چو يوسف به گنجينهها دست يافتبه توسيع كار زراعت شتافت
كشاورز را بذر و سرمايه داد به او بيشتر ارزش و پايه داد
زمينهاي آباد و پست و خراب بكشتند با ديم يا فارياب
به هر جا زمين بود كردند شخمفشاندند در آن ز غلّات تخم
ز باران شد و چشمه و رود و نيلدر آن سال بر كشتزاران سبيل
همين گونه ميبود تا هفت سال كه بودند مردم پسنديده حال
به روي زمين هر چه ميكاشتند ز هر تخم صد تخم برداشتند
به يوسف چو كردند خلق اعتمادبخوردند با صرفه و اقتصاد
خريدند ما زاد برزيگران عوامل همه با بهاي گران
پس انداز كردند در خوشههادر انبارها خانهها پوشهها
نو و كهنه ديگر مكاني نبودكه انباره و غلّه داني نبود
چو شد دوره آبسالي به سر نشد ديگر از ابر و باران خبر
همه چشمه و نهر بي آب شد تهي بركه و رود و تالاب شد
زمان، نوبت ذبح احشام شدبه سلاخ بسپرده هر دام شد
بريدند سرها بكندند پوستجدا ساختند آنچه ز آنها نكوست
سپس گوشتها يا نمك سود شدو يا خشك با آتش و دود شد
نمودند انبار در جاي سرد به دور از هوام و هوا، خاك و گرد
مگر تا به هنگام رفع نيازبه مصرف رسد در زماني دراز
ز درسي كه از يوسف آموختندغذاي فراوان بيندوختند
پس از آن كه شد خشكسالي پديدپس انداز مردم به پايان رسيد
بفرمود يوسف كز انبارها گشايند درها به بازارها
فروشند در حدّ رفع نياز به قحطي بدين گونه شد چاره ساز
چو آن خشكسالي بيامد پديدبه كنعانيان نيز دامن كشيد
اهالي گرفتار سختي شدند به بي چيزي از شور بختي شدند
شنيدند از مصر و انبارهاخبرها ز غلات و بازارها
در آن خطّه يعقوب مشهور بودكه از هجر فرزند خود كور بود
يكي شيخ فرزانه و رهنما پرستار مردم، نبّي خدا
كه او داشت فرزندهايي رشيدكه همتايشان كس در آن جا نديد
چو شد تنگ روزي فرا خواندشان طريق تجارت نماياندشان
ز مال و ز نقدينههايي كه داشتهمه نزد فرزندهايش گذاشت
كه اينك رسيده ست روز خطر ز كنعان ببنديد بار سفر
سوي مصر گرديد از اينجا روانفروشيد كالا ،بياريد نان
پسرها ز كنعان به مصر آمدند در آنجا خريدار گندم شدند
شنيدند آنجا به بيگانه نيز فروشند گندم به امر عزيز
به ناچار بايد به دربار شد ز شخص خود او خريدار شد
از اين رو به دربار او آمدندخريدار غلات از او شدند
همان گاه يوسف يكا يك شناخت به تشريف و آيين مهمان نواخت
از آن ده برادر ندانست كس كه با يوسف اكنون بود همنفس
چو كودك رود رو به حدّ كمالپيا پي بود رو به تغيير حال
ز ديگر غذا و ز ديگر لباس به تدريج انسان شود ناشناس
خصوصاً كه انسان نباشد دقيقشود دور، چندي ز يار و رفيق
چنين حال پوران يعقوب بود كه يوسف در آن جمع مغضوب بود
چو در چاه او را در انداختندز دل ياد او را به در ساختند
شگفتا پس از روزگاري دراز به پيشش نهادند روي نياز
هم او را كه در چاهش انداختندچو بر گاه ديدند نشناختند
گرسنه، پريشان، سيه روزگارطلب مينمودند از او خوار بار
به ديروز آن كو زبر دست بودبه نزد ستمكش كنون پست بود
نبد يوسف از خوي پيغمبري جز احسان در انديشه ديگري
به كنعانيان كرد پس وا نمودكه آگه ز احوال آنان نبود
پس او كرد از احوالشان پرس و جوكه دادند شايسته پاسخ به او
كه بودند آنان دوازده نفر ز مادر جدا ليك از يك پدر
وز آنان يكي را دريده است گرگدگر همتن اوست اكنون بزرگ
از آن رو كه تنها نماند پدرنيامد به همراهشان در سفر
پدر هست از انبياء خدا به كنعانيان باشد او رهنما
ولي بس ز هجران يوسف گريستكه ديگر توانا و بيننده نيست
نه يعقوب و اهلش به سختي در استكه درماندهتر مردم ديگر است
به كنعان چنان خشكسالي بودكه دريا هم از آب خالي بود!
