SHAMAMEH.ORG

داستان‌ شعيب‌ و بازاريان‌

به‌ دوران‌ موسي‌ عليه‌ السّلام‌ يكي‌ قريه‌ بود است‌ مَديَن‌ به‌ نام‌
به‌ شبه‌ جزيره‌، به‌ غرب‌ عرب‌ كه‌ بُد مردمش‌ در رفاه‌ و طرب‌
همان‌ خاستگاه‌ عماليق‌ بود كه‌ در چنگشان‌ فتح‌ و توفيق‌ بود
به‌ كشور گشايي‌ برفتند پيش‌فلسطين‌ گرفتند در چنگ‌ خويش‌
چنان‌ داشت‌ شهرت‌ به‌ كار نبردكه‌ فرعون‌ به‌ سر كوبشان‌ رو نكرد
چو از مصريان‌ كرد موسي‌ فراربشد سوي‌ مدين‌ از آن‌ رهسپار
كه‌ دانست‌ فرعون‌ نباشد جسوركه‌ موسي‌ از آن‌ واپس‌ آرد به‌ زور
همانجاست‌ آنجا، كه‌ شد برگزين‌شعيب‌ پيمبر به‌ ترويج‌ دين‌
همه‌ مردمش‌ بود دنيا پرست‌ نه‌ قانع‌ به‌ مالي‌ كه‌ دارد به‌ دست‌
مگر تا فزايند بر مال‌ خويش‌خيانتگري‌ را گرفتند پيش‌
به‌ بازار، گاه‌ فروش‌ و خريدنمودند توزين‌ قليل‌ و مزيد
- س‌. 7، آ. 85 و س‌. 11، آ. 82

 

 

نمودند سرمايه‌، ايمان‌ خويش‌مگر تا فزايند بر نان‌ خويش‌
گواهي‌ دهد بر تظاهر به‌ دين‌ز قول‌ شعيب‌ ـ ان‌ كنتم‌ مؤمنين‌
كمرها شكستند در زير بار بس‌ آمد سر دوش‌ مردم‌ فشار
بر آن‌ ميوه‌ چين‌ چون‌ كند شاخه‌ خم‌اگر بشكند شاخساران‌ چه‌ غم‌
همان‌ را كه‌ گويد خدا نارواست‌هم‌ امروز الگوي‌ بازار ماست‌
بلي‌ شد شعيب‌ نبي‌ برگزين‌ كه‌ اصلاح‌ سازد نظامي‌ چنين‌
رسالت‌ از اين‌ روي‌ آغاز كردبه‌ امر خداوند لب‌ باز كرد
كه‌ اي‌ قوم‌ من‌! حق‌ پرستي‌ كنيدستايش‌ ز خلاّق‌ هستي‌ كنيد
به‌ هستي‌ بجز او خداوند نيست‌ خداي‌ تواناي‌ دانا يكيست‌
خداوند بيزار باشد از آن‌ كه‌ در كيل‌ و ميزان‌ رساند زيان‌
شما مردمانيد بس‌ مالدار چرائيد در كم‌ فروشي‌ به‌ كار
مرا هست‌ از اين‌ گونه‌ كردار بيم‌كه‌ آيد شما را غذايي‌ اليم‌
ندارد گنه‌ كار راه‌ گريزچو روز حساب‌ آيد و رستخيز
به‌ كيل‌ و به‌ ميزان‌ وفادار باش‌رعايتگر عدل‌ در كار باش‌
خوشا آنكه‌ حق‌ كسي‌ كم‌ نداد بدا آنكه‌ در ارض‌ آرد فساد
خيانت‌ روا نيست‌ در جمع‌ مال‌به‌ ثروت‌ بيفزا ز سود حلال‌
تجارت‌ كه‌ بر طبق‌ امر خداست‌ عدالتگري‌ هست‌ و سودش‌ رواست‌
اگر حق‌ شناسيد و دين‌ باوريدنشايد ز حق‌، سود افزون‌ بريد
چه‌ من‌ پاسبان‌ شما نيستم‌ كه‌ سدّ عذاب‌ خدا نيستم‌
بگفتند آيا اداي‌ نمازتو را مي‌نمايد به‌ حدي‌ مجاز
كه‌ اينسان‌ تحكّم‌ نمايي‌ به‌ ماكه‌ دين‌ نياكان‌ بگردد رها
و يا زندگيمان‌ بگردد پريش‌بدون‌ دخالت‌ در اموال‌ خويش‌
تو را بردباري‌ و رشدت‌ كجاست‌كه‌ اين‌ گونه‌ حكم‌ تو بر ما رواست‌!
تو جز مالك‌ مال‌ خود نيستي‌بگو، خود تو در بين‌ ما كيستي‌
به‌ ما دين‌ ما و تو را دين‌ خويش‌ز ما درگذر، راه‌ خود گير پيش‌
بفرمود اي‌ قوم‌! چون‌ است‌ حال‌اگر بر حقيقت‌ بود اين‌ مقال‌
مرا از خداوند باشد دليل‌ كه‌ گويم‌ شما را سخن‌ زين‌ قبيل‌
ز وحي‌ خودش‌ روزيم‌ داده‌ است‌زبانم‌ به‌ گفتار بگشاده‌ است‌
به‌ قدر توانم‌ بكوشم‌ به‌ كارمگر تا كه‌ قومم‌ شود رستگار
نباشد جز از سوي‌ پروردگارچو توفيق‌ يابم‌ در انجام‌ كار
از اين‌، تكيه‌ بر ياري‌ او كنم‌به‌ هر حالتي‌، سوي‌ او رو كنم‌
مبادا كه‌ از كينه‌توزي‌ به‌ من‌ گزينيد در دوستي‌، اهرمن‌
شما را رسد آنچه‌ بر قوم‌ هود رسيد است‌ و بر قوم‌ نوح‌ و ثمود
نباشيد از مسكن‌ لوط‌ دوربر آنجا نمائيد هر دم‌ عبور
ببينيد بر قوم‌ او چون‌ گذشت‌ اثرها هويداست‌ بر كوه‌ و دشت‌
پشيمان‌، ز بخشنده‌ خواهش‌ كنيد از او خواهش‌ عفو و بخشش‌ كنيد
نمائيد رو سوي‌ پروردگاركه‌ او مهربان‌ است‌ و بس‌ دوستار
بگفتند ما را همين‌ است‌ عيب‌به‌ نافهمي‌ از گفته‌ات‌ اي‌ شعيب‌!
تو در بين‌ مايي‌ بسي‌ ناتوان‌تو را عزتي‌ نيست‌ در اين‌ ميان‌
كلام‌ تو شايان‌ انديشه‌ نيست‌ مؤثر به‌ كردار و در پيشه‌ نيست‌
نبودت‌ گر آن‌ خاندان‌ در شمارنموديم‌ بي‌ شك‌ تو را سنگسار
پيمبر به‌ پاسخ‌ به‌ آن‌ قوم‌ گفت‌به‌ حق‌ ناشناسان‌ با جهل‌ جفت‌
مگر دودمان‌ منت‌ در نظربود عزتش‌ از خدا بيشتر
خدا را رها كرده‌ در پشت‌ سرولي‌ اوست‌ از كارها باخبر
پس‌ اي‌ قوم‌ من‌! سعي‌ بسيار كن‌هر آن‌ را تواني‌ همان‌ كار كن‌
چه‌، من‌ نيز آگاهم‌ از كار خويش‌عمل‌ مي‌كنم‌ طبق‌ رفتار خويش‌
به‌ زودي‌ بداني‌ سرانجام‌ كارچه‌ كس‌ مي‌شود از مكافات‌ خوار
بمانيم‌ ما هر دو در انتظاركه‌ تا حق‌ و ناحق‌ شود آشكار
سر انجام‌ فرمان‌ پروردگاربيامد بر آن‌ مردم‌ نا به‌ كار
يكي‌ غرش‌ آسماني‌ رسيدتو گويي‌ كه‌ مرگ‌ جهاني‌ رسيد
فرو ريخت‌ از آسمان‌ چون‌ تگرگ‌به‌ قوم‌ ستمكار باران‌ مرگ‌
از آن‌ قوم‌ مانند قوم‌ ثمود تو گويي‌ كه‌ هرگز نشاني‌ نبود
بگشتند در خانه‌هاشان‌ هلاك‌ بشد چهره خاك‌ از آن‌ ننگ‌ پاك‌
وليكن‌ به‌ امر خدا در جهان‌ به‌ جا ماند پيغمبر و پيروان‌
هلا لعن‌ و نفرين‌ بر آن‌ قوم‌ بادكه‌ از خود يكي‌ شيوه بد نهاد
ستم‌ هر كه‌ بر مردم‌ خويش‌ كرد بدي‌ بر خود از ديگران‌ بيش‌ كرد
بود در نظام‌ جهان‌ اين‌ حساب‌كه‌ برگردد از هر عمل‌ بازتاب‌
به‌ اصل‌ عمل‌ آن‌ برابر بود وليكن‌ جهت‌، سمت‌ ديگر بود
كسي‌ گر به‌ بخت‌ كسي‌ زد لگدچو شد منعكس‌ بر لگد زن‌ رسد
ز قانون‌ هستي‌ نباشد گريزمكن‌ هيچ‌ بر ناتوانان‌ ستيز
صريح‌ است‌ پيغام‌ اين‌ داستان‌ كه‌ گرديده‌ از اهل‌ مدين‌ بيان‌
وليكن‌ مفاهيم‌ ديگر در آن‌ بسي‌ هست‌ از ديد مردم‌ نهان‌
يكي‌ اينكه‌ بايد ببخشد «نظام‌»به‌ بازار خلق‌ خدا، انتظام‌
چو بازار بر شيوه داد نيست‌ نظام‌ از ستم‌ بيني‌ آزاد نيست‌
بود نيمي‌ از كار دين‌ پروري‌كه‌ داد و ستد را به‌ نظم‌ آوري‌
به‌ داد و ستد، چون‌ نباشد نظام‌ نظامات‌ ديگر ندارد دوام‌
اگر سست‌ بنياد شد اقتصادشود سست‌ بنياد از آن‌ عدل‌ و داد
تأثر پذيرند در آزمون‌ بد و خوب‌، از هم‌، تمام‌ شئون‌
بگير از تبه‌كارها اختيارتباهيست‌، چون‌ درد وا گير دار
فقط‌ كم‌ فروشي‌ نباشد گناه‌ستم‌، مي‌كند روز مردم‌ سياه‌
ز ارزان‌ خري‌ وز فروش‌ گران‌به‌ خلق‌ خدا مي‌رسد بس‌ زيان‌
فزون‌ از نَصَف‌، سود جويي‌ بودتباهي‌، ستم‌، زشتخويي‌ بود
ز خاطر مكن‌ ياد اين‌ نهي‌ گم‌ولا تبخسو الناس‌ اشيائهم‌
- س‌. 11، آ. 85
چه‌، «اشياء» باشد همه‌ چيزهادرشت‌ و كم‌ و بيشها، ريزها
بود نهي‌ اين‌ آيه‌ يك‌ نهي‌ عام‌فراگير داد و ستدها تمام‌
مپندار تنها بود خوار و باربود شامل‌ هر چه‌ آيد به‌ كار
فراتر ز حدّ ضروريّت‌ است‌ كه‌ داد و ستدهاي‌ يك‌ ملّت‌ است‌
چو سوزن‌، چه‌ مسكن‌، چه‌ ماشين‌ بود«بها كنترل‌ كردن‌» از دين‌ بود
چو شغل‌ شعيب‌ پيمبر بود پس‌ آن‌ از تكاليف‌ رهبر بود
وگر رهبري‌ هست‌ با يك‌ نظام‌به‌ دولت‌ ضروري‌ شود اهتمام‌
به‌ هر حال‌، يك‌ امر بالاسريست‌ ز تكليف‌ آن‌، دولت‌ آزاد نيست‌
چنان‌ سخت‌ كوشيست‌ لازم‌ در آن‌كه‌ بيخ‌ ستم‌ بر كند از ميان‌
چه‌ اخلال‌ در بُينه اقتصاد بود در زمين‌ ارتكاب‌ فساد
- س‌. 111، آ. 85
نديدي‌ شعيب‌ پيمبر چه‌ كرد ز بنياد خود بين‌ برآورد گرد
ستمگر چو دست‌ از ستم‌ بر نداشت‌شعيب‌ نبي‌ دستها بر فراشت‌
كه‌ يا رب‌! تو كن‌ بين‌ ما داوري‌و اين‌ مردم‌ از عدالت‌ بري‌
از اين‌ رو يكي‌ غرّش‌ از آسمان‌ فرو كوفت‌ مغز ستم‌ پيشگان‌
كه‌ يعني‌ هلا، اي‌ سران‌ نظام‌!بگيريد از فاسدان‌ انتقام‌
بدانسان‌ كه‌ ديگر نماند به‌ جاي‌يكي‌ هم‌ از آن‌ جمع‌ مردم‌ گزاي‌
امور عبادي‌، بود نيم‌ دين‌ دگر نيمه‌ باشد نظام‌ زمين‌
به‌ معناي‌ ديگر تمدّن‌ بود كه‌ بر نيم‌ دين‌ پيكر و بن‌ بود
تن‌ و جان‌ ببايد سلامت‌ نخست‌مگر تا ديانت‌ بود تن‌ درست‌
يكي‌ زين‌ دو تا گر نباشد سليم‌ز بيماري‌ ديگري‌ هست‌ بيم‌
خداوند طرحي‌ عجب‌ ريخته‌ست‌ روانرا به‌ پيكر در آميخته‌ست‌
نموده‌ است‌ دين‌ را همانند آن‌چو ترديد داري‌، به‌ قرآن‌ بخوان‌
- س‌. 30، آ. 30
به‌ تنظيم‌ دين‌، همتي‌ بر به‌ كاركه‌ چون‌ نظم‌ هستي‌ شود پايدار
بشر، الگوي‌ نظم‌ هستي‌ بدان‌ كه‌ دين‌ نيز باشد همانند آن‌
بشر چون‌ مركب‌ ز جسم‌ است‌ و جان‌تمدّن‌ تن‌ است‌ و تعبد روان‌
بود راستي‌، دين‌ پروردگارز تركيب‌ اين‌ هر دو تا، پايدار
كساني‌ كه‌ تقبيح‌ دنيا كنندز يك‌ جنبه‌ دين‌ را تماشا كنند
بلي‌، خوي‌ دنيا پرستي‌ بد است‌شود عبد آن‌، هر كه‌ نابخرد است‌
ولي‌ بخردانند دنيا گزين‌وز آن‌ بهره‌ گيرند در كار دين‌
بگردند بر اسب‌ دنيا سواربتازند بر خصم‌، در كارزار
هم‌ اينسان‌ سليمان‌ و داود بودكه‌ در دين‌ ز دنيا گرفتند سود
چو بودند يوسف‌ و موسي‌ چنين‌ هدايات‌ دين‌ است‌ بر ما چنين‌
كه‌ بايد ز هر جنبه‌ در روزگاربود عزت‌ دين‌ ما برقرار
اگر دين‌ ز هر جنبه‌ شد ناتوان‌ ببيند زيانها ز كفر جهان‌
بود بهترين‌ الگوي‌ رهبران‌ كه‌ ناميده‌ قرآن‌ ز پيغمبران‌
تفاوت‌ نباشد ميان‌ رُسُل‌همه‌ اسوه‌ هستند بر جمع‌ كل‌
- س‌. 2، آ. 136
همه‌ مرسلانند در امر دين‌ ز سوي‌ خدايي‌ جهان‌ آفرين‌
خصوصاً كه‌ قرآن‌ نمايد بيان‌ز كار و هداياتشان‌ داستان‌
در آيات‌ گرديده‌ امضاي‌ آن‌ هدايت‌ شده‌ زين‌ سبب‌ جاودان‌
بلي‌ لازم‌ آيد كه‌ همچون‌ شعيب‌تحمل‌ نگردد ز بازار عيب‌
ببايد تبه‌ كاري‌ از ريشه‌ كندكه‌ خلقي‌ نماند چنين‌ مستمند
گروهي‌ ز خلق‌ و خدا بي‌خبرچو قارون‌ برآرند از خاك‌ سر
به‌ زير افكنند از سر شانه‌ باربه‌ قشر ستم‌ ديده‌ آيد فشار
در اقشار آيد پديد اختلاف‌پياپي‌ شود ژرفتر اين‌ شكاف‌
ولي‌ گوش‌ انصاف‌ انسان‌، كر است‌ كه‌ محتاج‌ يك‌ صيحه ديگر است‌
همان‌ سان‌ كه‌ قوم‌ شعيب‌ و ثمود نيازش‌ به‌ فرياد آن‌ بانگ‌ بود
نكاتي‌ دگر هست‌ در اين‌ ميان‌ كه‌ بايد نمايم‌ در اينجا بيان‌
در اين‌ ملك‌، كالا بود انگ‌ دارفروشندگانند قيمت‌ گذار
ز اميال‌ خود يا تعاونگران‌به‌ كالا شود متصل‌ انگ‌ آن‌
نظامي‌ پسند خود آراستندنويسند نرخي‌ كه‌ خود خواستند
چو مختار در نرخها هر كسيست‌به‌ يك‌ نوع‌ كالا تفاوت‌ بسيست‌
وز انبوهي‌ خلق‌ و نقليه‌ها نيابيد كالاي‌ ارزان‌ بها
چه‌، فرصت‌ نباشد كني‌ جستجوبه‌ دنبال‌ گم‌ گشته‌ات‌ كو به‌ كو
به‌ ناچار، هر جا كه‌ كالا بودهمان‌ مركز مشتريها بود
از انبوهي‌ خلق‌ و كار و شتاب‌نماند به‌ كس‌ فرصت‌ انتخاب‌
و از اينرو رقابت‌ نباشد بكار ببازار باشد همه‌ اختيار
كه‌ چون‌ بر اساس‌ تعاونگريست‌رقابت‌ بجز حرف‌ بيهوده‌ نيست‌
رها كرده‌ دولت‌ تكاليف‌ خويش‌به‌ گرگان‌ براي‌ حمايت‌ ز ميش‌
دگر عذر، دانسته‌اند اصل‌ راض‌كه‌ يعني‌ تجارت‌ بود بر تراض‌
- س‌. 4، آ. 29
به‌ قولي‌ دگر، در فروش‌ و خريدگر آيد به‌ نوعي‌ توافق‌ پديد
بود آن‌ تعامل‌ به‌ صحت‌ ضمان‌ضروري‌ نباشد دخالت‌ در آن‌
بلي‌، اين‌ هم‌ از شرط‌ صحت‌ بودبراي‌ درستي‌ دلالت‌ بود
وليكن‌ اگر بود كافي‌ همين‌چرا شد شعيب‌ نبي‌ برگزين‌
كه‌ در كار بازاريان‌ بنگردپيام‌ خدا را به‌ آنان‌ برد
چه‌، در پيش‌ از او هم‌ بهر گونه‌ بودتوافق‌ به‌ بازار رخ‌ مي‌نمود
چو راهي‌ دگر بر خريدار نيست‌بغير از قبول‌ ستم‌ چاره‌ چيست‌
توافق‌ كفايت‌ كند گر كه‌ سود هماهنگ‌ با عدل‌ و انصاف‌ بود
چو خواهي‌ بداني‌ ز سود و زيان‌نگر بر مولد و بازاريان‌
مولّد ببيني‌ هزاران‌ هزاركه‌ با اهل‌ خويشند در رنج‌ كار
ولي‌ جمع‌ بازاريان‌ اي‌ پسر!نباشند از يك‌ صدم‌ بيشتر
نظر كن‌ به‌ مطلب‌ ز سوي‌ دگرچه‌ مبلغ‌ بود سهم‌ توليدگر
مولّد برد از بها يك‌ دهم‌شود نه‌ برابر به‌ بازار گُم‌
برو جان‌ من‌! دفتر بانك‌ بين‌در آنجا ز ده‌ دانگ‌، نُه‌ دانگ‌ بين‌
و يا حال‌ دهقان‌ و تاجر ببين‌سپس‌ در مقام‌ قضاوت‌ نشين‌
مولّد و مصرف‌ كنان‌، برده‌ رنج‌ميان‌ دارها، زآن‌ ميان‌ برده‌ گنج‌
خدايا! تو داني‌ كه‌ انصاف‌ نيست‌تو خود ساز روشن‌ كه‌ مسئول‌ كيست‌
شعيب‌ نبي‌ جز به‌ دفع‌ ستم‌ به‌ ترويج‌ توحيد كوشيده‌ هم‌
وليكن‌ از آن‌ مردم‌ بت‌ پرست‌نياورده‌ توفيق‌ چندان‌ به‌ دست‌
از آن‌ رنجهايي‌ كه‌ او ديده‌ است‌به‌ او جمعي‌ اندك‌ گرائيده‌ است‌
ز تعداد آنان‌ نباشد خبر نداريم‌ از او آگهي‌ بيشتر
بجز اينكه‌ موسي‌ عليه‌ السلام‌چو كرده‌ است‌ بر ضدّ فرعون‌ قيام‌
چو مي‌خواست‌ از طور گردد روان‌ز صحراي‌ سينا سوي‌ مصريان‌
فرستاد، پس‌، اهل‌ و فرزند خويش‌به‌ مدين‌، همانجا كه‌ مي‌زيست‌ پيش‌
مگر تا چو موسي‌ به‌ مصر اندر است‌پدر زن‌ بر آنان‌ شود سرپرست‌
پس‌ از اينكه‌ موسي‌ و قوم‌ يهودسوي‌ ارض‌ موعود برگشته‌ بود
شعيب‌ آن‌ زن‌ و آن‌ دو فرزند خردپس‌ آورد در دست‌ موسي‌ سپرد
ز موسي‌ از اين‌ پيش‌ شد گفتگودر اين‌ قصه‌ هم‌ نام‌ بردم‌ از او
در احوال‌ موسي‌ چو بُد داستان‌ز خضر نبي‌ قصه‌ كردم‌ بيان‌
شده‌ نقل‌، شاهنشهي‌ شاخ‌ داربشد عمر جاويد را خواستار
كسي‌ گفت‌ آبي‌ به‌ ظلمت‌ در است‌كه‌ آگه‌ از آن‌ خضر پيغمبر است‌
اگر عمر جاويد خواهي‌، بكوش‌ بجو چشمه زندگي‌، زآن‌ بنوش‌
همان‌ شاه‌ شد خضر را خواستاربه‌ همراه‌ او شد به‌ ره‌ رهسپار
به‌ رهيابي‌ از او فراوان‌ شتافت‌به‌ ظلمت‌ سر انجام‌ آن‌ چشمه‌ يافت‌
چو بر چشمه‌ زندگي‌ راه‌ برد بنوشيد خضر و شهنشه‌ نخورد
شهنشه‌ به‌ تقدير از آن‌ رو بتافت‌ولي‌ خضر از آن‌ عمر جاويد يافت‌
كساني‌ بر آنند اسكندر است‌ كساني‌ دگر را نظر ديگر است‌
ندارم‌ دليلي‌ بر اين‌ داستان‌كه‌ افسانه‌ باشد و يا راست‌ آن‌
ولي‌ آنچه‌ باشد مرا دلپذيربيان‌ مي‌نمايم‌ در اشعار زير

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه