در اينجا بگويم...
شنيدم كه مردي بر آمد ز دشتبه بازار شهر سپاهان گذشت
در آن ديد بس چيزهاي شگفتكه حيرت سرا پاي او را گرفت
توي كوچه پس كوچهها شد روانز خود بيخود از ديدن اين و آن
ولي ديد چندين منار آن ميانبر افراشته سر سوي آسمان
نه چون خانه مانند و نه چون درختبلندند و باريك و گردند و سخت
نه ميبود آگه ز راه دروننه ميديد ره سوي بالا برون
شگفت آمدش گر بود ساختمانچسان رفته بالا بلنداي آن
وگر هست روييده همچون چنارچرا نيستش شاخه و برگ و بار
فواصل به ديدش فرا خور نبودعيان پيش او بند و آجر نبود
نبودش شهامت جلوتر رودمگر تا ز اسرار آگه شود
يكي اصفهاني شوخين مزاجبديدش در آن حالت هاج و واج
بپرسيد از او بگو كيستيبه حيرت فرو مانده از چيستي
به او گفت اين چيزهاي بلندتعجب برانگيز ذهن مناند
ندانم ز كار كسي بودهاندو يا خود به تدريج روييدهاند
و يا آدمي بذرشان كاشته استوگر نه خداشان برافراشته است
صفاهاني شوخ و شيرين سخنبه او گفت بشتاب دنبال من
به همراه مردي كه بُد در شگفتز دكان، كمي بذر زردك گرفت
به او داد و گفتش زمين را بكنبده كود و آن خاك بر هم بزن
از اين بذرها در زمينت بكاربشو طبق معمول كشت آبيار
هرآن كس كه اين تخم را راست كاشتمناري توي خانه خويش داشت
شد آن مرد چون سوي ده ره سپارعمل كرد و بر شيوه كشت و كار
به شش ماه شد كار و عمرش تلفنروييد روي زمين جز علف
نبودند باريك و گرد و بلندبشد خشمگين، هر يك از ريشه كند
بديد آن علفها بود ريشه دارولي هر يكي بر خلاف منار
بنش روي خاك و سرش در زمينتو گويي ز نسل منار است اين
به خود گفت تخمي نكو داشتمولي حيف! وارونهاش كاشتم
بلي آنكه گرديد وارونه كارفرو ميرود در زمينش منار
كساني كه ساده دلي داشتندهمه بذلهها جدي انگاشتند
شود عمر در كشت و كاري تلفكه حاصل كمي زردك است و علف
بلي كشت بر شيوه راستيدهد بر، ز بذري كه ميخواستي
مپندار هرگز مناري چنينچو گلدسته سر بر كشد از زمين
يكي آرد از قعر، گوهر به دستيكي بر بلندا به خواري نشست
يكي ماه را ديد در آسمانشگفت آمدش نور زيباي آن
كه آن صورتي آسماني بودتو گويي كه خورشيد ثاني بود
ولي گر گذاري قدم روي ماهببيني كويري بدون گياه
بجز تودهاي خاك افسرده نيستبه غير از يكي گرده مرده نيست
ز ماه ار زمين آيدت در نظرببيني زمين است زيبندهتر
يكي چهره سبز و نيلوفريبه هر جاي آن جلوه ديگري
كه از ماه و خورشيد زيباتر استفراز سما چهري افسونگر است
زمين تاب، روشن كند ماه رابه حيرت برد مرد آگاه را
از آنجا زمين آسماني بوديكي زنده جاوداني بود
به هفت آسمان نيز همتاش نيسترخي چون زمين شاد و بشاش نيست
گمان مينمايد فضاي زمينبود دلگشاتر ز خلد برين
تمنا كند از خداوند پاككه او را به رحمت رساند به خاك
بلي آدمي خود بود در بهشتكند دوزخ آن را ز كردار زشت
بهشت است داراي آب و درختدر آن شادمان مردم نيكبخت
گل و سبزه و چشمههاي زلالدر آن مرغكانند با شور و حال
در آن رودها آب بي رنگ و بوروان است دايم به هر چار سو
روان چشمه شير با انگبينبود هر چه خواهي در آن سرزمين
نه تنها بود مرغ بريان و بسبود ميوه بسيار در دسترس
در آنجا به كس از كس آزار نيستبود گل فراوان ولي خار نيست
نظام است بر پايه عدل و دادهمه مردمانند نيكو نهاد
نرانند با هم به زشتي كلامنگويند با هم به غير از سلام
همه پاك دامن در آن بوستانبه هم عشق ورزند از قلب و جان
همه همدلانند از مرد و زننخواهند جز همسر خويشتن
در آنجا نباشد كسي شور چشمزن و مرد خوش چهره و حور چشم
زمين با طراوت هوا صاف و پاكمبرّا ز آلايش و گرد و خاك
به بالا درخت است و آب است و زيرنه گرما شديد است و نه زمهرير
همه هر چه گفتيم بخشي از آنمهياست در عرصه آسمان
هر آن چيز گفتم براي قياسز آيات قرآن بود اقتباس
نمودم من آن را بسي مختصرمگر تا نباشد تو را درد سر
ز تفصيل خواهي بيابي نشانعزيزم! در آيات قرآن بخوان
تو خود داني اما بگويم بدانزمين هست يك بخش از آسمان
كه چرخنده باشد در اطراف خويشرود حين چرخش مداوم به پيش
چو اطراف خورشيد باشد روانگهي هست بالا گهي زير آن
بود نيز خورشيد، دايم رواندر اين عرصه بي حد كهكشان
بود كهكشان هم شتابان روانبه سويي در اين هستي بيكران
ندانم كه هستي كجا ميروديقين سوي ملك خدا ميرود
ولي دانم اين را كه در اين مسيرجهات است موهوم و بالا و زير
همه هر چه گوييم نسبي بودمگر تا كه جايي مشخص شود
مگر زندگاني بگيرد قراربر اين نقطه گرد ناپايدار
نمودم من اين نكتهها را بيانكه دانيم، ماييم در آسمان
از اين رو، تواند كه باشد زميننمايندهاي از بهشت برين
نه از روي تمثيل و اوهام سستكه از روي حق و كلام درست
اگر ما بكاريم در آن درختبمانيم در سايهاش نيكبخت
گل و سبزهاش گر شود پاي مالنه شوري به مرغان بماند نه حال
گر آلوده سازيم آب روانرسانيم بر هستي خود زيان
نبينيد از تندرستي نشانچو پاكيزگي ميرود از ميان
اگر آب مسموم نوشد شجركجا سايهاش باشد و برگ و بر
نباشد دگر ميوه در دسترسز جولان گه مرغ، خيزد مگس
نجوشد چو آلوده باشد زميندگر چشمه شير يا انگبين
دگر بركهها جز لجنزار نيستدگر جاي گلها بجز خار نيست
وگر عرصهها زهر آگين بودگر آب و هوا سخت و سنگين بود
مبدل شود زين سبب زود و ديرگلستان و صحرا، به دشت و كوير
نماند از آن جسم و جان بياثرمبدل شود خير خواهي به شر
چو مسموم باشد فضا و هواتنفس از آن مينماييم ما
چو يابد از آن جسم و جان پرورشتأثر پذيرند خوي و منش
دهد خوي بد، از بدي انعكاستعادل برون گردد از جمع ناس
از آن، خوي همديگر آزاري استبه جاي عدالت ستمكاري است
چو آلودگي بود در جسم و جاننيايد سخنهاي خوش بر زبان
مپندار كس پاكدامن بودپليدي چو در جان و در تن بود
نمانند با همدگر نيك بينزن و مرد و پير و جوان در زمين
مبدل به دوزخ شود اين جهاننماند دگر جاي امني در آن
بلي، ميتوانم بگويم بشرخود او بود منبع خير و شر
تواند زمين را جهنم كندو يا يك بهشت مسلم كند
و يا گر به جايي بود در بهشتبرون افكند خود ز كردار زشت
به جايي دگر در جهنم رودوز او زحمت ديگران كم شود
كند از بهشت زميني هبوطبه قعر فلاكت نمايد سقوط
و يا از جهنم در آيد برونبه سوي تعالي شود رهنمون
پس از حاصل فكر و كردار ماستبهشت و جهنم، سزاوار ماست
بر آريم از هستي خويش دودچو خود هيزم استيم و سنگ وقود
پس اي جان من! بر خود آتش مزنميفروز از آن دوزخ خويشتن
وگر باز گردي ز كردار زشتكني دوزخ خويشتن را بهشت
هم اين زندگي را چو مينو كنيهم آنجا، كه از اين سپس رو كني
همان را كه كردي بنا در زمينبه دست آوري دوره واپسين
يكي نظم منظوم دست خداستكز آن بهرهگيري سزاوار ماست
توان ساخت دوزخ به روي زمينو يا كرد بر پا بهشت برين
بلي، چشم در راه مردن ممانزمين را بدل كن به ديگر جهان
بنا كن بهشتي به روي زمينكنش متصل با بهشت برين
زمين و همه چيز آن، آن توستنواميس آن زير فرمان توست
كسي كاو خدا را بود جانشينتواند كه باشد بهشت آفرين
گر از جانشيني رود بر كناركند نور جان را مبدل به نار
ز روي صفا عبد معبود باشبكن سجده بر رب و مسجود باش
=====
سخن بود در نقل يك داستانقلم شد به فردوس و دوزخ روان
بگرديم وا پس به دنياي خويشبه ديروز و امروز و فرداي خويش
چو پيوسته گويم از آنجا سخنز كف ميدهم فرصت خويشتن
نماند زماني به انجام كاركه تا عرضه گردد به روز شمار
در آنجا عمل را خريدار هستبراي فرآورده بازار هست
پس آن كس كه در اين جهان هست مردببيند كه داود اين جا چه كرد
بگيرد ز كردار، الگوي خويشنه با گفتهها پرورد خوي خويش