دل يوسف از حال آنان بسوختولي ديده از اشك ريزي بدوخت
بفرمود از غلّه و خوار و باربه حد كفايت ببستند بار
- س. 12، آ. 59
سپس گفت آيد به ديگر سفربرادر كه داريد از يك پدر
نبينيد من غلّه دادم بسيشما را بسي بيش از هر كسي
اگر با شما «ابن يامين» نبوددر اينجا نياييد ديگر فرود
دگر بهره از غلّه در كار نيستشما را به نزديك من بار نيست
سپس با غلامان به خلوت بگفت كه بايد ز كنعانيان در نهفت
همه نقد و كالا كه آوردهاند نهان، داخل بار آنان نهند
مگر تا چو وارد به كنعان شدندخبر دار از بودن آن شدند
مگر تا سوي مصر آيند بازبه تحويل كالا و رفع نياز
چه، دانست يوسف ز روي يقينكه هستند در ردّ آنها امين
به پيمان همه ده برادر شدندكه نيز آن برادر به مصر آورند
نهادند در پشت سر كوه و دشتنمودند سوي پدر باز گشت
بگفتند با او همه داستان هم از دوري راه و از رنج آن
هم از عزّت و اقتدار عزيزهم از ميهماني شاهانه نيز
زماني كه در مصر جا داشتندبس عزّت به مهمانسرا داشتند
پذيرش از آنان همه رايگان تو گويي فراخوانده او ميهمان
سر انجام گفتند گويد عزيز بنيامين ببايد بياريد نيز
- س. 12، آ. 63
گر او را نياريد با خويشتننيائيد هرگز به نزديك من
ز غلات سهمي نخواهيد برد ندانم پس از آن چه خواهيد خورد
پس او را - پدر - همره ما فرستبه آوردن سهمي آنجا فرست
هم او را به خوبي نگهبان شويم هم آرنده غلّه و نان شويم
چو يعقوب اين داستان را شنيد ز اندوه رنگ از رخ او پريد
كه آيا كنم بر شما اعتماد؟ هنوزم بود حال يوسف به يادف
- س. 12، آ. 64
به رحم خداوندم ايمان بود خداوند بهتر نگهبان بود
چو هر يك متاعي كه آورده بودبه منظور انبار كردن گشود
همه نقد خود را در آن باز يافتبه سوي پدر شاد و خندان شتافت
كه هان اي پدر! در پي چيستيمچه، داراي عذري دگر نيستيم
به ما نقدها جمله پس دادهاندبراي پذيرايي آمادهاند
اگر بار ديگر به آنجا رويم ز سهمي دگر بهرهور ميشويم
به همراه ما چون برادر بود ز باري فزون بهرهور ميشود
نگهباني از او به جان ميكنيمهر آن را كه خواهي همان ميكنيم
بنيامين كه در نزد يعقوب بودپس از پور گمگشته محبوب بود
هم او بود دايم پرستار اونظر داشت پيوسته در كار او
ز هجران يوسف چو گرديد كوربه دنياي يعقوب ميداد نور
عصا گير پير خردمند بودنگهدار گمگشته فرزند بود
گر او ميشد از نزد يعقوب دوركه ميشد پرستار آن پير كور؟
جز او ديگرش هيچ همدم نبودتسلاي تنهايي و غم نبود
ولي خشكسالي چو بسيار بود همه كس به قحطي گرفتار بود
نميديد شايسته بر خويشتن خود آسوده و ديگران در محن
هم او بود غمگين ز سوي دگركه فرزند را افكند در خطر
نميرفت فرزند اگر در سفرنميگشت قوم از غذا بهرهور
بسا كس كه از قحط جان ميسپردچنان پيش آمد نه امري است خرد
رهانيدن مردم از مرگ به بس از فكر آسيب فرزند كه
ولي داشت گمگشتهاش را به يادنبودش به فرزندگان اعتماد
مگر آنكه پيمان كنند استواربه سوگند با نام پروردگار
ره آشتي زين سبب باز كرد سخن را بدين گونه آغاز كرد
كه هرگز نميدارم او را گسيلمگر تا خداوند باشد وكيل
- س. 12، آ. 66
كه او را به همراه باز آوريدبه نزدم ز راهي دراز آوريد
مگر كز مهالك، حوادث، ستيزاز آنها نيابيد راه گريز
بدين گونه كردند سوگند يادپس آنگاه يعقوب دستور داد
كه اكنون گذاريد رو در سفربه طرزي كه باشد پسنديدهتر
پسرهايم! اندرز من بشنويدچو خواهيد در مصر وارد شويد
نگرديد داخل ز دروازهايبجوئيد هر يك ره تازهاي
ندانم كه فرجام تقدير چيستكسي را ز تقدير تدبير نيست
خدا هست دانا و فرمان از اوستبه لطف الهي توكل نكوست
به او ميكنم كار خود واگذاربهين كار ساز است پروردگار
نمودند در مصر هر يك ورود همانسان كه يعقوب فرموده بود
شد انجام چيزي كه يعقوب خواستوليكن ز تقدير چيزي نكاست
چه يعقوب را علم و انديشه بودبه فضل الهي خرد پيشه بود
ولي مردم از راه ناآگهند چه داراي انديشهاي كوتهند
نميخواست يعقوب يازده جوانبگردند در شهر با هم روان
جوان برومند بالا بلند بود نزد صاحبنظر ارجمند
ولي چون ز اندازه افزون شودز انديشه، انصاف بيرون شود
به اشخاص و اشياء خوب از حَسَدبسا اينكه از بد گمان بد رسد
برومندي و چهره خوب بود كه در فطرت آل يعقوب بود
چنان يوسف حسن محبوب بودكه شهري گرفتار آشوب بود
چو خوبي نشد پاي مال هوس بر او مكر ورزند بسيار كس
نديدي ببستان درخت بلند ز طوفان ببيند فراوان گزند
همان شاخ پر بار بسيار خوبز هر كس فراوان خورد سنگ و چوب
ز گلبن همان گل كه زيباتر استچو خاري به چشم چپاولگر است
مگر تا ز گلبن جدا سازدش چو بوئيده شد دور اندازدش
طراوت چو از گل شد و رنگ و بودگر ننگرد كس به رغبت در او
چو يعقوب آگاه از اين راز بودبه فرزندگان داد آن رهنمود
كه هر يك ز يك راه ديگر روندمبادا كه منظور رهزن شوند
چو در نزد يوسف فراهم شدندبه تعظيم در حضرتش خم شدند
- س. 12، آ. 69
برادر فراخواند يوسف به پيشبه او جاي بنمود نزديك خويش
به او گفته آهسته من يوسفمكه چنديست از خاندانم گمم
كنون فارغ از رنج و اندوه باشز جور ستم پيشه چون كوه باش
من اينك به اين چند تن بد سگالبه تدبير خود ميدهم گوشمال
تو در پيش من چندي آرام باشتماشاگر كار و فرجام باش
مگو اي برادر! به آنان سخنز تدبير و از مكر و از كار من
پس آنگه بفرمود بار سفر ببستند از بهر يازده نفر
به حدّ كفايت ز هر خوار و بارنمودند بر اشتران استوار
يكي جام سنگين بها را كه داشتنهاني به بار برادر گذاشت
پس آنگاه شادان ز اندازه بيش گرفتند ره سوي كنعان به پيش
چو گشتند در ره زماني روانبزد جارچي بانگ بر كاروان
- س. 12، آ. 70...
كه اي كاروانان! شمائيد دزدبه نيكي چه بد گونه داديد مزد!
از آن بانگ، آن كاروان ايستادسپس سوي آن جارچي رو نهاد
بگفتند با او چه گم كردهايدكه دنبال ما روي آوردهايد؟
بگفتند جامي كه گم كردهايم ز شاه است و ما مژده آوردهايم
كس ار جويد و آرد آن آبخوردهيمش به پاداش بار شتر
بياريد جام و بگيريد بار كه تحويل آن را منم عهده دار
بگفتند باشد خدامان گواه نكرديم بد، عمد يا ز اشتباه
به افساد و سرقت نپوئيم راهنبوديم اينجا به كاري تباه
بگرديد در رخت و در بار ما شويد آگه از صدق گفتار ما
بگفتند اگر جام گردد عيانچه كيفر بود لايق دزد آن
بگفتند امر خداوند ماست كه سارق چو يك برده در بند ماست
اگر صاحب باري آورده استبراي شما او يكي برده است
چو شد گفتگو ختم بر اين قرارنمودند آغاز تفتيش بار
- س. 12، آ. 76
از آن ده نفر بار شد جستجو نجستند جام ملك را در او
چو در كار بار برادر شدنداز آن جستجو جام آور شدند
به يوسف شد الهام اينگونه كيدمگر تا برادر در آرد به قيد
چه ميبود در دين كنعانيانبسي فرق با مسلك مصريان
نميبود در مصر و در دين شاهچنين برده گشتن به جرم گناه
ولي دين كنعان بدين گونه بود كه يوسف ثمر برد، از اين رهنمود
دهد گوشمالي بد انديش را نگه دارد او همتن خويش را
تو داني خدا مكرها چون كندكه را خواهدش پايه افزون كند
بدان هر كه هر چند دانشور استبر او نيز دانشوري برتر است
چو آن جام شد آشكارا چنينشدند آن همه خوار و اندوهگين
رها كرده در پشت سر كوه و دشتنمودند از راه خود باز گشت
سر افكنده رفتند پيش عزيز نمودند با متّهم بس ستيز
بگفتند آن كس كه دزدي نمودبرادر يكي داشت، اينگونه بود
كه او هم زماني كه يك طفل بودز يك طفل، بازيچهاي را ربود
ز ما دزد اگر اين برادر بودز آميزه خوي مادر بود
چو يوسف چنين گفتهها را شنيدبه غير از نهان داشت، راهي نديد
سپس گفت ما را بود در گمانشماييد از بدترين مردمان
ز قولي كه نزد شما باور استخداوند آگاه و داناتر است
چو بيهوده ميبود آنجا ستيز بگفتند با التماس اي عزيز!
كه او را پدر بس بود سالمندپس از ما، در آور يكي را ببند
ترحّم بفرما بر آن مرد پير به جايش تو از ما گروگان بگير
تو در چشم مايي يكي نيك مردپشيمان شد آن كس كه نيكي نكرد
چنين گفت يوسف، خدايا! پناهكه گيرم كسي را بدون گناه
جز آن كس كه آن جام در بار داشتمگر او ز دزديدن انكار داشت؟
ستمگر رها ميكند دزد رابه بيكارگان ميدهد مزد را
ز اصرار خود چون نبردند سودنشستند كنجي به گفت و شنود
- س. 12، آ. 80
بگفتند آهسته با همدگرمگر يادتان نيست عهد پدر
كه او از شما سخت پيمان گرفتخداوند را شاهد آن گرفت
نموديد در حق يوسف ستمپدر را فكنديد در بحر غم
بزرگ همه گفت - از اين سرزميننيايم مگر آورم بنيامين
مگر اينكه فرمان رسد از پدرو يا حكم آن داور دادگر
چه، او بر همه بهترين داور استفرامين او گونهاي ديگر است
نمائيد اكنون شما باز گشتپدر را كنيد آگه از سرگذشت
بگوييد بي بيش و كم داستان ز فرزند و از جام و دزدي آن
كه جويندگان سوي ما تاختندهمان را ز بارش برون ساختند
نگوييم جز آنچه خود ديدهايمز ديگر كسي قصّه نشنيدهايم
نداريم از واقعيت خبربگوييم از ديدهها با پدر
اگر باورت نيست گفتار ما بپرسيد از شاهد كار ما
و يا كارواني كه همراه بودوز اين داستان خوب آگاه بود
چو يعقوب از اين قصّه آگاه شدفزونتر بر او گريه و آه شد
بفرمود اين قصّه آراستيدبه هر گونه شكلي كه ميخواستيد
از اين پس من و درد و صبري جميلمگر تا چه خواهد خداي جليل
اميد است تا او شود يار منكند رحم بر حالت زار من
خدايا! به من باز گردانشانچو انوار بر ديده بنشانشان
ز مژگان خود گوهر ناب سفت ز فرزندگان روي گرداند و گفت
خدايا! گواهي بر اندوه من بر اين بار سنگينتر از كوه من
ز اندوه شد ديدگانش سفيد ره چاره جز برد باري نديد
چو ديدند فرزندگان اين چنينپدر باشد از ياد يوسف حزين
بگفتند واللّه از اين خاطراتخودت را رساني به حال ممات
و يا آنكه خواهي در اندوه مردتو خواهي كه با ياد او جان سپرد
بگفتا نباشد كس ديگرم شكايت به نزد خدا ميبرم
ندانيد از او آنچه من آگهمبه اميد رو سوي آن درگهم
خدايا! نباشد مرا هيچ كس كس بي كساني، به فرياد رس!
ندانم چه شد بعد از اين اتفاقكه گرديد راحت ز رنج فراق
مگر آمدش باز يوسف به يادكه او را به رؤياي خود مژده داد
ببايد كه رؤيا نمايد اثربيابد ز تأويل رؤيا خبر
ببايد كه يوسف كند زندگيسپارد ره رشد و بالندگي
همين رفت و آمد پي خوار باربود يك دليل بسي آشكار
كه پيوسته باشد به رؤياي او تو گويي به مصر است مأواي او
بود خواب و رؤياي پيغمبران يكي راز پوشيده اما عيان!
زماني كه آن راز مستور بود ره حلّ آن از نظر دور بود
وليكن اگر خواست پروردگارره حلّ آن ميشود آشكار
در آن لحظه يعقوب آگاه شدكه پايان هجران - خدا خواه شد
پس آنگه بفرزندگان رو نمودبسي ياد از رحمت او نمود
كه بايد بمانيم اميدوار نه مأيوس از رحمت كردگار
كه باشد نشان خدا ناشناس كس ار نااميد است يا ناسپاس
پس اكنون شما اي پسرهاي من!بدانيد اينسان بود راي من
كه در مصر يوسف كنون زنده استز ياد خدا قلبش آكنده است
رويد و نماييد از او جستجورهاي برادر بخواهيد از او
گمان مينمايم به لطف خدا هم او مينمايد برادر رها
به امر پدر باز كنعانيان سوي مصر گشتند با هم روان
دگر باره رفتند نزد عزيز كه روبين به همراهشان بود نيز
- س. 12، آ. 88
بگفتند اي شاه! شرمندهايمبه دربار تو كمترين بندهايم
به نزدت به عذر گناه آمديمبزرگي تو، ما در پناه آمديم
بزرگا! گناهان ما را ببخش خطا رفت از ما - خدا را - ببخش
به مردانگي حاجت ما بر آر برادر به ما بخش با خوار بار!
ببخش اي توانمند بر ناتوانخدا نيز بخشد به بخشندگان
به ما آن برادر كه تقصير كردببخشاي اي برترين نيك مرد!
همه مردم ما به سختي درندبه فقر و فلاكت به سر ميبرند
يكي مايه اندك آوردهايم به احسان آن شاه خو كردهايم
دل يوسف از رنج آنان بسوختبه رحمت بچشمانشان چشم دوخت
كه داريد آيا ز يوسف به يادچه كرديد با او ز جهل و عناد؟
بگفتند يوسف تو هستي مگر كه داري ز ما و ز يوسف خبر؟
بگفت آري آري، من استم هموهم اينك منم با شما رو برو
بگفتند تاللّه، خداي مجيد تو را از عدالت به ما برگزيد
كنون مينماييم با صدق صاف به جرم و گناهان خود اعتراف
بگفت آن جوانمرد نيكو منش مسازيد خود را كنون سر زنش
شما را خداوند بخشيده است همي رحمتش شامل بنده است
كنون جانب مصر روي آوريد به همراه، پيراهنم را بريد
به رخسار باباي من افكنيدبيابد از آن چشم او باز ديد
بياريد با خويشتن خاندان بگيريد نزديك من خانمان
گرفتند اذن و ببستند بار بگشتند سوي پدر رهسپار
چو بيرون شد از مصر آن كاروانبه يعقوب شد بازگشتن عيان
به اطرافيان گفت مرد خداينگوييد اگر گشته او سست راي
- س. 12، آ. 94
رسد بوي يوسف مرا در مشامگمانم كه شد دور هجران تمام
بگفتند حال تو باشد پريش چه، گمراه هستي همانند پيش
ولي كاروان بُد به راهي درازبيامد از آنان يكي پيشتاز
بر افكند پيراهني را بشيربه رخسار يعقوب و او شد بصير
بگفتا نگفتم شما را مگر كه دارم ز لطف خدا بس خبر
كز آنها شما بيخبر ماندهايددر انديشه هايي دگر ماندهايد
چو فرزندها جمله باز آمدند به كنعان ز راهي دراز آمدند
به يعقوب كردند بس التماسكه بوديم عصيانگر و ناسپاس
بشو اي پدر جان! ز پروردگاربه عفو گناهان ما خواستار
بگفت او به زودي طلب ميكنم تقاضاي بخشش ز ربّ ميكنم
يقين دارم آن كردگار غفور ز ظلمت شما را رساند به نور
پس از آن به منظور نقل مكانسوي مصر گشتند با هم روان
از آن سوي يوسف به اعزاز و نازبيامد به سوي پدر پيشواز
دو خورشيد با هم در آميختند ز شوق آتش تر فرو ريختند
بگفتند با هم ز رنج فراق كه شد ذوب اندوه در اشتياق
سخن چون ر هجران پيشين شوداز آن تلخها، كام شيرين شود
بگفتند از گريه با خندههاگذشتند از خبط شرمندهها
به هم بر سر عهد و پيمان شدندكه در چند پيكر يكي جان شوند
بسي شاد و خندان ز صحرا و دشتنمودند در بارگه بازگشت
بر آورد پس يوسف نيك بخت پدر مادر خود به بالاي تخت
- س. 12، آ. 100
به خاك اوفتادند در پيش اوبه سجده پدر مادر و خويش او
چنين گفت يوسف كه باباي من!همين است تأويل رؤياي من
ز زندان رساندم خدا روي تختبه رؤيايم از حق بپوشاند رخت
شما را ز وادي به اينجا رساندشما جمع را گرد تنها رساند
به تلبيس شيطان مجزا شديمبه لطف خدا باز گرد آمديم
خدا كار ما را چنين راست كردبه رحمت همان را كه ميخواست كرد
به ما داد عزّت به رحمت، رحيمهمو هست - آري - عليم و حكيم
در اين حال آن مست جام اَلَستبه سوي خداوند برداشت دست
چنين گفت كاي بار پروردگار!تو بخشيدي عزت به اين خاكسار
همانسان كه خود مصلحت ديدهايبه من دانش و ملك بخشيدهاي
به من دادهاي علم تأويل خوابكه سوي حقيقت شوم راهياب
هلا، اي فرازنده آسمان پديد آور يك چنين خاكدان
توئي ياور من به هر دو سراي نگهدار و روزي ده و رهنماي
تو اي هادي دين و ايمان من چو ميگيري از جسم من، جان من
بميران مرا مسلمي راستين بپيوند با زمره صالحين
در اينجا به پايان رسد داستانوليكن خداوند دنبال آن
به ختم رسل مينمايد خطابكه اين بود از اخبار پنهان ناب
كه گفتم تو را از زبان سروشبه دنباله آن فرا دار گوش
نبودي تو در جمع حيلهگران كه پنهان ز يعقوب و از ديگران
كه در كار يوسف از آن خاندانبه تبعيد گشتند هم داستان
نيارند ايمان ز مردم بسيمَبَر رنج بيهوده با هر كسي
- س. 12، آ. 104
تو را مزد از آنان بر اين كار نيستچه، آيات ما غير تذكار نيست
بوند اكثر مردمان اين چنينبسي آيه كز آسمان و زمين
بر آن بگذرند و بپيچند رويبيادراك و انديشه و گفتگوي
ندارند باور خداوند خويش جز از مذهب شرك و دركي پريش
پس آيا بيارند ايمان ز بيمچو آيد بر آنان عذابي اليم
و يا ناگهان سر رسد رستخيزبر آنان شود بسته راه گريز
بگو دعوت من بود اين چنين ز بينش به سوي جهان آفرين
چو تسبيح او بر زبان من استهمين شيوه پيروان من است
من از جمله مشركين نيستمبغير از فرا خوان به دين نيستم
نكرديم پيش از تو ما برگزينمگر مردهايي ز هر سرزمين
كه گشتند ملهم به الهام مارساندند بر قوم پيغام ما
نكرديم جز آدمي بر گزين براي هدايات اهل زمين
- س. 12، آ. 109
همين مردم دور آخر زمانكه هستي تو مأمور ارشاد آن
پس آيا نخواهند رفتن سفر به روي زمين بهر گشت و گذر
مگر كز سر انجام پيشينيانببينند چون است از آنان نشان
بدانند باشد سرائي دگر خدا باوران را بسي خوبتر
بدانند بودند پيغمبران ز ايمان اقوام خود بد گمان
چو گشتند از قوم خود نااميدهمانگاه پيروزي ما رسيد
ظفر يافت آن كس كه ما خواستيمبه بد كارها ناروا خواستيم
در اين داستانها بسي بينش استبراي خردمند با دانش است
نباشند گفتار بر بافته كز افسانهها رنگ و رو يافته
- س. 12، آ. 111
گواهان اسفار پيشين بوندبيانگر به تفصيل در دين بوند
هدايات و رحمت ز رحمان بوند فرستاده بر اهل ايمان بوند
به دنبال اين قصّه اي هوشمند!نظر كن بر افزودنيهاي چند
نظر داشتم من در اين داستانبه مجموع مفهوم آيات آن
سرانجام داديم بر اين مناطهمه بخشها را به هم ارتباط
به تدبير شد باز درهاي گنجبه ره يابي از آيه صد و پنج
پي كسب بينش از اين داستانتدبّر نموديم در كل آن
نه سر گرمي است و نه صرف زماندهد شيوه زندگي را نشان
از اين پيش در متن اين داستاننمودم بسي نكتهها را بيان
وليكن بود رازها بي شماركه در ابتدا نيستند آشكار
بر آرم شماري از آنها برونمگر تا بگيرند از آن رهنمون
بهين قصّهها قصههاي خداست كه در زندگاني بسي رهنماست
به ما مينمايد كه رؤياي طفلبود انعكاس سجاياي طفل
همان گه تواني نهادش شناختبه طرزي سزاوار آن را نواخت
ره راستين را به رويش گشودبدادش به سوي هدف رهنمود
به يوسف به دين گونه يعقوب كردكه تأويل رؤياي او خوب كرد
نمودش كه از گفت بندد زباننسازد به كس آروزها عيان
چه، هر چند او را برادر بوندز باليدن او مكدّر شوند
اگر دوست باشد بسا از حسدكز آن چشم زخمي به او ميرسد
وگر نيز اطرافيان دشمنندسر راه او چاهها ميكنند
بشارت به او داد يك جايگاهبه پيغمبري از سر تخت شاه
كه يعني كساني توانا بوند كه دارنده دين و دنيا بوند
بيارد هر آنكس سزاوار هست به تأييد اللّه آن را به دست
به او همزمان آگهي نيز دادز تأثير ميراث نسل و نژاد
كه يعني هر آنكس بود پاكزادنشايد كه آلوده سازد نهاد
ببايد كه ميراث پاك پدر رساند به فرزند خود پاكتر
همين گونه آن پير رؤيا گذارنمودش به تشويق اميد وار
نگفتش كه اين ياوه گويي ز چيستبه رؤياي همچون تو تأويل نيست
به جدّ گوش داد او به گفت پسر نمودش ز تشويق خود بهره ور
به آمادگيهاش نيرو رساند از او سستي و بد گماني براند
نمودش كه رؤياي او راست استيكي سرنوشت خدا خواست است
به فرزند، آن پير نيكو نهادره و رسم بالندگي ياد داد
ولي شخص در گير با ترسها نگيرد از اين داستان درسها
نسازد به تدبير و فكر آشكار مفاهيم پنهان خردمندوار
به تدبير و انديشه بندند راهنخواهد بزرگي كند اشتباه
نجوبي در آيات اگر چند و چونبماند حقايق نهان در بطون
ببايد حقايق شود آشكار وگر چند گويندمان زينهار
نبيني كه از گفت فرزندگانبه قرآن خدا مينمايد بيان
- س. 12، آ. 8
به تعريف يعقوب گويند اينكه باشد پدر در ضلال مبين
بدين گونه ما را يكي درس دادكه باز است بر ما ره انتقاد
از اين پيش گفتم كه تبعيض بودكه بن مايه كين و تبغيض بود
حقايق بسي هست در داستان كه فرموده حق، با صراحت بيان
يكي اين كه يوسف به نزد پدرز ديگر كسان بود محبوبتر
بروز محبّت، چنان بد شديد كه جاي اخوّت حسد آفريد
حسادت به جايي رسانيد كار كه شد كينه و دشمني آشكار
همان كينه ورزي به جايي رسيدكه آمد گناه و تباهي پديد
دگر اينكه شد اعتراض آشكارپدر را چو ديدند يوسف مدار!
- س. 12، آ. 8
وز آن كينه، يعقوب را بد خبركه كوشيد افزون به حفظ پسر
خدا كرده اين رازها را عيانچرا ما نماييم آن را نهان؟
گمان مينماييم از خود سريكه ميكاهد از ارج پيغمبري
كه گر بعض اسرار گردد عيانبه روي زمين اوفتد آسمان!
بود بهر مردم فرستادگاننه بهر فرستادگان بندگان
در اين داستان هست سيزده نفربه ترتيب در صحنه اهل هنر
كساني دگر هست كم يا كه بيشكه هستند چرخان فرمان خويش
در اين داستان، قصّهگو چون خداستبه افراد، نام هنرور رواست
چو هر يك رل خويش اجرا كنندعمل پيش اهل تماشا كنند
مگر تا از اجراي آن داستانبگيرند عبرت تماشاگران
ه هم ديگر اعلام آرا كنند از آن ضعف و قوت هويدا كنند
وز آن اسوه گيرند در كارهادرستي چو باشد به كردارها
وگر ناپسند اوفتد كار كس به ره دور گردند از خار و خس
كنون داستان است و بازيگري ببايد ببازيگري داوري
در اين ستان، چون خدا قصّهگوستبود مفختر هر كه بازيگر اوست
وليكن بسا بعض دين باوراننگردند از اين گون سخن شادمان
بخواهند گفتار ناحق و حق همانند پيچيم در زر ورق
ز گفتار حق چشم پوشي كنيمبه كسب رضا دين فروشي كنيم
خدايا! مرا از لب پرتگاه نگهدار از لطف خود در پناه
خدايا! توأم اسوه كردي خليلكه ميخواست بر زنده كردن دليل
دليل - آورد بر دل ما قرار قراري ده اي بارّ پروردگار!
- س. 2، آ. 260
بكوشم از اين رو ز اندازه بيشبجويم جواب چراهاي خويش
توانم بگويم چو كار خداستدر آن كار چون و چرا نارواست
ولي اين ره عقل و تدبير نيستبه ره يافتن هيچ گه دير نيست
تو داني به رنجم ز ماندن به راهتوقّف بود بدترين اشتباه
مرا ساز پوينده راه خويشبه هر لحظه جوينده راز بيش
بلي، چونكه يوسف بشد برگزيندر آن خانه ايجاد شد خشم و كين
عدالت اگر از ميان دور شددو چشم حقيقت نگر كور شد
اگر داد ورزي فراگير نيستنظام عمومي به تدبير نيست
عدالت نه تنها به حكم است و مالكه در مهرواحسان و عشقاست و حال
به سوي دو كس چونكه داري نظريكي را اگر بنگري بيشتر
خلاف نواميس عدل است و دادبه اين كم نگه كردن و آن زياد
بر اين شيوه بايست تدبير كردنظام عدالت فراگير كرد
ز نامهرباني شد آن ده نفرحسود و ستم پيشه و حيلهگر
ببردند يوسف ز ديد پدر مگر تا به آنان نمايد نظر
- س. 12، آ. 9
چنان دور كردند يوسف به زوركه چشمان يعقوب گرديد كور
برادر كه بيگانه شد دور بهپدر گر بما ننگرد كور به!
چنين است احوال نوع بشركه خود خواه باشد نه چيز دگر
اگر از غمعشق دلبر گريستكند گريه بر خود به دلدار نيست
بلي ده برادر ز كين پدر ببستند بر قتل يوسف كمر
ولي حيله ديگري ساختند از آغوش در چاهش انداختند
نمودند تمهيد مكري بزرگكه فرزند يعقوب را خورده گرگ
سر انجام بردند از كين اوبه سوي پدر رخت خونين او
پدر چون كه پيراهن او بديديكي آه سرد از جگر بركشيد
كه گرگ ابتدا رختش از تن كشيدچو شد لخت آنگاه او را دريد!
خورد آدم و پيرهن خواره نيستببينيد اين پيرهن پاره نيست!
به يوسف چرا دشمني كرده سختولي كرده او مهرباني به رخت!
ببينيد آن گرگ تبعيض كارچه بيدادگر بوده است آشكار
ز نخبه دري كار ننگين كندولي رخت كم مايه رنگين كند
جنايت نه بازيچه و سرسري استفراوان نشان از جنايتگري است
چه هر چند جائي بود هوشيارنشان از جنايت بود ماندگار
كه افكار جاني از آن كوته استولي يابد آن كس كه كار آگه است
چو خواهي نماند نشاني ز بنز پي جو بترس و جنايت مكن
تو را گر كه انديشهاي در سر استبدان فوق آگاه، آگهتر است
بترس و ميالاي دامان كس كه هم كار دان هست و هم داد رس
بلي، بهر هر كردهاي كيفريستاگر از شهنشاه و پيغمبريست
نديدي كه بر اشرف انبياچه هشداري آمد ز سوي خدا؟
- س. 17، آ. 73 تا 75
چو در فتنهات افكند حيلهگرشوي از مجازات ما بهرهور
دو چندان جزا در حيات و مماتنيابي در آنگاه راه نجات
چو تبعيض در كار يعقوب بود ز پيغمبر، آن شيوه ناخوب بود
براي مثل بود اگر هفت سال دو چندان رسيدش فراق و ملال
نظام الهي به هستي يكيست كس و چيز از اين نظم آزاد نيست
نديدي چو يوسف به عزّت رسيدنداد از وجودش پدر را نويد
گهي برده و گاه محبوس بود گرفتار و محدود و مرئوس بود
ولي آن زماني كه آزاد شدز عزّت، ز قدرت، بسي شاد شد
به يك دوره هفت يا هشت سالپدر را نكرد آگه از وضع و حال
توانست كرد آگه اما نكرد رها كرد او را به هجران و درد
سبب را اگر باز پرسي ز مابگوئيم اين بود كار خدا
مگر تا ببيند مجازات خويشدو چندان - نه كمتر نه يك روز بيش
بلي، ظاهر امر باشد چنين ولي پيش يك ديده تيز بين
سر رشته در پنجه ديگريستسر ديگرش نيز آزاد نيست
از اين سو به دستان ما بسته استپس اين دستها جمله وابسته است
به جنبش در آيند در چار سواز آن ريسمان و سرانگشت او
همين داستان را به ديگر نظربه تدبير و انديشه افزون نگر
ببين كار يعقوب و فرزندگان چه و يوسف و ساقي و كاروان
خريد عزيز و زن و عشق او زنان دگر، تهمت و هاي و هو
به زندان و رؤياي نان شراببه فرعون، آن خوشه و گاو و خواب
به يوسف كه تأويل رؤيا نمودبه دربار و گنجينهها ره گشود
وزان عزّت و قدرت و اختياركه مجموع آن را گرفت او به كار
ز يوسف به فرعون ياري شود كه خلق خدا پاسداري شود
مگر مردم شهرها و دهات بيابند از خشكسالي نجات
دهد گسترش شيوه كشت و كارنگهداري و مصرف خوار بار
نشان دادشان بهترين كاشت رابهين داشت با طرز برداشت را
نگهداري غلّه از او بود كه امروز آن كار، سيلو بود
به كشور چو انديشه نان نمود همان از تكاليف سلطان نمود
همين شيوه كاكنون بود بر قرارز يوسف بود در جهان يادگار
كه بر غلّه و نان نظارت كندمبادا بد انديشه غارت كند
ز همكاري شاه با انبيا رهد مردم از سختي و تنگنا
بلي، چونكه اشكال افتد به كاربه دست نبي اوفتد اختيار
بود امر، امر جهان آفرين كه والي ببايد بود به گزين
- س. 4، آ. 58
به اهل عمل وا نهد كار رابه دست امين گنج و انبار را
چه، حاكم ببايد بود دادگرهنر را سپارد به اهل هنر
نخواهد ز نااهل تأويل خوابز نزديك نادان كند اجتناب
نظامي كه فرزانه سالار نيستبه كشور مداري، سزاوار نيست
در اين مختصرها معاني بسيستكند فهم معنا، چو خوانا كسيست
كنون حرف تأويل آمد ميانكنم معني آن ز قرآن بيان
بود گمرهي گر كلام خدانباشد به هر راه ما رهنما