SHAMAMEH.ORG

موسي‌ و خضر

تو گوئي‌ نبوده‌ است‌ موسي‌ به‌ تيه‌به‌ كارش‌ به‌ حد كفايت‌ فقيه‌
و يا شد ز كردار و انديشه‌اش‌ گرفتار خود بيني‌ از پيشه‌اش‌
كه‌ مأمور شد تا از آن‌ مرز و بوم‌ رود جاي‌ ديگر به‌ كسب‌ علوم‌
از اين‌ رو فرا خواند، يوشع‌ به‌ پيش‌به‌ او مختصر گفت‌ مقصود خويش‌
- س‌. 18، آ. 60
كه‌ من‌ ناگزيرم‌ روم‌ در سفرمگر جويم‌ از حق‌ شناسي‌ خبر
نبايد كه‌ آسوده‌ مانم‌ به‌ راه‌مگر تا رسم‌ در يكي‌ جايگاه‌
در آنجا رسم‌ من‌ به‌ آرام‌ دل‌كه‌ گردد دو دريا به‌ هم‌ متصل‌
وگر سالها بگذرد، مي‌روم‌ بسي‌ تا به‌ مقصود نائل‌ شوم‌
برو توشه راه‌ را ساز كن‌ پي‌ من‌ سفر رفتن‌ آغاز كن‌
جوان‌ رفت‌ و در حد امكان‌ خويش‌هر آن‌ چيز بايست‌ آورد پيش‌
گرفتند در پيش‌، راه‌ سفر نبي‌ّ و وصي‌ هر دو با يكدگر
رسيدند آنجا كه‌ بايد رسيدمصب‌ّ دو دريا بيامد پديد
چو بودند فرسوده‌ از رهگذارنهادند روي‌ زمين‌ كوله‌ بار
كه‌ آسوده‌، تجديد نيرو كندبه‌ سوي‌ سفر زان‌ سپس‌ رو كنند
به‌ ره‌ توشه‌ يك‌ ماهي‌ آورده‌ بودچو يوشع‌ در كيسه‌اش‌ را گشود
بيفتاد ماهي‌ در امواج‌ آب‌بشد دور از دسترس‌ با شتاب‌
ز بس‌ بود يوشع‌ ز ره‌ در عذاب‌شد از خسته‌ بودن‌ هماندم‌ به‌ خواب‌
ز تنها چو شد دور رنج‌ سفر به‌ ره‌ رو نهادند بار دگر
پس‌ از چند ساعت‌ ز فرسودگي‌نشستند جايي‌ به‌ آسودگي‌
پيمبر به‌ او گفت‌ از اين‌ سفربه‌ ما رنج‌ وارد شد و درد سر
- س‌. 18، آ. 62
پس‌ آن‌ به‌ كه‌ اكنون‌ بياري‌ غذاكه‌ بر تن‌ رسد باز نيروي‌ ما
به‌ موسي‌ چنين‌ گفت‌ يوشع‌ جواب‌چو بر صخره‌ رفتيم‌ در حال‌ خواب‌
ز روي‌ فراموشي‌ افتاد حوت‌ به‌ دريا و از دست‌ ما رفت‌ قوت‌
به‌ همراه‌ موجي‌ به‌ دريا رسيدشگفت‌ آور اين‌ گونه‌ شد ناپديد
نكردم‌ تو را باخبر چونكه‌ زودعزازيل‌ آن‌ را ز يادم‌ ربود
چو موسي‌ از او داستان‌ را شنفت‌بدون‌ تأمّل‌ به‌ همراه‌ گفت‌

 

 

همين‌ است‌ چيزي‌ كه‌ دنبال‌ او به‌ اينجا رسيديم‌ در جستجو
همين‌ اتفاق‌ است‌ خود يك‌ نشان‌كه‌ اينجاست‌ جاي‌ ملاقاتمان‌
گرفتند پس‌ ردّ پاهاي‌ خويش‌رسيدند جايي‌ كه‌ بودند پيش‌
بديدند پس‌ بنده‌اي‌ از عبادكه‌ در آن‌ مكان‌ آمد و ايستاد
يكي‌ بنده‌ از بندگان‌ خدا كه‌ بسپرده‌ عمري‌ طريق‌ هدي‌
ز لطف‌ خدايش‌ بسي‌ بهره‌وربه‌ دنياي‌ معنا همي‌ در سفر
ز علم‌ لدنّي‌ بس‌ آگاه‌ بود به‌ هر رهروي‌ رهبر راه‌ بود
كه‌ گويند ـ مردم‌ بود خصر راه‌به‌ درماندگان‌ رهنما و پناه‌
و يا اينكه‌ گويند الياس‌ بودبه‌ گم‌ كرده‌ ره‌ رهبر ناس‌ بود
بلي‌، او يكي‌ يار و ياور بود ز موسي‌ چو در علم‌ برتر بود
اداي‌ ادب‌ كرد موسي‌ به‌ او سپس‌ كرد آغاز اين‌ گفتگو
كه‌ آيا بيايم‌ به‌ دنبال‌ تو بياموزم‌ از علم‌ و اعمال‌ تو
مرا هم‌ رساني‌ به‌ راه‌ رشاد ز علمي‌ كه‌ دادت‌ خداوند ياد
- س‌. 18، آ. 66 و...
به‌ او داد پاسخ‌ ـ در اين‌ رهگذاربسي‌ ناتواني‌ و نابرد بار
چسان‌ مي‌تواني‌ شوي‌ بهره‌ورز علمي‌ كه‌ از آن‌ نداري‌ خبر
تو را طاقت‌ و صبر آن‌ كار نيست‌كه‌ علمت‌ ز رازش‌ خبردار نيست‌
به‌ او گفت‌ موسي‌ ـ چو خواهد خدانمي‌گردم‌ از برد باري‌ جدا
سكوت‌ از من‌ است‌ و سخن‌ آن‌ تو نپيچم‌ سرم‌ را ز فرمان‌ تو
به‌ او گفت‌ ـ آيي‌ چو دنبال‌ من‌مكن‌ پرسش‌ از كار و احوال‌
مگر اينكه‌ خود با تو گويم‌ سخن‌ز چيزي‌ كه‌ سر زد ز كردار من‌
چو شد در ميان‌ عهدها برقرار بگشتند در راه‌ خود رهسپار
رسيدند در ره‌، به‌ دريا كنارشدند آن‌ دو بر روي‌ كشتي‌ سوار
چو كشتي‌ شد و راه‌ دريا گرفت‌ز الياس‌ او ديد كاري‌ شگفت‌
چه‌، كاري‌ چو افراد گستاخ‌ كردكه‌ كشتي‌ بي‌ عيب‌، سوراخ‌ كرد
به‌ او گفت‌ موسي‌ ـ بيان‌ كن‌ چراشكستي‌ تو كشتي‌ بي‌عيب‌ را
تو خواهي‌ مگر تا درين‌ رهگذاركني‌ غرق‌ افراد كشتي‌ سوار
گناهي‌ چنين‌ را چرا كرده‌اي‌ يكي‌ كار بس‌ ناروا كرده‌اي‌
بگفتش‌ ـ نگفتم‌ در آغاز كارنباشي‌ تو همراه‌ من‌ بردبار
به‌ او گفت‌ موسي‌ ز من‌ درگذرفراموشي‌ از راه‌ بردم‌ بدر
ببخشاي‌ و عذر مرا در پذيرمشو بيش‌، از اين‌ به‌ من‌ سختگير
برفتند چون‌ پيش‌ در رهگذربديدند در راه‌ خود يك‌ پسر
بزد خضر بر فرق‌ آن‌ طفل‌، مشت‌وز آن‌ ضربه سخت‌، او را بكشت‌
به‌ او گفت‌ ـ از چيست‌ كشتي‌ به‌ راه‌چنين‌ كودك‌ نورس‌ بي‌ گناه‌
كسي‌ را مگر كشته‌ بود اين‌ پسركه‌ آورديش‌ اين‌ بلا را به‌ سر
تو بر جان‌ كودك‌ رساندي‌ گزندنمودي‌ يكي‌ كار بس‌ ناپسند
بگفتش‌ كه‌ ـ گفتم‌ نه‌اي‌ بردبارچو آگه‌ نباشي‌ ز اسرار كار
بگفتش‌ به‌ كم‌ صبري‌ من‌ مبين‌ گر ايراد ديدي‌ ز من‌ بعد از اين‌
ز نابرد باري‌ ز خويشم‌ بران‌پس‌ از آن‌ دگر بيش‌ پيشم‌ ممان‌
نمودند دنبال‌ راه‌ سفربه‌ شهري‌ رسيدند در رهگذر
شدند از اهالي‌ غذا خواستارندادندشان‌ مردم‌ آن‌ ديار
برفتند رو سوي‌ ويرانه‌اي‌ بديدند ديوار يك‌ خانه‌اي‌
كه‌ افتد به‌ زوي‌ به‌ حال‌ شكست‌به‌ تعمير ديوار، زد خضر دست‌
ز تعمير ديوار و كار و كنش‌ به‌ او كرد موسي‌ بسي‌ سرزنش‌
كه‌ اي‌ كاش‌ از اين‌ خلق‌ كوته‌ نظرز مزد عمل‌ مي‌شدي‌ بهره‌ور
تو را لقمه‌ نان‌، چون‌ نبخشيد كس‌تو در بند مزد عمل‌ باش‌ و بس‌
به‌ جاي‌ محبت‌، محبت‌ سزاست‌ به‌ جاي‌ بدي‌ نيك‌ مردي‌ چراست‌
بگفتش‌ كه‌ وقت‌ جدايي‌ رسيد به‌ پايان‌ خود، آشنايي‌ رسيد
بگويم‌ تو را علت‌ كار خويش‌ز مقصود و «تأويل‌» كردار خويش‌
بُد آن‌ كشتي‌ از چند تن‌ مستمندتهي‌ كاسه‌ و بي‌پناه‌ و نژند
ندارند ديگر ممرّ معاش‌جز اين‌ كشتي‌ و مزد كار و تلاش‌
به‌ دنبال‌ آنان‌ يكي‌ پادشاه‌ ستمكار بر مردم‌ بي‌ پناه‌
هر آن‌ كشتي‌ را كه‌ بي‌عيب‌ يافت‌پي‌ غصب‌ آن‌ زود خواهد شتافت‌
خبر چونكه‌ بر شاه‌ غاصب‌ رسيد كه‌ باشد خرابي‌ به‌ كشتي‌ پديد
يقين‌ چشم‌ پوشي‌ نمايد از آن‌ بماند به‌ ملكيت‌ مالكان‌
همين‌ عيب‌ و سوراخ‌ و اندك‌ خراش‌ضمان‌ كرد بر صاحبانش‌ معاش‌
و اما پسر را، پدر مادريست‌كه‌ در قلبشان‌ غير توحيد نيست‌
خود او فطرتاً سخت‌ نااهل‌ بودچو مي‌ماند شورشگري‌ مي‌نمود
از آن‌ بيم‌ بودم‌ كه‌ گر او بماندپدر مادرش‌ را زيان‌ مي‌رساند
بقاي‌ وجودش‌ نمي‌خواستيم‌ كه‌ شرّش‌ ز روي‌ زمين‌ كاستيم‌
پدر مادرش‌ را خدا جاگزين‌دهد بهتر از او به‌ روي‌ زمين‌
ز پاكيزگان‌ حقيقت‌ شناس‌كه‌ حق‌ رحم‌ را بدارند پاس‌
و اما شنو داستان‌ جداربُد از آدمي‌ صالح‌ و نيك‌ كار
بود زير آن‌ گنجي‌ از زر و سيم‌دو كودك‌ از او مانده‌ باقي‌ يتيم‌
من‌ آن‌ را نمودم‌ بسي‌ استوار كه‌ تا گنج‌ ماند از آن‌ برقرار
مگر تا زماني‌ كه‌ بالغ‌ شدند همان‌ گنج‌ را خود برون‌ آورند
بر آنان‌ شود رحمت‌ كردگارزماني‌ كه‌ لازم‌ بود ـ آشكار
چنين‌ است‌ تأويل‌ آن‌ كارها كه‌ گشتي‌ به‌ من‌ خشمگين‌ بارها
به‌ ميل‌ خودم‌ نيست‌ انجام‌ كاربود كارم‌ از امر پروردگار
پس‌ اكنون‌ برو راه‌ خود گير پيش‌چه‌ من‌ مي‌روم‌ در پي‌ كار خويش‌
چو اكنون‌، به‌ پايان‌ شد اين‌ داستان‌ضروريست‌ جانا! تدبّر در آن‌
چه‌، آيات‌ قرآن‌ هدايت‌ بوندهدايت‌ به‌ مقصود و غايت‌ بوند
ببايد بدانيم‌ از اين‌ داستان‌كدامند ما را هدايات‌ آن‌
چه‌ در هر هدايت‌ بود كاربردببايد مشخص‌ نمود و شمرد
كنم‌ باز اين‌ داستان‌ را مروركه‌ موسي‌ رها كرد سينا و طور
به‌ برخوردگاه‌ دو دريا رسيد در آنجا يكي‌ مرد بيگانه‌ ديد
بزرگ‌ خردمند و آگاه‌ بود كه‌ پيوسته‌ جوينده‌ در راه‌ بود
ز علم‌ لدنّي‌ بد او پيش‌ بين‌ ز آينده‌ و حادثات‌ زمين‌
از آن‌ بيشتر كاوفتد اتفاق‌ جلوگير مي‌شد به‌ حسب‌ وفاق‌
چنان‌ بود او كارهايش‌ عجيب‌كه‌ مي‌گشت‌ موسي‌ از آن‌ بي‌ شكيب‌
سرانجام‌ بعد از سه‌ گون‌ اتفاق‌بشد طاقت‌ هر دو همراه‌ طاق‌
به‌ موسي‌ دليل‌ عملهاي‌ خويش‌بگفت‌ و ره‌ خويش‌ بگرفت‌ پيش‌
همانگونه‌ موسي‌ از آن‌ سرگذشت‌ سوي‌ مردم‌ خويشتن‌ بازگشت‌
دو باره‌ كنيم‌ قصه‌ را بازبين‌ببينم‌ چه‌ سودي‌ توان‌ برد از اين‌
نه‌ پيغمبرم‌ تا به‌ مجمع‌ روم‌ نه‌ ز آمد شد خضر آگه‌ شوم‌
به‌ جايي‌ كه‌ موسي‌ نبد بردبارمرا بردباري‌ چه‌ آيد به‌ كار
ز تأويل‌ اگر هم‌ شدم‌ با خبر ندارد اثر بهر كاري‌ دگر
ز علم‌ لدنّي‌ مرا سهم‌ نيست‌ پس‌ از اين‌ حكايت‌ مرا سود چيست‌
كه‌ نه‌ خضر هستم‌ نه‌ موسي‌ بوم‌نه‌ با پيش‌ بيني‌ مواجه‌ شوم‌
نه‌ گر پيش‌ بيني‌ كنم‌ مي‌توان‌ يكي‌ طفل‌ را كشت‌ و برد از ميان‌
به‌ قولي‌، از اين‌ قصّه‌هاي‌ شگفت‌ببايد بسي‌ خواند و عبرت‌ گرفت‌
يكي‌ گفت‌ بر داستانها مأيست‌ به‌ كار خدا عقل‌ را راه‌ نيست‌
يكي‌ گفت‌ بايد بداني‌ كسي‌ بود ياور بي‌ پناهان‌ بسي‌
يكي‌ گفت‌ بر يك‌ چنين‌ داستان‌ بجو از خداوند و كارش‌ نشان‌
يكي‌ گفت‌ او را نباشد پسند كه‌ در كارهايش‌ كني‌ چون‌ و چند
يكي‌ گفت‌ بايد اطاعت‌ كني‌ به‌ ايمان‌ مجمل‌، كفايت‌ كني‌
شنيدم‌ بسي‌ پاسخ‌ از اين‌ قبيل‌نگفتند بهر هدايت‌، دليل‌
به‌ قرآن‌ از اين‌ داستانها بسيست‌كه‌ كس‌ از هداياتش‌ آگاه‌ نيست‌
گمان‌ مي‌نمايند سرگرمي‌ است‌ كه‌ در آن‌ نشان‌ از هدايت‌ ني‌ است‌
و يا درس‌ اخلاق‌ بايد گرفت‌ از آن‌ قصه‌ و ز كارهاي‌ شگفت‌
وليكن‌ مرا باور ديگريست‌ چه‌ هر قصه‌ سر لوحه رهبريست‌
به‌ رهبر بگويد چو يوسف‌ بروفراهم‌ كن‌ روزي‌ خلق‌ شو
چو موسي‌ ببايد كني‌ معجزات‌ دهي‌ خلق‌ را از اسارت‌ نجات‌
چو فرعون‌ به‌ تخت‌ تفرعن‌ مباش‌سوي‌ «ارض‌ موعود» ـ خود كن‌ تلاش‌
مكن‌ تكيه‌ بر دانش‌ خويشتن‌ برو در بيابان‌ و دشت‌ و دمن‌
به‌ خضر ره‌ خويش‌ همراه‌ شو ز اسرار هر كاري‌ آگاه‌ شو
مقيد به‌ اطرافيانت‌ ممان‌ بهل‌ تا كند كار را كار دان‌
اگر كار داني‌ نمايد خطرنبايد كه‌ از كوره‌ گردي‌ به‌ در
بمان‌ همره‌ كاردان‌ بردبارمكن‌ عيب‌ او را در انجام‌ كار
اگر رهبري‌، باش‌ چون‌ آن‌ دو شاخ‌ كه‌ شد چيره‌ بر اين‌ جهان‌ فراخ‌
- مراد از دو شاخ‌، ذوالقرنين‌ است‌ كه‌ در قرآن‌، از كارهاي‌ او به‌ نيكي‌ ياد شده‌ است‌.
ز ابزار و اسباب‌ هر گونه‌ بودبه‌ توسيع‌ كشور بسي‌ برد سود
به‌ داد و دهش‌ گيتي‌ آباد كرد صنايع‌، به‌ هر گوشه‌ بنياد كرد
و يا آنكه‌ مانند داود باش‌به‌ كار سپاهيگري‌ كن‌ تلاش‌
ز كدّ يمين‌ روزي‌ خود بخورز اموال‌ دولت‌ طمع‌ را ببر
سليمان‌ صفت‌ كشور آباد كن‌ ز جور و ستم‌ مردم‌ آزاد كن‌
معادن‌ بر آور صنايع‌ بسازهمه‌ سنگ‌ كاني‌، به‌ كوره‌ گداز
ببر بهره‌ از آتش‌ و آب‌ و بادفكن‌ خاك‌ را بر سر بد نهاد
دد و ديوها را به‌ خدمت‌ بگيرشياطين‌ كن‌ از بهر صنعت‌ اسير
اگر دشمني‌ هم‌ بود كاردان‌ چو دارد تخصص‌، به‌ كارش‌ بخوان‌
ببر بهره‌ از دانش‌ نخبگان‌ فرومايگان‌ را ز دورت‌ بران‌
به‌ صنعت‌ نظارتگران‌ بر گمارمبادا خسارت‌ بيارند بار
چنان‌ كن‌ كه‌ ملك‌ تو الگو بودنبايد كه‌ ويرانه‌ در او بود
مترس‌ ار چه‌ قصر بلورين‌ كني‌چو آباد سازي‌ به‌ آيين‌ كني‌
بكن‌ بيشتر از ضرورت‌ تلاش‌توان‌ دفاعي‌ كن‌ آماده‌ باش‌
به‌ ترويج‌ علم‌ و صناعت‌ بكوش‌نگهدار، ديك‌ غذا را به‌ جوش‌
مبادا كسي‌ ميرد از فربهي‌دگر كس‌ بماند درونش‌ تهي‌
تو خود الگوي‌ كار و كوشش‌ بمان‌كه‌ گيرند عبرت‌ ز تو ديگران‌
بلي‌، اين‌ بود شيوه رهبري‌ز قول‌ خدا نز كس‌ ديگري‌
همه‌ پند و اندرز و تذكار نيست‌بجز دانش‌ و كوشش‌ و كار نيست‌
به‌ هم‌ دين‌ و دنيا در آميختن‌ وز اين‌ هر دو طرحي‌ نوين‌ ريختن‌
رسانيدن‌ ملك‌ در اقتدار طلب‌ كردن‌ عزت‌ و افتخار
رهانيدن‌ مردم‌ از ضعف‌ و فقرسند كردن‌ كرده‌، بر كوه‌، نقر
جز اينها همه‌ دين‌ ستيزي‌ بودز تكليف‌ رهبر گريزي‌ بود
بر اين‌ گفته‌ها گر كس‌ ايراد داشت‌سرانگشت‌ بر قول‌ قرآن‌ گذاشت‌
دلايل‌ بود بر سخنهاي‌ من‌ نگويم‌ جز از نقل‌ قرآن‌ سخن‌
ز قرآن‌ مگو داستان‌ سرسريست‌بيان‌ ساز، در شيوه‌ رهبريست‌
رسيدم‌ چو بر اصل‌ هر داستان‌در آنجا سند را بگويم‌ نشان‌
من‌ از داستانها كه‌ آيد به‌ پيش‌بگويم‌ در آن‌، شرح‌ احوال‌ بيش‌
ز موسي‌ سخن‌ بود و از شرح‌ حال‌كه‌ ما را كشانيد در اين‌ مقال‌
نماند سخنگوي‌ در يك‌ مقام‌ بلي‌ الكلام‌ُ يجُرّ الكلام‌
به‌ مطلب‌ نمايم‌ كنون‌ بازگشت‌بگويم‌ به‌ دنباله‌ سرگذشت‌
به‌ موسي‌ شد اين‌ امر در حال‌ تيه‌رود در سفر تا بجويد فقيه‌
به‌ ميقات‌ بود است‌ راهي‌ دراز خطر آفرين‌ پر نشيب‌ و فراز
چرا بايد او قوم‌ كردن‌ رها رود تا بجويد مگر خضر را
چرا بايد آن‌ راه‌ را بسپرد پس‌ آنگاه‌ با خضر ره‌ برخورد
چرا خضر نزديك‌ موسي‌ نرفت‌ به‌ تعليم‌ علمش‌ در آنجا نرفت‌
خدا بود و پيغمبرش‌ هم‌ سخن‌ چرا خود نگفتش‌ ز علم‌ لدن‌
مرا ياد باشد صد و بيست‌ و چاردر «انعام‌» فرموده‌ پروردگار
- س‌. 6، آ. 124
كه‌ خود از همه‌ خلق‌ داناتر است‌ چه‌ كس‌ در چه‌ احوال‌ پيغمبر است‌
ولي‌ اين‌ چرا گفتن‌ ايراد نيست‌ز روي‌ هوس‌ وز هوا باد نيست‌
خود اين‌ از كلام‌ خدا پرسش‌ است‌به‌ لفظي‌ دگر خود يكي‌ خواهش‌ است‌
نديدي‌ كه‌ فرموده‌ پروردگاراجابت‌ كنم‌ گر شوي‌ خواستار
- س‌. 40، آ. 60
همين‌ گونه‌ ممنوع‌ باشد شتاب‌چو خواهي‌ قرائت‌ نمايي‌ كتاب‌
- س‌. 20، آ. 114
به‌ فكر و تدبّر فراوان‌ بمان‌ كه‌ آگاه‌ گردي‌ ز مفهوم‌ آن‌
چه‌، خواندن‌ اگر با تدبر بود ز علم‌ و خرد مغزها پر شود
- س‌. 47، آ. 24
تدبر كند قفل‌ گنجينه‌ باز جو در بسته‌ باشد كليدي‌ بساز
چو گنجينه‌ ديدي‌ ممان‌ پشت‌ دربچنگ‌ آر از آن‌ با تدّبر، گهر
ز آيات‌ قرآن‌ چه‌ گنجي‌ به‌ است‌چرا دست‌ از گوهرش‌ كوته‌ است‌
پي‌ خرج‌ كردن‌ بود گوهرش‌به‌ تدبير بايد گشودن‌ درش‌
كسي‌ امر او را اطاعت‌ نمودكه‌ رمز در گنج‌ او را گشود
«چرا»، جان‌ من‌! نيست‌ غير از سؤال‌يكي‌ خواستاريست‌ از شرح‌ حال‌
پس‌ اي‌ جان‌! به‌ تدبير بايست‌ جست‌ براي‌ چراها، جواب‌ درست‌
چو در امر آيات‌ پرسشگريست‌ اجابتگري‌ به‌ ز آيات‌ نيست‌
ز آيات‌ قرآن‌ بود آشكاركه‌ موسي‌ نرفته‌ است‌ با اختيار
هم‌ از خضر پيش‌ آگهي‌ او نداشت‌به‌ ميقات‌ با خضر چون‌ رو گذاشت‌
چو مي‌كرد از علم‌ او جستجو گمان‌ مي‌رود بوده‌ مأمور او
به‌ موسي‌ چو مي‌گفت‌ داناي‌ كارتو يك‌ ناتواني‌ و نابرد بار
سرانجام‌ هم‌ گفته‌ است‌ آشكار بود كارم‌ از امر پروردگار
چنين‌ مي‌نمايد كه‌ داناي‌ حال‌به‌ امر خداند باريتعال‌
چنان‌ كرد تا ضمن‌ كار و سؤال‌به‌ موسي‌ دهد اندكي‌ گوشمال‌
چو اين‌ گوشمالي‌ هويدا بود جزاي‌ يكي‌ ترك‌ اولي‌ بود
سخن‌ چون‌ ز رشد است‌ و كاراست‌ و علم‌هم‌ از پيش‌ بيني‌ و تأويل‌ و حلم‌
چنين‌ مي‌نمايد كه‌ در اين‌ حدودكليم‌ خدا ترك‌ اولي‌ نمود
بسا حالتي‌ آمد او را پديد نمي‌خواست‌ اما به‌ ذهنش‌ رسيد
كز انديشه‌ بر جمع‌ مردم‌ سر است‌عليم‌ و كليم‌ است‌ و پيغمبر است‌
از اين‌ رو خداوند فرمود اوبه‌ آن‌ مرد دانا شود روبرو
بداند كه‌ هر چند او خود كسيست‌خداوند را عبد دانا بسيست‌
هم‌ او را شگفت‌ آفريني‌ بسيست‌ كه‌ كس‌ از رموزش‌ خبردار نيست‌
ز كوچك‌ ترينها كه‌ خضرش‌ نمود به‌ موسي‌ ز ديدن‌ تحمل‌ نبود
چو خواهد كه‌ قهرش‌ شود جلوه‌گرنماند ز بنياد هستي‌ اثر
وگر مهر او بر يكي‌ ذره‌ تافت‌ به‌ بالاترين‌ اوجها راه‌ يافت‌
از اين‌ رو كسي‌ گر شود خويش‌ بين‌به‌ نسبت‌ در او مي‌شود سست‌ دين‌
ولي‌ گر بداند بود از خدا شود او ز خودبيني‌ خود جدا
شناسد اگر منشأ كار را چو خضر نبي‌ داند اسرار را
خدايا مرا چشم‌ خود بين‌ ببندمبادا به‌ غفلت‌ شوم‌ خود پسند
اگر گفته‌ باشم‌ مرا گفتهاست‌نشايد بگويم‌ كه‌ گفت‌ خداست‌
چه‌ ما را ندادي‌ به‌ هستي‌ جوازكه‌ لب‌ را نمائيم‌ اينگونه‌ باز
ولي‌ گفته‌هاي‌ خدا سر بسرهدايت‌ بوند از براي‌ بشر
از اين‌ رو ببايد كه‌ از داستان‌هدايات‌ آن‌ نيز گردد بيان‌
مگر تا نگويند، از اين‌ سپس‌ كه‌ آن‌ آيه‌ها داستان‌ است‌ و بس‌
هدايت‌ نه‌ بر رهبران‌ است‌ و بس‌چه‌ شامل‌ بود بر همه‌ چيز و كس‌
از آنها كه‌ كردم‌ بيان‌ پيشترمفاهيم‌ آن‌ است‌ بس‌ بيشتر
چه‌، گويد به‌ دين‌ باوران‌ جهان‌كه‌ درياب‌ مفهوم‌ اين‌ داستان‌
شدي‌ گر به‌ دينت‌ چو موسي‌ كليم‌و يا در علوم‌ زمانت‌ عليم‌
به‌ سر تا سر ملك‌ سرور شدي‌ خلايق‌ پذيرفت‌ و رهبر شدي‌
بصير و خردمند و برتر شدي‌مؤدّب‌، مجرّب‌، هنرور شدي‌
يقين‌ دان‌ كه‌ برتر بسي‌ از تو هست‌فراوان‌ بود دست‌ بالاي‌ دست‌
مگو اينكه‌ دانسته‌هايت‌، بسندمشو خويشتن‌ باور و خود پسند
برو در پي‌ جست‌ شايسته‌ها بيفزاي‌ هر دم‌ به‌ دانسته‌ها
اگر روزگاران‌ روي‌ در سفربرو در پي‌ دانش‌ بيشتر
برو در پي‌ كشف‌ مجهولها ز ابليس‌ جهلت‌ مخور گولها
پس‌ انديشه بي‌ نيازي‌ مكن‌ به‌ عمر گرانمايه‌ بازي‌ مكن‌
تو را چون‌ توان‌ است‌ و ادراك‌ و هوش‌در افزودن‌ مايه‌ هايت‌ بكوش‌
ز يك‌ دست‌ گير و به‌ يك‌ دست‌ ده‌روان‌ را روان‌ دار و راكد منه‌
به‌ استاد شو با ادب‌ رو به‌ رومشو پيش‌ گوينده‌ در گفتگو
اگر داري‌ از اوستادت‌ سؤال‌ ادب‌ را رعايت‌ كن‌ و وقت‌ و حال‌
ميآغاز با او سخن‌ بي‌ جوازچو داني‌، به‌ دانسته‌ هايت‌ مناز
تو را گر عمل‌ مي‌نمايد عجيب‌نگر شيوه كار را با شكيب‌
به‌ طرز عملها مكن‌ اعتراض‌كه‌ در ارتباط‌ آوري‌ انقراض‌
خود او گويدت‌ نكته‌هاي‌ ضروربمان‌ در عمل‌ بردبار و صبور
اگر آن‌ عمل‌ خرق‌ عادت‌ بود نياز فراوان‌ به‌ طاقت‌ بود
فراتر بود گر ز فهم‌ عوام‌ ولي‌ نيست‌ بيرون‌ ز نظم‌ نظام‌
به‌ هر حادثاتي‌ دلائل‌ بود به‌ هر اتفاقي‌ عوامل‌ بود
نبايد كه‌ انسان‌ هراسان‌ شودچو اسرار دانستي‌ آسان‌ شود
مؤيد به‌ تأييد پروردگارتواند كه‌ تأويل‌ گيرد به‌ كار
چه‌ اين‌ علم‌، علم‌ لدنّي‌ بود كه‌ از دانش‌ تجربي‌، ني‌ بود
خداوند شايد ببخشد از آن‌به‌ پاكان‌ و نيكان‌ پرستشگران‌
كسي‌ گر بميرد مداريد باك‌گريبان‌ مسازيد از آن‌ مرگ‌ چاك‌
همان‌ كس‌ كه‌ آورده‌ خود مي‌برداگر خلقي‌ از غم‌ گريبان‌ درد
تواند هم‌ او آورد جاي‌ آن‌بسي‌ بهتر و بيشتر در جهان‌
ستم‌ ديده‌ را در جهان‌ يار باش‌نگهبان‌ او از ستمكار باش‌
اگر مي‌تواني‌ تو در هيچ‌ حال‌مهل‌ تا حقوقش‌ شود پايمال‌
======
در اين‌ داستان‌ هست‌ درسي‌ دگرز مفهوم‌ «تأويل‌» گويد خبر
كه‌ يك‌ نوع‌ مخصوص‌ دانايي‌ است‌به‌ معني‌ «خدايي‌ توانايي‌» است‌
مئوّل‌ تواند كه‌ از حادثات‌ بگويد دلائل‌، علل‌، موجبات‌
بداند چه‌ چيزي‌ سبب‌ بوده‌ بيش‌كه‌ آن‌ اتفاقات‌ آمد به‌ پيش‌
به‌ تأويل‌ اين‌ معني‌ آيد درست‌ بيان‌ كردن‌ موجبات‌ نخست‌
نديدي‌ كه‌ موسي‌ چو شد خواستار ز خضر پيمبر چراهاي‌ كار
به‌ او از علل‌ گفت‌ و از موجبات‌كه‌ شد عامل‌ و فاعل‌ حادثات‌
بدين‌ سان‌ بيان‌ مي‌كند كردگارز تأويل‌، معنا، به‌ رؤيا و كار
ز يوسف‌ كه‌ مي‌گفت‌ آن‌ داستان‌ كند نفي‌ تعبير رؤيا، عيان‌
چه‌، گويد ز تأويل‌ در هشت‌ بارز گفتار شايسته دين‌ مدار
ولي‌ لفظ‌ تعبير تنها يكيست‌ كه‌ آن‌ هم‌ جز از گفته شاه‌ نيست‌
بگويد كه‌ در خواب‌ تعبير نيست‌مئوّل‌ بداند كه‌ تأويل‌ چيست‌
بداند مئوّل‌ كه‌ فهميده‌ است‌ چرا خواب‌ بين‌ خواب‌ را ديده‌ است‌
چه‌ هرشخص‌ درخواب‌ وبيدارخويش‌تأثر پذيرد ز كردار خويش‌
كسي‌ گر ز تأويل‌ آگاه‌ نيست‌ بجز ناخردمند و گمراه‌ نيست‌
مگوئيد با او ز رؤياي‌ خويش‌به‌ راهي‌ كه‌ گويد منه‌ پاي‌ خويش‌
بسي‌ خواب‌ موهوم‌ آشفته‌ هست‌ كه‌ مفهومي‌ از آن‌ نيايد به‌ دست‌
وگر نيز كس‌ ديد رؤياي‌ راست‌براي‌ كه‌ گويد؟ مؤول‌ كجاست‌؟
به‌ آنكس‌ تواني‌ كني‌ اعتماد كه‌ علم‌ لدنّش‌ بود در نهاد
اگر يافتيد از چنين‌ كس‌ اثرمرا هم‌ از آن‌ شخص‌ كن‌ باخبر
كه‌ رؤيا بسي‌ خوب‌ و بد ديده‌ام‌كه‌ تعبير (!) آن‌ را نفهميده‌ام‌
ز موسي‌ بشد داستان‌ بس‌ درازولي‌ اكثر آن‌ نگفتيم‌ باز
به‌ قرآن‌ بود داستان‌ بس‌ عظيم‌ وليكن‌ ز نقلش‌ مرا هست‌ بيم‌
كه‌ نتوانم‌ از عهده‌ آيم‌ برون‌به‌ ژرفاي‌ حيرت‌ شوم‌ سر نگون‌
وز آن‌ بيشتر در روايات‌ هست‌تماثيل‌ و شرح‌ و حكايات‌ هست‌
ز من‌ تا كنون‌ هر چه‌ گفتم‌ بس‌ است‌وز اين‌ بيشتر سهم‌ ديگر كس‌ است‌
شعيب‌ است‌ اكنون‌ مرا در نظركه‌ گويم‌ از او قصه‌اي‌ مختصر

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه