SHAMAMEH.ORG

حال‌ بني‌ اسراييل‌ پس‌ از كوچ‌ به‌ مصر

به‌ تورات‌ گويد كه‌ هفتاد تن‌به‌ مصر آمد و جست‌ آنجا وطن‌
مرا نيست‌ در اين‌ عدد گفتگوسخن‌ هست‌ از هجرت‌ و بعد از او
چو يعقوب‌ و آلش‌ به‌ مصر آمدندمؤيّد به‌ تأييد يوسف‌ شدند
همين‌ گونه‌ چون‌ بود يوسف‌ عزيزبه‌ او بود فرعون‌ هماهنگ‌ نيز
كنون‌ چون‌ پدر بود و اخوان‌ اوپسنديد فرعون‌ فرمان‌ او
به‌ فاميل‌ يوسف‌ بس‌ اعزاز كردكه‌ او را فراوان‌ سرافراز كرد
هر آن‌ يك‌ زميني‌ پسنديده‌ ديدهمان‌ را براي‌ سكونت‌ گزيد
به‌ هر جا كه‌ شد، مرتع‌ و كشتزارنمودند با ميل‌ خود اختيار
ز قحطي‌ يكي‌ مصري‌ روي‌ زردبه‌ كار تصرف‌ تعرّض‌ نكرد
خصوصاً كه‌ بودند آن‌ مصريان‌ز قحطي‌ همه‌ در تكاپوي‌ نان‌
به‌ عمّال‌ يوسف‌ سر و كار داشت‌چه‌، يوسف‌ نظارت‌ بر انبار داشت‌
در آن‌ ملك‌ يوسف‌ همه‌ كاره‌ بوددر انديشه‌ خلق‌ بيچاره‌ بود
نپيچيد كس‌ سر ز فرمان‌ او چه‌، مي‌بود روزي‌ خور از خوان‌ او
به‌ فرزانگي‌ باورش‌ داشتند در آن‌ سرزمين‌ رهبرش‌ داشتند
چو از او نديدند جز عدل‌ و دادبه‌ فرمان‌ او خلق‌ گردن‌ نهاد
از اين‌ پايه‌، فاميل‌ جستند سودبه‌ كردارشان‌ هيچ‌ مانع‌ نبود
رها و يله‌ هر طرف‌ تاختندبه‌ بهتر زمين‌ چنگ‌ انداختند
چو بودند زحمت‌ كش‌ و پر توان‌گرفتند سود فراوان‌ از آن‌
ز هر منبعي‌ بهره‌ برداشتند به‌ هر گوشه‌اي‌ ريشه‌اي‌ كاشتند
چو مي‌بود يوسف‌، چه‌ غم‌ داشتندگرفتند از او هر چه‌ كم‌ داشتند
اگر چند مي‌بود كمبود آب‌شدند از همان‌ ابتدا كامياب‌
همان‌ ابتدا سر برافراشتندز بس‌ جدّ و جهد و هنر داشتند
پس‌ از آنكه‌ آن‌ دور خشگي‌ گذشت‌زمين‌ بيش‌ از پيش‌ آماده‌ كشت‌
زمينهاي‌ بگرفته‌ در اختيار مبدّل‌ به‌ مرتع‌ شد و كشتزار
به‌ سعي‌ و عمل‌ جمله‌ را كاشتندفراوان‌ از آن‌ بهره‌ برداشتند
چراگاهشان‌ پر علفزار شد ز دام‌ و گله‌، بهره‌ بسيار شد
بيفزود مكنت‌، به‌ زاد و وَلَدبه‌ قوم‌ مُهاجر فراتر ز حدّ
ز زاد و ولد گشت‌ در آن‌ ديارز كنعانيان‌ عدّه‌ صدها هزار
به‌ هر منبعي‌ چنگ‌ انداختندهمه‌ كسب‌ و كار آن‌ خود ساختند
بگشتند يعقوبيان‌ بهره‌ورز صنعت‌، تجارت‌، زراعت‌، هنر
به‌ همراه‌ يوسف‌ زماني‌ درازبماندند در مكنت‌ و عز و ناز
گرفتند از مصريان‌ كارشان‌ ادارات‌ و املاك‌ و بازارشان‌
به‌ تدريج‌ شد مصريان‌ زيردست‌گرايش‌ نمودند در كار پست‌
چو ديدند خواري‌ ز بيگانگان‌بشد كينه‌ توزي‌ در آنان‌ عيان‌
ولي‌ كينه‌ ورزي‌ نمي‌كرد سود چه‌ يوسف‌ بهين‌ سرور قوم‌ بود
يقين‌ دان‌ كه‌ يوسف‌ گه‌ داوري‌نمي‌كرد از كس‌ حمايتگري‌
چه‌، او بود انگاره‌ عدل‌ و دادنمي‌شد به‌ دور از طريق‌ رشاد
ولي‌ گشت‌ از زير دستان‌ او ز مردم‌ بسي‌ دور دامان‌ او
كشيدند اطراف‌ او را حصارنمودندش‌ از مردمان‌ بر كنار
خود آنان‌ به‌ تمهيد و تدليس‌ و زورنمودند خواهندگان‌ را به‌ دور
بلي‌، پيشكاران‌ پر ناز و فيس‌نشاندند خود را به‌ جاي‌ رئيس‌!
همه‌ شاكيان‌ دست‌ بر سر كنندو يا در نهان‌ كار ديگر كنند!
به‌ يوسف‌ چو شد موقع‌ ارتحال‌ز كنعانيان‌ شد دگرگونه‌ حال‌
همه‌ خلق‌ مصري‌، بپا خواستندعليه‌ مهاجر صف‌ آراستند
ولي‌ بود جمع‌ مهاجر كثيرصفي‌ متحد كاردان‌ و دلير
كه‌ از پايگه‌ بر نمي‌داشت‌ دست‌تحمل‌ نمي‌كرد هرگز شكست‌
در آن‌ داو چون‌ مصريان‌ باختندبه‌ تزوير و نيرنگ‌ پرداختند
كه‌ ديده‌ است‌ يك‌ شخص‌ عالي‌ جناب‌به‌ معبد شبي‌ اين‌ خبر را به‌ خواب‌
كه‌ طفلي‌ بر آمد ز قوم‌ يهود ز سلطان‌ ما تاج‌ شاهي‌ ربود
يقين‌ است‌ رؤياي‌ او راست‌ است‌چنين‌ گفته‌اي‌ بي‌ كم‌ و كاست‌ است‌
چو اخبار رؤيا به‌ سلطان‌ رسيدصلاح‌ خودش‌ را در اين‌ كار ديد
كه‌ در يك‌ فراخواني‌ از كاهنان‌كند شرح‌ رؤيا به‌ آنان‌ بيان‌
چنين‌ كرد و اخبار را باز گفت‌بپرسيد تأويل‌ و راز نهفت‌
چو بودند با قوم‌ خود كاهنان‌ در آن‌ حيله‌ و مكر همداستان‌
بگفتند آري‌، خبر راست‌ است‌ كه‌ پيش‌ آگهيها خدا خواست‌ است‌
مگر تا كه‌ سلطان‌ بداند ز پيش‌بينديشد از آخر كار خويش‌
ببايد كه‌ سلطان‌ شود پيش‌ گيرنبايد شود چاره كار، دير
همه‌ كاهنان‌ را چنين‌ است‌ راي‌پسر از يهودي‌ نماند به‌ جاي‌
پس‌ اكنون‌ بفرما زن‌ و مردها بمانند پيوسته‌ از هم‌ جدا
نبايد ز كنعانيان‌ هيچ‌ كس‌بيابند با همسران‌ دسترس‌
نگردند زنهايشان‌ بارداركه‌ دشوار مي‌گردد انجام‌ كار
از امروز، اي‌ پادشاها! بهُش‌پسرهاي‌ كنعانيان‌ را بكش‌!
ز رؤيا كه‌ خوش‌ يادمان‌ داشتندهمان‌ خواب‌ را راست‌ انگاشتند
بفرمود فرعون‌، گروهي‌ نهان‌كه‌ گردند جاسوس‌ حال‌ زنان‌
زني‌ گر بزايد پسر از يهودكشندش‌ به‌ امري‌ كه‌ فرموده‌ بود
همه‌ هر چه‌ نوزاد باشد پسرنمايندش‌ از دور هستي‌ به‌ در
مگر تا از آن‌ پس‌ ز كنعانيان‌نماند يكي‌ مرد در اين‌ جهان‌
از آن‌ پس‌، به‌ كنعانيان‌ روزگاربگرديد وارونه‌ و كج‌ مدار
شگفتا ز رؤيا بلند اختري‌ ببخشيد آن‌ قوم‌ را سروري‌
پس‌ از روزگاري‌ ز رؤياي‌ گول‌نمود اختر بخت‌ آنان‌ افول‌
تو گويي‌ كه‌ آن‌ دوره‌ يك‌ خواب‌ بودو يا نقش‌ آمال‌ بر آب‌ بود
ز يوسف‌ به‌ كنعانيان‌ تاخت‌ نورچو يوسف‌، بشد بخت‌ آنان‌ به‌ گور
حسد چونكه‌ يك‌ خوي‌ ديرينه‌ شد در آخر مبدّل‌ به‌ يك‌ كينه‌ شد
يكي‌ مكر نو، مصريان‌ ساختند كه‌ كنعانيان‌ در چه‌ انداختند
مذلت‌ كه‌ از مكر بد خواه‌ بودبه‌ كنعانيان‌ بدتر از چاه‌ بود
از آن‌ پس‌ به‌ تدريج‌ با مكر و زورز اموال‌ و املاك‌ گشتند دور
بشد دستشان‌ كوته‌ از كسب‌ و كارسيه‌ شد بر آنان‌ بسي‌ روزگار
به‌ ناچار از تنگي‌ زندگي‌ نمودند بر مصريان‌ بندگي‌


گريبان‌ چو بگرفت‌ بيچارگي‌بدادند تن‌ را به‌ بيكارگي‌
از آن‌ سوي‌ در آشكار و نهان‌گرفتند زير تجسس‌ زنان‌
بكشتند نو زادهاي‌ پسر كه‌ افزون‌ نگردند مردان‌ دگر
زنان‌ را نمودند يكسر كنيزبه‌ كار گل‌ و خشت‌ بردند نيز
يكي‌ مرد كنعاني‌ عمران‌ به‌ نام‌كه‌ در ساحل‌ نيل‌ بودش‌ مقام‌
يكي‌ كلبه‌ در بين‌ نيزار داشت‌دلي‌ روشن‌ و چشم‌ بيدار داشت‌
زنش‌ داشت‌ چون‌ كودكي‌ در شكم‌گرفتار اندوه‌ گرديد و غم‌
زن‌ از بيم‌ جاسوس‌ فرعونيان‌ نمي‌كرد آبستني‌ را عيان‌
چو او بيم‌ از جان‌ فرزند داشت‌شكم‌ را نهان‌ در شكم‌ بند داشت‌
چو نزديك‌ بنهادن‌ بار شد نهان‌ از خبرچين‌ به‌ ناچار شد
بسي‌ ماند در كلبه خود نهان‌كه‌ آمد بر آن‌ زن‌ گه‌ زايمان‌
ز بيم‌ خبرچين‌ زن‌ حامله‌ بزاييد بي‌ ياور و قابله‌
ز بخت‌ «بد و خوب‌» بود او پسررخش‌ بد فروزان‌ چو قرص‌ قمر
دو چشم‌ سيه‌ فام‌ و گيرنده‌ داشت‌نگاهش‌ نفوذي‌ فريبنده‌ داشت‌
مرا نيست‌ آگاهي‌ و آن‌ توان‌ كه‌ اوصاف‌ او را نمايم‌ بيان‌
ولي‌ مي‌توان‌ گفت‌ بود آن‌ پسرز ميراث‌ كنعانيان‌ بهره‌ور
پسر چون‌ نياگش‌ به‌ رخسار بودكه‌ از مرد و زن‌، سخت‌، دل‌ مي‌ربود
چو مادر پسر را در آغوش‌ كردهمه‌ درد زادن‌ فراموش‌ كرد
به‌ رأفت‌ بشست‌ و به‌ رختش‌ نهادز رگهاي‌ جانش‌ به‌ او شير داد
هم‌ او شادمان‌ بود و هم‌ مي‌گريست‌ندانست‌ در حفظ‌ او چاره‌ چيست‌
اگر در بر خود نگهداردش‌ در آخر، به‌ جلاد بسپاردش‌
نه‌ ميشد كه‌ آن‌ مام‌ فرزندداربه‌ بيرون‌ كشور نمايد فرار
چه‌، هر سو بسي‌ ديده تيز بين‌در آن‌ سرزمين‌ بود اخبار چين‌
سر انجام‌ از درد و انديشه‌ خفت‌به‌ رؤيا ز گفت‌ سروشي‌ شنفت‌
كه‌ اي‌ تازه‌ زائيده طفل‌ دوست‌خداوند كودك‌، نگهدار اوست‌
به‌ موساي‌ خود دم‌ به‌ دم‌ شير ده‌چو ترسيدي‌ او را به‌ تابوت‌ نه‌
- س‌. 28، آ. 7
پس‌ آنگاه‌ در رود نيلش‌ فكن‌در آبش‌ رها كن‌ به‌ اميّد من‌
نترس‌ و نه‌ مي‌باش‌ اندوهگين‌كه‌ باز آوريمش‌ به‌ اين‌ سرزمين‌
كنيمت‌ ز ديدار او شادمان‌نمائيمش‌ از جمله‌ پيغمبران‌
دل‌ مادر از درد آرام‌ شد چه‌ دانست‌ رؤيا ز الهام‌ شد
خصوصاً كه‌ در نيل‌ افكندش‌به‌ از ماندن‌ و ديدن‌ كشتنش‌
از اين‌ رو يكي‌ جعبه‌ از چوب‌ داشت‌پسر را بياورد و در آن‌ گذاشت‌
به‌ زير تنش‌ فرش‌ و بالش‌ نهادبه‌ همراه‌ اندوه‌ و نالش‌ نهاد
بگرييد مانند ابر بهاربه‌ پنهان‌ نه‌ با شيون‌ و زار زار
نمي‌خواست‌ كس‌ ناله‌اش‌ بشنودمگر راز او آشكارا شود
بشد چيره‌ بر فطرت‌ مادري‌اميد نجات‌ از خدا ياوري‌
نظر كرد و گفتش‌ كاي‌ آرام‌ جان‌!پذيرا شو از مادر اين‌ زيستمان‌
از اين‌ بيش‌ كارم‌ نيايد ز دست‌ برو، جان‌ مادر! خداوند هست‌
سرانجام‌ آن‌ مادر دردمند ببوسيد و در رود نيلش‌ فكند
يكي‌ دختر او داشت‌ بس‌ تيز هوش‌به‌ او گفت‌ مادر، فرا دار گوش‌
نهاني‌ به‌ دنبال‌ موسي‌ برو مبادا كس‌ آگاه‌ گردد ز تو
ز صندوق‌ چشمان‌ خود بر مدارببين‌ تا چه‌ آيد ز پروردگار
به‌ دنبال‌ موسي‌ بشد خواهرش‌مگر تا چه‌ خواهد رسد بر سرش‌
قضا را كه‌ از نيل‌ يك‌ انشعاب‌به‌ كاخ‌ شهي‌ مي‌رسانيد آب‌
بر آب‌ روان‌، نيز تأثير باد در آن‌ شعبه‌ صندوقچه‌ رو نهاد
شه‌ و همشرش‌ بود در حال‌ گشت‌ ندانسته‌ در ساحل‌ جو گذشت‌
كي‌ جعبه‌ ديدند در جويباركه‌ در آب‌ جو مي‌رود بي‌ قرار
بفرمود شه‌ با غلامان‌ كه‌ زودبگيرند آن‌ جعبه‌ از آب‌ رود
گرفتند و بردند در پيش‌ شاه‌جو در جعبه‌ كردند آنها نگاه‌
يكي‌ طفل‌ ديدند چون‌ قرص‌ ماه‌كه‌ مي‌كرد خندان‌ به‌ آنان‌ نگاه‌
چو پستان‌ فرو برده‌ در كام‌، شصت‌از آن‌ حال‌ مهرش‌ به‌ دلها نشست‌
زن‌ شاه‌ دانست‌ طفل‌ صغيربسي‌ مانده‌ در جعبه‌ ناخورده‌ شير
وليكن‌ شگفتا، كه‌ آرام‌ بودتو گوئي‌ كه‌ در دامن‌ مام‌ بود
چو آغوش‌ مادر به‌ تابوت‌ بودز انگشت‌ در جستن‌ قوت‌ بود
زن‌ شاه‌ چون‌ حالت‌ طفل‌ ديدبه‌ سينه‌ دلش‌ مادر آسا تپيد
چو مادر برفت‌ از كفش‌ اختياركشيدش‌ در آغوش‌ فرزند وار
همي‌خواست‌ بي‌صبر چون‌ جان‌ خويش‌كند سيرش‌ از شير پستان‌ خويش‌
ولي‌ گشت‌ غمگين‌ كه‌ بي‌ شير بودز بي‌ شيري‌ خويش‌ دلگير بود
از آن‌ بانگ‌ زد بر نديمان‌ خويش‌چه‌ كس‌ شير دارد به‌ پستان‌ خويش‌
بيابيد و آريد در نزد من‌يكي‌ شير ده‌ تازه‌ زائيده‌ زن‌
بجستند چندين‌ زن‌ شيردارنشد موسي‌ از هيچ‌ يك‌ شير خوار
- س‌. 28، آ. 12
خدا كرد از آن‌ پيش‌ بر او حرام‌كه‌ پستان‌ كس‌ را نگيرد به‌ كام‌
نهان‌ خواهرش‌ شاهد از دور بوددو چشمش‌ از آن‌ حال‌ پر نور بود
چه‌، دانست‌ از لطف‌ پروردگاركه‌ موسي‌ از آن‌ ورطه‌ شد رستگار
نهاني‌ ميان‌ زنان‌ گفت‌ من‌شناسم‌ يكي‌ تازه‌ زائيده‌ زن‌
بخواهيد اگر، آرام‌ او را سريع‌دهد شير، شايد به‌ طفل‌ رضيع‌
پذيرفته‌ چون‌ گشت‌ بيرون‌ دويدشتابان‌ چو در نزد مادر رسيد
ز احوال‌ فرزندش‌ آگه‌ نمود به‌ او گفت‌ هر چيز را ديده‌ بود
بيا مادرم‌! پاي‌ در كاخ‌ نه‌به‌ فرزند دلبند خود شير ده‌
نشد چند ساعت‌ در آن‌ روز بيش‌خداوند عمل‌ كرد بر عهد خويش‌
بگردي‌ اگر در جهان‌ سربسر نيابي‌ از او كس‌ وفادارتر
برو خويشتن‌ را به‌ يزدان‌ سپاربشو در دو گيتي‌ ز بد رستگار
به‌ بازارگاني‌، كسي‌ سود برد كه‌ كالاي‌ خود نزد معبود برد
از آن‌ كلبه‌ شد مام‌ موسي‌ دوان‌سوي‌ كاخ‌ فرعون‌ و موسي‌ روان‌
نه‌ تنها پسر را در آغوش‌ يافت‌مكان‌ و امان‌ و خور و نوش‌ يافت‌
گرفتش‌ چو جان‌ و در آغوش‌ برد به‌ او سينه خويشتن‌ را سپرد
پسر كرد در روي‌ مادر نظر نمودش‌ ز بس‌ رازها با خبر
چو يك‌ غنچه‌ در بامدادان‌ شكفت‌خموشانه‌ با مادر خويش‌ گفت‌
كه‌ اي‌ مادرم‌! خويشتندار باش‌چو يك‌ غنچه‌ پوشاي‌ اسرار باش‌
نديدي‌ كه‌ چون‌ هر گلي‌ لب‌ گشادرود هستي‌ آن‌ به‌ تاراج‌ باد
ز افشاي‌ اسرار خود لب‌ ببند ز پيروزي‌ و شادماني‌ مخند
گر آگاه‌ از اين‌ راز فرعون‌ شودتو داني‌ كه‌ بر كودكت‌ چون‌ رود!
به‌ رحمت‌ خدا كرد زن‌ را صبور ز فرعونيان‌ برد درك‌ و شعور
از آنان‌ كسي‌ درك‌ اين‌ را نداشت‌كه‌ دختر چرا پا به‌ آنجا گذاشت‌
چه‌ شد آنكه‌ آن‌ دختر اهل‌ ده‌ بد آگاه‌ از يك‌ زن‌ شير ده‌
كه‌ موسي‌ نشيند به‌ دامان‌ او خورد شير، تنها، ز پستان‌ او
چه‌ شد كاين‌ سه‌ فرد از نژاد يهودبس‌ آسان‌ به‌ دربار ما ره‌ گشود؟
خدا برد چون‌ عقلشان‌ را ز سرنكردند بر اين‌ شگفتي‌ نظر
چه‌، او هر چه‌ بخشد تواند گرفت‌نمي‌باشد اين‌ پيش‌ آمد شگفت‌
چو خوش‌ گفت‌ فردوسي‌ نيك‌ راي‌كه‌ رحمت‌ بر او باد در آن‌ سراي‌
«اگر تيغ‌ عالم‌ بجنبد ز جاي‌نبُرّد رَگي‌ تا نخواهد خداي‌»
خدا خواست‌ موسي‌ بماند به‌ جاي‌ز فرعون‌ و درباريان‌ برد راي‌
در آخر به‌ تدريج‌ از آن‌ جايگاه‌غلامان‌ برفتند از اطراف‌ شاه‌
چو گشتند آرام‌ ازهاي‌ و هوز موسي‌ نمودند بس‌ گفتگو
ز زيبايي‌ و صورت‌ و موي‌ اوز چشمان‌ چون‌ چشم‌ آهوي‌ او
ز اندام‌ و اعضا و لبخند اوز لبهاي‌ شيرين‌تر از قند او
ز بازو، ز دست‌ و ز انگشتهاز بستن‌ ز بگشودن‌ مشتها
نگاهش‌ كه‌ هم‌ عمق‌ و هم‌ موج‌ داشت‌ز ژرفا جهش‌ها سوي‌ اوج‌ داشت‌
چو تعريفها مادرش‌ مي‌شنيددل‌ او ز شادي‌ ببر مي‌تييد
همي‌ داشت‌ در سينه‌اش‌ آرزوكند هم‌ نوايي‌ در آن‌ گفتگو
دلش‌ خواست‌ تا سينه‌ را كرد چاك‌فرو پيش‌ موسي‌ بيفتد به‌ خاك‌
ولي‌ بود چسبيده‌ موسي‌ به‌ آن‌نمي‌بود اگر پوست‌، پا در ميان‌
دو دل‌ مي‌شنيدند آواي‌ هم‌ ببردند نيرو ز نجواي‌ هم‌
در آن‌ حال‌ شور و نشاط‌ و اميديكي‌ گفته شوم‌، مادر شنيد
كه‌ شه‌ گفت‌ هست‌ اين‌ پسر بيگمان‌به‌ جا مانده‌ از نسل‌ كنعانيان‌
رها گشته‌ از تيغ‌ عمال‌ من‌ به‌ دستم‌ رسانيده‌ اقبال‌ من‌
چو دشمن‌ بود، من‌ ندارم‌ دريغ‌اگر گردنش‌ را سپارم‌ به‌ تيغ‌
زن‌ خوب‌ و فرزانه نيكراي‌بگفت‌ اي‌ عزيزم‌! بترس‌ از خداي‌
فرستاده‌ او را خدا نزد شاه‌مگر تا بگيري‌ توأش‌ در پناه‌
مپندار اين‌ بي‌ گنه‌ دشمن‌ است‌كه‌ چشمان‌ ما هر دو زو روشن‌ است‌
- س‌. 28، آ. 9 و..
هلا، سرورا!! پادشاها! به‌ هش‌بترس‌ از خدا، بي‌ گنه‌ را مكش‌
بسا اينكه‌ ما را شود سودمنداگر پروريمش‌ به‌ اندرز و پند
و يا اينكه‌ مانند پيوند خويش‌گزينيم‌ او را چو فرزند خويش‌
به‌ مهر و عطوفت‌ بگفت‌ و شنوددل‌ همسر خشمگين‌ را ربود
خدا داده‌ زن‌ را هزاران‌ شگردكز آن‌ رام‌ خود مي‌نمايند مرد
به‌ ويژه‌ زن‌ خوب‌ پرهيزگاركه‌ با همسرش‌ مهربان‌ است‌ و يار
به‌ صد شيوه‌ او مرد را رام‌ كردبه‌ دورش‌، از انديشه خام‌ كرد
به‌ او گفت‌ خود مي‌كنم‌ مادري‌به‌ آئين‌ دولت‌، پسر پروري‌
چنانش‌ كنم‌ رهنمائي‌ به‌ راه‌كه‌ گردد بهين‌ ياور پادشاه‌
ز آموزش‌ من‌ دل‌ آسوده‌ دارمينديش‌ و او را به‌ من‌ واگذار
خصوصاً كه‌ اين‌ مادر شير دارنگهدار باشد بر اين‌ شير خوار
شه‌ آسوده‌ دل‌ گشت‌ و تسليم‌ شدتهي‌ دل‌ ز انديشه‌ و بيم‌ شد
از آن‌، مام‌ موسي‌ ز وحشت‌ برست‌كه‌ شد زاده خويش‌ را سرپرست‌
در آن‌ كاخ‌ دادند او را مكان‌ حقوق‌ و رفاه‌ و مقام‌ و نشان‌
به‌ كاخش‌ بسي‌ محترم‌ داشتند بر او خادمان‌ نيز بگماشتند
چه‌ كس‌ مي‌تواند نمايد چنين‌به‌ غير از خداي‌ جهان‌ آفرين‌
ز نيزار و از كلبه‌ آرد برون‌به‌ كاخ‌ و مقامش‌ شود رهنمون‌
كند همدم‌ او زن‌ شاه‌ رابه‌ مادر دهد طفل‌ دلخواه‌ را
از آن‌ بيشتر كاو زن‌ شاه‌ بودخدا باور و خويش‌ آگاه‌ بود
نمي‌كرد او، از خدا باوري‌ به‌ غير از نكويي‌ و دين‌ پروري‌
وليكن‌ نمي‌برد فرعون‌ گمان‌ زن‌ او موحّد بود در نهان‌
نكو كاريش‌ هم‌ پسنديده‌ بودوز آن‌ شاه‌ هرگز نرنجيده‌ بود
به‌ هر دين‌ و مذهب‌، ز كار نكونكو كار دارد بسي‌ آبرو
هلا، تا تواني‌ نكو كار باش‌ز كردار نيك‌ آبرو دار باش‌
زن‌ شاه‌ دانست‌ از آغاز كاركه‌ چون‌ است‌ آن‌ صحنه‌ها را مدار
ز شم‌ّ زنان‌ مام‌ موسي‌ شناخت‌كسي‌ را از آن‌ درك‌ آگه‌ نساخت‌
چه‌ مي‌ديد همگوني‌ رنگ‌ و روبه‌ دختر، به‌ مادر، به‌ فرزند او
همين‌ گونه‌ در چشم‌ آن‌ زن‌ بديدكه‌ احساس‌ مادر تتق‌ مي‌كشيد
از آن‌ هر سه‌ موجود و طرز نگاه‌حقيقت‌ عيان‌ بود بي‌ اشتباه‌
ز چسبيدن‌ كودك‌ شير خواربه‌ پستان‌ آن‌ مادر شير دار
ز طرز مكيدن‌ ز ادراك‌ و لمس‌كه‌ دارد تمركز ز احساس‌ خمس‌
روان‌ بودن‌ از مادري‌ جان‌ اوبه‌ حلقوم‌ كودك‌ ز پستان‌ او
فقط‌ آنكه‌ ديوانه‌ يا ابله‌ است‌از ادراك‌ مفهوم‌ ناآگه‌ است‌
ز حق‌ آن‌ زن‌ زيرك‌ آگاه‌ شدنه‌ بي‌درك‌ و احساس‌ چون‌ شاه‌ شد
زن‌ از طفل‌ و مادر حمايت‌ نمودمحبت‌، كرم‌ بي‌ نهايت‌ نمود
چنان‌ بود مجذوب‌ رخسار طفل‌كه‌ پيوسته‌ مي‌شد به‌ ديدار طفل‌
نبودش‌ اگر بيم‌ افشاي‌ راز از او سوي‌ كاخش‌ نمي‌گشت‌ باز
بر او مهر كمتر ز مادر نداشت‌خود او گوئيا طفل‌ ديگر نداشت‌
كه‌ اينگونه‌ بر طفل‌ دل‌ بسته‌ بودبلي‌، او زني‌ پاك‌ و وارسته‌ بود
ز مهر فراوان‌ كه‌ بر طفل‌ داشت‌بر آنان‌ غلام‌ و كنيزان‌ گماشت‌
چو فرزند دلبند خود شاهواربر او دايه‌ فرمود و آموزگار
چو شد روزي‌ طفل‌ و مادر فراخ‌از اين‌ روي‌ عمران‌ هم‌ آمد به‌ كاخ‌
بشد خاندان‌ جمله‌ در كاخ‌ جمع‌همانند پروانگان‌ گرد شمع‌
به‌ فرعون‌ به‌ تدريج‌ شد آگهي‌كه‌ دشمن‌ درآمد به‌ كاخ‌ شهي‌
اگر بود از اول‌ از او بد گمان‌وليكن‌ حقيقت‌ بر او شد عيان‌
ولي‌ شاه‌ را بود مانع‌ دو چيزكه‌ با جان‌ موسي‌ نمايد ستيز
يكي‌ اينكه‌ مي‌داشت‌ بانوي‌ شاه‌چو فرزند خود طفل‌ را در پناه‌
دگر، چونكه‌ در چشم‌ موسي‌ بديديكي‌ موج‌ از آن‌ در رگانش‌ خزيد
كه‌ مي‌كرد رگهاي‌ او مور موراگر چند مي‌بود از آن‌ طفل‌ دور
بلي‌، عرصه سينه‌اش‌ بود تنگ‌ ولي‌ مهر و كين‌ بود در آن‌ به‌ جنگ‌
گهي‌ مهر بر كينه‌ پيروز بودگهي‌ كينه‌اش‌ عاطفت‌ سوز بود
گهي‌ خواست‌ تا زير فرمان‌ مهررود در تماشاي‌ آن‌ خوب‌ چهر
چو جان‌ عزيزش‌ بگيرد به‌ بركند رنج‌ شاهي‌ ز جسمش‌ به‌ در
ولي‌ فكر فرعوني‌ خويش‌ داشت‌كز آن‌ باد در بيني‌ خويش‌ داشت‌
كه‌ اينك‌ خداوند كشور منم‌ تفرعن‌ چرا زير پا افكنم‌
گهي‌ خواست‌ در حفظ‌ آن‌ تاج‌ و تخت‌سپارد به‌ درژخيم‌ آن‌ شور بخت‌
ز سويي‌ دلي‌ عاطفت‌ پيشه‌ داشت‌ز سويي‌ ز بانويش‌ انديشه‌ داشت‌
نمي‌خواست‌ هرگز كه‌ بانوي‌ اوز اندوه‌ و غم‌ بنگرد روي‌ او
نمي‌دانم‌ از اين‌ صفتها كدام‌فزونتر در افكند او را به‌ دام‌
ولي‌ دانم‌ اين‌ را خدا چونكه‌ خواست‌كند كار و اسباب‌ هر چيز راست‌
يكي‌ را دهد چهره‌اي‌ ارجمنديكي‌ را دهد خوي‌ زيبا پسند
يكي‌ را دهد ديده‌اي‌ موجداريكي‌ را بر امواج‌ سازد سوار
چه‌، دريا اگر پر تلاطم‌ شودشناور در اعماق‌ آن‌ گم‌ شود
نديدي‌ مگر هيچ‌ در مردمك‌ كه‌ بر غرقه‌ هرگز نيايد كمك‌
چنان‌ باشدش‌ قدرت‌ انجذاب‌كه‌ خواهد كشيدت‌ به‌ ژرفاي‌ آب‌
بلي‌، گر بخواهد خداي‌ بزرگ‌شود بره‌اي‌ را پرستار، گرگ‌
به‌ تدريج‌ موسي‌ در آن‌ بارگاه‌به‌ سوي‌ جواني‌ بپيمود راه‌
نژاد نكو، بهترين‌ خورد و خواب‌مكان‌ امن‌، زيبا، چمنزار، آب‌
گل‌ و سبزه‌ و نغمه‌هاي‌ هزاردرختان‌ سرسبز و پر برگ‌ و بار
نگهبان‌، پرستار، آموزگاربدنسازي‌ و ورزش‌ كارزار
ذكاوت‌، فراست‌، اصالت‌ وجودكه‌ در چهره او تجلي‌ نمود
ز موسي‌ چنان‌ نوجواني‌ بساخت‌كه‌ از دور هر كس‌ بديدش‌ شناخت‌
تو گويي‌ يكي‌ يوسف‌ حسن‌ بود كه‌ باز آمد او در جهان‌ وجود
هر آن‌ كس‌ كه‌ مي‌ديد بالاي‌ اونمي‌كَند دل‌ از تماشاي‌ او
همين‌ گونه‌ حال‌ دل‌ شاه‌ بودكه‌ بر ديدنش‌ ديده‌ بر راه‌ بود
دلي‌ داشت‌ پر مهر و خشم‌ و حسدبي‌ آرام‌ از انديشه‌ خوب‌ و بد
به‌ دوري‌ از او، حالتي‌ زار داشت‌به‌ نزديك‌ او، خويش‌ را خوار داشت‌
چو موسي‌ بُد او ناخودآگاه‌ بودچو يك‌ برده‌ در حضرت‌ شاه‌ بود
چنان‌ بود در نزد موسي‌ حقيركه‌ مي‌آمد از تخت‌ شاهي‌ به‌ زير
چو بود او همي‌ خواستش‌ ناپديدچو مي‌رفت‌، مي‌خواستن‌ باز ديد
دلي‌ داشت‌ از مهر و از خشم‌، خون‌گرفتار و بيمار عشق‌ و جنون‌
همي‌ كرد با ديگران‌ وا نمود كه‌ اين‌ حالت‌ از مهر فرزند بود
ولي‌ هر كس‌ از راز آگاه‌ بود كه‌ كاري‌ نه‌ از روي‌ دلخواه‌ بود
هميشه‌ ز خود داشت‌ اين‌ انتظاركه‌ راز درون‌ را كند آشكار
وليكن‌ ز افشاي‌ آن‌ بيم‌ داشت‌به‌ احساس‌ خود روي‌ تسليم‌ داشت‌
رها كرده‌ بود اختيارات‌ خويش‌ببيند مگر خود چه‌ آيد به‌ پيش‌
همين‌ گونه‌ بودند درباريان‌ به‌ مهر و حسد آشكار و نهان‌
ولي‌ از محبت‌ حسد بيش‌ بود از اين‌ رو گروهي‌ بد انديش‌ بود
از اين‌ رو بكوشيد هر كس‌ نهان‌مگر تا به‌ موسي‌ رساند زيان‌
به‌ بد گوئي‌ از او بپرداختند ز بد خواهيش‌ قصه‌ها ساختند
كه‌ بر مكر موسي‌ بود بس‌ گواه‌ كه‌ خواهد فرود آرد از تخت‌، شاه‌
پراكنده‌ كردند بس‌ شايعات‌ كه‌ فرعون‌ را كرده‌ قصد حيات‌
به‌ كنعانيان‌ مي‌دهد بال‌ و پركه‌ از پشتباني‌ شود بهره‌ور
بلي‌، تا حدودي‌ هم‌ اينگونه‌ بودكه‌ بر بردگان‌ ياوري‌ مي‌نمود
اگر نو جوان‌ بود و نا آزمودولي‌ مهربان‌ و جوانمرد بود
حمايت‌ همي‌ كرد در هر زمان‌ ز بيچارگان‌ و ستم‌ ديدگان‌
بلي‌، پرورش‌ ديده‌ در كاخ‌ بودولي‌ بر ستم‌ پيشه‌ گستاخ‌ بود
كه‌ را پاك‌ زادي‌ بود در سرشت‌ندارد گرايش‌ به‌ كردار زشت‌
چو ميراث‌ باشد ز پيغمبري‌ به‌ فطرت‌ بود خصلت‌ رهبري‌
ولي‌ مي‌شود تيره‌ دلهاي‌ صاف‌ ز آموزش‌ ناپسند و خلاف‌
وليكن‌ زني‌ بخرد و پارسا به‌ موسي‌ همي‌ بد بهين‌ رهنما
نمي‌كرد تعليم‌ او سر سري‌كه‌ ضايع‌ شود ارث‌ پيغمبري‌
رسانيد او را به‌ رشد و بلوغ‌در او پرورش‌ داد عقل‌ و نبوغ‌
- س‌. 28، آ. 14 و 15 و 18
ز بذر نكو، در نكو كشتزاربغير از نكويي‌، نيايد به‌ بار
نمي‌خواست‌ موسي‌ كه‌ از زورمندرسد ناتوان‌ مردمان‌ را گزند
يكي‌ روز بود او به‌ طرزي‌ نهان‌به‌ شهر از پي‌ گشت‌، تنها روان‌
دو كس‌ ديد از هم‌ گرفته‌ به‌ چنگ‌گريبان‌ و هستند در حال‌ جنگ‌
يكي‌ بود دشمن‌، دگر بود دوست‌ كه‌ آن‌ يك‌ از اين‌ يك‌ همي‌ كند پوست‌
به‌ موسي‌ چنين‌ جنگ‌ آنان‌ نمود كه‌ باشد مسلم‌ شكست‌ يهود
چو مصري‌ ستم‌ مي‌نمايد به‌ دوست‌حمايت‌ ز مظلوم‌ كردن‌ نكوست‌
خصوصاً يهودي‌، كه‌ درمانده‌ بودهم‌ او را به‌ ياري‌ فراخوانده‌ بود
بزد بر سر آن‌ ستم‌ كار مشت‌وز آن‌ ضربه‌، آن‌ زور گو را بكشت‌
از آن‌ مشت‌ او قصد كشتن‌ نداشت‌عَدوُ طاقت‌ مشت‌ خوردن‌ نداشت‌
چو موسي‌ يلي‌ بود بالا بلند فنون‌ دان‌ و ورزيده‌ و زورمند
ز مشتي‌ كه‌ بر فرق‌ مصرفي‌ نواخت‌به‌ ورزيدگي‌ كار او را بساخت‌
چو پرورده‌ نيرو شود با فنون‌كند هر توانمند را سر نگون‌
رها شد يهودي‌ و مصري‌ بمرد ز موسي‌ خطا بود و افسوس‌ خورد
كه‌ كشتار از اغواي‌ شيطاني‌ است‌ز گمراهي‌ و جهل‌ و ناداني‌ است‌
سپس‌ گفت‌ اي‌ بار پروردگار!به‌ خود ظلم‌ كردم‌، تو معذور دار
چو او گشت‌ از شرمساري‌ ملول‌ز رحمت‌ پشيمانيش‌ شد قبول‌
به‌ شكرانه‌ گفت‌ اي‌ جهان‌ آفرين‌نگردم‌ دگر حامي‌ مجرمين‌
به‌ شب‌ ماند در شهر انديشناك‌ چه‌ از كاخ‌ رفتن‌ بسي‌ داشت‌ باك‌
همان‌ جنگجوئي‌ كه‌ در روز پيش‌ فرا خواند او را به‌ ياري‌ خويش‌
دگر باره‌ او را به‌ ياري‌ بخوانداز آن‌ حال‌ موسي‌ در انديشه‌ ماند
به‌ او گفت‌ اي‌ گمره‌ آشكار چرا مي‌كني‌ هر زمان‌ كارزار
ولي‌ چون‌ وي‌ از مردم‌ مصر بودبه‌ كين‌ خواهي‌ از مردمان‌ يهود
همي‌ خواست‌ موسي‌ كه‌ بر آن‌ عدوبرد حمله‌ و سخت‌ گيرد بر او
بزد بانك‌ كاي‌ موسي‌ جنگجوتو خواهي‌ مرا كشت‌ مانند او
كه‌ ديروز كشتي‌ ز روي‌ ستم‌ همان‌ گونه‌ خواهي‌ مرا كشت‌ هم‌
نخواهي‌ مگر جز ستمكارگي‌ كشي‌ مردمان‌ را به‌ بيچارگي‌
نباشي‌ تو يك‌ مرد اصلاحگر به‌ كشتن‌ بري‌ زندگاني‌ به‌ سر
در آن‌ حالت‌ كينه‌ جويي‌ و قهريكي‌ مرد آمد ز بالاي‌ شهر
شتابان‌ خودش‌ را به‌ موسي‌ رساندبه‌ جايي‌ كه‌ ديگر توانش‌ نماند
به‌ او گفت‌ اي‌ موسي‌ پهلوان‌!به‌ هش‌ باش‌ و زين‌ بيش‌ اينجا ممان‌
كه‌ شورا گرفتند با هم‌ سران‌ به‌ كين‌ تو اي‌ نامور پهلوان‌!
بدان‌ اينكه‌ گر بر تو يابند دست‌بخواهند اندامت‌ از هم‌ گسست‌
برون‌ شو كه‌ من‌ خير خواه‌ توأم‌كه‌ آگه‌ ز جرم‌ گناه‌ توأم‌


بدانست‌ او خود از آن‌ قتل‌، دادبهانه‌ به‌ آن‌ مردم‌ بد نهاد
از آنان‌ كه‌ دارند كين‌ و حسدحذر كن‌ كز آنان‌، به‌ تو بد رسد
وگر بيش‌ آنجا بود ماندگار ز كين‌ مي‌كشندش‌ به‌ بالاي‌ دار
دگر از زن‌ شاه‌، اميد نيست‌ وز آن‌ بيش‌ ماندن‌ روا ديد نيست‌
بسا اينكه‌ ز اخبار آن‌ بارگاه‌نمودستش‌ آگاه‌، بانوي‌ شاه‌
از اين‌ رو كه‌ جز او دگر هيچ‌ كس‌ندارد به‌ اسرار شه‌ دسترس‌
پس‌ او با خبر دادن‌ از حادثات‌بداده‌ است‌ او را ز كشتن‌ نجات‌
چو موسي‌ يكي‌ راه‌ ديگر نيافت‌ به‌ ناچار از مصر بيرون‌ شتافت‌
همي‌ رفت‌ پنهان‌ به‌ راه‌ سفرنظر داشت‌ پيوسته‌ در پشت‌ سر
مگر كس‌ گر آيد به‌ دنبال‌ او ز غفلت‌ نيفتد به‌ چنگ‌ عدو
چو در كاخ‌ پيوسته‌ استاد داشت‌علوم‌ و فنون‌ زمان‌ ياد داشت‌
ز علم‌ زمين‌ نيز آگاه‌ بود شناساي‌ دشت‌ و در و راه‌ بود
ز دانشوران‌ داشت‌ او بيشترز جغرافياي‌ سياسي‌ خبر
بدانست‌ باشد كجا، چند و چون‌ز فرمانروايي‌ سلطان‌ برون‌
مگر تا در آنجا بود در امان‌ز اجراي‌ فرمان‌ فرعونيان‌
ز اين‌ رو به‌ مدين‌ زمين‌ رو نمودكه‌ از سلطه مصر آزاد بود
به‌ اميد و توفيق‌ پروردگارشتابان‌ به‌ آن‌ سوي‌ شد رهسپار
به‌ آن‌ سرزمين‌ چونكه‌ از ره‌ رسيدگروهي‌ شبان‌ گرد يك‌ چاه‌ ديد
- س‌. 28، آ. 22 تا 28
به‌ نوبت‌ ز چاه‌ آب‌ برمي‌كشندبه‌ احشام‌ خود آب‌ از آن‌ مي‌دهند
وليكن‌ دو دختر از آنان‌ به‌ دورجلوگير احشام‌ خود از عبور
مگر تا همه‌ چون‌ كشيدند آب‌بگردند آن‌ دو، ز چاه‌ آب‌ ياب‌
بپرسيد موسي‌ از آن‌ دختران‌بگوييد چون‌ است‌ احوالتان‌
بگفتند مانيم‌ اينجا به‌ دشت‌مگر تا همه‌ كس‌ كند بازگشت‌
سپس‌ ما بر آريم‌ از چاه‌ آب‌نمائيم‌ سير آب‌ از آن‌ دواب‌
چو ما را پدر هست‌ بسيار پيرنمائيم‌ ما گله‌ از آب‌ سير
هم‌ اين‌ گوسفندان‌ شباني‌ كنيم‌بدين‌ گونه‌ ما زندگاني‌ كنيم‌
چو موسي‌ جواني‌ توانمند بود به‌ آن‌ گوسفندان‌ بداد آب‌ زود
نشد مانعش‌ از شبانان‌ كسي‌ چه‌ گشتند از، او هراسان‌ بسي‌
ز خود چون‌ تواناترش‌ يافتندز ميدان‌ او روي‌ برتافتند
چو او گله دختران‌ آب‌ داد سوي‌ سايه‌ ـ تا آرمد ـ رو نهاد
دعا كرد كاي‌ كردگار مجيب‌!منم‌ خسته‌ و مستمند و غريب‌
تو پروردگاري‌ و روزي‌ رسان‌بدارم‌ ز هر گونه‌ بد در امان‌
از آن‌ هر دو تا خواهر نازنين‌يكي‌ پيشش‌ آمد بسي‌ شرمگين‌
بگفتا پدر باشدت‌ خواستار مگر تا بپردازدت‌ مزد كار
به‌ خود گفت‌ موسي‌ ندارم‌ چو كس‌خدايم‌ فرستاده‌ فرياد رس‌
از اين‌ روي‌ با حالتي‌ شادمان‌ بگرديد همراه‌ دختر روان‌
بدانست‌ خواننده‌ باشد شعيب‌ به‌ ياري‌، خدايش‌، رساندش‌ ز غيب‌
به‌ خانه‌ درون‌ رفت‌ و گفتش‌ سلام‌پذيرفته‌ گرديد با احترام‌
چو موسي‌ همه‌ قصه خويش‌ گفت‌ شعيب‌ از شنيدن‌ چو گلها شكفت‌
بگفتش‌ كه‌ ترسي‌ از اين‌ پس‌ مداركه‌ گشتي‌ ز اهل‌ ستم‌ رستكار
پدر را يكي‌ دخت‌ گفت‌ اين‌ چنين‌به‌ آهسته‌ و حالتي‌ شرمگين‌
به‌ مزدوري‌ او را به‌ خدمت‌ گزين‌كه‌ او هست‌ مردي‌ قوي‌ و امين‌
به‌ كردار نيكو ز اندازه‌ بيش‌ بود به‌ ز خدمتگزاران‌ پيش‌
پس‌ از لختي‌ آسايش‌ و گفتگو شعيب‌ نبي‌ گفت‌ آخر به‌ او
كه‌ گر خدمت‌ من‌ كني‌ هشت‌ سال‌يكي‌ دخترت‌ مي‌دهم‌ در قبال‌
ولي‌ گر شوي‌ بيش‌ خدمت‌ گزاردو سال‌ دگر با تو است‌ اختيار
نبيني‌ مرا مرد ناسازگارخدا گر بخواهد بُوَم‌ راستكار
پذيرفت‌ موسي‌ كه‌ گردد شبان‌وز آن‌ كار گردد ز فرعون‌ نهان‌
ز يك‌ زندگاني‌ شه‌ زاده‌ وارشبان‌ گشت‌ و گرديد سر گرم‌ كار
شعيبش‌ خردمند و آگاه‌ ديد خدا جو، خدا دان‌، خدا خواه‌ ديد
گرفتش‌ به‌ امر خداوند خويش‌به‌ تعليم‌، بهتر ز فرزند خويش‌
بر آموزه‌هايي‌ كه‌ او ديده‌ بودبه‌ تدريج‌ علم‌ ديانت‌ فزود
بياموخت‌ در كاخ‌ علوم‌ مُدُن‌پژوهنده‌، يابنده‌، از شاخ‌ و بن‌
نياي‌ خردمند و ديندار داشت‌به‌ دانشوري‌ جهد بسيار داشت‌
وليكن‌ در آن‌ دوره‌، دين‌ يهوددرآمد به‌ حال‌ سكون‌ و ركود
كسي‌ حق‌ اظهار هستي‌ نداشت‌ اجازت‌ به‌ يكتا پرستي‌ نداشت‌
چه‌ فرعون‌ خودش‌ را خداوند خواندبشر را به‌ سوي‌ هلاكت‌ كشاند
- س‌. 28، آ. 38
كسي‌ هم‌ گر از شرك‌ بيزار بودبه‌ دژخيم‌ و كيفر گرفتار بود
و يا داشت‌ يكتا پرستي‌ به‌ دل‌ز انجام‌ امر عبادي‌ خجل‌
از اين‌ روي‌ دين‌ را بلاغت‌ نبودكسي‌ آگه‌ از علم‌ طاعت‌ نبود
نيايد چو بانگ‌ مؤذّن‌ به‌ گوش‌زبان‌ ديانت‌ بماند خموش‌
چو خاموش‌ شد پير توحيد دان‌ز توحيد آگه‌ نگردد جوان‌
بلي‌، هست‌ در فطرت‌ هر بشركه‌ باشد به‌ هستي‌ جهاني‌ دگر
وليكن‌ ضروري‌ بود كاردان‌كه‌ ناخالصي‌ را زدايد از آن‌
به‌ هر جا معادن‌ فراوان‌ بودمعادن‌ شناس‌ آگه‌ از آن‌ بود
بداند معادن‌ چه‌ هستند و چون‌چسان‌ ماده ناب‌ آرد برون‌
ولي‌ چون‌ كه‌ شد علم‌ معدن‌ رواج‌جهان‌ بهره‌ور گشت‌ از آن‌ نتاج‌
نياز است‌ در علم‌ و فن‌ و هنربه‌ تعليم‌ استاد و صاحب‌ نظر
از اين‌ رو ضروري‌ است‌ پيغمبري‌كه‌ تا مردمان‌ را كند رهبري‌
مگر تا بر آرند سرها ز جيب‌نشانها نمايد ز دنياي‌ غيب‌
كسي‌ كو نداند ز ديگر جهان‌ چسان‌ راز آن‌ را نمايد عيان‌
ببايست‌ علم‌ و هنر داشتن‌ پس‌ از رازها پرده‌ برداشتن‌
روابط‌ ببايد شود بر قرارپس‌ آن‌ گه‌ خبر گفتن‌ آشكار
چه‌، هر كس‌ بخواهد بداند زبان‌ببايد رود نزد بيگانگان‌
و يا از زباندان‌ تعلّم‌ كندپس‌ آن‌ گه‌ تواند تكلم‌ كند
از اينها كه‌ گفتم‌ كه‌ هست‌ اين‌ چنين‌مهم‌تر بسي‌ هست‌ تعليم‌ دين‌
ببايد پيا پي‌ شود گفتگو به‌ پايايي‌ و پويش‌ و جستجو
وگر نه‌، شود كور هر راه‌ نواگر نيست‌ آمد شد راهرو
همين‌ گونه‌ احوال‌ توحيد بودچه‌ فرعون‌ بشد خشمگين‌ بر يهود
چو فرعون‌ خودش‌ را خداوند خوانددر آنجا دگر حرفي‌ از دين‌ نماند
و يا بود اما به‌ حال‌ خموش‌نمي‌رفت‌ از اين‌ روي‌، در هيچ‌ گوش‌
چنين‌ بود احوال‌ موسي‌ به‌ كاخ‌نشد سينه‌ از دانش‌ دين‌ فراخ‌
همان‌ آگهي‌ كز خداوند داشت‌ز شهبانو و مام‌ دلبند داشت‌
بسي‌ داشت‌ آمادگي‌ در سرشت‌ مبارك‌ زمين‌ لايق‌ كار و كشت‌
شعيب‌ آن‌ زمين‌ را به‌ خوبي‌ شناخت‌بكشت‌ و مهياي‌ باران‌ بساخت‌
به‌ پيمان‌ به‌ خوبي‌ وفادار بودوز آن‌، دخت‌ خود همسر او نمود
شباني‌ همي‌ كرد و تعليم‌ ديدچنين‌ در كمال‌ جواني‌ رسيد
پس‌ از دوره ده‌، و يا هشت‌ سال‌به‌ خود كرد ادراك‌ تغيير حال‌
درونش‌ كسي‌ گفت‌ هر دم‌ نهان‌كه‌ موسي‌! از اين‌ بيش‌ اينجا ممان‌
به‌ هجرت‌ ببايد كه‌ روي‌ آوري‌گزيني‌ يكي‌ مسكن‌ ديگري‌
از اين‌ روي‌ او كرد عزم‌ سفرز مدين‌ سوي‌ سر زميني‌ دگر
چنين‌ بود رفتار پيشينيان‌ خصوصاً هر آن‌ گله‌ دار و شبان‌
نبودند در يك‌ مكان‌ پاي‌ بندبراي‌ چرانيدن‌ گوسفند
به‌ هر جا خبر از چراگاه‌ بودبه‌ سويش‌ همي‌ گله‌ در راه‌ بود
به‌ گيتي‌ چو انسان‌ فراوان‌ نبودمراتع‌ نمي‌داشت‌ حد و حدود
ولي‌ بود گه‌ گاه‌ جنگ‌ و ستيزبه‌ عصر كهن‌ در چراگاه‌ نيز
سر انجام‌ با ضربه سنگ‌ و چوب‌تصرف‌ همي‌ شد چراگاه‌ خوب‌
در آن‌ دوره‌ هم‌ هر كه‌ بُد زورگوشدي‌ فربه‌تر گوسفندان‌ او!
بلي‌ مي‌چرد هر زمان‌ و مكان‌ علف‌ بيشتر گوسفند شبان‌
به‌ قانون‌ جنگل‌، چو شير بزرگ‌ درآيد ـ شود بره‌ ـ كفتار و گرگ‌
به‌ هر حال‌، موسي‌ و اهلش‌ روان‌ز مدين‌ بشد سوي‌ ديگر مكان‌
شبي‌ بود با اهل‌ خود در عبور به‌ ملك‌ فلسطين‌ ز نزديك‌ طور
- س‌. 28، آ. 29
هوا سرد و بسيار تاريك‌ بود كه‌ از دور آتش‌ به‌ چشمش‌ نمود
به‌ همراهيان‌ گفت‌ دارم‌ نظراز اينجا به‌ يك‌ آتش‌ شعله‌ور
روم‌ تا يكي‌ پاره‌ آتش‌، مگربيارم‌ و يا گيرم‌ از آن‌ خبر
مگر گرم‌ سازيد از آن‌ خويشتن‌ بمانيد پس‌ چشم‌ در راه‌ من‌
چو موسي‌ به‌ نزديك‌ آتش‌ رسيد ندايي‌ ز سوي‌ درختي‌ شنيد
كه‌ روئيده‌ بد بر لب‌ آب‌ راه‌به‌ سمت‌ يمين‌ در يكي‌ جايگاه‌
كه‌ مي‌گفت‌ از آنجا هلا، موسيا!كه‌ اينجاست‌ وادي‌ قدس‌ طُوي‌
- س‌. 20، آ. 12 و...
برون‌ آر از پاي‌ پاپوش‌ رافرا دار بر وحي‌ من‌ گوش‌ را
من‌ استم‌ خداي‌ جهان‌ آفرين‌كنون‌ مي‌نمايم‌ تو را برگزين‌
يقين‌ دان‌ خداوند هستي‌ يكيست‌بجز من‌ به‌ هستي‌ خداوند نيست‌
تو شايسته‌، بر من‌، نيايش‌ نمانمازت‌ به‌ پا دار و كوشش‌ نما
كه‌ دايم‌ خدا را به‌ ياد آوري‌منت‌ برگزيدم‌ به‌ پيغمبري‌
بدان‌ اينكه‌ بر پا شود رستخيزدر آن‌ هر عمل‌ را جزائي‌ است‌ نيز
زمان‌ قيامت‌، بدارم‌ نهان‌ همي‌ از همه‌ مردمان‌ جهان‌
مبادا تو را هر كه‌ بي‌ باور است‌هواهاي‌ نفسانيش‌ در سر است‌
كند غافل‌ از عرصه رستخيزنيابي‌ ز نابود گشتن‌ گريز
نبوّت‌ بدين‌ گونه‌ آيد به‌ يادكه‌ با اصل‌ توحيد هست‌ و معاد
خداوند و پيغمبر و رستخيراصولند در دين‌ ما اين‌ سه‌ چيز
پس‌ آنگاه‌ آمد ندا چون‌ نخست‌كه‌ اي‌ موسيا! چيست‌ در دست‌ تست‌
بگفت‌ اي‌ خدا اين‌ عصاي‌ من‌ است‌كه‌ چون‌ تكيه‌ گاهي‌ براي‌ من‌ است‌
براي‌ چرا مي‌زنم‌ ضربه‌ سخت‌ بريزم‌ همي‌ برگهاي‌ درخت‌
همين‌ گونه‌ دارم‌ فراوان‌ نيازكه‌ باشد عصايم‌ بسي‌ كارساز
خداوند فرمودش‌ اي‌ موسيا!بينداز روي‌ زمين‌ اين‌ عصا
چو افكند روي‌ زمين‌ آن‌ عصاهمانگاه‌ گرديد يك‌ اژدها
كه‌ هر سو شتابان‌ همي‌ مي‌خزيدهمي‌ خواست‌ تا هر چه‌ باشد گريز
بفرمود او را بگير از زمين‌ درآيد به‌ آن‌ حالت‌ اولين‌
كنون‌ دست‌ را در گريبان‌ ببركه‌ گردد برايت‌ نشاني‌ دگر
چو آري‌ برون‌ نور تابد از آن‌وز آن‌ نور تابي‌، نبيني‌ زيان‌
بزرگ‌ آيه‌هايي‌ ز آيات‌ ما تو را مي‌نمائيم‌ بسيار جا
برو سوي‌ فرعون‌ كه‌ طغيانگر است‌خدا ناشناس‌ است‌ و خود باور است‌
بگويش‌ كه‌ از كفر بردار دست‌بشو نيك‌ كردار و يكتا پرست‌
بگفتا پي‌ باز گشتن‌ به‌ كاخ‌ خدايا نما سينه‌ام‌ را فراخ‌
به‌ ياري‌ خود كارم‌ آسان‌ نماهم‌ اين‌ عقده‌ را از زبانم‌ گشا
مگر تا كه‌ دانسته‌ گردد سخن‌بدانند مردم‌ رسالات‌ من‌
چو گفتار هارون‌ رساتر بود ز اهلم‌ همان‌ يك‌ برادر بود
بگردان‌ برايم‌ همورا وزيركه‌ باشد مرا ياور و دستگير
بگردانش‌ انباز در كار من‌شود پشتبان‌ من‌ و يار من‌
مگر تا پياپي‌ ستايش‌ كنيم‌به‌ يادت‌ فراوان‌ نيايش‌ كنيم‌
تو آگاه‌ و بينايي‌ از حال‌ ماتو داني‌ كه‌ چون‌ است‌ آمال‌ ما
ندا آمد آري‌، پذيرفته‌ شد همه‌ هر چه‌، اي‌ موسيا! گفته‌ شد
تو داني‌ كه‌ كرديم‌ از اين‌ پيشتربه‌ حق‌ تو نيكويي‌ بيشتر
همان‌ گه‌ كه‌ شد وحي‌ بر مادرت‌به‌ تابوت‌ بگذارد او پيكرت‌
در امواج‌ دريا رها سازدت‌سپس‌ موج‌ بر ساحل‌ اندازدت‌
بگيرد تو را آن‌ كه‌ خصم‌ من‌ است‌همين‌ گونه‌ بر جان‌ تو دشمن‌ است‌
به‌ چهرت‌ محبت‌ در انداختم‌ سزاوار پروردنت‌ ساختم‌
گرفتم‌ مدامت‌ به‌ زير نظركه‌ آموختي‌ علم‌ و فن‌ و هنر
ز همراهي‌ و گفته خواهرت‌ تو را باز داديم‌ بر مادرت‌
مگر تا دل‌ و ديده اشكباربگيرد ز ديدار رويت‌ قرار
يكي‌ را كه‌ كشتي‌ رهانيدمت‌ز كيفر به‌ مدين‌ رسانيدمت‌
بماندي‌ در آن‌ سرزمين‌ چند سال‌در آنجا رسيدي‌ به‌ تقدير حال‌
پس‌ اكنون‌ به‌ همراه‌ هارون‌ رويدز يادم‌ مبادا كه‌ غافل‌ شويد
چو فرعون‌ به‌ كردار طغيانگريست‌سزاوار هشدار و ياد آوريست‌
- س‌. 20، آ. 42 و...
بگوئيد او را بگفتار نرم‌ دلش‌ را به‌ توحيد سازيد گرم‌
بسا اينكه‌ گردد نصيحت‌ پذيربيايد ز اوج‌ تفرعن‌ به‌ زير
بگفتند اي‌ بار پروردگار!كنيم‌ از تو ما ياوري‌ خواستار
چه‌، ترسيم‌ بر ما شود سختگيرز طغيان‌ نگردد هدايت‌ پذير
بفرمود از او مداريد بيم‌ كه‌ من‌ با شمايم‌ سميع‌ و عليم‌
پس‌ آن‌ هر دو رفتند در پيش‌ اونمودند با او چنين‌ گفتگو
كه‌ ما از خداي‌ تو پيغمريم‌ كه‌ كنعانيان‌ را از اينجا بريم‌
پس‌ آنان‌ به‌ همراه‌ ما كن‌ روان‌ميازار از اين‌ بيش‌ كنعانيان‌
به‌ ما داده‌ پروردگارت‌ نشان‌ چو خواهي‌ بسازيم‌ آن‌ را عيان‌
مپندار خود را بزرگ‌ و دليردرود خدا بر هدايت‌ پذير
بدان‌، گفته ما خدا خواست‌ است‌مگو از تفرعن‌ ـ كه‌ نا راست‌ است‌
عذاب‌ است‌ آن‌ را كه‌ بر بست‌ گوش‌بگويمت‌ اين‌ را ز وحي‌ سروش‌
بپرسيد فرعون‌ هلا موسيا! بگو كيست‌ پروردگار شما؟
بگفتش‌ همان‌ كس‌ كه‌ هستي‌ دهدبه‌ هر چيز كاو رو به‌ هستي‌ نهد
سپس‌ مي‌دهد با هدايتگري‌به‌ مخلوق‌ خود خلقت‌ ديگري‌
بپرسيد فرعون‌ كه‌ حال‌ است‌ چون‌بر آنان‌ كه‌ مردند طي‌ قرون‌
چنين‌ گفت‌ موسي‌ به‌ فرعون‌ جواب‌كه‌ ثبت‌ است‌ نزد خدا در كتاب‌
بداند خدا آشكار و نهان‌ كه‌ چون‌ است‌ احوال‌ پيشينيان‌
نه‌ گُم‌ گردد از ديد پروردگارنه‌ باشد خدايم‌ فراموشكار
نمود آن‌ خداي‌ جهان‌ آفرين‌ براي‌ شما گاهواره زمين‌
پي‌ رفتن‌ و آمد گاه‌ گاه‌براي‌ شما ساخت‌ هر سوي‌ راه‌
ز باران‌ كه‌ باراند از آسمان‌بروياند هر گون‌ گياهي‌ از آن‌
زمين‌ را چراگاه‌ انعام‌ كرد خور و نوش‌ را شامل‌ عام‌ كرد
به‌ غفلت‌ از اينها خردمند نيست‌بداند كه‌ جز از خداوند نيست‌
شما را بر آورده‌ است‌ از زمين‌ در آن‌ مي‌نمايد شما را دفين‌
بر آرد شما را دگر باره‌ نيزكند جمع‌ در عرصه رستخيز
به‌ فرعون‌ نمودند آيات‌ را ولي‌ كرد او از پذيرش‌ ابا
چو آيات‌ پيشين‌ نشد كارگرز آيات‌ ديگر بشد بهره‌ور
عصا را بيفكند در آن‌ مكان‌كه‌ گرديد يك‌ اژدهاي‌ دمان‌
- س‌. 7، آ. 107 و...
بر آورد دست‌ خود از آستين‌بيفشاند از آن‌ نور بر ناظرين‌
چنين‌ گفت‌ فرعون‌ كه‌ جادوگر است‌به‌ جادويي‌ از ديگران‌ او سر است‌
بر آن‌ است‌ اينجا كه‌ افسون‌ كندشما را از اين‌ ملك‌ بيرون‌ كند
به‌ شورا نشينيد در جايتان‌ نمائيدم‌ آگاه‌ از رايتان‌
بگفتند او را نگهدار باش‌به‌ كشور به‌ جستار سحّار باش‌
بفرما ز هر شهر جادوگران‌ بخوانند و آرند در اين‌ مكان‌
مگر تا چو موسي‌ به‌ جادوگري‌نمائيم‌ با سحر او همسري‌
- س‌. 20، آ. 58 و...
به‌ ميدان‌ جادو دهيمش‌ شكست‌كه‌ بر دارد از دعوي‌ خويش‌ دست‌
بديشان‌ ضروري‌ است‌ يك‌ وعده‌گاه‌كه‌ در آن‌ همايش‌ نباشد گناه‌
بيائيم‌ آماده‌ در آن‌ مصاف‌در اين‌ وعده‌ كس‌ را نباشد خلاف‌
چنين‌ گفت‌ موسي‌ كه‌ در روز عيدسزاوار باشد در آنجا رسيد
كه‌ تا گرد آيند مردم‌ زياد به‌ ميدان‌ آورد در بامداد
پس‌ آنگاه‌ فرعون‌ بگرداند روي‌فرستاد در مصر در جستجوي‌
كه‌ تا حيله‌ و كار سازي‌ كنندبه‌ موسي‌ مگر همترازي‌ كنند
چو جادوگران‌ جمله‌ گرد آمدندبه‌ همراه‌ مردم‌ به‌ ميدان‌ شدند
بزد بانگ‌ موسي‌ به‌ جادوگران‌ همين‌ گونه‌ بر جمع‌ فرعونيان‌
كه‌ اي‌ مردمان‌! بر شما واي‌ واي‌بترسيد از افترا بر خداي‌
مبنديد بهتان‌ كه‌ گرديد خواركه‌ كيفر ز جانها برآرد دمار
عذاب‌ خدا هست‌ بسيار سخت‌ براي‌ فريبنده شور بخت‌
نزاعي‌ درافتاد در مصريان‌ وليكن‌ نمودند آن‌ را نهان‌
بگفتند اين‌ هر دو جادوگرندبر آنند تا دين‌ ز دلها برند
به‌ جادو بگيرند اين‌ سرزمين‌شما را برانند بيرون‌ از اين‌
هم‌ انديشه‌ گرديد و هم‌ پشت‌ وصف‌مگر ملك‌ و كشور نگردد تلف‌
كه‌ گر نيست‌ در لشگري‌ اتحادرود خانمانهاي‌ مردم‌ به‌ باد
به‌ دشمن‌ گروهي‌ بيابد ظفركه‌ باشد ز نيروي‌ خود بهره‌ور
به‌ موسي‌ بگفتند جادوگران‌تو مي‌آوري‌ آنچه‌ داري‌ نشان‌
و يا اينكه‌ اول‌ بياريم‌ مانمائيم‌ ابزار خود را رها؟
چنين‌ گفت‌ موسي‌ شما آوريد ز ميدان‌ شكست‌ و ندامت‌ بريد
پس‌ آنگاه‌ يك‌ توده‌ چوب‌ و طناب‌به‌ ميدان‌ كشانيده‌ شده‌ با شتاب‌
به‌ تر دستي‌ و مكر و جادوگري‌بدادندشان‌ حالت‌ ديگري‌
به‌ جادويي‌ آن‌ مردم‌ حيله‌گرنمودند در ذهن‌ موسي‌ اثر
كه‌ پنداشت‌ در خاطر و وهم‌ خويش‌كه‌ آيند سويش‌ شتابان‌ به‌ پيش‌
بگرديد موسي‌ گرفتار بيم‌ ز تأثير آن‌ سحرهاي‌ عظيم‌
خداوند فرمود بر آن‌ تلاش‌تو پيروز گردي‌ هراسان‌ مباش‌
عصا را فرو افكن‌ از دست‌ راست‌عصا در كف‌ تو ز آيات‌ ماست‌
ببلعد همه‌ سحر جادوگران‌ كه‌ سحر است‌ و كاري‌ نيايد از آن‌
به‌ هر سو كه‌ ساحر شود رهسپارنمي‌گردد از ساحري‌ رستكار
چو بنمود موسي‌ عصا را رها همانگاه‌ گرديد يك‌ اژدها
سوي‌ جادوان‌ در زمان‌ حمله‌ بردهمه‌ جادويي‌ را ببلعيد و خورد
فتادند بر خاك‌ جادوگران‌ نمودند ايمان‌ خود را بيان‌
بگفتند هستيم‌ از دل‌ گواه‌ كه‌ باشد خداوند موسي‌ الاه‌
در اين‌ حال‌ فرعون‌ در آمد به‌ خشم‌بغرّيد و خونش‌ درآمد به‌ چشم‌
چرا، هان‌، نموديد بي‌ اذن‌ من‌پذيرايي‌ باور از اين‌ دو تن‌
گمانم‌ كه‌ موسي‌ بزرگ‌ شماست‌ كه‌ تعليمتان‌ مي‌دهد هر چه‌ خواست‌
يقيناً شما را چپ‌ و راست‌ من‌برم‌ دست‌ و پاهايتان‌ از بدن‌
شما را نمايم‌ سيه‌ روزگاررها بر تن‌ نخلها روي‌ دار
كه‌ دانيد، بردار، روي‌ درخت‌ عذاب‌ چه‌ كس‌ بيشتر هست‌ سخت‌
بگفتند ديگر مگو زين‌ قبيل‌كه‌ بس‌ روشني‌ يافتيم‌ و دليل‌
وز آن‌ كي‌ توان‌ برگزينيم‌ شاه‌سزاي‌ پرستش‌ چو باشد الاه‌
بر اين‌ عزم‌ و باور قسم‌ مي‌خوريم‌ز تو بر خدا التجا مي‌بريم‌
تو در حال‌ فرعوني‌ خود بمان‌ به‌ خودخواهي‌ خويش‌ فرمان‌ بران‌
تو فرمانروايي‌ در اين‌ روزگاربه‌ دنياي‌ ديگر نيايي‌ به‌ كار
چو داريم‌ ايمان‌ به‌ پروردگارشويم‌ از خطا عفو او خواستار
تو بر ما ستمها روا داشتي‌ به‌ جادوگريمان‌ تو وا داشتي‌
خدا بهترين‌ است‌ و پاينده‌ترتو كي‌ داري‌ از باور ما خبر؟
بدان‌ هر كه‌ نزدش‌ گنهكار شدز كيفر به‌ دوزخ‌ گرفتار شد
در آنجا نه‌ او مرده‌ نه‌ زنده‌ است‌ز كردار پيشينه‌ شرمنده‌ است‌
و گر نيك‌ كار و خدا باورنددر آن‌ نشئه‌ با رتبه برترند
به‌ آنان‌ ببخشد خداي‌ ودودبهشت‌ برين‌ را براي‌ خلود
گل‌ است‌ و درخت‌ است‌ و رود روان‌به‌ پاداش‌ كردار پاكيزگان‌
چو گرديد فرعون‌ دچار شكست‌ ز جادوگريها فرو شست‌ دست‌
از او خواست‌ موسي‌ كه‌ تا شاه‌ زودرهايي‌ ببخشد به‌ قوم‌ يهود
ولي‌ شاه‌ در بند پيمان‌ نبود سوي‌ كاخ‌ خود خشمگين‌ رو نمود
به‌ فرعون‌ گفتند درباريان‌ به‌ هارون‌ و موسي‌ مده‌ بيش‌ امان‌
- س‌. 8، آ. 127
رها گر بمانند در اين‌ دياربه‌ كشور سيه‌ مي‌شود روزگار
در اين‌ ملك‌ بي‌ حد تباهي‌ كنندطمع‌ نيز در تخت‌ شاهي‌ كنند
نباشند سر زير فرمان‌ تو كه‌ خصم‌ تواند و خدايان‌ تو
چنين‌ گفت‌ فرعون‌ به‌ آنان‌ جواب‌به‌ كشتار اين‌ دو نبايد شتاب‌
كه‌ هستند پيوسته‌ در چنگ‌ ما رهايي‌ نيابند از جنگ‌ ما
به‌ زودي‌ پسرهايشان‌ مي‌كشيم‌ زنانشان‌ سوي‌ بردگي‌ مي‌كشيم‌
كه‌ ما را تسلط‌ بر آنان‌ بسيست‌چنين‌است‌ و ماراچه‌ ترس‌ از كسيست‌
چو پيروز موسي‌ و هارون‌ شدنددر اطرافشان‌ قوم‌ گرد آمدند
شكايت‌ نمودند هر يك‌ زياد ز فرعون‌ و آن‌ مردم‌ بد نهاد
كه‌ بايد بگيري‌ از او داد ماهلا موسيا! رس‌ به‌ فرياد ما
چه‌، پيش‌ از تو و در زمان‌ تو هم‌نمودند بر ما فراوان‌ ستم‌
- س‌. 8، آ. 129
به‌ قوم‌ خودش‌ گفت‌ موسي‌ چنين‌خدا هست‌ بر بندگانش‌ معين‌
بخواهيد پيوسته‌ ياري‌ از اوتوانايي‌ بردباري‌ از او
زمين‌ از خدا باشد از شاه‌ نيست‌در آن‌ حكمران‌ غير الله‌ نيست‌
به‌ هر كس‌ كه‌ خواهد كند واگذاربه‌ پاكان‌ رساند سرانجام‌ كار
بسا دشمنان‌ را نمايد هلاك‌ شما را كند جانشينان‌ خاك‌
چو دارد شما را همي‌ در نظرز كردارتان‌ او بود با خبر
خدا دار باشيد و نيكو نهادخردمند و با دانش‌ و عدل‌ و داد
پس‌ از آنكه‌ فرعون‌ به‌ كاخش‌ گريخت‌خدا ز آسمان‌ هيچ‌ باران‌ نريخت‌
شد از قحط‌ ارزاق‌ در چند سال‌شه‌ و ملت‌ و ملك‌ شوريده‌ حال‌
چو از قحط‌ و سختي‌ به‌ جان‌ آمدندبه‌ نزد نبي‌ در امان‌ آمدند
كه‌ اي‌ موسيا! از خدايت‌ بخواه‌كه‌ بر ما ببخشد خطا و گناه‌
اگر بر طرف‌ گشت‌ قحطي‌ ز ما شود قومت‌ از برده‌ بودن‌ رها
دعا كرد موسي‌ خدايا! ببار ز رحمت‌، بر اين‌ خلق‌ منّت‌ گذار
ز رحمت‌ خداوند اجابت‌ نمود در آسمان‌ را به‌ باران‌ گشود
ولي‌ شاه‌ و آن‌ ملّت‌ بد سگال‌نمودند پيمان‌ خود پايمال‌
چو سختي‌ و قحط‌ و غلا داشتندز شومي‌ موسي‌ مي‌انگاشتند
ولي‌ چونكه‌ مي‌گشت‌ روزي‌ فراخ‌ز خود مي‌شمردند و از يمن‌ كاخ‌
بدان‌، شوم‌ بختي‌ كه‌ آمد پديدبه‌ آنان‌ ز سوي‌ خدا مي‌رسيد
وليكن‌ نبودند آگاه‌ از آن‌ كه‌ باشد ز سوي‌ خداي‌ جهان‌
بگفتند موسي‌، اگر آوري‌ از اين‌ بيش‌ آيات‌ جادوگري‌!
نياريم‌ ايمان‌ به‌ تو هيچ‌ گاه‌خدايان‌ بر حق‌ بتانند و شاه‌!
نموديم‌ ممزوج‌ خون‌ آبشان‌پس‌ از آن‌ گرفتار طوفانشان‌
بلاي‌ ملخ‌، قورباغه‌، كنه‌شكست‌ از نظاماتشان‌ هيمنه‌
نماندند فارغ‌ ز كار گناه‌تكبر نمودند آن‌ قوم‌ و شاه‌
به‌ روز بلا و به‌ گاه‌ شكست‌گرفتند دامان‌ موسي‌ به‌ دست‌
- س‌. 8، آ. 133
كه‌ هان‌، موسيا! كرده‌ايم‌ اشتباه‌به‌ ما نيست‌ غير از تو ديگر پناه‌
دعا كن‌ مگر تا كه‌ پروردگارنمايد بلا را ز ما بر كنار
اگر بر طرف‌ شد بلاهاي‌ مانمائيم‌ آزاد قوم‌ تو را
بلا چونكه‌ مي‌شد به‌ يكسو ز پيش‌همه‌ مي‌شكستند پيمان‌ خويش‌
سر انجام‌ خشم‌ خدا در گرفت‌به‌ كيفر دهي‌ راه‌ ديگر گرفت‌
بفرمود موسي‌ گذارد قرار كه‌ قومش‌ نهاني‌ ببندند بار
ز تاريكي‌ شب‌ بگيرند بهر همه‌ گرد آيند بيرون‌ شهر
شبانگاه‌ از مصر بيرون‌ شوندسوي‌ سرزمين‌ فلسطين‌ روند
بد آن‌ قوم‌ افزون‌ ز ششصد هزاركه‌ از مصر آرام‌ شد رهسپار
برفتند با مال‌ و اموال‌ خويش‌به‌ دنبال‌ و هارون‌ و موسي‌ به‌ پيش‌
رسيدند آنجا كه‌ درياي‌ روم‌بَرَد سوي‌ درياي‌ احمر هجوم‌
در آنجا كنون‌ تُرعه‌ سوئز است‌كه‌ آن‌ را بشر داده‌ ژرفا، به‌ دست‌
از آن‌ راه‌ آمد شد كشتيان‌شده‌ متصل‌ شرق‌ و غرب‌ جهان‌
از آن‌ سوي‌ ـ چون‌ بر دميد آفتاب‌ز چشمان‌ مصري‌ برون‌ رفت‌ خواب‌
همه‌ داشتند اين‌ چنين‌ انتظاركه‌ هر برده‌ مشغول‌ گردد به‌ كار
نجستند از برده‌ جايي‌ اثرگرفتند از مردم‌ خود خبر
ولي‌ هيچ‌ جا برده‌ پيدا نبوديقين‌ يافتند آنكه‌ قوم‌ يهود
نموده‌ است‌ از مصر و مردم‌ فراربه‌ سوي‌ فلسطين‌ شده‌ رهسپار
رساندند بر پادشاه‌ اين‌ خبر كه‌ شد قوم‌ و موسي‌ ز كشور به‌ در
بشد شاه‌، از اين‌ خبر خشمگين‌ بپيچد بر خويش‌ از خشم‌ و كين‌
بسيج‌ سپه‌ كرد او در زمان‌ به‌ دنبال‌ موسائيان‌ شد روان‌
يهودان‌ چو ديدند آيد سپاه‌به‌ افسوس‌ گفتند و فرياد و آه‌
كه‌ اكنون‌ به‌ ما مي‌رسد اين‌ سپاه‌كند روزگار فراري‌ سياه‌
- س‌. 26، آ. 61
پس‌ سر سياه‌ است‌ و در ياست‌ پيش‌همان‌ به‌ بگرييم‌ بر مرگ‌ خويش‌!
كجا مي‌توان‌ كرد از اينجا فرارسيه‌ كرد موسي‌ به‌ ما روزگار!
چو موسي‌ از آنان‌ شنيد اين‌ سخن‌بگفتا خدا هست‌ همراه‌ من‌
خدا چون‌ مرا داده‌ پيغمبري‌هم‌ او مي‌نمايد مرا رهبري‌
ز فرعون‌ و لشگر مرا بيم‌ نيست‌در آزادگي‌ جاي‌ تسليم‌ نيست‌
پس‌ آنگاه‌ آمد ندا از خداعصايت‌ بدر يا بزن‌ موسيا!
شكافد دل‌ بحر و گردد دو نيم‌رود آب‌ هر سو چو كوهي‌ عظيم‌
- س‌. 26، آ. 63
گذشتند موسي‌ و قومش‌ ز آب‌به‌ دنبالشان‌ كرد فرعون‌ شتاب‌
- س‌. 20، آ. 78
چو لشگر به‌ ژرفاي‌ دريا رسيدبشد راه‌ در پيش‌ و پس‌ ناپديد
بشد راه‌ بر جند فرعون‌ خراب‌به‌ سرشان‌ فرو ريخت‌ چون‌ كوه‌ آب‌
از آن‌ جمله‌ فرعون‌ در آخر نفس‌بزد بانگ‌ يا رب‌ّ! به‌ فرياد رس‌
- س‌. 10، آ. 20 تا 92
من‌ آوردم‌ ايمان‌ كه‌ خالق‌ يكيست‌خداي‌ دگر غير اللّه‌ نيست‌
نباشد خدا جز خداي‌ جليل‌كه‌ آوردش‌ ايمان‌ بنو اسرائيل‌
بفرمود اكنون‌ دگر گشته‌ ديرگنهكار مفسد به‌ كفران‌ بمير
نجاتت‌ دهيم‌ از پس‌ مردنت‌ كشانيم‌ بيرون‌ ز دريا تنت‌
كساني‌ كه‌ اكنون‌ به‌ غيبت‌ درندبيايند و بينند و عبرت‌ برند
بود بيشتر مردم‌ روزگاربه‌ غفلت‌ ز آيات‌ پروردگار
ببينند بين‌ دو كردار، فرق‌ستم‌ ديده‌ ناجي‌، ستمكار غرق‌
رها شد بدين‌ گونه‌ قوم‌ يهودز چنگال‌ فرعون‌ و قوم‌ عنود
چنين‌ وارد دشت‌ سينا شدند به‌ پيمودن‌ ره‌ مهيا شدند
======
در اينجا نكاتي‌ نمايم‌ بيان‌مگر تا كند كس‌ تدبّر در آن‌
مرا هست‌ نيّت‌ ز نظم‌ كتاب‌كه‌ هر پرسشي‌ را بيابم‌ جواب‌
ببايد به‌ هر مؤمني‌ اعتقادبه‌ توحيد و پيغمبري‌ و معاد
هر آن‌ كس‌ كه‌ بر اين‌ سه‌ باشد گواه‌مهياست‌ بر طي‌ّ آزاد راه‌
شود مؤمن‌، از اصل‌ پيغمبري‌به‌ طي‌ّ ره‌ راستين‌ رهبري‌
جهاني‌ كه‌ امروز مأواي‌ ماست‌به‌ ميعاد وصل‌ است‌ از راه‌ راست‌
بسي‌ راه‌ ديگر توان‌ نيز يافت‌كز آن‌ سوي‌ دنياي‌ ديگر شتافت‌
ولي‌ چون‌ ره‌ راست‌ كوته‌تر است‌در آن‌ ميرود هر كه‌ دانشور است‌
پس‌ اول‌ ضروري‌ است‌ ره‌ را شناخت‌در امن‌ و امان‌ سوي‌ ميعاد تاخت‌
خدايا! گواه‌ مني‌ راه‌ راست‌ بود اين‌ كتابي‌ كه‌ در دست‌ ماست‌
اصول‌ و فروع‌ دگر نيز هست‌كه‌ از فهم‌ آيات‌ آيد به‌ دست‌
كه‌ تعريف‌ آن‌ كار اهل‌ فن‌ است‌فراتر ز ادراك‌ و فهم‌ من‌ است‌
من‌ آن‌ آبيارم‌ كه‌ در جنب‌ راه‌برون‌ آورم‌ دلو آبي‌ ز چاه‌
مگر جرعه‌ آبي‌ كنم‌ پيش‌ كش‌نشانم‌ ز يك‌ تشنه‌ كامي‌ عطش‌
فراوان‌ به‌ هر سوي‌ اين‌ رهگذاربود بحر و نهر و چه‌ و چشمه‌سار
چو بحراست‌ و نهراست‌ با چشمه‌ساربود كم‌ در اطراف‌ چاه‌ آبيار
چو در راه‌ آب‌ فراوان‌ بودز چاه‌ آب‌ كش‌ كمتر انسان‌ بود
پس‌، از بودن‌ چاه‌ مقصود چيست‌؟يقين‌ كندن‌ چاه‌ بيهوده‌ نيست‌
من‌ اكنون‌ لب‌ چاه‌ ايستاده‌ام‌ اگر تشنه‌ كاميد آماده‌ام‌
بنوشيد اينك‌، گوارايتان‌ شما، چشمه‌ و نهر و فردايتان‌
نباشد در اول‌ عيان‌ آب‌ چاه‌مگر با بصيرت‌ نمايي‌ نگاه‌
فراهم‌ كني‌ چرخ‌ و دلو و طناب‌پس‌ آن‌ گه‌ برآري‌ از آن‌ چاه‌ آب‌
نترسي‌ چو بيني‌ عميق‌ است‌ چاه‌خودت‌ را نگه‌ داري‌ از پرتگاه‌
بكوشي‌، تحمّل‌ كني‌ رنج‌ كار كني‌ برد باري‌ بسي‌ روزگار
ز گرد آوري‌ّ فراوان‌ نكات‌ شوي‌ ريز بين‌ در تمام‌ جهات‌
مگر تا يكي‌ راز افشا شود گهرهاي‌ گم‌ گشته‌ پيدا شود
از آن‌ جمله‌ بنگر به‌ اين‌ داستان‌كه‌ باشد در آيات‌ قرآن‌ نهان‌
در اول‌ ز كنعان‌ بشد كاروان‌سوي‌ مصر همراه‌ يوسف‌ روان‌
دگر چونكه‌ يوسف‌ به‌ عزت‌ رسيدچو گرديد دوران‌ قحطي‌ پديد
به‌ تكرار كنعانيان‌ آمدند ز يوسف‌ خريدار گندم‌ شدند
همين‌ گونه‌ يعقوب‌ و ايل‌ تبارز كنعان‌ سوي‌ مصر شد رهسپار
پس‌ آن‌ عصر بوده‌ است‌ راهي‌ عيان‌پي‌ آمد و رفتن‌ كاروان‌
بُد اين‌ راه‌ بازارگاني‌ بسي‌ره‌ آمد و رفتن‌ هر كسي‌
از اين‌ راه‌ مي‌بوده‌ در ابتدابه‌ آفريقيا متصل‌ آسيا
به‌ مدين‌ در اول‌ از اين‌ راه‌ بودكه‌ موسي‌ در آن‌ رفت‌ و آمد نمود
ميان‌ دو قاره‌ در آن‌ روزگارنبد راه‌ خشك‌ دگر برقرار
همين‌ راه‌ را داشت‌ موسي‌ به‌ پيش‌كه‌ سوي‌ فلسطين‌ برد قوم‌ خويش‌
دو دريا ببيني‌ در آن‌ مرز و بوم‌يكي‌ بحر احمر دگر بحر روم‌
كه‌ باريكه‌اي‌ «خشك‌ و تر» بيش‌ و كم‌جدا مي‌نمود اين‌ دو دريا ز هم‌
دو قاره‌ كه‌ مي‌خورد با هم‌ گره‌كهن‌ نام‌ آن‌ بود آرسينوه‌
در آنجا كنون‌ ترعه‌ سوئز است‌ كه‌ آن‌ را بشر داده‌ ژرفا به‌ دست‌
به‌ عصر كهن‌ چون‌ نبود اين‌ قنات‌بُد آن‌ راه‌ باريكه‌اي‌ بي‌ ثبات‌
ز مدّ چونكه‌ خيزابه‌ رخ‌ مي‌نمود دگر راه‌ و باريكه‌ پيدا نبود
چو از جزر ، دريا فرو مي‌نشست‌ رباط‌ دو دريا ز هم‌ مي‌گسست‌
كه‌ مي‌گشت‌ باريكه‌ زآن‌ آشكار پديدار مي‌شد ز نو رهگذار
در اين‌ حال‌ مي‌شد در آن‌ كاروان‌ از اين‌ سو به‌ آن‌ سوي‌ خشكي‌ روان‌
بدين‌ گونه‌ بُد قاره آسيا به‌ پيوست‌ و بگسست‌ با آفريقيا
به‌ باريكه‌ از جزر روزي‌ دو بارره‌ آمد و رفت‌ بود آشكار
ولي‌ باز باريكه‌ با مدّ آب‌ همي‌ گشت‌ مسدود با سدّ آب‌
ز ره‌ كاروان‌ باز مي‌ايستاد كه‌ مي‌گشت‌ جمع‌ مسافر زياد
پس‌ آنگه‌ كه‌ خيزابه‌ مي‌رفت‌ دورز نو باز مي‌گشت‌ راه‌ عبور
بدين‌ گونه‌ روز و شبان‌ در دو باربه‌ ره‌ بود آمد شدن‌ برقرار
كسي‌ گر ندانسته‌ مي‌شد به‌ راه‌ز خيزابه‌ مي‌گشت‌ جانش‌ تباه‌
از اين‌ راز، موسي‌ چو آگاه‌ بودبه‌ علم‌ و خرد رهبر راه‌ بود
چنان‌ كار و نظم‌ سفر ساز كردكه‌ راه‌ «گذشت‌ از خطر» باز كرد
چو ديدند فرعونيان‌ را ز دور يقين‌ داشت‌ خواهد نمايد عبور
- س‌. 26، آ. 61
ولي‌ قوم‌ او جمله‌ از بيم‌ جان‌بگفتند اي‌ موسيا! الأمان‌
كنون‌ مي‌رسد دشمن‌ ما ز راه‌ كشد جمله‌ ما را به‌ جرم‌ گناه‌
تو ما را برون‌ كردي‌ از خانمان‌كه‌ اكنون‌ به‌ دشمن‌ سپاريم‌ جان‌
ندانيم‌ ما ارض‌ موعود چيست‌ پيمبر كدام‌ است‌ و معبود كيست‌!
چرا بايد از مصر بيرون‌ شويم‌سراسيمه‌ در دشت‌ و هامون‌ شويم‌؟
شده‌ دست‌ ما كوته‌ از خورد و خواب‌نداريم‌ نان‌ و نداريم‌ آب‌
به‌ خوان‌ هر كه‌ شام‌ شب‌ آورده‌ است‌چه‌ فرق‌ است‌ آزاد يا برده‌ است‌!؟
چو پر باشد از خوردنيها شكم‌چو فرعون‌ گويد خدايم‌، چه‌ غم‌
شكم‌ پُر بُدن‌ برده‌ مصريان‌ به‌ از گشته‌ همراه‌ موسي‌ روان‌
به‌ ما چاره‌اي‌ غير تسليم‌ نيست‌ز خشم‌ خداوندمان‌ بيم‌ نيست‌!
بفرمود موسي‌ خدا با من‌ است‌ بياييد با من‌ كه‌ راه‌ ايمن‌ است‌
ندا آمد اي‌ موسيا! زن‌ عصا شكافنده‌ يابي‌ از آن‌ بحر را
- س‌. 26، آ. 63 و س‌. 20، آ. 77
گذر كن‌ ز راهي‌ كه‌ گردد يبس‌مينديش‌ از غرقه هيچ‌ كس‌
كه‌ ايمن‌ ز دريا گذر مي‌كنيدبه‌ سوي‌ فلسطين‌ سفر مي‌كنيد
به‌ اكراه‌ كردند آنان‌ قبول‌ گذشتند قوم‌ ظلوم‌ جهول‌
چه‌ آن‌ قوم‌ در سوي‌ ديگر رسيدبه‌ آغاز آن‌ راه‌ لشگر رسيد
سپاهي‌ به‌ دنبال‌ و فرعون‌ جلوبرفتند يك‌ سر در آن‌ راهرو
در اين‌ حال‌ خيزابه‌ها چون‌ دو كوه‌فرو ريخت‌ بر پيكر آن‌ گروه‌
همه‌ لشگر اين‌ گونه‌ درهم‌ شكست‌وز امواج‌ كوبنده‌ يك‌ تن‌ نرست‌
نياز است‌ اينجا به‌ شرحي‌ دگر مگر تا كز اين‌ راز يابي‌ خبر
چو موسي‌ از اين‌ راز آگاه‌ بودخبردار از چوني‌ راه‌ بود
بدانست‌ كيفيّت‌ جزر و مدّكه‌ ره‌ كي‌ بود باز و كي‌ هست‌ سد
چه‌ مدت‌ توان‌ كرد در آن‌ گذررسانيد خود را به‌ سمت‌ دگر
خصوصاً كه‌ بايست‌ ششصد هزار نفر، بگذراند از آن‌ رهگذار
از اين‌ رو ضروري‌ بود يك‌ حساب‌كه‌ كس‌ در نماند در امواج‌ آب‌
چو دوران‌ هر جزر كوتاه‌ بودهويدا به‌ شش‌ ساعت‌ آن‌ راه‌ بود
نمي‌شد در آن‌ دوره‌ ز آن‌ راه‌ دوردهد بي‌ خطر قوم‌ خود را عبور
پس‌ او چونكه‌ مدّ شد به‌ حدّ كمال‌شد آغاز از جزر تغيير حال‌
به‌ تدريج‌ دريا فرو مي‌نشست‌ درون‌ رفت‌ و بگرفت‌ عصا را به‌ دست‌
هماهنگ‌ با كم‌ شد آب‌ بودعصا زن‌ به‌ دنبال‌ پاياب‌ بود
- س‌. 20، آ. 77
بدين‌ گونه‌ مي‌كرد كاري‌ عجيب‌بسي‌ سود جست‌ از فراز و نشيب‌
همي‌ جست‌ راه‌ و همي‌ رفت‌ پيش‌همي‌ برد قومش‌ به‌ دنبال‌ خويش‌
چو موسي‌ موفق‌ بُد از جستجو برفتند آن‌ قوم‌ دنبال‌ او
برفتند چندي‌ بدين‌ گونه‌ حال‌كه‌ شد جزر دريا به‌ حدّ كمال‌
ره‌ آمد و شد پديدار شد پس‌ آسان‌ بر او راه‌ دشوار شد
به‌ خشگي‌ سپردند، پس‌، راه‌ راببين‌ معجز مرد آگاه‌ را
چو از جزر بي‌ آب‌ گرديد راه‌ در آمد در آن‌ شاه‌ مصر و سپاه‌
- س‌. 20، آ. 78
چو لشگر همه‌ در ره‌ باز شد بشد مدّ و خيزابه‌ آغاز شد
شد آن‌ لشگر غافل‌ از چار سوبه‌ خيزابه‌ كوهگون‌ رو به‌ رو
نه‌ راه‌ جلو داشت‌ نه‌ راه‌ پس‌نه‌ مي‌بود از امواج‌، فريادرس‌
فروريخت‌ امواج‌، مانند كوه‌ببلعيد چون‌ اژدها آن‌ گروه‌
بدين‌ گونه‌ فرعون‌ ناجسته‌ راه‌خود و قوم‌ خود كرد اينسان‌ تباه‌ہ
- س‌. 20، آ. 79
گمي‌، راهيابي‌، ز رهبر بود چه‌، فرعون‌ دگر، موسي‌ ديگر بود
شگفتا بسي‌ مردم‌ دين‌ مدار نگيرند هرگز تدبّر به‌ كار
نيابند از آن‌ نفي‌ و اثبات‌ رانجويند اسرار آيات‌ را
بمانند غافل‌ در اين‌ مرز و بوم‌نسازند رايج‌ اصول‌ علوم‌
به‌ دين‌ از ره‌ عشق‌ خوش‌ باورندز معجز طرفدار پيغمبرند
نبينند بر خاتم‌ انبياءنبوده‌ است‌ معجز نمودن‌ روا
در معرفت‌ بر بشر باز كردز ابلاغ‌ آيات‌ اعجاز كرد
كراراً به‌ قرآن‌ شده‌ منتفي‌توسل‌ به‌ اعجاز از آن‌ نبي‌
پيمبر مؤيد به‌ اعجاز نيست‌ز اعجاز راهي‌ به‌ دين‌ باز نيست‌
و گر كرد اعجاز پيغمبري‌بدادند نسبت‌ به‌ جادوگري‌
نمي‌كرد در دين‌ و ايمان‌ اثرمگر منطق‌ از خرد بارور
رسول‌ خداوند معجز نداشت‌تمايل‌ به‌ اعجاز هرگز نداشت‌
پيمبر ز قرآن‌ سرافراز بودمؤيّد به‌ اين‌ برتر اعجاز بود
چه‌ اعجاز خواهيد از اين‌ بيشتركه‌ آموخت‌ حكمت‌ به‌ نوع‌ بشر؟
در آغاز او كرد تنها قيام‌بپا كرد يك‌ آسماني‌ نظام‌
به‌ كفر زمين‌ بذر توحيد كاشت‌بر اوراق‌ فرهنگ‌ حكمت‌ نكاشت‌
به‌ پهناي‌ انديشه‌ ابعاد داد سر مغز را تاج‌ رفعت‌ نهاد
ز دل‌ ظلمت‌ جهل‌ تبعيد كرد ز دانش‌ فروزان‌ چو خورشيد كرد
بسي‌ سازه‌ بر پايه‌ دين‌ نهادرهي‌ تازه‌ بر اصل‌ آئين‌ نهاد
براي‌ بشر ساخت‌ بي‌ اشتباه‌ به‌ سوي‌ تعالي‌ بهين‌ راست‌ راه‌
از او وصف‌ گفتن‌ نه‌ حد من‌ است‌زبان‌ خردمندها الكن‌ است‌
غرض‌ اينكه‌ گويم‌ كه‌ اعجاز چيست‌چه‌ گويم‌ زبان‌ در سخن‌ باز نيست‌
بگفتار ديگر، همه‌ كائنات‌ زمان‌ و مكان‌، جانورها نبات‌
ثوابت‌ و سياره‌ها، كهكشان‌ هوا، نور، ظلمت‌، خلاء، آسمان‌
كُه‌ و دره‌ و دشت‌ و درياي‌ آب‌برودت‌، حرارت‌، مه‌ و آفتاب‌
مه‌ و ابر و باران‌ و طوفان‌ و بادبه‌ حال‌ سكون‌ خاك‌ در حمل‌ و زاد
شما و من‌ و جمله‌ اندام‌ ما هم‌ ادراك‌ و احساس‌ و اوهام‌ ما
دم‌ و باز دم‌، گردش‌ لنف‌ و خون‌نماي‌ درون‌، نقشهاي‌ برون‌
ز كوچكترين‌ ذره‌هاي‌ وجود هويدا و پنهان‌ بود و نبود
همه‌ هر چه‌ باشد جز اعجاز نيست‌ولي‌ ديده تيز بين‌ باز نيست‌
نگوييم‌ اعجاز در گفتگو چه‌ چيزي‌ نباشد همانند او
به‌ كار خدا نسبتي‌ نارواست‌ وليكن‌ به‌ اعمال‌ انسان‌ به‌ جاست‌
از اين‌ رو بسا كار و كردار ناس‌بگوئيم‌ معجز چو دارد قياس‌
بسا كارها را كه‌ موسي‌ نمودبرون‌ از نظامات‌ خلقت‌ نبود
در افكندن‌ او به‌ درياي‌ آب‌ سوي‌ كاخ‌ دشمن‌ شدن‌ راهياب‌
ننوشيدن‌ شير ديگر زنان‌ مگر شير از مادر مهربان‌
همان‌ جذبه‌هايي‌ كه‌ در ديده‌ داشت‌ قد و موي‌ و روي‌ پسنديده‌ داشت‌
كه‌ در قلب‌ دشمن‌ محبّت‌ فكندوز آن‌ پادشه‌ را به‌ ذلت‌ فكند
چنان‌ گشت‌ فرعون‌ از او خوار و زاركه‌ گرديد چون‌ برده‌ خدمتگزار
فرارش‌ به‌ مدين‌ به‌ نزند شعيب‌شدن‌ آگه‌ از بعض‌ اسرار غيب‌
شباني‌ نمودن‌ ز شهزادگي‌ به‌ پيغمبري‌ جستن‌ آمادگي‌
سفر در شبانگاه‌ و حين‌ عبورهمان‌ آتش‌ و وحي‌ و وادي‌ طور
پس‌ آنگاه‌ موساي‌ مهدور دم‌ به‌ كاخ‌ عدو قد نمودن‌ علم‌
عليه‌ ستمگر به‌ پا خاستن‌ خود و يك‌ نفر لشگر آراستن‌!
ستمهاي‌ فرعون‌ كند بر ملاخدايي‌ او را شمردن‌ خطا
بر انديشه مشركان‌ تاختن‌ بن‌ سحر و جادو برانداختن‌
رهانيدن‌ آن‌ بردگان‌ را ز قهرهمه‌ گرد كردن‌ به‌ بيرون‌ شهر
به‌ سوي‌ فلسطين‌ شدن‌ رهسپارشبانگاه‌ يك‌ جمع‌ ششصد هزار
زن‌ و مرد و اطفال‌ و پير و جوان‌بدون‌ تدارك‌ نمودن‌ روان‌
گذر دادن‌ يك‌ چنين‌ جمع‌ بد ز دريا و خيزابه‌ و جزر و مدّ
ز موسي‌ فراتر ز اعجاز بودوليكن‌ خدايش‌ سبب‌ ساز بود
وليكن‌ از او معجز برترين‌ نباشد به‌ چشم‌ خرد غير از اين‌
كه‌ او يك‌ چنان‌ مردمان‌ عنودز ذلت‌ به‌ آزادگي‌ ره‌ نمود
منش‌ گر كه‌ يك‌ «جمع‌ بد» خوانده‌ام‌از آن‌ قوم‌ دون‌ در عجب‌ مانده‌ام‌
فقط‌ داشتند آن‌ گروه‌ نفاق‌ به‌ آزار موسي‌ بسي‌ اتفاق‌!
خدا را، خداوند نشناختندبه‌ پيغمبرش‌ دمبدم‌ تاختند
دگر معجز اكنون‌ به‌ ذهنم‌ رسيدكه‌ موسي‌ از آن‌ قوم‌ آمد پديد!
تفاوت‌ به‌ قدري‌ پديدار بود چو روئيده‌ گل‌ در لجنزار بود
نه‌ تنها به‌ قرآن‌ بود سرزنش‌از آن‌ قوم‌ بد طينت‌ بدكنش‌
به‌ تورات‌ بنگر كه‌ صد چند بيش‌خود آن‌ قوم‌ بنوشته‌ در وصف‌ خويش‌
ندانم‌ كه‌ آن‌ قوم‌ با آن‌ صفات‌چرا يافتند از اسارت‌ نجات‌
كه‌ آزار كاران‌، در آزار به‌ به‌ قيد اسارت‌ گرفتار به‌
گمان‌ مي‌نمايم‌ در اين‌ ارتباط‌اسارت‌ شود مايه‌ انحطاط‌
ز بس‌ رنج‌ بردند از مصريان‌ منشهايشان‌ پاك‌ رفت‌ از ميان‌
چو زير لگد قوم‌ سر كوب‌ شدخصوصيت‌ نسل‌ منكوب‌ شد
چه‌، قومي‌ ز اسباط‌ يعقوب‌ بودبه‌ فطرت‌ نهادينه‌اي‌ خوب‌ بود
نژادي‌ قوي‌ّ و خوش‌ اندام‌ بودمهاجم‌ همانند ضرغام‌ بود
تحمّل‌ فراوانتر از پيل‌ داشت‌به‌ طغيانگري‌ حالت‌ نيل‌ داشت‌
چنان‌ سامري‌ از خدا دور بود چو قارون‌ زر اندوز و گنجور بود
نمي‌داشت‌ از خانه‌ صاحب‌ سپاس‌بس‌ افزون‌ طلب‌ بود و حق‌ ناشناس‌
از آن‌ بيش‌ خواهي‌ در آن‌ سرزمين‌دچار حسادت‌ شد و خشم‌ و كين‌
به‌ دريا كه‌ ژرفا و پايانه‌ نيست‌ز اندازه‌ افزون‌ به‌ پيمانه‌ نيست‌
چو افزون‌ ز اندازه‌ مي‌خواستند به‌ ناداني‌ از قدر خود كاستند
هر آن‌ كس‌ كه‌ گنجي‌ فراهم‌ نمود ندانست‌ كان‌ گنج‌ در مصر بود
فزونتر ز صرفي‌ كه‌ باشد ضروربماند و يا باز گردد به‌ زور
ز بهرت‌ فزون‌ حق‌ برداشت‌ نيست‌چو ظرف‌است‌ پرجاي‌ انباشت‌ نيست‌
چو از مصر رفتند كنعانيان‌به‌ جا ماند املاك‌ با خانمان‌
نمودند چون‌ خويش‌ را جلوه‌ گربديدند از شور چشمان‌ ضرر
هماندم‌ كه‌ يوسف‌ فرو بست‌ چشم‌نمايان‌ شد از مصريان‌ كين‌ و خشم‌
چنان‌ روزشان‌ را سيه‌ ساختندكه‌ از خوي‌ انساني‌ انداختند
نظامي‌ به‌ هستي‌ بود بي‌ بدل‌كه‌ بر هر عمل‌ هست‌ عكس‌ العمل‌
به‌ تابش‌ مساوي‌ بود باز تاب‌ز انوار خورشيد و امواج‌ آب‌
بود اين‌ نظام‌ از زمين‌ تا سپهرز كين‌ كين‌ پديد آيد از مهر مهر
در اجزاي‌ هستي‌، در اعمال‌ ناس‌به‌ آغازگر مي‌رسد انعكاس‌
مرا داستان‌ تا به‌ اينجا رسيدكه‌ آن‌ قوم‌ تا دشت‌ سينا رسيد
چو گشتند ايمن‌ ز دريا و غرق‌در آن‌ دشت‌ رفتند رو سوي‌ شرق‌
مگر تا به‌ ملك‌ فلسطين‌ رسندز مصر و ز فرعونيان‌ وارهند
رسيدند بر مردمي‌ بت‌ پرست‌ خدا ناشناس‌ و فرومايه‌، پست‌
كه‌ بودند بر چند بت‌ معتكف‌ندانسته‌ فرق‌ علف‌ با الف‌
هر آن‌ يك‌ به‌ نزد بتي‌ دست‌ سازهراسان‌ و خواهان‌ به‌ راز و نياز
بر آن‌ پيكراني‌ كه‌ مي‌ساختند سر و جان‌ و سرمايه‌ مي‌باختند
سرافكندگان‌ از پرستش‌ به‌ پيش‌تضرع‌ كنان‌ پيش‌ مصنوع‌ خويش‌!
به‌ جاي‌ گرفتن‌ هنر را به‌ كارشده‌ پيش‌ هر سازه‌ سازنده‌ خوار!
چو ديدند آن‌ را بني‌ اسرائيل‌كه‌ بودند خلقي‌ زبون‌ و ذليل‌
نه‌ در بند خويش‌ و نه‌ ياد خدادر اين‌ حال‌ گفتند اي‌ موسيا!
به‌ جاي‌ كشاندن‌ به‌ راهي‌ درازبرامان‌ چو اينان‌ يكي‌ بت‌ بساز
مگر تا نمائيم‌ با صدق‌ صاف‌چو اين‌ قوم‌ در پيش‌ بت‌ اعتكاف‌
نه‌ كس‌ فكر شخصيت‌ خويش‌ بودنه‌ دين‌ و خداوند انديش‌ بود
نه‌ مي‌بود آيات‌ پيشين‌ به‌ يادنه‌ بر دين‌ و پيغمبري‌ اعتقاد
نه‌ بُد دوره بردگي‌ در نظرنه‌ بودند از آزادگي‌ با خبر
نه‌ كردند امر رسالت‌ قبول‌ چرا بر چنين‌ قومي‌ آمد رسول‌؟
چو موسي‌ چنين‌ گفته‌ هائي‌ شنفت‌به‌ آن‌ قوم‌ نابخرد اينگونه‌ گفت‌
كه‌ اي‌ مردم‌ جاهل‌ بي‌ خبر!بيارم‌ شما را خدايي‌ دگر؟!
بتان‌ را نبينيد سنگ‌ و گل‌ است‌؟پرستيدن‌ سنگ‌ و گل‌ باطل‌ است‌
هلاكت‌ سرانجام‌ اين‌ مردم‌ است‌ خدا ناشناس‌ از ره‌ خود گم‌ است‌
شما را خدا در اسارت‌ بديد به‌ آزادي‌ و برتري‌ برگزيد
نديديد اي‌ مردم‌ شور بخت‌ رهانيدتان‌ از ستمهاي‌ سخت‌
كدام‌ از شما ظلم‌ فرعون‌ نديدكه‌ فرزندتان‌ را شكم‌ مي‌دريد؟
زنان‌ را همي‌ داشت‌ در زندگي‌ پي‌ بردگي‌ كردن‌ و بندگي‌
كه‌ بوديد چون‌ بره‌ در چنگ‌ گرگ‌شما را بد آن‌ يك‌ بلاي‌ بزرگ‌
شما را و فرعون‌ چنين‌ خواست‌ فرق‌شما زنده‌ مانديد و او گشت‌ غرق‌
به‌ جاي‌ نيايش‌، ستايش‌، سپاس‌كنون‌ بت‌ ز من‌ مي‌كنيد التماس‌؟!
چنان‌ كرد بر قوم‌ نادان‌ خروش‌كه‌ ماندند از خواستاري‌ خموش‌
به‌ سختي‌ بسي‌ ره‌ نمودند طي‌ نبي‌ پيشرو، خلق‌ دنبال‌ وي‌
ولي‌ چون‌ كس‌ از سختي‌ آگه‌ نبودبه‌ همراهشان‌ توشه ره‌ نبود
وگر بود آگه‌ ـ در آن‌ رهگذارنمي‌شد كه‌ سنگين‌ نمايند بار
به‌ همراهشان‌ بدز فرعونيان‌بسي‌ زينت‌ پر بها و گران‌
اگر بود بزار و جاي‌ فروش‌خريدند از آن‌ هر چه‌ شد قوت‌ و توش‌
چو در ساحل‌ بحر بد رهگذارز دريا نمودند ماهي‌ شكار
نمودند پر معده‌ را گاه‌ گاه‌ز برگ‌ و بر و ريشه‌هاي‌ گياه‌
نمي‌بود آن‌ هم‌ به‌ حدّ كفاف‌شد آن‌ قوم‌ مصداق‌ سبع‌ٌ عجاف‌
گهي‌ عرصه‌ آن‌ گونه‌ مي‌گشت‌ تنگ‌كه‌ با رهبر خود نمودند جنگ‌
چرا كردي‌ از مصر ما را برون‌به‌ سوي‌ هلاكت‌ شدي‌ رهنمون‌؟
همان‌ بردگي‌ كردن‌ و فربهي‌بسي‌ به‌ كه‌ آزاد و اشكم‌ تهي‌!
كرا چشم‌ كمسُو ز معده‌ تهيست‌كجا مي‌شناسد خداوند كيست‌!
اگر راست‌ گويي‌ كه‌ پيغمبري‌بكن‌ بهر قومت‌ غذا آوري‌!
برو با خدايت‌ مناجات‌ كن‌ وز آن‌ دعوي‌ خويش‌ اثبات‌ كن‌
مگر تا رساني‌ به‌ ما آب‌ و نان‌گله‌ بي‌ علف‌ كي‌ چراند شبان‌؟
دعا كرد موسي‌ كه‌ اي‌ بارّ الاه‌!بر احوال‌ اين‌ قوم‌ هستي‌ گواه‌
نه‌ دارند نان‌ و نه‌ دارند آب‌خورد معده‌هاي‌ تهي‌ پيچ‌ و تاب‌
ز رحمت‌ بر اين‌ قوم‌ روزي‌ رسان‌ز سختي‌ رهاشان‌ كن‌ از آب‌ و نان‌
بفرمود من‌ سايباني‌ ز ابر فرستم‌ بر اين‌ قوم‌ بي‌ تاب‌ و صبر
كه‌ گردند آسوده‌ از آفتاب‌شود كاسته‌ احتياجات‌ آب‌
دگر باره‌ بر قوم‌ منّت‌ نهيم‌ براي‌ غذا من‌ّ و سلوي‌ دهيم‌
بشد نازل‌ اين‌ گون‌ غذاها بسي‌كز آنها همي‌ سير شد هر كسي‌
به‌ سلوي‌ و من‌ّ، روزگاري‌ گذشت‌وز اين‌ مائده‌ قوم‌ راضي‌ نگشت‌
بگفتند آن‌ مردم‌ شكوه‌گركه‌ هان‌، موسيا! حال‌ ما را نگر
نانده‌ براي‌ كسي‌ صبر و تاب‌ز يك‌ گون‌ طعام‌ و ز كمبود آب‌
پس‌ اكنون‌ بخواه‌ از خداوند خويش‌در اين‌ تنگناها نمانيم‌ بيش‌
برويد هم‌ اكنون‌ كه‌ ناگشته‌ ديرخيار و پياز و عدس‌ سبز و سير
ز كه‌ يا كه‌ از دشت‌ بي‌ چند و چون‌برآور كنون‌ چشمه‌ ساران‌ برون‌
بپرسيد خواهيد خيري‌ كه‌ هست‌ مبدّل‌ نمائيد با شرّ و پست‌؟
توان‌ هر كه‌ را نيست‌ در كوه‌ و دشت‌سوي‌ مصر بايد كند بازگشت‌
شود راحت‌ از طي‌ راهي‌ درازدر آنجا خيار است‌ و سير و پياز!
درآئيد در مصر و گرديد خواربميريد چون‌ باركش‌ زير بار
تن‌ خويش‌ در رهگذر پل‌ كنيد لگدهاي‌ گاوان‌ تحمل‌ كنيد
شكم‌هاي‌ خود را نماييد سيرز سير و عدس‌ يا ز نان‌ و پنير
فروشيد شخصيت‌ خويش‌ را خريدار گرديد خشم‌ خدا
منم‌ از پديد آور كائنات‌ پيام‌ آر آزادگي‌ و نجات‌
ندارد فرومايه‌ آمادگي‌ مگر طي‌ كند راه‌ آزادگي‌
كساني‌ كه‌ هستند آزاد خواه‌نرنجند از دوري‌ و رنج‌ راه‌
شما را نمودم‌ از اين‌ رهسپاركه‌ گرديد با عزت‌ و اقتدار
شماها عدس‌ خواستاريد و سيربرو مصر و آنجا به‌ خواري‌ بمير
شنيدند چون‌ آن‌ كلام‌ بليغ‌ بخوردند بر خود فسوس‌ و دريغ‌
فكندند از شرم‌ سرها به‌ زيرنگفتند ديگر ز سبزي‌ و سير
برفتند يك‌ چند در رهگذاررسيدند باري‌ به‌ دريا كنار
اجازت‌ به‌ اردو زدن‌ خواستندسپس‌ پايگاهي‌ بياراستند
در آنجا كه‌ آسوده‌ گه‌ ساختندبه‌ آسوده‌ ماندن‌ بپرداختند
ز سوي‌ خداوند آمد نداكه‌ اي‌ موسي‌! اكنون‌ به‌ سوي‌ من‌ آ
- س‌. 7، آ. 142
ز خود جانشيني‌ به‌ هارون‌ سپاربيا سي‌ شبان‌ روز، در كوهسار
بگويم‌ به‌ تو بي‌ ميانجي‌ سخن‌كه‌ ابلاغ‌ گردد قوانين‌ من‌
پيمبر نيابت‌ به‌ هارون‌ سپردتكاليف‌ او را يكا يك‌ شمرد
در اصلاح‌ امت‌ كند اهتمام‌ بدارد نظامات‌ را مستدام‌
پس‌ آنگه‌ شتابان‌ سوي‌ كوه‌ رفت‌توانمند و شادان‌ و نستوه‌ رفت‌
كسي‌ چون‌ بداند به‌ جانان‌ رسدچه‌ اندوه‌، گر بر لبش‌ جان‌ رسد
فداي‌ عزيزم‌ همه‌ چيز و كس‌كه‌ پيشش‌ به‌ خاك‌ اوفتم‌ يك‌ نفس‌
به‌ است‌ اينكه‌ هستي‌ خود گم‌ كنم‌كه‌ يك‌ جمله‌ با او تكلم‌ كنم‌
ندانم‌ كه‌ موسي‌ چه‌ احوال‌ داشت‌ چو در راه‌ ميعاد پا مي‌گذاشت‌
چو موسي‌ روان‌ جانب‌ طور بود كه‌ و دشت‌ و در يك‌ سره‌ نور بود
شتابان‌ به‌ ميعاد او رو نهادشد آنجا و بر روي‌ خاك‌ اوفتاد
مپرسيد كاو در نيايش‌ چه‌ گفت‌وجودش‌ سخن‌ شد ـ خدا هم‌ شنفت‌
به‌ موسي‌ خدا هم‌ سخن‌ گفت‌ نيزكه‌ بشنيد با جان‌ به‌ از گوش‌ تيز
در اينجا نه‌ ما را زبان‌ هست‌ و گوش‌پس‌ آن‌ به‌ ز گفتار مانم‌ خموش‌
چو موسي‌ در افتاد بر خاك‌ طوردر آن‌ حالت‌ جذبه‌ و عشق‌ و شور
بگفت‌ اي‌ خدايا! ز روي‌ كرم‌ خودت‌ را نما تا به‌ تو بنگرم‌
- س‌. 7، آ. 143
بفرمود هرگز نمي‌بينيم‌ به‌ مخلوق‌، در چشم‌ ديدن‌ نيم‌
وليكن‌ نظر كن‌ تو بر كوهساراگر ماند در جاي‌ خود برقرار
تو هم‌ مي‌تواني‌ مرا بنگري‌ ز تأثير انوار جان‌ در بري‌
سپس‌ از تجلاي‌ يك‌ لمعه‌ نورفرو ريخت‌ چون‌ ريگها كوه‌ طور
از آن‌ تابش‌ و ريزش‌ هولناك‌در افتاد بيهوش‌ موسي‌ به‌ خاك‌
ز بيهوشي‌ آن‌ گه‌ كه‌ هشيار شددر او شرمساري‌ پديدار شد
بناليد و گفت‌ اي‌ خداوند پاك‌!ببخشا بر اين‌ بنده شرمناك‌
ز غفلت‌ به‌ سوي‌ تو باز آمدم‌به‌ اميد عفو نياز آمدم‌
خطا كردم‌ از آن‌ خطا در گذربه‌ تابشگه‌ نور بخشش‌ ببر
به‌ پيش‌ تو ما و مني‌ نيست‌ نيست‌خدا تا ابد ديدني‌ نيست‌ نيست‌
بفرمود موسي‌! تو را برگزين‌ نمودم‌ به‌ پيغمبري‌ در زمين‌
- س‌. 7، آ. 144 و 145
بدادم‌ تو را بر بلندا مقام‌ نمودم‌ تو را با خودم‌ همكلام‌
نوشتم‌ بر الواح‌ چندان‌ و چندبه‌ تفصيل‌ از خويش‌ اندرز و پند
ز هر چيز دادم‌ به‌ تو رهنمودهمان‌ سان‌ كه‌ دين‌ را سزاوار بود
به‌ دقت‌ تمامي‌ به‌ خاطر سپاربه‌ قدرت‌ ببر آن‌ معاني‌ به‌ كار
بفرما به‌ تأكيد بر قوم‌ خويش‌كز آن‌ پاس‌ دارند از اندازه‌ بيش‌
شما را نشان‌ مي‌دهم‌ در زمين‌سرا و سر انجامي‌ از فاسقين‌
- س‌. 7، آ. 144 و 145
چنين‌ سي‌ شب‌ و روز بر كوه‌ ماندكه‌ آيات‌ تورات‌ بر او بخواند
به‌ تكريم‌ موسي‌ خداي‌ ودود به‌ ميعاد ده‌ روز ديگر فزود
بدين‌ سان‌ به‌ پايان‌ رسانيد رب‌ّبه‌ ميعاد موسي‌ چهل‌ روز و شب‌
- س‌. 7، آ. 142
زماني‌ كه‌ موسي‌ به‌ ميعاد بود در افتاد فتنه‌ به‌ قوم‌ يهود
يكي‌ مرد بُد نام‌ او سامري‌ هنرمند در صنعت‌ و زرگري‌
ولي‌ بود او فاسق‌ و نادرست‌ ز ميل‌ يهودان‌ به‌ بت‌ سود جست‌
ندا داد تا مردم‌ آرند زودزر و زينت‌ آلات‌ هر چند بود
كه‌ تا بهر آنان‌ بسازد خدازماني‌ كه‌ موساست‌ ز آنان‌ جدا
بدادند آن‌ قوم‌ دار و نداربشد سامري‌ نيز سرگرم‌ كار
همه‌ زيور و زر به‌ كوره‌ گداخت‌به‌ فن‌ و هنر جمله‌ گوساله‌ ساخت‌
دهان‌ كرد با مخرج‌ آن‌ گشاد بدان‌ سان‌ كه‌ گرديد مجراي‌ باد
به‌ تمهيد بنهاد و فن‌ و هنربه‌ مجراي‌ باد او يكي‌ چرخ‌ و پر
كه‌ چون‌ باد بر چرخ‌ و پر مي‌وزيدچو گوساله‌ها بانگ‌ بر مي‌كشيد
پس‌ آنان‌ كه‌ بودند گوساله‌تربه‌ سجده‌ نهادند بر خاك‌ سر
منشها چو بُد منحط‌ و خوي‌ پست‌شدند آن‌ جماعت‌ همه‌ بت‌ پرست‌
چو سرمايه‌ها را خدا ساختند همه‌ نقد در داو بت‌ باختند
خداوند از آن‌ فتنه‌ و فتنه‌گربفرمود پيغمبرش‌ را خبر
پس‌ الواح‌ بگرفت‌ و پايين‌ شتافت‌همه‌ قوم‌ در بدترين‌ فتنه‌ يافت‌
- س‌. 7، آ. 150
بشوريد بر مردم‌ بت‌ پرست‌بيفكند پس‌ لوحها را ز دست‌
گرفت‌ او سر و ريش‌ هارون‌ به‌ چنگ‌كشانيد سوي‌ خودش‌ بي‌ درنگ‌
كه‌ اي‌ بعد من‌ بدترين‌ جانشين‌چرا فتنه‌ افتاد در كار دين‌
به‌ كار خدا از چه‌ كردي‌ شتاب‌چرا كارها را نمودي‌ خراب‌؟
چرا چونكه‌ اين‌ قوم‌ عصيان‌ نمودچنين‌ بت‌ پرستي‌ نمايان‌ نمود
چرا نآمدي‌ خود تو دنبال‌ من‌ به‌ باد فنا دادي‌ آمال‌ من‌
چرا كردي‌ عصيان‌ ز دستور من‌؟خدايا! تو داني‌ و مأمور من‌!
نمود از ترحّم‌، به‌ موسي‌ نظركه‌ فرزند مادر، ز من‌ درگذر
بترسيدم‌ از تو من‌ اي‌ جان‌ من‌!كه‌ گويي‌ گذشتي‌ ز فرمان‌ من‌
چو دستور موسي‌ نمودي‌ خلاف‌بيفتاد در دين‌ مردم‌ شكاف‌
من‌ از پيش‌ گفتم‌ به‌ اين‌ قوم‌ پست‌كه‌ در كفر و در فتنه‌ افتاده‌ است‌
خداوند، رحمان‌ و بخشنده‌ است‌ پذيرنده توبه بنده‌ است‌
مپيچيد سر را ز فرمان‌ من‌ به‌ امر خداوند رحمان‌ من‌
بگفتند مائيم‌ بر بت‌ مقيم‌ وز اين‌ بت‌ پرستي‌ نداريم‌ بيم‌
بمانيم‌ تا موسي‌ آيد به‌ دشت‌بگوئيم‌ در غيبتش‌ چون‌ گذشت‌
بديدند چون‌ من‌ بُوَم‌ ناتوان‌نمودند بر ضدّ من‌ قصد جان‌
- س‌. 7، آ. 150
پس‌ اي‌ جان‌! مدانم‌ از اين‌ مفسدان‌كه‌ گردد شماتتگرم‌ دشمنان‌
پس‌ آنگاه‌ رو سوي‌ مردم‌ نمودكه‌ اي‌ قوم‌! گمراه‌ گشتيد زود
بگوئيد كاي‌ مردم‌ بت‌ پرست‌! خدا با شما عهد نيكو نبست‌؟
چو من‌ ديرتر آمدم‌ چند روزنموديد اين‌ فتنه‌ها را بروز؟
و يا خلف‌ پيمان‌ نموديد تابگرديد مشمول‌ خشم‌ خدا؟
بگفتند از اين‌ خلف‌ عهد و قرارنبوده‌ است‌ ما را در آن‌ اختيار
به‌ همراه‌ ما زينت‌ ابزار بود كز آن‌ سامري‌ هم‌ خبردار بود
همه‌ سيم‌ و زرها كه‌ اندوختيم‌ ببرديم‌ و در پيش‌ او ريختيم‌
همه‌ زيورآلات‌ را او گداخت‌وز آنها به‌ تمهيد گوساله‌ ساخت‌
چو تمثال‌ گاوي‌ ز گوهر بودبراي‌ پرستش‌ نكوتر بود!
خصوصاً كه‌ گاوي‌ پر آوازه‌ بودبراي‌ پرستش‌ بتي‌ تازه‌ بود
به‌ ما سامري‌ گفت‌ اين‌ بت‌ خداست‌كه‌ شايسته اعتكاف‌ شماست‌
چو او هست‌ داراي‌ فن‌ و هنرز ما از خدا هست‌ آگاهتر
فنون‌ و هنرهاي‌ او ديدنيست‌بتي‌ كو پرستد پرستيدنيست‌
گمانم‌ كه‌ گوساله‌ خود يك‌ خداست‌كه‌ هم‌ پر بها هست‌ و هم‌ پر صداست‌!
چو فن‌ّ و هنر رفته‌ در كار آن‌همه‌ قوم‌ باشد پرستار آن‌
چو موسي‌ شنيد اين‌ بيان‌ و دليل‌ز بسياري‌ از آن‌ بني‌ اسرائيل‌
از آن‌ گفته‌ها سخت‌ رنجور شد به‌ دل‌ او ز نامردمان‌ دور شد
سوي‌ سامري‌ آخر او كرد رو به‌ خشم‌ و تأسف‌ بپرسيد از او
كه‌ اي‌ ناخردمند! اين‌ كار چيست‌كه‌ بدتر از آن‌ در جهان‌ كار نيست‌
بگفتا چو قصدم‌ در اين‌ كار بودفريبنده‌ام‌ نفس‌ امّار بود
من‌ آگاه‌ گرديده‌ بودم‌ ز راز كه‌ ديگر كس‌ آن‌ را ندانست‌ باز
چو بگذشت‌ از پيش‌ چشمم‌ رسول‌من‌ آثار او را نمودم‌ قبول‌
پس‌ آنگاه‌ از جاي‌ آن‌ پاي‌ پاك‌نهان‌ برگرفتم‌ يكي‌ مشت‌ خاك‌
- س‌. 20، آ. 69 ـ توضيح‌: اينكه‌ رسول‌ چه‌ كسي‌ بوده‌ و كيفيت‌ مشت‌ خاكي‌ كه‌ سامري‌ از اثر رسول‌ برگرفته‌، چه‌ بوده‌ و چگونه‌ آن‌ را در گوساله‌ به‌ كار برده‌ است‌، تا كنون‌ بر كسي‌ معلوم‌ نگشته‌ و آنچه‌ در اين‌ باره‌ گفته‌ شده‌ بر حسب‌ فرض‌ و گمان‌ مي‌باشد.
