SHAMAMEH.ORG

كناره‌ هايي‌ از بي‌ كرانه‌ها

يكي‌ نكته‌ در ربط‌ طوفان‌ بودسزاوار انديشه‌ در آن‌ بود
چه‌ نوح‌ نبي‌ كرد با قوم‌ خويش‌بلاغ‌ رسالت‌ ز اندازه‌ بيش‌
ز ايمان‌ آن‌ قوم‌ شد نا اميددعا كرد - اي‌ كردگار مجيد!
شدم‌ بس‌ مه‌ و سال‌ و ليل‌ و نهارگراييدن‌ قوم‌ را خواستار
- س‌. 71، آ. 5 تا 27
نديدم‌ ز كردارشان‌ جز خسار نيفزود بر قوم‌ غير از فرار
خدايا مبادا كز اين‌ كافرين‌بماناد يك‌ تن‌ به‌ روي‌ زمين‌
يكي‌ گر بود زنده‌ در اين‌ دياركند خلق‌ را در ضلالت‌ دچار
نيايد از اين‌ قوم‌ نسلي‌ پديدبغير از فجور و كفور و عنيد
دعا كرد و دنبال‌ مردم‌ بريدفقط‌ اهل‌ ايمان‌ به‌ ساحل‌ رسيد
ولي‌ از همان‌ مردم‌ رستگار پديدار شد مردمي‌ نابكار
كه‌ بر بت‌ پرستي‌ بپرداختندنبي‌ را در آتش‌ درانداختند
نمي‌بود اگر لطف‌ رب‌ّ جليل‌نمي‌ماند غير از رماد از خليل‌
چه‌ اينگونه‌ فرجام‌ آن‌ كار بودز نوح‌ و ز كشتي‌ و طوفان‌ چه‌ سود؟
در اينجا نكاتي‌ بود بس‌ شگفت‌ كه‌ بايد حكيمانه‌، در دل‌ گرفت‌
يكي‌ آنكه‌ از نظم‌ هستي‌ بود فرود و فرازا و پستي‌ بود
بود زندگاني‌ به‌ همراه‌ مرگ‌ بود باد و باران‌ و برف‌ و تگرگ‌
گهي‌ سيل‌ خيزد گه‌ آرد ملال‌ گهي‌ نيست‌ باران‌، شود خشك‌ سال‌
گهي‌ لرزه‌ افتد به‌ جان‌ زمين‌نجنبد گهي‌ دست‌ در آستين‌
گهي‌ روز مي‌باشد و گاه‌ شب‌ گهي‌ روح‌ و راح‌ است‌ و گاهي‌ تعب‌
گهي‌ هست‌ پائيز و گاهي‌ بهارتموز و زمستان‌ در اين‌ روزگار
مصرّح‌ بود در كتاب‌ مبين‌ كه‌ هستيست‌ بر اصل‌ زوج‌ و قرين‌
نبينيد چيزي‌ بيايد وجودكه‌ با مثبتش‌ اصل‌ منفي‌ نبود
اگر هست‌ مادي‌ و يا معنويست‌ز قيد قرين‌ داري‌ آزاد نيست‌
بر اسلام‌ هم‌ كفر باشد قرين‌چو آن‌ است‌ واجب‌ ضروريست‌ اين‌
نديدي‌ كه‌ در هيچ‌ دور و زمان‌نبوده‌ است‌ از كفر دين‌ در امان‌
پيمبر كند خلق‌ را رهبري‌ نه‌ يك‌ ره‌ كه‌ در هر ره‌ ديگري‌
كه‌ در زندگاني‌ نمايد تلاش‌ شود با مصائب‌ در آماده‌ باش‌
پيمبر بود مصلحت‌ دان‌ خلق‌ هدايتگر جان‌ و ايمان‌ خلق‌
نه‌ تنها روان‌ را هدايت‌ كند تن‌ و جسم‌ و جان‌ را هدايت‌ كند
ز اديان‌ چو سوء تفاهم‌ بود حقايق‌ بسي‌ از ميان‌ گم‌ شود
گمان‌ مي‌نمايند پيغمبري‌ فقط‌ در عبادت‌ بود رهبري‌
كند مردمان‌ را ز دنيا به‌ دورز دلها زدايد نشاط‌ و سرور
ندانند دنيا گر آباد بود جهان‌ دگر راست‌ بنياد بود
كسي‌ را كه‌ مخروبه‌ شد زندگي‌خدا را چسان‌ مي‌كند بندگي‌؟
وزاين‌ نعمت‌ بي‌حدود و شمار چگون‌ مي‌تواند شود پاسدار؟
اگر مال‌ دنيا گران‌ قدر نيست‌بگوييد پس‌ شكر نعمت‌ ز چيست‌؟
يكي‌ ريزه نان‌، بسي‌ پر بهاست‌كه‌ شكرش‌ فراتر ز امكان‌ ماست‌
پس‌ اي‌ جان‌! تمام‌ جهان‌ چون‌ بودكه‌اش‌ شكر از عهده‌ بيرون‌ بود
از اين‌ پيش‌ گفتم‌ براي‌ قياس‌ سبا را و آن‌ مردم‌ ناسپاس‌
چو بر نعمت‌ آب‌ كافر شدند ز كفران‌ گرفتار كيفر شدند
بود نوح‌ و طوفان‌ حديثي‌ شگفت‌كه‌ بايد از آن‌ دين‌ و ايمان‌ گرفت‌
يكي‌ دين‌ كه‌ آيد ز تدبير و راي‌كه‌ با عقل‌ و دانش‌، شناسي‌ خداي‌
علل‌ را كني‌ يك‌ به‌ يك‌ پرس‌ و جوبيابي‌ چرائي‌ و چوني‌ او
مگر آن‌ زمان‌ بوده‌ كل‌ جهان‌ چو امروز آكنده‌ از مردمان‌
مگر نوح‌ را بوده‌ است‌ اين‌ توان‌كند رهبري‌ بر تمام‌ جهان‌
خدا كي‌ نمايد كسي‌ را عذاب‌كه‌ هرگز نداند خطا از صواب‌؟
پس‌ آن‌ كاو ز نوح‌ نبي‌ دور بوديقين‌ از مجازات‌ معذور بود
گشوده‌ خدا از چه‌ ابواب‌ را فراهم‌ نمود آن‌ همه‌ آب‌ را
چرا نوح‌ را روزگاري‌ درازبفرمود مي‌كوش‌ و كشتي‌ بساز
گناه‌ دگر جانورها چه‌ بودكه‌ در چشمشان‌ شد از آن‌ آب‌ دود؟
نمي‌شد زمين‌ كافران‌ را تمام‌به‌ امر خدا در كشاند به‌ كام‌
همان‌ سان‌ كه‌ در حق‌ قارون‌ نمودزمين‌ را در آن‌ قطعه‌ وارون‌ نمود؟
سما آبشار ارض‌ جوشان‌ آب‌ زمين‌ يك‌ سر امواج‌ پر پيچ‌ و تاب‌
پس‌ آن‌ گه‌ كه‌ دوران‌ طوفان‌ گذشت‌همه‌ آبها چون‌ فرو شد به‌ دشت‌؟
نبوده‌ است‌ طوفان‌ ز روي‌ يقين‌ز جايي‌ دگر، غير آب‌ زمين‌
خدا آگه‌ است‌ اين‌ كه‌ چون‌ و چرانمي‌باشد از ضعف‌ ايمان‌ ما
ز روي‌ تدبّر به‌ قرآن‌ بود بر اين‌ پايه‌ بنياد ايمان‌ بود
نمودم‌ قريباً دليل‌ كتاب‌ كه‌ حق‌ مي‌كند مردمي‌ را عذاب‌
- س‌. 17، آ. 15 و س‌. 20، آ. 134
كه‌ اول‌ كند حجت‌ خود تمام‌ ز ارسال‌ پيغمبران‌ و كلام‌
مرا باور است‌ اي‌ برادر! چنين‌كه‌ در عصر طوفان‌ به‌ روي‌ زمين‌
نبوده‌ است‌ جز نوح‌ پيغمبري‌نه‌ جايي‌ دگر مردم‌ ديگري‌
بدين‌ گونه‌ در قطعه‌اي‌ از زمين‌به‌ پاخواست‌ خيزابه‌اي‌ سهمگين‌
ز سيلاب‌ چندين‌ عدد رود بار ز باران‌ به‌ دشت‌ و در و كوهسار
چو بشكفت‌ و لغزيد قشر زمين‌به‌ پا شد از آن‌ جمله‌ طوفان‌ چنين‌
ز دريا و از دشت‌ و از كوهسارجهان‌ شد ز طوفان‌ چو شبهاي‌ تار
ولي‌ بود در قسمتي‌ از زمين‌ كه‌ مي‌بود آباد و انسان‌ نشين‌
چو آن‌ دشت‌ را آب‌ دريا گرفت‌گمان‌ شد كه‌ كل‌ّ جهان‌ را گرفت‌
نبودي‌ بشر چون‌ به‌ جايي‌ دگر بشد از زمين‌ قطع‌ نسل‌ بشر
بجز چند انسان‌ كشتي‌ نشين‌بشد كشته‌ نسل‌ بشر در زمين‌
گمان‌ مي‌كنم‌ بود طوفان‌ آب‌يكي‌ نظم‌ در صورت‌ انقلاب‌
كه‌ جزو نظام‌ زمين‌ بوده‌ است‌به‌ شكلي‌ عجب‌ چهره‌ بنموده‌ است‌
بشد نوح‌ مأمور، كز حادثات‌ مگر تا دهد قوم‌ خود را نجات‌
هم‌ آن‌ را به‌ وحدت‌ كند رهبري‌هم‌ از قهر طوفان‌ نمايد بري‌
زمين‌ گود و سيلاب‌ از كوهسار شب‌ و روز بارندگي‌ بي‌ شمار
به‌ قشر زمين‌ گشته‌ پيدا گسل‌شكافي‌ به‌ دريا شده‌ متصّل‌
ز درياي‌ عمان‌ از آن‌ رخنه‌ آب‌روان‌ گشته‌ روي‌ زمين‌ با شتاب‌
ز هر سوي‌ سيلي‌ خروشان‌ بود سما آبشار ارض‌ جوشان‌ بود
تمام‌ عوامل‌ به‌ هم‌ داده‌ دست‌كه‌ دريا شود سرزمينهاي‌ پست‌
چو نوح‌ از حوادث‌ خبردار بودپي‌ رستن‌ قوم‌ در كار بود
هم‌ از كفر مي‌كردشان‌ بر حذر هم‌ از سيل‌ بنيان‌ كن‌ و از خطر
وليكن‌ كس‌ از غفلت‌ و خورد و نوش‌بگفت‌ پيمبر نمي‌داد گوش‌
نمي‌كرد باور چو فردا شود چنان‌ دشت‌ گسترده‌ دريا شود
ولي‌ نوح‌ بد رهبري‌ با ثبات‌ مگر تا دهد قوم‌ را نجات‌
ز قوم‌ نگون‌ بخت‌ خود رو نتافت‌در ايجاد كشتي‌ ره‌ چاره‌ يافت‌
مگر تا كسي‌ كار او بنگرد به‌ پيش‌ آمد آن‌ خطر پي‌ برد
هماهنگ‌ با او شود چاره‌ جوكند باور اعمال‌ و گفتار او
بسازند با هم‌ به‌ عزمي‌ قويم‌يكي‌ فُلك‌ دريا نورد عظيم‌
مگر تا چو طوفان‌ شود آشكاركساني‌ فزونتر نمايد سوار
ولي‌ مردم‌ از خدا بي‌ خبر نمودند آزار او بيشتر
نگشتند همكار در كار او به‌ بيهوده‌ خواندند كردار او
ولي‌ نوح‌ دست‌ از عمل‌ بر نداشت‌به‌ ايجاد آن‌ فلك‌ همت‌ گماشت‌
چو فواره‌ زد آبها از تنور نمود آب‌ طغيان‌ به‌ تالاب‌ و غور
بزد بانگ‌ بر مردم‌ بيخبر به‌ آن‌ قوم‌ داد آگهي‌ از خطر
كه‌ گرديد اكنون‌ به‌ كشتي‌ سوار ز طوفان‌ بجوئيد راه‌ فرار
ببستند گوش‌ دل‌ از پند او نه‌ بس‌ قوم‌، حتّي‌ كه‌ فرزند او
به‌ انديشه اينكه‌ بر كوهسارنمايند از امواج‌ طوفان‌ فرار
به‌ سرعت‌ كه‌ امواج‌ بالا گرفت‌چو پيك‌ اجل‌ جان‌ آنها گرفت‌
دريغا كه‌ اقوام‌ و فرزندها بمانند بي‌ بهره‌ از پندها
بود قصّه‌ نوح‌ و جان‌ كلام‌همانند يوسف‌ عليه‌ السّلام‌
كه‌ او هم‌ رسالت‌ چو در مصر يافت‌به‌ تنظيم‌ ارزاق‌ مردم‌ شتافت‌
هم‌ امر شريعت‌ رسانيدشان‌ هم‌ از قحط‌ و تنگي‌ رهانيدشان‌
بود از تكاليف‌ پيغمبري‌ به‌ كل‌ امور جهان‌ رهبري‌
ببخشد امور جهان‌ را نظام‌دهد زخم‌ درماندگان‌ التيام‌
كند خلق‌ را آشنا با تلاش‌ منظم‌ نمايد نظام‌ معاش‌
بلي‌ نوح‌ چون‌ نوع‌ طوفان‌ شناخت‌بكوشيد بسيار و كشتي‌ بساخت‌
مگر خلق‌ از آن‌ ورطه‌ هولناك‌به‌ كشتي‌ شوند و رهند از هلاك‌
چو در صنعت‌ كشتي‌ اصرار داشت‌به‌ حفظ‌ بشر سعي‌ بسيار داشت‌
ولي‌ چون‌ سر انجام‌ قوم‌ جهول‌نكردند احسان‌ او را قبول‌
به‌ امواج‌ طوفان‌ سپردند تن‌ نه‌ در فكر امنيّت‌ خويشتن‌
چه‌ اين‌ گونه‌ شد نوح‌ نفرين‌ نمودبر آن‌ كافران‌ جهول‌ عنود
كه‌ يا رب‌! مرا باوراست‌ اينكه‌ نيست‌از اين‌ قوم‌ يك‌ تن‌ سزاوار زيست‌
بر اين‌ مردم‌ اهل‌ كفر و فساد ز آسيب‌ طوفان‌ رهايي‌ مباد
كز اين‌ قوم‌، نسلي‌ نيايد پديد مگر كافران‌ جهول‌ و عنيد
پس‌ از اينكه‌ طوفان‌ به‌ پايان‌ رسيدجهان‌ جمله‌ بر اهل‌ ايمان‌ رسيد
چه‌، جز هركه‌ نوحش‌ به‌ كشتي‌ نشاندبه‌ گيتي‌ كسي‌ زنده‌ باقي‌ نماند
ولي‌ باز از آن‌ مردم‌ رستگاربشد كفر و ظلم‌ و ستم‌ آشكار
از آن‌ جمله‌ نمرود خود كامه‌ بودكه‌ دعوي‌ پروردگاري‌ نمود
همين‌ گونه‌ خود كامگاني‌ دگر كه‌ خواندند خود را خداي‌ بشر
بجز ذات‌ بي‌چون‌ پروردگار به‌ هر چيز باشد قرين‌ برقرار
ز كوچك‌ترين‌ ذرّه‌ تا كهكشان‌وجودش‌ بود ناشي‌ از اقتران‌
چنين‌ بود و خواهد بود كفر و دين‌كه‌ پيوسته‌ هستند با هم‌ قرين‌
كس‌ و چيز چون‌ آفريننده‌ نيست‌اگر بود پس‌ در ميان‌ فرق‌ چيست‌؟
بجز خالق‌ ما، كه‌ تنها يكيست‌ كسي‌ واحد مطلق‌ فرد نيست‌
دمي‌ نوح‌ لب‌ را به‌ نفرين‌ گشودكه‌ از قوم‌ اميد ايمان‌ نبود
چه‌ جايي‌ كه‌ كشتي‌ و طوفان‌ بوديقين‌ در ز كف‌ دادن‌ جان‌ بود
اگر كس‌ نگردد به‌ كشتي‌ سوار همان‌ به‌ شود محو از روزگار
كسي‌ هست‌ شايسته عمر بيش‌ كه‌ دانسته‌ است‌ ارزش‌ جان‌ خويش‌
كسي‌ گر به‌ طوفان‌ نزد دست‌ و پاهمان‌ به‌ كه‌ در ورطه‌ گردد رها
نشان‌ خرد خويشتن‌ داري‌ است‌ سپس‌ از كسان‌ خواهش‌ ياري‌ است‌
مرا گر نبينيد خواهان‌ خويش‌براي‌ نجاتم‌ نيائيد پيش‌
شنيدم‌ كه‌ در روزگاران‌ پيش‌كه‌ درياي‌ ايران‌ بسي‌ بوده‌ بيش‌
شمالش‌ به‌ شوشان‌ و آشور بودنه‌ چندان‌ ز كلدانيان‌ دور بود
دز و كرخه‌، كارون‌ و دجله‌، فرات‌روان‌ بود چون‌ مايه‌هاي‌ حيات‌
بدون‌ مياندار مي‌ريختند به‌ دريا و با هم‌ مي‌آميختند
به‌ همراه‌ سيلابها لاي‌ روب‌همي‌ گشت‌ در آب‌ دريا رسوب‌
بسي‌ سالها چون‌ بدين‌ سان‌ گذشت‌بشد غرب‌ دريا مبدّل‌ به‌ دشت‌
چو مجموعه رودها ره‌ گشود پديدار گرديد اروند رود
چو مي‌شد فرات‌ از فرازا فرودبه‌ دريا - كنارش‌ يكي‌ قريه‌ بود
ز بابل‌ زمين‌، نام‌ آن‌ اور بودبراي‌ جهان‌، مطلع‌ نور بود
ز تارح‌ در آن‌ شهر، با نام‌ اورابوالانبيا كرد از آنجا ظهور
كه‌ او را نهادند ابرام‌ نام‌به‌ خلقت‌ شد او شهره خاص‌ و عام‌
براهيم‌، هم‌ عصر نمرود بود وز او رفت‌ در چشم‌ نمرود دود
چو در دوره‌هاي‌ جواني‌ رسيد در او دانش‌ و حكمت‌ آمد پديد
- س‌. 21، آ. 51
به‌ هر جا شب‌ و روز رو مي‌نمودبه‌ تحقيق‌ كيفيّت‌ حال‌ بود
نمي‌ديد بر سنگ‌ و گل‌، آب‌ و خاك‌بجز ژرف‌ بيني‌ و انديشناك‌
بدين‌ سان‌ به‌ هر كار و گفت‌ و شنودبر اسرار پوشيده‌ ره‌ مي‌گشود
به‌ هر جا كه‌ بيگانه‌ يا خويش‌ بوددر اعمال‌ او ژرف‌ انديش‌ بود
به‌ كردار نيكو بها مي‌نهادز اعمال‌ بد، مي‌نمود انتقاد
از آن‌ جمله‌ بود آذر بت‌ تراش‌از اين‌ حرفه‌ در كسب‌ و كار معاش‌
در اين‌ شغل‌، پيوسته‌ در كار بودز بت‌ سازيش‌، گرم‌، بازار بود
نه‌ تنها كه‌ مي‌كرد او بتگري‌كه‌ مي‌بود در حال‌ بت‌ باوري‌
شگفتا كه‌ او در شبان‌ دراز همي‌ برد مصنوع‌ خود را نماز!
- س‌. 21، آ. 52
بتي‌ را كه‌ او خود تراشيده‌ بودهمي‌كرد پيشش‌ ركوع‌ و سجود
مترسك‌ يكي‌ ساخت‌ در كشتزارخودش‌ كرد از بيم‌ جانش‌ فرار!
چنين‌ بود آن‌ بتگر چيره‌ دست‌كه‌ شد بيش‌ از ديگران‌ بت‌ پرست‌
براهيم‌، چون‌ حال‌ افدر بديدپرستيدن‌ بت‌ مكرر بديد
بگفت‌ از چه‌ رو بت‌ مداري‌ كنيد؟بر آن‌ از چه‌ شب‌ زنده‌ داري‌ كنيد؟
تو با دست‌ خود پيكري‌ ساختي‌چرا پيش‌ پايش‌، سر انداختي‌؟
بر اين‌ بت‌، تو خود آفريننده‌اي‌چرا پيش‌ مخلوق‌ خود بنده‌اي‌؟
به‌ پاسخ‌ چنين‌ گفت‌ از اشتباه‌يكي‌ عذر بدتر ز اصل‌ گناه‌
كه‌ اين‌ دين‌ آباء و اجداد ماست‌بر آن‌ اصل‌ و پيشينه‌ بنياد ماست‌
- س‌. 21، آ. 53
چو ديديم‌ آباء خود بت‌ پرست‌از آن‌ شيوه‌ ما، بر نداريم‌ دست‌
براهيم‌ چون‌ اين‌ سخن‌ را شنفت‌ به‌ پاسخ‌ كلامي‌ سزاوار گفت‌
شمائيد و آباء، در اين‌ رهگزار گرفتار گمراهي‌ آشكار
- س‌. 21، آ. 54
گواهي‌ دهم‌ من‌ ، خداي‌ مجيد شما را و كل‌ّ جهان‌ آفريد
اگر ترك‌ بتخانه‌ كرديد، من‌ قسم‌ مي‌خورم‌ مي‌شوم‌ بت‌ شكن‌
- س‌. 21، آ. 57
چو بتخانه‌ خالي‌ شد از بت‌ پرست‌براهيم‌ سوي‌ تبر برد دست‌
به‌ ضرب‌ تبر كردشان‌ ريز ريزبه‌ غير از بت‌ اكبر بي‌تميز
- س‌. 21، آ. 58
تبر را سر دوش‌ آن‌ بت‌ نهادمگر تا بدانندش‌ اهل‌ فساد
شمنها به‌ بتخانه‌ باز آمدندپي‌ عرض‌ راز و نياز آمدند
بتان‌ را همه‌ منهدم‌ يافتندسوي‌ حاكم‌ شهر بشتافتند
مگر تا ز بتخانه‌ ياري‌ كنندبراي‌ بتان‌ غمگساري‌ كنند
نمودند آنجا همه‌ انجمن‌ مگر تا كه‌ پيدا شود بت‌ شكن‌
به‌ بتخانه‌ چون‌ انجمن‌ ساختندبه‌ تحقيق‌ از هم‌ بپرداختند
- س‌. 21، آ. 59
به‌ بتها چه‌ كس‌ اين‌ ستم‌ كرده‌ است‌چه‌ كس‌ اين‌ بلا بر سر آورده‌ است‌؟ 

 

 
در اين‌ حال‌ آزر و همراهيان‌نمودند اخبار پيشين‌ بيان‌
كه‌ يك‌ نوجوان‌ پيش‌ از اين‌ ديده‌ايم‌از او ناسزاوار بشنيده‌ايم‌
كه‌ از بت‌ پرستي‌ بر آشفته‌ است‌به‌ بتهاي‌ ما حرف‌ بد گفته‌ است‌
هم‌ او را براهيم‌ ناميده‌انددر اطراف‌ بتخانه‌اش‌ ديده‌اند
بر آمد يكي‌ بانگ‌ از ازدحام‌بياريد او را در انظار عام‌
مگر تا گواهان‌ گواهي‌ دهندگنه‌ كرده‌ - بر گردن‌ او نهند
كشاندند او را در آن‌ اجتماع‌ وليكن‌ نكرد هيچ‌ از خود دفاع‌
بگفت‌ او بسا آنكه‌ دارد تبرنمود است‌ بتخانه‌ زير و زبر
بپرسيد از او گر سخنگو بودكه‌ تقصير اين‌ كار با او بود
شمنها سراسر سر افكنده‌ پيش‌پريشان‌ و شرمنده‌ از حال‌ خويش‌
نمودند در قلب‌ خود اعتراف‌ بر آن‌ بت‌ پرستي‌ و دين‌ خلاف‌
بگفتند پس‌ با سرافكندگي‌ كه‌ بتها ندارند گويندگي‌
براهيم‌ اين‌ گفته‌ را چون‌ شنفت‌به‌ آن‌ قوم‌ از روي‌ اندرز گفت‌
چرا مي‌پرستيد اشياء راز نابخرديها به‌ جاي‌ خدا
به‌ بتها نشاني‌ ز معبود نيست‌شما را از اين‌ بتگري‌ سود نيست‌
تفو بر شما باد و بتهايتان‌جهالت‌ بريزد سر و پايتان‌
طبيعيست‌ مشتي‌ جهول‌ و عنوددر آن‌ بت‌ پرستان‌ بي‌عقل‌ بود
بر آورده‌ يك‌ بار بانگي‌ بلندبر آن‌ بت‌ پرستان‌ نا هوشمند
كه‌ ياري‌ كنيد از خدايان‌ خويش‌ممانيد او را چنين‌ زنده‌ بيش‌
- س‌. 21، آ. 68
يكي‌ كوه‌ آتش‌ فراهم‌ كنيد در آتش‌ براهيم‌ را افكنيد
ز هر جايگه‌ هيزم‌ آمد به‌ دست‌به‌ نذر بتان‌، مردم‌ بت‌ پرست‌
كشيدند و روي‌ هم‌ انبوه‌ شد ز هيزم‌ يكي‌ تپه كوه‌ شد
نمودند آن‌ توده‌ را شعله‌ور كه‌ مي‌زد به‌ سختي‌ در آنجا شرر
يكي‌ منجنيقي‌ بپا ساختند نبي‌ را در آتش‌ در انداختند
ندا آمد از كردگار جليل‌ به‌ آتش‌ كه‌ او هست‌ ما را خليل‌
هلا چوبها! بوته ورد باش‌ هلا شعله‌ها نفخه سرد باش‌
به‌ يك‌ باره‌ آتش‌ همه‌ سرد شدجهنم‌ چو باغ‌ گل‌ ورد شد
براهيم‌ از آن‌ بعد آزاد بودپي‌ گردش‌ و كار و گفت‌ و شنود
ولي‌ مردم‌ جاهل‌ بت‌ پرست‌بماندند بر خوي‌ و كردا پست‌
چنين‌ خصلت‌ مردم‌ اور بود كه‌ چشمان‌ حق‌ بينشان‌ كور بود
بجز تيره‌ در ديده‌ كور نيست‌ به‌ جايي‌ كه‌ ظلمت‌ بود نور نيست‌
بدين‌ گونه‌ آن‌ مردم‌ كور اورز خورشيد رخشان‌ نديدند نور
براهيم‌ را اور تنها گذاشت‌ كس‌ از مردم‌ اور ايمان‌ نداشت‌
فقط‌ لوط‌، چون‌ آتش‌ سرد ديد به‌ دل‌ دين‌ توحيد را برگزيد
به‌ همراه‌ عمّو برون‌ شد ز اورسپردند يك‌ راه‌ بسيار دور
سر انجام‌، نزديك‌ بحر جليل‌بشد دفن‌ در قريه‌ الخليل‌
كه‌ امروزه‌ شهري‌ فلسطيني‌ است‌در آنجا زيارتگه‌ ديني‌ است‌
پس‌ آئيم‌ دنبال‌ گفتار خويش‌بگوئيم‌ از آن‌ سخنهاي‌ بيش‌
براهيم‌ چون‌ شد ز آتش‌ رها هدايت‌ نمود افدر خويش‌ را
مگر تا گزينش‌ كند راه‌ راست‌ز تكليف‌ امر رسالت‌ نكاست‌
خصوصاً كه‌ آيات‌ را ديده‌ بود توانهاي‌ بتخانه‌ سنجيده‌ بود
خود او مي‌تراشيد از سنگ‌ خام‌بت‌ و پاره‌اي‌ را ز سنگ‌ رخام‌
يقين‌ داشت‌ بتها كسي‌ نيستندحقيقت‌ چو باشد خسي‌ نيستند
ولي‌ او كه‌ مردي‌ هنرپيشه‌ بودپي‌ پول‌ و ثروت‌، در انديشه‌ بود
بسي‌ سالها آزر بت‌ تراش‌ز بت‌ داشت‌ نظم‌ امور معاش‌
بر او زندگي‌ سخت‌ مي‌گشت‌ تنگ‌اگر بت‌ نمي‌ساخت‌ از خاك‌ و سنگ‌
همين‌ گونه‌ باشد به‌ هر روزگاركه‌ بتگر ز بت‌ مي‌شود پاسدار
كسي‌ با خبرتر ز بت‌ ساز نيست‌ كه‌ با بت‌ و بتخانه‌ اعجاز نيست‌
نيايد ز بتخانه‌ چيزي‌ به‌ دست‌ مگر در كف‌ بتگر و بت‌ پرست‌
كسي‌ آگه‌ از عمق‌ اين‌ راز نيست‌گر از بت‌ پرستان‌ و بت‌ ساز نيست‌
كه‌ بتخانه‌ را گر كه‌ اعجاز هست‌ز نذر نيايشگر آيد به‌ دست‌
چو آزر از اين‌ راز آگاه‌ بودبت‌ آرا و بت‌ ساز و بت‌ خواه‌ بود
از اين‌ روي‌، در دل‌ مكدّر نبودمكدّر ز پور برادر نبود
اگر در دلش‌ اندكي‌ كينه‌ داشت‌چو رازي‌ نهان‌ مانده‌ در سينه‌ داشت‌
بسي‌ خوب‌ شد جمله‌ بتها شكست‌وليكن‌ چرا آن‌ يكي‌ باقي‌ است‌
بزرگ‌ بتان‌ را اگر مي‌شكست‌ مرا ثروت‌ افزون‌ مي‌آمد به‌ دست‌
ولي‌ چون‌ بتان‌ را خريدار هست‌مرا رونق‌ اكنون‌ به‌ بازار هست‌
پس‌ آن‌ به‌ كه‌ بالا زنم‌ آستين‌كنم‌ آنچه‌ بشكسته‌ شد، جاگزين‌
گر او با بتان‌ سخت‌ دشمن‌ بودزيان‌ او برد سود با من‌ بود
بتان‌ را اگر بت‌ شكن‌ كرد خرداز آن‌ سود بسيار بت‌ ساز برد
براهيم‌ از بت‌ پرستان‌ به‌ رنج‌بد آذر در انديشه كسب‌ گنج‌
كسي‌ گر بسازد بت‌ از سنگ‌ و گل‌نمي‌باشد از بت‌ پرستان‌ - به‌ دل‌
وليكن‌ فراوان‌ هنر دوست‌ بود وز آن‌ حرفه‌ مي‌برد بسيار سود
به‌ كاري‌ كه‌ مي‌كرد دل‌ بسته‌ بودنه‌ از بت‌ پرستان‌ وارسته‌ بود
پي‌ كسب‌ مال‌ و منال‌ از هنرهمي‌ كرد بازار بت‌ گرمتر
به‌ ظاهر ز بت‌ باوران‌ پيش‌ بودبه‌ دل‌، در پرستيدن‌ خويش‌ بود
ز تاب‌ تنور خدايان‌ خويش‌ نظر داشت‌ بر پختن‌ نان‌ خويش‌
از آن‌ بود هر دم‌ به‌ حد گزاف‌به‌ بتخانه‌ در حالت‌ اعتكاف‌
چنان‌ خويش‌ را با ادب‌ مي‌نمودكه‌ كس‌ را گمان‌ بد از او نبود
از اين‌ حيله‌ بتخانه‌ آباد بوددل‌ بت‌ پرستان‌ از او شاد بود
براهيم‌ چون‌ شاهد كار بود تحمل‌ بر او سخت‌ دشوار بود
بسي‌ منع‌ كرد افدر خويش‌ رامگر باز دارد بد انديش‌ را
پيا پي‌ فزون‌ كرد هشدار خويش‌وليكن‌ نمي‌برد كاري‌ ز پيش‌
ز شرك‌ و گنه‌ گفت‌ و پايان‌ اوز عفو خدا گفت‌ و احسان‌ او
- س‌. 19، آ. 45
ولي‌ آذر از گفته‌ سودي‌ نبرد براهيم‌ را دشمن‌ خود شمرد
به‌ او گفت‌ رو، دست‌ از من‌ بداروگر نه‌ ترا مي‌كنم‌ سنگسار
- س‌. 19، آ. 46
دل‌ آذر از كفر لبريز بودبراهيم‌ را آتشي‌ تيز بود
هدايات‌ او چونكه‌ سودي‌ نداشت‌عمو را به‌ حال‌ خودش‌ واگذاشت‌
چو ماندن‌ در آن‌ شهر بيهوده‌ بوداز آن‌ سرزمين‌ عزم‌ هجرت‌ نمود
چو او بود پيوسته‌ جوياي‌ حق‌در آن‌ جا نمي‌يافت‌ داناي‌ حق‌
چو دل‌ شد ز تاريكي‌ جهل‌ كور نگيرد ز مهر خداوند نور
به‌ همراهي‌ لوط‌ با اهل‌ خويش‌ قدم‌ را به‌ هجرت‌ نهادند پيش‌
فلق‌ در دل‌ او گه‌ بامداد درخشيدن‌ مهر را مژده‌ داد
شبي‌ تار در دشت‌ خوابيده‌ بوددر انديشه‌ بود آنچه‌ را ديده‌ بود
جهان‌ بود و انسان‌ و گردان‌ سپهرفلك‌ بود و استاره‌ و ماه‌ و مهر
زمين‌ بود و آب‌ و گياه‌ و حيات‌زمان‌ و مكان‌ و ولادت‌ ممات‌
فزونتر ز حدّ و عدد ممكنات‌ فراتر ز وهم‌ و رصد كائنات‌
به‌ جائيكه‌ بتها به‌ دست‌ هنر به‌ بتخانه‌ها مي‌شود جلوه‌گر
ز زيبايي‌ آن‌ را ستايش‌ كنند به‌ تدريج‌ ناز و نيايش‌ كنند
بدانند قدر هنر را چنين‌ ندارند باور جهان‌ آفرين‌
به‌ نقدي‌ فراوان‌ صنم‌ مي‌خرندبه‌ عزت‌ به‌ بتخانه‌اش‌ مي‌برند
شب‌ و روز در حضرت‌ او جبين‌ نهند از ارادت‌ به‌ روي‌ زمين‌
پس‌ آن‌ كس‌ كه‌ هستي‌ پديدار كرددر آن‌ حكمت‌ و صنع‌ بسيار كرد
كه‌ هر جزوش‌ الگوي‌ زيبايي‌ است‌اثر از هنر وز توانايي‌ است‌
كه‌ كوچك‌ترينهايش‌ آذر بود كز آن‌ آفريننده‌ بتگر بود
گر او آذران‌ را نمي‌آفريد چه‌ كس‌ آورد بتگر و بت‌ پديد
چرا در پي‌ جست‌ او نيستند به‌ بتخانه‌ها در پي‌ چيستند
چه‌ بت‌ حاصل‌ كار بتگر بود به‌ هستي‌ پديدار برتر بود
من‌ اين‌ مايه‌ ردّ صنم‌ كرده‌ام‌به‌ حق‌ يافتن‌ كار كم‌ كرده‌ام‌
خدايم‌ از انبوه‌ آتش‌ رهاند به‌ عزت‌ درون‌ گلستان‌ نشاند
ز من‌ دور كرد آتش‌ و دود رابيفسرد تمهيد نمرود را
پس‌ ار من‌ شوم‌ بيشتر آشنا به‌ ملك‌ و خداوندي‌ و كبريا
كند از عنايت‌ مرا بيشتر ز اكرام‌ و انعام‌ خود بهره‌ور
در انديشه‌ بود او كه‌ شب‌ تيره‌ شدشب‌ تيره‌ بر ديد او چيره‌ شد
- س‌. 6، آ. 75 تا 79
پس‌ آنكه‌ يكي‌ كوكب‌ آمد پديدتو گويي‌ ظهور خداوند ديد
ستاره‌ فرو رفت‌ چون‌ در كران‌بگفت‌ او كه‌ بيزارم‌ از آفلان‌
چو شد ماه‌ تابنده‌ در آسمان‌ بگفت‌ اين‌ بود كردگار جهان‌
فرو رفت‌ چون‌ ماه‌ هم‌ در كران‌بگفتا نباشد خداوند، آن‌
داوند اگر رهنمايي‌ نكرد بدانيد كز گمرهان‌ است‌ مرد!
چو خورشيد در بامدادان‌ دميدبزرگي‌ آن‌ را براهيم‌ ديد
بگفت‌ اينكه‌ در آسمان‌ اكبر است‌گمان‌ مي‌كنم‌ خالق‌ داور است‌
چو خورشيد هم‌ شد نهان‌ ز آسمان‌چنين‌ گفت‌ با مردم‌ اي‌ مشركان‌!
كه‌ توحيد با شرك‌ همساز نيست‌ براي‌ خداوند انباز نيست‌
خدا خالق‌ فرد هستي‌ بود مرا عزم‌ يكتا پرستي‌ بود
منم‌ مؤمن‌ خالق‌ راستين‌ گذارم‌ بدين‌ گونه‌ بنياد دين‌
چو آن‌ مردم‌ از راه‌ حق‌ گم‌ بدندبه‌ او در نزاع‌ و تخاصم‌ شدند
- س‌. 6، آ. 80 و 81
كه‌ باز آ به‌ آيين‌ اديان‌ ما حذر كن‌ ز خشم‌ خدايان‌ ما
چو اين‌ گفته‌ها را از آنها شنفت‌به‌ برهان‌ قاطع‌ به‌ آن‌ قوم‌ گفت‌
مرا رهنمايم‌ خدا هست‌ و بس‌ نه‌ ترسم‌ ز بتها نه‌ از هيچ‌ كس‌
مرا جز خدا نيست‌ ربّي‌ دگر شما خوار و بتهايتان‌ خوارتر
خدا با من‌ است‌ و شما با بتان‌كداميم‌ از آسيبها در امان‌؟
خدايش‌ گر از كوه‌ آتش‌ رهاند وليكن‌ ز تهديد فارغ‌ نماند
اگر چندي‌ ايمن‌ ز اعجاز بود دهانهاي‌ آتشفشان‌ باز بود
به‌ هر جا كه‌ در معرض‌ ديد بودز كفار آماج‌ تهديد بود
نه‌ شايد در از خلق‌ بر خويش‌ بست‌نه‌ بتوان‌ زبان‌ بدانديش‌ بست‌
فرو مايه‌ با حق‌ هياهو كند ز اعجاز تعبير جادو كند
بلي‌ هست‌ رجاله‌ها را دهن‌ چو پاچال‌ پنهان‌ به‌ زير لجن‌
كسي‌ در لجنزار اگر پا نهادسر انجام‌ در چاله‌ها اوفتاد
چو از فطرت‌ قوم‌ آگاه‌ شد مصمم‌ به‌ پيمودن‌ راه‌ شد
بشر هست‌ بسيار و گيتي‌ فراخ‌مكن‌ خويش‌ آلوده‌ در شوخلاخ‌
كرا كارداني‌ ز بازار هست‌ نمايد متاع‌ ار خريدار هست‌
رسولان‌ متاعي‌ گران‌ داشتند به‌ هجرت‌ از آن‌ روي‌ بگذاشتند
مگر تا بيابند بازار خوب‌ رسانند دست‌ خريدار خوب‌
نديدند جا، لايق‌ خويشتن‌ نمودند هر يك‌ جلاي‌ وطن‌
شكوفا نمي‌شد چو در اور دين‌پس‌ آن‌ به‌ كند ترك‌ آن‌ سرزمين‌
خود و ساره‌ و لوط‌ بستند بارشدند از وطن‌ بي‌ هدف‌ رهسپار
پيمبر ندارد ز خود اختيار چو فرمان‌ برد او ز پروردگار
چو نوح‌ پيمبر به‌ كشتي‌ نشست‌به‌ سكان‌ و پارو نمي‌برد دست‌
رها بود كشتي‌ بر امواج‌ آب‌همان‌ سان‌ كه‌ خيزد ز باران‌ حباب‌
به‌ امر خدا ره‌ به‌ يك‌ سو گرفت‌به‌ جودي‌ شد آرام‌ پهلو گرفت‌
نه‌ يوسف‌ به‌ خود ره‌ سوي‌ مصر بردنه‌ خود را به‌ دست‌ زليخا سپرد
نه‌ زندان‌ نه‌ ساقي‌ نه‌ خباز بود نه‌ فرعون‌، كه‌ بر عزتّش‌ ره‌ نمود
خدايش‌ برانگيخت‌ از كائنات‌مگر تا دهد مصريان‌ را نجات‌
نه‌ موسي‌ به‌ خود وارد كاخ‌ شدنه‌ از كس‌ بدي‌ ديد و گستاخ‌ شد
نه‌ با عزم‌ خود او يكي‌ ضربه‌ مشت‌به‌ قبطي‌ زد و آن‌ جوان‌ را بكشت‌
ندانست‌ موسي‌ به‌ حال‌ فراربه‌ سوي‌ كجا مي‌شود رهسپار
نه‌ از مدين‌ و چاه‌ آگاه‌ بودنه‌ سوي‌ شعيبش‌ به‌ خود راه‌ بود
نه‌ خودآتش‌ افروخت‌ در كوه‌و دشت‌نه‌ خود سوي‌ فرعونيان‌ باز گشت‌
نه‌ خود برگزيد آن‌ نُه‌ آيات‌ رانه‌ خود رفع‌ كرد آن‌ بليّات‌ را
نه‌ در نيل‌ خود ساخت‌ آن‌ طود رانه‌ خود برگزيد ارض‌ موعود را
نمي‌داشت‌ او حرفه‌ ديگري‌ به‌ غير از تكاليف‌ پيغمبري‌
همين‌ گونه‌ بد خاتم‌ الانبيامداوم‌ به‌ انجام‌ امر خدا
به‌ خود قصد هجرت‌ به‌يثرب‌ نداشت‌به‌ امر خدا پا به‌ آنجا گذاشت‌
در آن‌ شهر هم‌ انتخاب‌ محل‌ رها بود در اختيار جَمَل‌
چو بنشست‌ اشتر به‌ روي‌ زمين‌ بشد مسجد و مسكن‌ آنجا گزين‌
ندانم‌ شتر كشتي‌ نوح‌ بود و يا تابع‌ حكمت‌ و روح‌ بود
بود بهر پيغمبران‌ ناصواب‌به‌ پيغمبري‌ فرصت‌ و انتخاب‌
از اين‌ رو بمانند در انتظارمگر تا كه‌ فرمان‌ دهد كردگار
همين‌ گونه‌ مي‌بود در ره‌ خليل‌كه‌ تا ره‌ نمايد خداي‌ جليل‌
گمانم‌ به‌ هر سو كه‌ مي‌شد دواب‌همان‌ راه‌ مي‌بوده‌ راه‌ صواب‌
حَشَمهاي‌ او كشتي‌ نوح‌ بود به‌ هر راه‌ مي‌رفت‌ ممدوح‌ بود
و يا اشتر خاتم‌ الانبيا كه‌ در جا گزيني‌ بشد رهنما
ندانم‌ مسيري‌ كه‌ او طي‌ نمودز خاك‌ عرب‌ بود يا در دو رود
مهاجر به‌ كوه‌ و بيابان‌ بدندسر انجام‌ در دشت‌ فاران‌ شدند
ولي‌ گاه‌ مي‌رفت‌ و مي‌گشت‌ باز سوي‌ مكه‌ در سر زمين‌ حجاز
چه‌، در آن‌ مكان‌ داشت‌ فرزند خويش‌چو جان‌، در پناه‌ خداوند خويش‌
ذبيح‌ خدا نام‌ او اسمعيل‌ در آن‌ سرزمين‌ دادش‌ اسكان‌ خليل‌
بود بس‌ شگفت‌ آور آن‌ داستان‌بيان‌ مي‌كنم‌ مختصر شرح‌ آن‌

 

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه