وز او لوط شد در همان مرز و بومپيام آور سرزمين سدوم
سزاوار باشد كه در اين ميانكنم آنچه بگذشت بر آن بيان
در آن عصر بد ساكنان سدومشرور و پليد و گنهكار و شوم
زنان را نمودند از خود به دورنمودند همبستري با ذكور
- س. 7، آ. 81
ز شهوت پرستي به حالي پريشگراييده مردم به هم جنس خويش
نه بيگانه ميرست و نه آشنااز آسيب آن مردم بيحيا
به آن مفسدان، لوط مبعوث بودمگر تا به آنها دهد رهنمود
مگر تا از آن فطرت نابجا بگردند خلقي حقيقت گرا
در آن شهر، او رنج بسيار بردهمه، هر چه بايست در كار برد
نشد پند و اندرز او گارگرنميكرد در آن پليدان اثر
به جاي پذيرفتن رهبرينمودند آن قوم عصيانگري
- س. 7، آ. 82
مگر لوط، با پيروانش ز شهربرانند از روي اجبار و قهر
بر آنان چو حقي در اين خاك نيستمكان بهر اين مردم پاك نيست
گرفتند تصميم آن خلق شوم شود لوط بيرون ز شهر سُدوم
چو عصيانگريها ز حد در گذشتاز آن مردمان پليد و پلشت
ملك را بفرمود پروردگار كند زير و رو عرصه آن ديار
بيامد ملائك به شكل بشر كند شهر سدوم زير و زبر
چو از آسمان شد ملايك گسيلدر اول برفتند نزد خليل
- س. 11، آ. 69
چو مهمان، پيمبر پذيرفتشانبه رأفت درود و ثنا گفتشان
شتابيد و گوسالهاي سر بريدچو بريان بشد نزدشان آوريد
نبردند چون سوي گوساله دستبه قلب براهيم ترسي نشست
كه اين قوم ناآشنا كيستند در اين سرزمين در پي چيستند؟
ملائك بگفتند بيمي مدار كه مائيم مأمور پروردگار
شما را نماييم اميدوار به زودي شود همسرت باردار
- س. 11، آ. 71 و...
چو سارا چنين مژدهاي را شنفتز ناباوري او بخنديد و گفت
كه من غير پيره زني نيستممهياي آبستني نيستم
بود همسرم نيز پيري مشيب چنين مژدهاي هست چيزي عجيب
بگفتند هرگز تعجب مدار تو از رحمت عام پروردگار
از او ميرسد بر شما خاندانهمي رحمت و بركت رايگان
پس از آن كه سارا شنيد اين خبربه پيري به اسحاق شد بارور
علل با عوامل كز آثار اوست به خلقت كجا مانع كار اوست؟
كسي كو دهد نظم تقدير را تواند كند بار ور پير را
به هستي دهد نظم از اندازه بيشنبندد ولي در عمل دست خويش
- س. 5، آ. 64
گهي كارها را دگرگون كندعملهاي بيرون ز قانون كند
چنين نيست تا هركه گردد جوانشود مستعد از پي زايمان
چه، هستي يكي نظم خود كار نيستهدايت از او دست بردار نيست
به اجرا نهد تازه تدبير را پديد آورد باز تغيير را
بر اين نظم هستي پديد آر هستدر آن نيز يك دست در كار هست
بلي، چونكه هستي از آن خداستتغيّر در آن ميدهد چونكه خواست
خليل خدا چون بشارت شنيد هراس از دل او بشد ناپديد
- س. 11، آ. 74 تا 76
شد از بهر مردم دگرگونه حالبشد با فرستادگان در جدال
چه، او بود شخصيتي برد بار به امنيت مردم روزگار
نميخواست حتّي بر آن قوم بدبه كيفر ز كردارشان بد رسد
مگر تا كه روزي پشيمان شوندبگردند و از اهل ايمان شوند
بگفتند او را فرستادگان در انديشه خويش باقي ممان
نداني كه اين مردمان كيستندسزاوار عفو و امان نيستند
در آنان شناعت بسي بوده استبه كيفر خدا امر فرموده است
چو آنان كسي شهوت آلود نيستمكافات محتوم، مردود نيست
پس آنگه شدند آن فرستادگان به دنبال فرمان و انجام آن
پسين گه، به شهر سدوم آمدندبه تخريب آن مرز و بوم آمدند
چو لوط آن فرستادگان را بديديكي آه سرد از جگر بركشيد
- س. 11، آ. 77
كه گر قوم يابد از آنان خبر چه رنج و بلايي رسدشان بسر
چو آن قوم بيدرد و بيننگ ديدبسي عرصه با خويشتن تنگ ديد
ولي قوم او با شتاب آمدند طلبكار آن ميهمانان شدند
بگفت اين كسان ميهمان منندكه در خانه و در امان منند
چو دارد وجود شما احتياج نماييد با دختران ازدواج
بترسيد از قهر پروردگار كه از ميهمانان شوم شرمسار
ميان شما مردمان پليد نباشد مگر راد مردي رشيد؟
يكي نيك مردي به عالم كندبلاي شما از سرم كم كند؟
بگفتند داني كه با دختراننباشد به ما حق و ميلي عيان
تو آگاه هستي كه مقصود ماچه ميباشد از ميهمان شما
چو شد لوط از گفتگو نااميدبجز آرزو راه ديگر نديد
بگفت او كه اي كاش بودم توانكه ميگشتم آزاد از اين مردمان
و يا ميگرفتم به كوهي پناه به دور از چنين مردم رو سياه
بگفتند با او فرستادگان كه اي لوط! آسوده خاطر بمان
تو و اهل ايمان چو شد شامگاهقدم را گذاريد از اينجا به راه
چو رفتيد از اين شهر با هم به دركسي از شما ننگرد پشت سر
نماند در اينجا بجز همسرتكه او بوده خصم خيانتگرت
به او ميرسد هر چه خواهد رسيدبر اين مردم زشتكار پليد
عذاب آيد آن گه كه تاريك نيستروان شو - مگر صبح نزديك نيست؟
بشد لوط و آمد چو فرمان او همه شهر سدوم شد زير و رو
بباريد بر خلق آن سر زمينپس انبوه سنگ و گل آتشين
كه هر يك از آنها نشاندار بودمعين به شخصي ستمكار بود
بشد در زمين آتش و دود پخش زمين زير و رو شد از آن آذرخش
از آن قوم دون زنده يك تن نماندنشاني ز مأوا و مسكن نماند
به هشدار و تنبيه آيندگان سمر گشت اين داستان در جهان
ز هم جنس بازي، نباشد بتر بلايي به افساد نسل بشر
هم امروز گرديده در روزگاربلايي بسي هولناك آشكار
كه هم جنس بازي، به ميراث دادز كردار ننگين، به نسل و نژاد
وزان گشته ساري، به كل جهانيكي درد سوزنده خانمان
نه از آن بزرگ است ايمن نه خردگرفتار آن، رنجها برد و مرد
به ويروس آن كآفت جان بود به جايي نه دارو، نه درمان بود
هر آن كس گرفتار گردد به آنشود خون او فاسد و ناتوان
ز امراض ديگر شود بيدفاع ببايد كه با جان نمايد وداع
بود ايدز، اين درد مسري به نامكند زندگي را به مردم حرام
ز طاعون بسي بدتر است و وبابشر در هراس است از اين بلا
كه را انحرافي به فطرت بود تمايل خلاف طبيعت بود
گرايش به هم جنس خود ميكندبه خويش به بيگانه بد ميكند
هر آن كس كه از عقل باشد جدابپيچد سر از امر و نهي خدا
نداند خدا كآدمي آفريد به نفع همو داده وعد و وعيد
بداند بشر را چگونه است حالز افعال چون باشدش انفعال
از اين رو، شريعت به تأكيد تامنموده است هم جنس بازي حرام
زيان چون در اين كار ننگين بودمجازات آن سخت سنگين بود
ولي بيخبر از خدا و نظام كند ضدّ قانون فطرت قيام
به زعم خودش گردد آزاد خواهنمايد خود و ديگران را تباه
به طغيان و شورش بر آرند سرجهاني شود رو به رو با خطر
ندانند اگر امر پروردگار به تحديد و تمكين شود برقرار
مجازات گردد گنهكارها شود مختصر رنج و آزارها
بماند جوامع از آن در اماننبينند هرگز زيان، ديگران
بر اعمال بد گر مجازات بودجهان راحت از اين بليّات بود
ولي گر نباشد مجازات دين نگردد كس از كار بد شرمگين
فساد و تباهي بيابد رواج نمايند هم جنسها ازدواج
پديد آيد از آن خطرهاي نوتباهي رساند به دنياي نو!