چو گوساله‌ را اين‌ چنين‌ ساختم‌همان‌ خاك‌ در جوفش‌ انداختم‌
از آن‌ خاك‌ و گوساله‌ آمد صداكه‌ گفتم‌ به‌ اين‌ قوم‌ ـ اينك‌، خدا!
چو موسي‌ چنين‌ گفته‌ها را شنفت‌به‌ تندي‌ به‌ آن‌ مرد مكّار گفت‌
همين‌ لحظه‌ از چشم‌ من‌ دور شواز اين‌ قوم‌ و اين‌ خاك‌ بيرون‌ برو
مبادا به‌ مردم‌ بگيري‌ تماس‌ سزايت‌ بود گفتن‌ لامساس‌
- س‌. 20، آ. 97
تو را زندگي‌ باد كوته‌ بسي‌ گريزان‌ ز اقوام‌ و از هر كسي‌
كنون‌ مايه شرك‌ خود را ببين‌كه‌ بودي‌ به‌ پيشش‌ پرستش‌ نشين‌
كه‌ آن‌ را در آتش‌ كنم‌ ريز ريزبه‌ دريا فشانم‌ همه‌ ريزه‌ نيز
خداي‌ شما غير اللّه‌ نيست‌ چو او يك‌ تن‌ از هستي‌ آگاه‌ نيست‌
چو گوساله‌ ساز از ميان‌ رانده‌ شدهمه‌ قوم‌ يكجا فرا خوانده‌ شد
بشد بر بلندي‌ به‌ عزم‌ سخن‌ به‌ نام‌ خدا گفت‌ اي‌ قوم‌ من‌!
شما بر خدا شرك‌ آورده‌ايد وز آن‌ سخت‌ بر خود ستم‌ كرده‌ايد
گرفتيد گوساله‌اي‌ را الاه‌ نباشد از اين‌ كار، «بدتر گناه‌»
بگرييد پيش‌ خدا زار زار بگرديد از دل‌ پشيمان‌ ز كار
بشوئيد با اشك‌ قلب‌ پلشت‌ نمائيد سوي‌ خدا بازگشت‌
كشيدش‌ درون‌ نفس‌ امّاره‌ راكشيدش‌ برون‌ اين‌ سيه‌ كاره‌ را
مگر تا خدا بگذرد از گناه‌چو بيند پشيماني‌ از اشتباه‌
ز كردار پيشين‌ پشيمان‌ شدندوز آن‌، جملگي‌ سخت‌ گريان‌ شدند
پذيرفته‌ شد توبه آن‌ گروه‌ از آن‌ كرده سخت‌ و سنگين‌ چو كوه‌
- س‌. 2، آ. 52
مگر تا كه‌ پيمان‌ بدارند پاس‌نمايند از عفو و رحمت‌ سپاس‌
وليكن‌ شكستند پيمان‌ خويش‌زدودند با كفر ايمان‌ خويش‌
بگفتند ما در يقين‌ نيستيم‌ز ترديد خود اهل‌ دين‌ نيستيم‌
تو بايد كه‌ ما را به‌ همراه‌ خودرساني‌ به‌ ميقات‌ الله‌ خود
در آنجا مگر فكر ديگر كنيم‌پيام‌ آوري‌ از تو باور كنيم‌!
پس‌ آنگاه‌ فرمود با قوم‌ خويش‌شماييد جمعي‌ ز اندازه‌ بيش‌
براي‌ شما جاي‌ در كوه‌ نيست‌ مكان‌ بهر اين‌ جمع‌ انبوه‌ نيست‌
پس‌ آن‌ به‌ كه‌ از بين‌ جمعي‌ چنين‌نماينده‌ چندي‌ شود برگزين‌
كه‌ آيند و ميقات‌ را بنگرندبراي‌ شما هم‌ خبر آورند
مگر تا كه‌ ممكن‌ شود دسترس‌گزين‌ شد از آن‌ قوم‌ هفتاد كس‌
- س‌. 7، آ. 155
بفرمود آن‌ عده‌ را رهبري‌به‌ ميقات‌ بهر خبرآوري‌
برفتند رو سوي‌ مقصود خويش‌گروهي‌ به‌ دنبال‌ و موسي‌ به‌ پيش‌
رسيدند آنان‌ به‌ دامان‌ كوه‌قدمها همه‌ سست‌ شد از ستوه‌
از آن‌ جمع‌ موسي‌ ز نو جان‌ گرفت‌ره‌ پيش‌ رفتن‌ شتابان‌ گرفت‌
بزد بانگ‌ هر كس‌ بود ناتوان‌چرا سوي‌ ميقات‌ گردد روان‌
به‌ سستان‌ از اين‌ رهروي‌ سود نيست‌جز از عشق‌ ره‌ سوي‌ معبود نيست‌
در آن‌ دل‌ كه‌ باشد اميد وصال‌دگر بيم‌ و سستي‌ ندارد مجال‌
گذر هر چه‌ سخت‌ و خطر هر چه‌ بيش‌شتابان‌ رود مرد عاشق‌ به‌ پيش‌
نمي‌خواست‌ باشد نه‌ بيش‌ و نه‌ كم‌در آن‌ راه‌ با ديگران‌ همقدم‌
چو تشويق‌ آن‌ عده‌ سودي‌ نداشت‌بگفت‌ اين‌ و رو سوي‌ مقصد گذاشت‌
شماييد نا آگه‌ از حال‌ من‌ بياييد در ردّ و دنبال‌ من‌
مرا بهر ميقات‌ آرام‌ نيست‌ به‌ سر ميروم‌ حاجت‌ گام‌ نيست‌
به‌ بالا رسيدن‌ نمود او شتاب‌تو گوئي‌ كه‌ بر كوه‌ پّرد عقاب‌
به‌ ميقات‌ خود را رسانيد زودبيفتاد بر خاك‌ و شد در سجود
ندا آمد آنگاه‌ اي‌ موسيا!چرا گشتي‌ از همرهانت‌ جدا
- س‌. 20، آ. 83 و 84
چرا برگرفتي‌ از آنان‌ شتاب‌به‌ پيشي‌ گرفتن‌ چه‌ داري‌ جواب‌
چرا پيشتازي‌ نمودي‌ به‌ راه‌ندانستي‌ اين‌ خود بود اشتباه‌
بگفت‌ اين‌ براي‌ رضاي‌ تو بودكه‌ خود را رساندم‌ به‌ ميقات‌ زود
چو مانده‌ است‌ آثار پايم‌ به‌ راه‌به‌ زودي‌ بيايند بي‌ اشتباه‌
نديديم‌ در آيه‌هاي‌ كتاب‌كه‌ باشد در آنها سخن‌ از عتاب‌
وليكن‌ چو پرسد خداوندگارز حال‌ سخن‌ اين‌ بود آشكار
كه‌ هر كس‌ كه‌ تكليف‌ او رهبريست‌به‌ پيشي‌ گرفتن‌ سزاوار نيست‌
نبايد خود او پيشتازي‌ كند به‌ دنباله‌ رو، سرفرازي‌ كند
اگر راه‌ كوته‌ بود يا درازنبايد كه‌ رهبر شود يكه‌ تاز
ولي‌ در ره‌ مست‌ و شيداي‌ عشق‌پر و بال‌ او مي‌شود پاي‌ عشق‌
شتابان‌ دويدن‌ ز خوشحالي‌ است‌كه‌ پرواز تند از سبكبالي‌ است‌
به‌ هر حال‌، موسي‌ چو لختي‌ بماندگروهش‌ به‌ دنبال‌، خود را رساند
بديدند آن‌ جمع‌ هفتاد تن‌ كه‌ او با خداوند گويد سخن‌
وليكن‌ ندانم‌ خدا آنچه‌ گفت‌گروه‌ نمايندگان‌ مي‌شنفت‌؟
و يا آنكه‌ بودند از آن‌ گفته‌ كرنمي‌يافتند از سخنها خبر
چو باشد ميان‌ دو كس‌ گفتگوببايد سخن‌ بشنوي‌ از دو سو
مگر تا تواني‌ كني‌ داوري‌ رسي‌ از حقيقت‌ به‌ حق‌ باوري‌
به‌ ميقات‌ آنگونه‌ گفت‌ و شنودبراي‌ گواهان‌ نبخشيد سود
وگر مي‌شنيدند گفتار حق‌نمي‌كرد آن‌ جمع‌ اقرار حق‌
اگر كفر زد ريشه‌ها در وجودشود شخص‌ در باور دين‌ عنود
همين‌ گونه‌ بودند آن‌ مردمان‌به‌ تشخيص‌ باطل‌ ز حق‌ ناتوان‌
چه‌ ديدند اعجازها پيشترز موسي‌ نمايان‌ ز صد بيشتر
ولي‌ كس‌ به‌ آن‌ جمله‌ باور نداشت‌تو گويي‌ گروه‌ عقل‌ در سر نداشت‌
بگفتند باور نداريم‌ ما كه‌ تو گفتگو مي‌كني‌ با خدا
به‌ تو هرگز ايمان‌ نمي‌آوريم‌ مگر تا خدا را عيان‌ بنگريم‌
از آن‌ كفر و از آن‌ لجاجت‌ كه‌ بودشد از آسمان‌ آذرخشي‌ فرود
چو دوزخ‌ بر آن‌ قوم‌ دون‌ برفروخت‌كه‌ اجسامشان‌ را چو هيزم‌ بسوخت‌
از آنها بجا ماند بهر نشان‌ فقط‌ توده‌اي‌ نيم‌ سوز استخوان‌
از اين‌ حال‌ موسي‌ بگرديد زاربناليد كاي‌ بار پروردگار!
گرت‌ خواست‌ بود اينكه‌ سازي‌ هلاك‌گروه‌، از چنين‌ آتشي‌ هولناك‌
- س‌. 7، آ. 155
پس‌ اي‌ كاش‌ مي‌بود از اين‌ پيشتركه‌ آيند اينجا به‌ كسب‌ خبر
چه‌ گويم‌ به‌ مردم‌ پس‌ از بازگشت‌ كه‌ بر آن‌ فرستاده‌ها چون‌ گذشت‌
خدايا ز حرف‌ سفيهان‌ ما به‌ كيفر بگيري‌ اگر جان‌ ما
از آن‌ سخت‌تر هم‌ سزاوار ماست‌كه‌ گر جان‌ به‌ تن‌ داشتيم‌ از خداست‌
چو تو، ره‌ نمايي‌ بجوييم‌ راه‌وگر نه‌ همه‌ مي‌رويم‌ اشتباه‌
به‌ دست‌ تو ما را بود اختياربكن‌ مهر و بخشش‌ به‌ ما برقرار
زبان‌ دعايي‌ كه‌ در سينه‌ بودكليدي‌ شد و درب‌ رحمت‌ گشود
بفرمود از آن‌ خالق‌ ذوالمنن‌كه‌ جانها دو باره‌ در آيد به‌ تن‌
همه‌ هر چه‌ بُد مرده‌ برخاستندبه‌ امر خدا قامت‌ آراستند
ندانم‌ كه‌ توحيد باور شدند و يا اهل‌ كفر مكرر شدند
چه‌، گر جنس‌ گوساله‌ گوهر بوديقين‌ است‌ كفر مكرر بود
ز يك‌ سو بود سيم‌ و زر قبله‌گاه‌ز يك‌ سوي‌ گوساله‌ باشد الاه‌
صنم‌ از زر و زر چو باشد صنم‌پرستش‌ شود هر دو همراه‌ هم‌
اگر بت‌، فلز، سنگ‌ يا گوهر است‌تجلاي‌ روح‌ ستايشگر است‌
شمن‌ پيش‌ بت‌ خود نمايي‌ كندبه‌ نام‌ دگر «خود خدايي‌» كند
چه‌، پيش‌ فر آورده دست‌ خويش‌نمايان‌ كند فطرت‌ پست‌ خويش‌
كه‌ انسان‌ به‌ آن‌ بگرود بنده‌واروز آن‌ بت‌ بسازد در اين‌ روزگار
به‌ فتواي‌ من‌ آدمي‌ آن‌ كسيست‌ گر او برده‌ پيش‌ فرآورد نيست‌
به‌ خدمت‌ بگيرد همه‌ هر چه‌ هست‌نه‌ خود را كند پيش‌ آورده‌ پست‌
خدايا! بده‌ نور، بينده‌ را كه‌ تا بنگرد آفرينده‌ را
همان‌ ديده‌ كاو بيند از راه‌ دل‌نه‌ چشمي‌ ز حق‌ ناشناسي‌ خجل‌
نه‌ آنسان‌ كه‌ مي‌خواست‌ قوم‌ يهودكه‌ هر ديده‌ از ديدنش‌ كور بود
چو آن‌ عده‌ بار دگر زنده‌ شدز وحشت‌ به‌ پائين‌ شتابنده‌ شد
چو بر قوم‌ گشتند وارد به‌ دشت‌ز ميقات‌ گفتند و از سرگذشت‌
حكايات‌ بعدي‌ نمايد بيان‌ كه‌ آن‌ قوم‌ ايمان‌ نياورد از آن‌
چه‌ يك‌ روز موسي‌ بگفت‌ اين‌ چنين‌كه‌ هست‌ ارض‌ موعود اين‌ سرزمين‌
- س‌. 5، آ. 20
پس‌ امر خدا را بداريد پاس‌بگرديد دين‌ باور و حق‌ شناس‌
همين‌ ارض‌، ارض‌ مقدس‌ بود درون‌ رفتنش‌ حق‌ هر كس‌ بود
در آييد اكنون‌ به‌ هر ديه‌ و شهربه‌ صلح‌ و صفا يا كه‌ با زور و قهر
نبايد در اين‌ سرزمين‌ هيچ‌ كس‌نيايد درون‌ يا رود باز پس‌
گر اينسان‌ كند مي‌برد در جهان‌ز كار نشايسته خود زيان‌
بگفتند باشد در اين‌ سرزمين‌ يكي‌ قوم‌ جبار و پر زور و كين‌
- س‌. 5، آ. 22
نياييم‌ هرگز در اين‌ ملك‌ اگرنگردند آن‌ مردم‌، از آن‌ به‌ در
نگرديم‌ هرگز به‌ سويش‌ روان‌ زماني‌ كه‌ هستند ساكن‌ در آن‌
پس‌ اي‌ موسيا! با خداوند خويش‌در اين‌ عرصه‌ پا را گذاريد پيش‌
- س‌. 5، آ. 24
در اين‌ شهر بايد كند كارزارپيمبر به‌ همراه‌ پروردگار
در اينجا نشينيم‌ ما ديده‌ورزماني‌ كه‌ بر قوم‌ يابي‌ ظفر
به‌ ما آن‌ زمان‌ چون‌ دهي‌ رهنمون‌بياييم‌ ما در فلسطين‌ درون‌
از آن‌ گفت‌ موسي‌ كه‌ اي‌ بارّ الاه‌!تو هستي‌ بر احوال‌ اينان‌ گواه‌
تو داني‌ مرا نيست‌ هيچ‌ اختياربر اين‌ قوم‌ فاسق‌ در اين‌ روزگار
تو داني‌ بود اختيارات‌ من‌ به‌ هارون‌ تنها و بر خويشتن‌
پس‌ اي‌ خالق‌ قادر ذوالمنن‌ ميان‌ من‌ و قوم‌ دوري‌ فكن‌
بفرمود كردم‌ چهل‌ سال‌ تام‌بر اين‌ قوم‌ ملك‌ فلسطين‌ حرام‌
- س‌. 5، آ. 26
كه‌ سرگشته‌ گردند در دشت‌ و كوه‌پس‌ اندوه‌ ديگر مخور بر گروه‌
كه‌ اين‌ قو‌ غير از تبهكار نيست‌ز عصيانگري‌ دست‌ بردار نيست‌
شگفتا كه‌ از بين‌ آنان‌ دو كس‌طرفدار دين‌ خدا بود و بس‌
كه‌ بر قوم‌ دادند اندرز و پندوليكن‌ نشد اندكي‌ سودمند
بگفتند اگر وارد از در شويديقين‌ كامياب‌ و مظفر شويد
توكل‌ چو باشد به‌ پروردگاربر آريد از جان‌ دشمن‌ دمار
به‌ قلب‌ فرومايگان‌ لئيم‌ نمي‌كرد تأثير گفت‌ كليم‌
چو قول‌ پيمبر مؤثر نبودسخن‌ گفتن‌ ديگران‌ را چه‌ سود؟
به‌ حرف‌ پيمبر ندادند گوش‌بگشتند حيران‌ و خانه‌ بدوش‌
خدا را خداوند نشناختندبه‌ بدبختي‌ و رنج‌ مي‌ساختند
ندانم‌ كه‌ دور اسارت‌ چه‌ كردكز آن‌ قوم‌ برخاست‌ اينگونه‌ مرد؟!
بريدند از ارتقا، ارتباط‌فتادند در ورطه انحطاط‌
بلي‌ هر كه‌ افتند ميان‌ لجن‌ز كف‌ مي‌دهد پاكي‌ خويشتن‌
فرود از بلندي‌ بس‌ آسان‌ بودبه‌ بالا شدن‌، كندن‌ جان‌ بود
به‌ پستي‌ گرائيده‌ در روزگارچو خو كرد در آن‌ شود ماندگار
به‌ كوته‌ زمان‌ اوفتيم‌ از فرازبر آييم‌ بالا، زماني‌ دراز
اگر خود شناسيم‌ بالا رويم‌ وز آن‌، جا گزين‌ برفرازا شويم‌
وگر حق‌ شناسيم‌ در روزگارشود رتبه برتري‌ پايدار
وگر خود پسنديم‌ و بسيار خواه‌شويم‌ از فزون‌ خواهي‌ خود تباه‌
از اين‌ پيش‌ گفتم‌ كه‌ كنعانيان‌ستمها نمودند بر مصريان‌
به‌ يوسف‌ چو مي‌بودشان‌ اتكّاگرفتند از آن‌ سلطه‌ بر كارها
نمودند بر مصريان‌ عرصه‌ تنگ‌نكردند در سود جويي‌ درنگ‌
ولي‌ چون‌ رود تكيه‌ گاه‌ از ميان‌نباشد دگر متكي‌ ديرمان‌
كشد قيّم‌ از بار اگر سر به‌ درنهد شاخه سست‌، بر خاك‌ سر
چو مهمان‌ نمايد طمع‌ را فزون‌به‌ خواري‌ كند كدخدايش‌ برون‌
چو يك‌ شاخ‌ بشكسته‌ افتد به‌ خاك‌بسوزد و يا گنده‌ گردد چه‌ باك‌
چه‌، ديگر در او جان‌ و احساس‌ نيست‌هراسي‌ ز پامالي‌ از ناس‌ نيست‌
نه‌ هر شاخه‌اي‌ چون‌ فتد در مغاك‌تواند زند ريشه‌ از نو به‌ خاك‌
در آن‌ مردمان‌ شاخه تر نبودجوان‌ رشيد دلاور نبود
كه‌ از نو زند ريشه‌ در عمق‌ خاك‌ثمر آورد خوشه‌ خوشه‌ چو تاك‌
چه‌، فرعون‌ و فرعونيان‌ بي‌ دريغ‌كشيدند نسل‌ جوان‌ زير تيغ‌
نمي‌بود آن‌ قوم‌ اهل‌ نبرد زنان‌ بود و نو زاده‌ و پير مرد
چنين‌ بود قوم‌ بني‌ اسرائيل‌ستم‌ ديده‌ و ناتوان‌ و ذليل‌
زنان‌ در كنيزي‌ و در كار گل‌برون‌ كرده‌ عزّ و شرافت‌ ز دل‌
نبيني‌ جسارت‌ ز يك‌ قوم‌ پيرچو در روزگاران‌ بماند اسير
چو يك‌ قوم‌ يك‌ عمر تحقير شدنجنبيد و در بردگي‌ پير شد
بميرد در او خوي‌ آزادگي‌ندارد بر آزادي‌ آمادگي‌
ولي‌ گر چنين‌ حال‌ يابد دوام‌نماند دگر از چنين‌ قوم‌ نام‌
بر اين‌ قول‌ تاريخ‌ باشد گواه‌ستمكش‌، ستمكار، گردد تباه‌
از اين‌ هر دوان‌ سخت‌ بيزار باش‌نه‌ زير ستم‌، نه‌ ستمكار باش‌
چو خود سر به‌ شورش‌ نمي‌آورندبدين‌ گونه‌ عمري‌ به‌ سر مي‌برند
ضرورت‌ بود تا يك‌ آزاد بخش‌بر آنان‌ بتابد چو يك‌ آذرخش‌
رهاند كسان‌ را از آن‌ بردگي‌رساند سوي‌ سر برآوردگي‌
طبيعيست‌ بين‌ سقوط‌ و صعود زمان‌ و مكانها بسي‌ هست‌ و بود
به‌ سهلي‌ سقوط‌ است‌ صورت‌ پذيربه‌ رفعت‌ رسيدن‌ دراز است‌ و دير
در افتادن‌ آسان‌ رود هر چه‌ هست‌به‌ رفعت‌ بسي‌ سخت‌ آيد به‌ دست‌
مپندار آن‌ كس‌ كه‌ مي‌اوفتد چو برخاست‌ آسان‌ به‌ رفعت‌ رسد
يكي‌ دوره سخت‌، بايد تلاش‌كه‌ باز آيدش‌ حال‌ آماده‌ باش‌
پس‌ آنگه‌ به‌ تدبير و سعي‌ و جهادرساند خودش‌ را فراز چكاد
بداند هر آنكس‌ كه‌ اهل‌ دل‌ است‌ به‌ هجران‌ و وصلت‌ بسي‌ فاصل‌ است‌
از اين‌ رو نمي‌بود آماده‌ باش‌به‌ قوم‌ يهودي‌ براي‌ تلاش‌
چو موسي‌ رها كردش‌ از بردگي‌نمي‌شد رساند به‌ سر كردگي‌
نديدي‌ چو بيماري‌ از تن‌ رودبه‌ وارسته‌ دور نقاهت‌ رسد
نه‌ هر كس‌ رها شد ز چنگ‌ اجل‌همان‌ دم‌ شتابد به‌ سعي‌ و عمل‌
ببايد كه‌ تجديد نيرو كند پس‌ آن‌ گه‌ به‌ سعي‌ و عمل‌ رو كند
از اين‌ روي‌ قوم‌ بني‌ اسرائيل‌چو گرديد سر كوب‌ و خوار و ذليل‌
مهيّاي‌ احراز عزّت‌ نبود توانا به‌ جنگ‌ و مشقت‌ نبود
از اين‌ رو به‌ موسي‌ بگفت‌ آنچه‌ گفت‌همان‌ گفته‌ها را خدا مي‌شنفت‌
خدا خود نوشت‌ و خدا خود بخواندخدا آن‌ سخن‌ بر زبانها براند
هر آن‌ چيز مي‌خواست‌ الهام‌ كرد به‌ پيغمبر از قوم‌، پيغام‌ كرد!
دو گونه‌ است‌ پيغمبران‌ را پيام‌يكي‌ از خدا و يكي‌ از انام‌
همان‌ گفته‌ها را كه‌ آن‌ قوم‌ گفت‌پيمبر ز قول‌ خدا مي‌شنفت‌
كه‌ اي‌ موسيا! گر چه‌ پيغمبري‌سپه‌ نامهيّا كجا مي‌بري‌؟
ببايد كه‌ ورزيده‌ گردد سپاه‌ سپس‌ رو نمايد به‌ آوردگاه‌
مهيّاي‌ جنگ‌ عماليق‌ نيست‌ وگر نيز جنگند، توفيق‌ نيست‌
چه‌ سازند گُند ار مهيّا نبود به‌ يك‌ قوم‌ جنگي‌ّ كار آزمود
خود اين‌ قوم‌ گويد كه‌ ما كيستيم‌مهيّاي‌ جنگ‌ و يورش‌ نيستيم‌
تو داني‌ كه‌ بر خاتم‌ انبيا چنين‌ است‌ امر صريح‌ خدا
كه‌ در امر نظم‌ امور جهان‌ هم‌ انديشه‌ گرديد با ديگران‌Oى
- س‌. 3، آ. 109 و س‌. 42، آ. 38
چنين‌ است‌ معني‌ كه‌ آراي‌ عام‌ببايد بود قابل‌ احترام‌
مگر آنكه‌ ممنوع‌ و منهي‌ بودو يا واجب‌ آشكارا بود
بدين‌ گونه‌ آراي‌ قوم‌ يهود همه‌ نفي‌ درگيري‌ جنگ‌ بود
چه‌ ديدند ابزار و آلات‌ نيست‌تدارك‌، سلاح‌ و مهمات‌ نيست‌


خوراك‌ و پس‌ انداز ده‌ روزه‌ نيست‌به‌ تن‌ رخت‌ و در پايشان‌ موزه‌ نيست‌
ه‌ تيرافكنند و نه‌ شمشير زن‌چه‌ بر آيد از پير مردان‌ و زن‌؟
گروهي‌ نورزيده‌ و ناتوان‌چسان‌ مي‌شود سوي‌ ميدان‌ روان‌؟
از آن‌ جنگ‌، چيزي‌ نيايد به‌ دست‌به‌ غير از قتيل‌ و جريح‌ و شكست‌
بگفتند ما جنگ‌ كن‌ نيستيم‌همين‌ جا كه‌ هستيم‌ مي‌ايستيم‌
تو اي‌ موسيا! با خداوندگاربه‌ ميدان‌ رويد از پي‌ كارزار
خداوند، خود بهتر آگاه‌ بودكه‌ جنگيدن‌ قوم‌ بي‌ گاه‌ بود
نياورد بر ناتوانان‌ فشاركه‌ گردند ناچار از كارزار
نفرمود وارونه‌ نظم‌ جهان‌ كه‌ بر قوم‌ ياري‌ رسد در نهان‌
بماند نظام‌ جهان‌ پايداربگردد زمين‌ بر طبيعي‌ مدار
ز فطرت‌ شود قوم‌ كار آزمودز قدرت‌ به‌ ميدان‌ نمايد ورود
نظرهاي‌ آن‌ قوم‌ امضا نمود روانشان‌ به‌ هامون‌ و صحرا نمود
مگر تا ز رنج‌ و گذشت‌ زمان‌پديد آيد از قوم‌ نسلي‌ جوان‌
به‌ دوري‌ چهل‌ ساله‌ افراد پيرروند از جهان‌ در پي‌ مرگ‌ و مير
به‌ تدريج‌ آن‌ قوم‌ يابد مجال‌كه‌ گردد پذيراي‌ تغيير حال‌
به‌ سختي‌ برنجد ز آواره‌گي‌كند چاره‌ جويي‌ ز بيچارگي‌
جسارت‌ در آن‌ قوم‌ پيدا شودتوانهاي‌ فطري‌ هويدا شود
بكوشد پي‌ حفظ‌ ملك‌ و وطن‌هويت‌ پديد آرد از خويشتن‌
گرايد به‌ اميد و تصميم‌ و عزم‌ رود از شجاعت‌ به‌ ميدان‌ رزم‌
شود خوي‌ گم‌ كرده‌ را بازياب‌كند غاصب‌ سرزمين‌ را عذاب‌
گذشت‌ تبه‌ را تلافي‌ كند دل‌ از تيرگي‌ پاك‌ و صافي‌ كند
به‌ موسي‌ خداوند پس‌ امر كردكه‌ اكنون‌ نباشد زمان‌ نبرد
چهل‌ سال‌ بايد بود در به‌ دركند چهره‌ گلگون‌ ز خون‌ جگر
زدايد ز رخ‌ لكه‌ ننگ‌ راگشايد ز نو سينه‌ تنگ‌ را
حقارت‌ نمايد ز انديشه‌ دورشود طالب‌ افتخار و غرور
پس‌ آنگه‌ بكوبد عماليق‌ را به‌ چنگ‌ آورد عز و توفيق‌ را
بلي‌ هيچ‌ گه‌ سهل‌ و كمتر نبودزمان‌ فرازا شدن‌ از فرود
پرش‌ هست‌ آسان‌ به‌ گاه‌ فرود جهش‌ نيست‌ ممكن‌ زمان‌ صعود
يكي‌ دوره‌ بايست‌ خود ساختن‌ وز آن‌ كار توفيق‌ پراختن‌
بلي‌ گاه‌ گاهي‌ ببيني‌ جهش‌بدون‌ سزاواري‌ و پرورش‌
ولي‌ آن‌ بود بر خلاف‌ نظام‌ نصيب‌ خواص‌ است‌، نه‌ امر عام‌
بگويم‌ كنون‌ نكته ديگري‌مگر تا به‌ منظور من‌ پي‌ بري‌
به‌ قومي‌ مرا قصد تحقير نيست‌بجز قصد تحليل‌ و تدبير نيست‌
از اين‌ پيش‌ گفتم‌ به‌ تورات‌ هم‌يهودان‌ نكوهش‌ شود بيش‌ و كم‌
بيان‌ مي‌شود حال‌ و تأثير آن‌به‌ منظور بيداري‌ ديگران‌
به‌ دوران‌ اديان‌ چو قوم‌ يهودنخستين‌ نظام‌ آر تاريخ‌ بود
ديانت‌ قرين‌ سياست‌ نمود شهي‌ را به‌ حكم‌ نبوت‌ نمود
- س‌. 2، آ. 246 و 247
به‌ فرمان‌ دين‌ شد دو بعد وجودهمانسان‌ كه‌ الله‌ فرموده‌ بود
به‌ پا گشت‌ «دنيا و دين‌» رهبري‌به‌ قولي‌ دگر «شاه‌ پيغمبري‌»
بسا شد كه‌ پيغمبري‌ شاه‌ بود ز جسم‌ و روان‌ هر دو آگاه‌ بود
ز لاهوتيان‌ بود پيغام‌ گيربه‌ ناسوتيان‌ شاه‌ بود و امير
رسول‌ خدا وحي‌ و الهام‌ داشت‌تسلط‌ بر اجرا و انجام‌ داشت‌
نمي‌شد به‌ تبليغ‌ الهام‌ و بس‌همي‌ راند فرمان‌ به‌ هر چيز و كس‌
نخستين‌ پيمبر كه‌ شاهي‌ نمودبُد او يوسف‌ و كشورش‌ مصر بود
ز يوسف‌ همه‌ حكم‌ و سرمايه‌ بودچو او بود فرعون‌ چو يك‌ سايه‌ بود
پس‌ از آن‌ كه‌ موسي‌ به‌ قدرت‌ رسيدپيمبر به‌ كار امارت‌ رسيد
هم‌ او بود يابنده نان‌ خلق‌هم‌ او رهبري‌ داشت‌ بر جان‌ خلق‌
شريعتگر و دين‌ پديد آر بوديكي‌ شاه‌ بي‌ تخت‌ و سيار بود
فلسطين‌ به‌ دست‌ عماليق‌ بود چه‌، قومش‌ نيارست‌ آن‌ را گشود
ولي‌ چون‌ به‌ قرب‌ فلسطين‌ رسيدز بالاي‌ كوهش‌ نظر كرد و ديد
نشد سهم‌ موسي‌ ز يك‌ ديد بيش‌چه‌، از قوم‌ كاري‌ نمي‌رفت‌ پيش‌
چو موسي‌ از اين‌ خاكدان‌ پر كشيدامور خلافت‌ به‌ يوشع‌ رسيد
نبي‌ گشت‌ و فرمان‌ رواي‌ سپاه‌همي‌ بود كشور گشا گاه‌ گاه‌
عماليق‌ را سخت‌ درهم‌ شكست‌وز او ارض‌ موعود آمد به‌ دست‌
اگر يوشع‌، ارض‌ فلسطين‌ گشودولي‌ او ز موسي‌ قويتر نبود
چهل‌ سال‌ موسي‌ بسي‌ رنج‌ برد يكي‌ لشگر كار دانش‌ سپرد
در آن‌ دوره‌، مردند نامردمان‌به‌ تدريج‌ شد قوم‌ نسلي‌ جوان‌
برفتند پيران‌ خود باخته‌بشد دور مردان‌ خود ساخته‌
كه‌ بودند دايم‌ به‌ كار و تلاش‌به‌ سرگشتگي‌، جنگ‌، آماده‌ باش‌
چهل‌ سال‌ بودند در كوه‌ و دشت‌سراسيمه‌، پوينده‌ در حال‌ گشت‌
چه‌، هر جا كه‌ بُد مرتع‌ و آب‌ و كشت‌به‌ كف‌ داشت‌ قومي‌ از آن‌ سرنوشت‌
كه‌ مي‌بود بر ملك‌ خود پاسبان‌نمي‌خواست‌ بيگانه‌ آيد در آن‌
از آن‌ سوي‌ قوم‌ عظيم‌ يهودتهي‌ دست‌ و حيران‌ و آواره‌ بود
نياز مكان‌، مرتع‌ و آب‌ و نان‌ نمي‌شد فراهم‌ جز از صرف‌ جان‌
از اين‌ رو به‌ هر سرزمين‌ پا گذاشت‌به‌ ناچار با مردمش‌ جنگ‌ داشت‌
سر انجام‌ يك‌ قوم‌ ورزيده‌ شد نترس‌ و شجاع‌ و جهان‌ ديده‌ شد
زن‌ و مرد و خرد و كلان‌، جنگجومهيا براي‌ خطر گشت‌ او
از آن‌ سوي‌ موسي‌ ز نزديك‌ و دورهمي‌ داشت‌ پيوند با كوه‌ طور
نه‌ در طور تنها كه‌ در هر گذرهمي‌ شد ز امر خدا بهره‌ور
شريعت‌ بياورد و آئين‌ نهاد به‌ فرهنگ‌ مردم‌، بن‌ دين‌ نهاد
به‌ تدريج‌ افزود در جانشان‌ توانايي‌ رزم‌ و ايمانشان‌
تو داني‌ ز فولاد خوب‌ آبدارشود تيغ‌ برنده‌ در كارزار
نظام‌ ار توانمند گردد ز دين‌كشد ملك‌ گيتي‌ به‌ زير نگين‌
خود دين‌ بود در حقيقت‌ نظام‌ كه‌ آن‌ را خداوند بخشد قوام‌
نه‌ دين‌ بي‌ تمدن‌ رسد بر فرازنه‌ بي‌ دين‌، تمدن‌ بود كارساز
تمدن‌ چو جسم‌است‌ ودين‌ چون‌ روان‌بشر نيكبخت‌ است‌ از اين‌ هر دوان‌
به‌ هر حال‌، آن‌ قوم‌ كار آزمودگشاينده ارض‌ موعود بود
تعاليم‌ موسي‌ بسي‌ كرد اثركه‌ يوشع‌ نبي‌ گشت‌ و هم‌ راهبر
رساننده‌ وحي‌ معبود گشت‌ گشاينده‌ ارض‌ موعود گشت‌
از آن‌ بعد پيوسته‌ قوم‌ يهود ز «شاه‌ پيمبر» همي‌ برد سود
پيمبر همي‌ كرد شه‌ برگزين‌ و يا بود خود پادشاه‌ زمين‌
سليمان‌ و داوود بودند شاه‌ همينسان‌ پيام‌ آوران‌ الاه‌
به‌ دوران‌ آنان‌ نظام‌ يهود بهين‌ شيوه‌ مملكت‌ ساز بود
همانند آن‌ در جهان‌ كس‌ نديد تمدن‌ بدان‌ گونه‌ آيد پديد
خدا گر بخواهد، به‌ جايي‌ دگرز ملك‌ سليمان‌ بگويم‌ خبر
به‌ هر حال‌، اگر شاه‌ قوم‌ يهود پرستار امر خداوند بود
به‌ حكم‌ شريعت‌ چو مي‌كرد كار يكي‌ سلطنت‌ داشت‌ بس‌ پايدار
وگر روي‌ مي‌تافت‌ از امر دين‌ بشد ريشه‌اش‌ منقطع‌ از زمين‌
تواريخ‌ ايام‌ آن‌ سرزمين‌ و اسفار شاهان‌ به‌ تورات‌ بين‌
چو با دين‌ تمدن‌ حقيقت‌ گراست‌به‌ جان‌ و دل‌ خلق‌ فرمان‌ رواست‌
تمدن‌ هيولاوشي‌ بيش‌ نيست‌اگر مغز آن‌ باور انديش‌ نيست‌
من‌ از باوري‌ مي‌كنم‌ گفتگوكه‌ وحي‌ صريح‌ است‌ بنياد او
نه‌ آن‌ كاو رها كرده‌ آيات‌ راپذيرفته‌ وهم‌ و خرافات‌ را
شود باعث‌ پستي‌ زندگي‌ كشد پيروان‌ را به‌ شرمندگي‌
به‌ خواري‌ سپارند دنيايشان‌ خدا داند و حال‌ فردايشان‌
بهين‌ اسوه‌، دين‌ رسول‌ خداست‌ به‌ نام‌ دگر خاتم‌ الانبياست‌
چنان‌ كرد بنياد دين‌ استوار كه‌ هرگز نبيند چنو روزگار
به‌ گيتي‌ بناي‌ نظامي‌ نهاد ز حق‌ باوري‌ دانش‌ و دين‌ و داد
كه‌ شد تخت‌ و تاج‌ شهان‌ واژگون‌جهان‌ گشت‌ تسليم‌ بي‌ چند و چون‌
سپس‌ پيروانش‌ ز عنوان‌ دين‌ جهان‌ را گرفتند زير نگين‌
ز نظم‌ و تواني‌ كه‌ دين‌ آفريديكي‌ امپراتوري‌ آمد پديد
نظام‌ خلافت‌ چنان‌ پي‌ گذاشت‌ كه‌ در سيزده‌ قرن‌ همتا نداشت‌
نمي‌گشت‌ آن‌ با شكستي‌ قرين‌ اگر بهره‌ مي‌برد از روح‌ دين‌
ولي‌ روح‌ دين‌ چون‌ نبد در نظرشد آن‌ جسم‌ بي‌جان‌ دچار خطر
بپاشيد از هم‌ تن‌ بي‌ روان‌ به‌ هر جايي‌ افتاد بخشي‌ از آن‌
به‌ هر قطعه‌ اكنون‌ بود نام‌ دين‌يك‌ اندام‌ بي‌ جان‌ به‌ يك‌ سرزمين‌
مسلمان‌ به‌ نام‌ و شمار و سجل‌وليكن‌ فرورفته‌ پيكر به‌ گل‌
شگفتا كه‌ گويند در روزگارقوانين‌ ديني‌ نيايد به‌ كار
سياست‌ كجا و ديانت‌ كجاست‌تمدن‌ كنون‌ از سياست‌ به‌ پاست‌
ندانم‌ چرا با چنين‌ باوري‌به‌ دورند خود از سياستگري‌
بسا كرده‌ احراز پست‌ و مقام‌ولي‌ بعد يك‌ عمر هستند خام‌
گريزان‌ ز ايمان‌ و يار و ديارز ته‌ مانده ديگران‌ ريزه‌ خوار
تو داني‌ كه‌ در جاي‌ جاي‌ جهان‌ بسي‌ايده‌ و حزب‌ وايسم‌است‌ و بان‌
- س‌. ، آ. 264
عقايد، مسالك‌، مذهب‌، مرام‌نيهيليسم‌، دهري‌، شمن‌ ـ فام‌ فام‌
- س‌. 2، آ. 247
همه‌ ز اهل‌ توحيد لايق‌ترندكه‌ تا از سياسات‌ سهمي‌ برند!!
به‌ هر «ايده‌» شايد حكومت‌ نمودولي‌ دين‌ توحيد را نيست‌ سود!!
ببايد شود از سياست‌ جدا همه‌ هر چه‌ باشد ز سوي‌ خدا!!
نگر تا مسلمان‌ چسان‌ كرده‌ كاركه‌ دين‌ را فكنده‌ است‌ از اعتبار
چنان‌ از خداوند برگشته‌ بازكه‌ رو سوي‌ دشمن‌ نمايد نماز
چنان‌ در منش‌ گشته‌ خود باخته‌كه‌ از گاو و گوساله‌ بت‌ ساخته‌
رود تا شود معتكف‌ پيش‌ گاوبه‌ آن‌ پيشكش‌ مي‌كند نذر و ساو
بتي‌ را كه‌ با دست‌ خود ساخته‌ است‌به‌ پايش‌ سر خويش‌ انداخته‌ است‌
مسلمان‌ كه‌ شد همچو قوم‌ يهودزماني‌ كه‌ بر مصريان‌ برده‌ بود
همه‌ ملك‌ دين‌ گشت‌ مستعمرات‌چپاولگري‌ شد در آن‌ با ثبات‌
حكومت‌ ز غارتگران‌ بود و بس‌نبود از ستم‌ در امان‌ هيچكس‌
هنر، كوشش‌، انديشه‌، دانش‌، جهادهمه‌ ارزش‌ خويش‌ از دست‌ داد
تملّق‌، تعظّم‌، ادب‌، احترام‌به‌ بيگانگان‌ يافت‌ در دل‌ مقام‌
اسارت‌ پذيري‌، بشد يك‌ سرشت‌ به‌ گردن‌ درافتاد چون‌ سرنوشت‌
هويّت‌، بزرگي‌، منش‌، دين‌، نژادبه‌ خواري‌ و بي‌ ارزشي‌ رو نهاد
شديم‌ آن‌ چناني‌ كه‌ قوم‌ يهود زماني‌ كه‌ چون‌ برده‌ در مصر بو د
بشد ملك‌ و دين‌ و در اين‌ ارتباط‌فتاديم‌ در ورطه انحطاط‌
به‌ ظاهر چو گشتيم‌ از آن‌ بركناربشد سلطه‌، نوعي‌ دگر برقرار
كنون‌ نيز مستعمر ديگريم‌ چه‌ در خانه خود به‌ زندان‌ دريم‌
در اين‌ سرزمين‌ سخت‌ آواره‌ايم‌يهودان‌ آزاد و بيچاره‌ايم‌
برابر به‌ دوران‌ تحت‌ ستم‌ طبيعيست‌ بودن‌ به‌ رنج‌ و الم‌
مگر باز جوييم‌ ما خويش‌ رابكوبيم‌ مغز بد انديش‌ را
ندانيم‌ اكنون‌ ميسر بودنيازي‌ به‌ موساي‌ ديگر بود
و يا يوشع‌ آيد به‌ فرمان‌ دهي‌برد قوم‌ را رو به‌ سوي‌ بهي‌
كند پاك‌ دنياي‌ دين‌ را ز غيربه‌ اهلش‌ بگويد رسيدن‌ به‌ خير!
رها گشت‌ موسي‌ در اين‌ داستان‌به‌ دوران‌ آوارگي‌ در جهان‌
به‌ اصل‌ حكايت‌ كنم‌ بازگشت‌به‌ دنبال‌ موسي‌ به‌ هامون‌ و دشت‌

 

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه