SHAMAMEH.ORG

مقايسه برخی‌ نظرات‌ كيهان شناسي‌ و رهنمودهاي‌ قرآن

 شنيدم‌ ز گفتار كيهان‌ شناس
كه‌ هستيست‌ مولود يك‌ انفجار
همان‌ داده‌ آن‌ جرمها را شتاب
پس‌ از اين‌ شتاب‌ و گريزندگي
سر انجام‌ از اين‌ چوني‌ و چيستي
بود نيستي‌ حفره‌اي‌ بي‌كران
جهان‌ دائماً رو به‌ گستردگيست
ز ترصيد دانيم‌ و از پخش‌ نور
در اين‌ جستجو، جزو اهداف‌ ماست‌
از اين‌ گفته‌ هر آدم‌ هوشيار
كه‌ آيا در اول‌ يكي‌ توده‌ بود
اگر بود، پس‌ پيش‌ از آن‌ انفجار
چه‌ در نيستي‌ هست‌ باشد محال
وگر هيچ‌ جرمي‌ نبود از نخست‌
بدون‌ به‌ هم‌ خورد اجسام‌ سفت
انرژي‌ چگون‌ بود، عناصر چگون‌؟
فضا بود آيا كه‌ آن‌ انفجار
گر اول‌ نباشد فضا و مكان‌
به‌ زعم‌ شما جمع‌ دانش‌ پرست‌
اثير و هوا و مكان‌ چيستند؟
چو شد منفجر جرم‌ و زآنجا گريخت
تهي‌ ماند جا، يا كه‌ ني‌، نيست‌ شد؟
تو گويي‌ كه‌ از مركز انفجار
چو شد منفجر جرم‌ و از هم‌ گسست
به‌ سرعت‌ ز مركز گريزان‌ شوند
بدين‌ گونه‌ هستيست‌ در گسترش‌
پس‌ اي‌ جان‌! مگومرز هستي‌ كجاست
چوهستند آن‌ قطعه‌ها پيشرو
ازآن‌ مرز هستي‌ نداردثبات‌
نپرسيد پس‌ مرز هستي‌ به‌ چيست
 ‌كه‌ علمش‌ جز عنصر ندارد اساس‌
كز آن‌ گشته‌ اين‌ جرمها آشكار
‌ز مركز گريزندگي‌، بي‌ حساب‌
‌به‌ پايان‌ رسد جرم‌ را زندگي‌
‌رسد جرمها، بر لب‌ نيستي‌
‌كه‌ اجرام‌، لب‌ ريز گردد در آن‌
‌از اين‌ رو ثبات‌ و دواميش‌ نيست‌
شود كهكشانها ز مركز به‌ دور
بدانيم‌ تا مرز هستي‌ كجاست‌؟
يقين‌ مي‌شود با شگفتي‌ دچار
که‌ سخت‌ انفجاري‌ در آن‌ رخ‌ نمود؟
همان‌ بوده‌ خود هستييي‌ آشكار
‌نباشد پي‌ خود نمايي‌ مجال‌
درون‌ چه‌ بگسستگي‌ راه‌ جست‌
‌چگون‌ بانگ‌ برخورد صورت‌ گرفت‌
كه‌ آن‌ انفجار آمد از آن‌ برون‌؟
در آن‌ گشت‌ از نيرويي‌ آشكار
چسان‌ مي‌توان‌ يافت‌ آثار آن‌
فقط‌ جرم‌ را مي‌توان‌ گفت‌ هست‌؟
چو جرمي‌ ندارند، پس‌ نيستند؟
‌چه‌ چيزي‌ به‌ جايش‌ در آن‌ جاي‌ ريخت‌
و يا راز آن‌ «گفتني‌ نيست‌» شد
شود مرز هستي‌ از آن‌ برقرار
‌شود پاره‌ها پرت‌ در دور دست‌
شتابان‌ به‌ پيرامن‌ آن‌ شوند
چو در مركز آن‌ نباشد كشش‌
‌همانجاست‌ كآن‌ پيشرو قطعه‌ هاست‌
رودمرزهستي‌ دمادم‌ جلو
كه‌ گسترده‌ ترميشودكاينات‌
‌چويك‌ لقمه هستي‌ آن‌ بيش‌ نيست‌

                   ــــــ

 چو اجرام‌ را چوني‌ وچيستي‌
درون‌ چه‌ لبريز خواهند شد
فروريزد اردريكي‌ جاي‌ پست
ور از آن‌ شود هستي‌ پيش‌ نيست
دگر اينكه‌ زآن‌ انفجار دمان
و يا راه‌ شيري‌ پديدار شد
تو گفتي‌ چو آن‌ جرم‌ از هم‌ گسست
به‌ سرعت‌ ز مركز گريزان‌ شوند
بدين‌ گونه‌ از مركز انفجار
تهي‌ از وجود عناصر شود
شود نيستي‌، جا گزين‌ وجود
بگوييد تعريفي‌ از نيستي
كه‌ هستي‌ رسد بر لب‌ پرتگاه‌
نه‌ آن‌ نيستي‌ را توان‌ وهم‌ كرد
 به‌ پايان‌ رسد برلب‌ نيستي‌
ويا چيزناچيز خواهند شد؟
‌پس‌ آن‌ ژرفنا، خود يكي‌ چيزهست‌
‌پس‌ اين‌، جا به‌ جا گشتني‌ بيش‌ نيست‌
‌پديدار گرديد كل‌ جهان‌
به‌ زندان‌ هستي‌ گرفتار شد
‌شود پاره‌ها راهي‌ دور دست‌
شتابان‌ به‌ پيرامن‌ آن‌ شوند
چو آن‌ جرمها مي‌نمايد فرار
همان‌ لحظه‌ از نيستي‌، پر شود
شود هست‌، چيزي‌ كه‌ ناچيز بود
‌چه‌ و چندي‌ و چوني‌ و چيستي‌
چو سنگي‌ بيفتد به‌ ژرفاي‌ چاه‌
نه‌ لبريزي‌ هست‌ را فهم‌ كرد

                   ــــــ

 گمانم‌ كه‌ دانش‌ هم‌ آرد غرور
تصور چنين‌ مي‌شود از قياس‌
كه‌ چون‌ مُرد، يك‌ حفره‌اي‌ مي‌كنند
چو در گور، آن‌ مرده‌ گيرد قرار
ندانند اين‌ يك‌ دگر گوني‌ است
نه‌ گور است‌ يك‌ حفره‌ از نيستي
ز هستي‌ نداريم‌ راه‌ گريز
وگر بگسلانندمان‌ تار و پود
بمانند اجزاي‌ ما پايدار
ز ذرات‌ هستي‌ كه‌ سهم‌ من‌ است
بمانند، همراه‌ هست‌ جهان
همين‌ گونه‌ مجموع‌ هستي‌ بود
نه‌ لبريز هستي‌ شود در عدم
عدم‌، بخش‌ پنهان‌ هستي‌ بود
چو سطحي‌ در آيد به‌ حالي‌ دگر
بچرخان‌ يكي‌ جسم‌ در دست‌ خويش
رود بخش‌ پيداي‌ آن‌ در نهان‌
فرازش‌ شود پست‌ و پستش‌ فراز
ببينيد بر آسمان‌ جهان
ز منظومه‌ها باشد و كهكشان‌
اگر بين‌ منظومه‌ها جرم‌ نيست
مكان‌ و فضا و زمان‌، جور جور
يكي‌ بي‌كران‌ بحر ژرف‌ عميق
پر از موجهاي‌ شگرف‌ وجود
شناور در آن‌ جرمهاي‌ عظيم
خود از هر چه‌ دانيد محكم‌تر است‌
چگون‌ جرمها را كشاند به‌ دوش
بلي‌، خوب‌ دانند اهل‌ تميز
اگر گسترش‌ مي‌نمايد وجود
چه‌، هستي‌ درون‌ خودش‌ جاري‌ است‌
عدم‌، واژه‌اي‌ هست‌ بيرون‌ ز فهم
هر آن‌ چيز كآيد به‌ وهم‌ و گمان
كنون‌ گويمت‌ از كلام‌ خدا
ز هستي‌ كه‌ ماييم‌ در آن‌ كنون‌
بدانند اگر جمع‌ كيهان‌ شناس
كه‌ هستي‌ كه‌ امروز دارد وجود
خدا خواست‌ يابد خطوطش‌ نمود
 كه‌ شايع‌ شود اين‌ سخنهاي‌ زور
كه‌ هستي‌ چو انسان‌ بود در اساس‌
در آن‌ گور، در زير خاكش‌ كنند
گمان‌ مي‌شود هست‌ پايان‌ كار
‌نه‌ راه‌ از دروني‌ به‌ بيروني‌ است‌
‌بود جايگاه‌ دگر زيستي‌
گر اندام‌، يك‌ سر شود ريز ريز
نگرديم‌ بيرون‌ ز ملك‌ وجود
زمانها، كه‌ هرگز ندارد شمار
‌چه‌ فرقي‌ كه‌ در گور يا در تن‌ است‌
‌اگر آشكارا بود يا نهان‌
چه‌ در اوج‌ يا قعر پستي‌ بود
‌عدم‌ نيز هستيست‌ بي‌بيش‌ و كم‌
جهان‌ را فرازا و پستي‌ بود
زبر، زير و زيرش‌ بگردد زبر
‌ببين‌ حالتش‌ را، ز اندازه‌ بيش‌
شود بخش‌ پنهان‌، به‌ چشمت‌ عيان‌
چپ‌ و راست‌ در جا به‌ جايي‌ به‌ ساز
‌ز دست‌ خدا گشته‌ گوهر فشان‌
كه‌ اندر فضايند گردش‌ كنان‌
‌مپندار از ذات‌ هستي‌ تهيست‌
اثير و هوا و ظلام‌ است‌ و نور
‌بيانباشته‌ از هوايي‌ رقيق‌
روان‌تر ز آب‌ و سبك‌تر ز دود
‌گران‌ سنگ‌ و برتر ز درّ يتيم‌
چو سنگيني‌ جرمها بر سر است‌
‌گر آن‌ بي‌وجود است‌ و بي‌تاب‌ و توش‌
مكان‌ و خلا، عين‌ هستيست‌ نيز
نريزد ز بالاي‌ هستي‌ فرود
وجود است‌ آنجا كه‌ آن‌ ساري‌ است‌
‌كه‌ معناي‌ آن‌ در نيايد به‌ وهم‌
‌يقين‌ دان‌ كه‌ عين‌ وجود است‌، آن‌
كه‌ باشد به‌ هر دانشي‌ رهنما
چگونه‌ بيامد ز غيبت‌ برون‌
‌بسازند بر دانش‌ خود اساس‌
از اين‌ پيش‌ مانند طومار بود
چو طومار آن‌ را ز پيچش‌ گشود

                   - س‌. 22، آ. 104

 چو يك‌ دوره‌ گسترده‌ و باز بود
خداوند بر عهده خود گرفت
تو داني‌ كه‌ مفهموم‌ طومار چيست‌؟
كه‌ طومار باشد به‌ نوعي‌ كتاب‌
نويسنده‌ را امر و پيمان‌ بود
شود محتواهاي‌ آن‌آشکار
چو بگشودن‌ آن‌ به‌ پايان‌ رسيد
شود باز پيچيده‌ طومار وار
مكرر شود اينچنين‌ باز و بست
به‌ پيچيدگي‌ محتوايش‌ در اوست
به‌ پيچيدگي‌ باشد اجزا نهان‌
به‌ پيچيدگي‌ خفتن‌ و مردن‌ است
به‌ بست‌ و گشودن‌ بود حصر و عتق
بود جمله «يوم‌ نطوي‌ السماء
 بپيچيدش‌ آن‌ سان‌ كه‌ آغاز بود
‌مكرر كند كاري‌ اين‌ سان‌ شگفت‌
بگويم‌ نيازي‌ به‌ گفتار نيست‌
بر آن‌ ثبت‌ احكام‌ عالي‌ جناب‌
خودش‌ يا كسي‌ مجري‌ آن‌ شود
پي‌ ديدن‌ و فهم‌ و انجام‌ كار
زمان‌ نهان‌ كردن‌ آن‌ رسيد
درون‌ خودش‌ مي‌شود استوار
‌مگو گاه‌ نابود و گاهيست‌ هست‌
‌به‌ بگشودگي‌ واضح‌ و رو به‌ روست‌
به‌ بگشودگي‌ باشد آنها عيان‌
‌به‌ بگشودگي‌ وقت‌ گستردن‌ است‌
‌به‌ معناي‌ ديگر بود رتق‌ و فتق‌
كطي‌ السجل‌» در كلام‌ خدا

               - س‌. 21، آ. 104

 نريزد ز افلاك‌ چيزي‌ برون‌  كه‌ فرموده‌ هستيم‌ ما «موسعون‌

                  - س‌. 51، آ. 47

ز هستي‌ چو چيزي‌ گريزنده‌ نيست
چو طومار پيچيده‌ شد روي‌ هم‌
فقط‌ مانَد اجزاي‌ آن‌ از تلاش
نه‌ آمادگي‌ از براي‌ گريز
چو اجزاي‌ طومار باري‌ دگر
سطوحش‌ كه‌ از هم‌ شود بازتر
كه‌ هر كس‌ در اول‌ شود رهسپار
همين‌ گونه‌ هنگام‌ پيچيدنش
كه‌ آن‌ كس‌ كه‌ نزديك‌ محور بود
بلي‌ هست‌ پندارها گونه‌ گون
از اين‌ راز اگر كس‌ خبردار نيست
نداني‌ كه‌ حاتم‌ كسي‌ را نراند
خدا چونكه‌ هستي‌ ببخشد به‌ كس
رساند به‌ مخلوق‌ تغيير حال
به‌ هستي‌ مرا ذره‌هاي‌ وجود
 ‌ز هم‌ دور گردنده‌ ـ گستردگيست‌
نگردند اجزاي‌ آن‌ هيچ‌ كم‌
‌چو انسان‌، به‌ خوابند و آماده‌ باش‌
كه‌ در وحله ديگر و رستخيز
نوين‌ زندگي‌ را بگيرد ز سر
گمان‌ مي‌كند هر كه‌ دارد نظر
ز مركز نمايد به‌ بيرون‌ فرار
‌تصور كند آن‌ يك‌ از ديدنش‌
درون‌ سيه‌ چاله‌اي‌ در شود
‌براي‌ برون‌ و ميان‌ و درون‌
‌بجز پيچ‌ و واپيچ‌ طومار نيست‌
ز مهمانسرا گرچه‌ پيوسته‌ ماند
‌نخواهد گرفتن‌ از او باز پس‌
‌كه‌ تا ره‌ سپارد به‌ سوي‌ كمال‌
همان‌ دم‌ كه‌ اين‌ كهكشان‌ ساخت‌ بود

     - س‌. 57، آ. 22

 مراحل‌ نهادم‌ بسي‌ پشت‌ سر
در اين‌ حال‌ بيني‌ شتابنده‌ام‌
چو برداشتم‌ سر ز خوابي‌ گران‌
ر مردن‌ نكردند چيزي‌ فنا
 به‌ دنياي‌ امروز جستم‌ گذر
پي‌ مردن‌ بعد از اين‌ زنده‌ام‌
قدم‌ مي‌گذارم‌ به‌ ديگر جهان‌
خصوصاً كه‌ دلدار گويد بيا

 



 سخن‌، بود از يك‌ بزرگ‌ انفجار
ز مرز جهان‌ و لب‌ نيستي‌ز
دليلي‌ نمودم‌ ز قرآن‌ بيان‌
پس‌ آن‌ اولين‌ توده‌ چيزي‌ نبود
كه‌ از امر خالق‌، ز هم‌ باز شد
هم‌ اكنون‌ كه‌ رو سوي‌ گستردگيست
نه‌ از حجم‌ و وسعت‌ بود در عداد
ولي‌ در زماني‌ كه‌ داند خدا
رسد باز هم‌ دور پيچيدنش
زماني‌ كه‌ داند خدا حد آن
پيا پي‌ به‌ طومار هستي‌ رسد
چنين‌ است‌ تعريف‌ ما در جهان
هلاك‌ است‌ و مرگ‌ است‌ و تغيير حال
به‌ كيهان‌شناسي‌ بود بس‌ قصور
يكي‌ در سياسات‌ و تدبير و رای
دگر در جهانداري‌ و زندگيست
به‌ علم‌ و فنون‌ و هنر پروري‌
دگر رهبري‌ كردن‌ عنصريست‌
تصور كنند اين‌ كلام‌ خدا
در اين‌ امر هم‌ مي‌كنند اشتباه‌
چه‌، حقاً اموري‌ عبادت‌ بود
نباشد عبادت‌، اگر انتخاب
بود جمله‌ آيات‌ آن‌ رهنمود
به‌ هر چيز دارند مردم‌ نياز
كلام‌ خدا، سرسري‌ خوانده‌ايم‌
هدايت‌ از آن‌ است‌ و روشنگري
 ز اجرام‌ و يك‌ مركز و يك‌ فرار
چنداني‌ و چوني‌ و چيستي‌
به‌ كيفيت‌ حالت‌ اين‌ جهان‌
بجز جرم‌ طومار كون‌ وجود
جهان‌ كنون‌ را سر آغاز شد
‌ز وسعت‌ پذيري‌ حسابيش‌ نيست‌
نه‌ پيدا بود مدت‌ و امتداد
رسد وضع‌ موجود را انتها
‌نظر ناتوان‌ گردد از ديدنش‌
‌شود بسته‌ و باز گردد نهان‌
ابدها ازلها، ازلها ابد
‌نهان‌ آشكار، آشكاري‌ نهان‌
‌نمودن‌ به‌ وضعي‌ جديد انتقال‌
كز آنها زيانها رسد بر امور
که‌ در نظم‌ دنيا ندادند جاي‌
‌كه‌ از آن‌ نشاني‌ سزاوار نيست‌
نگيرد ز قرآن‌ كسي‌ رهبري‌
گمان‌ مي‌كنند از خداوند نيست‌
فقط‌ در عبادت‌ بود رهنما
بيابان‌ نوردان‌ گم‌ كرده‌ راه‌
كه‌ از امر قرآن‌ اطاعت‌ بود
‌شود بعض‌ آيات‌ خاص‌ كتاب‌
وگر نه‌ نباشد به‌ تبعيض‌ سود
ز قرآن‌ بود بهترين‌ چاره‌ ساز
از آن‌، در تمدن‌ عقب‌ مانده‌ايم‌
‌نه‌ هر مقصدي‌ روي‌ مي‌آوري‌


                  - س‌. 16، آ. 89

 همه‌ دانش‌ اولين‌ و آخرين‌
ز قرآن‌ ستان‌ دانش‌ خاك‌ را
دريغا! كه‌ افراد كيهان‌ شناس
از اين‌ مرجع‌ ار كس‌ شود بهره‌ور
كنون‌ بحث‌ كيهان‌ شناسي‌ بود
كه‌ كيهان‌ كه‌ اكنون‌ بود جلوه‌گر
فضا بود و مانند يك‌ توده‌ دود
به‌ آن‌ توده دود گفت‌ اينچنين‌
 چو خواهي‌ بداني‌ به‌ قرآن‌ ببين‌
فرا گير از آن‌ علم‌ افلاك‌ را
‌نگردند از نور آن‌ اقتباس‌
ندارد خطا در علومش‌ اثر
بگويم‌ گر آن‌ را كسي‌ بشنود
زماني‌ نبود از وجودش‌ اثر
ولي‌ آسمان‌ و زميني‌ نبود
بياييد اي‌ آسمان‌ و زمين‌

                  - س‌. 41، آ. 11

 زمين‌ و آسمان‌ «باش‌» خواهي‌ نخواه
بياراست‌ در شكل‌ هفت‌ آسمان‌
به‌ هر آسمان‌ نظم‌ شايسته‌ داد
مزين‌ نمود آسمان‌ زمين
خصوصيتي‌ خود نگهدار داد
زمين‌ را براي‌ دو دور آفريد
 ‌شدند آن‌ دو فرمانبر سر به‌ راه‌
سماوات‌ را در دو دور زمان‌
هر آن‌ چيز را بود بايسته‌ داد
‌به‌ خورشيدها آن‌ جهان‌ آفرين‌
در اجزاي‌ آن‌ نظم‌ بسيار داد
در آن‌ كرد بس‌ كوهساران‌ پديد

  - س‌. 41، آ. 9

 به‌ هر جاي‌ آن‌ خير بسيار داد  فرايند از چهار ادوار داد

             - س‌. 41، آ. 10

 همان‌ چار دوران‌ برابر نمود
از آن‌ گردش‌ وضعي‌ وانتقال
در آن‌ آب‌ و خاك‌ و نبات‌ آفريد
زمين‌ را پر از چندي‌ و چون‌ نمود
 به‌ پرسشگران‌ روزي‌ آور نمود
وز آن‌ چار فصلي‌ كه‌ باشد به‌ سال‌
تن‌ و جان‌ و مرگ‌ و حيات‌ آفريد
سماوات‌ راه‌ هم‌ همين‌ گون‌ نمود

                - س‌. 65، آ. 12

 قبول‌ ار كني‌ ور نكردي‌ قبول
هم‌ او بر سماوات‌ فرموده‌ «كن‌»
 ‌به‌ هر آسمان‌ نيز باشد فصول‌
هم‌ او گفته‌ اين‌ ارض‌ را «مثلهن‌»

                - س‌. 65، آ. 12

 دو چيزي‌ كه‌ باشند مانند هم
چو او در زمين‌ آفريند حيات
كلام‌ خدا را نباشد خلاف
چو انسان‌ كه‌ در علم‌ و فن‌ و نبوغ‌
به‌ تدريج‌ و نوبت‌، نبات‌ و حيات
مپندار كاين‌ توده‌هاي‌ عظيم
خصوصاً خداوند، روز خلاق
نبيني‌ تفاوت‌ به‌ ايجادشان‌
 ‌همانند هستند در كيف‌ و كم‌
‌چنين‌ مي‌كند در همه‌ كاينات‌
‌وليكن‌ زمان‌ را بود اختلاف‌
به‌ نوبت‌ رسد هر كسي‌ را بلوغ‌
‌پديد آورد در تمام‌ كرات‌
‌كه‌ در آسمان‌ است‌، باشد عقيم‌
‌به‌ هفت‌ آسمان‌ داده‌ است‌ انطباق‌
به‌ انعام‌ و لطف‌ خدا دادشان‌

             - س‌. 67، آ. 3

 نه‌ نقصي‌ در آنها بود ني‌ فطور
از اين‌ هم‌ قدم‌ مي‌نهم‌ پيشتر
زمين‌ را اگر ماه‌ و خورشيد هست
چو باشد مماثل‌ زمين‌ و آسمان
زمين‌ گاز و آب‌ است‌ و سنگ‌ است‌ و گل
چو منظومه‌اي‌ هست‌ هر آخشيج
بدين‌ گونه‌ قشر زمين‌ بي‌گمان‌
برونش‌ همه‌ گاز و آب‌ است‌ و خاك‌
بود كهكشان‌ نيز همچون‌ زمين
در آن‌ هست‌ منظومه‌ها بي‌شمار
در آن‌ كهكشان‌ هم‌ شب‌ و روز هست‌
زمستان‌ و پاييز و صيف‌ و بهار
زمين‌ چون‌ بود جزوي‌ از كهكشان‌
فصولش‌ مؤثر بود در زمين
رسد عصر يخ‌ بند، روي‌ زمين
بميرد به‌ هر جا بود جانور
بهاران‌ چو بگذشت‌ بر كهكشان
به‌ جوش‌ آيد آب‌ و بسوزد درخت
چو اين‌ دوره‌ بگذشت‌ و آيد بهار
چو در كهكشان‌ فصل‌ صيف‌ و شتاست
تناوب‌ بود در حيات‌ و ممات
از اين‌ رازها پرده‌ برداشتم
ندارد كسي‌ پاسخ‌ اين‌، سراغ‌
چرا «عصر يخبند» دارد زمين
چو تاريخ‌ انسان‌ كه‌ اين‌ دوره‌ زيست
چرا يافت‌ شد پيكر سنگوار
به‌ پرسشگران‌ كس‌ جوابي‌ نداد
وگر گفت‌ هرگز نگفت‌ آنچنان
نمي‌خورد اگر بر دلم‌ نيشتر
شود روزي‌ آيا كه‌ كيهان‌ شناس
چنين‌ گر شود او ز روز نخست
كج‌ و معوجي‌ را نبيند به‌ راه
چو داند كه‌ هستي‌ ندارد عدم
ز بانگ‌ بزرگ‌ و شگفت‌ انفجار
به‌ حيرت‌ بماند لب‌ پرتگاه
بداند كه‌ هستي‌ همي‌ بود و
بود بخشهاي‌ تمام‌ جهان
چو امواج‌ دارد صعود و نزول
اگر خود شود پشت‌ چيزي‌ نهان
نباشد زمانش‌ چو چندان‌ دراز
وليكن‌ به‌ هستي‌ بزوغ‌ و افول‌
به‌ تدريج‌، اجرام‌، پنهان‌ شوند
ولي‌ اين‌ زمانها ندارد حساب
وليكن‌ خداوند، منت‌ نهاد
كه‌ هستي‌ همانند طومار هست
كه‌ يعني‌ چو طومار پيچان‌ شود
جهان‌ هست‌ هر چند ناديدنيست
هدايت‌ نمودش‌ به‌ كسب‌ علوم
بداند بسا در بد آگاهي‌ است‌
ره‌ راست‌ بر او نمود آشكار
ولي‌ آدمي‌ زاده‌ از اختيار
به‌ جاي‌ شدن‌ زير پوش‌ خدا
ز يك‌ سو خدايش‌ بخواند به‌ مهر
وليكن‌ در لطف‌ او بسته‌ نيست‌
بشر گر چه‌ پيوند با او گسست
دري‌ باز و دربان‌ نباشد به‌ در
بود مهربان‌ با پناهندگان
كه‌ اي‌ خسته‌ جانان‌ راه‌ دراز!
بياييد و آسايش‌ جان‌ كنيد
منم‌ آنكه‌ هم‌ خلق‌ انسان‌ كنم
ندارم‌ شكايت‌ ز بگريختن
بياييد اي‌ خسته‌ جانان‌ راه‌!
پذيرنده دعوت‌ ما شويد
بهشت‌ برين‌ باغ‌ رضوان‌ ماست
 ز نزديك‌ اگر بنگري‌ يا ز دور
به‌ افشاي‌ اسرار از اين‌ بيشتر
‌شب‌ و روز و هم‌ فصل‌ و تحديد هست‌
‌در اين‌، هر چه‌ باشد بود هم‌ در آن‌
‌كه‌ بر آخشيجان‌ بود مشتمل‌
‌كه‌ اجزاش‌ در گردش‌ است‌ و بسيج‌
بود در شباهت‌، يكي‌ كهكشان‌
درونش‌ بود آتشي‌ تابناك‌
‌هر آن‌ چيز آن‌ را بود، دارد اين‌
بود كل‌ آن‌ نيز منظومه‌ وار
يكي‌ مركز عالم‌ افروز هست‌
بود در همه‌ كهكشان‌ بر قرار
تاثّر پذيرد ز تأثير آن‌
‌اگر سرد باشد وگر آتشين‌
‌زند يخ‌ همه‌ چيزها اينچنين‌
ز حيوان‌ و انسان‌، نماند اثر
‌زمين‌ داغ‌ گردد، ز گرمان‌ آن‌
‌نه‌ جاندار ماند ز گرماي‌ سخت‌
دو باره‌ شود زندگي‌ برقرار
‌نبات‌ و حيات‌ از زمين‌ برنخاست‌
‌به‌ روي‌ زمين‌ و همه‌ كائنات‌
‌چه‌ بر گفت‌ قرآن‌ نظر داشتم‌
چرا دوره‌هايي‌ زمين‌ گشته‌ داغ‌
‌چرا گاه‌ سرد است‌ و گاه‌ آتشين‌
‌فراتر ز يك‌ دور صد قرن‌ نيست‌
به‌ تاريخ‌، افزون‌ ز صدها هزار
فلان‌ نوع‌ را انقراض‌ نژاد
‌كه‌ باشد فراتر ز حدس‌ و گمان‌
بسي‌ راز مي‌گفتمت‌ بيشتر
‌ز قرآن‌ كند علم‌ خود را اساس‌
‌برد علم‌ را در مسيري‌ درست‌
‌نيابد به‌ تحقيقها اشتباه‌
‌نه‌ غيب‌ و شهود است‌ و بيشي‌، نه‌ كم‌
نيارد دليل‌ و نماند به‌ كار
‌نريزد ز اوهام‌ هستي‌ به‌ چاه‌
هست‌نبيند به‌ پيوندهايش‌ گسست‌
‌به‌ نظمي‌ عجيب‌ آشكار و نهان‌
‌چو خورشيد دارد بزوغ‌ و افول‌
‌نگويند نابود گرديده‌ آن‌
بشر گشته‌ آگاه‌ از اينگونه‌ راز
چو روز و شبش‌ هست‌ پر عرض‌ و طول‌
پس‌ از روزگاري‌، نمايان‌ شوند
‌نيارد كسي‌ آورد در كتاب‌
به‌ ما، چون‌ به‌ قرآن‌ خود شرح‌ داد
‌كه‌ نوبت‌ به‌ نوبت‌ شود باز و بست‌
خطوطش‌ بود گر چه‌ پنهان‌ شود
‌بس‌ آواز هست‌ ار چه‌ نشنيدنيست‌
‌كه‌ ثابت‌ نماند به‌ يك‌ مرز و بوم‌
به‌ پويائيش‌ حدس‌ گمراهي‌ است‌
كه‌ گردد در آن‌ راست‌ ره‌ رهسپار
بسا راه‌ كج‌ را شود رهسپار
كند خويش‌ را از خدايش‌ جدا
ز سويي‌ خود او باز پيچيده‌ چهر
روابط‌ از آن‌ سوي‌ بگسسته‌ نيست‌
‌ولي‌ او در خود به‌ رويش‌ نبست‌
مگر تا كه‌ گردد پشيمان‌ بشر
‌دري‌ باز دارد بر آيندگان‌
در ما به‌ روي‌ شما هست‌ باز
اگر درد داريد، درمان‌ كنيد
‌وگر دردمند است‌، درمان‌ كنم‌
‌نه‌ از عهد و پيوند بگسيختن‌
همين‌ آمدن‌ هست‌ عذر گناه‌
در اين‌ بارگه‌ مجلس‌ آرا شويد
‌درش‌ باز از سمت‌ قرآن‌ ماست‌

           ـــــــ

 بود عصر ما عصر علم‌ و فنون‌
رموز طبيعت‌ ز هم‌ باز شد
پديدار شد دانش‌ بي‌حساب
چو شد دانش‌ و علم‌ از حد فزون
به‌ هر رشته‌ عمري‌ تفحص‌ بود
همين‌ گونه‌ بخش‌ صنايع‌ بود
محيط‌ سكونت‌ بيالوده‌ است
هوا گشته‌ مسموم‌ و آب‌ است‌ زه
ز انبوه‌ خودرو، خيابان‌ و راه
زمين‌ گشته‌ جاي‌ درخت‌ و گياه
به‌ جاي‌ چراگاه‌ دام‌ و گله
به‌ هر جا فراوان‌ بود دودكش
هوا سازد از دود تاريك‌ و تار
بود آتش‌ و گاز دود و سموم
ز انبار ابزار كشتار جمع‌
ز گستردن‌ علم‌ و فن‌ بي‌درنگ
فنون‌ زايد از علم‌ و از فن‌، جنون
چو انسان‌ زمين‌ را چنين‌ ساخته‌ است
وراي‌ فضا يافته‌ جايگاه
در اطراف‌ مريخ‌ و اقمار آن
همين‌ گونه‌ سياره‌هاي‌ دگر
وز آنها گرفته‌ است‌ تصويرها
وراي‌ فضا دوربينهاي‌ او
از اين‌ علم‌ و فن‌ بهره‌ گيرد بشر
پرد گر چو شهباز بر آسمان
كند پاره‌ قلب‌ عطارد ز تي
كشد زير پا جسم‌ بهرام‌ را
ز كيوان‌ كند پاك‌ نام‌ زحل
ز علم‌ و فنون‌ و خطرهاي‌ آن
چرا؟ چونكه‌ از علم‌ مادي‌ گرا
خداوند و دين‌ را چو مقدار نيست
جهان‌ است‌ جاي‌ تلاش‌ و نبرد
خدا را و دين‌ را بهل‌ پشت‌ سر
اسير و ذليل‌ توانمند باش‌
مپندار دنياي‌ علم‌ و فنون
چه‌، عنصرگراي‌ خدا ناشناس‌
همانها كه‌ بيني‌ به‌ ظاهر بزرگ
نباشند ايمن‌ ز خصم‌ و سلاح‌
ز بيم‌ توانمندي‌ ديگري‌
همي‌ مي‌هراسند از زورمند
چه‌، گر عرصه‌ بر آهوان‌ گشت‌ تنگ‌
بكاهيد اي‌ پر خوران‌! از فشار
 صنايع‌ فزون‌ گشته‌ از چند و چون‌
تجارت‌ گشاينده راز شد
‌كه‌ شرحش‌ نگنجد به‌ چندين‌ كتاب‌
‌بشد بخش‌ در رشته‌ها گونه‌ گون‌
كه‌ انسان‌ به‌ كار تخصص‌ شود
ندانم‌ كه‌ انسان‌ كجا مي‌رود
‌جهان‌ را به‌ خود تنگ‌ بنموده‌ است‌
رسكونت‌ شده‌ سخت‌ در ديه‌ و شهر
‌چو ميدان‌ جنگ‌ است‌ يا قتلگاه‌
‌مبدل‌ به‌ پايانه‌ و كارگاه‌
‌بيابان‌ شده‌ گلخن‌ و مزبله‌
‌تنوره‌ كش‌ از دود و دم‌، ديووش‌
ز ششهاي‌ انسان‌ بر آرد دمار
‌ره‌ آوردهاي‌ فنون‌ و علوم‌
خبرهاي‌ هول‌ آور آيد به‌ سمع‌
‌نموده‌ است‌ انسان‌ به‌ خود عرصه‌ تنگ‌
‌تمدن‌ شود از جنون‌ واژگون‌
‌كنون‌ جانب‌ آسمان‌ تاخته‌ است‌
‌قدم‌ بر نهاده‌ است‌ بر روي‌ ماه‌
‌نموده‌ است‌ كاوشگراني‌ روان‌
شده‌ عرصه جستجوي‌ بشر
به‌ تفتيش‌ و تحقيق‌ و تدبيرها
در اعماق‌ كيهان‌ كند جستجو
وليكن‌ زيانش‌ بود بيشتر
‌كند گرده ماه‌ را آشيان‌
ربه‌ رامشگري‌ زهره‌ سازد اسير
نهد بر رخ‌ مشتري‌ گام‌ را
‌كند مشكل‌ راه‌ منظومه‌ حل‌
‌ندارد به‌ هيچ‌ آشياني‌ امان‌
خطرناك‌ گرديده‌ دنياي‌ ما
‌تن‌ خوك‌، با جان‌ انسان‌ يكيست‌
بود حق‌ هر كس‌ توانست‌ و كرد
وز اين‌ لاشه خوك‌، سهمي‌ ببر
به‌ ته‌ مانده سفره‌ خرسند باش‌
‌موفق‌ برون‌ آيد از آزمون‌
بود دايم‌ از سايه‌اش‌ در هراس‌
‌ز هم‌ مي‌هراسند مانند گرگ‌
ندارند اميد امن‌ و فلاح‌
گرايند سوي‌ نظامي‌گري‌
هم‌ از ناتوانان‌ و بيم‌ گزند
بدرند با شاخ‌، قلب‌ پلنگ‌
بترسيد از آهوي‌ شاخدار

            ـــــــ

 هم‌ امروز كيهان‌ شناسان‌ چند
كه‌ بنياد هستيست‌ بي‌چند و چون
يقين‌ است‌ در روزگاري‌ دگر
به‌ راهي‌ غلط‌ چونكه‌ افتاده‌اند
يكي‌ گفت‌ بنياد هستيست‌ گاز
دگر گفت‌ باشد ز يك‌ انفجار
يكي‌ گفت‌ جرثومه‌اي‌ بي‌كران
كنون‌ از خبرها چنين‌ شايع‌ است
به‌ هر روز، جوياي‌ نامي‌ بود
چو ممكن‌ نباشد كسي‌ با دليل‌
گشاد است‌ ميدان‌ و همرزم‌ نيست
بود هر زماني‌ يكي‌ يكه‌ تاز
به‌ چيزي‌ كه‌ آغاز و انجام‌ نيست
فقط‌ آفريننده‌ دارد خبر
دو كس‌ مي‌رساند زيان‌ بر بشر
يكي‌ كرده‌ تنها به‌ معنا نظر
ز اصل‌ طبيعت‌ فرو بسته‌ چشم
نبيند كه‌ هستي‌ روان‌ و تن‌ است
سخن‌ چون‌ ز هستي‌ و طومار هست
چرا هست‌ چون‌ آيه‌اش‌ در كتاب
چرا نيست‌ انديشه‌ در كار آن‌
در اين‌ آيه‌ گر حق‌ شناسي‌ شود
از اينگونه‌ آيات‌ باشد بسي
خرد بايد و علم‌ و ابزار كار
به‌ انديشه‌ و آزمون‌ رو نمود
خدا داده‌ سر مشق‌ و سر فصل‌ را
به‌ سوي‌ هدف‌ داده‌ او رهنمود
چو اسلام‌ بر پايه فطرت‌ است
كه‌ فطرت‌ شناسيست‌ نيمي‌ ز دين
كسي‌ كآسمان‌ و زمين‌ را شناخت
هنر، مي‌نمايد هنرمند را
دگر كس‌ كه‌ علمش‌ زيان‌ آور است‌
ز دانش‌ ندارد به‌ معنا نظر
نگيرد ز گفت‌ خدا رهنمون
چنين‌ مي‌كند صرف‌ عمر دراز
نينديشد اينها كه‌ آمد پديد
دهد اصل‌ و ارزش‌ به‌ ماديگري‌
به‌ حق‌ ناشناسي‌ گراييده‌ است
ز هر مرجعي‌ مي‌كند جستجو
وليكن‌ بود منكر آيات‌ را
رها مي‌كند ساكت‌ و راكد آن‌
چو گرديده‌ در قعر ماده‌ غريق
اگر گويد از چند و چون‌ جهان
چو گويد كه‌ هستي‌ ندارد ثبات
سخن‌ گفتن‌ از جسم‌ مركز گريز
چو حرفش‌ ز جرم‌ و چه‌ و چيستيت
نبيند كه‌ مركز بود آفتاب
كه‌ سياره‌ها بر مدارات‌ خويش
به‌ هر سال‌ يك‌ بار حين‌ عبور
تصور كند آنكه‌ نا آگه‌ است
نداند كه‌ چون‌ گرد كانون‌ گذشت
همين‌ گونه‌ مجموعه كهكشان‌
بگردد چو سياره‌ بر گرد خويش
درونش‌ بود مركزي‌ آتشين
كه‌ بر گرد يك‌ مركز بس‌ سترگ
از اينگونه‌ منظومه‌ها بي‌شمار
پديدار آمد جهان‌ وجود
مدارات‌ هرگز ز هم‌ باز نيست
در اين‌، هست‌ بي‌ چندي‌ و چيستي‌
فضا و خلأ را بدان‌ بي‌گمان
مكان‌ گر نباشد زمان‌ نيز نيست‌
مپندار اگر چشم‌ چيزي‌ نديد
بسي‌ هست‌ و ماييم‌ از آن‌ بي‌خبر
براي‌ برون‌ آمد از اشتباه
بيا تا ز دانش‌ بگيريم‌ وام
بسازيم‌ ابزار و از آن‌ مكان‌
وز آن‌ نيز منظومه خويش‌ را
چو جزوي‌ ز منظومه‌ باشد زمين
اگر مركز ديد، دريا بود
چو درياست‌ مواج‌ و در جنب‌ و جوش‌
بگوييم‌ با ديگران‌، با شتاب
وگر رو به‌ رو بوده‌ با ما كوير
كه‌ روي‌ زمين‌ نيست‌ جايي‌ حيات
وگر قطب‌ شد در نظر جلوه‌گر
كه‌ روي‌ زمين‌ برف‌ و سرما بسيست
گر آتشفشاني‌ بود ديده‌ور
كه‌ باشد زمين‌ توده‌اي‌ آتشين
مدار زمين‌ بيش‌ و كم‌ بيضويست
چو در گردش‌ انتقالي‌ بود
از اين‌ رو اگر رو به‌ كانون‌ دور
گمان‌ مي‌نمايد حقيقت‌ ستيز
وليكن‌ چو بر گردد از آن‌ مسير
چو پيوسته‌ نزديك‌ گردد زمين‌
شرايط‌، زمين‌ را بود گونه‌ گون‌
همين‌ گونه‌ اجرام‌ هر آسمان‌
بود هر يكي‌ همچو سياره‌اي
به‌ نسبت‌ بود هر يكي‌ را مدار
چو شد كهكشاني‌ ز مركز به‌ دور
مدار است‌ بيضي‌ و گر گشت‌ دور
بود جزو گردونه كهكشان
كُه‌ و دره‌ هست‌ و مكان‌ و هوا
پس‌ ار كهكشان‌ داشت‌ يك‌ توده‌ آب‌
و يا توده‌اي‌ گاز و جرمي‌ دمان
كه‌ آنها همه‌ جزوي‌ از هستي‌ است
كه‌ را دانش‌ و درك‌ و بينش‌ بود
نبيند در اين‌ آفرينش‌ به‌ كار
در اينجا بود نكته ديگري
سراينده‌ باشد پرستار علم
اگر خود در اين‌ گلستان‌ ره‌ نبرد
نباشد به‌ دريا اگر غوطه‌ور
بيابد چو در عمر لختي‌ فراغ
مدار دلش‌ علم‌، محور بود
نباشد بشر غير يك‌ جانور
ولي‌ علم‌ بايد به‌ همراه‌ دين
به‌ ناباوري‌ دانش‌ آموختن‌
چرا بعض‌ انسان‌ دانش‌ مدار
گمان‌ مي‌نمايد كه‌ دين‌ باوري‌
بخوانيد تاريخ‌ پيشينيان‌
كه‌ بودند دانشور راستين‌
ز دين‌ داده‌ رونق‌ به‌ دنياي‌ خويش
نه‌ دنيا كند منع‌ دين‌ باوري
بر انسان‌ بود دين‌ و دانش‌ دو بال‌
بهين‌ دين‌ مدار اهل‌ دانش‌ بود
ز دانش‌ بشر گردد از جهل‌ دور
نباشند مردم‌ نمودار دين‌
چو خلقي‌ بود ناتوان‌ و فقير
بزرگي‌ و عزت‌، شكوه‌ و جلال
ذكاوت‌، شجاعت‌، سخاوت‌، منال
مپندار آنان‌ كه‌ در زندگي
نشان‌ بد آموزي‌ دين‌ بود
مرا هست‌ مقصد ز فرهنگ‌ و دين
كه‌ بر اصل‌ تعليم‌ قرآن‌ بود
اگر تشنه‌ كامي‌، سخن‌ گوش‌ كن
چو آنجا مبرا ز آلودگيست‌
به‌ تصديق‌ گفتار، بنگر ز نو
 گزارشگران‌ را خبر داده‌اند
‌پديدار از ماده‌اي‌ آبگون‌
بيان‌ مي‌شود قصه‌اي‌ تازه‌تر
از اينگون‌ نظرها بسي‌ داده‌اند
چنين‌ يافتم‌ از تلاشي‌ دراز
كه‌ گرديده‌ هستي‌ از آن‌ برقرار
‌شكفت‌ و جهان‌ شد پديدار از آن‌
‌كه‌ ايجاد هستي‌ ز يك‌ مايع‌ است‌
كز او حول‌ هستي‌ كلامي‌ بود
كند رد گفتاري‌ از اين‌ قبيل‌
‌براي‌ هماورديش‌، عزم‌ نيست‌
هماورد جو، با زباني‌ دراز
‌تفاهم‌ جز از مردم‌ خام‌ نيست‌
كه‌ چون‌، آفرينش‌ شده‌ جلوه‌گر
خدا باور و از خدا بي‌خبر
مگر غيبها را كند جلوه‌گر
‌چو از ماده‌ گويي‌، درآيد به‌ خشم‌
‌خدا گفته‌ و اعتقاد من‌ است‌
‌چرا بايدم‌ لب‌ ز گفتار بست‌؟
‌ز تفسير آن‌ مي‌شود اجتناب‌؟
كه‌ روشن‌ شود رمز و اسرار آن‌؟
بهين‌ علم‌ كيهان‌ شناسي‌ بود
‌كه‌ عنوان‌ دانش‌ نداند كسي‌
نظر كرد در خلقت‌ كردگار
به‌ تحقيق‌، اسرار هستي‌ گشود
بيان‌ كرده‌ در آيه‌ها اصل‌ را
چرا ما نگيريم‌ از اين‌ راه‌ سود؟
‌چرا بايد از علم‌ فارغ‌ نشست‌؟
‌جهان‌ را بدان‌ از جهان‌ آفرين‌
‌به‌ دانش‌، جهان‌ آفرين‌ را شناخت‌
جهان‌ مي‌نمايد خداوند را
طبيعت‌ گرا، ناخدا باور است‌
بود از جهان‌ آفرين‌ بي‌خبر
‌به‌ دانش‌ كند تكيه‌ و آزمون‌
پي‌ عنصر ماده‌ و دود و گاز
در آغاز، آن‌ را چه‌ كس‌ آفريد
نداند جز آن‌ منشأ ديگري‌
‌ندانم‌ كه‌ از حق‌، چه‌ بد ديده‌ است‌؟
مگر رهنمايي‌ بيابد از او
علوم‌ زمين‌ و سماوات‌ را
گران‌ گنج‌ شايسته‌ را، رايگان‌
‌ز هستي‌ نداند اثير رقيق‌
‌فقط‌ در نظر دارد اجرام‌ آن‌
‌نباشد در انديشه‌اش‌ جز كرات‌
كه‌ گردند در نيستي‌ سر بريز
‌به‌ علمش‌ مكان‌ و فضا نيستيست‌
‌به‌ سياره‌هاي‌ روان‌ با شتاب‌
‌كه‌ بيضي‌ بود ره‌ سپارند پيش‌
شتابان‌ رود سوي‌ كانون‌ دور
‌ز مركز گريزندگي‌ در ره‌ است‌
‌ز سويي‌ دگر مي‌كند باز گشت‌
بود چرخ‌ زن‌ بر مداري‌ روان‌
‌به‌ روي‌ مداري‌ شتابان‌ به‌ پيش‌
‌يكي‌ گردكاني‌ بود چون‌ زمين‌
‌به‌ گرد بسي‌ گردكان‌ بزرگ‌
كه‌ در هر يكي‌ هست‌ چندين‌ مدار
ز كيف‌ و كميت‌ به‌ غيب‌ و شهود
‌پس‌ آن‌ را سر انجام‌ و آغاز نيست‌
خلأ را مپندار از نيستي‌
‌براي‌ جهان‌ هويدا مكان‌
نباشد بر اجرام‌ امكان‌ زيست‌
به‌ نوعي‌ دگر نيست‌ چيزي‌ پديد
كه‌ در درك‌ ديگر بود جلوه‌گر
‌به‌ نوعي‌ دگر كن‌ به‌ مطلب‌ نگاه‌
‌گزينيم‌ در يك‌ سحابي‌ مقام‌
بگيريم‌ زير نظر كهكشان‌
نشينيم‌ راصد، كم‌ و بيش‌ را
‌تمركز بگيريم‌ از آنجا بر اين‌
يقيناً در آن‌ آب‌ پيدا بود
بر آريم‌ از شادماني‌ خروش‌
‌كه‌ سر منشأ اين‌ جهان‌ است‌ آب‌
بگوييم‌ با ديگران‌ ناگزير
‌بود توده‌اي‌ مرده‌ در كائنات‌
شتابان‌ بيان‌ مي‌كنيم‌ اين‌ خبر
‌نبايد گمان‌ كرد جاي‌ كسيست‌
همان‌ آورد آدمي‌ در نظر
‌كه‌ هرگز نباشد حياتي‌ در اين‌
‌فواصل‌ ز مركز يك‌ اندازه‌ نيست‌
ز مركز فواصل‌ تفاوت‌ كند
به‌ گردش‌ نمايد به‌ آنسو عبور
زمين‌ است‌ يك‌ جسم‌ مركز گريز
رصدگر گمان‌ مي‌كند ناگزير
شود جذب‌ اين‌ كوره آتشين‌
تفاوت‌ كند هر زمان‌ آزمون‌
سحابي‌ و منظومه‌ و كهكشان‌
‌اتم‌ گونه‌اي‌، يا زمين‌ واره‌اي‌
قمر گون‌، زمين‌ گونه‌، خورشيد وار
نه‌ نا بود گردد نه‌ افتد به‌ گور
همان‌ چرخه‌ را مي‌نمايد مرور
‌كوير و يخ‌ و آب‌ و آتشفشان‌
و هر چيز ديگر كه‌ داريم‌ ما
كه‌ با موج‌ و جوش‌ است‌ و در پيچ‌ و تاب‌
‌مپندار بنياد هستيست‌ آن‌
‌فرودينه‌ هاي‌ زبر دستي‌ است‌
نظرگاه‌ او، آفرينش‌ بود
بجز دست‌ خلاق‌ پروردگار
‌بسي‌ هست‌ شايان‌ ياد آوري‌
‌وجودش‌ بود وقف‌ در كار علم‌
ولي‌ عطر گلها به‌ خاطر سپرد
ولي‌ در كف‌ آورده‌ چندين‌ گهر
‌كند جستجو گوهر شب‌ چراغ‌
ز خورشيد دانش‌ منور بود
اگر علم‌ و دانش‌ ندارد به‌ سر
‌كند اين‌ جهان‌ را بهشت‌ برين‌
بود بهر تن‌ جان‌ خود سوختن‌
كند از خداوند و از دين‌ فرار
بود مانع‌ خوي‌ دانشوري‌؟
ز دانش‌ پژوهان‌ و دين‌ باوران‌
هم‌ از علم‌ دنيا و هم‌ از علم‌ دين‌
‌كند روشن‌ امروز فرداي‌ خويش‌
‌نه‌ دين‌ سد علم‌ است‌ و صنعتگري‌
براي‌ پريدن‌ بر اوج‌ كمال‌
ز قرآن‌ به‌ نادان‌ نكوهش‌ بود
بر آيد ز ظلمت‌ به‌ دنياي‌ نور
بود دين‌ نمودار اهل‌ زمين‌
تو آن‌ را نماينده دين‌ مگير
‌ادب‌، دانش‌ و فضل‌ و عقل‌ و كمال‌
‌خدا باوران‌ را بود وصف‌ حال‌
‌به‌ فقرند و جهل‌ و عقب‌ ماندگي‌
ز كج‌ فهمي‌ دين‌ و آيين‌ بود
‌يكي‌ دين‌ پالوده راستين‌
نه‌ محصول‌ اوهام‌ انسان‌ بود
‌ز سر چشمه‌اش‌ آب‌ را نوش‌ كن‌
يقين‌ مي‌كني‌ دين‌ و دانش‌ يكيست‌
صد و چهار از سوره بيست‌ و دو

         
- س‌. 22، آ. 104

 هم‌ آيات‌ ديگر كه‌ كردم‌ بيان‌
كه‌ دين‌ نور افزاي‌ بينش‌ بود
بتابيد بر ديده علم‌ نور
چه‌، كوران‌ نبينند چَه‌ را ز راه‌
در اينجا مرا هست‌ روي‌ سخن
به‌ تكرار فرموده‌ خلاق‌ پاك
 به‌ توضيح‌ موضوع‌ دنبال‌ آن‌
پيام‌ آور آفرينش‌ بود
مداوا نماييد چشمان‌ كور
ندارند امنيت‌ از اشتباه‌
‌به‌ ناآشنايان‌ راز بدن‌
‌بشر را بر آورده‌ از آب‌ و خاك‌

                            - س‌. 32، آ. 8 و 9

 چو جسمش‌ به‌ حد تعادل‌ رسيد
هم‌ از خوبشتنداري‌ و سركشي‌
در اين‌ بحث‌، آيات‌ بسيار هست
ز مردم‌ گروهي‌ روان‌ باورند
نه‌ آن‌ مي‌شناسد ز تن‌ ارزشي
يكي‌ هست‌ در فكر رشد روان‌
نداند بجز ماده‌ چيزي‌ اصيل
اگر چيزي‌ از روح‌ دانسته‌ است‌
به‌ تقوّيت‌ روح‌ دارد جهاد
به‌ چشم‌ خرد هر يك‌ از اين‌ دو راه‌
چه‌، چيزي‌ كه‌ بر ضد فطرت‌ بود
شده‌ خلق‌ انسان‌ ز جسم‌ و روان
خدا گفته‌ ديني‌ بود پايدار
 روان‌ از سوي‌ امر در آن‌ دميد
تعادل‌ بود نيست‌ از تن‌ كشي‌
‌نبايد در فهم‌ اسرار بست‌
گروهي‌ دگر نيز تن‌ پرورند
‌نه‌ اين‌ دارد از روح‌ و جان‌ بينشي‌
يكي‌ سخت‌ باشد در انكار آن‌
‌عناصر، به‌ هستي‌ بداند دخيل‌
به‌ تضعيف‌ ماده‌ كمر بسته‌ است‌
كه‌ گردد ز مردان‌ نيكو نهاد
رسد در نهايت‌ به‌ يك‌ پرتگاه‌
سر انجام‌ كارش‌، هلاكت‌ بود
‌نشايد به‌ هم‌ زد تعادل‌ در آن‌
كه‌ بر نظم‌ فطرت‌ شود بر قرار

                      - س‌. 30، آ. 30

 بود آدمي‌ زاده‌ الگوي‌ آن‌
خدا خلقت‌ آدم‌ از خاك‌ كرد
نباشد چنين‌ باوري‌ ناروا
چو از ماده‌ شد خلق‌ اندام‌ ما
نبايد به‌ غير از خدا گوش‌ كرد
گر اين‌ هر دو باشند در اعتدال
وگر هر يك‌ از اين‌ دو شد ناتوان
پس‌ آن‌ كس‌ كه‌ گويد خدا را سپاس
چو عنصر بود مايه جسم‌ و زيست
شناساگر ماده‌، بي‌ چند و چون‌
ز روزي‌ شود بيشتر بهرور
پس‌ اي‌ جان‌! تو يك‌ لحظه‌ غافل‌ ممان
كتاب‌ خدا سر خط‌ بندگيست‌
نه‌ خواهد كه‌ باشيم‌ عنصر پرست
نه‌ شورشگر و پر تكبر شويم‌
بود شخص‌ دين‌ باور حق‌ شناس
 دهد از كم‌ و كيف‌ فطرت‌ نشان‌
سپس‌ در تنش‌ نفخه‌اي‌ پاك‌ كرد
كه‌ عنصر بود سنگ‌ زير بنا
چرا ما ز فطرت‌ كنيمش‌ جدا؟
روان‌ جست‌ و تن‌ را فراموش‌ كرد
‌رود آدمي‌ زاده‌ سوي‌ كمال‌
‌سر انجام‌ را رستگاري‌ مدان‌
‌روان‌ آشنا باشد و تن‌ شناس‌
‌به‌ ما واجب‌ آمد بدانيم‌ چيست‌
بود بينش‌ و دانش‌ و آزمون‌
هر آن‌ كس‌ بود دانشش‌ بيشتر
‌ز فهم‌ كتاب‌ و علوم‌ زمان‌
نمايانگر شيوه زندگيست‌
‌نه‌ از سود آنها بداريم‌ دست‌
نه‌ از هر چموشي‌ لگد خور شويم‌
‌يكي‌ اسوه‌ راستين‌، بهر ناس‌

- س‌. 2، آ. 143

 ز علم‌ و فنون‌ و هنر، وز كمال
فراتر اگر از ميانگين‌ نبود
خدا كي‌ پسندد كه‌ دين‌ باوران‌
تمدن‌ ز علم‌ است‌ و فن‌ و جهاد
عدالت‌، سلامت‌، امانت‌، دفاع‌
همه‌ حاصل‌ از دانش‌ است‌ و تلاش
نظامي‌ چنين‌ ناشي‌ از دين‌ بود
چو كس‌ با كرامات‌ انساني‌ است
اگر ملتي‌ تن‌ به‌ خواري‌ سپرد
سجل‌ مسلمان‌، كتاب‌ خداست‌
اگر ويژگيها، هم‌ آهنگ‌ بود
شناسايي‌ او بدينسان‌ رواست
چنين‌ كس‌ نه‌ خود را كند خوار و زار
نبيني‌ كه‌ مردان‌ علم‌ و جهاد
ز هر خار و خس‌ كسب‌ دانش‌ كنند
وليكن‌ مسلمان‌ از حق‌ گريز
گمان‌ مي‌كنند آنچه‌ در دين‌ ماست
ز آيات‌ قرآن‌ كه‌ ما خوانده‌ايم‌
چو اسلاميان‌، خلق‌ دين‌ باورند
چو از خصلت‌ دين‌ عقب‌ ماندگيست
خدايا چه‌ خاكي‌ كنم‌ بر سرم
چنان‌ گشته‌ام‌ سست‌ و افسرده‌ حال
زبون‌ و ذليل‌ و سر افكنده‌ام‌
ز بيكارگي‌ و بد آموزگي‌
چنان‌ كرده‌ام‌ عرصه‌ بر خويش‌ تنگ
چنانم‌ در ايمان‌ خود نابساز
رها كرده‌ منشور پيغمبري
مسلمان‌ چنان‌ گشته‌ شوريده‌ حال
از اين‌ بيشتر گر كنم‌ درد دل
ببخشيد بر شرح‌ احوال‌ من
بلي‌ از فراز بلنداي‌ دين
كس‌ ار قله‌ پيماي‌ ورزيده‌ نيست‌
ز بس‌ قله دين‌ بود با شكوه
شگفتا كه‌ با آن‌ شكوه‌ و جلال
هلا بد گمان‌ حقيقت‌ گريز
اگر سود ديدي‌، كنارش‌ بمان
كجا مي‌روي‌ تا بجويي‌ نشان
چه‌ آن‌ كاو جهان‌ را پديدار كرد
كه‌ هستي‌ كه‌ باشد هويدا كنون
چو بگذشت‌ بر آن‌ زماني‌ دراز
كنون‌ هست‌ در حال‌ گستردگي
 ‌به‌ حدي‌ رسد برتر از اعتدال‌
جماعت‌، نگيرد از آن‌ اسوه‌، سود
بمانند پايين‌تر از ديگران‌
سياسات‌ و تدبير و از اقتصاد
زراعت‌، صناعت‌، فروش‌، ابتياع‌
‌ذكاوت‌، كياست‌، وز آماده‌ باش‌
جز اين‌، اجتماعي‌ بد آيين‌ بود
‌حقيقت‌ شناسيست‌، با جان‌ و دل‌
‌سزاوار نام‌ مسلماني‌ است‌
نبايد كه‌ از دين‌ مداري‌ شمرد
كه‌ تعريفي‌ از ويژگيهاي‌ ماست‌
برابر در آيين‌ و فرهنگ‌ بود
‌وگر نه‌ فريب‌ است‌ و رنگ‌ و رياست‌
كه‌ دين‌ را بيندازد از اعتبار
ندارند بر دين‌ ما اعتماد
در اوهام‌ و دستان‌ پژوهش‌ كنند
كند ديگران‌ را مسلمان‌ ستيز
‌همان‌ خوي‌ و فرهنگ‌ و آيين‌ ماست‌
ز تأثير آنها عقب‌ مانده‌ايم‌
از اين‌ رو به‌ فقر و جهالت‌ درند
‌سزاوار تفتيش‌ و تحقيق‌ نيست‌
‌كجا بايد از خود شكايت‌ برم‌
‌كه‌ هر ناكسم‌ مي‌كند پاي‌ مال‌
خسانند آقا و من‌ بنده‌ام‌
روم‌ نزد دزدان‌ به‌ دريوزگي‌
‌كه‌ در خانه‌ام‌ نيست‌ جاي‌ درنگ‌
كه‌ در دامن‌ كفر، خوانم‌ نماز
‌شوم‌ از سوي‌ رهزنان‌ رهبري‌
‌كه‌ در هيچ‌ ميدان‌ ندارد مجال‌
‌كنم‌ سخت‌ ،خوانندگان‌ را كسل‌
‌شماها نياييد دنبال‌ من‌
‌فتادم‌ ز سر گيجه‌ روي‌ زمين‌
ندارد سر قله‌ ياراي‌ زيست‌
‌شده‌ زهره‌ام‌ آب‌ پايين‌ كوه‌
‌شناسند دين‌ را ز وهم‌ و خيال‌
!به‌ امر حقيقت‌ بينديش‌ نيز
‌وگر نه‌، تواني‌ رهي‌ از زيان‌
‌ز ابعاد هستي‌ و راز جهان‌
تو را از امورش‌ خبردار كرد
« ‌از اين‌ پيش‌، بد در ركود و كمون‌»
« ز هم‌ كردمش‌ مثل‌ طومار باز»
« ‌بريمش‌ سپس‌ در هم‌ آوردگي‌»

                                 - س‌. 22، آ. 104

 چو خواهيد از اين‌ آگهيهاش‌ بيش‌
كه‌ در پيشتر، بيشتر گفته‌ام‌
به‌ توضيح‌ كيهان‌ طومارسان‌
كه‌ در چرخشش‌، حول‌ محور بود
در آن‌ مركزي‌ هست‌ خورشيد وار
كه‌ هر يك‌ شتابند پيرامنش
كه‌ يكباره‌ پيوند از آن‌ نگسلند
كه‌ نزديك‌ و دوري‌، بود بر حساب
اگر ما بدانيم‌ دور است‌، چون‌
چه‌ گر گردشش‌، گردش‌ ساعتيست‌
وگر عكس‌ ساعت‌ بود در مدار
كه‌ اين‌ كهكشان‌ رو به‌ گستردگيست‌
چو شد انبساطش‌ به‌ حد كمال
فشرده‌ در اطراف‌ محور شود
نه‌ گستردنش‌ بي‌نهايت‌ شود
به‌ دانش‌ به‌ يك‌ حال‌ «نابودنيست‌»
من‌ اين‌ رمز بينم‌ ز بازوي‌ آن
فضا خود به‌ خود دارد آمادگي
از آن‌ سرعت‌ بازوان‌ كم‌ شود
چو در مركز چرخه‌ محور بود
ز محور به‌ نسبت‌ كه‌ گرديم‌ دور
به‌ لبها چو گرديم‌ نزديكتر
ز مركز چو سياره‌ ماند به‌ دور
همين‌ گونه‌ كمتر شود جاذبه
چو سياره‌ آهسته‌ شد بر مدار
بسا اينكه‌ پيوند خود بگسلد
چو يك‌ دور گردد به‌ حد نصاب
از آن‌ باز گرد و از آن‌ باز تاب
به‌ مركز شود جذب‌، اجرام‌ آن
در اين‌ دورها، گر كه‌ سياره‌اي
ز هستي‌ نباشد چو راه‌ برون
پس‌ از روزگاران‌، چه‌ دير و چه‌ زود
تفاوت‌ ندارد درشتي‌ و ريز
نبيني‌ ز منظومه آفتاب
مگو مبدأ و مقصد آن‌ كجاست
 دو باره‌ بخوانيد گفتار پيش‌
به‌ قدر توانم‌، گهر سفته‌ام‌
ببينيد تصوير يك‌ كهكشان‌
چو طومار پيچان‌، مدور بود
فراوان‌ كرات‌ و فراوان‌ مدار
‌ولي‌ چنگ‌ افكنده‌ بر دامنش‌
و يا رو به‌ خورشيد وا پس‌ روند
‌رقم‌ خورده‌ است‌ از قلم‌، در كتاب‌
يكي‌ راز آن‌ مي‌گشودم‌ كنون‌
چنين‌ كهكشان‌، رو به‌ پيچيدگيست‌
كند جزء جرئش‌، ز مركز فرار
شود منبسط‌، رو به‌ اقباض‌ نيست‌
‌شود چرخشش‌ عكس‌ اوضاع‌ حال‌
ز محدوده‌ بسيار كمتر شود
نه‌ از انقباضش‌ به‌ غايت‌ شود
وليكن‌ به‌ هر حال‌ «نابود» نيست‌
‌فضا مي‌گذارد اثر روي‌ آن‌
‌چو سرعت‌ شكن‌ دارد استادگي‌
به‌ ناچار، بر پشت‌ خود خم‌ شود
دما بيشتر دور كمتر شود
دما كم‌ شود، سرعتش‌ در وفور
شتابنده‌تر جرم‌ و تاريكتر
كم‌ آيد بر آن‌ جرم‌، گرما و نور
‌به‌ لفظي‌ دگر، غلظت‌ لازبه‌
شود لاجرم‌ روي‌ آن‌ بي‌قرار
ز مركز، درون‌ يا به‌ بيرون‌ خلد
‌به‌ محور رسد نوبت‌ باز تاب‌
‌مبدل‌ شود دفع‌ بر انجذاب‌
‌به‌ تدريج‌ كوته‌ شود بام‌ آن‌
‌شد از خانه‌ بيرون‌ چو آواره‌اي‌
‌بماند درون‌ فضا سر نگون‌
به‌ منظومه‌اي‌ ديگر آيد فرود
به‌ هستي‌ شود لاجرم‌ سر بريز
‌به‌ سياره ما بريزد شهاب‌
‌ببين‌ هر كجا هست‌، ملك‌ خداست‌

                                   همين‌ گونه‌ باشد كه‌ كردم‌ بيان‌به‌ هر جا سحابيست‌ يا كهكشان‌
ز مجموع‌ منظومه‌ و كهكشان‌چو منظومه‌ باشد تمام‌ جهان‌
كه‌ گر بخشي‌ از بخش‌ ديگر گسيخت‌سر انجام‌، در داخل‌ خويش‌ ريخت‌
اگر از نظامي‌ بپيچيد سرشود جلوه‌گر در نظامي‌ دگر
به‌ توضيح‌ كيهان‌، طومار سان‌ببينيد تصوير يك‌ كهكشان‌
كه‌ در چرخشي‌ حول‌ محور بودچو طومار پيجان‌، مدور بود
فراوان‌ در اين‌ باره‌ گفتم‌ سخن‌كنون‌ مي‌رسد نوبت‌ جان‌ و تن‌
ـــــــ
يكي‌ راز مي‌گويمت‌ آشكاراز اين‌ راز گفتن‌، تعجب‌ مدار
خدا خواست‌ بخشد به‌ هستي‌ وجودز رحمت‌، در آفرينش‌ گشود
تو داني‌ كه‌ هر درب‌ دارد دو سويكي‌ پيش‌ آن‌ و يكي‌ پشت‌ او
همانا كساني‌ كه‌ هر سو درندنهان‌ از نظرگاه‌ يكديگرند
مگر بر فراز بلندي‌ روندو يا صحبت‌ همدگر بشنوند
و يا كس‌ بيابد جواز ورودشود داخل‌ جمع‌ و گفت‌ و شنود
به‌ هر گام‌ چون‌ مي‌رود پيشتربيابد از آن‌ آگهي‌ بيشتر
به‌ هر حال‌، هستي‌ بود برقراريكي‌ در نهان‌ و يكي‌ آشكار
گر از من‌ بپرسي‌ چرا شد چنين‌به‌ پاسخ‌ بگويم‌ ز روي‌ يقين‌
چو واحد بود ذات‌ پروردگارعيان‌ در نهان‌ و نهان‌ آشكار
چنين‌ كرد از اين‌ رو جهان‌ آفرين‌به‌ وحدت‌ نباشد هم‌ او را قرين‌
بدين‌ گونه‌ هر چيز را آفريدز يك‌ زوج‌ آورد آن‌ را پديد
چو وحدت‌ بود خاص‌ پروردگاربه‌ خلقت‌ نباشد «يكي‌» برقرار
چو او خلق‌ فرموده‌ كل‌ وجودمركب‌ نمودش‌ ز غيب‌ و شهود
هم‌ اينسان‌ همه‌ جزو جزو وجوددر انواع‌ خلقت‌ مقارن‌ نمود
جهان‌ از تقارن‌ بود برقراربود بي‌قرين‌، ذات‌ پروردگار
به‌ هر حال‌، باشد جهان‌ را دو بوديكي‌ عالم‌ غيب‌ و ديگر شهود
چو انسان‌ كه‌ باشد ز جسم‌ و روان‌همين‌ گونه‌ باشد تمام‌ جهان‌
من‌ اين‌ راز دانسته‌ بودم‌ ز پيش‌نوشتم‌ منش‌ در نوشتار خويش‌
پس‌ از آن‌ شنيدم‌ كه‌ مردان‌ علم‌به‌ ابزار علمي‌ و ابرام‌ و حلم‌
نشانهاي‌ اين‌ راز دانسته‌اندبه‌ جهد و به‌ كوشش‌ توانسته‌اند
كه‌ تحقيق‌ در راه‌ شيري‌ كنندز همزاد آن‌ عكس‌ گيري‌ كنند
همين‌ گونه‌ در ساير كهكشان‌بيابند از سايه‌هاشان‌ نشان‌
چو اين‌ راز پنهان‌ عيان‌ كرده‌اندبه‌ توضيح‌، مطلب‌ بيان‌ كرده‌اند
كه‌ آن‌ سايه‌هاي‌ نهان‌ از نظراز اين‌ ديدنيها بود بيشتر
هم‌ از چند و چوني‌ از اينها سرندهم‌ از جرم‌ و از وزن‌، سنگين‌ترند
ــــــ
در اصل‌ تقارن‌ نظرها يكيست‌ولي‌ در كم‌ و كيف‌، يك‌ سوي‌ نيست‌
چرا، آنچه‌ مخلوق‌ يزدان‌ بودمقارن‌، معادل‌، به‌ ميزان‌ بود
اگر از جهان‌ شد تعادل‌ به‌ دورنه‌ جرمي‌ بماند نه‌ تاري‌ نه‌ نور
جهان‌ مي‌شود سر بسر منهدَم‌بيفتد وجودش‌ به‌ چنگ‌ عدم‌
بدينسان‌ چو هستي‌ دگرگون‌ شودخداوند را قدرتش‌ چون‌ شود؟
پس‌ اين‌ گفته‌ها هست‌ بسيار سست‌بود نيم‌ تحقيقها نادرست‌
گر آنان‌ ز قرآن‌ خبر داشتندبه‌ فرموده‌هايش‌ نظر داشتند
نگشتند هرگز دچار خطانه‌ در فرضها، نه‌ تحقيقها
همين‌ گونه‌ هستند مردان‌ دين‌كه‌ خانه‌ نشينند و دفتر نشين‌
نديدم‌ كه‌ جويند ابزار كارنهان‌ طبيعت‌ كنند آشكار
تو گويي‌ طبيعت‌ ز آيات‌ نيست‌فرايند سرّ و خفيّات‌ نيست‌
ببينيد از بيست‌ و نه‌ بخش‌، بيست‌مگر امر كاوش‌ در آفاق‌، نيست‌
- س‌. 29، آ. 20
خصوصاً كه‌ فرموده‌ بيرون‌ رويدزمين‌ را به‌ چشم‌ خرد بنگريد
كه‌ چون‌ آفريننده‌ آغاز كرددر آفرينش‌ چه‌ سان‌ باز كرد
چه‌ سان‌ مي‌نمايد جهان‌ آفرين‌سر آغاز آن‌ نشئه واپسين‌
چو امر برون‌ رفتن‌ و جستجوست‌در آن‌ نهي‌ بنشستن‌ و گفتگوست‌
سخن‌ از سفر هست‌ و گشت‌ و گذاركلام‌ از نظر هست‌ تحقيق‌ و كار
رسيدن‌ به‌ اسرار آغاز خلق‌به‌ عنصر شود ربط‌ و ميكا و طلق‌
به‌ منظومه‌ انجامد و كهكشان‌كه‌ يابيم‌ از آغاز خلقت‌ نشان‌
به‌ حرف‌ و سخن‌ كارها ساز نيست‌چه‌ ربطش‌ به‌ انجام‌ و آغاز نيست‌
ببايست‌ رفتن‌ ز مسكن‌ برون‌به‌ دانش‌ گراييدن‌ و آزمون‌
سند ساختن‌ چوني‌ خاك‌ رارصد كردن‌ اجرام‌ افلاك‌ را
توان‌ بايد و ديده تيز بين‌بسي‌ دور بين‌ بايد و ريز بين‌
پس‌ از صرف‌ بسيار عمر و زمان‌بگيريم‌ از راز خلقت‌ نشان‌
از اينگونه‌ آيات‌ باشد بسي‌كز آن‌ رهنمايي‌ نگيرد كسي‌
نه‌ عنصر شناسان‌ و كيهان‌ شناس‌كنند از هدايات‌ آن‌ اقتباس‌
نه‌ دين‌ باوران‌ را بود اين‌ گمان‌كه‌ امري‌ الهيست‌، مفهوم‌ آن‌
يقين‌ دارد اين‌ بنده كمترين‌كه‌ رفتار ما تا كه‌ باشد چنين‌
بود روز دنياي‌ اسلام‌، تاربمانيم‌ در چشم‌ بيگانه‌ خوار
رها مي‌توان‌ شد به‌ تغيير خويش‌از اين‌ تنگناي‌ نفس‌ گير خويش‌
چه‌، ناموس‌ فطرت‌ بود اينچنين‌براي‌ همه‌ مردمان‌ زمين‌
خدا، جان‌ قومي‌ كند بر صلاح‌اگر خود بپويد به‌ راه‌ فلاح‌
- س‌. 13، آ. 11
كسي‌ گر نهد سر به‌ زانوي‌ خويش‌ببيني‌ كشد دم‌ به‌ دم‌ بوي‌ خويش‌
سخن‌ را به‌ گفتار ديگر كنيم‌بدين‌ گون‌ مشامي‌ معطر كنيم‌
ــــــ
نگارنده نقشه‌هاي‌ وجودفرازنده آسمان‌ كبود
فشارنده جرمها روي‌ هم‌كشاننده گويها سوي‌ هم‌
فشاننده بي‌ حد گوهران‌به‌ دامان‌ اين‌ عرصه بيكران‌
فروزنده بي‌شماران‌ چراغ‌در اين‌ عرصه تيره‌، چون‌ پرّ زاغ‌
سپارنده تاج‌ زر بر فَلَق‌ستاننده‌ درج‌ گهر، از شفق‌
دماننده روز باآفتاب‌رساننده‌ ء شب‌ پي‌ راح‌ وخواب‌
رهاننده شب‌ ز چنگال‌ روزبر آرنده ماه‌ گيتي‌ فروز
دما بخش‌ دريا ز گرما و نورگواراگر آب‌ شيرين‌، ز شور
دماننده نور و گرما بر آب‌فر آور از آب‌ دريا، سحاب‌
وزاننده باد بر پشت‌ ابررواننده ابر با ميل‌ و جبر
فرو پاش‌ باران‌ به‌ هر دشت‌ و كوي‌فراآورده چشمه‌ و رود و جوي‌
شكافنده دانه‌ در زير خاك‌برآرنده نخل‌ و زيتون‌ و تاك‌
برون‌ آور سبزه‌ و گل‌، ز گل‌گذارنده‌ بر لاله‌ها داغ‌ دل‌
نهان‌ ساز اشجار با برگ‌ و برپديد آور ميوه‌ از شاخ‌ تر
فروزانگر از چوب‌ گرما و نورهويدا كن‌ از خاك‌، رخسار حور
فزاينده‌ در آفرينش‌ تلاش‌تراشنده پيكر خوش‌ تراش‌
سياستگر مردم‌ بت‌ پرست‌تراشنده‌ بت‌، هر آنجا كه‌ هست‌
نويسنده دفتر سرنوشت‌سرشتنده ويژگي‌ در سرشت‌
شگفت‌ آفرين‌ ساز ديناي‌ مغزگذارنده عضو، در جاي‌ نغز
نوازنده زخمه‌ بر تار دل‌فزاينده هجر، بر بار دل‌
گشايشگر راز پر پيچ‌ و تاب‌به‌ سامان‌ بر روزگار خراب‌
هم‌ او رهنمايي‌ به‌ ما مي‌كندچو او كس‌ نداند چه‌ها مي‌كند
ز هر مهربان‌، مهربانتر به‌ ماست‌نموده‌ است‌ ما را بهين‌ راه‌ راست‌
پس‌ آن‌ به‌ كه‌ هر مقصدي‌ هست‌ پيش‌رويم‌ از طريق‌ خداوند خويش‌
به‌ راهي‌ برو كآفريننده‌ خواست‌كسي‌ گم‌ نشد هرگز از راه‌ راست‌
نياز جواز و رواديد نيست‌بيا جان‌ من‌! جاي‌ ترديد نيست‌
پشيمان‌ نخواهي‌ شد اي‌ رهنوردوگر هم‌ پشيمان‌ شدي‌، باز گرد
ره‌ باز گشتن‌ به‌ كس‌ بسته‌ نيست‌ولي‌ كس‌ از اين‌ ره‌ روي‌ خسته‌ نيست‌
به‌ يك‌ لحظه‌ عمرت‌ نگردد تلف‌ز هر راه‌ بهتر رسي‌ بر هدف‌
سخن‌ چون‌ ز توحيد بر شد بر اوج‌تقارن‌ به‌ خود وا نهاديم‌ و زوج‌
چو ايجاد هستي‌ رواديد كردبه‌ خود منحصر اصل‌ توحيد كرد
در آفرينش‌ ز «كن‌» باز كردز كاف‌ و ز نون‌، هستي‌ آغاز كرد
كه‌ يعني‌ وجود از دو باشد، ز بن‌نهاديم‌ بنياد، بر حرف‌ «كن‌»
ز بدوي‌ترين‌ آخشيج‌ وجودز بالاترين‌ آسمان‌ كبود
ز سياره‌، منظومه‌، وز كهكشان‌ز هر چيز يابي‌ به‌ هستي‌ نشان‌
نيابي‌ يكي‌ عنصر ناب‌ فردبه‌ جست‌ چنين‌ چيز هرگز مگرد
چو فرد است‌ ذات‌ جهان‌ آفرين‌بود زوج‌ زوج‌ آسمان‌ و زمين‌
از آغاز اجزاي‌ كل‌ وجودنهاده‌ است‌ بر اصل‌ غيب‌ و شهود
بود نوع‌ انسان‌ ز يك‌ مرد و زن‌بود هر يك‌ از اين‌ دو از جان‌ و تن‌
بود جمله‌ اندام‌، هر نوع‌، جفت‌رود روز و شبها، به‌ بيدار و خفت‌
بود زندگاني‌ مقارن‌ به‌ مرگ‌بود شاخه گرد را، پهن‌ برگ‌
برو هر چه‌ جستي‌ بكن‌ زير و رونيابي‌ نشاني‌ ز وحدت‌ در او
از اينگون‌ سخن‌، در نوشتار خويش‌بيان‌ كرده‌ام‌، ضمن‌ اشعار پيش‌
كنون‌ مي‌نمايم‌ به‌ گفتن‌ بسندچو كافيست‌ بر مردم‌ هوشمند
پس‌ اي‌ جان‌! نگويم‌ سخن‌ بي‌دليل‌گرفتم‌ به‌ گفتن‌ خدا را وكيل‌
خدا چون‌ بگويد كه‌ هستي‌ دوتاست‌گران‌ مايه جستجوهاي‌ ماست‌
تو گويي‌ كه‌ مي‌بينم‌ اكنون‌ به‌ عين‌دو خورشيد، چون‌ گفته‌ او مشرقين‌
- س‌. 55، آ. 17
يكي‌ گر ببينم‌ به‌ چشمان‌ سربه‌ چشمان‌ دل‌ ديده‌ام‌ آن‌ دگر
همين‌ گونه‌ «رب‌ المشارق‌» كه‌ گفت‌بود نيم‌ پيدا و نيمي‌ نهفت‌
- س‌. 70، آ. 40
چنين‌ است‌ اصل‌ و اساس‌ وجودكه‌ غيبت‌ بود هم‌نشين‌ شهود
همين‌ اصل‌، اصل‌ تقارن‌ بوداثر بخش‌، در كنه‌ و در بن‌ بود
ز قول‌ خدا گر نكردي‌ قبول‌ز جستار دانش‌ تو گردي‌ خجول‌
خدا گفته‌ و پيش‌ چشمان‌ ماست‌كه‌ هر نوع‌ چيزي‌، به‌ فطرت‌ دو تاست‌
نبيني‌ كه‌ هر مغز دارد دو لپ‌يكي‌ سمت‌ راست‌ و دگر سوي‌ چپ‌
هويدا به‌ نزد خرد پيشه‌ هست‌كه‌ با جرم‌ هر مغز، انديشه‌ هست‌
تفكر، تعقل‌، نباشد پديدتو انكار آن‌ كن‌ كه‌ نايد به‌ ديد
بر آن‌ آدمي‌، زار بايد گريست‌كه‌ مغزش‌ بجز توده‌اي‌ پيه‌ نيست‌
چو در مغز، عقل‌ است‌ و در تن‌ روان‌تو زينها نمودار هستي‌ بدان‌
مپندار اگر دانشت‌ در سر است‌كه‌ قدر زمين‌ از سرت‌ كمتر است‌
همين‌ گونه‌ در كل‌ هستي‌ ببين‌تجلاي‌ نور جهان‌ آفرين‌
در اينجا بگويم‌ يكي‌ داستان‌تو خود گو دروغ‌ است‌، يا راست‌ آن‌
ــــــ
شنيدم‌ كه‌ روزي‌ رفيقان‌ چندنشستند با هم‌ به‌ گفت‌ و به‌ خند
در آن‌ جمع‌ سر زنده‌، گفت‌ و شنيدز شوخي‌، در آخر به‌ جدي‌ كشيد
زبان‌ آوري‌ بود در بين‌ جمع‌كه‌ مي‌سوخت‌ از آتش‌ جان‌ چو شمع‌
زبان‌ را به‌ روشنگري‌ برفروخت‌وز آن‌ پرده جهل‌، يك‌ باره‌ سوخت‌
سخن‌ گفت‌ از جسم‌ و جان‌ و روان‌نه‌ ز انسان‌ و حيوان‌، كه‌ كل‌ جهان‌
مپندار جان‌ ويژه آدميست‌به‌ مخلوق‌ ديگر از آن‌ سهم‌ نيست‌
برون‌ باشد از شيوه اقتصادخلاف‌ خرد باشد و عدل‌ و داد
كه‌ انسان‌ به‌ اين‌ جثه‌ دارد روان‌جهان‌ را ندادند سهمي‌ از آن‌
نه‌ تنها تمام‌ جهان‌ زنده‌ است‌كه‌ اجزاي‌ آن‌ جمله‌، داننده‌ است‌
ببينيد قول‌ خدا در كتاب‌كه‌ باشد درخشنده‌ چون‌ آفتاب‌
كه‌ هر چيز جنبده‌ در خاكدان‌و هر مرغ‌ پرنده‌ در آسمان‌
همانند انسان‌ به‌ يك‌ فطرتنددر آيين‌ و فرهنگ‌ خود ملتند
- س‌. 6، آ. 38
نه‌ تنها به‌ دنيا چنينند نيزكه‌ دارند سوي‌ خدا رستخيز
بود شرط‌ موجود جنبندگي‌كه‌ تا بهره‌ور گردد از زندگي‌
كنون‌ اي‌ عزيزان‌ بگوييد چيست‌در اين‌ آفرينش‌ كه‌ جنبنده‌ نيست‌
ز اجرام‌ پر حجم‌ تا آخشيج‌همه‌ در تلاشند و كار و بسيج‌
به‌ دنبال‌، فرموده‌ از اين‌ فزون‌كه‌ «ثم‌ الي‌ ربهم‌ يحشرون‌»
- سپس‌ همه آنها، به‌ سوي‌ خداي‌ خويش‌ باز مي‌گردند. س‌. 6، آ. 38
يقين‌ است‌ در عرصه رستخيزكه‌ نيك‌ و بد از هم‌ بگردد تميز
بگيرند مخلوق‌ پاداش‌ كارنه‌ از كس‌ كه‌ از سوي‌ پروردگار
كسي‌ مزد كردار خود مي‌بردكه‌ كارش‌ ز فهم‌ است‌ و عقل‌ و خرد
بدين‌ شرح‌، جنبندگان‌ عاقلندكه‌ داراي‌ جان‌ و روان‌ و دلند
چو اين‌ داستان‌ اهل‌ مجلس‌ شنفت‌يكي‌ زان‌ ميان‌ سخت‌ رنجيد و گفت‌
كه‌ اين‌ داستان‌ جمله‌ افسانه‌ است‌تراويده‌ از مغز ديوانه‌ است‌
اگر جانور اندكي‌ عقل‌ داشت‌كجا پاي‌ خود را به‌ مسلخ‌ گذاشت‌؟
وگر وحش‌ يا طير، بد هوشمندنيفتاد هرگز به‌ دام‌ و كمند
تو گويي‌ زمين‌ راست‌ حس‌ و شعوركه‌ هر چيز بر آن‌ نمايد عبور؟
چراگاه‌ انسان‌ و حيوان‌ بودچو بيجان‌تر از هرچه‌ بيجان‌ بود
منش‌ مي‌خراشم‌ ز بيل‌ و كلنگ‌نمايم‌ در آن‌ زير و رو خاك‌ و سنگ‌
بر آرم‌ ز روز سياهش‌ دمارهم‌ از كندن‌ چاه‌ و از انفجار
بر آرم‌ برون‌ از دلش‌ نفت‌ و آب‌كنم‌ كوه‌ و درياي‌ آن‌ را خراب‌
همين‌ گونه‌، هر گونه‌ از جانوراسير است‌ و مقهور دست‌ بشر
نه‌ تغيير دارند در زندگي‌نه‌ گردند جمع‌ از پراكندگي‌
نه‌ داراي‌ علمند و فن‌ و هنربه‌ سختي‌ رسد عمر آنها بسر
در اين‌ جا، به‌ گوينده انتقاددگرگوني‌ حالتي‌ روي‌ داد
نفس‌ راه‌ گفتار او را ببست‌عرق‌ بيش‌ و كم‌ بر جبينش‌ نشست‌
تو گويي‌ بود از دورن‌ در فشاردر آيد به‌ يك‌ حالت‌ انفجار
ز بين‌ دو چشمان‌ او شد روان‌بسي‌ آب‌ و اشنوسه‌هاي‌ دمان‌
پس‌ از لحظه‌هايي‌ كه‌ آرام‌ شدگرفتار رخوت‌ در اندام‌ شد
به‌ دست‌ من‌ افتاد نبض‌ سخن‌به‌ او گفتم‌ آرام‌! اي‌ جان‌ من‌!
دگر گوني‌ سخت‌ حالت‌، ز چيست‌كه‌ از آن‌ تن‌ و جانت‌ آرام‌ نيست‌؟
بگفت‌ او كه‌ از نزله‌ است‌ و زكام‌شود ملتهب‌، جمله‌ اعضاي‌ كام‌
يك‌ آسيب‌ مجهول‌ ويروسي‌ است‌كه‌ داروي‌ آن‌ هم‌ نيايد به‌ دست‌
به‌ او گفتم‌ اي‌ رهسپار غرورتو را اختيار است‌ و درك‌ و شعور
چرا راه‌ دادي‌ به‌ ويروسهابه‌ خودكامه‌ها، موزيان‌، لوسها
كه‌ آيد به‌ اندام‌ حساس‌ توشود باعث‌ درد و آماس‌ تو
نسوج‌ گلويت‌ كند آش‌ و لاش‌نداري‌ چرا حال‌ آماده‌ باش‌
دهم‌ اندكي‌ بيش‌، آگاهيت‌فرود آي‌، از اوج‌ خود خواهيت‌
درون‌ تنت‌، جا به‌ جا هست‌ پُرز ويروس‌ و از ميكرب‌ لاشخور
ز مدخل‌ به‌ مخرج‌، پر از انگلي‌تو خود يك‌ چراگاهي‌ و غافلي‌
ز مدفوع‌ انسان‌، به‌ هر آزمون‌شده‌ روشن‌ اي‌ دوست‌! بي‌چند و چون‌
كه‌ يك‌ سوم‌ حجم‌ آن‌، ميكرب‌ است‌كه‌ از آزمون‌، حاصل‌ آيد به‌ دست‌
هم‌ اثبات‌ كردند دانشوران‌كه‌ در معده‌ و روده‌ها بي‌گمان‌
ز تعداد سلول‌ اجسام‌ مارود باكتري‌ ده‌ برابر فرا
بسا جسم‌ آلوده‌ و پر زيان‌ندانسته‌ خود مي‌بري‌ در دهان‌
چه‌ ميكرب‌ به‌ تن‌ مي‌نمايد عبورنداند تو را درك‌ هست‌ و شعور
بود عضو تو مسكن‌ بود آن‌تنت‌ سر زمينهاي‌ موعود آن‌
نداني‌ كه‌ هر يك‌ از اين‌ ميكربان‌ز يك‌ عضو ويژه‌، گزيند مكان‌
به‌ دلخواه‌ خود دستيازي‌ كنددر اندام‌ تو شهر سازي‌ كند
قدم‌ مي‌گذارم‌ از اين‌ پيشترحكايت‌ برايت‌ كنم‌ بيشتر
ببين‌ آدمي‌ زاده‌ از اعتيادچسان‌ مي‌دهد عمر خود را به‌ باد
ز تدخين‌ ترياك‌ و تخدير جان‌تبه‌ مي‌كند خويش‌ را دودمان‌
اگر دوره نشئه‌ آمد به‌ سرنه‌ همسر شناسد نه‌ مام‌ و پدر
نهد زير پا عرض‌ و ناموس‌ و ننگ‌مگر زهر ماري‌ بيارد به‌ چنگ‌
گرفتار امراض‌ جنسي‌ بودكه‌ دژخيم‌ جسم‌ و روان‌ مي‌شود
بسا هست‌ آگاه‌ هم‌ مرد و زن‌از اينگون‌ مصيبات‌ بنياد كن‌
وليكن‌ شگفتا كه‌ چون‌ گوسفندبه‌ پاهاي‌ خود سوي‌ مسلخ‌ روند
تو گفتي‌ كه‌ از جان‌ انسان‌ به‌ دوربه‌ چيزي‌ دگر نيست‌ درك‌ و شعور
بسنجيد، اي‌ مردم‌ هوشمند!چنين‌ آدمي‌ زاده‌ با گوسفند
يكي‌ مي‌رود سوي‌ مسلخ‌، به‌ پيش‌يكي‌ با مخدر كند گور خويش‌
تحمل‌ كند آفت‌ جان‌ خويش‌نه‌ در فكر درد است‌ و درمان‌ خويش‌
فرو مي‌كند در تن‌ خود سرنگ‌كه‌ از نيش‌ افعي‌ بنوشد شرنگ‌
تو گفتي‌ كه‌ هم‌ خاك‌ و هم‌ جانوراسيرند و مقهور دست‌ بشر
مگر انگل‌ و ميكرب‌ با هوام‌نيارند آسيب‌ بر ما مدام‌؟
ببين‌ تا به‌ كامت‌ چه‌ ويروس‌ كردتو را برده خاص‌ پابوس‌ كرد
بشر در زمين‌ مي‌كند چاه‌ آب‌مگس‌ مي‌خورد خون‌ او با شتاب‌
چو انديشه ما، به‌ حال‌ زمين‌هوامند نسبت‌ به‌ ما هم‌ چنين‌
ز تغيير و كوشش‌، غرض‌ زندگيست‌چو بر وفق‌ خواهش‌ بود، فرق‌ چيست‌
نداند مگر ذات‌ پروردگاركه‌ هر چيز را چون‌ بود روزگار
گر انسان‌ بود در طبيعت‌ دخيل‌بگيرد از آن‌ بهره‌ از هر قبيل‌
بشر هم‌ به‌ چنگ‌ طبيعت‌ در است‌قضاوت‌ در اين‌ باره‌ با داور است‌
جهان‌ است‌ بر پايه جهد و كوش‌نه‌ آسايش‌ و راحت‌ و خورد و نوش‌
ز برخورد اضداد، جنبش‌ بودهمين‌ باعث‌ سعي‌ و كوشش‌ شود
ز سعي‌ و ز كوشش‌ بود آزمون‌به‌ دانش‌ شود آزمون‌ رهنمون‌
ز دانستني‌ها گزينش‌ بودفزاينده عقل‌ و بينش‌ بود
گزينش‌ برد شخص‌ را بيشتربه‌ سوي‌ صناعات‌ و فضل‌ و هنر
در اين‌ خطه‌، راه‌ تكامل‌ بودطبيعت‌ هم‌ اينسان‌ جلو مي‌رود
نه‌ تنها از اين‌ شيوه‌ و اين‌ روال‌رود آدمي‌ زاده‌ سوي‌ كمال‌
به‌ جايي‌ دگر هم‌ بيان‌ كرده‌ام‌به‌ چشمان‌ حق‌ بين‌ عيان‌ كرده‌ام‌
كه‌ كل‌ عناصر كه‌ در هستي‌اندبه‌ راه‌ تكامل‌، همه‌ راهي‌اند
به‌ ترتيب‌، هر عنصري‌ دير و زودبه‌ دروازه علم‌ دارد ورود
نبيني‌ كه‌ مشتي‌ عناصر بودكه‌ هر كاسه سر از آن‌ پر بود
ز خاك‌ زمين‌ يافته‌ انتقال‌رسيده‌ است‌ اكنون‌ بر اوج‌ كمال‌
ندانم‌ در اين‌ راه‌، با ميل‌ خويش‌تعقل‌ نمودند و رفتند پيش‌
و يا پروراننده‌اي‌، بُردشان‌به‌ آنجا كه‌ مي‌خواست‌ بسپردشان‌
وليكن‌ چنين‌ خوانده‌ام‌ در كتاب‌كلامي‌ منورتر از آفتاب‌
- س‌. 7، آ. 172
كز اين‌ پيش‌ در روزگار الست‌خدا، آنكه‌ را خواست‌ آرد به‌ هست‌
بياوردشان‌ پيشتر از پدربه‌ يك‌ نشئه‌ كان‌ بوده‌ دنياي‌ ذر
به‌ يك‌ عهد و پيمان‌ كه‌ باشد شگفت‌همان‌ ذره‌ها را گواهان‌ گرفت‌
كه‌ گوييد اكنون‌ كه‌ من‌ كيستم‌خداوند و رب‌ّ شما نيستم‌؟
بر آمد از آن‌ شاهدان‌ يك‌ صداطنين‌ روانبخش‌ «قالوا بلي‌»
تو را مي‌شناسيم‌، پروردگاربه‌ هر حال‌ و هر جا و هر روزگار
همه‌ سرخوش‌ از باده عشق‌ ناب‌كه‌ دانسته‌ دادند او را جواب‌
من‌ آن‌ نشئه‌ را خود ندارم‌ به‌ يادكه‌ چون‌ بود و كي‌ اتفاق‌ اوفتاد
ولي‌ هر يك‌ از ذره‌هاي‌ وجودگواهي‌ دهد كاين‌ چنين‌ روز بود
خصوصاً كه‌ اين‌ قول‌، قول‌ خداست‌نه‌ زاييده فكر كوتاه‌ ماست‌
پس‌ آن‌ ذره‌ها را خود آگاهي‌ است‌اگر رو به‌ سوي‌ هدف‌، راهي‌ است‌
چو احوال‌ هر ذره‌ باشد چنين‌چه‌ گوييد از آسمان‌ و زمين‌
من‌ اين‌ قصه‌ اينجا رها مي‌كنم‌تقاضاي‌ رأي‌ شما مي‌كنم‌
ــــــ
سخن‌ بود از فرد و زوج‌ و قرين‌به‌ معنا جهان‌ و جهان‌ آفرين‌
جهان‌ را قرين‌ كرد با ندّ آن‌نه‌ در معني‌ دشمن‌ و ضد آن‌
كه‌ در معني‌ يار و همكار هم‌به‌ سامان‌ بر كار و كردار هم‌
چنان‌ بين‌ آن‌ هر دو پيوند بست‌بدان‌ سان‌ كه‌ هرگز نيابد گسست‌
نمودار آن‌ است‌ جسم‌ و روان‌همين‌ گونه‌ باشد مكان‌ و زمان‌
ز جسم‌ و روان‌ دارد انسان‌ حيات‌چو گردد يكي‌ نيست‌، باشد ممات‌
مكان‌ گر نباشد، زمان‌ نيز نيست‌زمان‌ گر نباشد، مكان‌ جاي‌ چيست‌
چو چيزي‌ شود جا به‌ جا در مكان‌پديد آيد از جا به‌ جايي‌ زمان‌
وگر جا به‌ جايي‌ نباشد به‌ چيزمكان‌ از نظر ناپديد است‌ نيز
مرا زين‌ بيان‌، مقصدي‌ ديگر است‌مگو مطلبي‌ فلسفي‌ در سر است‌
غرض‌ اينكه‌ در يك‌ چنين‌ داستان‌كنم‌ بعض‌ احوال‌ هستي‌ بيان‌
مگر تا بگويم‌ ز روي‌ يقين‌نباشد جهان‌ چون‌ جهان‌ آفرين‌
نه‌ در كل‌ و جزو و ظهور و غياب‌نباشد تشابه‌ در آن‌ راهياب‌
خداوند هرگز ندارد قرين‌نه‌ همسر نه‌ فرزند و يار و معين‌
نه‌ او را پدر باشد و مادري‌نه‌ هستيش‌ وابسته‌ بر ديگري‌
نه‌ پيدا نه‌ پنهان‌ بود از نظرنه‌ اينجاست‌ جايش‌ نه‌ جاي‌ دگر
ندارد نياز زمان‌ و مكان‌نه‌ روي‌ زمين‌ و نه‌ در آسمان‌
بدون‌ مكان‌ در همه‌ جاي‌ هست‌بدون‌ عبور و بدون‌ نشست‌
نه‌ در امر خلقت‌ نه‌ تدبير آن‌نه‌ در حال‌ توسيع‌ و تكثير آن‌
- س‌. 2، آ. 255
نه‌ در نظم‌ و تقدير و تأمين‌ آن‌نه‌ در وضع‌ فرهنگ‌ و آيين‌ آن‌
به‌ يار و مشاور ندارد نيازنه‌ رنجور گردد از آن‌ كار و ساز
ستاهاي‌ او برتر است‌ از بيان‌ندانم‌ كسي‌ را توانمند آن‌
يكي‌ از صفاتش‌ هدايتگريست‌كه‌ تقدير و تنظيم‌ پيغمبريست‌
- س‌. 87، آ. 3
فرستادن‌ آيه‌ها بر زمين‌به‌ همراهي‌ جبرئيل‌ امين‌
كه‌ بايد بگيريم‌ از آن‌ رهنمودفرستيم‌ پيغمبرش‌ را درود
كه‌ ما را از آن‌ جمله‌ آگاه‌ كرددليل‌ و نماينده راه‌ كرد
ز ما خوبتر داند آن‌ كارسازكه‌ ما را به‌ هستي‌ چه‌ باشد نياز
خود او جسم‌ ما را ز ناسوت‌ ساخت‌روان‌ از وراهاي‌ لاهوت‌ ساخت‌
از آن‌ هست‌ حاجات‌ انسان‌ دو گون‌وز اين‌ رو دو گون‌ بايدش‌ رهنمون‌
يكي‌ بهره‌ برداري‌ از خاك‌ اويكي‌ رهسپاري‌ بر افلاك‌ او
پس‌ آيات‌ قرآن‌ كه‌ آمد فرودبر اين‌ هر دو حاجت‌ دهد رهنمود
بود آيه‌ هاي‌ خدا هم‌ دو نوع‌كه‌ بايد مراعات‌ گردد به‌ طوع‌
هم‌ آنسان‌ كه‌ آيات‌ لاهوتي‌ است‌مقارن‌ هم‌ آيات‌ ناسوتي‌ است‌
- س‌. 30، آ. 21 و س‌. 42، آ. 29 و...
ز تطبيق‌ و تلفيق‌ اين‌ آيه‌ هاست‌كه‌ انسان‌ روان‌ سوي‌ قرب‌ خداست‌
بود آن‌ كسي‌ مؤمن‌ راستين‌كه‌ در مورد آيه‌ هاي‌ زمين‌
كند طبق‌ آيات‌ قرآن‌ عمل‌به‌ دور از گمان‌ و ريا و دغل‌
زمين‌ و آسمان‌ جمله‌ مال‌ خداست‌ولي‌ ويژه‌ بهره‌گيري‌ ماست‌
- س‌. 2، آ. 29
هم‌ او كاين‌ جهان‌ را بياراسته‌ است‌تسلط‌ بر آن‌ را، ز ما خواسته‌ است‌
بود شاهد نوع‌ اعمال‌ مابود آگه‌ از فطرت‌ و حال‌ ما
ندانم‌ در اين‌ عرصه‌ و مرز و بوم‌چه‌ داريم‌ ما، از فنون‌ و علوم‌
چه‌ برنامه‌ داريم‌ و ابزار كارچه‌ مقدار هستيم‌ اميدوار
كه‌ گرديم‌ از اين‌ زندگي‌ بهره‌وروز آن‌ پس‌ بگيريم‌ راه‌ سفر
به‌ تسخير كيهان‌ بپوييم‌ راه‌پي‌ دورخيزي‌ از آن‌ پايگاه‌
برون‌ دستي‌ از آستين‌ آوريم‌فلك‌ را به‌ زير نگين‌ آوريم‌
و يا باز مانيم‌ مانند پيش‌در اوتار ابريشم‌ دور خويش‌
مگر تا بيايد يكي‌ پيله‌وربگردد در اين‌ سر زمين‌ پيله‌ در
بدراند از دور ما پيله‌ سخت‌ببافد براي‌ تن‌ خويش‌ رخت‌
ـــــ
در اينجا بگويم‌ يكي‌ داستان‌كه‌ هست‌ از كتاب‌ خدا ترجمان‌
سبا بوده‌ يك‌ نامور سرزمين‌به‌ ملك‌ يمن‌، چون‌ به‌ خاتم‌ نگين‌
روانه‌ در آن‌ بود رودي‌ پر آب‌خروشان‌ و رخشان‌ و پر پيچ‌ و تاب‌
بسي‌ پيش‌ از اين‌ قصه‌، آن‌ دشت‌ و رودبه‌ حالي‌ كه‌ كرديم‌ اشارت‌ نبود
يكي‌ دشت‌ گسترده بي‌كران‌دو سوي‌ يكي‌ رود آب‌ روان‌
نمي‌گشت‌ سير آب‌ از آن‌ رودبارفرو مي‌شد آن‌ آب‌، در ريگزار
به‌ مجراي‌ خود در قرون‌ و دهورفرو كنده‌ بود آب‌ آن‌ رود، گور
ز مهمل‌ رها بودن‌ دشت‌ و رودنمي‌برد از آن‌ هيچ‌ كس‌ هيچ‌ سود
يكي‌ روز، مردم‌ فراز آمدندپي‌ جستن‌ چاره‌، ساز آمدند
چو خورشيد و باداست‌ و خاك‌است‌ وآب‌چرا ما به‌ فقريم‌ و رنج‌ و عذاب‌؟
زمين‌ را هوا باشد و آفتاب‌وليكن‌ از آن‌ روي‌ پيچيده‌ آب‌
سرانجام‌، آن‌ جمع‌، همدل‌ شدندتوانمند، در حل‌ مشكل‌ شدند
كه‌ با بستن‌ سد، بر آن‌ رودبارمبدل‌ شود دشت‌، بر كشتزار
چو خلقي‌ چنين‌ «آرزومند» شد«مآرب‌» از آن‌ نام‌، آن‌ بند شد
پس‌ از سالها آب‌ آن‌ رودبارنمودند بر دشت‌ سوزان‌ سوار
از آن‌ رود، در دشت‌ سوزان‌ ز كشت‌به‌ پا شد درون‌ جهنم‌، بهشت‌
خبر رفت‌ از اين‌ كار در هر ديارگروهي‌ بدان‌ سوي‌ شد رهسپار
در آن‌ روزگاران‌، ز كاري‌ شگفت‌سبا كشوري‌ گشت‌ و رونق‌ گرفت‌
از اين‌ بعد، مي‌گويمت‌ از كتاب‌خدا كرده‌ اين‌ گونه‌ بر ما خطاب‌
«به‌ تحقيق‌ در سر زمين‌ سباپديدار شد آيتي‌ از خدا
- س‌. 34، آ. 15 تا 17
دو جنت‌ به‌ پا گشت‌ از كشتزاريكي‌ در يمين‌، وآن‌ دگر در يسار
بگفتم‌ بر مردم‌ آن‌ ديارگوارايتان‌ رزق‌ پروردگار
بداريد از سدّ و از آب‌ پاس‌بگوييد روزي‌ رسان‌ را سپاس‌
زمين‌ خوب‌ و پاك‌ و فرآورده‌خيزز پروردگار غفور عزيز
ز فرمان‌ ما روي‌ بر تافتندز رو تافتن‌، مزد خود يافتند
نموديم‌ باغاتشان‌ منهدم‌ز نيروي‌ تخريب‌ سيل‌ عَرم‌
بداديمشان‌ جاي‌ آن‌ كشتزارثمر تلخ‌، گز شوره‌، اندك‌ كنار
چنين‌ است‌ پاداش‌ اهل‌ غرورنبيند مجازات‌ ما جز كفور
چو بشكست‌ سد و هدر رفت‌ آب‌شد آن‌ شهر و صحرا بكلي‌ خراب‌
پراكنده‌ شد مردم‌ آن‌ ديارز ملك‌ سبا هر طرف‌، بي‌ شمار
روان‌ گشت‌ آب‌ «مآرب‌» به‌ زيرنبد چون‌ به‌ ملك‌ «سبا» پيش‌ گير
گروهي‌ ز مردم‌، به‌ پايين‌ دشت‌گرفتند آن‌ را، پي‌ كار كشت‌
ده‌ و شهرهاي‌ نو آمد پديدكه‌ مانند آنها كس‌ آنجا نديد
بلي‌ گر كسي‌ قدر نعمت‌ نديدشود آخر از دست‌ او ناپديد
چو چيزي‌ رها باشد از اختياربگيرد كسي‌ ديگر آن‌ را به‌ كار
سبا از مآرب‌ چو فارغ‌ نشست‌عرم‌ آمد و بند آن‌ را شكست‌
نكردند سد را چو از نو بناشد آب‌ مآرب‌ بكلي‌ رها
ز پايين‌ نشين‌ مردم‌ اهل‌ كارببستند ره‌ را بر آن‌ رودبار
زبر دست‌ شد آنكه‌ بد زير دست‌فرو دست‌ شد آنكه‌ فارغ‌ نشست‌»
سخن‌ را نماييم‌ باز آشكارز انوار گفتار پروردگار
«ميان‌ دو بخش‌ قديم‌ و جديدده‌ و شهرهايي‌ نو آمد پديد
- س‌. 34، آ. 18 تا 20
در آن‌ راهها بود امن‌ و امان‌شب‌ و روز آمد شد رهروان‌
مقرر نموديم‌ اهل‌ سباروند از پي‌ كسب‌ در شهرها
كه‌ از همت‌ مردم‌ آباد گشت‌پر از نعمت‌ و خير، پائين‌ دشت‌
ولي‌ مردم‌ اين‌ را نمي‌خواستندز آمد شد خويشتن‌ كاستند
به‌ سست‌ عنصريها ز اندازه‌ بيش‌ستمها نمودند بر نفس‌ خويش‌
هم‌ آن‌ جمع‌ تن‌ پرور شور بخت‌پراكنده‌ كرديم‌ بسيار سخت‌
خدا انتقامي‌ از آنها ستاندكه‌ جز داستاني‌ از آنها نماند
به‌ هر شخص‌ حق‌ باور بردباركه‌ در تنگناها بود پايدار
همانا در اين‌ داستان‌ بي‌شماربود رهنمايي‌ ز پروردگار
چو آن‌ مردم‌ پست‌ ناحق‌ شناس‌نكردند از نعمت‌ حق‌ سپاس‌
پس‌ ابليس‌ در راهشان‌ دام‌ ساخت‌به‌ تلبيس‌ خود مردمان‌ را نواخت‌
همه‌ اوفتادند در دام‌ آن‌بجز يك‌ گروه‌ از خدا باوران‌
ــــــ
بود خوي‌ انسان‌ به‌ فطرت‌ چنين‌كه‌ چون‌ گشت‌ با تنگدستي‌ قرين‌
براي‌ رها گشتن‌ از تنگناكند سعي‌ و كوشش‌، زند دست‌ و پا
خود از تنگنا مي‌گشايد برون‌به‌ سوي‌ گشايش‌ شود رهنمون‌
چو از آن‌ مضيقه‌ درآمد بدربه‌ شوق‌ آيد و كوشش‌ بيشتر
فراهم‌ كند مكنت‌ و پول‌ و مال‌ز راه‌ حرام‌ و ز كار حلال‌
- س‌. 17، آ. 16
چو ثروت‌ شود بر هم‌ انباشته‌شود پرچم‌ شهوت‌ افراشته‌
به‌ آسايش‌ و راحتي‌ رو كندبه‌ مصرف‌ گرايي‌ سپس‌ خو كند
ز تبذير و آسايش‌ و پر خوري‌تن‌ آسايي‌ آيد و سست‌ عنصري‌
وز اينها گرايد به‌ سوي‌ گناه‌ره‌ اشتباه‌ و ته‌ پرتگاه‌
جز آنانكه‌ هستند دانش‌ فزاي‌خردمند و فرزانه‌ و دين‌ گراي‌
چنين‌ بود احوال‌ اهل‌ سباكز آنها حكايت‌ نمايد خدا
رسيدند از جد و جهد و تلاش‌به‌ امكان‌ تن‌ پروري‌ در معاش‌
چو غافل‌ نماندند از اشتباه‌ز سيلاب‌ شد جان‌ آنان‌ تباه‌
ــــــ
سخن‌ شد ز ملك‌ سبا مختصرز آبادي‌ آن‌ ندادم‌ خبر
گمانم‌ سبا در زمان‌ وجودمهياي‌ تاريخ‌ سازي‌ نبود
از آن‌ ياد باشد در «عهد قديم‌»هميمن‌ گونه‌ ضمن‌ كتاب‌ كريم‌
سبا روزگاري‌ كه‌ افروخت‌ چهرگراييده‌ كم‌ كم‌ به‌ آيين‌ مهر
- س‌. 17، آ. 24
به‌ كشت‌ و تجارت‌ بياورده‌ روي‌به‌ صنعت‌ و آبادي‌ شهر و كوي‌
بپا كرده‌ يك‌ گونه‌ شه‌ مادري‌به‌ كشور مداري‌ و زن‌ پروري‌
- س‌. 27، آ. 23
شه‌ نامدارش‌ كه‌ بلقيس‌ بودمدير و خردمند و با كيس‌ بود
ز تدبير شورا و تصميم‌ خويش‌به‌ سامان‌ همي‌ برد كار پريش‌
- س‌. 27، آ. 32
قراين‌ نشان‌ مي‌دهد در قياس‌سبا بوده‌ يك‌ كشور ناشناس‌
جهان‌ بوده‌ از بودنش‌ بي‌خبرنبوده‌ پس‌ آن‌ كشوري‌ نامور
چو هدهد از آنجا خبر آر شدسليمان‌ ز بودش‌ خبر دار شد
- س‌. 27، آ. 22
يكي‌ نامه‌ بنوشت‌ سوي‌ سباكه‌ گردن‌ گذاريد فرمان‌ ما
- س‌. 27، آ. 30
به‌ تسليم‌ آييد در پيش‌ ماپذيرنده مذهب‌ و كيش‌ ما
- س‌. 27، آ. 31
چو بلقيس‌ از آن‌ نامه‌ آگاه‌ شدز درباريانش‌ نظر خواه‌ شد
- س‌. 27، آ. 29 و 32
ز شورا بيان‌ شد نظر، اين‌ چنين‌كه‌ ماراست‌ قدرت‌، در اين‌ سرزمين‌
- س‌. 27، آ. 33
بود ملك‌، در حالت‌ اتساع‌مهياي‌ هر گونه‌ جنگ‌ و دفاع‌
چو بلقيس‌ آراي‌ آنها شنيدصلاح‌ سبا را بدين‌ گونه‌ ديد
- س‌. 27، آ. 35
كه‌ با پيش‌ كش‌ كرد و باج‌ و خراج‌نگهدارد او بهر خود تخت‌ و تاج‌
سليمان‌، چو از باج‌ آگاه‌ شدنكوهشگر قاصد راه‌ شد
- س‌. 27، آ. 36
بفرمود كز قادر ذوالجلال‌مرا هست‌ بسيار مال‌ و منال‌
هم‌ اين‌ پيشكشها نيرزد به‌ هيچ‌به‌ بلقيس‌ گو سر ز فرمان‌ مپيچ‌
- س‌. 27، آ. 37
پس‌ آمد سفير از سفر، با شكست‌به‌ بلقيس‌ گفت‌ آنچه‌ ديد از نشست‌
سر انجام‌، بلقيس‌ شد رهسپاربه‌ سوي‌ سليمان‌ قدرت‌ مدار
- س‌. 27، آ. 42
از آن‌ پيش‌ كآيد به‌ دربار اوسليمان‌، به‌ تدبير در كار او
بفرمود او با وزير و نديم‌كه‌ بلقيس‌ را هست‌ تختي‌ عظيم
- س‌. 27، آ. 38
چه‌ كس‌ تخت‌ او پيش‌ ما آورد؟از آن‌ پيش‌ كاو خود به‌ خدمت‌ رسد
يكي‌ گفت‌ از جنيان‌ در جواب‌كه‌ من‌ آورم‌ تخت‌ را با شتاب‌
- س‌. 37، آ. 39
از آن‌ پيش‌ كز تخت‌ برخاستي‌مهيا كنم‌ آنچه‌ مي‌خواستي‌
«كتاب‌ آگهي‌» نيز با شاه‌ گفت‌چو گفتار عفريت‌ جني‌ شنفت‌
- س‌. 37، آ. 40
كه‌ باشد براي‌ من‌ آوردني‌به‌ يك‌ لحظه‌، تا چشم‌ بر هم‌ زني‌
همان‌ دم‌ سليمان‌ نظر كرد و ديدكه‌ تخت‌ است‌ در بارگاهش‌ پديد
به‌ شكرانه فضل‌ پروردگارعبوديت‌ خويش‌ كرد آشكار
چو بلقيس‌ آمد به‌ دربار اوشد آگه‌ ز نيروي‌ بسيار او
- س‌. 27، آ. 41
به‌ نزد سليمان‌ زمين‌ بوسه‌ دادبر آن‌ آستان‌ سر به‌ خدمت‌ نهاد
سليمان‌ به‌ دلجويي‌ او نخست‌خبرهاي‌ رنج‌ سفر باز جست‌
پس‌ از آن‌ به‌ تختش‌ اشارت‌ نمودكه‌ آيا تو را تخت‌ اينگونه‌ بود؟
- س‌. 27، آ. 42
چو بلقيس‌ اين‌ گفته‌ها را شنيدز روي‌ تعجب‌ بر آن‌ تخت‌ ديد
بگفت‌ او يقيناً كه‌ تخت‌ من‌ است‌كه‌ آوردنش‌ كار اهريمن‌ است‌
من‌ از اقتدار شما آگهم‌از اين‌ روي‌، تسليم‌ شاهنشهم‌
سپس‌ كاخ‌ زيبايي‌ آراستنداز آن‌ ميهمان‌، با ادب‌ خواستندپ‌
- س‌. 27، آ. 44
در آيد در آن‌ كاخ‌ بس‌ با شكوه‌بياسايد از رنج‌ راه‌ و ستوه‌
كف‌ كاخ‌ از شيشه ناب‌ بودكه‌ گويي‌ يكي‌ بركه آب‌ بود
چو بلقيس‌ كف‌ را درخشان‌ بديدبه‌ چشمش‌ چو يك‌ بركه‌ آمد پديد
بر آورد پا جامه‌اش‌ را ز برمگر تا نگردد در آن‌ بركه‌ تر
بگفتند اين‌ صحنه‌ است‌ از بلورز پايت‌ مكن‌ جامه خويش‌ دور
از آن‌ صحنه‌هايي‌ كه‌ بلقيس‌ ديددرونش‌ دگرگوني‌ آمد پديد
پشيمان‌ ز فرهنگ‌ و آيين‌ خويش‌چنين‌ گفت‌ با حال‌ زار و پريش‌
خدايا! نمودم‌ ستمها به‌ خويش‌كه‌ باور نكردم‌ خدا را ز پيش‌
كنون‌ با سليمان‌ چو خدمتگذارسپارم‌ خودم‌ را به‌ پروردگار
از اين‌ قصه‌ اين‌ نكته‌ آيد به‌ دست‌سبا بعد از آن‌ گشته‌ يكتا پرست‌
ولي‌ بعد از آن‌ چون‌ بود داستان‌من‌ آگه‌ نباشم‌ ز تاريخ‌ آن‌
پس‌ آن‌ به‌ كه‌ گويم‌ به‌ كوته‌ سخن‌بود بخشي‌ از سرزمين‌ يمن‌
ــــــ
سخن‌ بود در دانش‌ آسمان‌رها شد به‌ تمثيل‌ و دنبال‌ آن‌
ز سد و ز سيلاب‌ و صحرا و دشت‌به‌ اصل‌ سخن‌ مي‌كنم‌ بازگشت‌
به‌ قرآن‌، چو گويد ز هفت‌ آسمان‌گمانم‌ كه‌ منظومه ماست‌ آن‌
ولي‌ چونكه‌ مي‌گويد از آسمان‌همانا كه‌ باشد تمام‌ جهان‌
ز دنيا فقط‌ مقصدش‌ ارض‌ نيست‌پذيرش‌ به‌ ما و شما فرض‌ نيست‌
ز دنيا اگر گويد و آسمان‌تو مقصود تنها زمين‌ را مدان‌
كلام‌ خداوند، دستور اوست‌ره‌ و رهنماينده‌ و نور اوست‌
چو راه‌ است‌، بايد در آن‌ راه‌ بودبگيريم‌ از آن‌ رهنما رهنمود
چو نور است‌، بايد از آن‌ راه‌ جست‌وز آن‌ روشني‌، يافت‌ راه‌ درست‌
به‌ هر آيه‌ بايست‌ كاري‌ كنيم‌به‌ سعي‌ و عمل‌، دينمداري‌ كنيم‌
كه‌ ايمان‌ بجز باور و كار نيست‌فقط‌ در شنيدار و گفتار نيست‌
نديدم‌ كه‌ در طول‌ تاريخ‌ دين‌نشانند روي‌ عمل‌، بيخ‌ دين‌
تو گويي‌ كه‌ آيات‌ علم‌ و هنرندارند ربطي‌ به‌ اين‌ بوم‌ و بر
علوم‌ و هنر، گشته‌ ثبت‌ كتاب‌كه‌ تا خوانده‌ گردد به‌ قصد ثواب‌
كسي‌ بذر دين‌ در دل‌ خود نشاندكه‌ كاري‌ كند چون‌ يكي‌ آيه‌ خواند
عمل‌ گر كني‌، طبق‌ وجدان‌ خويش‌فزاينده‌ باشي‌ به‌ ايمان‌ خويش‌
خدا چون‌ كه‌ مي‌گويد از آسمان‌تو سرمايه كسب‌ دانش‌ بدان‌
همين‌ گونه‌ در شيوه زندگي‌بود دانش‌ و كار، خود بندگي‌
ز دانش‌ پژوهي‌ و از آزمون‌بهشت‌ آيد از قعر دوزخ‌ برون‌
گشايشگر روزي‌ مردمان‌وكالت‌ نمايد ز روزي‌ رسان‌
چنين‌ شيوه‌، عين‌ خلافت‌ بودبشر جانشين‌ خدا مي‌شود
اگر سعي‌ و دانش‌ شود اصل‌ كاركند هر مسلمان‌ به‌ آن‌ افتخار
قرين‌ سعادت‌ شود زندگي‌رهايي‌ رسد از سر افكندگي‌
خصوصاً اگر دانشي‌ برتر است‌كه‌ در گنج‌ دانش‌، گران‌ گوهر است‌
فزايد از آن‌ قدر دين‌ باوران‌به‌ مقياس‌ دانشوران‌ جهان‌
كسي‌ گر گمان‌ كرد دين‌ علم‌ نيست‌بر انديشه او ببايد گريست‌
من‌ آن‌ دين‌ به‌ چيزي‌ نخواهم‌ خريداگر علم‌ و صنعت‌ نيارد پديد
يكي‌ دين‌ پذيرد دل‌ و جان‌ ماكه‌ بر برترينها شود رهنما
به‌ هر گونه‌ دانش‌ هدايت‌ بودبه‌ فن‌ و به‌ فرهنگ‌ غايت‌ بود
رساند بشر را به‌ حد كمال‌تمدن‌ بيابد از آن‌ اعتدال‌
شناسد از آن‌ هر كسي‌ قدر خويش‌نه‌ ز اندازه‌ كمتر نه‌ ز اندازه‌ بيش‌
ز قرآن‌، من‌ آن‌ رهبري‌ يافتم‌به‌ هر چيز روشنگري‌ يافتم‌
- س‌. 16، آ. 89
نه‌ تنها در امر پرستندگي‌كه‌ در دانش‌ و صنعت‌ و زندگي‌
خصوصاً كه‌ در آفرينش‌ بودبهين‌ رهبر علم‌ و بينش‌ بود
گروهي‌ پژوهنده‌ و حق‌ شناس‌ببايد نمايند از آن‌ اقتباس‌
ببينند آن‌ گه‌ كجا مي‌رسنديقين‌ زان‌ به‌ قرب‌ خدا مي‌رسند
ستانند گنجينه خاك‌ راگشايند اسرار افلاك‌ را
ببرّند خرطوم‌ ابليس‌ رابگيرند ناهيد و برجيس‌ را
قدم‌ بر فرازاي‌ كيوان‌ زنندعلم‌ بر بلنداي‌ كيهان‌ زنند
مگوييد اين‌ گفته‌ جز لاف‌ نيست‌كه‌ اين‌ نسبت‌ از روي‌ انصاف‌ نيست‌
من‌ از قول‌ قرآن‌ سرايم‌ سخن‌نه‌ بر حسب‌ انديشه خويشتن‌
نديدي‌ كه‌ قرآن‌ ز «ثم‌ استوي‌»بشارت‌ دهد آسمان‌ را به‌ ما
كه‌ آنسان‌ كه‌ از ارض‌ بر مي‌خوريدبه‌ بالا، سرانجام‌ ره‌ مي‌بريد
- س‌. 2، آ. 29
زمين‌ چون‌ شود رام‌ از گامتان‌سپس‌ آسمان‌ مي‌شود رامتان‌
نه‌ تنها يكي‌ بلكه‌ هفت‌ آسمان‌چو اسبي‌ شود رام‌ در زير ران‌
نشانهايش‌ اكنون‌ پديدار بين‌نه‌ رؤيا كه‌ در حال‌ بيدار بين‌
كه‌ امري‌ فرا خور بود با عمل‌همان‌ سان‌ كه‌ فرموده‌ عزّ و جل‌ّ
به‌ قرآن‌ بود، گر مسلمان‌ نكردعمل‌ طبق‌ فرموده آن‌ نكرد
از اينگون‌ فراوان‌ بود اشتباه‌ز تقصير و كوتاهي‌، افسوس‌ و آه‌
خدايا! خودت‌ چاره كار كن‌تو ما را از اين‌ خواب‌ بيدار كن‌
مگر تا به‌ قرآن‌ گشاييم‌ چشم‌وگر نه‌ سزاوار قهريم‌ و خشم‌
همين‌ گون‌ بود كسب‌ و كار معاش‌سزاوار علم‌ و فنون‌ و تلاش‌
مپندار آيات‌ او سرسريست‌كه‌ بر هر چه‌ بايست‌ روشنگريست‌
- س‌. 16، آ. 89
از آن‌ جمله‌ باشد علوم‌ و فنون‌ز هر گون‌ ضروريت‌ گونه‌ گون‌
كه‌ قرآن‌ بر آنها دهد رهنمودولي‌ گر توجه‌ نباشد، چه‌ سود؟
به‌ هر حال‌، قرآن‌ نمايد بيان‌رؤس‌ تمام‌ امور جهان‌
سر رشته‌ را داده‌ در دست‌ ماخوش‌ آن‌ كس‌ كه‌ آن‌ را نسازد رها
- س‌. 31، آ. 22
به‌ راه‌ سعادت‌ بود پيشتازدر انبوه‌ مردم‌ شود سر فراز
در اينجا بيان‌ مي‌كنم‌ يك‌ مثال‌وز آن‌ مي‌دهم‌ اندكي‌ شرح‌ حال‌

 

 

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه