خداوند، بنياد هستي نهادبه زاييدن و مرگ نسل و نژاد
نه تنها بشر در مسير كمالدهد هستي خويش را انتقال
كه هر چيز در عرصه كايناتبود در نظام حيات و ممات
پديد آيد و زايد و بگذردمكان را به آيندگان بسپرد
توالد بود انتقال حيات فزوني دهد در شمار و صفات
چو كس نيست از اين صفت بهرهمندبر او زندگاني شود ناپسند
شود زندگي تلخ از اين احتياج كند حسّ بيهودگي در زواج
براهيم را چند سالي گذشت كه از ساره داراي طفلي نگشت
چو او بود شخصيتي برد بارنبودش از اين نقص بر رخ غبار
ولي ساره پنهان در اندوه بودچو اين عيب سنگينتر از كوه بود
همي بود در حال راز و نيازمگر رحمت آرد بر او چاره ساز
چو تقدير امري دگر گونه بوددعا و نيازش نبخشيد سود
سر انجام فكري به ذهنش نشستكه كمبودش از هاجر آيد به دست
چه، هاجر در آن خانه مملوك بودنميبرد از كودك خويش سود
مگر آنكه مالك بداند روا كه او پرورد كودك خويش را
بدين عزم با همسر خويش گفتتو هستي مرا بي همانند جفت
چو ما را اميدي به فرزند نيستسزاوار نزد خداوند نيست
تو را حسرت طفل ماند به دل ز كمبود فرزند ماني كسل
تو داني كه هاجر كنيز من استيكي برده با تميز من است
بهرغبت ببخشم به رسم كنيزتو از او بشو بهره بردار نيز
مگر تا تو را كودكي اورد به فرمان ما طفل را پرورد
بر آن طفل من هم كنم مادريكنم جهد در با ادب پروري
بشد هاجر اينسان كنيز خليلپذيراي فرمايش از هر قبيل
چو اين بود تقدير پروردگاربه زودي شد از همسرش بار دار
براهيم اين مژده را چون شنفتگل آرزوها به قلبش شكفت
به هاجر بسي لطف و احسان نمودز رنجش بكاهيد و راحت فزود
مگر تا كه كودك درون رحم بود امن از آسيب رنج و الم
چو هاجر زني ناز پرورد شددل ساره از رشك پر درد شد
ندانم كه هاجر تكّبر نمودو يا ساره بود از زنان حسود
نه او ناز بسيار پنهان نمودنه اين رشك جرّار كتمان نمود
ولي ساره آن كار خود كرده بودبلا بر سر خويش آورده بود
چو بيهوده ميديد گفت و شنودبه ناچار چندي تحمل نمود
مگر تا كند چاره كار را چو هاجر نهد بر زمين بار را
سر انجام زاييده شده اسمعيلوز او روشني يافت چشم خليل
تو داني كه كودك چو باشد صغيرببايد كه پرورده گردد به شير
خورانيدن شير بس بهتر استهمان شير كز سينه مادر است
به ناچار سارا تحمل نمود چو آن طفل را حاجت شير بود
نبد چون زن ديگري دسترس زن شير ده مادرش بود و بس
بشد ساره از اين سبب ناگزيربه كودك دهد مادر خويش شير
خليل خدا از محبت كه داشت به آسايش آن دو همت گماشت
چو ميگشت رشد پسر بيشتربه او جذب ميشد پدر بيشتر
چه، آنگه كه كودك شناسا شودفروغي به چشمش هويدا شود
كه گردد به نحوي شگفت آفريندر اعمال جانها و دلها عجين
چه گويم كه از ديدن اسمعيلچه شوري به پا شد به قلب خليل
مگر آتشي را به قلبش نشاندكز آن لختي از ساره غافل بماند
بسا اينكه سارا در انديشه بودكه چون شير خواري به سر رفت زود
بگيرد پسر را چو فرزند خويشسپس مادرش را براند ز پيش
وليكن چو احوال آنان بديد شد از آروزهاي خود نااميد
گمان كرد با بودن اسمعيلخودش ميشود كنج عزلت ذليل
ز چشم پسر كاري آن نور كردكه چون شعلهاي ساره را كور كرد
حسادت چنان شد در او شعلهوركه جز بد نميديد چيزي دگر
ز هر گونه ناسازگاري و جنگ نمود عرصه بر همسر خويش تنگ
كه اين هر دو، از چشم من دور داربه يك وادي غير مسكون گذار
به يك هفته كافي بود آب و نانكز آن زندگيشان بود در امان
پس از آن تواني تو هم گاهگاهنمايي بر احوال آنان نگاه
به شرطي كه در سركشيهاي خويشنماني در آنجا ز اندازه بيش
چه، در گوش او گفت گويي سروشكه برگير اين بار سنگين به دوش
براهيم كار سفر ساز كرد ره جاي لم يزرع آغاز كرد
بدين گونه او هاجر و طفل خردبه يك درّه پايين يك كوه برد
كه داراي آب و گياهي نبوددر آن سايه يا سر پناهي نبود
نميبود چنبده در آن مكانبجز باد سوزان و ريگ روان
تف ريگ در آن مكان خموش ميآورد چون ديك سر را به جوش
مپندار بادي در آن ميوزيدكه آتش در آن شعلهها ميكشيد
هوا بس كه سوزان و دم كرده بودنفس بند ميشد ز گفت و شنود
در آن لحظه هاجر به حالي پريش نظر كرد بر روي آقاي خويش
خمش ماند از شرم و چيزي نگفتوليكن خليل آنچه بايد شنفت
كه اي شوي من! گر چه من بردهامولي اين پسر از تو آوردهام
نكردم به خدمتگزاري گناهوگر كردهام بوده از اشتباه
ولي طفل بيچاره شير خوار نبوده است يك لحظه تقصير كار
نبود است قادر به كردار بد چرا بايدش كرد نفي بلد
در اينجا كه حتّي دد و دام نيستبه يك جانور جاي آرام نيست
نيايد در اينجا يكي رهگذر كه از مردن ما بيارد خبر
در اين دشت تفتيده گردد كبابجگر گوشه مادر از آفتاب
تو داني كه از تشنگي در كويرنيايد ز پستان خشكيده شير
چه سازم اگر بوي ما را شنيديكي گرگ و فرزندمان را دريد
از اينگون بلايا و افسوس و آهبسي بيشتر گفت با آن نگاه
پيمبر همه هر چه بايد شنيد به چشمان هاجر نظر كرد و ديد
جواب همه گفت با يك نگاه كه هاجر بدانست بي اشتباه
نظرهاي مرد و زن خسته جان در آن لحظه برگشت بر آسمان
چه شد، كس نداند، پس آن مرد و زنبريدند از هم بدون سخن
خليل خدا زآن مكان بازگشتزن و طفل ماندند در عمق دشت
چه شد كان زن و كودك نازنينبماندند تنها در آن سرزمين؟
به دنبال آثار برگشت شويچرا سوي قومي نكردند روي؟
نمانند و رو سوي راه آورندبه يك واحه جايي، پناه آورند؟
گمان مينمايم كه اسرار آن بود در نظر كرد بر آسمان
زن آن را كه ميبايد آنجا بديدجواب سكوت خودش را شنيد
هر آن كس كه او را بداند پناهچه غم دارد ار افكنندش به چاه
نديدي بر آورد يوسف ز چاهعزيزيش بخشيد در بارگاه
از آن ماند هاجر در آن سرزميننه اندوه و ترس و نه خشم و نه كين
وجودي ز اميد مسرور داشت دلي پاك چون آتش طور داشت
در آن دشت گرديد ريگ روانبرايش بسي نرم چون پرنيان
بر او گشت آن باد سوزان سامنسيم بهشتي به عرض سلام
كران تا كران شد به چشمش جبالبسان ملكهاي بگشوده بال
زمين سبزه زار و هوا پاك بودچو خلوت سرايي فرحناك بود
به هاجر شد آن هجرت از روي زورچو پرواز عنقا به دنياي نور
تو گويي شد آن مادر و آن پسردر آن نار هر يك خليلي دگر
گرفتند آرام در آفتاب كه ميكرد اندامشان را كباب
اگر آتش از جانب او بود نسيمي است كز باغ مينو بود
پس آرام بر ريگها جا گرفت به باغ جنان ريشه طوبي گرفت
بغل كرد پس ريشه جان خوددر آويخت او را به پستان خود
به لالاي گويي زبان باز كرد به آهنگ جان طفل را ناز كرد
كه اي جان مادر! فرا دار گوشگواراي تو شيره جان بنوش
به شنهاي سوزنده در آفتاب به اميد او باش و راحت بخواب
پسر خفت و مادر بر آرام جانز معجر بپا كرد يك سايبان
چه، گر طفل سالم بماند چه باكز خورشيد سوزان و تفتيده خاك
به هر حال، آن روز پايان گرفتخور از شرم خود جاي پنهان گرفت
چه، آن مادر زار آزار ديد ز تابيدنش رنج بسيار ديد
شب آمد مگر وارهند از عذاببزد پرده بر گرده آفتاب
بدون هراس از ددان وز وحوشبخوابيد با كودك و شد خموش
كه او را نميبود از آن بيشتركند پايداري - ز رنج سفر
چو در بامداران فلق بر دميد سيه چادر از سر فلك بركشيد
سماعيل چشمان خود باز كردنواهاي شيرينش آغاز كرد
چو مادر نواهاي او را شنيدچو جانش در آغوش خود بركشيد
به فرزند دلبند خود شير داداز احوال ديروزش آمد به ياد
طبيعت فكندش به دل ترس و بيماز آن سرزمين و عذاب اليم
ولي شرمگين شد از آن بد گمانبر آورد دستان سوي آسمان
كه يا رب! اگر نيستم هيچ كسچه غم، چون تو هستي مرا دادرس
به هستي نباشد كسي همچو توخود و كودكم ميسپارم به تو
دعا كرد و در قلبش آرام يافتبرائت ز انديشه خام يافت
بدين سان خودش را مهيا نمود دلش را در آن دشت دريا نمود
كه گر آسمان و زمين شد شررنلرزد دلش از هراس خطر
بهل، تا تو هستي و دلدار خويشنظام طبيعت كند كار خويش
بگو سر بر آور تو اي آفتاب!چو آتش فشاني به عالم بتاب
هلا بادها، ريگ داغ و سمومبپاشيد بر مادر اين مرز و بوم
هلا اي زمين تابه داغ باش بسوزاندن ما تو هم كن تلاش
نگردد كم از من يكي موي منهمان سان كه او كرد با شوي من
به ما هم اگر او ارادت كندبه ما نار برد و سلامت كند
چو هاجر به دل داشت پندار خويشجهان بود سرگرم در كار خويش
بر آورد سر از افق آفتاب بپيمود راه فلك با شتاب
به آتش فشاني زمين داغ كرد تو گويي به آنان بود در نبرد
بر آن مادر و طفل، زوبينه ريختبه سرشان بس خگر ز غربال بيخت
از آن آتش آن مادر مهربان بشد طفل خود را دگر سايبان
ز تن، سايه بر روي معجر كندمگر گرمي از طفل كمتر كند
وليكن هوا را كه بس داغ بودنميشد ز اطراف كودك زدود
هوا چون لهيبي جهانگير بودتن طفل در حال تبخير بود
ز تبخير، حالت دگرگون شود عطش، در تن آدم افزون شود
فتد آدم تشنه در پيچ و تابكه ميگردد آرام از نوش آب
تن نازك كودك و آن لهيب همي برد از او قرار و شكيب
به ناچار مادر بنوشاندش آبپيا پي، مگر تا نگردد كباب
ندانم چه مدت بدين سان گذشتكه شد مشگ خالي در آن داغ دشت
ولي آفتاب از شرارت نكاست همي كودك از تشنگي آب خواست
به خود گفت مادر، كه شيرش دهمز پستان خود شير، سيرش دهم
چو بر شير دادن گريبان گشودشد آگه در او شير خشكيده بود
چو در حفظ فرزند كوشيده بودخودش قطره آبي ننوشيده بود
ز وحشت فغان از جگر بر كشيدبه ناچار سوي بيابان دويد
مگر تا در آن دشت سوزان داغبيابد به جايي ز آبي سراغ
يكي صخره ديد و به سويش دويدوز آنجا به دقت در اطراف ديد
از آنجا چنين آمدش از نظر كه آبي است مواج از آن دورتر
به اميد پر كردن ظرف آب روان گشت رو سوي آن با شتاب
به آن صخره دومي چون رسيديكي قطره آب، آنجا نديد
وز آنجا نظر كرد اطراف خويشيكي بركه را ديد در جاي پيش
وز آنجا روان شد به جاي نخست وليكن نشاني ز آبي نجست
ميان دو صخره بشد هفت بار شتابنده با قلب اميدوار
ولي آنچه ميديد آبي نبود بر آن آبجو، جز سرابي نبود
سر انجام، آن مادر خسته جاناز آن بيش رفتن نبودش توان
لبان پر ز تاول دهان خشك و داغزبان ترك خورده، جوشان دماغ
به چشمان او اشك خشكيده بودتنش همچو چرمي چروكيده بود
درون رگان خون او گشته سفت نفسهاي او دمبدم ميگرفت
طپشهاي قلبش بد آهنگ بود جگر گوئيا آتشين سنگ بود
ولي بود از حال خود بي خبرز كوشش براي نجات پسر
شد آن دم كه مادر در آيد ز پاهمان گه به يادش بيامد خدا
بناليد كاي بار پروردگار! در اين واپسين آرزويم بر آر
تو داني كه من نيستم بند خويشتلاشم بود بهر فرزند خويش
بود كودك بينوا بندهات من از مادري گشته شرمندهات
نبردم من از مادري كار پيشتو داني و طفل و خدايي خويش
در اين لحظه آن مادر نيمه جانبه خود آمد و ديد دارد توان
بلي ميتواند در آخر نفس بيابد به فرزند خود دسترس
خودش را به ديدار تسكين دهد كنار پسر جان شيرين دهد
به اميد ديدار، آن سو شتافت شگفتا كه فرزند را زنده يافت
چو يك غنچه نيلوفر با صفا به گودال آبي فرو برده پا
رخش چون گل ورد شاداب بود و يا تابش ماه در آب بود
به آن آب مشغول بازيچه بودتو گويي كه دانسته ارزش چه بود
نواهاي جان پرورش از دهان چو صوت كبوتر - ترنم كنان
و يا بود در حمد پروردگار از آن چشمه كآنجا نمود آشكار
مكان را به جنّت برابر نموددر آنجا روان حوض كوثر نمود
لهيب هوا ز آن مكان كم نمودخنك جان آنان به زمزم نمود
در آنجا زمين گشته مينو سرشتدري باز فرموده سوي بهشت
چو مادر بدين گونه احوال ديدجگر گوشهاش را ببر بر كشيد
لب خشك بر گونه تر نشاند عطش را فرو ز آب كوثر نشاند
كسي ارزشي اين چنين را شناختكه در خشك بومي ز گرما گداخت
چو مادر بدين گونه آرام يافتهمان چشمه - زمزم - از او نام يافت
تو داني كه زم، نام ايراني استبرودت نماي زمستاني است
زمستان بود فصل سرماي سال كه گرما از اين ميشود پايمال
چو از اور، هاجر سفر كرده بوداز اين واژهها با خود آورده بود
به جايي اگر آب پيدا شود در آن زندگاني شكوفا شود
- س. 21، آ. 31
ز قول خدا خواندهام در كتاببود زنده هر ذيحياني از آب
به هر جا كه آبي نمايد ظهورشود مركز مردم و مار و مور
شود جانور آگه از بوي آب ز هر جا نمايد به آن سو شتاب
به بينند مرغان ز اوج سماكه رفع عطش كرد بايد كجا
بدين گونه آغاز گرديد زودبه زمزم ز مرغان فراز و فرود
چو مرغان نمايند از آنجا عبوربيابان نشينان ز جاهاي دور
بدانند كآنجا بود جاي آب بگردند در جستجو كامياب
بيابان نشيي نظر كرد و ديدبسي مرغ در آسمان شد پديد
كز آن پيش هرگز در آنجا نبودتعجب كنان رو به آنجا نمود
يقين كرد آبي در آنجا بود در آنجا كه مرغ آيد و ميرود
چو خود را به سختي به آنجا رسانداز آن ديد گه در شگفتي بماند
زني را در آغوش او يك پسر به يك گوشه يك توشه مختصر
به پا بود آنجا يكي سايبانز سنگ و كلوخ و لباسي بر آن
يكي چشمه آبي شگفت آفرين بر آورده سر از درون زمين
گمان كرد آن چشمه اعجاز بوددر حوض كوثر بر آن باز بود
توان يافت چون بر اداي كلام ز روي ادب كرد بر زن سلام
بپرسيد چوني احوال او در آن سرز مين قصد و اقبال او
به همراه آن طفل تنها چراستكجا سر پناه است و شويش كجاست؟
نميخواست هاجر ز گفتار خويشكشد پرده از روي اسرار خويش
فقط گفت اينجا كنون جاي ماستسكونت در آن طبق امر خداست
به زودي فرا ميرسد شوهرم جز او نيست اكنون كس ديگرم
عرب خواست تا زن نمايد صواباجازت دهد پر كند مشك آب
گرفت آب و شد سوي اقوام خويشخبر داد هر چيز را ديد پيش
كساني كه از قوم جرهم بدند در آن واحه تعدادشان كم بدند
همه عمر بردند رنج و عذاببه دشت و بيابان ز كمبود آب
به هاجر نمودند ناچار رو مگر بهره گيرند از آب او
به صحرا بود سخت قانون آبكه نتوان نمودن از آن اجتناب
حقوق تملّك، رعايت شود فرامين مالك، اطاعت شود
نمودند خواهش ز روي حساباجازت دهد تا بگيرند آب
برد بهره از آب و بر آن اساسدهد گوسفند و غذا و لباس
به هاجر سر عهده و پيمان شدندحمايتگر از حال آنان شدند
به تدريج در هر مسير و گذربه گوش خلايق رسيد اين خبر
بن بوقبيس است كوه صفا كنارش شده واحهاي نو به پا
اساسش بر آبي مسلم بود كه آن چشمه را نام زمزم بود
رهي سوي آن چشمه بنياد شدبه تدريج آن واحه آباد شد
ز هر سو عرب در پي جست آبنمودند رو سوي زمزم شتاب
رهي كاروان رو پديدار شد ز داد و ستد گرم بازار شد
چه بُد زمزم از مقدم اسمعيلگران سنكتر شد ز درياي نيل
نميبرد كس رايگان آب را مگر در ازاي اداي بها
از آن چشمه بينهايت شگفت بشد قريه بر پا و رونق گرفت
بديهي است كز آن همه بيشتربشد هاجر و كودكش بهرهور
رياست در آنجا به آنان رسيدچو آن چشمه شد بهر آنان پديد
خليل خدا نيز آگاه بود بديدار فرزند گهگاه بود
بر آن شد به شكرانه اين نعمعبادگهي را بسازند هم
چو فرزند شد نو جواني رشيد خليل خدا نزد آنان رسيد
به فرزند خود نيت خويش گفت پذيرا شدش تا كه آن را شنفت
چو آن هر دو توش و توان داشتندبن كعبه با هم بر افراشتند<
- س. 2، آ. 127 و 128
چو آن خانه قدس را ساختند به حمد خداوند پرداختند
سپس در مقام نيايش شدند به عجز و تمنّا و خواهش شدند
كه بارّ اي خداوند عزّ و جلّ! ز ما بندگان كن قبول اين عمل
بفرماي ما را پذيراي دين و ذريّه ما بود همچنين
مناسك بياموز و طاعات خويشبده آگهي در عبادات خويش
پذيرنده توبه بر ما ببخش گناه نهان و هويدا ببخش
به رحمت در آيندگان برگزينز ذريّه ما رسولي امين
كه آيات قرآن تلاوت كند بر آنان تعاليم حكمت كند
كند قلب آنان به تعليم پاك ز هر گونه آلودگيهاي خاك
پس از آنكه آن خانه بنياد شددل آن دو از آن عمل شاد شد
براهيم ميخواست سازد فدابه راه خدا چيز سنگين بها
ز سنگيني كار، فرسوده بود شبانگاه شد، خواب، او را ربود
ز جايي به گوشش رسيد اين پيامكه هان اي فرستاده نيكنام!
عزيزي نداري چو فرزند خويشكن او را فداي خداوند خويش
براهيم از هيبت خواب جستبه تأويل رؤيا به كنجي نشست
مگر تا بيابد كه تأويل خوابز وهم است و بايد كند اجتناب
و يا آنكه رؤياي او راست استپيام درست خدا خواست است
و يا آن كه القاي شيطان بودگر اين است شايان نسيان بود
در آن خواب انديشه بسيار كردبدين سان مگر چاره كار كرد
به ياد آمدش روزگاران پيشز دوران نازايي جفت خويش
كه چون ساره از خويش شد نااميدبه طفل آوري، بَرده را برگزيد
چو هاجر شد از شوهرش بار دارشد از رشگ بر او سيه روزگار
چو كودك بر اين خاكدان پا كداشتبر او همسرش چشم ديدن نداشت
چنان عرصه بر شوي خود كرد تنگكه تبعيد بنمودشان بيدرنگ
به اميد ديدار آن طفل خردپيا پي شب و روزها رنج برد
به آمد شد سر كشي گاهگاه بسي رنج ميبرد در طول راه
نداند مگر رهرو راههافلسطين كجا هست و بطحا كجا
چنان رهسپاري نه آسان شمردو صد فرسخ از ره سوار شتر
به هر آمد و شد چهل روز بودكه در آفتاب جهان سوز بود
به مقصد زماني كه پا ميگذاشت زمان از پي آرميدن نداشت
چه بايد به زودي كند بازگشت بپيمايد از نو همان كوه و دشت
از آن سختتر گاه ديدار بود كه در شرمساري گرفتار بود
چه آن كودك و مادر بينوانموده است در خاك بطحا رها
كه بدتر از آنجا دياري نبودز خود رانده را غمگساري نبود
نميبود اگر لطف پروردگار نميماند كس زنده در آن ديار
كنون كان همه غم به پايان رسيدزن و كودك او به سامان رسيد
چرا بايدش تيغ زد بر گلودر آن سر زمين ريختن خون او؟
من او را كه هرگز نپروردمشبه تبعيد در مكه آوردمش
چه، هر چند او هست چون جان منندانم بود اين پسر آن من
خدايا! ندانم بُوم حقمداركه چون صيد او را نمايم شكار؟
خدايا! تو هستي به هر جا دليلتوأم فخر بخشيدهاي با خليل
خدايا! كنون هم به رؤياي من بفرما تو تأويل آن جاي من
در اين حال گويي ز امواج نوردرون سرش كرد فكري ظهور
كه اين نو جوان است از خون منز فضل خداوند بيچون من
بدادم من او را در اينجا قراربه اجبار ني از سر اختيار
نمودم بس انديشه در كار او دويدم پيا پي به ديدار او
بود مهر او در وجودم عجين به امر خداي جهان آفرين
نه تنها بدين سان بود راي منكه او نيز باشد پذيراي من
نگاهش نگاهي بود مهربان مرا مينشيند در اعماق جان
به گاه نگاه و به گاه سخنرعايت نمايد بزرگي من
منش راندم از خود ولي اين پسرشمارد مرا از پدر بيشتر
نبايد ز بگذشته باشم ملولچو حق پدر را نمايد قبول
از اين رو مرا حق بر او راست استكه اين در نظامي خدا خواست است
گمان مينمايم در اين وضع و حالكه رؤياي من نيست وهم و خيال
بسا اينكه از حبّ فرزند خويش كنم شك به امر خداوند خويش
درونم بود عشق فرزند من به پيكار عشق خداوند من
پس آن به كه پا در مياني كنميكي زان دو را پشتباني كنم
در اين كار بايد بود در نظر كدام است حق را سزاوارتر
چو با من نباشد كس ديگري در اينجا خودم ميكنم داوري
چو بايد كه داور بود دادگربه دعواي عشق خدا و پسر
مرا بايدم خويشتن را شناختپس آنگاه با داوري چاره ساخت
ببايد بدانم كه من كيستم در اين زندگي در پي چيستم
چه شد تا در اين عرصه پيدا شدمسزاي قضاوت به دعوا شدم
چه كس بوده است اين همه كارسازكز آن ما نماييم رفع نياز؟
توانيم آيا كه با كار خويشبمانيم دايم نگهدار خويش؟
نماييم از خويشتن حفظ جان بمانيم در زندگي جاودان
چنين اختياري نداريم ما بود امر هستي به دست خدا
گر او خواست ما را پديد آوردچو او خواست از زندگي ميبرد
بدين گونه هستيم ما از خداوز او ميشود آمد و رفت ما
- س. 2، آ. 156
از او باشدم مردن و زندگي به فرمان او ميكنم بندگي
- س. 6، آ. 162
چو من نيستم هرگز از خويشتنچسان ميشود حال فرزند من؟
چو مالك بود امر فرماي باغ از او ميوهها هست و گلهاي باغ
چو فرمان دهد چيدن ميوه راكند باغبان از چه چون و چرا؟
منم چونكه مال خداوند من بود مال او نيز، فرزند من
مرا گفته تا نو گلي بر كنم به پيش قدمهاي او افكنم
گر از چيدن گل كنم چند و چون بسا گردم از باغ رحمت برون
بسي شادمانم كه در راه دوست گرم زنده از تن برآرند پوست
ز دل ميكنم دور، تشويش رابه يادش به نار افكنم خويش را
كنون ميدهم امتحاني دگربه عشق خداوند و ذبح پسر
به دل گر گماني هويدا بودهمانا ز تأثير رؤيا بود
پس اكنون بگويم به فرزند خويش ز رؤيا و امر خداوند خويش
اگر راست مفهوم رؤيا بود پسر نيز آن را پذيرا شود
بدين قصد و نيّت شتابان خليل بشد وارد سعي با اسمعيل
- س. 37، آ. 102
به فرزند در حالت سعي گفت همان داستان كو به رؤيا شنفت
كه ديدم به رؤيا نمايم فداتو را اي پسر جان! به راه خدا
بگو معني آن براي تو چيست در انجام مفهوم راي تو چيست
از اين گفته، فرزند چون گل شكفتبه باباي خود شاد و خرسند گفت
كه انجام ده امر پروردگار خدا گر بخواهد شوم برد بار
همان گاه بابا و فرزند خويشگرفتند راه منا را به پيش
مگر تا كه فرزند قربان شودبدين گونه اجراي فرمان شود
بكوشيد شيطان به ره در سه بارپي منع آنان ز انجام كار
كه برگرد و دست از سرش باز داركه رؤيا ندارد چنين اعتبار
پي دفع او سنگ انداختند دو عاشق به سوي منا تاختند
ز تسليم، بابا، به روي جبين در افكند آن نو رس نازنين
- س. 37، آ. 103 تا 107
مگر تا نبيند جمالش درستنگردد ز ذبخش به تصميم، سست
ز سوي خداي رحيم كريم ندا آمد آن گاه كاي ابراهيم!
شما باوري راستين داشتيداز آن خواب را راست انگاشتيد
ببخشم جزاي نكو كارها از اين آزمونها و دشوارها
نموديم او را به لطف عميمره رستگاري به ذبحي عظيم
نهاديم پاينده در خاص و عامبگويند او را درود و سلام
- س. 37، آ. 108 و 109
از آن روز، تا روز آخر زمانبود واجب جمله حاجيان
به رسم براهيم، قربان كنند همان سان كه او كرده است آن كنند
======
بود كعبه از سايبان ياد بودكه هاجر در آن درّه بر پا نمود
چو ميگشت در حفظ فرزند خويشكنونيم ما و خداوند خويش
چو او سعي ميكرد تا جويد آبميان صفا - مروه او با شتاب
به هر حاجّ واجب بود هفت بارسپارد شتابنده آن رهگذار
در آن ره كه ميكرد شيطان گذرستونها سه باشد به نام جَمر
كه حجّاج بر آن سه ريگ افكنندكه ابليس را سنگباران كنند
شياطين از اين روي سر كش شدندكه در فطرت از نوع آتش بدند
از اين روست نام ستونها جمركه ياد آورد آتش شعله ور
مني مقصد و جاي خونريزي استز خود بر خداوند بگريزي است
كسي گر كند نفس خود را فدا شود در مني از منيّت رها
رها گر كني خويش و فرزند خويششوي متحّد با خداوند خويش
مپندار وحدت بيابي به ذات كه وحدت بود در فروع صفات
براهيم خود را رها كرده بودصفي و خليل خدا كرده بود
- س. 4، آ. 125
خدا خواست تا كردههاي خليلبود بر مسلمان مؤمن دليل
- س. 60، آ. 4
چو ميبود او در مناسك به كارنميبود جز ياد پروردگار
ز اهل و خود و غير بيگانه بودبه دور از نشيمن گه و خانه بود
بشد بر سر و صورتش مو بلند كه ميبود در خاطرش ناپسند
مناسك چو مجموع انجام شد گمان مينمايم كه الهام شد
از اين رو به اصلاح آورد روينمود از سر و روي كوتاه مو
بدين سان ز مازاد تقصير كرددو گون رهنمايي فراگير كرد
يكي آنكه حاجي چو احرام بستضروريست از همسر خود گسست
دگر آنكه تقصير بايد نمود كه واجب بود همچو سعي و سجود
مناسك بود پيروي از خليل ستايشگري از خداي جليل
خليل خدا هم ز هاجر نمود كه آن گونه سعي مكرر نمود
چو هاجر زني بس خدا جوي بودبه تبعيد هم تابع شوي بود
بسي رنج برد او ز اندازه بيشبه پروردن و حفظ فرزند خويش
مناسك ز هاجر بود، يادمان كه ماييم ملزم به انجام آن
چو سارا به هاجر حسادت نمودخدايش چنين استمالت نمود
كه در طول تاريخ باشد طواف نشان فداكاري و قلب صاف
ندانم چنو زن، به عالم بود كه تعظيمش اينسان مسلّم بود
ز تبعيد هرگز شكايت نكرد نه رويش ترش كرد هرگز به مرد
نه گفت آن زماني كه ميشد خليلپي ذبح فرزند او اسمعيل
كه اين حاصل رنج و درد من استمگير از من او را كه مرد من است
به پروردنش رنج بردم بسيبه غربت به تنهايي و بيكسي
كجا بودي آنگه كه جز مار و مورنميكرد ديّاري اينجا عبور؟
كنون نو جوان را كجا ميبريبه خود يا به امر خدا ميبري؟
نه تنها از اينگونه چيزي نگفتز فرزند با آن گرانمايه جفت
كه او را صفا داد و گفت اين كلامبرو، جان مادر! عليك السلام
خدا خواست تا ساره نازا شودچو هاجر كنيزي مهيّا شود
ببخشد به ميل خودش آن كنيز به فرزند زايي به شوي عزيز
چو فرزند آرد، حسادت كند به بطحا به تبعدشان افكند
در آنجا بر آيد يكي چشمه آبرهند آن دو از درد و رنج و عذاب
بيايند اعراب جوياي آب نمايند آباد جاي خراب
وز آن آب زمزم، گلو تر كنندمحبت به فرزند و مادر كنند
شود خانه كعبه آنجا به پابود قبله بندگان خدا
شود در امور مناسك دليل روشهاي هاجر، خليل، اسمعيل
تو داني كه سارا اميدي نداشتكه اسحاق از او پا به هستي گذاشت
نبوت بر آمد ز بطن كنيز همان سان كه آزاده زاييد نيز
ز هاجر بود انبياي عرب يهودي، به سارا رساند نسب
تماماند خلق خداي عزيز گدا، شاه، آزاده، بانو، كنيز
كسي را كه خواهد كند سرفرازشود آفرينش بر او كار ساز
تو داني كه زمزم بر آمد ز خاك بزد بوسه بر آن قدمهاي پاك
بر آن چشمه شد گرد خلقي كثير به پا گشت شهري درون كوير
در آن، خانه كعبه ايجاد شد شريعت از آن خانه بنياد شد
چو آن خانه بر شد به نام الاهبشد بر تمام جهان قبله گاه
همين گونه بر هر كه دارد توانضروري بود در عمل حج آن
ببين رحمت خالق پاك را كه چون ميدهد برتري خاك را
وگر بنده او سزاوار بود ملايك رود پيش او در سجود
كنون باز گرديم در اين سبيلبه دنباله داستان خليل
گمان ميكنم او بديد پسر به هر سال يك بار شد در سفر
بر آن اصل حج تمتّع بود كه در ماه ذيحجه واجب شود
- س. 3، آ. 97
چنين بود پيمان او برقراربه ماهي مقرر شود رهسپار
دگر بارها را قراري نبود بجز رفتن اختياري نبود
جو او را تعهد نبد، زان سبببود عمره بر مسلمين مستحب
مرا فرصت آمد كه در اين ميانكنم نكته ديگري را بيان
مسلمان پي جستن رهنمون حذر دارد از پرسش و چند و چون
ندارد در اطراف موضوع، غورنپرسد چرا، چون، كجا، كي، چطور
بدين گونه بر مردم حق پرستنكات فراوان مجهول هست
در آن جمله در رفت و آمد خليلكي و چند و چون وز كدامين سبيل
همين گونه او از كدامين مكانبه ديدار فرزند ميشد روان
ز تحقيقها، كام شيرين شود از اين شيوه، آرايش دين شود
چه هر چيز اگر در تحرك نبودگرايد به سمت خمود و ركود
ولي گر حقايق شود آشكار گرايد به دين، مردم بي شمار
نهال برومند دين باوري شود با طراوت ز دين پروري
نگويم چرا؟ ربّ ارباب را ولي بايدم يافت اسباب را
كه دانم چسان كار صورت گرفتكه حاصل شد آن بهرههاي شگفت
تو داني كه موسي بشد رهسپاركه پرسد ز الياس، تأويل كار
- س. 18، آ. 66 و...
چرا كشتي ديگري را شكست؟چرا زد به كشتار يك طفل دست؟
چرا برد آن رنج بسيار رابه بيهودگي ساخت ديوار را
جواز است از آيات از حدّ فزونبه علت شناسي كني چند و چون
بلي، من خدا را اطاعت كنمهم از او مجازم خلافت كنم
خلافت چو داري ز پروردگار مجازي به نو آري و ابتكار
نيفزايم از خود بر اجزاي دينولي ميفزايم به دانش چنين
بر آنم بدانم خليل خدا چرا كرد فرزندش از خود جدا
بلي آن قضاي خداوند بودكه شد ساره بر طفل شوهر حسود
چنان داد بر شوهر خود فشاركه تبعيد بنمودش از آن ديار
ولي بايدم يافت تأويل چيستكه با هجر آن طفل دلبند زيست
مگر آن زمان بود طفل كنيز به عرف زمان او يكي برده نيز؟
كز اهليت خانه محروم بود گر از مادر برده يابد وجود
ولي از خليل است قولي صريحكه دانسته فزند خود او ذبيح
- س. 14، آ. 27
چه گفته است يا رب! بدادم مقامز ذريّهام نزد بيت الحرام
مگر تا بدارند بر پا نماز دل ناس، مايل به آنان بساز
به آنان ز هر سوي روزي رسانمگر تا كه گردند از شاكران
پس او كرده نذر خداوند خويشنه يك برده را، بلكه فرزند خويش
چو ميخواست اين گونه پروردگارعمل كرده سارا چو ابراز كار
نمود است امر خدا را خليل اجابت، به قرباني اسمعيل
همان سان كه فرزند دلبند خويشفدا كرد پيش خداوند خويش
وليكن خدا كرد اينسان پسند كه قربان شود جاي او گوسفند
چنين وقعهها بوده است امتحانكه گردد نشان امامت عيان
نديدي كه فرموده او را خدا به چندين كلام عجب مبتلا
- س. 2، آ. 124
چو مفهوم گفتار انجام دادخدايش امامت بر اقوام داد
بپرسيد كاي بارّ پروردگار!امامت، به نسلم بود برقرار؟
بفرمود كس گر عدالت نداشت لياقت براي امامت نداشت
به مردم كسي گر نشد دادگر نگردد ز پيمان من بهره ور
چو او خواستار از خداوند بود همانا كه در بند فرزند بود
چو در كار فرزند همّت گماشت يقين است او را بسي دوست داشت
به دل داشت او عشق فرزند خويشوليكن براي خداوند خويش
چو او شد به چندين كلام آزمون عمل كرد و از عهده آمد برون
همان است گويا كه در خواب ديدكه فرزند را بايدش سر بريد
چو ايمان به فرمان معبود داشتبه اجراي آن زود همت گماشت
نبود او چو يك بنده ناسپاسنگفت او كه رؤيا ندارد اساس
مفاهيم آن را چو يك وحي خواستپذيرفت آن را چو رؤياي راست
- س. 37، آ. 105
كس ديگري بود اگر جز خليلهمي رفت در جستجوي دليل؟
نميكرد بر خواب خود اعتناهمي كرد خود را ز فكرش رها
چو ميكرد او كارها زين قبيلخدا برگزيدش به نام خليل
كس ديگري هم چنين گر كند عمل چون خليل پيمبر كند
يقين ميشود در كمال مقام شبيه خليل عليه السّلام
چو شد بنده تسليم پروردگار شود اجر احسان او برقرار
- س. 2، آ. 112 و...
تو هم از دل و جان خدادار باشرفيق و خليلي فداكار باش
دگر نكته هايي كه مبهم بود پژوهش در اطرافشان كم بود
ذبيح خدا چون به تبعيد بود پدر در چه جايي سكونت نمود؟
اگر در فلسطين بد آن راه دورچسان مينمود او عبور و مرور
به آمد شدن از چه ره ميگذشت ز دريا و كشتي و يا كوه و دشت؟
ميانشان دو صد فرسخ از راه بودكه آمد شد افزون ز يك ماه بود
چرا او در اطراف طائف نماندكه ميشد در آن گوسفندان چراند
مكاني است نزديك يك روز راهفراوان در آن سبزه زار و گياه
چرا او به سوي فلسطين شتافت در آنجا مكان و چراگاه يافت؟
گمان دارم اين نيز دستور بودز سوي خدا يافت اين رهنمود
- س. 21، آ. 71 و 72
شد آنجا كه نسلش به پيغمبريكند غير اعراب را رهبري
بر اعراب از دوده اسمعيلشود برگزين رهنما و دليل
چه، آن روزها، سخت بُد رهبريتكثر روا شد به پيغمبري
مگر تا شو دين وحدت قبول به هر دوره ميبود چندين رسول
كه هر يك به يك شهر مأمور بودچه آمد شدن در زمان دور بود
چه، جايي هدايت بود سودمندكه آن را نظارت كند بيگزند
در اينجا بگويم براي مثال خليل خدا را چنين بود حال
كه خود داشت در شهرهاي دگربه اذن خدا هادي و راهبر