كنون نوبت بردباري بود كه بر پايه دينمداري بود
ندانند مفهوم نيكوي صبر توگويي تحمل بزور است و جبر
خداداده بر بندگان اختيار پس او جبر هرگز نگيرد بكار
كسي گر بود از ستم در فشار ز مردم بود ني ز پروردگار
چو خواهي كه از ظلم گردي خلاص ضرورت بود بر ستمگر قصاص
- س. 2، آ. 178 تا 194
نگفته ستم را تحمل كنيدكه فرموده بيخ ستم بركنيد
تلافي تو را مايه زندگيستستمكش نباشد ستمكار نيست
چو اينسان ز مرم نبينيم جبرضرورت ندارد در اين باره صبر
ولي صبر لازم بود وقت جنگوگر زندگي گشت بسيار تنگ
- س. 2، آ. 177
نبايد از آن نيز فارغ نشست كه بايد پس و پشت دشمن شكست
بميدان، غرض پايداري بود تك و تاز و دشمن شكاري بود
پس، از صبر پيروزي ايد ببار كند دشمن از پايداران فرار
كسي را اگر صبر در سر بود توانائيش ده برابر شود
- س. 8، آ. 65
بقرآن بتكرار گويد چنين همانا خدا هست با صابرين
- س. 2، آ. 249
تو داني كه با هركه باشد خدا نميگردد از كاميابي جدا
پس از صبر چيزي كه در ذهن ماستبمعني بسي از حقيقت جداست
نه صابر بود بلكه سست عنصر استكسي گر تحمّل نمايد شكست
كسي گر بود در جهان تنگدست وز انديشه صبر فارغ نشست
- س. 4، آ. 67
يقين دان كه در عرصه رستخيز نگيرند عذر گناهش بچيز
گناه تحمّل مسلّم بود وز آن جاي او در در جهنّم بود
بهرحال، دانند معناي صبرسكوت و تحمّل بهنگام جبر
كه اين جمله معناي وارونه است كه از طرز فكري دگرگونه است
چه، صبر از حوادث شجاعت بود بگاه بلا استقامت بود
نه درمانده با خفت و خواري است ثبات قدم خويشتنداري است
دريغا بسي از هدايات دين كه گر ديده معناي آنها چنين
كه هستند ناباب و نادلپسند بشر «پس نگهدار» و ناسودمند
شنيدم كه روزي يكي پادشاه طلب كرد از بيگناهي كلاه
غلامي شتابان سر بيگناهبريد و بياورد در پيشگاه!
كه هان من كلاه و سرآورده امز فرمان شه بهتر آوردهام!
چنين گشته فرهنگ و آئين ما ز خوش خدمتيهاي ديرين ما!