بود اصل توحيد در دين مااصوليترين اصل آيين ما
ز دين باوري، وز سر صدق صافبه توحيد حق ميكنيم اعتراف
كه يعني خداوند تنها يكيستكه بر ذات بيچون خود متكيست
بگوييم از اين رو «هوالله احد»كه پاينده و دايم است و صمد
نزاييد و زاييده هرگز نبودندارد شريك و قرين آن وجود
به تنهايي او هستي ايجاد كردخودش خلق فرمود و آباد كرد
بر اجزاي هستي كه اثبات دادهيولا و شخصيت ذات داد
ولي كرد مجموع را متصلنبينيد در كل هستي گسل
- س. 67، آ. 3
بود جملگي تابع يك نظاموز اين، نظم هستي بود بر دوام
به مجموع هستي كه تدبير كردمركب ز توحيد و تكثير كرد
يكي واحد بخش در كثرت استيكي كثرت جمع در وحدت است
نظر كن به تحقيق نزديك و دورنبيني در اجزاي هستي فتور
منم، گونهاي در نظام وجودبه رحمت خداوند، خلقم نمود
به ظاهر، يكي بيش من نيستموليكن بگويم كه من كيستم
هيولايم، از جسم هست و روانيكي آشكار است و ديگر نهان
خداوند، جسم مرا ساختهز مجموع بيحد و مر ياخته
كه هر ياخته خود بود مستقلكه هستند با همدگر متصل
وز آنها بود جمله اعضاي منهمانند امعا و احشاي من
ز سوييست پيوند نوع و نژادز سويي به خورشيد و خاك آب و باد
فضا و مكان و زمان با منندچو قالب همه متصل با تنند
همه هر چه هست از زمين و زمانبود متصل جمله با كهكشان
همين كهكشان در صفات است و ذاتيكي بخش از جمله كاينات
بدين گونه من بخشي از هستيمكه هرگز ز هستي مجزا نيم
اگر ذره هايم بپاشد ز همنيفتند هرگز به دام عدم
به جايي دگر ميشود جايشانتوان باز هم كرد پيدايشان
همين گونه من بودهام پيشتربه شكلي دگر در مكاني دگر
- س. 57، آ. 22
كه اجزايي از كل هستي بُدمز نظمي به شكل كنوني شدم
تغيّر برون از خدا خواست نيستوز اين جا به جايي كم و كاست نيست
همين گونه مجموع هستي بودبه دور از شكاف و گسستي بود
- س. 67، آ. 3
نيابيد در نظم هستي قصورنبينيد در هيأت آن فتور
اگر آب ظرفي بريزد زمينبه جايش هوا ميشود جانشين
خلأ چون عدم واژهاي واهي استبيان كردن آن ز گمراهي است
نه شخص خردمند را درخور استچه، جاي تهي هم ز هستي پر است
بود دست كم جاي خالي مكاناگر نيز چيزي نيابي در آن
مكان نيز بخشي ز هستي بودپس آن كي ز هستي جدا ميشود؟
همه آسمانها به يك فطرتندچه، مفطور و مقهور يك قدرتند
نبيني تفاوت، در ايجادشاندر احوال و نظم خدا دادشان
- س. 67، آ. 3 و 4
به فرمان پروردگار غفوردر آنها نگر «هل تري من فطور»
- «آيا هرگز گسستگي يا پارگي ميبيني؟»
دل غافل خويش بيدار كننگه مو شكافانه تكرار كن
نظر خسته، انديشه ماند ز كاردر اسرار مخلوق پروردگار
به قول خدا، ذرههاي وجوددر آغاز يك توده دود بود
- س. 41، آ. 11
كز آن آسمان و فلك آفريدهمه هر چه ميخواست آمد پديد
يكي نظم كلي در آنها نهادكه بر اصل ميزان عدل است و داد
چنان كرد نظم جهان را بسيجكه اجزاي آن باشد از آخشيج
چو اجزاي خورشيد گيتي فروزمنم كردهام از عناصر بروز
همين گونه خاك است و آب است و بادكم و بيش هستند بر يك نهاد
تفاوت فقط در ظواهر بودكه هر چيز شكلي دگر ميشود
همه بيش و كم خويش و همسايهاندبه تشريف خلقت به يك پايهاند
پدر مادر ما بود آب و خاكهواي رقيق آتش تابناك
نبوديم ماها گر اينها نبوداز اينها خدا داده ما را وجود
اگر ما نيابيم از اينها وجودوجود عناصر به هستي چه سود؟
نميكرد اگر نوع حيوان ظهوراجاق عناصر همي بود كور
اگر من به هستي قدم ميزنمچنين گفتهها را رقم ميزنم
همه از خواص عناصر بودكه مغزم از انواع آن پر بود
خدا كرده اين نظم را بر قراركه آثار آنها شود آشكار
دل من يكي توده گل بودكه بهر خداوند منزل بود
ملك پيش آدم رود در سجودكه جسمش بجز تودهاي گل نبود
- س. 7، آ. 11
چو اين گل به دست خدا شد خميردر آن گشته روح خدا جاي گير
چو من مينهم چهره بر روي خاكبه تسبيح و ذكر خداوند پاك
ندانم كه پيشانيم برتر استز خاكي كه چهر مرا بستر است
به درياي هستي يكي قطرهامدر امواج طوفنده آن گمم
خدا گر به رحمت مرا آفريدهمه هر چه هست آيد از او پديد
نه تنها به من داده عزّ وجوددر رحمتش را به هستي گشود
خس و خاك و خورشيد و چرخ بلندبه يكسان ز خلقت بود بهرهمند
يكي گفت انسان كه باشد ز خاكبود برترين گوهر تابناك
ز خلق بشر آن جهان آفرينبه خود گفته است «احسنالخالقين»
- س. 22، آ. 14
به خود گفته تبريك خلق بشرنگفته چنين گاه خلقي دگر
به او گفتم اين قول ناكامل استاز اين رو، پذيرفتنش باطل است
به قرآن ببين غير از اين هشت باركه برده كلام تبارك به كار
بدين گونه خود را ستايش نمودبه هر جا كه در گفته بايسته بود
پس انسان خود اينگونه باور كندكه باشد به هستي گل سر سبد
نبايد كه مغرور گردد بشرز دانش، ز صنعت، ز فن و هنر
چه، گر عاري از خوي انساني استهمه حيله و جهل و ناداني است
هم آن را شماريم فضل و هنركز آن با خداييم نزديكتر
به هر حال، من هستم از جسم و جانگره خورده با هستي ديگران
رهانم اگر خلق را از خطرز آسيبها خود در آيم به در