SHAMAMEH.ORG

يعقوب‌ و يوسف‌ (ع‌)

از اين‌ پيش‌ گفتم‌ ز پشت‌ خليل‌پديد آمد اسحاق‌ با اسمعيل‌
ز اسحاق‌، يعقوب‌ آمد ثمر ز يعقوب‌ آمد دوازده‌ پسر
كه‌ كوچك‌ترين‌ بود يوسف‌ به‌ نام‌به‌ حسن‌ و به‌ هش‌ شهره خاص‌ و عام‌
ز پيغمبران‌ اصل‌ و بنياد داشت‌جمال‌ و كمالي‌ خداداد داشت‌
نگاهش‌ در اعماق‌ جان‌ مي‌نشست‌ فزونتر ز حدس‌ و گمان‌ مي‌نشست‌
رخش‌ داشت‌ بالاي‌ قامت‌، نشان‌ ز خورشيد بالاي‌ سرو روان‌
به‌ گفتن‌ چنان‌ بود شيرين‌ زبان‌كه‌ هر گوش‌ مي‌كرد از آن‌ نوش‌ جان‌
چو شد نو گل‌ باغ‌، شكر فشان‌ شود لاله‌، گوش‌ يك‌ سر دهان‌
عيان‌ بد در آن‌ كودك‌ هوشمند به‌ خردي‌، نشان‌ مقام‌ بلند
يكي‌ آيت‌ از آفريننده‌ بود كه‌ چون‌ آفت‌ عقل‌ بيننده‌ بود
ز بس‌ در كمالات‌ جذّاب‌ بود كه‌ يعقوبش‌ از عشق‌ بي‌تاب‌ بود
ز عشقش‌ بدان‌ گونه‌ طاقت‌ نبودكه‌ با او به‌ ياد نبوّت‌ نبود
ز بس‌ بود مجذوب‌ آن‌ نو نهال‌ پدر بودنش‌ بود بي‌ اعتدال‌
نمي‌داشت‌ با بودن‌ آن‌ پسربه‌ رسم‌ عدالت‌ ز پوران‌ خبر
در آنجا كه‌ رسم‌ عدالت‌ نبودشود منشأ كينه‌ توز و حسود
بشد آتش‌ دشمني‌ شعله‌ ور ز روي‌ حسد بين‌ پور و پدر
ولي‌ كينه‌ها عقده‌ها ساختند به‌ آزار يوسف‌ بپرداختند
به‌ جان‌ و تن‌ او ز اندازه‌ بيش‌چو عقرب‌ فرو مي‌نمودند نيش‌
چو آن‌ كودك‌ خرد، مادر نداشت‌ پناه‌ از جفاي‌ برادر نداشت‌
به‌ تدريج‌، او گفت‌ و يعقوب‌ ديدستمها كز آنان‌ به‌ او مي‌رسيد
پدر چون‌ ز اندرز سودي‌ نبردحمايت‌ بيافزود از آن‌ طفل‌ خرد
گرفتش‌ به‌ زير پر و بال‌ خويش‌به‌ دور از پسرها، ز اندازه‌ بيش‌
چو گشتند از آزار او ناتوان‌نمودند آن‌ طفل‌ را قصد جان‌
كه‌ تا هست‌ يوسف‌ ندارد پدر نه‌ با ما محبّت‌ نه‌ شخصي‌ دگر
از اين‌ رو به‌ كنكاش‌ كردند رو پي‌ جستن‌ چاره كار او
در اينجا مرا هست‌ چندين‌ سؤال‌ به‌ تعيين‌ علت‌ ز تفتيش‌ حال‌
خدايا! تو بخشيدي‌ اينسان‌ جمال‌كه‌ شد باعث‌ آن‌ همه‌ قيل‌ و قال‌
كه‌ بين‌ كسان‌ فتنه‌ انگيز شد؟يكي‌ چيز و يك‌ جمع‌ ناچيز شد؟
گمانم‌ به‌ جايي‌ كه‌ تبعيض‌ نيست‌در آن‌ كينه‌ و رشگ‌ و تبغيض‌ نيست‌
اگر يوسف‌ آن‌ گونه‌ زيبا نبود يقين‌ ناز پرورد بابا نبود
وگر ديگران‌ نيز زيبا بدند چو يوسف‌ عزيز پدر مي‌شدند
عدالت‌ اگر بود در خاندان‌ محبّت‌ در آن‌ بود و امن‌ و امان‌
پدر بود اگر اندكي‌ برد بارنمي‌كرد عشق‌ پسر آشكار
به‌ يوسف‌ محبّت‌ اگر بيش‌ داشت‌چو رازي‌ درون‌ دل‌ خويش‌ داشت‌
به‌ دل‌ داشت‌ گر آتشي‌ شعله‌ ورنمي‌كرد از آن‌ ديگران‌ را خبر
چو آتش‌ رها گردد از اختيار سلامت‌ ز خرمن‌ توقع‌ مدار
حسادت‌ كم‌ از آتش‌ تيز نيست‌ چو تبعيض‌ هم‌ فتنه‌ انگيز نيست‌
چو تبعيض‌ در جمع‌ گردد بروزشود شخص‌ مغبون‌ از آن‌ كينه‌ توز
مپندار من‌ خرده‌ گيري‌ كنم‌ به‌ ميدان‌ شيران‌، دليري‌ كنم‌
مرا نيّت‌ بد در اين‌ كار نيست‌بجز قصد افشاي‌ اسرار نيست‌
اگر من‌ هم‌ اينجا بمانم‌ خموش‌ كجا مي‌رسد اصل‌ معني‌ به‌ گوش‌؟
بلي‌، هست‌ تبعيض‌ بس‌ نادرست‌ كز آن‌ مي‌شود پايه عدل‌ سست‌
خدا گفته‌ بس‌ كار نادلپسند كه‌ باشد براي‌ شما سودمند_,
- س‌. 2، آ. 216
بسا كارهايي‌ كه‌ داريد دوست‌در آخر زيان‌ فراوان‌ در اوست‌
نداني‌ تو فرجام‌ هر كار چيست‌كسي‌ چون‌ خداوند آگاه‌ نيست‌
همانسان‌ كه‌ بنمود يعقوب‌ را كه‌ گاهي‌ نداند بد و خوب‌ را
به‌ يوسف‌ بدانسان‌ محبّت‌ نمودكه‌ كس‌ را توان‌ تحمّل‌ نبود
چنان‌ شد برادر به‌ او كينه‌ وركه‌ كردند او را ز كنعان‌ به‌ در
دل‌ كس‌ بر احوال‌ يوسف‌ نسوخت‌ كه‌ شد كاروان‌ و به‌ مصرش‌ فروخت‌
سر انجام‌ شد يوسف‌ بي‌ گناه‌ بر آن‌ كشور پهنه‌ ور پادشاه‌
به‌ تدبير و حكمت‌ ز قحط‌ و غلا نمود او همه‌ مصريان‌ را رها
به‌ آنان‌ ره‌ زندگي‌ ياد داد يكي‌ نظم‌ ارزنده‌ بنيان‌ نهاد
بياموخت‌ بر مردم‌ روزگاربهين‌ شيوه مصرف‌ خواربار
همين‌ گونه‌ يعقوب‌ و اولاد اوبسي‌ بهره‌ بردند از داد او
سوي‌ مصر از ملك‌ كنعان‌ شدندبه‌ عزّت‌ همه‌ ساكن‌ آن‌ شدند
خداوند اين‌ گونه‌ تقدير كردكه‌ اوصاف‌ يوسف‌ جهانگير كرد
من‌ اين‌ داستان‌ را كه‌ باشد درازز هم‌ مي‌كنم‌ پيش‌ خواننده‌ باز
مگر نكته‌ هايي‌ كه‌ باشد نهان‌كنم‌ آشكارا به‌ حدّ توان‌
چو بگذشته‌ها از خداي‌ صمد بگيرم‌ در اين‌ كار سنگين‌ مدد
به‌ حدّي‌ كه‌ بخشد توان‌ و زمان‌كنم‌ داستانهاي‌ اينسان‌ بيان‌
چو اين‌ بهترين‌ داستانها بودكه‌ از قول‌ قرآن‌ بيان‌ مي‌شود
خداوند در چارده‌ قرن‌ پيش‌ نمود است‌ نازل‌ به‌ محمود خويش‌
چو يك‌ بخش‌ سنگين‌ ز قرآن‌ بودسرا پا هدايات‌ و تبيان‌ بود
نباشد چو افسانه‌هاي‌ بشر كه‌ از خواندنش‌ عمر گردد هدر
بلي‌ - بود يوسف‌ يكي‌ طفل‌ خردكه‌ از دست‌ اخوت‌ بسي‌ رنج‌ برد
از اين‌ رو به‌ دل‌ داشت‌ او آرزوكه‌ باشد برادر به‌ فرمان‌ او
شبي‌ چونكه‌ خوابيد در خواب‌ ديدكه‌ حالي‌ شگفت‌ آور آمد پديد
كه‌ يازده‌ ستاره‌ و شمس‌ و قمر نهادند پيشش‌ سر خاك‌ سر gش
- س‌. 12، آ. 4
به‌ ياد آمدش‌ صبح‌، رؤياي‌ خويش‌ بيان‌ كرد آن‌ را به‌ باباي‌ خويش‌
پدر چون‌ كه‌ رؤياي‌ يوسف‌ شنفت‌ ز روي‌ محبّت‌ به‌ فرزند گفت‌
تو در روزگاري‌ كه‌ داري‌ به‌ پيش‌شوي‌ برگزين‌ از خداوند خويش‌
تو را علم‌ تأويل‌ رؤيا دهد خبر از احاديث‌ فردا دهد
كند آگهت‌ هر بد و خوب‌ را تنعّم‌ دهد آل‌ يعقوب‌ را
بر اجداد تو خير بسيار خواست‌ز اعزاز تو دشمنت‌ خوار خواست‌
ولي‌ خواب‌ خود با برادر مگوي‌ همين‌ گونه‌ با شخص‌ ديگر مگوي‌
مباد از حسادت‌ شود بد سگال‌نمايندت‌ از كينه‌، آزرده‌ حال‌
هلا اي‌ جوانمرد فرزانه‌ خوي‌ از اين‌ داستان‌ هر چه‌ خواهي‌ بجوي‌
در آن‌ پند و اندرز و هشداري‌ است‌خدا داري‌ و خويشتنداري‌ است‌
نشان‌ مي‌دهد حيله‌ و مكر و ريب‌ ز نصر و شكست‌ و فراز و نشيب‌
زيان‌ خيانت‌، بيان‌ مي‌كند نتاج‌ امانت‌، عيان‌ مي‌كند
ز تدبير ملك‌ و ز تأويل‌ خواب‌ توان‌ بحث‌ كردن‌ به‌ چندين‌ كتاب‌
ز آيين‌ شاهي‌ و پيغمبري‌ز رهيابي‌ و شيوه رهبري‌
ز تدبير منزل‌، ز مكر و حيل‌خيانت‌، تباهي‌، جزاي‌ عمل‌
ز هجران‌ و حرمان‌ و صبر جميل‌ز احسان‌ و خير و جزاي‌ جزيل‌
خلاصه‌، خدا چون‌ بود قصّه‌ گو همه‌ هر چه‌ خواهي‌ از آن‌ قصه‌ جو
چو شد آگه‌ از خواب‌ يوسف‌، پدرفزودش‌ به‌ عزّت‌، بسي‌ بيشتر
چو فرزندگان‌ آگهي‌ يافتند پي‌ چاره كار بشتافتند
نهاني‌ يكي‌ انجمن‌ ساختند به‌ انديشه‌ و شور پرداختند
يكي‌ گفت‌ يوسف‌ بود بيشتر گرامي‌تر از ما به‌ نزد پدر
جوان‌ و برومند هستيم‌ ما كه‌ بر عهده ما بود كارها
پدر مي‌كند از سر گمرهي‌ ندانسته‌ در حق‌ ما كوتهي‌
به‌ يوسف‌ دهد مهر خود اختصاص‌ببايد شد از اين‌ حقارت‌ خلاص‌
ببايد كه‌ او را به‌ گورش‌ كنيم‌ و يا ز اين‌ مكان‌، سخت‌ دورش‌ كنيم‌
چنان‌ دور بايد شود زين‌ مكان‌ كه‌ هرگز نيابد پدر زو نشان‌
از او چونكه‌ آسوده‌ خاطر شويم‌ به‌ نزد پدر ناز پرور شويم‌
چو از سوي‌ يوسف‌ شود نااميد شود مهر ما، در دل‌ او پديد
پس‌ از آن‌ بگرديم‌ ما رستگار بخواهيم‌ عفو از خداوندگار!
يكي‌ گفت‌ او را نبايست‌ كشت‌ نبايد به‌ خون‌ كرد آلوده‌ مشت‌
سر راه‌، او را به‌ چاه‌ افكنيم‌ ز قلب‌ پدر مهر او بر كنيم‌
بر آرد ز چاهش‌ يكي‌ كاروان‌ چو باشد به‌ اقصاي‌ گيتي‌ روان‌
برندش‌ به‌ جاي‌ بسي‌ دور دست‌ نداند كسي‌ مرده‌ يا زنده‌ است‌
بر اين‌ حيله‌ آن‌ جمع‌ همراي‌ شديكي‌ حيله خاطر آماي‌ شد
پس‌ آمد، بر اين‌ حيله‌، آن‌ ده‌ نفربر آرند يوسف‌ ز دست‌ پدر
برند و كنندش‌ سپس‌ سر به‌ نيست‌ كز آن‌ پس‌ نگويند چون‌ بود و كيست‌
فروتن‌ به‌ نزد پدر آمدند همه‌ خواستار پسر آمدند
يكي‌ ز آن‌ ميان‌ گفت‌ با احترام‌پدر را، كه‌ اي‌ مرد عالي‌ مقام‌!
چرا اي‌ خردمند نيكو نهاد!نداري‌ به‌ فرزندگان‌ اعتماد
چرا يوسف‌ اين‌ گونه‌ سر مي‌كندفقط‌ زندگي‌ با پدر مي‌كند؟
بود طفل‌ و مانند هر طفل‌ نيزسزاوار بازيچه‌ و جست‌ و خيز
چو پيران‌ هميشه‌ درون‌ سراست‌در اين‌ كودكي‌ همچو پيران‌ چراست‌؟
نكرديم‌ هرگز به‌ حقش‌ گناه‌ ندارد ز ما بيشتر خير خواه‌
چو فردا شود كن‌ روان‌ اين‌ عزيز كه‌ با ما به‌ صحرا كند جست‌ و خيز
چو مائيم‌ خير و را خواستار شويمش‌ به‌ صحرا ز جان‌ پاسدار
چراند به‌ بازيچه‌ گر گوسفند به‌ همراهي‌ ما نبيند گزند
چنان‌ حيله‌ كردند در كار او گروهي‌ بد انديشه‌ و چرب‌ گو
كه‌ يعقوب‌ را خاطر آسوده‌ شد خموش‌ از سخنهاي‌ بيهوده‌ شد
به‌ فرزندگان‌ گفت‌ پس‌ اينچنين‌كه‌ از بردنش‌ گردم‌ اندوهگين‌
از اين‌ بيم‌ دارم‌ كه‌ غافل‌ شويد رها كرده‌ او را به‌ جايي‌ رويد
چو تنها شود گرگ‌ او را خورد و يا آنكه‌ درنده‌ او را درد
بدانيد او همچو جان‌ من‌ است‌ عزيز و اميد و توان‌ من‌ است‌
مرا غير او هيچ‌ محبوب‌ نيست‌ چه‌، يوسف‌ اگر نيست‌ يعقوب‌ نيست‌
به‌ پاسخ‌ يكي‌ گفت‌ از آن‌ ده‌ پسركه‌ بود از حسد سينه‌اش‌ شعله‌ ور
كه‌ ما ده‌ جوانيم‌ و زور آوريم‌ به‌ هر جمع‌ از پهلوانان‌ سريم‌
گر او را خورد گرگ‌ و ما زنده‌ايم‌زيان‌ ديدگان‌ و سر افكنده‌ايم‌
بود حاصل‌ خون‌ او ريختن‌ ز ما حاميان‌ آبرو ريختن‌
هم‌ او را به‌ بازيچه‌ ياري‌ كنيم‌ هم‌ از او به‌ جان‌ پاسداري‌ كنيم‌
بهرحال‌ بردند با صد فريب‌ ز يعقوب‌ صبر و قرار و شكيب‌
چو بودند نزديك‌ و در ديد رس‌نمي‌كرد ازار او هيچ‌ كس‌
وليكن‌ چو از ديد گشتند دور ستم‌ گشت‌ آغاز و آزار و زور
بر آزار او هيچ‌ ياور نبود پي‌ دفع‌ گرگان‌، برادر نبود
ز آزار بر جسم‌ و جان‌ و روان‌نمودند كين‌ و شقاوت‌ عيان‌
پس‌ آنگاه‌ در چاهش‌ انداختند زمين‌ از وجودش‌ تهي‌ ساختند
پس‌ آمد به‌ آن‌ نازنين‌ اين‌ سروش‌كه‌ اي‌ طفل‌ كوچك‌! فرا دار گوش‌gن
- س‌. 12، آ. 15
تو روزي‌ به‌ آنان‌ دهي‌ اين‌ خبر كه‌ در ذهنشان‌ نيست‌ از آن‌ اثر
در آن‌ روز، شرمنده‌ خواهند بود به‌ نزدت‌ سر افكنده‌ خواهند بود
چو اين‌ مژده‌ بشنيد، آرام‌ شد كه‌ شايسته وحي‌ و پيغام‌ شد
چه‌ غم‌ گر كس‌ از خاندان‌ گشت‌ دورچو ره‌ يافت‌ زان‌ پس‌ به‌ دنياي‌ نور
كه‌ با دوست‌ بودن‌ به‌ ژرفاي‌ چاه‌ بسي‌ به‌ كه‌ بي‌ او فرازاي‌ گاه‌
اگر طفل‌ گردد ز مادر جدا چه‌ غم‌ گر رود در پناه‌ خدا
مرا سر بسر گر جهان‌ دشمن‌ است‌نلرزم‌ گر او تكيه‌ گاه‌ من‌ است‌
چو يوسف‌ فكندند اخوان‌ به‌ چاه‌ پشيمان‌ نگشتند، از آن‌ گناه‌
ز تن‌ بر كشيدند پيراهنش‌ نمودند از كينه‌ عريان‌ تنش‌
به‌ خون‌ دروغين‌ نمودند رنگ‌به‌ پيراهن‌ آن‌ جمع‌ بي‌عار و ننگ‌
سوي‌ خانه‌ خود شتابان‌ شدند به‌ نزد پدر، زار و گريان‌ شدند
كه‌ ما بامدادان‌ به‌ صحرا شديم‌به‌ عزم‌ سباقت‌، مهيّا شديم‌
نهاديم‌ يوسف‌ كنار متاع‌ نموديم‌ كوته‌ زماني‌ وداع‌
ز پيشي‌ گرفتن‌ گه‌ بازگشت‌ نديديم‌ از او نشاني‌ به‌ دشت‌
از او رخت‌ خونينش‌ آورده‌ايم‌به‌ حفظ‌ برادر گنه‌ كرده‌ايم‌
اگر باورت‌ نيست‌ اين‌ شرح‌ حال‌پدر جان‌! كن‌ از سايرين‌ هم‌ سؤال‌
چو يعقوب‌ آن‌ پيرهن‌ را گرفت‌ نظر كرد در آن‌ به‌ حالي‌ شگفت‌
چو لختي‌ در آن‌ پيرهن‌ بنگريست‌بگفت‌ اين‌ چرا ژنده‌ و پاره‌ نيست‌
چه‌، گرگي‌ كه‌ او را نموده‌ است‌ لخت‌گمانم‌ كه‌ در ديگ‌ بنهاد و پخت‌
اول‌ پيرهن‌ را در آورده‌ است‌ سپس‌ يوسف‌ لخت‌ را خورده‌ است‌
همو بره‌اي‌ فربه‌ را كشته‌ است‌به‌ خون‌ پيرهن‌ را درآغشته‌ است‌
هر آن‌ كس‌ نظر كرد، بيند به‌ چشم‌كه‌ بر پيرهن‌ مانده‌ از بره‌ پشم‌
چرا بره‌اي‌ را كه‌ گرگي‌ دريدبه‌ تصديق‌ با خود نمي‌آوريد؟
مگر برّه‌ را نيز آن‌ گرگ‌ خوردچو اين‌ پيرهن‌ را به‌ دستت‌ سپرد؟
شما يوسفم‌، مرده‌ مي‌خواستيد كه‌ اين‌ حيله‌ها را بياراستيد
نياييد از اين‌ پس‌ دگر پيش‌ من‌چه‌، باشد نمك‌ بر دل‌ ريش‌ من‌
به‌ ناچار بايد بوم‌ بردبار در اندوه‌ با ياري‌ كردگار
ز هجران‌ يوسف‌ فراوان‌ گريست‌وليكن‌ يقين‌ داشت‌ او مرده‌ نيست‌
از اين‌ رو نگرديد او خشمگين‌ز فقدان‌ آن‌ كودك‌ نازنين‌
چه‌، رؤياي‌ يوسف‌ به‌ خاطر سپردبدانست‌، فرزند هرگز نمرد
كه‌ رؤياي‌ او بوده‌ رؤياي‌ راست‌كه‌ القاي‌ آن‌ را خداوند خواست‌
ببايد پسر زنده‌ در روزگار كه‌ تأويل‌ رؤيا شود آشكار
يقين‌ داشت‌ كو در زماني‌ دراز نبي‌ گردد و صاحب‌ عزّ و ناز
ببايد از اين‌ رو، بود بردبار ببيند چها مي‌كند كردگار
سخن‌ گفت‌ از اين‌ رو، ز صبري‌ جميل‌به‌ نام‌ خداي‌ معين‌ وكيل‌
پس‌ او خائنان‌ را ز خود كرد دور در اندوه‌ بسيار ماند او صبور
از آن‌ سوي‌، يوسف‌ كه‌ در چاه‌ بود ز امر نجات‌ خود آگاه‌ بود
ز وحيي‌ كه‌ در گوش‌ گفتش‌ سروش‌ به‌ بانگ‌ جرسها فرا داشت‌ گوش‌
بدانست‌ خواهد بيابد نجات‌ به‌ زودي‌ برون‌ مي‌شود از قنات‌
به‌ خردي‌ در او از خدا باوري‌عيان‌ بود آثار پيغمبري‌
در آن‌ حال‌ آمد يكي‌ كاروان‌سوي‌ مصر مي‌بود از آن‌ ره‌ روان‌o ¼
- س‌. 12، آ. 19...
فرستاد سقّاي‌ خود با شتاب‌مگر تا بر آرد از آن‌ چاه‌ آب‌
چو سقّا فرو كرد دلو و طناب‌در آمد به‌ دلوش‌ يكي‌ آفتاب‌
چو آب‌ آور آن‌ دلو بالا كشيد در آن‌ آفتابي‌ درخشنده‌ ديد
چو رخسار زيباي‌ او را بديد شتابان‌ سوي‌ كاروانان‌ دويد
كه‌ هان‌، مژده‌، مژده‌، كه‌ در جاي‌ آب‌بر آوردم‌ از چاه‌، يك‌ آفتاب‌
كه‌ كس‌ آدمي‌ زاده‌ چون‌ او نديدخدايش‌ مگر از ملك‌ آفريد
شتابان‌ همه‌ خلق‌ گرد آمدند طلبكار ديدار كودك‌ شدند
سر انجام‌ او را به‌ رسم‌ زمان‌ گرفتند سرمايه كاروان‌
مگر تا بيابند سودي‌ تمام‌ به‌ بازار مصر از فروش‌ غلام‌
چنين‌ پيش‌ آمد، خدا خواه‌ بودز هر گونه‌ كرداري‌ آگاه‌ بود
به‌ مصرش‌ سرانجام‌ بفروختندسزاوار نقدي‌، نيندوختند
هراسان‌ چو بودند در كار اومبادا كس‌ از او كند جستجو
بدادند او را به‌ يك‌ نقد كم‌ به‌ شخصي‌ عزيز و بسي‌ محترم‌
يقين‌ دان‌ كه‌ آن‌ نقد اندك‌ نبودوليكن‌ سزاوار كودك‌ نبود
تو داني‌ چو يوسف‌ به‌ بازار بودبه‌ نقد جهانش‌ خريدار بود
ولي‌ چون‌ فروشنده‌ دارد شتاب‌ برد از فروشش‌ زيان‌، بي‌ حساب‌
چو يوسف‌ بود - رايگان‌ داده‌انداگر هم‌ به‌ نقدي‌ گران‌ داده‌اند
خريدار يوسف‌ چو باشد عزيز خريدي‌ گران‌ - رايگان‌ بود نيز
گمانم‌ تهي‌ بود در دودمان‌ كسي‌ كه‌ خريد آن‌ متاع‌ گران‌
بدين‌ گونه‌ با همسر خويش‌ گفت‌خريديم‌ طفلي‌ گران‌ را به‌ مفت‌oL
- س‌. 12، آ. 21
عزيز است‌ كودك‌، عزيزش‌ بدار بسا سود هنگفت‌ آرد ببار
و يا همچو يك‌ طفل‌ دلبند خويش‌بگيريم‌ او را چو فرزند خويش‌
خدا اينچنين‌ لايق‌ آن‌ وجود ز هر گونه‌ امكان‌ فراهم‌ نمود
كه‌ تعليم‌ گيرد ز اندازه‌ بيش‌ به‌ تأويل‌ هر امر كآيد به‌ پيش‌

 


تو داني‌ خدا را بود اقتدار به‌ ايجاد و انجام‌ هر گونه‌ كار
ولي‌ اكثراً با خبر نيستند كساني‌ كه‌ در اين‌ جهان‌ زيستند
سپس‌ يافت‌ رشد و بلوغ‌ آن‌ جوان‌ خردمند گرديد و روشن‌ روان‌
به‌ نيكي‌ گراييد و حق‌ باوري‌ جزا يافت‌ شاهي‌ و پيغمبري‌
به‌ تدريج‌ چون‌ يافت‌ رشد و بلوغ‌ شكوفا در او شد جمال‌ و نبوغ‌
كسي‌ گر به‌ خلقت‌ بود بي‌ همال‌چو باشد به‌ فضل‌ و خرد در كمال‌
شود بين‌ خلق‌ زمين‌ بي‌ بديل‌تجلاي‌ نور جمال‌ جميل‌
همه‌ نيكويي‌ را جهان‌ آفرين‌بفرمود، با ذات‌ يوسف‌ عجين‌
چنين‌ آيتي‌ در سراي‌ عزيز به‌ قلب‌ زليخا بتابيد نيز
تو داني‌ كه‌ از آفتاب‌ بلندهر آن‌ كس‌ به‌ نوعي‌ شود بهره‌مند
برويد گل‌ و بشكفد نو بهاربر آيد خس‌ و خار، در شوره‌ زار
معطّر شود بيني‌ از بوي‌ گل‌شود ديدگان‌ خيره‌ بر روي‌ گل‌
شود نغمه‌گر بر سر گل‌ هزاروز آن‌ شب‌ پره‌ مي‌گريزد به‌ غار
شود راهجو خوشدل‌ از آفتاب‌فتد دزد شبرو از آن‌ در عذاب‌
زليخا نمي‌ديد در او كمال‌ كه‌ از حسن‌ او بود شوريده‌ حال‌
ز لغزش‌ نمي‌خواست‌ فرياد رس‌گرفتار در بند دام‌ هوس‌
به‌ اغواي‌ او دلبريها نمودفسون‌، جادويي‌، حيله‌ بر پا نمود
نديد او به‌ رسم‌ زنان‌ هرچه‌ كردهوسبازي‌ او، غير رفتار سرد
سر انجام‌ شد صبرش‌ از كف‌ به‌ درجنون‌ هوس‌ زد به‌ جانش‌ شرر
درون‌ خواندش‌ و دربها را ببست‌ نشانيدش‌ و در كنارش‌ نشست‌
ز عشقش‌ سخن‌ گفتن‌ آغاز كرد به‌ دلجوئي‌ او را بسي‌ ناز كرد
كه‌ هان‌ از براي‌ تو آماده‌ام‌دگر برد باري‌ ز كف‌ داده‌ام‌wd
- س‌. 12، آ. 23
ز كردار اغواگر و رنگ‌ رنگ‌ بر او كرد از هر طرف‌ عرصه‌ تنگ‌
ز بس‌ كرد آن‌ حيله‌گر اهتمام‌بگرديد نيروي‌ عصمت‌ تمام‌
بسا كام‌ او را روا مي‌نمود گر او را حفاظ‌ خدايي‌ نبود
پس‌ او گفت‌ پروردگارا! پناه‌نگه‌ دارم‌ از ارتكاب‌ گناه‌
خدايم‌ چو بخشيده‌ جاه‌ و مقام‌نيالايم‌ آن‌ را به‌ كاري‌ حرام‌
نپيچم‌ سر از امر پروردگار ستمگر نخواهد شدن‌ رستگار
پس‌ از جايگاه‌ گنه‌ برجهيد به‌ قصد برون‌ رفت‌ از آنجا دويد
زليخا به‌ دنبال‌ يوسف‌ دويدز پس‌، رخت‌ او را گرفت‌ و كشيد
از اين‌ كار شد پاره‌ پيراهنش‌رها گشت‌ از چنگ‌ زن‌ دامنش‌
در آن‌ گير و دار و گرفت‌ و گريزبه‌ پشت‌ در خانه‌ آمد عزيزw„
- س‌. 12، آ. 25
عيان‌ ديد در چهره آن‌ و اين‌جوان‌ را هراسان‌ و زن‌ خشمگين‌
يكي‌ تا عفافش‌ بماند به‌ دست‌يكي‌ خشمگين‌ از فشار شكست‌
همانگاه‌ زن‌ پيشدستي‌ نمود به‌ عذر گناهان‌ خود لب‌ گشود
كه‌ يوسف‌ چو دارد به‌ من‌ چشم‌ بدچسان‌ بايد اكنون‌ به‌ كيفر رسد؟
مگر تا به‌ زندان‌ درافتد به‌ خاك‌و يا از مكافات‌ گردد هلاك‌
چنين‌ گفت‌ يوسف‌ از آن‌ اتّهام‌ زليخا ز من‌ هست‌ خواهان‌ كام‌
به‌ من‌ مي‌زند تهمت‌ نا روا كند حيله‌ شايد فريبد تو را
از آن‌ خاندان‌ بود يك‌ تن‌ گواه‌چنين‌ گفت‌ در كار انصاف‌ خواه‌
كه‌ گر رخت‌ از پشت‌ سر پاره‌ است‌گناه‌ زليخا در اين‌ باره‌ است‌
و گر پيرهن‌ پاره‌ از پيش‌ روست‌زليخا به‌ گفتار خود راست‌ گوست‌
بديد آن‌ دليلي‌ مبرهن‌ بود گنه‌ كار در آن‌ ميان‌ زن‌ بود
به‌ خشم‌ آمد و با زن‌ خويش‌ گفت‌كه‌ اي‌ حيله‌گر! ناسزا وار جفت‌
به‌ يوسف‌ بود از تو مكري‌ بزرگ‌چو بر برّه بي‌گنه‌ مكر گرگ‌
نگردي‌ اگر از گنه‌ شرمسار به‌ تو مي‌نمايم‌ سيه‌ روزگار
تو هم‌ يوسف‌ از داستان‌ در گذرهمه‌ ياد آن‌ را ز خاطر ببر
ولي‌ داستان‌ هيچ‌ پنهان‌ نماند سخن‌ چين‌ به‌ زنهاي‌ شهرش‌ رساند
در اين‌ قصه‌ بسيار شد گفتگو كه‌ او گشته‌ از برده‌اش‌ كامجو
شده‌ عاشق‌ برده خانه‌اش‌ نه‌ عاشق‌ كه‌ گرديده‌ ديوانه‌اش‌
بود يك‌ فرو مايگي‌ آشكار كه‌ عشق‌ غلامي‌ شده‌ خواستار
زليخا چو زخم‌ زبانها شنيدسكوت‌ زنان‌ را در اين‌ چاره‌ ديد
كه‌ آن‌ جمع‌ را جمله‌ مهمان‌ كنددر آن‌ جمع‌ او را نمايان‌ كند
براي‌ همه‌ متكاها نهادبه‌ هر يك‌ از آنان‌ يكي‌ كارد داد
سپس‌ گفت‌ يوسف‌ ز خدمت‌ مرنج‌ بياور بر اين‌ ميهمانان‌ ترنج‌
به‌ ناچار يوسف‌ در آن‌ انجمن‌نمود عرضه ميوه‌ در جمع‌ زن‌
به‌ يوسف‌ زنان‌ روي‌ در رو شدندز خود غافل‌ و خيره‌ در او شدند
در او ديد هر زن‌ بزرگي‌ بسي‌ كه‌ هرگز نديده‌ است‌ چون‌ او كسي‌
بريدند آنها بي‌ احساس‌ رنج‌ كف‌ دستها را به‌ جاي‌ ترنج‌
بگفتند با هم‌ خدايا! پناه‌ كه‌ كرديم‌ در حق‌ او اشتباه‌
كسي‌ كاو در اين‌ خانه‌ باشد مقيم‌بشر نيست‌، باشد ملاكي‌ كريم‌
زليخا چو حال‌ زنان‌ را بديدهمان‌ گفته‌ها را يكا يك‌ شنيد
طلب‌ كرد تا جلسه‌ گردد خموش‌به‌ گفت‌ زليخا بدارند گوش‌
سپس‌ گفت‌ با حال‌ پيروزمند به‌ جمع‌ زنان‌، با صداي‌ بلند
كه‌ اين‌ است‌ يوسف‌ كه‌ از عشق‌ اوبه‌ همراه‌ صبرم‌ برفت‌ آبروw<
- س‌. 12، آ. 32
چو يوسف‌ سزاوار نشناختيد به‌ بد گويي‌ من‌ بپرداختيد
بلي‌، خواستم‌ زو شوم‌ كامياب‌ولي‌ كرد از عشق‌ من‌ اجتناب‌
چو نسبت‌ به‌ من‌ خويشتندار شدزليخا به‌ چشم‌ شما خوار شد
كنون‌ گر نكرد آنچه‌ فرمايمش‌ به‌ خواري‌ به‌ زندان‌ در اندازمش‌
چو يوسف‌ چنين‌ گفته‌ها را شنفت‌به‌ سوي‌ خداوند رو كرد و گفت‌
مرا رنج‌ زندان‌ گواراتر است‌ ز چيزي‌ كه‌ اين‌ جمع‌ را در سر است‌
بكن‌ مكر اين‌ جمع‌ از من‌ به‌ دوروگر نه‌ در افتم‌ به‌ فسق‌ و فجور
به‌ ميلي‌ كه‌ دارند روي‌ آورم‌جهالت‌ كند دورم‌ از باورم‌
دعا را خداوند اجابت‌ نمود ره‌ رستگاري‌ به‌ يوسف‌ گشود
خداوند بينا و دانا بود سميع‌ و بصير و توانا بود
در اين‌ جا به‌ پايان‌ نشد داستان‌پي‌ آمد بسي‌ بود دنبال‌ آن‌
زليخا در آن‌ عشق‌ مشهور شدز قيد عفاف‌ از هوس‌ دور شد
بشد يوسف‌ از فضل‌ و حسن‌ و كمال‌شناسا، جوانمرد و نيكو خصال‌
زناني‌ كه‌ آن‌ روز مهمان‌ بدند همه‌ از گروه‌ بزرگان‌ بدند
بشد راز دلهاي‌ آنان‌ برون‌ ز دستان‌ مجروح‌ همراه‌ خون‌
همه‌ همسران‌ گشته‌ زار و پريش‌ز دلدادگيهاي‌ زنهاي‌ خويش‌
چه‌ كس‌ مي‌توانست‌ سازد نهان‌ چو خون‌ مي‌كند راز دل‌ را بيان‌
همه‌ از معاريف‌ كشور بدند كه‌ بد نام‌ از عشق‌ همسر شدند
نه‌ راه‌ جدا گشتن‌ از همسران‌ نه‌ راحت‌ ز بد گويي‌ ديگران‌
دريغا بر احوال‌ آن‌ همسري‌ كه‌ دارد زنش‌ ميل‌ بر ديگري‌
شود زندگاني‌ سراسر تباه‌ چو در خانه‌ باشد گمان‌ گناه‌
چو عشقي‌ بود همچو آتشفشان‌ نمي‌گردد از چشم‌ مردم‌ نهان‌
زنان‌ بسكه‌ بودند با ياد او نبودند آگاه‌ از هايهو
نه‌ احساس‌ شرمندگي‌ داشتند نه‌ آگاهي‌ از زندگي‌ داشتند
كسي‌ را كه‌ از سر رود عقل‌ و هوش‌ندارد به‌ تنبيه‌ و تهديد گوش‌
نه‌ بودند ترسنده‌ از شوهران‌ نه‌ رنجور و شرمنده‌ از ديگران‌
چو مردان‌ شدند از زنان‌ نااميد ره‌ چاره‌ در فكر آنان‌ رسيد
كه‌ با هم‌ به‌ كنكاش‌ روي‌ آورند مگر چاره مشكل‌ خود كنند
از اين‌ روي‌ مجلس‌ بياراستند ز هم‌ چاره كار را خواستند
چو گفتند با هم‌ نظرهاي‌ خويش‌ خطر شد نمايان‌ ز اندازه‌ بيش‌
كه‌ تا يوسف‌ آنجاست‌ با آن‌ جمال‌ زنانند مفتون‌ و شوريده‌ حال‌
نه‌ ميشد نمودن‌ بزنها ستيز نه‌ مي‌بود از آن‌ عشق‌ راه‌ گريز
پس‌ آن‌ به‌ كه‌ يوسف‌ رود از ميان‌ شود قطع‌ از او آرزوي‌ زنان‌
وليكن‌ چو او اشتباهي‌ نداشت‌ به‌ كيفر نمودن‌ گناهي‌ نداشت‌
اگر بود داراي‌ حسن‌ و جمال‌ بُد او پاك‌ دامن‌ به‌ حدّ كمال‌
ز هر گونه‌ آلايشي‌ دور بود به‌ نيكي‌ در آن‌ شهر مشهور بود
نمي‌شد كس‌ او را رساند زيان‌و يا با هلاكت‌ برد از ميان‌
ولي‌ در ميان‌ چون‌ بود دست‌ زورشود ديده عدل‌ و انصاف‌ كور
مگر تا ز ناموس‌ گردد دفاع‌ چنين‌ گشت‌ تصميم‌ آن‌ اجتماع‌
كه‌ يوسف‌ زماني‌ به‌ زندان‌ بودمگر عشق‌ بيرون‌ ز سرها شود
به‌ زندان‌ هم‌ آسيب‌ بيند جمال‌هم‌ او مي‌دهد سخت‌ تغيير حال‌
بدين‌ گونه‌ گرديد آن‌ بي‌ گناه‌روان‌ سوي‌ زندان‌ به‌ حكمي‌ تباه‌
به‌ كنعان‌ برادر فكندش‌ به‌ چاه‌به‌ زندان‌ بيگانه‌ شد، بي‌گناه‌
به‌ كنعان‌ شد ازرده‌ از رشگ‌ و كين‌هم‌ از مصريان‌ برد رنجي‌ چنين‌
بر آورد ساقي‌ ز چاهش‌ برون‌ ز زندان‌ بشد ساقيش‌ رهنمون‌
به‌ كنعان‌ كه‌ تدبير او ساختندز چشم‌ پدر دورش‌ انداختند
مگر تا به‌ دين‌ سان‌ ز مهر پدرشوند آن‌ خيانتگران‌ بهره‌ور
بشد حيله مصريان‌ كار ساز كه‌ افتد به‌ زندان‌ زماني‌ دراز
مگر تا بدين‌ گونه‌ مهر زنان‌بگردد از او جانب‌ شوهران‌
به‌ كنعان‌ كشيدند پيراهنش‌ از آن‌ حيله‌ گرها برون‌ از تنش‌
كه‌ از كينه‌ آلوده‌ با خون‌ كنندبدين‌ گونه‌ در كارش‌ افسون‌ كنند
دريدند در مصر پيراهنش‌ كه‌ آلوده‌ گردد مگر دامنش‌
بدين‌ گونه‌ در كارش‌ افسون‌ كنندوز او جامه پاك‌ بيرون‌ كنند
ز پيراهن‌ او دگر داستان‌ خدا گر بخواهد نمايم‌ بيان‌
چو يوسف‌ به‌ زندان‌ فتاد اينچنين‌در آنجا نشد هيچ‌ اندوهگين‌
از اين‌ رو كه‌ در كودكي‌ خواب‌ ديديقين‌ داشت‌ تأويل‌ گردد پديد
دگر، داد او را بشارت‌ سروش‌كه‌ آهنگ‌ آن‌ داشت‌ دايم‌ به‌ گوش‌
سوم‌ آنكه‌ از كيد و مكر زنان‌به‌ زندان‌ چو افتاد شد در امان‌
سپس‌ تا كند خلق‌ را رهبري‌ در او بود آثار پيغمبري‌
پيمبر بود بيشتر برد بار به‌ هر حال‌ از مردم‌ روزگار
از اين‌ رو بسي‌ خويشتن‌ دار بودچه‌ پروردگارش‌ همي‌ يار بود
به‌ زندان‌ به‌ ياد خداوند بود رها بود هر چند در بند بود
دو كس‌ نيز با او گرفتار بود كه‌ خباز و خمار دربار بودx
- س‌. 12، آ. 35 و 36
كه‌ بودند در معرض‌ اتهام‌ چه‌، فرعون‌ را بوده‌ سم‌ در طعام‌
به‌ يوسف‌ يكي‌ گفت‌ ديدم‌ به‌ خواب‌فشردم‌ بسي‌ ميوه‌ بهر شراب‌
دگر گفت‌ ديدم‌ كه‌ روي‌ سرم‌به‌ سويي‌ يكي‌ كوله‌ نان‌ مي‌برم‌
بسي‌ مرغ‌ روي‌ سرم‌ مي‌پرند ز نانهاي‌ روي‌ سرم‌ مي‌خورند
بگو خواب‌ ما را كه‌ تأويل‌ چيست‌كه‌ نيكوتر از تو در اين‌ ملك‌ نيست‌
چنين‌ داد يوسف‌ به‌ آنان‌ جواب‌ كه‌ گويم‌ شما را ز تأويل‌ خواب‌
بسي‌ پيش‌ از آن‌ دم‌ كه‌ آيد غذاز طبّاخ‌ زندان‌ براي‌ شما
خدا در دلم‌ نوري‌ افروخته‌ است‌مرا علم‌ تأويل‌ آموخته‌ است‌
چو اين‌ قوم‌ باور ندارد خدا بوم‌ من‌ از اين‌ قوم‌ كافر جدا
بوم‌ پيرو دين‌ آباء خويش‌ كه‌ توحيدشان‌ هست‌ آيين‌ و كيش‌
براهيم‌ و اسحاق‌ و يعقوب‌ هست‌همان‌ دين‌ كه‌ دارند دين‌ من‌ است‌
به‌ ما شرك‌ ورزي‌ سزاوار نيست‌كه‌ مشرك‌ به‌ غير از گنهكار نيست‌
به‌ ما چون‌ خدا فضل‌ و احسان‌ نمودبه‌ توحيد - داراي‌ ايمان‌ نمود
وليكن‌ نگويد گروهي‌ ز ناس‌ خدا را از اين‌ فضل‌ و احسان‌ سپاس‌
هلا اي‌ جوانان‌ هم‌ بند من‌!بگوييد آيا خداوند من‌ ش
- س‌. 12، آ. 39 و 40
كه‌ بي‌ مثل‌ و قهّار و يكتا بود وز او آفرينش‌ هويدا بود
سزاي‌ پرستيدن‌ و دين‌ بود و يا هر خداي‌ دروغين‌ بود؟
شما در پرستيدن‌ استاده‌ايدبه‌ بتها كه‌ نام‌ خدا داده‌ايد
نداريد بر اين‌ پرستش‌ دليل‌ز سوي‌ خداي‌ بزرگ‌ جليل‌
چو امر پرستش‌ ز سوي‌ خداست‌پرستيدن‌ ما همو را رواست‌
فقط‌ دين‌ وحدت‌ بود پايدار نبايد پرستيد جز كردگار
دريغا بس‌ از مردم‌ آگاه‌ نيست‌خداي‌ سزاي‌ پرستش‌ يكيست‌
شما اي‌ جوانان‌ ز روي‌ شتاب‌كه‌ بوديد خواهان‌ تأويل‌ خواب‌
يكي‌ از شما مي‌شود كامياب‌ كه‌ تقديم‌ دارد به‌ سلطان‌ شراب‌
ولي‌ ديگري‌ مي‌شود روي‌ دار نشيمن‌ گه‌ طاير گوشت‌ خوار
چو روي‌ چليپا شود بر فرازدر آنجا بماند زماني‌ دراز
كه‌ مرغان‌ همي‌ بر سرش‌ مي‌پرندز مغز سر او غذا مي‌خورند
چو تأويل‌ رؤيا شدي‌ خواستار چنين‌ مي‌شود ز امر پروردگار
چنان‌ بر زبان‌ شرح‌ تأويل‌ راندكه‌ امكان‌ چون‌ و چرايي‌ نماند
سپس‌ گفت‌ با ساقي‌ رستگار مرا نزد ارباب‌ خود ياد آر
در او حيله‌ ابليس‌ در گوش‌ كردكه‌ پيغام‌ يوسف‌ فراموش‌ كرد
وز آن‌ ماند يوسف‌ در آن‌ وضع‌ و حال‌به‌ زندان‌ فراموش‌ تا چند سال‌
چو او روي‌ خود سوي‌ سلطان‌ نمود خدا آنچه‌ شايسته‌ بود آن‌ نمود
يكي‌ خواهش‌ ناسزا وار بود كه‌ پي‌ آمدش‌ سخت‌ دشوار بود
ولي‌ چون‌ خدا هست‌ بس‌ مهربان‌ رها كرد از عفو دنبال‌ آن‌
به‌ سلطان‌ آن‌ ملك‌ خوابي‌ نمودكه‌ اكرام‌ يوسف‌ در آن‌ خواب‌ بود
چنان‌ شد كه‌ سلطان‌ يكي‌ خواب‌ ديدكه‌ از هول‌ آن‌ خواب‌ از جا پريد
چو سلطان‌ از آن‌ خواب‌ بيدار شد گمانم‌ كه‌ آن‌ خواب‌ تكرار شد
چه‌ او گفت‌ «مي‌بينم‌» اما نگفت‌ كه‌ «ديدم‌» چنين‌ خواب‌ در حال‌ خفت‌
چو تكرار رؤياي‌ خدا خواست‌ بود يقين‌ كرد رؤياي‌ او راست‌ بود
به‌ درباريان‌ گفت‌ در انجمن‌ بگوئيد تعبير رؤياي‌ من‌
- س‌. 12، آ. 43
كه‌ بينم‌ به‌ رؤياي‌ خود اين‌ چنين‌به‌ صحرا بود هفت‌ گاو سمين‌
ولي‌ هفت‌ گاو بسي‌ لاغرند كه‌ گاوان‌ بس‌ فربه‌ را مي‌خورند
ز سوي‌ دگر هفت‌ خوشه‌ تر است‌و خشكيده‌ هر خوشه ديگر است‌
نمائيدم‌ اگه‌ ز تعبير خواب‌ اگر اگهيد از خطا و صواب‌
بگفتند خوابي‌ پريشان‌ بود كه‌ ما را نه‌ آگاهي‌ از آن‌ بود
چو ساقي‌ چنين‌ گفته‌ها را شنيدز دوران‌ زندان‌ به‌ يادش‌ رسيد
كه‌ يوسف‌ كه‌ اكنون‌ به‌ زندان‌ در است‌به‌ تاويل‌ از هر كس‌ آگه‌تر است‌
ز شه‌ خواست‌ او را نمايد روان‌كه‌ پرسد ز يوسف‌ ز تأويل‌ آن‌
چو از جانب‌ شاه‌ دستور يافت‌همان‌ گاه‌ رو سوي‌ زندان‌ شتافت‌
همانسان‌ كه‌ رؤياي‌ شه‌ را شنفت‌به‌ يوسف‌ به‌ دون‌ كم‌ و كاست‌ گفت‌
به‌ او گفت‌ اي‌ يوسف‌ راست‌ گو!ز تأويل‌ رؤيا بگو مو به‌ موى
- س‌. 12، آ. 49
بگو هفت‌ گاو سمين‌ چون‌ بود؟كه‌ چون‌ طعمه‌ لاغران‌ مي‌شود؟
چه‌ معني‌ در آن‌ هفت‌ خوش‌ تر است‌و خشكيده‌ هر خوشه ديگر است‌؟
مگر باز گردم‌ شوم‌ رهنمون‌به‌ مردم‌ ز رؤيا و از چند و چون‌
به‌ او گفت‌ بايد به‌ منوال‌ پيش‌زراعت‌ نماييد چون‌ سال‌ پيش‌
پس‌ آن‌ خوشه‌ها را كه‌ در سال‌ نونماييد از كشتزاران‌ درو
ببايد كه‌ با شيوه اقتصاد در انبار آن‌ خوشه‌ها را نهاد
ز محصول‌ خود اندكي‌ را خوريدوگر نه‌ در آينده‌ كسر آوريد
چه‌، وضع‌ طبيعت‌ پس‌ از هفت‌ سال‌بيابد به‌ قحط‌ و غلا انتقال‌
به‌ دوران‌ سختي‌ همان‌ خوشه‌هاشود از براي‌ شما توشه‌ها
مگر اندكي‌ را كه‌ بايد گذاشت‌به‌ عنوان‌ بذر و پس‌ از قحط‌ كاشت‌
سپس‌ خواهد آمد يكي‌ خوب‌ سال‌ كه‌ نيكو شود خلق‌ را روز و حال‌
در آن‌ سال‌ به‌ مي‌شود زندگي‌ ز تغيير اوضاع‌ و بارندگي‌
چو تأويل‌ رؤيا ز يوسف‌ شنفت‌شتابان‌ سوي‌ شاه‌ برگشت‌ و گفت‌
كه‌ آن‌ مرد داناي‌ رؤيا بود گمان‌ مي‌كنم‌ ناجي‌ ما بود
همو گفت‌ تأويل‌ روياي‌ من‌ كه‌ اكنون‌ به‌ عزت‌ بود جاي‌ من‌
گمان‌ مي‌كنم‌ اوست‌ مرد خدا فرستاده‌ بر رهنمايي‌ ما
بفرمود سلطان‌ هم‌ اكنون‌ رويدز زندان‌ براي‌ منش‌ آوريد‡
- س‌. 12، آ. 50
فرستاده شاه‌ بيرون‌ دويد شتابان‌ به‌ زندان‌ يوسف‌ رسيد
چو يوسف‌ شد آگه‌ ز پيغام‌ مردبه‌ او گفت‌ سوي‌ شهت‌ باز گرد
بپرس‌ آن‌ زنان‌ را چه‌ آمد به‌ پيش‌كه‌ روزي‌ بريدند دستان‌ خويش‌
كه‌ آگاه‌ باشد خداوند من‌ز هر گونه‌ تزوير و مكر و فتن‌
كه‌ بايد بدانند، من‌ در نهان‌نبودم‌ خيانتگر ديگران‌
نباشد خداي‌ جهان‌ آفرين‌ همانا هدايتگر خائنين‌
زنان‌ را همه‌ شاه‌ احضار كردبسي‌ پرسش‌ از چوني‌ كار كرد
نمودند زنها همه‌ اعتراف‌ كه‌ هرگز نديديم‌، از او خلاف‌
از اين‌ پيش‌ آمد، خدايا پناه‌!كه‌ يوسف‌ به‌ زندان‌ بود بي‌ گناه‌
به‌ تحقيق‌ دور زليخا رسيد گنه‌ كره‌ دل‌ در برش‌ مي‌تپيد
چو در باز جويي‌ گرفتار شدبدين‌ گونه‌ ناچار از اقرار شد
پي‌ آمد گريبان‌ آن‌ زن‌ گرفت‌گناهان‌ خود را به‌ گردن‌ گرفت‌
كه‌ پيوسته‌ بودم‌ از او كامجوبود يوسف‌ بي‌ گنه‌ راستگو
ندانم‌ خودم‌ را بري‌ از گناه‌ فتد آدم‌ از نفس‌ در اشتباه‌
مگر باز دارد به‌ رأفت‌ خدا ببخشد به‌ رحمت‌ گناهان‌ ما
حقيقت‌ بدين‌ گونه‌ شد آشكار وز آن‌ يافت‌ يوسف‌ بسي‌ اعتبار‡ 
- س‌. 12، آ. 54
پس‌ آن‌ گاه‌ دستور فرمود شاه‌ز زندان‌ در آريد آن‌ بي‌ گناه‌
براي‌ خود آزاد مي‌خواهمش‌ به‌ نزديك‌ خود شاد مي‌خواهمش‌
بدين‌ گونه‌ يوسف‌ در آمد برون‌ز زندان‌ به‌ دربار شد رهنمون‌
به‌ يوسف‌ چو بنمود شه‌ گفتگوبزرگي‌ بسي‌ ديد و دانش‌ در او
به‌ يوسف‌ پس‌ آنگاه‌ گفت‌ اينچنين‌به‌ عزّت‌ تويي‌ نزد ما جاگزين‌
ز هر گونه‌ بد خاطر آسوده‌ دار به‌ تنظيم‌ دولت‌ بياغاز كار
به‌ شه‌ گفت‌ يوسف‌ در انجام‌ كار ضروريست‌ سرمايه‌ و اختيار‡ t
- س‌. 12، آ. 55
به‌ كار خزائن‌ مرا برگزين‌ منم‌ يار و گنجينه‌ داري‌ امين‌
شه‌ او را سزاوار اين‌ كار ديدبه‌ ملك‌ و به‌ گنجينه‌اش‌ برگزيد
بدين‌ گونه‌ شد صاحب‌ اختيار كه‌ تدبير خود را بگيرد به‌ كار
به‌ هر جاي‌ هر كار خواهد كندبن‌ فقر از مملكت‌ بر كند
برد بهره‌ از رحمت‌ كردگار هر آن‌ كس‌ خدايش‌ بود خواستار
ز كس‌ كار نيكو نگردد هدر شود هر كس‌ از كار خود بهره‌ ور
همانا كه‌ باشد به‌ پايان‌ كار فراوانترين‌ مزد روز شمار
براي‌ كسي‌ گر خدا باور است‌جزاهاي‌ خيرش‌ فراوانتر است‌
چو يوسف‌ بشد جا گزين‌ در مقام‌ببخشيد از نو به‌ كشور نظام‌
بيفزود باري‌ در آن‌ سر زمين‌ بر آيين‌ كشور قوانين‌ دين‌
از آن‌ خشكسالي‌ كه‌ در پيش‌ بودجهاني‌ ز سختي‌ به‌ تشويش‌ بود
اگر خشگ‌ سالي‌، فراگير بودولي‌ او پي‌ كار و تدبير بود
مگر تا به‌ مردم‌ ببخشد نجات‌ بفرمود گنجينه‌ و ماليات‌
همه‌ صرف‌ كردند در كشت‌ و كاركه‌ غلات‌ افزون‌ بيايد به‌ بار
به‌ هر حوزه‌ بسيار انبار ساخت‌هم‌ احشام‌ بسيار پروار ساخت‌
به‌ سر تا سر ملك‌ دستور داد كه‌ مصرف‌ شود غلّه‌ با اقتصاد
اضافات‌ با خوشه‌ انبار كردبه‌ حفظ‌ ذخائر بسي‌ كار كرد
قوانين‌ به‌ شدّت‌ به‌ اجرا گذاشت‌يكي‌ نظم‌ پاينده‌ بر جا گذاشت‌
عدالت‌ به‌ كشور فراگير كرد سياست‌ در اصراف‌ و تبذير كرد
بر افكند از ملك‌، بيخ‌ ستم‌ زدود از دل‌ مردم‌ اندوه‌ و غم‌
به‌ كشور مداري‌، بسي‌ داد كرد«خدا شهر» در مصر بنياد كرد
نديدند مردم‌ ز دولت‌ خلاف‌بگشتند هميار با قلب‌ صاف‌
چه‌ خوش‌ كرده‌اند اين‌ مثل‌ را بيان‌كه‌ هستند مردم‌ بدين‌ شهان‌
چو در كشوري‌ ظلم‌ و تبعيض‌ نيست‌در آن‌ فتنه‌ و كين‌ و تبغيض‌ نيست‌
چو قانون‌ شود چوب‌ دست‌ سران‌ شود پايمال‌ از سوي‌ ديگران‌
بلي‌ ثروت‌ و مكنت‌ و اختيار شود مايه وسعت‌ و اقتدار
خصوصاً چو در دست‌ پيغمبر است‌اثر بخشي‌اش‌ گونه‌اي‌ ديگر است‌
چو در دست‌ كس‌ دين‌ و دنيا بودهمه‌ هر چه‌ خواهد مهيّا شود
خدا بهر نظم‌ امور جهان‌ فرستاده‌ آيات‌ و پيغمبران‌
كه‌ تعليم‌ فرهنگ‌ و آئين‌ كنندبه‌ خود بنگران‌ را خدا بين‌ كنند
گذارند بنياد داد و دهش‌ خرد، حكمت‌، انديشه‌، دانش‌، كنش‌
نكو كاري‌ از روي‌ بينش‌ كنندخداوند را هم‌ ستايش‌ كنند
در آئين‌ من‌ هست‌ بدتر گناه‌ اگر كس‌ كند زندگي‌ را تباه‌
نداني‌ كه‌ شالوده راه‌ راست‌ به‌ امر خداوند دنياي‌ ماست‌
نگهدار آباد راه‌ گذر كه‌ يك‌ عمر هستي‌ در آن‌ در سفر
به‌ ره‌ تا تواني‌ توانمند باش‌بكن‌ راه‌ را امن‌ و خرسند باش‌
نديدي‌ بسي‌ رهرو ناتوان‌كه‌ شد توشه‌اش‌ طعمه ره‌ زنان‌
مگوييد هرگز كه‌ دنيا بد است‌كه‌ گنيجنه گوهر ايزد است‌
بد است‌ ار شود خرج‌، در راه‌ بدزها زه‌ اگر نيك‌ مصرف‌ شود
اگر اين‌ جهان‌ همچو مردار بودچرا يوسف‌ آن‌ گونه‌ در كار بود؟
چرا خواست‌ بر گنجها اختيار كه‌ در امر توليد گيرد به‌ كار؟”
- س‌. 12، آ. 55
به‌ توليد و توزيع‌ در خوار و بارچرا برد اوقات‌ خود را به‌ كار؟
سليمان‌ و داود بودند شاه‌ نشيمن‌ گزيدند در بارگاه‌
به‌ امر حكومت‌ چو پرداختندقصور بلورين‌ چرا ساختند؟
چرا بود در كاخ‌ پيغمبران‌ ظروفي‌ وزين‌ ديگهايي‌ گران‌؟‡¤
- س‌. 34، آ. 13
به‌ خدمت‌ چرا انس‌ و جن‌ داشتندز دريا چرا بهره‌ برداشتند؟ڈd
- س‌. 34، آ. 12
به‌ صنعتگري‌ كارگه‌ ساختندبه‌ ذوب‌ فلزات‌ پرداختند
سليمان‌ كه‌ خود يود شاهي‌ رشيدبس‌ اوقات‌ را اسب‌ مي‌پروريدڈؤ
- س‌. 38، آ. 30 تا 33
به‌ قرآن‌ بود نقل‌ هر داستان‌مگر رهنمايي‌ بگيريم‌ از آن‌
خصوصاً كه‌ هستند پيغمبران‌ بهين‌ اسوه‌ در هر زمان‌ و مكان‌
سليمان‌ يكي‌ ملك‌ كرد آرزو كه‌ هرگز نباشد همانند اوڈ|
- س‌. 38، آ. 35
بلي‌، بوده‌ اينها براي‌ خداكه‌ اين‌ نيست‌ پوشيده‌ از ديد ما
پس‌اي‌ جان‌! جهان‌ همچومردارنيست‌ببينيد قصد جهاندار چيست‌
به‌ هش‌، تا كه‌ شمشير را نشكنيدمگر تا به‌ فرق‌ ستمگر زنيد
هم‌ اكنون‌ كه‌ شمشير ما خورده‌ زنگ‌نگر تا چها مي‌كشيم‌ از فرنگ‌
ببينيد شمشير در دست‌ كيست‌ كف‌ عبدود يا به‌ دست‌ عليست‌
نگوييد شمشير ذاتاً بد است‌ نگر تا كه‌ آن‌ را كه‌ دارد به‌ دست‌
همين‌ گونه‌ اصل‌ عبادت‌ بود چو روي‌ ريا شد ضلالت‌ بود
هلا، از ستايشگري‌ كن‌ حذر اگر جز خدايت‌ بود در نظر
چه‌ خوش‌ گفته‌ سعدي‌ نيكو نهاد«كه‌ رحمت‌ بر آن‌ تربت‌ پاك‌ باد»
«كليد در دوزخ‌ است‌ آن‌ نماز كه‌ در چشم‌ مردم‌ گزاري‌ دراز»
برابر بود با هزاران‌ نماز اگر از كسي‌ گشت‌ رفع‌ نياز
گرايش‌ به‌ دنيا ز پستي‌ بود چو بر اصل‌ دنيا پرستي‌ بود
گر افراد با مال‌ و صولت‌ بود به‌ نيرو از آن‌ دين‌ و دولت‌ بود
وگر ملّت‌ و دولتي‌ شد فقير بر آن‌ است‌ كفر جهاني‌ دلير
يكي‌ دانه غلّه‌ يوسف‌ نكاشت‌ اگر مكنت‌ و پول‌ و مالي‌ نداشت‌
نبودش‌ اگر بنيه اقتصاد اهالي‌ ز بحران‌ رهايي‌ نداد
بر اين‌ داستان‌ نيك‌ اگر بنگريدغرض‌ را بدين‌ گونه‌ خواهيد ديد
كه‌ يوسف‌ ز كنعان‌ از آن‌ شد روان‌كه‌ از قحط‌ سازد رها مصريان‌
هم‌ از كار يوسف‌ بگيرند يادكشاورزي‌ و شيوه اقتصاد
بگيرند آموزش‌ داد و دين‌ سياستمداري‌ و نظمي‌ بهين‌
يكي‌ از تكاليف‌ پيغمبريست‌كه‌ در شيوه زندگي‌ رهبريست‌
از اين‌ رو به‌ فرعونيان‌ يار بودبلي‌ - مشكل‌ خلق‌ در كار بود!
ز مردم‌ بدينسان‌ پرستاري‌ است‌به‌ نظمي‌ الهي‌ جهانداري‌ است‌
چو از مشكل‌ مردم‌ آگاه‌ شد نبي‌ آمد و ياور شاه‌ شد!
كسي‌ گر بر اين‌ گفته‌ همساز نيست‌بگويد در اين‌ داستان‌ راز چيست‌

 

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه