حلق
غذا نيست‌ جز توده‌اي‌ از مواد
من‌ از آب‌ مي‌بينم‌ و باد و خاك
كه‌ هر چيز جاندار آيد پديد
مرا آنچه‌ در معرض‌ ديد نيست‌
خموشي‌ به‌ است‌ از خردمند مرد
به‌ دنياي‌ پنهان‌ مرا راه‌ نيست
نه‌ احساس‌ دارم‌، نه‌ ادراك‌ از آن
مرا زين‌ جهان‌، نيست‌ كافي‌ خبر
چو اين‌ گفته‌ را كارداني‌ شنفت
بگويم‌ برايت‌ يكي‌ داستان
به‌ طرحي‌ يكي‌ مشت‌ شد برگزين
ز اجراي‌ آن‌ طرح‌ در كارگاه‌
ز پروردن‌ ذره‌ها در نبات‌
چو آن‌ ذره‌ها اين‌ چنين ‌ جان‌ گرفت
چو انسان‌ غذا خورد، از آن‌ گياه
يكي‌ در تن‌ مرد و آن‌ يك‌ به‌ زن‌
در آن‌ هر دو تا تخمي‌ آماده‌ شد
نمودند آن‌ مرد و زن‌ ازدواج
درون‌ رحم‌ نطفه‌اي‌ جا گرفت
به‌ تدريج‌ چون‌ يافت‌ كودك‌ كمال
برون‌ شد ز زندان‌ تاريك‌ و تنگ
 ‌يكي‌ حق‌ پرست‌ و يكي‌ خود پرست‌
يكي‌ باشد از ديدن‌ نور كور
يكي‌ باشد از آب‌ انگور مست‌
‌وليكن‌ خدا را در آنجا نيافت‌
‌ز انديشه‌ گرديد شوريده‌ حال‌
يكي‌ علم‌ را ديد و خود را بباخت‌
‌وليكن‌ خدا را در آنها نيافت‌
همه‌ عمر خود، بي‌خداوند زيست‌
‌روان‌ را و جان‌ را، شمارد يكي‌
‌به‌ تعريف‌ كيفيت‌ جسم‌ و جان‌
عناصر كه‌ در تن‌ مجسم‌ شوند
‌چو تأثير آن‌ است‌ بر خاك‌ و گل‌
‌ز تابيدن‌ نور خورشيد و ماه‌
‌عناصر چو فعال‌ گردد در آن‌
كه‌ گويند كار خدايي‌ بود
‌ز لبها برون‌ مي‌شود جان‌ خلق‌
كه‌ جان‌ را مدد باشد و امتداد
‌ز گرما و شيد خور تابناك‌
نديدم‌ خداوندشان‌ آفريد
به‌ عقلم‌، عدم‌ با وجودش‌ يكيست‌
ز چيزي‌ كه‌ نتواند اثبات‌ كرد
‌نمي‌بينم‌ آن‌ را، چه‌ گويم‌ كه‌ چيست‌
‌نه‌ انديشه‌ و خواهش‌ و باك‌ از آن‌
چه‌ گويم‌ كه‌ باشد جهاني‌ دگر
‌ز روي‌ محبت‌ بخنديد و گفت‌
‌تو خود گو دروغ‌ است‌ يا راست‌ آن‌
‌ز ذرات‌ بسيار خاك‌ و زمين‌
همان‌ ذره‌ها شد غذاي‌ گياه‌
پديدار گرديد نور حيات‌
به‌ هجرت‌ ره‌ جسم‌ انسان‌ گرفت‌
‌از آن‌، رفت‌ بعضي‌ به‌ يك‌ كارگاه‌
بي‌ آگاهي‌ از رفتن‌ خويشتن‌
يكي‌، نر شد آن‌ ديگري‌ ماده‌ شد
‌از آن‌، تخمها يافتند امتزاج‌
‌از آن‌ نطفه‌ها، كودكي‌ پا گرفت‌
‌به‌ بيرون‌ زهدان‌ نمود ارتحال‌
‌به‌ روشن‌ مكاني‌ وسيع‌ و قشنگ‌

               - س‌. 39، آ. 6

در اين‌ عرصه‌ پوينده راه‌ شد
ز آگاهي‌ خود چو شد رهسپار
در آزاد راهش‌ نمود اشتباه
كه‌ اين‌ راه‌ جز پيچ‌ در پيچ‌ نيست
علي‌ (ع‌) رهبر مردم‌ هوشمند
چو خواهي‌ بداني‌ كه‌ چون‌ است‌ پيش ‌نظر
چه‌ بگذشته‌ مانند آيينه‌ است
گذشته‌ بر آينده‌ شالوده‌ است‌
بلي‌ ذره غافل‌ بي‌خبر
گياهان‌ بدين‌ گونه‌ خواهي‌ نخواه
به‌ راه‌ تكامل‌ تفاوت‌ نكرد
ندانست‌ كودك‌ درون‌ رحم
بدانيم‌ ما يا ندانيم‌ ما
بود در قياس‌ آن‌ جهان‌ بيش‌ و كم‌
به‌ پايان‌ رفتن‌ از اين‌ تنگلاخ
 خردمند، بينا و آگاه‌ شد
به‌ تدريج‌ در كف‌ گرفت‌ اختيار
‌گمان‌ كرد اينجاست‌ پايان‌ راه‌
‌همين‌ هستي‌ است‌ و دگر هيچ‌ نيست‌
بزد بانگ‌ بر رهسپاران‌ بلند
كن‌ پس‌ سر، به‌ رفتار خويش‌
‌نمودار تصوير پيشينه‌ است‌
ببين‌ تا كه‌ بگذشته‌ چون‌ بوده‌ است‌
كند در جهان‌ گياهي‌ سفر
‌به‌ دنياي‌ انسان‌ بپويند راه‌
اوول‌ بي‌ خبر بود از اسپرم‌ مرد
‌كه‌ بيرون‌ زهدان‌ جهانيست‌ هم‌
پس‌ از اين‌ جهان‌ نيز جاييست‌، جا
به‌ نسبت‌ چو دنياي‌ ما و رحم‌
‌بر آريم‌ سر در جهاني‌ فراخ‌

              - س‌. 3، آ. 133 و س‌. 57، آ. 21

 نبيني‌ كه‌ هر چيزي‌ از ارتحال
به‌ هستي‌ ز روز ازل‌ بوده‌ايم
مپندار كاين‌ ره‌ به‌ پايان‌ رسد
ره‌ مانده‌ باشد بسي‌ بيشتر
كس‌ آگاه‌ هست‌ و گر آگاه نيست‌
عدم‌، بر زبان‌، واژه‌اي‌ بيش‌نيست
مگر در عدم‌ مي‌شود رهسپ
مگر چون‌ جدا گردد از بند جفت
جدا گشتن‌ از جفت‌ خود زندگيست
مرا زندگي‌ چون‌ به‌ پايان‌ رسد
اگر بند پيوسته‌ ماند به‌ جا
كبوتر تواند كه‌ پرواز كرد
ره‌ آسمان‌ آن‌ زمان‌ باز نيست‌
شود جان‌ سزاوار اوصاف‌ خويش
ز مردن‌ مرا هيچ‌ تشويش‌نيست
پس‌ اي‌ جان‌ به‌ هستي‌ بسي‌ ديدنيست‌
مرا ذره‌هايم‌ خدا آفريد
به‌ من‌ هر چه‌ او داده‌ است‌ اختصاص
ولي‌ جان‌ من‌! گفتن‌ از جسم‌ و روح‌
به‌ دريا چو كشتيست‌ بي‌ ناخدا
بلي‌ داند اين‌ نكته‌ را نكته‌ دان‌
بود مشترك‌ اي‌ برادر! حيات
به‌ هر جا فراهم‌ بود خاك‌ و آب
در آنجا پديدار گردد حيات
چنين‌ گفته‌، صدق‌ قرآن‌ بود
 ‌قدم‌ مي‌گذارد به‌ سوي‌ كمال‌
‌يكي‌ راه‌ كوتاه‌ پيموده‌ايم‌
مگر از خداوند فرمان‌ رسد
ز راهي‌ كه‌ كردديم‌ طي‌ پيشتر
ز هستي‌ به‌ سوي‌ عدم‌ راه‌ نيست‌
‌به فرهنگ‌ انديشه‌، معنيش‌ نيست‌
رچو كودك‌ درآيد ز زهدان‌ به‌ در
‌از اين‌ زندگي‌ مرد و بدرود گفت‌
‌نديدم‌ يكي‌ طفل‌، با جفت‌ زيست‌
گه‌ قطع‌ بند تن‌ از جان‌ رسد
نخواهم‌ شد از قيد جسمم‌ رها
اگر پايش‌ از دامگه‌ باز كرد
كه‌ جان‌ را تواناي‌ پرواز نيست‌
‌چو تن‌ را جدا سازد از ناف‌ خويش‌
‌ كه‌ جز قطع‌ بند از روان‌ بيش‌ نيست‌
كه‌ در معرض‌ ديد كوتاه‌ نيست‌
همان‌ دم‌ كه‌ اين‌ هستي‌ آمد پديد
‌وجودم‌ از آنها نگردد خلاص‌
بود در مثل‌ بحث‌ كشتي‌ و نوح‌
نمي‌گردد از چنگ‌ طوفان‌ رها
كه‌ فرق‌ است‌ ما بين‌ جان‌ و روان‌
‌ميان‌ بشر، جانور با نبات‌
هوا باشد و تابش‌ آفتاب‌
‌نظام‌ اين‌ چنين‌ است‌ در كائنات‌
كه‌ از آب‌، سرمايه جان‌ بود

- س‌. 21، آ. 30

ولي‌ روح‌ باشد كلامي‌دگر
نديدي‌ به‌ قرآن‌ ز قول‌ خدا
كه‌ كس‌ چون‌ كند از روان‌ جستجو
 كه‌ در جان‌ انسان‌ شود جلوه‌گر
رسيده‌ است‌ بر خاتم‌ انبيا
تو، «الروح‌ُ من‌ امر ربّي‌» بگو

                     - اشاره‌ است‌ به‌ آيه «يسئلونك‌ عن‌ الروح‌ قل‌ الروح‌ من‌ امر ربي‌». بني‌ اسرايل‌/ 84 (از تو در مورد روح‌ مي‌پرسند، بگو روح‌ از جانب‌ خداوند من‌ است‌.

 در اين‌ امر، پاسخ‌ بسي‌ محكم‌ است
به‌ بحث‌ از روان‌ هر كه‌ راهست‌ هوش
ولي‌ منع‌ مردم‌ نفرموده‌ او
چو گردد زماني‌ شرايط‌ بسيج
چو كار و كشش‌ آخشيجان‌ كند
به‌ جنبش‌ در آيند اندام‌ ما
تن‌ ما بدين‌ گونه‌ چون‌ جان‌ گرفت‌
ز امر خداي‌ جهان‌ آفرين
پس‌ اين‌ روح‌، در جسم‌ مهمان‌ بود
 ‌چه‌ در مورد روح‌ دانش‌ كم‌ است‌
‌همان‌ به‌ كه‌ ماند ز پاسخ‌ خموش‌
كه‌ از جان‌ انسان‌ شود گفتگو
‌شود در كنش‌، واكنش‌ آخشيج‌
از آن‌ فطرت‌ آرايش‌ جان‌ كند
شود راهي‌ زندگي‌ گام‌ ما
به‌ امر خداوند مهمان‌ گرفت‌
‌شود روح‌ در جسم‌ و جان‌، جا گزين‌
پذيراگر روح‌ ما، جان‌ بوددگ

    - س‌. 15، آ. 29

 ولي‌ روح‌ در روز مهمان‌ ماست
تن‌ و جان‌ چو كوشنده‌ باشد به‌ روز
نيارند خدمت‌ به‌ مهمان‌ كنند
از اين‌ روي‌، گردند از هم‌ جدا
ز رفت‌ شب‌ و باز گشت‌ صبوح‌
خداوند فرموده‌ خود در كتاب‌
‌به‌ هنگام‌ خواب‌ از تن‌ ما جداست‌
شود خسته‌ بودن‌ در آنها بُروز
نه‌ از روح‌ اجراي‌ فرمان‌ كنند
رود روح‌ در پيشگاه‌ خدا
بگيرد توانمندي‌ از امر روح‌
«كه‌ مي‌گيرد ارواح‌ را وقت‌ خواب‌
 

           - س‌. 39، آ. 42

 اگر عمر انسان‌ نيايد به‌ سر
ولي‌ چون‌ به‌ پايان‌ رسد زندگي‌
دگر بر نگردند روي‌ زمين
از اين‌ رفت‌ و آمد كه‌ دارد روان
 به‌ تن‌ باز گردند باري‌ دگر
به‌ پايان‌ رسد پس‌ فرستندگي‌
‌بمانند نزد جهان‌ آفرين‌
‌رسد رهنمايي‌ و نيرو به‌ جان‌»

             - س‌. 39، آ. 42

 پس‌ احساس‌ و ادراك‌ و عقل‌ و شعور
به‌ تن‌ جان‌ بود ليك‌ هنگام‌ خواب
نه‌ چشم‌ است‌ كارا نه‌ بيني‌ نه‌ گوش‌
دليل‌ جدايي‌ جان‌ و روان
چو در جسم‌ جان‌ هست‌ هنگام‌ خواب
ولي‌ چون‌ روان‌ از تن‌ ماست‌
چو از خواب‌ رفتن‌ توان‌ يافت‌ جان
تن‌ و جان‌ بود همره‌ روح‌ ما
به‌ كشتي‌ اگر ناخدايي‌ نبود
بود مغز ما زير فرمان روح‌
تو اي‌ جان‌ من‌! تابع‌ روح‌ باش
گل‌ از آب‌ و خاك‌ است‌ و از گل‌ گياه
بود جانور اولين‌ پلكان
بشر چون‌ به‌ راه‌ تكامل‌ شتافت
چو انسان‌ به‌ حد تكامل‌ رسيد
بشر هست‌ و انسان‌ و آدم‌ چنين
ولي‌ جانور را نباشد روان‌
روان‌، آدمي‌ زاده‌ را مي‌برد
خصوصيت‌ روح‌ باشد چنين
روان‌ چون‌ ضعيف‌ است‌ در جانور
بدين‌ سان‌ روان‌ در تن‌ آدمي
به‌ جان‌ و به‌ تن‌ ارجمندي‌ دهد
هر آن‌ كس‌ كه‌ گويد روان‌ را وداع
كسي‌ گر روان‌ را پرستار نيست
بود فرق‌ انسان‌ و حيوان‌ در اين
كافي‌ نمي‌داند احساس‌ خويش
ز انديشه‌ و بينش‌ و از خرد
براي‌ كسي‌ جاي‌ ترديد نيست
بس‌ آوازهاي‌ سروش‌ و خروش‌
حدوديست‌ در حيطه ديد ما
نه‌ هر طعم‌ را با زبان‌ مي‌چشيم
چو سرما و گرما شد از حد فزون‌
ولي‌ مي‌توان‌ بيش‌ از اينها شناخت‌
كسي‌ گر به‌ حسش‌ نكرد اكتفا
اگر دور را ديده ما نديد
رويم‌ از پي‌ ديدنش‌ پيشتر
گر آگه‌ نباشيم‌ ما از دما
پس‌ احساس‌ و ادراك‌ دارد حدود
ببينيد مرد خرد پيشه‌ را
بر آن‌ شخص‌ بايد فراوان‌ گريست
نگوييد در حين‌ تشريح‌ تن‌
هوا گر بود ساكت‌ و بي‌غبار
ه‌ شش‌ گر نباشد دم‌ و باز دم
هوا هست‌ هر چند نايد به‌ لمس
روان‌ آدمي‌ را بود در حساب
هم‌ از آب‌ مي‌باشد آن‌ جانور
ندانست‌ ماهي‌ كه‌ در آب‌زيست
چو ماهي‌ بماند در انكار آب
ز چشم‌ و ز گوش‌ و ز دل‌ نيست‌ سود

 رسد چون‌ به‌ تن‌، روح‌ دارد حضور
‌بود آدمي‌ زاده‌ در اضطراب‌
نه‌ بر دانش‌ افزوده‌ گردد نه‌ هوش‌
‌ز بيداري‌ و خواب‌ رفتن‌ بدان‌
‌بود كار اعضا، ز روي‌ حساب‌
دورندارد تن‌ احساس‌ و درك‌ و شعور
‌شود باز هم‌ خواستار روان‌
چو يك‌ كشتي‌ و جاشو و ناخدا
ز جنبيدنش‌ روي‌ دريا چه‌ سود
‌چو فرمان‌ كشتي‌ كه‌ در دست‌ نوح‌
‌ز طوفان‌ در انديشه‌ چون‌ نوح‌ باش‌
‌گياه‌ است‌ بر جانور توش‌ راه‌
‌گذارد بشر پاي‌ بر روي‌ آن
‌به‌ دنياي‌ انسان‌ از آن‌ راه‌ يافت‌
شد آدم‌ ز موجود انسان‌ پديد
‌كه‌ جانش‌ شود با روان‌ همنشين‌
به‌ اندازه آدم‌ پر توان‌
به‌ سر منزل‌ فهم‌ و دين‌ و خرد
‌كه‌ از عقل‌ گردد پذيراي‌ دين‌
نمي‌گردد از عقل‌ و دين‌ بهره‌ور
‌پديد آورد جنبه معنوي‌
به‌ سطح‌ ارتفاع‌ و بلندي‌ دهد
‌تن‌ و جان‌ فرود آرد از ارتفاع‌
‌بود زنده‌ ليك‌ آدمي‌وار نيست‌
‌كه‌ انسان‌ بود تابع‌ عقل‌ و دين‌
چو ‌ز ادراك‌ آنها نهد پاي‌ پيش‌
فراتر ز احساسها بنگرد
‌كه‌ بس‌ چيزها قابل‌ ديد نيست‌
كه‌ از ضعف‌ ما در نيايد به‌ گوش‌
بود حد کفتار و بشنيد ما
‌نه‌ هر عطر را مي‌توان‌ بو كشيم‌
شود دركش‌ از قدرت‌ ما برون‌
گر از بهر ادراك‌، ابزار ساخت‌
به‌ كار آرد ابزار، در كارها
نگرديم‌ از ديدنش‌ نااميد
و يا دور بين‌ را بسازد بشر
بسازيم‌ باري‌ دما سنج‌ را
كه‌ بايد بر آن‌ جمله‌ چيزي‌ فزود
به‌ ادراك‌ افزايد انديشه‌ را
‌كه‌ گويد كه‌ چون‌ حس‌ نكرديم‌ نيست‌
روان‌ را نديدند چشمان‌ من‌
نباشد به‌ چشم‌ بشر آشكار
‌هوا را چه‌ مي‌داني‌ از بيش‌ و كم‌
‌وگر ناتوان‌ باشد احساس‌ خمس‌
‌همانند ماهي‌ كه‌ باشد در آب‌
همي‌ هست‌ در آبها غوطه‌ور
که دريا چگون‌ باشد و آب‌ چيست‌
‌سر انجام‌ گردد در آتش‌ كباب‌
چو شخص‌ از حقيقت‌ در انكار بود

  - س‌. 46، آ. 26

 به‌ هستي‌ بسي‌ چيز ناديدنيست‌
نديدي‌ كه‌ در چشم‌ جراح‌ مغز
ولي‌ مغز داراي‌ انديشه‌ است
نبينند انديشه‌ را، ليك‌ هست
نداني‌ به‌ عالم‌، بسي‌ چيز بود
نداني‌ كه‌ در عقل‌ و باور نداشت‌
همي‌ گفت‌ باشد خلاف‌ خرد
نه‌ تنها كه‌ گامي‌ به‌ بالا گذاشت
فرو برده‌ در آسمان‌ سيخ‌ را
فرو مي‌كند هر زمان‌ از زمين‌
نهد دم‌ بدم‌ گامهايي‌ به‌ پيش‌
چرا آدمي‌ با چنين‌ فكر ناب
چرا با چنين‌ فكر و كردار نغز
ز صورت‌ كند جستجو راز را
به‌ حيواني‌ خود كند افتخار
به‌ علم‌ و هنر مي‌رود بر فلك
به‌ دست‌ خودش‌ بشكند بال‌ خويش
كس‌ ار خانه‌اي‌ را پسنديده‌ هست
هنر مي‌نمايد هنرمند را
به‌ دنياي‌ دانش‌ نيارد زيان
مرا با كتاب‌ خدا بستگيست
ز تعريف‌ آن‌ نكته‌اي‌ يافتم
به‌ باور رسيدم‌ كه‌ در اين‌ جهان
تقارن‌ بود پايگاه‌ وجود
چو چيزي‌ به‌ هستي‌ بود آشكار
مپندار خورشيد و ماه‌ و زمين
كه‌ با وسعت‌ بي‌حد كهكشان
قرين‌ تن‌ آدمي‌ شد روان
همين‌ گونه‌ باشد اساس‌ وجود
بود آفرينش‌ سراسر چنين
بجز آفريننده لايزال
قرين‌ تن‌ آدمي‌ شد روان‌
كه‌ را هست‌ ادراك‌ و ذوقي‌ لطيف
من‌ اين‌ را نوشتم‌ براي‌ مثال
پس‌ از ثبت‌ اين‌ جمله‌ در يك‌ اثر
كه‌ كيهان‌ شناسان‌ مغرب‌ زمين
كه‌ هر كهكشان‌ را يكي‌ سايه‌ است
ولي‌ در نظر قابل‌ ديد نيست‌
چو در راهشان‌ يافتم‌ انحراف‌
مگر حق‌ شود در ميان‌ جلوه‌گر
بلي‌ گر بود در ميان‌ پاي‌ دين
چو قرآن‌ دهد دانش‌ رايگان‌
رها مي‌كند باور خويش‌ را
وليكن‌ دريغا ز قرآن‌، علوم
ظواهر فراوان‌ بود جلوه‌گر
پس‌ از دين‌، غرض‌ دين‌ علماني‌ است
خدايا! بر آنم‌ موفق‌ بدار

 كه‌ بخرد از آنها در انكار نيست‌
نباشد نشاني‌ ز افكار نغز
‌كه‌ تصديق‌ آن‌ با خرد پيشه‌ است‌
‌بگوييد با منكر خود پرست‌
كه‌ انسان‌ از آنها نمي‌برد سود
كه‌ بتوان‌ وراي‌ زمين‌ پا گذاشت‌
كه‌ در آسمان‌ روزي‌ انسان‌ پرد
‌كه‌ بر صورت‌ ماه‌ هم‌ پا گذاشت‌
گرفته‌ هدف‌ قلب‌ مريخ‌ را
به‌ قلب‌ سما، خنجري‌ آتشين‌
كند آسمان‌ را لگدكوب‌ خويش‌
‌ز انديشه حق‌ كند اجتناب‌
كشد پوست‌ را و رها كرده‌ مغز
ز خاطر برد، چهره‌ پرداز را
ز آدم‌ شدن‌ مي‌شود شرمسار
‌وليكن‌ گريزان‌ بود از ملك‌
‌كه‌ با حق‌ نمي‌سنجد آمال‌ خويش‌
‌ز سازنده آن‌ چه‌ بد ديده‌ است‌
جهان‌ مي‌نمايد خداوند را
که باور كني‌ با تن‌ و جان‌، روان‌
‌كه‌ با چيز ديگر بدينگونه‌ نيست‌
‌در امثال‌ آن‌ سخت‌ بشتافتم‌
‌همه‌ چيز دارد قريني‌ چنان‌
نباشد وجود ار مقارن‌ نبود
قريني‌ نهان‌ باشدش‌ در كنار
‌به‌ پنهان‌ نباشندشان‌ همنشين‌
‌نهان‌ كهكشانيست‌ همتاي‌ آن‌
‌رواني‌ كه‌ آميزه‌ گردد در آن‌
كه‌ با آشكارا، نهان‌ هست‌ و بود
‌كه‌ در جزو و كل‌ باشد آن‌ را قرين‌
‌همه‌ چيز دارد قرين‌ و مثال‌
كنش‌، واكنشهاي‌ جسم‌ است‌، جان‌
‌كند باور اين‌ نكته‌هاي‌ ظريف‌
‌به‌ جاي‌ دگر مي‌دهم‌ شرح‌ حال‌
شدم‌ مدتي‌ بعد از آن‌ با خبر
‌گرفته‌اند تصويرهايي‌ چنين‌
‌كه‌ با عين‌ مشهود، همپايه‌ است‌
كه‌ در بودشان‌، هيچ‌ ترديد نيست‌
به‌ آنها نمودم‌ صلاح‌ از خلاف‌
فزاينده‌ گردد به‌ علم‌ بشر
‌به‌ انسان‌ رسد دانشي‌ راستين‌
چرا آدمي‌ هست‌ غافل‌ از آن‌؟
كند پيروي‌ هر بد انديش‌ را
‌نگرديده‌ رايج‌ در اين‌ مرز و بوم‌
بواطن‌ نهان‌ مانده‌ است‌ از نظر
‌كه‌ بر اصل‌ تصريح‌ قرآني‌ است‌
كه‌ سوي‌ حقيقت‌ شوم‌ رهسپار

      

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه