در اينجا بگويم يكي داستانكه خود سرنوشت همه ماست آن
مگوييد اين قصه افسانه استنه در خورد شكوه به جانانه است
اگر مينويسي به قصد خداچرا داستان مينويسي؟ چرا؟
از آن مينويسم كه چاپارچيبخواند، شود راز را جارچي
ــــــ
شنيدم يكي مرد در اصفهانز اشراف بود و بهين دودمان
كه هم از نياكان و از دسترنجبيندوخته خانه و باغ و گنج
چو عمرش ز دنيا به پايان رسيدهمان گه كه فرمان حق را شنيد
چنين گفت آن شب، به تنها پسرمرا دوره عمر آمد بسر
رسيد از نياكان به من مرده ريگزمين، خانه و كاسه بشقاب و ديگ
همه عمر، يك دم نياسودهامبه ميراث اجدادم افزودهام
كنون جمله را ميسپارم به تويكي ارث انبوه ديرين و نو
ولي نيستي چون تو اهل تلاشكني جمله را صرف امر معاش
ولي خانه و باغ را زينهارنگهدار، با سختي روزگار
پس از مرگ هم ديده بر خانه استنبينم كه در دست بيگانه است
پدر مرد و فرزند بيكاره ماندرفيقان نااهل را نيز خواند
به اصراف و تبذير پرداختندهمه مال و ثروت، تبه ساختند
رفيقان چو ديدند مالي نماندوز آن بيش ماندن مجالي نماند
همه عهد و پيوند بگسيختندز پيرامن دوست بگريختند
پسر چون فقير و تهي دست شدره زندگانيش بن بست شد
بديد او كه مال و رفيقيش نيستبجز خانه و باغ او بيش نيست
نه يارد كه در فقر خود سوختننه آن خانه و باغ بفروختن
ندانست چون چاره كار چيستبس اندوه خورد و فراوان گريست
غم درد خود با خداوند گفتسر انجام، با حالتي زار خفت
به خوابش يكي پير روشن روانپديدار گرديد و گفت اي جوان!
اگر طالب روزي بهتريبه هندوستان، رخت بايد بري
چو بيدار گرديد در بامدادبه تمهيد كار سفر رو نهاد
همه هر چه ته مانده بودش فروختبسيج سفر كرد و چون توشه توخت
به هندوستان رفت و مسكن گزيدبه اميد روزي كه خواهد رسيد
بسي ماند و چيزي ز جايي نديدبه تدريج، سرمايهاش ته كشيد
غريبي تهي دست و درمانده شدبه هر در كه رو كرد از آن رانده شد
شبي صاحب خانه او را بديددر اندوه و درمانده و نااميد
به دلجويي احوال او باز خواستپسر قصه را گفت بي كم و كاست
چو اين داستان را سفر كرده گفتبغريد و پس صاحب خانه گفت
كه من چند بار است بينم به خوابكه در اصفهان گشتهام كامياب
يكي خانه در كوچه نيكبختبه باغي بزرگ و فراوان درخت
كه بوده است از مسلم بن عليرها كرده آن باغ از تنبلي
در آن باغ باشد يكي جوي آبكه ميگيرد از زنده رود انشعاب
نه از آب و ملك است كس بهرهورنه ميگيرد از آن درختان ثمر
در آن باغ باشد درختي انارولي تشنه در ساحل جويبار
يكي گنج بنهفته در زير آنمصون مانده از دستبرد زمان
چو آن خانه خالي ز انسان بودبرون آري گنج، آسان بود
من اين خواب را ديدهام چند بارندادم به رؤياي خود اعتبار
تو گشتي ز يك خواب بي پا و سرز يار و ديار خودت در به در
چو اين گفتهها را مسافر شنيدبلرزيد و رنگ از رخ او پريد
كه ميديد در گفته آن رفيقهمه هر چه گويد صحيح و دقيق
ز نام و نشان سخت باور شدشكه آن خانه و باغ هست از خودش
شتابان برون شد ز هندوستانرسانيد خود زود در اصفهان
پس از مدتي درد و اندوه و رنچبر آورد بيرون از آن باغ گنج
درخت و زمين آبياري نمودوز آن روزي خويش جاري نمود
شبي سخت در حال انديشه بودچرا سرنوشت اينچنين رخ نمود
چرا گشتم از خويشتن نااميدبه بيگانگان حال و كارم كشيد
چرا خواب هندوستان ديدهامدر آنجا چنان خواب بشنيدهام
چه ميشد كه در خانه خويشتنهمان قصه ميشد به رؤياي من
نميبردم آن رنج بيهوده راكنم كشف گنجينه بوده را
در اين فكر و انديشههاي شگفتدماغش بفرسود و خوابش گرفت
به رؤيا همان پير روشن روانپديدار گرديد و گفت اي فلان
تو بودي به مال پدر پايدارنه انديشه و همت و پشتكار
حلال و حرام آنچه ميراث بودهدر دادي آسان و نابرده سود
تن آسان و بيحال و نابرده رنجتهي دست ماندي كنار دو گنج
زدي هرگز آيا تو بيلي به باغ؟گرفتي ز حال درختان سراغ؟
نه آبي به روي زمين راندهاينه تخمي پي خرمن افشاندهاي
تو ديدي كه خشگد درخت اناردر اطراف آن نيز روييده خار
نبردي پي كندن خار، رنجنخورده است بيل و كلنگت به گنج
نه گشتي از آن گنج زر، بهره خوارنه از گوهر شاخههاي انار
تو را لازم آمد به تغيير حالكه دست حوادث دهد گوشمال
همين نيز باشد ز اجداد توكه آمد در آخر به امداد تو
ـــــــ
بود حال و كردار ما مسلمينبه نسبت، به ميراث خود اين چنين
همه دين و دنيا هدر ميدهيمبه نااهل يا بيهنر ميدهيم
نه هستيم از اهل علم و هنرنه از همت و كار خود بهرهور
نه بينيم زر زير بيخ انارنه بر شاخهها گوهر شاهوار
نگشتيم از نفت خود بهرهوركه چون چشمه ميشد ز معدن به در
از آن سوي دنيا كسان آمدنددر اين سر زمين صاحب آن شدند
بگرديم گرد جهان در به درز ميراث هنگفت خود بيخبر
مگر اينكه ناباور از دين مانمايان كند قدر آيين ما
بدين سان از آن بهرهگيري كنيمپي گنج، خارش ز بن بر كنيم
از آن جمله، موضوع شورا بودكلام خدا، آشكارا بود
كه بايد به كشور شود برگزارنظام عمومي به هر روزگار
- س. 42، آ. 38
ولي قدر اين اصل نشناختيمبه فرمان قرآن نپرداختيم
پس از در گذشت بسي سالهارسيده است شورا ز مغرب به ما
همين گونه باشد علوم دگركه ميآيد از مرز و بوم دگر
نبينيم عناوين و سر فصلهامدوّن بود در كتاب خدا
ز خوان خدا دست خود ميبُريمز پس مانده ديگران ميخوريم
من اين گونه امثال را مستمربيان ميكنم در فصول دگر