همان سان كه اكنون همه شاهديدكزين كار بد ايدز آمد پديد
جهان گير گرديده است اين خطرشود كشتهها دم به دم بيشتر
وليكن شگفتا كه نوع بشرفرو بسته چشمان به روي خطر
نداند چو او ارزش و جاي خويشبه مسلخ روان است با پاي خويش
بسا سر زمينها كه باشد مجاز چنين هم گرايي و رفع نياز
وز آنجا روان گردد آثار آن بخواهي نخواهي، به كل جهان
شگفا شگفتا شگفتا شگفت بر انسان و اينگونه كار كنفت!
خدايا! نما قدرت خويش رابكن بيخ قوم بد انديش را!
همان سان كه كردي به قوم سدومنما دفع اين شر، ز هر مرز و بوم
پس از داستاني كه اكنون گذشت به گفتار پيشين كنم بازگشت
سخن بود در داستان خليل كه ميجست در امر وحدت دليل
به رحمت چنين خواست پروردگارشود راز هستي بر او آشكار
- س. 6، آ. 75
كه تا بنگرد به آسمان و زمينشود زين نظرگاه از موقنين
شبي تيره چون پرده بر او كشيدنظر كرد و سيّارهاي را بديد
بگفتا كه پروردگار من استكه در اين شب تيره بس روشن است
چو شد در كرانه به حال افولنمود او خدا بودنش را نكول
سپس بر افق او نظر كرد و ديدكه ماه از كران افق بر دميد
كه در آن شب تيره روشنگر استبگفت اين ربوبيتش برتر است
ولي چون فرو رفتن ماه ديد خودش را در آن عرصه گمراه ديد
بگفت ار خدايم هدايت نكرد بوَم شخص گمراه صحرا نورد
چو مهر از كران افق بر دميدهمان را فروزانتر از ماه ديد
بگفت اين كه از ديگران برتر استگمانم همين خالق اكبر است
چو خورشيد هم شد به حال غروببگفتا دروغين بوند اين ربوب
هلا قوم! دانيد من كيستميكي مشرك چون شما نيستم
مرا وجهه بندگي بر كسيستكه در هستي او را همانند نيست
همو كاين زمين و آسمان آفريدهمه هر چه هست او بيارد پديد
منم راست كردار يكتا پرستكه مخلوق دانم جز او هر چه هست
چه سودي شما را رسد از بتان؟ندارند آنها به غير از زيان
روانيست انسان شود بت پرست بداريد از اين كار بيهوده دست
شما خود كه اصنام را ساختيد چرا در پرستش بپرداختيد؟
شما بر بتان خالق و سروريدچرا سجده بر خلق خود ميبريد؟
نباشد از اين گمرهي بيشتركه از صنعت خود هراسد بشر
پرستيدن آن خدايي رواست كه در آفرينش پديد آر ماست
چو شد قوم از اين گفتهها شرمگينخصومتگري كرد با قهر و كين
- س. 6، آ. 80
كه بت باوري از نياكان ماستبر آن شيوه آئين و ايمان ماست
حذر كن ز خشم خدايان مامزن طعنه بر دين و ايمان ما
كه گر خشم بتها شود شعلهوربسوزد از آن شعلهها خشك و تر
به آنان چنين گفت پاسخ خليلنداريد بر قدرت بت دليل
مرا از بتان شما باك نيستكه در سنگ احساس و ادراك نيست
چو بر آفريننده مؤمن منم اگر او بخواهد ز بد ايمنم
ز شرك آوري در شما نيست ننگچسان من بترسم ز يك پاره سنگ
- س. 6، آ. 81
شما را بود مسلكي بي دليلمرا آفريننده باشد وكيل
بگوئيد اكنون در اين رهگذر ز ما و شما كيست دور از خطر؟
از اين گون هدايات رب جليل بيفزود بر قدر و شأن خليل
- س. 6، آ. 83
در رحمت خود به رويش گشود به پيغمبري هم امامت فزود
گمان ميكنم بود در شهر اوركه كرد اين وقايع بروز و ظهور
پس آن گاه كرد آذر بت تراشبه تبعيد پور برادر تلاش
براهيم هم بر تبر برد دست بتان را به بتخانه در هم شكست
وز آن قوم مجلس بياراستندبراهيم را سوختن خواستند
كه از شرك خود پاسداري كنندبتان را بدين گونه ياري كنند
اگر خواستي آگهي بيشتر بخوان آنچه را گفتهام پيشتر
به مكّه كنون ميكنم باز گشتبه دنبال تعريف آن سر گذشت
به حكمت ديانت، نبوت، نبوغ ذبيح خدا شد به حدّ بلوغ
يكي از سفرها كه آمد خليل به ديدار فرزند خود اسمعيل
بديد آنكه از يمن زمزم شده استيكي قريه بر پا مسلّم شده است
قوافل از آن سو گذر ميكنندتجارت، سكونت، سفر ميكنند
بپا گشته آنجا يكي شاهراه مكاري سرا كاروان بار گاه
در آنجا بود هاجر و اسمعيلامير و رئيس و وكيل و دليل
سزاوار دانست از اين رو خليلبسازد در آنجا يكي بيت ئيل
كه ياد از خداوند هستي شوديكي قطب يكتا پرستي شود
چو او نيت خود به فرزند گفتپسر از پدر با اطاعت شنفت
به سعي و عمل، زود پرداختنديكي خانه بهر خدا ساختند
كه بر حضرت او عبادتگه است چو مسجد بود، نام بيت اللّه است
چو ميساختند آن دو آن خانه رانبودند فارغ ز ياد خدا
- س. 2، آ. 127
خدايا! گواه عملها تويي تماشاگر كرده ما تويي
تو هستي سميع و عليم و بصيرز ما اين عمل را به رحمت پذير
خدايا! تو ما را مسلمان بسازكه داريم پيش تو روي نياز
پديد آر از ما به نسل و نژادگروهي مسلمان نيكو نهاد
به رحمت در آيندگان برگزين ز ذريّه ما رسولي امين
كه آيات قرآن تلاوت كند بر آنان، تعاليم حكمت كند
كند قلب آنان به تعليم پاك ز هر گونه آلودگيهاي خاك
به ما توبه افكن كه بخشندهايپذيرا شو از ما كه دانندهاي
مناسك بياموز و فرمانبري به طاعات وادار و دين پروري
چو آن خانه اينگونه ايجاد شدپيا پي ز نام خدا ياد شد
بگشتند اطراف آن هفت بار به تقديس و تحميد پروردگار
به تعظيم كردار هاجر شدندبه سعي صفا ـ مروه رهبر شدند
همه، هر چه رسم مناسك بود همان سان كه اكنون عمل ميشود
به رسم عبادت بپا داشتند وز آن پرچم دين برافراشتند
به هر كس كه ميبايد آموختندچراغ مناسك برافروختند
بدينسان شد آنجا به امر الاهبر اسلاميان مركز و قبله گاه
از اين قصّه بي نهايت شگفت تعاليم توحيد رونق گرفت
گروهي بر آنند از اهل دين كه چون آدم آمد به روي زمين
هر آن چيز بايد مهيّا نمودسپس خانه كعبه بر پا نمود
خدا را پرستيدن آغاز كرد به مردم در خانه را باز كرد
به پا بود معبد زماني درازبه پا ميشد آنجا پيا پي نماز
ولي چون ز طوفان تهي شد جهانرها گشت آن خانه بي پاسبان
شد از باد و باران و از آفتاببه تدريج آن خانه يكسر خراب
وليكن پي خانه بر جاي ماند براهيم ديوار بر آن نشاند
نخواندي پيمبر چو همّت گماشتقواعد از آن خانه را برافراشت
- س. 2، آ. 127
بگويند بوده است پيهاي آن به چشم پيمبر به خوبي عيان
مرا با چنين داستان كار نيستچه، اثبات كردن، سند دار نيست
وليكن دريغا پس از اسمعيل نبوده است دين را در آنجا وكيل
خدا خانه، از جهل، بت خانه شديكي جاي آباد، ويرانه شد
از اين رو كه چون جان رود از بدننماند بغير از يكي مرده - تن
چو توحيد گرديد شرك آوري روان پروري گشت تن پروري
چو شد شهر و ره يافت در آن مكانمكاري و بازارگان، كاروان
ز افزايش نعمت و پول و مال ز مردم دگر گونه گرديد حال
ز لشگر كشيهاي ايران و روم خطرناك شد ره، در اين مرز و بوم
بشد منتقل معبر هند و چين به شبه جزيره ز ايران زمين
كه ميرفت از مكّه رو سوي غربمگر امن ماند ز آسيب حرب
بشد بحر احمر و پهلوي آن ره آمد و رفتن كاروان
از آن مكّه گرديد پر ازدحام به ويژه در اطراف بيت الحرام
در آن منحصر چشمه آب بود كه در شهر و اطراف ناياب بود
امور همه شهر بُد بيش و كمبه توليّت خادمان حرم
كه هر يك غلام و خَدَم داشتندتفاخر به فضل و كرم داشتند
ز خدمت رساني و تأمين آب بيندوخته ثروت بيحساب
بلي ثروت بي حد انباشتند ولي بيشتر آرزو داشتند
بدند از پي زر به دست آوريهماره پي حيله ديگري
از آن حيلهها بود در آن مكان كه افزون در آن سر كند كاروان
ز دمت رساني و از خورد و نوش ز عيّاشي و از خريد و فروش
به مردم بدين گونه زر ميرسيد ز ماندن بسي بيشتر ميرسيد
يكي حيله شد مكيان را پسند كه گردد از آن رهروان پاي بند
كه در شرق و غرب از بتاني كه هستبيارند انواع آن را به دست
گذارند در معبر كاروان كه گردند بت باوران شادمان
همين گونه در معبد خويشتنگذارند بتها براي شمن
مگر تا شمن را شود دلپسند بگردند در آن مكان پاي بند
بمانند در مكّه ز اندازه بيشهمانند ماندن در اوطان خويش
چه، هم مكّه داراي رايات بودو هم بت براي عبادات بود!
از اين حيله بي نهايت شگفت بسي كسب آن قوم رونق گرفت
مگر تا دل رهرو آيد به دست بشد مردم مكّه هم بت پرست
در اوّل تظاهر بر آن داشتندفريب شمن را گمان داشتند
ولي عادت مردم بت پرست ز تكرار در خوي آنان نشست
چنين آن خدا خانه بتخانه شدبد آباد و بدتر ز ويرانه شد
ز توحيد ديگر نشاني نبود چو كردند در پيش بتها سجود
نيامد چو بر قوم پيغمبري نميكردشان هيچ كس رهبري
چنين بود تا عهد خاتم رسيدبر آنان رسولي مسلّم رسيد
به تبليغ توحيد كرد او قيامبه دفع بت و شرك كرد اهتمام
شدند آگه از دين او مشركان كه بتها نماند از او در امان
چو بت ميشد از آن ميان ناپديدز فقدان بت نانشان ميبريد
به ضدّ پيمبر به پا خواستند به كين خواستن جبهه آراستند
به نام حمايت ز ايمان خويش حمايت نمودند از نان خويش
چه، كس با پيمبر خصومت نداشتاگر او بتان را رها ميگذاشت
وگر نه بداند كس ار آدميست كه بت را توانايي كار نيست
چو داند كه گردد دچار زيان نخواهد بتان را به دور از ميان
از آن ميشود آدمي بت پرست كه سودي ز بتخانه آرد به دست
به بتخانه گر سود در كار نيست بت و بتكده سنگ و گلخن يكيست
خدا گر به اين بنده توفيق داد ز دوران خاتم كنم نيز ياد
كنون باز گردم به كار خليل كه رفتند از نزد او چون نزيل
به اسحاق، سارا بشد بار دارپس از دوره حمل، بنهاد بار
به دوران پيري چو سارا بزادبه فرزند خود نام اسحاق داد
كه ياد آور دور فرسودگيست كه در آن اميدي به فرزند نيست
ولي آنكه بي هيچ آرد پديد همه هر چه را در جهان آفريد
تواند كه كودك دهد پير را كند شادمان پير دلگير را
دهد طفل را درك و فهم و نبوغكه از ديدگانش تراود فروغ
به كودك دهد فطرت ديگري كه گردد مهيّاي پيغمبري
ز اسحاق چيزي ندانم زياد نه خواندم به دفتر نه دارم به ياد
بجز اينكه او بوده پيغمبري كه ميكرده اقوام را رهبري
بيان مينموده بد و خوب را وز او همسرش زاده يعقوب را
چنين نيز گويند قوم يهود ذبيح خداوند اسحاق بود
وليكن نشاني به تورات نيستكه مذبح كجا بوده، آثار چيست؟
ولي از مناسك كه در مكّه هستنشان از سماعيل آيد به دست
براهيم را عمر بسيار بود به امر رسالت چو در كار بود
نميبود فرصت بر آن دو پسركه گردند در آن ميان جلوهگر
چو شمس فروزنده تاباند نورشود انجم از ديد مردم به دور
چو كاري درخشنده، مردان كنند همان را به نام بزرگان كنند
طبيعي بود اينكه آغازگر ز شهرت برد بهره بيشتر
از اين اعتقادي كه در قلب ماست خليل خدا سيّد انبياست
چه ميبوده او با خداوند دوستهر آن افتخاري سزاوار اوست
بياورده آئين توحيد را پي افكنده اسلام جاويد را
بر اسلاميان رهبر و اسوه اوستبلي، پيروي از بزرگان نكوست
- س. 60، آ. 4
در آتش چه كس ميرود جز خليل كز آن بنگرد در جمال جميل
چه كس كرد ويرانه بتخانه را كز آن داد از دست كاشانه را؟
كه او را براندند از شهر اورنمودندش از موطن خود به دور
- س. 19، آ. 46
چه كس كرد اطاعت خداوند را رها كرد دردانه فرزند را؟
به يك دشت چون كوره آتشين كز انسان تهي بود آن سرزمين
چه كس خواست با ذبح فرزند خويشبجويد رضاي خداوند خويش؟
چه كس مسجد و كعبه بنياد كرد چه كس مكه را شهري آباد كرد؟
همو وضع شرع و مناسك نمود به دنياي دين راه ما را گشود
نشان از وجود خداوند داد جهان را به «ما بعد» پيوند داد
همي خواست اسرار افشا كند مگر راز خلقت هويدا كند
وز آن گفت كاي بار پروردگار!نشان ده مرا در عمل آشكار
- س. 2، آ. 60
كه چون ميدهي زندگي مرده را روان ميدهي جسم افسرده را
ندا آمد از كردگار جليل نداري تو ايمان مگر اي خليل!؟
بگفت آگهي خود ز ايمان من وليكن بود مضطرب جان من
ز ديدار كيفيت آشكار رسد بر دل بي قرارم قرار
بشد خواهش آن پيمبر قبول بياموخت او را فروع و اصول
كز انواع مرغان بگيرد چهار كند دست آموز از بهر كار
پس آن مرغها را كند ريز ريزكه كس را نباشد توان تميز
نهد بخشي از آن به يك كوه و دشتسپس زندهشان خواهد و بازگشت
مرا قصد تشريح كردار نيستبه نوع و كي و چند و چون كار نيست
بر آنم كه از نقل اين داستانكشم پرده از روي اسرار آن
مگر تا برون آرم از اشتباهكسان را كه هستند گم كرده راه
غرض اينكه چون اسوه باشد خليلبود بهر ما رهنما و دليل
همانسان كه ازعرض خواهش نكاستروشهاي احياي اموات خواست
بشر ميتواند كند جستجو به دست آورد شيوه كار او
نمايد ز اظهار عجز اجتناببر اسرار خلقت شود راهياب
چنين آيهها چون جواز عبورز ظلمت بود، سوي دنياي نور
- س. 2، آ. 257
مسلمان كه از علم لابد بودرها از قيود تعبّد بود
در اسرار چون و چرايي كندسر انجام، كاري خدايي كند
خودش را سزاي خلافت كند به دور از سقوط و تهافت كند
ز روي خرد خويشن را به دورنمايد ز هر گونه گفتار زور
چه، دين عرصه دانش است و دليلنخواهد مسلمان خوار و ذليل
ز چون و چرا دانش آيد به دست خموشي و تسليم آرد شكست
كسي بر تعبّد بود پا فشار اگر از تعقّل بود بر كنار
عبادت اگر نيست بر اعتقاد ز فرهنگ و آئين ما دور باد
بداند مسلمان نيكو نهاد كه باشد چنين معني اعتقاد
به دانش به حدّي بود اعتمادكه گيرد گره خوردگي با نهاد
چو كردار از روي بيدانشيست يقين دانم آن را خريدار نيست
تعبّد اگر با تعقل بود خداوند آن را پذيرا شود
پس آيات را با تعقّل بخوانبدين گونه مفهوم آن را بدان
- س. 57، آ. 17
عمل چون كه باشد به دانش درستمقام خلافت سزاوار تست
- س. 24، آ. 55
چو كس در مقام خلافت رسيد در او قدرت خلقت آيد پديد
تواند دهد مردگان را حياتگشايد بسي راز از كائنات
خلافت نباشد به معني جز اينكه گردي خدا گونه روي زمين
بود جانشين آنكه در جاي اصلكند مشكل خلق را حل و فصل
شود از براي امور بشر صفات الهي در او جلوه گر
به هر حال، در داستان خليلدهد مژده ما را خداي جليل
كه انسان رسد در مقامي بلندز اعمال و كردار يزدان پسند
شود از ره علم و دين باوري توانا به ابداع و نو آوري
ولي گر بود اهل كبر و غرور شود از صفات الهي به دور
همه هر چه گفتم درست و به جاستولي رشته كار، دست خداست
خداي توانا نخواهد، اگر همه كوشش ما شود بي اثر
نخواهيم اگر ما، نخواهد خداز هم نيست اين خواستنها جدا
چو چيزي بخواهد خداوندگار شود خواست در قلب ما آشكار
- س. 76، آ. 20
به سعي و عمل پايداري كنيماز او هم تمنّاي ياري كنيم
اگر هم جهت گشت با هم دو خواستخدا را به رحمت نظر سوي ماست