SHAMAMEH.ORG

ظهور داوود نبي‌ (ع‌)

به‌ دوران‌ سرگشتگيها به‌ دشت‌چو موسي‌ ز دار فنا در گذشت‌
بشد يوشع‌ نون‌ بر او جانشين‌به‌ فرمان‌ او فتح‌ شد سرزمين‌
از آن‌ پيشتر بين‌ قوم‌ يهودهماهنگي‌ و نظم‌ و وحدت‌ نبود
به‌ كشور مداري‌ ز روي‌ نفاق‌نكردند با همدگر اتفاق‌
به‌ ناچار شد امر يوشع‌ چنين‌كه‌ تقسيم‌ سازند آن‌ سرزمين‌
چو اسباط‌ جمعاً دوازده‌ بدندهر آن‌ سبط‌ ساكن‌ به‌ بخشي‌ شدند
بدين‌ گونه‌ گرديد در آن‌ دياربه‌ هر سبط‌ خود محوري‌ برقرار
جدا چون‌ كه‌ گشتند از همدگرپراكندگيها بشد بيشتر
ز تفريق‌ گشت‌ و پراكندگي‌ دچار خطر قوم‌ را زندگي‌
چو هر سبط‌ بگرفت‌ جايي‌ قراربشد ضعف‌ و بگسستگي‌ آشكار
عماليق‌ مغلوب‌ گرد آمدند مهاجم‌ عليه‌ يهودان‌ شدند
بر آنان‌ ببردند هر دم‌ هجوم‌براندندشان‌ آخر از مرز و بوم‌
در و شهر و ديوارشان‌ كوفتنداز آن‌ سرزمينشان‌ ز بن‌ روفتند
بسي‌ مرد و زنها، به‌ شمشير كين‌روان‌ گشت‌ خونهايشان‌ بر زمين‌
بگشتند آواره‌، بار دگربه‌ كوه‌ و بيابان‌ و در دشت‌ و در

 

عماليق‌ بار دگر پا گرفت‌در آن‌ سرزمين‌ آمد و جا گرفت‌
از آن‌ پس‌ همي‌ شد ز كين‌ و ستيزميان‌ دو كين‌ خواه‌ جنگ‌ و گريز
وليكن‌ يهودان‌ پيا پي‌ شكست‌ همي‌ خورد از آن‌ مردم‌ چيره‌ دست‌
يهودان‌ در آخر به‌ تنگ‌ آمدندبه‌ نزد نبي‌، بي‌ درنگ‌ آمدند
كه‌ در حال‌ آنان‌ نمايد نگاه‌ گزيند بر آن‌ قوم‌ يك‌ پادشاه‌
- س‌. 2، آ. 246 تا 248
كه‌ تا يك‌ گروه‌ مسلّم‌ شوندهمه‌ گرد در زير پرچم‌ شوند
به‌ فرمان‌ سلطان‌ درآيد نبردز بنياد دشمن‌ برآرند گرد
نمايند با يك‌ چنين‌ اتحادبه‌ راه‌ خداوند يكتا جهاد
پيمبر چو از حال‌ آگاه‌ بود به‌ آن‌ قوم‌ پيوسته‌ همراه‌ بود
نمي‌ديد در قوم‌ غير از نفاق‌نمي‌يافت‌ در رأيها اتفاق‌
بفرمود كس‌ نيست‌ اميدواركه‌ گر واجب‌ آمد به‌ ما كارزار
به‌ پيكار ماند كسي‌ پايدارنجويد از آن‌ جنگ‌ راه‌ فرار
بگفتند ره‌ غير پيكار نيست‌بر آن‌ پشت‌ كردن‌ سزاوار نيست‌
نزيبد كسي‌ روي‌ پيچد ز جنگ‌كه‌ بر ما بود عرصه‌ بسيار تنگ‌
چه‌، ما را برون‌ رانده‌اند از ديارخود و اهل‌ و فرزند گشتيم‌ خوار
ببايد كه‌ جنگي‌ دگرگون‌ كنيم‌كه‌ از شهرها خصم‌ بيرون‌ كنيم‌
بر آنان‌ چو گرديد واجب‌ قتال‌ز نو داد آن‌ قوم‌ تغيير حال‌
نماندند آن‌ جمع‌ ثابت‌ قدم‌ بجز جنگجويان‌ بسيار كم‌
نمودند هر دم‌ چنين‌ بارها خدا داند و آن‌ ستمكارها؟!
پيمبر سرانجام‌ گفت‌ اين‌ چنين‌خدا كرده‌ بهر شما برگزين‌
از اين‌ پس‌ شما راست‌ طالوت‌ شاه‌تمرّد از اين‌ امر باشد گناه‌
نفاقي‌ در آن‌ قوم‌ آمد پديدكه‌ مانند آن‌ در جهان‌ كس‌ نديد
به‌ يك‌ باره‌ گفتند طالوت‌ كيست‌؟چنين‌ كس‌ به‌ شاهي‌ سزاوار نيست‌
ز ثروت‌ نگرديده‌ او بهره‌وربه‌ شاهي‌ از اوئيم‌ شايسته‌تر
پيمبر بفرمود امر خداست‌ تمرّد ز فرمان‌ او نابجاست‌
چو او را خداوند خود برگزيديقين‌ بهر شاهي‌ سزاوار ديد
بيفروده‌ او را خرد در روان‌ ببخشيد، او را به‌ جسمش‌ توان‌
خداوند، در اصل‌، فرمانرواست‌دهد سلطنت‌ را به‌ هر كس‌ كه‌ خواست‌
كه‌ او «سلطنت‌ گستراننده‌» است‌به‌ هر كار آگاه‌ و داننده‌ است‌
چنين‌ است‌ بر شاهي‌ او نشان‌كه‌ تابوت‌ آيد و باشد در آن‌
براي‌ شما مردم‌ آرام‌ جان‌كه‌ باشد ز امر خداوندتان‌
ز موسي‌ و هارون‌ بود ما ترك‌شود حمل‌ بر دوش‌ چندين‌ ملك‌
در اين‌ هست‌ آيات‌ پروردگاربراي‌ خدا باور و دين‌ مدار
پيمبر چو اينگون‌ نشانها بدادسرانجام‌ آن‌ قوم‌ گردن‌ نهاد
نشاني‌ به‌ شاهي‌ طالوت‌ بودهمان‌ ارث‌ موسي‌ به‌ تابوت‌ بود
بگشتند اطراف‌ تابوت‌ جمع‌ چو پروانه‌هايي‌ در اطراف‌ شمع‌
گزين‌ كرد طالوت‌ در جستجو يكي‌ لشگر و رفت‌ همراه‌ او
چو رفتند بيرون‌ از آن‌ پايگاه‌به‌ لشگر چنين‌ آگهي‌ داد شاه‌
سپه‌ سوي‌ نهري‌ شود رهنمون‌ شما را خدا مي‌كند آزمون‌
- س‌. 2، آ. 249 تا 251
هر آن‌ كس‌ ننوشيد از آب‌ آن‌ز ما هست‌ در جنگ‌ دارد توان‌
وگر كس‌ بنوشيد از آب‌ رود ز جنگاوران‌ توانا نبود
بجز آنكه‌ گيرد به‌ كف‌ جرعه‌ آب‌كه‌ از آن‌ دو، مردم‌ نگردد حساب‌
نه‌ با من‌ بود او نه‌ دور از من‌ است‌نه‌ آماده جنگ‌ با دشمن‌ است‌
ز لشگر بود، ليك‌ چون‌ سايه‌ است‌همانند يك‌ سايه‌، بي‌ مايه‌ است‌
گروهي‌ خدا را فراموش‌ كرددر آمد به‌ نهر و از آن‌ نوش‌ كرد
وليكن‌ گروهي‌ كه‌ اندك‌ بدنداز آن‌ نهر، لب‌ تشنه‌ بيرون‌ شدند
چو از نهر بگذشت‌ او با سپاه‌بگفتند آن‌ آب‌ نوشان‌ به‌ راه‌
كه‌ ما را شود عرصه‌ بسيار تنگ‌توان‌ نيست‌ ما را به‌ جالوت‌ جنگ‌
كساني‌ كه‌ بودند در كارزاربه‌ اميد نيرو ز پروردگار
بگفتند باشد كه‌ اندك‌ شماربه‌ اذن‌ خدا گر شود پايدار
يك‌ انبوه‌ لشگر كند تار و ماربه‌ دشمن‌ نمايد سيه‌ روزگار
مرا هست‌ پيوسته‌ در دل‌ يقين‌كه‌ باشد خداوند با صابرين‌
چو طالوت‌ و لشگر بشد روبرو به‌ جالوت‌ و جمع‌ سپاهان‌ او
بگفتند اي‌ بارّ پروردگار!در اين‌ جنگ‌، ما را نما پايدار
قدمهاي‌ ما را بدار استواركه‌ سستي‌ نبيند در انجام‌ كار
به‌ ظلمت‌ به‌ ما نور گرما ببخش‌كه‌ بر كفر تابيم‌ چون‌ آذرخش‌
در اين‌ حال‌ جالوت‌ قد كرد راست‌به‌ ميدان‌ درآمد هماورد خواست‌
به‌ سر خود فولاد و بر تن‌ زره‌به‌ خفتان‌ و موزه‌ زده‌ صد گره‌
بپوشيده‌ بر جاي‌ جاي‌ بدن‌مفاصل‌ ز چرمينه كرگدن‌
به‌ يك‌ دست‌ زوبين‌، به‌ ديگر دبوس‌ز فولاد، سر، دسته‌ از آبنوس‌
به‌ شانه‌ كمند و به‌ گردن‌ كمان‌حمايل‌ يكي‌ تيغ‌ گوهر نشان‌
به‌ دور كمر، بندي‌ ابريشمين‌ بر آن‌ خنجري‌ با فراوان‌ نگين‌
برافكنده‌ چون‌ سنگ‌ پشتان‌ سپرز چرمينه كرگدن‌ پشت‌ سر
بپوشانده‌ اندام‌ پا تا به‌ سربجز چهره خويش‌ را از نظر
كه‌ آن‌ هم‌ نهان‌ داشت‌ زير نقاب‌ ز گرز و ز شمشير و از آفتاب‌
تو گويي‌ يكي‌ غول‌ روئين‌ تن‌ است‌و يا اينكه‌ تنديس‌ اهريمن‌ است‌
سمندش‌ بجز اسب‌ تازي‌ نبودچه‌، آن‌ عرصه‌، ميدان‌ بازي‌ نبود
چنان‌ با صلابت‌ به‌ ميدان‌ براند كه‌ در سينه‌اي‌ بي‌تپش‌ دل‌ نماند
رجز خواند و آن‌ گه‌ هماورد خواست‌به‌ پيكار خود پهلوان‌ مرد خواست‌
چنين‌ مرد را بين‌ قوم‌ يهوددر آن‌ عرصه‌ مردي‌ مبارز نبود
كس‌ از بيم‌ جانش‌ به‌ ميدان‌ نرفت‌ در آن‌ ورطه كندن‌ جان‌ نرفت‌
ندانم‌ چه‌ مدت‌ بر آنان‌ گذشت‌كه‌ ناگه‌ جواني‌ درآمد ز دشت‌
سيه‌ چرده‌، كوتاه‌، كم‌ پشت‌ مو فروغ‌ ذكاوت‌ به‌ چشمان‌ او
دل‌ آرام‌، سر راست‌، پا استوارهمه‌ حالت‌ جسم‌ و جان‌ برقرار
نه‌ بيمي‌ ز تير افكن‌ و تير داشت‌نه‌ از خنجر و گرز و شمشير داشت‌
به‌ لشگر درون‌ رفت‌ بي‌ قيد و بندچو چوپان‌ به‌ يك‌ گله گوسفند
همي‌ پرس‌ و جوگر ز اخوان‌ خويش‌شجاع‌ و دليرانه‌ مي‌رفت‌ پيش‌
فزون‌ از فلاخن‌ و هميان‌ نداشت‌بجز قلوه‌ سنگ‌ و كمي‌ نان‌ نداشت‌
به‌ لشگر از اين‌ رو سفر كرده‌ بودبه‌ امر پدر نان‌ بياورده‌ بود
مگر تا سپارد به‌ اخوان‌ خودچه‌ او ظاهراً مرد جنگي‌ نبد
چه‌ كوتاه‌ قد بود و هم‌ نو جوان‌كه‌ بودند در قدرتش‌ بد گمان‌
هم‌ از كودكي‌ بود در خاندان‌هماره‌ به‌ انجام‌ كار شبان‌
كسي‌ همچو داوود كار آزمود به‌ شغل‌ شباني‌ به‌ صحرا نبود
فلاخن‌ ورا بهتر از تير بود چه‌، كاراتر از گرز و شمشير بود
نمي‌شد كه‌ چون‌ او بگيرد هدف‌نگردند گرگان‌ ز سنگش‌ تلف‌
چو او با فلاخن‌ كه‌ با سنگ‌ دست‌سر و سينه‌ وحش‌ را مي‌شكست‌
كس‌ ار باشد آگه‌ ز خوي‌ شبان‌ نپندارد اين‌ گفته‌ وهم‌ و گمان‌
چو داوود، جالوت‌ و لشكر بديدرجز خواني‌ از او پيا پي‌ شنيد
در اين‌ سوي‌ هم‌ ديد باشد سپاه‌در انديشه‌ و بيم‌ از آوردگاه‌
از آن‌ سستي‌ و ترس‌ مبهوت‌ شدشتابان‌ بسي‌، سوي‌ طالوت‌ شد
از او خواست‌ رخصت‌ به‌ ميدان‌ جنگ‌كند عرصه آن‌ به‌ جالوت‌ تنك‌
از آن‌ خواست‌ طالوت‌ شد در شگفت‌جوان‌ را به‌ بيهوده‌ گويي‌ گرفت‌
به‌ او از سر مهر گفت‌ اي‌ جوان‌!برو در بيابان‌ و چوپان‌ بمان‌
چه‌ داني‌ كه‌ ميدان‌ و پيكار چيست‌سپاهي‌ كدام‌ و سپهدار كيست‌
در اين‌ عرصه‌ آنان‌ كه‌ شير نرندبه‌ هيجاز خرگوشها كمترند
نبيني‌ نداريم‌ ما، در سپاه‌همانند جالوت‌ آورد خواه‌
نداريم‌ از چون‌ تويي‌ انتظاركه‌ در مهلك‌ افتي‌ در اين‌ كارزار
چو داوود اصرار بسيار كردتقاضاي‌ شركت‌ به‌ پيكار كرد
بپرسيد از او، چه‌ كاري‌ بزرگ‌ نمودي‌ تو با ديدن‌ خرس‌ و گرگ‌
بگو، بودي‌ آيا تو روزي‌ دليربه‌ صحرا اگر ديده‌اي‌ ببر و شير
به‌ او گفت‌ روزي‌ يكي‌ شير بودكه‌ از گله‌ام‌ گوسفندي‌ ربود
چنان‌ ناي‌ آن‌ را فشردم‌ به‌ دست‌كه‌ شد سست‌ و ميش‌ از دهانش‌ برست‌
دگر روز در جنگ‌ خرسي‌ شروركمرگاه‌ او را شكستم‌ به‌ زور
بسا گرگهائي‌ كه‌ كشتم‌ به‌ سنگ‌نكردم‌ در آن‌ حمله‌ يك‌ دم‌ درنگ‌
يكي‌ كودك‌ با خطر زاده‌ام‌ بلي‌، بهر جنگيدن‌ آماده‌ام‌
چو طالوت‌ گفتار او را شنيددر آن‌ جمله‌ جز راستگوئي‌ نديد
بپرسيد اكنون‌ سلاح‌ تو چيست‌بگفتش‌ نيازي‌ به‌ اسباب‌ نيست‌
مرا هست‌ سنگ‌ و فلاخن‌ به‌ دست‌بسي‌ بهتر از هر سلاحي‌ كه‌ هست‌
بكوبم‌ چنان‌ مغز دشمن‌ به‌ سنگ‌كه‌ از هم‌ بپاشد بدون‌ درنگ‌
به‌ او گفت‌ طالوت‌ با اعتماددر اين‌ جنگ‌ يارت‌ خداوند باد!
چو داود روي‌ سوي‌ ميدان‌ نهاددر اول‌ نمود از خداوند ياد
يكي‌ سنگ‌ سائيده‌ در جيب‌ داشت‌در آوردش‌ و در فلاخن‌ گذاشت‌
فلاخن‌ بپيچاند اطراف‌ سرگرفت‌ او سر خصم‌ را در نظر
همان‌ سر كه‌ انديشه‌اش‌ تاج‌ بودميان‌ دو ابرويش‌ آماج‌ بود
رها كرد و آن‌ سنگ‌ زوزه‌ كشان‌ چو زنبور بنشست‌ روي‌ نشان‌
ندانم‌ به‌ پيشاني‌ او چه‌ كردكه‌ از كاسه مغز برخاست‌ گرد
بيفتاد از اسب‌ خود آن‌ سوارچو يك‌ لاشه پيل‌ در كارزار
چو جالوت‌ از اسب‌ افتاد و مردسپاهش‌ هزيمت‌، غنيمت‌ شمرد
- س‌. 2، آ. 251
نمودند هر يك‌ به‌ سويي‌ فرارنماندند يك‌ لحظه‌ در آن‌ ديار
عماليقيان‌ را تباهي‌ رسيد به‌ داوود هم‌ وحي‌ و شاهي‌ رسيد
نبي‌ بود و در عين‌ شاهنشهي‌شهي‌ بود، حين‌ خدا آگهي‌
از اين‌ هر دو گرديد او بهره‌وربشد «شاه‌ پيغمبري‌» دادگر
به‌ شب‌ بر لبش‌ نغمه‌هاي‌ زبوربه‌ روز از زمين‌ مانع‌ ظلم‌ و زور
به‌ قول‌ يهودان‌، يكي‌ شاه‌ بود حكيم‌ و خردمند و آگاه‌ بود
چهل‌ سال‌ بر ملك‌، شاهي‌ نمود به‌ كشور فساد و تباهي‌ نبود
شهي‌ بود از هر جهت‌ بهره‌ورز موسيقي‌ و شعر و علم‌ و هنر
تسلط‌ به‌ آواز و مزمار داشت‌سرود و زبورش‌ خريدار داشت‌
زبورش‌ كه‌ ابيات‌ عرفاني‌ است‌غزلواره‌هاي‌ خدا داني‌ است‌
فراتر ز ويداي‌ هندو بود اوستاي‌ زرتشت‌ در او بود
همي‌ حكم‌ بر پايه داد كرد بكوشيد تا كشور آباد كرد
همي‌ داد آئين‌ دين‌ را رواج‌نه‌ بر تخت‌ بنشست‌ نه‌ زير تاج‌
به‌ دوران‌ او كشور آباد شدز تهديد و از يورش‌ آزاد شد
در آن‌ گشت‌ رايج‌ علوم‌ و فنون‌بدايع‌، صنايع‌، هنر، گونه‌گون‌
تجارت‌ فراوان‌ شد و كسب‌ و كارلوازم‌ بس‌ ارزان‌ شد و خوار و بار
اگر آگهي‌ خواستي‌ بيش‌ از اين‌برو خود در اسفار تورات‌ بين‌
ولي‌ گفته‌ قرآن‌ از او بيشتردهد از نبي‌ بودن‌ او خبر
نموده‌ به‌ تقديس‌ او اهتمام‌ زدوده‌ ز دامان‌ او اتّهام‌
بگويد كه‌ بوده‌ همي‌ عذر خواه‌مؤيّد به‌ تأييدهاي‌ الاه
- س‌. 38، آ. 17
ز سوي‌ خدا بوده‌ روي‌ زمين‌به‌ كار خلايق‌ يكي‌ جانشين
- س‌. 38، آ. 26
نه‌ تنها به‌ او داده‌ پيغمبري‌كه‌ بر بعضي‌ از انبيا برتري‌
- س‌. 17، آ. 55
زبورش‌، ز آيات‌ منزل‌ بود به‌ تعريف‌ قرآن‌، مدلّل‌ بود
چنان‌ بوده‌ او در ركوع‌ و سجودكه‌ كهسار با او هماهنگ‌ بود
- س‌. 34، آ. 10
بسي‌ دل‌ به‌ ياد خدا داشت‌ گرم‌ كه‌ فولاد، در دست‌ او گشت‌ نرم‌
به‌ علم‌ و عمل‌ او همي‌ مي‌شتافت‌كه‌ بر ذوب‌ فولاد و مس‌ راه‌ يافت‌
همي‌ ساخت‌ از سيم‌ آهن‌، زره‌زبر دست‌ مي‌زد گره‌ بر گره‌
ز بس‌ بود در ذكر حق‌ خوش‌ نواهم‌ آواي‌ او گشت‌ مرغ‌ هوا
به‌ فرمان‌ حق‌ داوري‌ مي‌نمودشهي‌ بُد كه‌ پيغمبري‌ مي‌نمود
چنان‌ شد ز فضل‌ خدا بهره‌وركه‌ بودش‌ كسي‌ چون‌ سليمان‌ پسر
چنين‌ شخص‌، با رتبه‌ و اين‌ مقام‌يقيناً بري‌ باشد از اتّهام‌
از آنگونه‌ تهمت‌ كه‌ باشد بسي‌به‌ تورات‌ در باره هر كسي‌
تو گويي‌ كه‌ در اقتدار يهودبه‌ دين‌، كار مذموم‌ ممدوح‌ بود
در اسفار گويد ز كردار زشت‌همانند رفتار اهل‌ بهشت‌
دهد نسبت‌ زشت‌، بر انبيا نه‌ بر انبيا، بل‌ به‌ شخص‌ خدا
چنان‌ آرد از عرش‌ او را فرودكه‌ گويي‌ يكي‌ فرد در ارض‌ بود!
ندانم‌ به‌ تحريف‌ ره‌ يافته‌ در آن‌ داستانهاي‌ بر بافته‌
و يا اينكه‌ هر دفتري‌ بي‌حساب‌بگرديده‌ پيوسته‌ با آن‌ كتاب‌
گمانم‌ كه‌ مي‌باشد علت‌ همين‌ كه‌ دانشورانند بد بين‌ به‌ دين‌
به‌ دشمن‌ سپردند محجوب‌ رانمودند ممزوج‌ بد، خوب‌ را
نمودند قول‌ خدا و بشردر آميخته‌ همچو شير و شكر
يكي‌ جمع‌ بايد ز اهل‌ خردكه‌ اكسير از مس‌ برون‌ آورد
زدايد ز آئينه‌ زنگار رانمايان‌ كند چهره يار را
مگر اصل‌ دين‌ مايه‌ را حس‌ كنيم‌به‌ روشنگري‌ شمع‌ مجلس‌ كنيم‌
ضروريست‌ اكنون‌ نمايم‌ نظربه‌ داوود و كارش‌، ز ديدي‌ دگر
نشسته‌ است‌ در ذهن‌ دين‌ باوران‌ز هر گونه‌ كردار پيغمبران‌
كه‌ آن‌ كارها بوده‌ از معجزات‌نباشد به‌ ديگر كس‌ از ممكنات‌
ز خوش‌ بيني‌ خود گمان‌ كرده‌اندكه‌ كاري‌ كه‌ پيغمبران‌ كرده‌اند
ز نفرين‌ و يا از دعا بوده‌ است‌به‌ معجز، ز سوي‌ خدا بوده‌ است‌
وراي‌ نظام‌ طبيعت‌ بودفراتر ز آثار فطرتت‌ بود
گر انسان‌ كند زندگي‌، بارهاكند كسب‌ دانش‌ در آن‌ كارها
همه‌ عمر را جهد و كوشش‌ كندتعلم‌، تجارت‌، پژوهش‌ كند
نيارد كه‌ يك‌ معجز آرد پديدشود لاجرم‌ در عمل‌ نااميد
بلي‌ در چنين‌ گفته‌ ترديد نيست‌ولي‌ به‌ كه‌ دانيم‌ اعجاز چيست‌
مگر بود معجز به‌ هنگام‌ جنگ‌كه‌ داوود، جالوت‌ را زد به‌ سنگ‌
و يا بوده‌ معجز به‌ دستش‌ درست‌كه‌ مي‌كرد فولاد را نرم‌ و سست‌
زره‌ بافتن‌، بوده‌ معجز مگركه‌ مي‌بوده‌ از آن‌ هنر بهره‌ور؟
و يا بوده‌ اعجاز، كردن‌ مذاب‌مس‌ سخت‌ را نرم‌ كردن‌ چو همچو آب‌
به‌ مرغان‌ كه‌ تفهيم‌ مقصود كردنمي‌بوده‌ در عهده هيچ‌ مرد
ولي‌ ديده‌ هر كس‌ بسي‌ بارهاكه‌ هستند بدوي‌ترين‌ كارها
هر آهنگري‌ مي‌كند كوره‌ گرم‌به‌ دستش‌ شود جسم‌ فولاد، نرم‌
زره‌ بافتن‌ صنعتي‌ مبتديست‌چو ذوب‌ فلز نيز دشوار نيست‌
همين‌ گونه‌ تعليم‌ طير و وحوش‌بود سهل‌، بر مردم‌ سخت‌ كوش‌
سخن‌ گفتن‌ مرغ‌ بشنيده‌ايدعمل‌ كردن‌ جانور ديده‌ايد
نديديد در سيرك‌، مردي‌ دليرسرش‌ را فرو برده‌ در كام‌ شير
خودم‌ ديده‌ام‌ كز بسي‌ راه‌ دوركسي‌ سنگي‌ افكند با دستت‌ زور
زد و كله ديگري‌ گشت‌ خردهمان‌ دم‌ از آن‌ ضربه‌ افتاد و مرد
اگر سنگ‌ گرد و فلاخن‌ بودخطرناك‌ بر جان‌ دشمن‌ بود
به‌ ورزيدگي‌ مي‌ستاند شبان‌ز هر گونه‌ حيوان‌ درّنده‌، جان‌
بسي‌ كار آيد ز ورزيدگي‌شجاعت‌ فزايد خطر ديدگي‌
توانهاي‌ انسان‌ بود بي‌شماربود نيك‌بخت‌ آنكه‌ گيرد به‌ كار
توآنها جهازات‌ انساني‌اندبهين‌ موهبتهاي‌ يزداني‌اند
كسي‌ كاو شناسد توانهاي‌ خويش‌به‌ سوي‌ تكامل‌ شتابد به‌ پيش‌
بود گنجهاي‌ نهان‌ در وجودخوشا آنكه‌ اسرار آن‌ را گشود
بدين‌ گونه‌ پيغمبران‌ بوده‌اندكه‌ اسرار آن‌ گنج‌، بگشوده‌اند
چو از معنويت‌ گرفتند سودتصور شود اينكه‌ اعجاز بود
بلي‌ كار پيغمبران‌ در قياس‌بسي‌ هست‌ برتر ز كردار ناس‌
در آن‌ عصر، كاري‌ كه‌ مي‌كرده‌اندتو گويي‌ كه‌ اعجاز آورده‌اند
وليكن‌ به‌ تدريج‌ اسرار كاربشد بهر خلق‌ خدا آشكار
كنون‌ اكثر كارها را بشرنمايد بسي‌ بهتر و بيشتر
ز كردار داوود كردم‌ بيان‌به‌ حد توان‌ گفتم‌ اسرار آن‌
ولي‌ امر موسي‌ و عيسي‌ جداست‌كز آنان‌ بسي‌ كار معجز نماست‌
هم‌ اين‌ سان‌ بود، خاتم‌ انبياكه‌ اعجاز او هست‌ قرآن‌ ما
كه‌ گر خلق‌ گردند همداستان‌كتابي‌ نيارند مانند آن‌
ز انگشت‌ دستان‌ نبودند بيش‌كه‌ اعجاز كردند در كار خويش‌
ز معجز در آن‌ كار باشد نشان‌كه‌ باشد فراتر ز نظم‌ جهان‌
وگر در نظام‌ جهاني‌ بودز معجز در آن‌ كي‌ نشاني‌ بود
ولي‌ داشت‌ هر يك‌ ز پيغمبران‌ز يك‌ آيت‌ آسماني‌ نشان‌
كه‌ ملهم‌ به‌ الهام‌ و پيغام‌ بودوز آن‌ خلق‌ را رهبري‌ مي‌نمود
عمل‌ طبق‌ تكليف‌ پيغمبري‌خود آن‌ بود يك‌ معجز ديگري‌
سخن‌ گفتن‌ از حق‌، به‌ حق‌ ناشناس‌بود برترين‌ كارها در قياس‌
خصوصاً اگر آنكه‌ منظور بودبود خود پرست‌ و لجوج‌ و عنود
و يا بر اصولي‌ مقيد بودكه‌ در ردّ آن‌ گفته‌اي‌ بشنود
و يا گر كسي‌ بود دنيا پرست‌بگويي‌ كز اين‌ كار بردار دست‌
چسان‌ در عمل‌ ترك‌ اين‌ خو كندبه‌ انصاف‌ و حق‌ باوري‌ رو كند
رعايت‌ كند بهره ديگران‌شود منصرف‌ از تجاوز در آن‌
بر احوال‌ موسي‌ و فرعون‌ ببين‌برابر نما رتبه آن‌ و اين‌
شباني‌ تهي‌ دست‌ و بي‌ساز و برگ‌كه‌ از پيش‌، محكوم‌ باشد به‌ مرگ‌
دگر شاه‌ خود كامه حكمران‌كه‌ خود را شناسد خداي‌ جهان‌
كه‌ در روزگاران‌ كه‌ او شاه‌ بودبر او برده‌ بودند قوم‌ يهود
كنون‌ يك‌ تن‌ از آن‌ همه‌ بردگان‌بشوريده‌ بر ضد شاه‌ جهان‌
چنان‌ گشته‌ اكنون‌ جسور و دليركه‌ خواهد خدا را كشاند به‌ زير
شود آن‌ خدا چون‌ دگر پيروان‌به‌ شاهي‌ كند پيروي‌ از شبان‌
چنين‌ است‌ اعجاز پيغمبران‌بپا خاستتن‌ پيش‌ كفر زمان‌
به‌ گيتي‌ از اين‌ سخت‌تر جنگ‌ نيست‌مقاوم‌، چو آداب‌ و فرهنگ‌ نيست‌
تو هم‌ امتحان‌ كن‌ چو برخاستي‌عليه‌ ستم‌، جهل‌، ناراستي‌
بداني‌ تو خود گر كني‌ امتحان‌كه‌ چون‌ است‌ اعجاز پيغمبران‌
بسي‌ سخت‌ باشد كه‌ در شوره‌ زاربهشتي‌ روان‌ پرور آري‌ به‌ بار
وليكن‌ دريغا كه‌ در چشم‌ دوست‌هر آن‌ چيز از دوست‌ آيد نكوست‌
به‌ هر نسبتي‌ مهر افزون‌ شودحقيقت‌ ز محدوده‌ بيرون‌ شود
ز مهر فزاينده‌ بر رهبران‌به‌ حق‌ سايه‌ افكنده‌ وهم‌ و گمان‌
ز عشقي‌ كه‌ در قلب‌ انباشته‌همه‌ كرده‌، اعجاز پنداشته‌
وقايع‌ فتاد از حقايق‌ جلوز بس‌ در تعاريف‌ باشد غلوّ
براي‌ مثل‌، كار داوود بودكه‌ سنگي‌ زد و دفع‌ دشمن‌ نمود
به‌ تعريف‌ آن‌ گونه‌ پرداختندكز آن‌ معجز گونه‌ گون‌ ساختند
همين‌ گونه‌ ديگر وقايع‌ بودكه‌ هر يك‌، يك‌ اعجاز شايع‌ شدند
مرا قصد كتمان‌ اعجاز نيست‌نگويم‌ در آسمان‌ باز نيست‌
به‌ هر چيز هستيم‌ ما رو به‌ رونگردد عيان‌ جز به‌ تأييد او
ولي‌ ربط‌ نظم‌ جهان‌ شهودكني‌ قطع‌ و بندي‌ به‌ غيبت‌ چه‌ سود؟
نه‌ گردد پيمبر از آن‌ بهره‌ورنه‌ قدر خدا مي‌شود بيشتر
فقط‌ قدر دين‌ مي‌شود پايمال‌ز تبديل‌ واقع‌ به‌ وهم‌ و خيال‌
خصوصاً كه‌ در عصر علم‌ و فنون‌دهد اين‌ روش‌، بهره واژگون‌
يقين‌ دانم‌ آن‌ كس‌ كه‌ اين‌ شيوه‌ داشت‌درخت‌ از زمين‌ كند و وارونه‌ كاشت‌
گمان‌ كرد چيند ثمر بيش‌ از آن‌چو ريشه‌ بود جانب‌ آسمان‌
ندانست‌ آن‌ عاقل‌ شور بخت‌به‌ نظم‌ طبيعت‌ برويد درخت‌
در ايجاد خلقت‌، تفاوت‌ نبودخداوند را قدر غيب‌ و شهود
نداني‌ كه‌ كردند كرّوبيان‌همه‌ سجده‌ بر آدم‌ از خاكيان‌
شرف‌ ني‌ به‌ جاي‌ بلند است‌ و پست‌چه‌ مي‌آيد از حقگرايي‌ به‌ دست‌
در انجام‌ فرمان‌ معبود باش‌چو آدم‌ در اين‌ خاك‌ مسجود باش‌
چه‌ ابليس‌ هم‌ بين‌ كرّوبيان‌كند فطرت‌ پست‌ خود را عيان‌

 

تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه