سليمان چو شاهي به ميراث يافتز فرمان يزدان دمي رو نتافت
وليكن رسالت نباشد چنينبود موهبت از جهان آفرين
نداند بجز ذات پروردگاررسالت كجا ميشود بر قرار
كسي از سرشت كس آگاه نيستنداند كه نيكي نمودن ز چيست
نكو كار بودن، ز روي رياستو يا نيك مردي، براي خداست
براي خداوند پوشد لباسو يا دام گسترده در راه ناس
بود ذكر و اوراد دين پروريو يا هست افسون جادوگري
هم اينسان ندانيم كردار زشتز اجبار سر ميزند يا سرشت
مرا داوري بر هويدا بودنهان بر خداوند پيدا بود
نداريم از نيك و از بد خبركه باشد موقت يا مستمر
خطا كار اگر از خطا توبه كردبه از بد سر انجامي نيك مرد
ندارند اديان ديگر قبولكه باشد سليمان نبي يا رسول
شناسند او را شهي با خردحكيم و دل آگاه از نيك و بد
وليكن به قرآن و در دين مابود شاهي از جمله انبيا
خداوند او را سزاوار ديدبه عنوان پيغمبري برگزيد
تواريخ، ما را دهند آگهياز آغاز و پايان شاهنشهي
نگويد عيان بدو پيغمبرينه قرآن نه در مرجع ديگري
ولي سلطنت كرد سي قرن پيشبه قدرت چهل سال بر ملك خويش
در اينجا كنم نكتهاي را بيانكه گرديده روشن ز دور زمان
ز شاهان، وزيران و فرزانگانحكيمان و اخيار و دانشوران
محقق، هنرور، سياستمدارز هر فن و صنعت در اين روزگار
كساني كه بر اوج رفعت شدندبه دوران خود با كفايت شدند
ز اقشار دون پايه برخاستندجهان را به همت بياراستند
ولي چون گذشتند از اين سرانماندند چون خود كساني به جا
ز نام آوران نامبردار نيستبه جا مانده اهلي سزاوار نيست
كساني كه هستند ميراث خوارنگردند نام آور روزگار
بَرد بهره هر كس ز ميراث خويشولي كي گذارد يكي پاي پيش
به راحت بَرد زندگاني بسرز نام و ز مال و مقام پدر
به ندرت بيابي ز نام آورانتو فرزند نامي در اين روزگار
ز ميراث هر كس كه دارد رفاهنيفزايد از خويش بر پايگاه
به قدري كه دارد نمايد بسندو يا اينكه بر آن رساند گزند
كسي كاو نبرده است در كسب رنجكجا داند او ارزش و قدر گنج
سليمان اگر بود ميراث خواربد او از نوادر در اين روزگار
كه خود نيز كوشش فراوان نمودكه بر مرده ريگي كه بودش فزود
مرا هست باور كه پيغمبريبه توسيع كشور كند رهبري
همان سان كه از خاتم انبياخدا شهر گرديد ميراث ما
ولي ما ندانيم از اين گنج ارجفقط مينماييم از اين گنج خرج
به هر حال دور سليمان رسيدبه ملك فلسطين ز نو جان رسيد
به جاي پدر چون به شاهي نشستبه كشور گشايي بيازيد دست
نه در گسترانيدن عرض و طولكه در ارتفاع و اساس و اصول
رساندش به جايي كه در آن زماننميبود همتاي آن در جهان
بسا اينكه بد مصر و ايران و چينبه گستردگي بيش از آن سرزمين
ولي آنچه را مصر يا چين نداشتقوانينشان مايه از دين نداشت
سليمان ز سوي خدا شاه بودخدا باور و مردم آگاه بود
به دين باوري كشور آباد كردبه صنعتگري از خدا ياد كرد
نه با خود پرستي و با خود سريكه مردم مداري و پيغمبري
نه تنها به مردم رسانيد خيركه همزيستي داشت با وحش و طير
نه بر لشگر و خلق ميداد سودكه از خوان او بهره ميبرد مور
نظام جهان بر قوانين نهادقوانين به شالوده دين نهاد
بداد آشتي بين دنيا و دينجهان كرد در كام خلق انگبين
به جان كرد ادراك پيغام رابه فطرت در آميخت الهام را
نه ميكرد خلق از طبيعت جدانه ميكردشان نا اميد از خدا
ز پيوستن آسمان با زمينبياراست يك مسلك راستين
كه مفهوم وحي اين جهاني شودنظام زمين آسماني شود
بسي زندگي كرد محبوبترچه، نبود ز رنگ خدا خوبتر
ز سوي خدا حكم بر ناس داشتپس او حق خلق خدا پاس داشت
مگر تا كند قوم خود را عزيزبه دوران خود شد بهين طرح ريز
كه الگوي كشور مداران شوديكي سر خط روزگاران شود
همان سان كه بنياد معبد نهادبناي قصور مشيّد نهاد
بنا كرد هم خانه بهر خداهم او كرد بنياد شهر خدا
كه تا بندگانش به عزت زيندخدا بندگان، بهر خواري نيند
از اين روي او كرد كاري شگفتشياطين و انسان به خدمت گرفت
به هر جا كه صنعتگري نخبه بودبه آبادي ملك دعوت نمود
به غواصي از بهر صيد گهركنندش ز دريا همي بهرهور
معادن بر آرند و از پورههافلز ذوب سازند در كوره ها
به خدمت بگيرند پس باد رابه صنعت گذارند بنياد را
بسازند در عرصههاي فراخپرستشگه و پيكره قصر و كاخ
هر آن كار گويد همان سان كنندبنا برج و ديوار و ايوان كنند
سزاوار و شاهانه تزيين كنندسطوح ممرّد بلورين كنند
بسازند هم ديگ و هم ديگدانكه نبود همانندشان در جهان
بزرگ آنچناني كه هنگام كاربمانند در جاي خود استوار
لگن، كاسه، اندازه حوض آببه گفتار تازي «جفون كالجواب»
شياطين كز امرش تمرد كنندبه تعذيب، در كورهشان افكنند
بد انديش و بد فطرت و نابكاربه فرمان او گشت رسوا و خوار
معلم، مدرس، محقق، دبيربه تعليم و تحقيق، شد جاي گير
همه كار بر كار دانان سپردهمه نخبگان را گرامي شمرد
خردمند و دانشوران برگزيدكه شوراي شايسته آيد پديد
همي داد بر كاردان برترياگر آدم و ديو بد يا پري
هنرمند اگر دشمن ار دوست بودبه اعزار در او نظر مينمود
نكو كار را بود جوياي حالبد انديش ميديد از او گوشمال
به تدبير قانون و انصاف و دادنظامات بر پايه حق نهاد
نگويم كه همزيست شد گرگ و ميشكه هر كس همي برد پاداش خويش
چو شاهي نمايد پيام آوريگرايند مردم به دين باوري
ز لبنان بياورد بسيار چوبز سوريه هر گونه اجناس خوب
ز هيرام، هيتي به صنعتگريطلب كرد در كار خود ياوري
كه صنعت در آن سرزمين بن نهنداساس و بناي تمدن نهند
به هر جا نشان از هنرمند يافتپي جذب او در صنايع شتافت
پي حفظ كشور بسي پايگاهبنا كرد با يك مجهز سپاه
تدارك بفرمود در پادگانسلاح و ستوران و برگستوان
كه جايي همانند با آن نبودچنو ارتش آن روزگاران نبود
ز اسبان تازي و ديگر نژادز دشمن ستيزان جنگي نهاد
بياراست او لشگري بيشماركه پيروز بودند در كارزار
بسي بوده آن پادشه اسب دوستكه آيات قرآن، به تعريف اوست
كه روزي ز ارتش همي سان بديدبه هنگ سواران چو نوبت رسيد
چنان گشت سرگرم ديدار آن كه از ياد رفتش گذشت زمان
به سان ديد اسبان زماني درازشد و فوت گرديد وقت نماز
شد آن گونه سرگرم اسبان خوبكه خورشيد در شد به گاه غروب
به وقت فرو رفتن آفتابنمود او به خيل ملايك خطاب
چنان اسبها را منم دوست داركه گاهي ز يادم رود كردگار
پس آريد خورشيد را در ميانكه خوانم نمازم به هنگام آن
بگفت اين و كرد اين دعا را رهاز نو گشت سرگرم با اسبها
همي كرد اندامشان دست مالسر و سينه و گردن و ساق و يال
بلي او نگاهي به بالا نمودولي باز هم ترك اولي نمود
كساني كه در كار در ماندهاندبه توجيه آن بس سخن راندهاند
ولي ميكنند آدمي را كسلچه هرگز نيازند چنگي به دل
در اصل سخن، هيچ ابهام نيستبه دارندگان، حاجت وام نيست
خصوصاً خداي رحيم غفوردهد چند نسبت به داود و پور
كه هر يك از آنان يكي يا دو بارنمودند يك ترك اولي به كار
همين سوره در آيه بيست و چارز داوود ميگويد و نوع كار
به دنبال او در همين داستانكند از خطاي سليمان بيان
چو قرآن خطا را نمايد بيانچرا ميگذارند پوشش بر آن؟
چه ختم رسل بوده معصوم و بسبه دنيا نباشد چو او هيچ كس
ندانم چرا ميشود اين بشرچو يك كاسه از آش هم داغتر
مگيريد قول خدا، سر سريكه او خويش بنموده افشاگري
نخواندي كه موسي يكي ضربه مشتبه غفلت زد و آدمي را بكشت؟
ز ديگر كسان نيز غفلت بسيستمرا قصد تطويل گفتار نيست
در اين داستان كز سليمان بودسخن از خطا رفته غفران بود
خصوصاً كه دنبال سان ديدن استسخن ز اسب و افزون پسنديدن است
وقايع، ز فطرت بر آرند سرحقايق بدانيد چيزي دگر
وقايع بوند از نظام عللچو گردد فراهم نمايد عمل
نياز زن و مرد هم بستريستبود واقعيت، ولي راست نيست
حقيقت شود چون به آداب دينشود معنويت به فطرت عجين
در آيد روابط، درون نظامنه بي بند و باري چو دام و هوام
چو شد معنويت به فطرت قريناثرهاي آن را حقيقت ببين
سليمان به فطرت چو بُد اسب دوستبر او اسب تيمار كردن نكوست
چنان گشت سر گرم رفع نيازكه گشتش فراموش اداي نماز
يكي واقعيت فتاد اتفاقكه با آن، حقيقت ندارد وفاق
حق آن بود كآن شاه يزدان شناسدر اول، خدا را نمايد سپاس
سپس رو به تيمار اسبان كندطبيعت چو واداردش، آن كند
به ديگر سخن، آن حقيقت بودكه حق كار فرماي طينت بود
نه طينت چو يك اسب مطلق عنانشود در چراگاه، هر سو روان؟
وقايع، فرو ماندگي در گل استحقايق پر و بال جان و دل است
هدف را رها سازد از خاكدانجهت ميدهد جانب آسمان
وقايع نگر، بنگرد پيش پاحقايق نگر، ديده سوي خدا
تفاوت بسي هست بين دو ديدكه در وصف نايد به گفت و شنيد
دلي صاف ميبايد و چشم پاكپذيراي ديد آوري تابناك
پس اول دل از خاكدان پاك كنچو شد پاك، رو سوي افلاك كن
ز تفصيل، آن به كنم باز گشتروم سوي دنباله سرگذشت
سليمان، در اسبان نظر كرد بيشفراموش گشتش خداوند خويش
از اين رو خدا بهر تغيير حالبه مهرش بداد اندكي گوشمال
كه هشدار شاهي به پيغمبرينيابد به كردار تو برتري
به قدرت به روي زمين شاه باشولي از خداوندت آگاه باش
همان كس كه عزت به تو داده استپي گوشمالي هم آماده است
چو شاه از خداوند غافل شودبه تختش، گرفتار مشكل شود
پس آمد سليمان ز سان سپاهپي حكمراني سوي تختگاه
يكي مرده بر تخت افكنده ديدشگفت آمدش سخت و لب را گزيد
كه اين كس چرا مرده، اينجا ز چيستاهانت به تخت شهي، كار كيست
نگهبان يكا يك فرا خواند پيشبه خشم و خشونت، ز اندازه بيش
همين گونه احوال جست از وزيرنكوهش همي كرد او با امير
كه مانديد غافل از اين بارگاهرسانديد بياحترامي به شاه
ببايد كه مسؤل پيدا شودكم و كيف جرمش، هويدا شود
از اين ناروايي به تاج و به تختببايد ببيند مجازات سخت
كه ديگر به ذهن كسي از غرورجسارت از اين پس نيابد خطور
كسي را بفرمود پي جوي كارسپس شد به خلوت سرا رهسپار
چو شد خشم و رنج از تن او به دوربر احوال روزانه كرد او مرور
ندانم ز انديشه و عقل و هوشو يا اينكه در گوش گفتش سروش
كه هان اي سليمان كشور مدارهلا صاحب شاهي و اقتدار
به تو هر چه داري خداوند دادشهي، رهبري، سرزميني گشاد
بصيرت، ذكاوت، خرد، برتريحكومت بر انسان و ديو و پري
فراموش كردي ولي نعمخدايت فراموش فرمود هم
به يك لحظه كاخت در آشوب شدز يك مرده، تختت لگد كوب شد
اگر غفلتت شد از اين بيشترگرفتار گردي به وضعي دگر
سليمان بسي عذر كردار خواستز خشم خداوند زنهار خواست
در اين حال، ياد آمدش از جسدوز آن كس كه بنموده آن كار بد
به خود گفت من نيز كردم گناهچو سرگرم بودم به سان سپاه
به فطرت بوم آنچنان اسب دوستكه از ديدن آن نگنجم به پوست
در آن دم كه آمد خدايم به يادز نو مهر اسبم به دل اوفتاد
دو باره خدا را رها ساختمبه تيمار اسبان بپرداختم
به غفلت بسي گشتهام اسب دوستبه دل مهر اسبم فزونتر ز اوست
همين است علت كه هنگام كارشوم غافل از ياد پروردگار
كنون كاين جسد روي تخت من استدل من به كين خواهي از دشمن است
دلم از خطار كار باشد به خشموليكن به عفو خدا هست چشم
چرا من نبخشم خطا كار راز بخشش به مهر آورم يار را
در اين حال فرمود هر كس بودخطاكار، پي جوييش بس بود
ببخشيدم از دل خطاكار راكه توهين نموده است دربار را
به شرطي كه از دل پشيمان بودبه جبران آن از دل و جان بود
سپس رو به سوي خداوند كردبناليد از روي اندوه و درد
كه اي كردگار جهان آفرينپديد آور آسمان و زمين!
بگويم ز ايمان و از راستيتوأم در جهان اينچنين خواستي
گرم تاج و تخت است و اسب و سپاهزر و زيور و كشور و بارگاه
مرا هر چه باشد ز فرمان توستنه دارندگي، هستيم آن توست
توأم دادهاي عزت و افتخارتوأم دادهاي شاهي و اقتدار
توأم اختياري چنين دادهايبه كردارم آزاد بنهادهاي
گناهي كه كردم ز غفلت بودنه از خودسري، كز جهالت بود
كرا زهره باشد در اين روزگاركه خود را به چيزي برد در شمار
وگر هم شمارد، ز ديوانگيستبر او نام عاقل، سزاوار نيست
ز تو بر من اين نعمت ارزاني استبود بهترين، و آن پشيماني است
خدايا بر اين نعمتت بي قياسفراوان ستايش، فراوان سپاس
ز من درگذر چون پشيمان شدمبه سوي تو از خود گريزان شدم
خدايا جهنم سزاوار اوستكه پيش خدا ميشود اسب دوست
مرا هيچ اسب و سپاهي مبادمگر در ره دين و كار جهاد
سپس گفت اي بار پروردگار!مرا كن يكي سلطنت بر قرار
كه جايي نباشد همانند آنچه، بخشنده هستي و بس مهربان
سليمان طلب كرد غفران اوخدا هم ببخشيد بي گفتگو
چه بخشندگي از صفات خداستچو بر بنده بخشش نمايد رواست
صفات خدا در تجليگريستپشيمان اگر بنده گردد بريست
نه تنها پذيراي عذر است و بسز مهرش برد بهره هر چيز و كس
سليمان تقاضاي بخشش نمودبه دنبال او نيز خواهش نمود
كه در پادشاهي بود بيهمالرسد كشور او به حد كمال
خدا هم دعايش اجابت نمودبر او راه كشور گشايي گشود
فراوان به او لطف و انعام كردبرايش دد و ديو را رام كرد
چنان خواست كز علم و تدبير اوشود باد توفنده تسخير او
چو يك بنده فرمان او بشنودبه هر سو سليمان بخواهد رود
از آن جمله او باد را داد راهبه ذوب فلزات، در كارگاه
به دريا و در شهرها كار داشتشياطين، چو غواص و بنا گماشت
به او داد بس نعمت بي حسابكه وصفش نگنجد به صدها كتاب
به او داد در مال خود اختيارببخشد و يا گردد انبار دار
چو از كرده خويش شرمنده بودبسي بيش بر جاه و قربش فزود
به خدمت در آورد ديو و پريبه غواصي، بنايي، آهنگري
بسي كار كرد او كه ناكرده كسنه كوره نه ذوب فلزات و بس
به هر كار و فن، او سر آغاز بودبه سازندگي هم پر آواز بود
كه مانند آنها از او پيشترنكرده است ايجاد، نوع بشر
كز آنها روان بود چون جوي آبپيا پي به بيرون فلز مذاب
فلزات كاني، به عربه، ادومبسي يافت ميشد در آن مرز و بوم
به عصيون جابر، به تكميل حالهمي داد آن مادهها انتقال
در آن حوزه در كورههاي دگرهمي كرد ناخالصيها به در
چنين ميشد آن معدنيات خاكفرآوردهها از فلزات پاك
و ز آنجا به هر نقطه ديگريهمي برد بهر صناعتگري
ضروري است در كوره هاي مذابفراوان به مصرف رسد باد و آب
نميشد كه در كورههاي عظيمدمد باد با دم، به رسم قديم
پس او جايهاي نكو برگزيدكه باد طبيعي همي ميوزيد
بنا كرد ديوارهها قيف گونكه شد باد در كورهها رهنمون
برابر به سي روز هر بامداداثر داشت در كوره نيروي باد
همين گونه ميبود در هر پسينروان باد دايم در آن سرزمين
در آن سرزمين عصر و در بامدادبسي بيشتر بود نيروي باد
پس او جاي انسان، ز نيروي باديكي صنعت تازه را پي نهاد
كه آن دوره مانند اعجاز بودز فكر و هنر يك سر آغاز بود
چه هرگز نميبود از آن پيشتركه بي دم شود كورهاي شعله ور
از اين رو نمودند مردم گماندميدن بود از سوي جنيان
چه ميخواست آن شاه نيكو منشدهد كشور خويش را گسترش
به صور و به صيدا، يكي شاه بودكه بر حتّيان سلطنت مينمود
يكي قوم صنعتگر كار دانكه بودند از نسل فينيقيان
در آن سرزمين زندگي مينمودكه حيرام نامي، بر آن شاه بود
سليمان ز حيرام شد خواستاركند ياري او را به نيروي كار
كه سويش فرستد هزاران گروهمهندس، هنرمند و دانش پژوه
ز فن و هنر برد بسيار سودبياموخت آن را به قوم يهود
وز آن، صنعت و علم را بن نهاداساس و بناي تمدن نهاد
به تاريخ شاهان چنين گشته درجكه آن كار برداشت بسيار خرج
سليمان زر و مال كافي نداشتبه حيرام شهر و زمين واگذاشت
كه بودند افزونتر از بيست شهربه پيوست مرتع ده و جوي و نهر
به دست سليمان بدين گونه بوداساس تمدن براي يهود
نه علم و هنر بلكه قانون و دينبه فرهنگ آن مردمان شد عجين
از اين پيش گفتم كه بود اسب دوستدد و دام را، رام كردن از اوست
چنان كرد در اين عمل اهتمامكه ميگشت با مرغها هم كلام
نه تنها به مرغان كه گاهي به مورهمي بود همداستان در امور
به قرآن چه خوش مينمايد بيانز مرغان و از مورها داستان
كه روزي سليمان به كار سپاهبه دشتي در آمد به پايان راه
در آن لانهها مور بسيار بودكه بودند با هم به گفت و شنود
يكي مور ميگفت با ديگرانسليمان و يك لشگر بيكران
به سان ديدن لشگر آمد به دشتكه خواهند غافل از اينجا گذشت
چو هستند غافل ز احوالتانبه غفلت نمايند پا مالتان
در آييد اكنون به سوراختانكه مانيد ايمن از اين غافلان
سليمان چو بشنيد گفتار موربخنديد و در حال وجد و سرور
دعا كرد كاي بار پروردگار!به ما دادهاي نعمت بيشمار
ز من پيشتر، بود منعم پدرمرا دادهاي نعمت بيشتر
خدايا بر اين نعمت بيشماربه شكرانه ما را موفق بدار
خدايا! چنان كن مرا نيك كاركه گردم ز خوشنوديت رستگار
به من رحمت آوردهاي بارهادر آرم به جمع نكو كارها
كه باشم ز انعام تو بهرهوربسي بيشتر، در سراي دگر
چو چندي خدا را ستايش نمودسپس رو سوي رزم آيش نمود
سپه را رده بر رده سان بديدسر انجام در جاي مرغان رسيد
در آن فوج، مرغ سليمان نبودبُد آماده هر يك ولي آن نبود
ز جن و ز انس و وحوش و طيورسپه جملگي داشت در صف حضور
وليكن شگفتا كه از شانه سرميان سپاهان نديد او خبر
سليمان چنان بود داراي عزمكه عفوش نميبود در سان و رزم
تحمل نميكرد اندك قصورنه از جن و انس و نه از مرغ و مور
از اين روي چون شانه سر را نديديكي بانگ سخت از جگر بركشيد
بگوييد هان، هان مرا حال چيستكه هدهد در اين جوخه آماده نيست
چرا او ز چشمم به غيبت در است؟گمانم كه او بينياز از سر است
بدانيد هر يك كه از اين غياببه سختي كنم شانه سر را عذاب
به زنجير و زندان كشم پيكرشو يا از سر سينه برّم سرش
ولي گردد آزاد از مرگ و بندگر آرد دليلي سليمان پسند
نپاييد ديري كه هدهد ز راهدرآمد ادب كرد در پيش شاه
به او گفت اي پادشاه زمين!به خشم و غضب، در گناهم مبين
به سوي سبا من سفر كردهامخبرها براي تو آوردهام
خبرها كه آگاه از آن شاه نيستوز آنها كسي چون من آگاه نيست
تو را آنچه گويم بجز راست نيستمرا در گزارش كم و كاست نيست
در آن ملك باشد زني پادشاهفراوان تمكن فراوان سپاه
يكي تخت دارد كه مانند آنندارد كسي از شهان جهان
به دل آيد از ديدن تخت بيمز بس هست آن با شكوه و عظيم
بپيچيدهاند از خداوند چهرنيايش كنانند مردم، به مهر
بر آن قوم شيطان شده سد راهدر افكنده آن خلق، در اشتباه
چنان كرده زيبنده كردار زشتكه دوزخ بود نزد آنها بهشت
نباشند سوي خدا راه يابدگر از پرستيدن آفتاب
چنين شيوه القاي شيطاني استيكي مسلك ناخدا داني است
ندارند سجده سوي كردگاركه خورشيدها را كند آشكار
ندانند و اين جهل از پستي استكه خورشيد، يك ذره از هستي است
به خورشيد سجده، روا ديد نيستكه جز بر خداوند خورشيد نيست
به خود سجده را او سزاوار كردكه پنهان هستي پديدار كرد
هم آگاه باشد ز كار شماز راز نهان، وآشكار شما
هم آن كس كه جز او خداوند نيستبه فرمانروايي همانند نيست
بحق اوست داراي عرش عظيمعزيز و عليم و كريم و حكيم
چو اين داستان را سليمان شنفتشد از خشم آرام و آنگاه گفت
به تو ميسپارم يكي كار راكه ثابت كني صدق گفتار را
يكي نامه خواهم نوشتن به زنببر زود و در پيش ايشان فكن
سپس باز گرد و بمان جاي دورببين تا چه صورت پذيرد امور
سليمان يكي نامه خوش نگاشتكه در فن گفتار، همتا نداشت
كه اين نامهاي از سليمان بودبه نام خداوند رحمان بود
مخواهيد هرگز ز من برتريبياييد نزدم، به فرمانبري
چو آن نامه افكند بر تخت زنبپا كرد آن زن، يكي انجمن
زن لايق بخرد كار دانچنين گفت در جمع درباريان
به تختم يكي مرغك هوشمندچنين نامهاي از سليمان فكند
به گفتار كوته، به معنا درازبه دنياي حكمت، دري كرده باز
شهي با خردمندي و اقتدارسخن رانده است اين چنين استوار
پس اكنون شما جمع كنكاشگرچه داريد در كار كشور نظر
مرا جز به رأي شما نيست عزمنه در امر صلح و نه در كار رزم
پس آن جمع، لختي به شورا نشستسرانجام اين رأي آمد به دست
كه ما را توانهاي كافي بودتوان در هجوم و تلافي بود
توان دفاع است از تاج و تختبتازيم بر دشمن ملك سخت
بس آلات جنگي در انبار ماستبه دشمن ستيزندگي كار ماست
ولي امر فرماندهي كار توستكه فرمانروايي سزاوار توست
پس اي شه نظر خود در اين راه كنز تصميم خود، دولت آگاه كن
ز جان و ز دل جمله فرمان بريمخطر هر چه باشد به جان ميخريم
در آخر چنين گفت آن شاه زنز راي شما اين بود راي من
كه شاهي چو پيروز گردد به جنگنباشد در انديشه نام و ننگ
دهد خانمانهاي مردم به بادبپا ميكند ظلم و قتل و فساد
به خواري كشد مردمان عزيزبه آتش كشد هر ده و شهر نيز
كند مردم ناتوان را اسيرزن و كودكان و جوانان و پير
بلي فاتحان اين چنين ميكنندتباهي به روي زمين ميكنند
پس آن به هم اكنون كه ناگشته ديربه سوي سليمان فرستم سفير
كنم پيش كش هديه هايي گرانببينم چه باشد پس آيند آن
به قرآن بيان ميشود شرح حالكه آن هديهها پول بوده است و مال
ز آن سكه هايي كه دارد رواجمگر تا شمارند نوعي خراج
مگر تا سليمان نيايد به جنگنسازد به ملك سبا عرصه تنگ
ولي بود قصد سليمان دگرنه بگرفتن باج با سيم و زر
سليمان همي خواست كآن مشركينپذيرند در ملك خود نظم دين
چه در نامه مفهوم توحيد بودبه نام خدا نقل عنوان نمود
سپس خواست گردند تسليم اوبه يكتا پرستي بيارند رو
نمانند باقي بر آيين مهركه جرميست از جرمهاي سپهر
نه خورشيد، يكتا پرستي كنندنيايش به خلاق هستي كنند
به آن كس كه خورشيدها آفريدهمه هستي از امر او شد پديد
چه عنصر پرستان فرو مايهاندخسانند و با خاك همپايهاند
پديد آر هستي رها ميكنندروان را بسي بيبها ميكنند
اصالت به اجزاي هستي دهندبنا را به عنصر پرستي نهند
چنين مردمي را همه همّ و غمبه تن هست و بالا و زير شكم
مجهز شود گر به علم و فنوننيايد ز ديناي عنصر برون
كند جستجو گر چه افلاك رانخواهد بجويد بجز خاك را
به هر حال نزد سليمان، رسولبه جاي ارادت زر آورد و پول
سخن از پذيرفتن دين نگفتكلامي ز فرهنگ و آيين نگفت
سليمان برافروخت از آن روشبر آن هديه كردش بسي سرزنش
كه هان ميرسانيد ما را مددبه مشتي زر و مال و كردار بد
ندانم من اين هديهها را به چيزندارند ارزش به قدر پشيز
كسي كاو برم در حضورش نمازمرا كرده زين مالها بينياز
به من داده شاهي و پيغمبريبه تنظيم اين ملك و دين پروري
كه باشد به ارزش بسي بيشترز ملك سبا، با همه سيم و زر
شما با چنين هديهاي خوش دليدز معنا و مفهوم دين غافليد
پس اكنون به سوي سبا باز گردبگرديد آماده بهر نبرد
به زودي بيارم به آن سو سپاهبكوبم شما را در آوردگاه
نياريد با آن شدن رو به رونه راه گريزي بيابيد از او
به خواري برانم از آن سرزمينكرا كاو پذيرا نباشد ز دين
سفير سبا با هداياي خويشپس آمد به حال نژند و پريش
بپيمود راه بيابان و دشتبه شاه سبا گفت از سرگذشت
كه باشد سليمان يكي پادشاهبه دنيا ندارد چنو كس سپاه
بگيرد امور نظامي به جدهمه مردمش همدل و متحد
سپاهش ز مور و ملخ بيشتردر آن هم رديف است جن و بشر
دد و دام در آن به خدمت درندبه لشگركشي عضو يك پيكرند
به ميدان برايش هم آورد نيستهمال سليمان يكي مرد نيست
بسي خصلت نيك مردي در اوستدلير و شجاع است و فرهنگ دوست
خردمند و با دانش و دين بودنظامش به قانون و آيين بود
در اين باره يك مجلس آراستندپي حل مشكل نظر خواستند
چو بودند جمعي حقيقت گرانديدند با مصلحت جنگ را
خصوصاً شهي چون سليمان بودكه نيرويش از دين و ايمان بود
در آميخته دين و دنيا به همچنين رهبري را ز دشمن چه غم؟
كسي گر حكومت به دلها كندبه ملك دگر گر رسد جا كند
چه مردم پذيراي عدلند و دادصميميت و حسن خلق و وداد
چو اينها همه در سليمان بودبه هر سو رود، كارش آسان بود
سليمان كه داراي خلقي نكوستگر آيد سبا هم پذيراي اوست
از اين رو پرستيدن آفتابيكي پرسشي شد بدون جواب
كه غير از سليمان توانا نبودكسي راز و رمز معما گشود
سر انجام تصويب كرد انجمنكه پيش سليمان رود شاه زن
مگر پيش او چون بيابند بارمبدل به سازش شود كارزار
بسا اينكه ديدار و شرم حضوركند كار آسانتر از دست زور
هم از دين بگيرند از او آگهيبه تنظيم قانون شاهنشهي
چه، گر دين خالص بيايد پديدتواند به دنيا ببخشد اميد
به شاهان در اين عرصه ياري دهدبه ديگر سرا رستگاري دهد
در آخر، سفيري ز فرزانگاننمودند سوي سليمان روان
كز اين راي، او را كند با خبركه شاه سبا راست، عزم سفر
مگر با سليمان شود رو به روكه در صلح خواهي كند گفتگو
سليمان چو زين رأي آگاه شدز درباريانش نظر خواه شد
همه رايها شد بيان بي درنگكه صلح است ما را نكوتر ز جنگ
دو لشگر چو در جنگ شد رو به روزيانها از آن ميبرد هر دو سو
مپندار هرگز كه پيروزمندز ميدان در آيد برون بيگزند
چرا مردم خود به كشتن دهيمپس آن به كه منت به دشمن نهيم
زداييم از خاطرش بيم رانماييم پس راه تسليم را
سبا را ره آشتي گشت بازز سوي سليمان مهمان نواز
چو بلقيس گرديد از آن با خبربه زودي بياراست ساز سفر
همه هر چه بايد فراهم نمودبه سوي سليمان سفر كرد زود
سليمان چو آگه شد از آن سفريكي مجلس آراست بار دگر
به درباريان گفت دارد سبايكي تختت بسيار سنگين بها
از آن پيش بلقيس اينجا رسدچه كس تخت او پيش ما آورد؟
به او گفت عفريتي از جنيانمرا بهر اين كار باشد توان
همان دم كه برخيزي از جاي خويشمن آن تخت آرم گذارم به پيش
دگر كس كه ميبودش علم كتاببه حال ادب گفت با آن جناب
كه كمتر ز يك چشم بر هم زدنبرايت بيارم همان تخت من
سليمان چو اين گفتهها را شنيدهمان دم، به پيشش نظر كرد و ديد
كه آن تخت بنهاده در رو به روستتو گويي كه از پيش در كاخ اوست
بگفت اين ز فضل خداي من استيكي آزمايش براي من است
كه معلوم گردد اگر شاكرمو يا بر عطاهاي او كافرم
بلي هر كه از رحمت بي قياسخداوند خود را بگويد سپاس
و يا آنكه با كفر بد ميكندهمه نيك و بد را به خود ميكند
ندارد بر آن خالق مهرباننه شكرانه سود و نه كفران زيان
چه آن خالق قادر كار سازز كردار مردم بود بينياز
نداند كس اين مشكل سخت راچگون آوريدند آن تخت را
بزرگان ز چوني به حيرت درندچه هر دسته در باوري ديگرند
نباشد كسي را در اين اختلافدليل دعاوي به حد كفاف
پس آن به كه ما را در اين چون و چنددر اين جا همين نكته باشد بسند
ز قرآن، ندانسته ما را بسيستكه كس در پي دانش و كار نيست
كنون به كه با آن ندانسته هاچنين مشكلي نيز گردد رها
بگوييم آن كار اعجاز بودفقط آصف آگاه از آن راز بود
وليكن چرايي هويدا بودكه توضيحش از باور ما بود
سليمان ز آوردن تخت اوبزد ضربه بر باور سخت او
كه باشد پرستيدن آفتابيكي دين بي پايه ناصواب
به هر مسلكي، معنويت نشدبه دين بودن آن، هويت نبود
نظامي بود دين، كه در اصل آنز ناديدنيها بيابي نشان
اصولش بود از جهاني دگرفراتر ز حد توان بشر
فرامينش از عرش اعلي بودبه تختش، شهي رو به بالا بود
شهاني كه هستند كوتاه بيننظرگاهشان نيست جز بر زمين
چو هستند از معنويت جدانباشند آگه ز عرش خدا
كز آن بارگه چونكه فرمان رسدز هر پايگه برتر انسان رسد
به حدي رسد بنده در پايگاهكه بيرون كشد تخت از زير شاه
به يك چشم بر هم زدن تخت رابرد در فلسطين ز ملك سبا
چو در سلطنت نظم، دين آوردجهان را به زير نگين آورد
بر انسان و جن و دد و طير و وحشبه خاك، آب، باد، ابر و بر آذرخش
به هر چيز فرمانروايي كندز سوي خدايش، خدايي كند
پس اي شاه! كار سليمان ببينبه امر خدا ميكند آن ببين
ببين زير فرمان او تخت خويشبترس و مزن پاي بر بخت خويش
شها! از خداوند كن جستجودر آ چون سليمان، به فرمان او
خداوند را گر كني بندگيبه شاهي نبيني سرافكندگي
شوي بين شاهنشهان سر فرازنه رو سوي شاهان كني از نياز
چو بلقيس پيش سليمان رسيدجلال و شكوهي در آن شاه ديد
چنان گشت مبهوت و حيران اوكه لرزيد با هم، تن و جان او
سليمان چو بنمود از او پيشوازاز او يافت آرامش خويش باز
به گفتار زيبا درونش بخواندبه اعزاز، بر روي تختش نشاند
بپرسيد او را ز حال سفرز هر اتفاقيش، در رهگذر
به او داد پاسخ به لطف بيانوز آهنگ و رفتار خاص زنان
كه در دانش و بينش آميزه داشتاشارات و حالات پاكيزه داشت
سليمان كه فرزند داوود بودنواي ني از گفت او ميشنود
ادب پروري بود آهنگ دانپسر از پدر داشت آري نشان
تو گويي كه او آمد از راه دوربراي سليمان بخواند زبور
ز داوود چندين غزل ياد داشتزبان خامه كرد و به قلبش نگاشت
به لطف سخن نكتههاي درستبه قلب سليمان بسي راه جست
زن و دانش و خوي شاهنشهيجمال و خرد، شوكت و فرهي
هنر، آزمون، اتكا، اقتدارخود آگاهي و پر دلي، اختيار
اگر گشت همراه با دلبرياگر جز سليمان بود ديگري
نه تنها سبا را ببخشد خراجكه زن را كند پيشكش تخت و تاج
نميبود اگر خوي پيغمبريبدش تاج، روي سر ديگري
بسي هم بر اين گونه باور شدندكه آنان سرانجام همسر شدند
ولي نيست در گفت اكثر رواجكه فرجام ديدار شد ازدواج
وليكن به قرآن يكي نكته هستكه از آن گماني به ذهنم نشست
كه بلقيس كاخ بلورين چو ديدز پاهاي خود، جامه بالا كشيد
گمان كرد كآن بركه آب هستگذر گاهي از آب پاياب هست
به او رهنما گفت اين آب نيستكه سطحي بلورينه و صيقليست
پس او گفت اينگونه با رب خويشبه خود ظلم كردم ز اندازه بيش
كنون با سليمان، شه تاجدارمنم نيز تسليم پروردگار
بلي، وارد كاخ زيبا شدندر آن جامه از ساق بالا زدن
به همراه پيغمبري تاجداركه گرديده تسليم پروردگار
نكاتي سزاي تأمل بودكه بر آن سوي جو، يكي پل بود
چو او ديده كاخ بلورين و صافكشد جامه بالا، كند اعتراف
كه من با سليمان شه تاجدارشدستيم تسليم پروردگار
گمان ميكنم جامه بالا زدنبگويد ز سر سويداي زن
چو ترسيد اگر جامهاشتر شودبلورينه ساقش مكدر شود
به ناچار افشاي اسرار كردسليمان ز رازش خبردار كرد
به حكم خداوند گردن نهادبه پاجامهاش، دستي آن زن نهاد
چو از نظم اسلام آگاه شدبه فرمان دين، همره شاه شد
چه، اسلام اينسانش آيين بودكه تزويج خود نيمي از دين بود
سرانجام از آن همسري وز وصالپذيرفت دين دو همسر كمال
ز قرآن سخنهاي ناگفته راكساني نمودند چون و چرا
از آن جمله گويند آن تخت راچرا منتقل كردهاند از سبا
چرا پيش از آني كه آيد به كاخنگفتندش از آن بلورينه لاخ
كه ناچار او جامه بالا كشدبدين گونه او پوشش از پا كشد
كساني دگر قصهها ساختندجواب چراها بپرداختند
ندانم روايات را در جوابخطا باشد اي جان من! يا صواب
چو دارند با داستان بستگيبگويم كه بيرون رود خستگي
كه بلقيس بوده است صاحب جمالخردمند و فرزانه و با كمال
كه اين جمله با فر شاهنشهيبه يك زن دهد امتياز بهي
زنان سليمان و يا جنياننميخواستند آيد او در ميان
ولي بود فرمان و تمهيد شاهبه لغو سفر چون نبردند راه
به تحقير او، داستان ساختندز چشم شهش شايد انداختند
چه، او گر در آيد چو همسر به كاخبر آنان كند تنگ كاخ فراخ
دو شه گر كه با هم در آميختندبسا خون كه از نا روا ريختند
خود آنان بمانند پيوسته دوستولي ديگران را بدرند پوست
نديدي دو شاه ار به هم دشمنندوليكن ز آسيب هم ايمنند
ميان دو لشگر نه خشم است و كينولي ميكشد اين از آن، آن از اين
شهاني كه فرمانده لشگرندبه صلح و سلامت بسر ميبرند
به شاهان مغلوب و پيروزمندز جنگ دو لشگر نبيني گزند
به هر حال، ديدار شاهنشهاننميبود هرگز به سود زنان
دو شاهين چو همبال شد در شكاربه مرغان سيه ميشود روزگار
زناني كه بودند از اين پيشترهمه دشمن خوني همدگر
پي چاره جويي مهيا شدندهمآهنگ و همدل هم آوا شدند
ز بيم از سليمان نگفتند بدمبادا به آنان اذيت رسد
ولي بهر بلقيس، بد ساختندبه ترويج آنها بپرداختند
نميشد كه با تهمت و قيل و قالبگويند از او بد ز حسن و كمال
كه اين هر دو در معرض ديدن استكه ديدن مهمتر ز بشنيدن است
پي آنان در اطراف خوي نهاننمودند اين داستان را بيان
كه بلقيس در اصل بد گوهر استسرش ديگر و پيكرش ديگر است
رخش گر چه زيباست عقلش كم استهم او مادرش جن، پدر آدم است
سر و گردن و دست او آدميستولي پيكرش آدمي وار نيست
چو پاي بزان، هر دو پاهاي اوستكه باريك و سم دار و پر پشم و موست
چنين است اندام و هر جاي اوپر از پشم و مو، همچو پاهاي او
چو ميترسد از سخره و نيشخندبپوشد همي جامههاي بلند
نماند ز اندام خود هيچ لختكه پنهان كند عضوهاي زمخت
چو جني حمايت از او كرده سخترسيدهاست از اين روي بر تاج وتخت
ولي لايق تخت و خرگاه نيستچنين ديو، همپايه شاه نيست
سليمان كه خود شاه و پيغمبر استبري از چنين ديو بد گوهر است
يقين است ما را گر او را شناختبخواهد ز دربار خود دور ساخت
در اول نميكرد شاه التفاتبه آن ياوه گوها و آن شايعات
ولي چون شد افزوده حرف و سخنشود عاقبت نقل هر انجمن
شود برقسان منتشر شايعاتولي چون حقيقت، ندارد ثبات
چو برق است و تندر كه گاه بهاربر آرد ز مصدوم تندر، دمار
و يا همچو طوفان بنيان كن استگر آماج تير بلا يك زن است
ولي در سبا حرفي از اين نبودگزارش ز سوي خبر چين نبود
نميبرد غير از فلسطينيانچنين تهمتي، ديگري بر زبان
نه ميشد چنين گفتهها گوش كردنه ميشد شنيد و فراموش كرد
خصوصاً چو يك شاه، مهمان بودوز آن تير تهمت، هدف آن بود
سزاوار باشد كه يك ميزبانضمانت كند حرمت ميهمان
از اين رو سليمان به سعي تمامبكوشيد در دفع آن اتهام
بر آن شد كه در جمع، ثابت كندكه آن اتهامات هست از حسد
پس آن به، به تمهيد يك آزمونهويدا كند رازهاي درون
ز بلقيس ميبايد آن امتحانتحقق پذيرد به طرزي نهان
نه ميشد ز كم عقلي و ابلهيبه دست آورد آشكار آگهي
نه ميخواست او جامه بالا كندكه اندام پوشيده پيدا كند
از اين رو بفرمود تختي كه بودبه نزد سليمان بيارند زود
بسازند آن تخت را ناشناسنمايند ادراك او را قياس
بپرسند او راكه اين تخت اوستكه نزد سليمان به او رو به روست؟
چو بلقيس نزد سليمان رسيدبه دربار او تخت خود را بديد
به خود گفت اين تخت تخت من استشگفتا چرا آن در اين مسكن است
چو بُد خويشتندار، چيزي نگفتنگه داشت احساس خود در نهفت
چو فرصت همي يافت در گفتگوبه آن تخت ميكرد هرلحظه رو
چو ديدند آن را شناسد درستبه او گفته شد گويي اين تخت توست
بگفت او كه چون تخت دارد نشانچنين مينمايد كه باشد همان
سياستمدارانه گفتار داشتبه چون و چرا جاي باقي گذاشت
ز پرسنده چون حرف مبهم شنفتخود او نيز پاسخ به ابهام گفت
چو بشنيد او جمله «گويي اين»به آن داد پاسخ «نمايد چنين»
شناسد سخندان، سياستمدارظرافت كه او برده اينجا به كار
شگفتا كه قرآن رعايت نمودهمه نكتهها را، ز گفت و شنود
چو گفتند «أ هكذا» را به اوبهين پاسخش هست «كأنّهُ»
از اين پاسخ و گفتگوي دگرنمود او كه هست از خرد بهرهور
به آهنگ گفتار و لطف كلامبيفكند شوري در آن بار عام
به جادوگري گوشها را نواختوز آن انجمن او يكي گوش ساخت
ز سحر سخن، جمع بي هوش شدجز آن زن، دگر كس فراموش شد
به لبهاي او ديدگان دوختندز گفتش بسي نكته آموختند
در آخر سليمان در آن بار عامبفرمود اعلان ختم كلام
چه مهمان او گشت در بارگاهستوهيده از گفت و از طول راه
بسنده چو گرديد گفت و شنيدضرورت به آسايش آمد پديد
به مردان كشور شد از آن نشستهويدا كه بلقيس شايسته است
كه خود شاه يا شاه بانو بودهمال بزرگان ملك، او بود
حقايق كه شد آشكارا چنينبشد منتشر در همه سرزمين
در اين خوان كه پنهاني انجام شدچو يك آزمون، نيك فرجام شد
از اين خوان چو پيروز آمد بدرببردند او را به خواني دگر
يكي قصر زيبا بياراستندبه اعزاز و اكرام از او خواستند
كه بهر پذيرايي آيد به كاخكه بودش حياطي فراوان فراخ
كه بودش به تالار راه عبورمسيري كه پوشيده بود از بلور
چو از آسمان بُد در آن بازتابگمان برد باشد يكي بركه آب
مگر تا نگردد در آن رهگذراز آن آبها رخت شاهانه تر
ز پا، جامه خويش بالا كشيدكه پا تا به زانويش آمد پديد
تو گويي ز منشورهاي بلوزدو رنگين كمان جست و تابيد نور
به سطح بلورين چو شد بازتابچو يخ گشت از نور خورشيد آب
از آن انكشاف و از آن انعكاسبشد خيره از برق، چشمان ناس
يكي گفتش اي برتر از آفتابكه معبر بلورين بود نيست آب
روا بود كاين جامه را دوختيرهايش نما، آب را سوختي
به پا جامه، كمياب گوهر بودچنين گنج، پوشيده بهتر بود
مبادا كه نااهلت آرد نيازو يا بت پرستت نمايد نماز
حقايق، ز پوشش برون آمدندموفق ز يك آزمون آمدند
خبر شايع شهر و بازار شدهمه مردم از آن، خبر دار شد
سرائر يكا يك هويدا شدندحسد ورزها خوار و رسوا شدند
بيفزود بلقيس را احترامبدين گونه شد شهره خاص و عام
يقين كرد هر كس كه آن سرفرازز جن، پشتباني ندارد نياز
همان آزمونها گواهي بودكه خود لايق پادشاهي بود
ندانم سليمان پس از آن چه كرداز او خواهشي پاك و جانانه كرد
مگر طبق آيين خواهشگريپذيرا شود شاه را همسري
و يا طبق آيين يك ميزبانبه حرمت نمودش از آنجا روان
بد آن چيزهاي كه گفتيم پيشز بعضي اشارات و از ظن خويش
بر اصل صراحت بن و بيخ نيستدليلي بر آنها ز تاريخ نيست
ضرورت چنين بود تا در كلامببخشيم در داستان انسجام
در آن نيز هستيم اميدوارنباشيم از راه حق بر كنار
------
سخن چون ز كاخ بلورينه بودببايد در آن كند و كاوي نمود
سليمان، خداوند را ميشناختچه شد تا كه كاخ بلورينه ساخت؟
يقين است مردم در آن روزگارنبودند يكبارگي مالدار
فقير و يتيم و تهي دست بودهمان سان كه امروز هم هست، بود
چرا بايد از خلق گيرد حراجكند صرف آيينه و تخت و تاج؟
ميان سلاطين رواج است آنولي نيست در شأن پيغمبران
كه خلقي گذارند بر خاك سرتهي معده و لخت و بيبرگ و بر
بخشكيد اندامشان سر به سرنه اشكي به چشم و نه خون در جگر
بيرد كسي از چنين خلق باجبه كاخ بلورين سر تخت عاج
يكي گفت ميگيرد از مالداربرد بهر تأمين كشور به كار
بلي اينچنين است اما مبادكه بيرون رود از ره عدل و داد
سخن حول قصر بلورين بودكه خارج ز محدوده دين بود
در اين كار چون گيرد از مالدارفتد روي دوش فقير آن فشار
كه او خود نگيرد فشاري به دوششود بيش گيرنده و كم فروش
ز حلقوم دهقان، و يا كارگركشد لقمه نان او را بدر
نديدي كز افزايش مالياتشود وضع بازارها بيثبات
دو چندان بها ميشود بيشترنبينند ثروت مداران ضرر
بسا اينكه در دل شود شادمانچو گردد خراج و عوارض گران
شود دست دارندگان بيش بازكه گردد سوي حق مردم دراز
بود مالداران به باج و خراجز عمال نا رسمي تخت و تاج
ز دستي به چنگ آورد از فقيرز دستي رساند به شاه و وزير
خود او، در ميان ميشود بيشتراز اين گير و دادن بسي بهرهور
در آنجا كه تعديل در كار نيستكسي بهرهور چون مياندار نيست
نگر چرخش كار بازارهابود ناز شصت مياندارها
ستانند از دست توليدگرفروشند ده بار از آن بيشتر
به هر حال اگر رسم شاه اين بودنه در شأن پيغمبر و دين بود
گمان من آن است، كاخ بلوربود از شئون سليمان به دور
ولي ساخت او كاخهاي عظيمبراي سپاه و وزير و نديم
به حد ضروريت كار اوبه گنجايش و شأن دربار او
به حدي كه مهمان پذيرد به نازبود پيش ديگر شهان سرفراز
همانسان كه قرآن نمايد بيانبفرمود سازند صنعتگران
بسي ديگ، با ظرفهاي عظيمچه او بوده شاهي سخي و كريم
سپاهي و درباري و كارگرهمه، خادمان، خاندان، رهگذر
همه، هر كسي بود مهمان اوشب و روز، روزي خور خوان او
پس آن كاخها و ظروف عظيمضروري بود بهر شاهي كريم
كه در كاوش دوره باستانپديدار گرديده آثار آنں @
وگر بوده آيينه كاري، قصورنميباشد از ديده عقل، دور
چه آن دوره، دوران آيينه بوديكي صنعت عرف ديرينه بود
شنيدي كه آيينههاي حلبمثال است در عرف شعر و ادب
گمانم حلب اولين مركزيستكه دانست، باز آمد، نور چيست
از اين رو شد آن، مركز آيينهگركز آن بهرهور گشت نوع بشر
يكي صنعت رايج عصر بودكه شاه و گدا مصرفش مينمود
ز ديوار چسباندنش در قصورشد آيينه كاري، بروز و ظهور
خصوصاً كه از انعكاسات نوربه هر قلب بيننده بخشد سرور
ز تركيب از رنگ و نقش و نگارهنر شد پديدار و آيينه كار
همه، ز آينه، خانه آراستندشهان از كسان بيشتر خواستند
نميشد سليمان بماند به دورنيارايد از آن هنرها، قصور
نميخواست او از شهان دگرقصورش بود تنگ و تاريكتر
خصوصاً كه از امر پروردگارببايد كه دين را بود اقتدار
مسلمان ببايد كه الگو بودمجهز به انواع نيرو بود
به دنيا بود آنچنان در قياسكه هر قدرتي زو بود در هراس
سليمان چنان خواست تا كاخ اوببندد لب خصم گستاخ او
همانسان كه صنعتگري ساز كردتمدن در آن حوزه آغاز كرد
بيفزود بر علم و تدبير و رايسپاهي بياراست كشور گشاي
هنر را بيفزود در بخش نورز تزيين آيينهها در قصور
چو ز آيينه تزيين شدند آن قصوربناميدشان كاخهاي بلور
وليكن حياط ار بلورين بودز آمد شدنها بد آگين شود
كف سازه زيبا شود از رخاموليكن نزيبد بلورينه جام
به قرآن يكي نكته دارد نهفتكه صرح ممرد قوارير گفت
چو موضوع و فطرت نباشد قرينندارند جا در كلام مبين
به آثار فطرت توان گفت حقكه گردند با آيهها منطبق
بسازند از آيينه مردم بساطوگر نه ندارد به حق ارتباط
به قرآن ز ناراست گفتار نيستوگر هست جز پند و انذار نيست
مگر تا دگر كس كند اجتنابنگيرند موطن به مجراي آب
بلور است در سطح ناپايدارخصوصاً اگر بود در رهگذار
چه لغزنده است و خسارت پذيرخراشيده و بد شود زود و دير
ولي ميتوان دوره كوتاه كردبه قصدي از آن پوشش راه كرد
همين نكته باشد به پندار منز صرح از قوارير گويد سخن
نبوده است يك معبر پايداركه باشد قوارير در ساختار
وليكن يكي طرح پرداختندگذرگاهي اينگونه را ساختند
كه تا چونكه بلقيس از آن بگذردز پا، جامه خويش بالا برد
كه پاهاي پوشيده پيدا شودوز آن راز پنهان هويدا شود
نميبود انجام تمهيد سختبراي سليمان كه آورد تخت
پس آن معبري بود نا پايداركه از آبگينه بدش ساختار
من اين نكتهها را بيان ميكنماشارت به راز نهان ميكنم
نگويم كه توضيح باشد درستبسا بر خطا هست و بسيار سست
اميد است هر كس كه دارد توانبيفتد در انديشه نقد آن
در آيات قرآن تأمل كندوز آن گلبن، مغز او گل كند
ز بگذشته افزون تدبر كندچنين گنج انديشه را پر كند
چو از عمق دريا بر آرد گهرز رحمت، به ما هم رساند خبر
اگر نارواها شود بر طرفنشانيم گوهر به جاي خزف
=====
در اينجا بگويم يكي داستانكه خود ديدهام آنچه گردد بيان
جواني به يك شهر، كاري نداشتچو بيكار بُد، روزگاري نداشت
نه آگاه بود از فنون و هنرنه از دانش مقتضي بهرهور
قضا را شنيد او كه در آن زماننياز است بر چند تن پاسبان
به زودي روان شد پي ثبت نامصفي ديد و بگرفت در آن مقام
تقاضا فراوان بُد و صف طويلبپا گشت در آن ميان قال و قيل
به هم خورد نظم و بشد گير و دارنميرفت حرف و نصيحت به كار
پي نظم، بگرفت سرْ پاسبانگريبان اين را و بازوي آن
چوان گفت با او شما نوكريدو يا زورگويان اين كشوريد
حقوق شما پاسبانان ز ماستشما را به ما زور گويي چراست؟
بگفتش مكن وقت ما را تلفگرفتش گريبان، كشاندش به صف
قضا را پذيرفته شد او به كاروز آن روز، طي شد بسي روزگار
يكي روز ديدم كه نو پاسبانگرفته گريبان يك نو جوان
همان گفتهها را كه آن روز گفتاز آن نو جوان جملگي را شنفت
كه ميگفت خدمتگزار منيچرا بي جهت سيليم ميزني؟
به او داد پاسخ ز روي غروريكي نوكرم من ز ارباب زور
شنيدم غريقي چو كشتي شكستيكي تخته پاره، گر آرد به دست
بخواهد كمك گر كس ديگرشبكوبد همان تخته را بر سرش
بلي گر كسي در مقامي رسيددر او حالتي ديگر آيد پديد
گمان ميكند جاي نو يافتهكه باشد قماشي جدا بافته
دگر مردمان را نگيرد به چيزخود او گوهر است و دگر كس پشيز
بود رهرو و ديگرانند پلچو بگذشت از جو، شود عقل كل
وليكن خدا را نظر ديگر استبگويد اگر شاه و پيغمبر است
بگويد نكاتي كه حق است چيستنميگويد آن كس كه بشنيد كيست
در اين داستاني كه كردم بيانبسي نكته و راز باشد نهان
چو آيات دارند بطن و بطونز هر يك توان يافت بس رهنمون
همين قصه هدهد و آن خبربيان ميكند نكتههاي دگر
سليمان و آن دانش و اقتداربه غفلت همي بود در آن ديار
ندانست نزديك ملكش، سبابود كشوري، با شهي دلربا
كه باشد پرستنده آفتابخدا را نميآورد در حساب
سبا تا فلسطين بسي ره نبودسليمان از آن، از چه آگه نبود؟
در آن روزها، بُد ز كارتاژيانبه درياي احمر سفائن روان
كز اين راه آبي در آن مرز و بومبه هم متصل هند ميبود و روم
سبا و يمن در ميان راه بودكز آن مردم حوزه آگاه بود
به خشكي نبوده است راهي درازميان دو كشور، ز خاك حجاز
سليمان چرا با چنان پايهاينبوده است آگه ز همسايهاي
كه يك كشوري هست و شاهش زن استبر آيين مهرند و يا بتپرست
پس اين داستانهاي اعجاز نيستبه غير از مثل، نكته، يا راز نيست
بيان مينمايد كه بالا نشيننبايد بود باورش اينچنين
كه از زير دستان به دانش سر استخزف ديگرانند و او گوهر است
بسا هست بالا نشين چون حبابدر ارزش بود كم ز يك قطره آب
بخوان گر تو خود نيستي همچو قطفقال اَحَطتُ بما لَم تُحط
خداوند، از نقل اين داستانمثل گفته و كرده تأييد آن
كه بايد كساني كه بالاترندبه چشم حقارت به كس ننگرند
نه پيش از تفحص در آيد به خشمنه شاهد شود تا نبيند به چشم
بسا اينكه چون مرغكي دانه خوارنميداند علاّمه روزگار
و يا اينكه در دانش و فن و زوربه نسبت، شهي هست كمتر ز مور
همين نكته را گفته از قول مورسپاه سليمان ندارد شعور
چنين نسبتي داده بر شاه نيزكه او نيز نبود ز اهل تميز
وز آن خواست موري نماند به راهكه پامال گردد ز شاه و سپاه
چه آن كس كه خود را فراتر شمردنميداند ارزش به افراد خرد
بزرگي كه باشد به حال عبورنبيند چه آيد به چشمان مور
شهي خود سر و لشكري لاابالچه غم گر ضعيفي شود پايمال
مخاطب چه شاه و چه پيغمبر استدر اين داستان، بس حقايق در است
غرض نيست گويد به حال عبورسليمان بخنديد از گفت مور
چه آن گفتهاي خنده آور نبودجز اخطارهاي مكرر نبود
غرض اينكه هشدار اي سر فراز!خودت با ضعيفان همآهنگ ساز
مبادا رداي تو عالي جناببه عريان ببندد ره آفتاب
بگويد سليمان چو آن مور ديدفرود آمد و گفته هايش شنيد
فرود آي جانا! ز اسب غروربه چشمان موران ببين حال مور
تو هم حال موران اگر بنگريبسي از سخنگو سخنگوتري
چه گفتار جز نقل احوال نيستچو دانسته شد حاجت قال نيست
بسي گفتگوها نبخشيد سودولي خامشي راز دل را نمود
تو هم اي بزرگا! به خردان ببينفرود آ، به گفتار آنان نشين
كه چشمان مور است بس تيز بينبه خردان بود ديدهها ريز بين
سليمان صفت گو خدا را سپاسگرت پايگه برتر آمد ز ناس
چو دستت رسد كار كن بر صلاحمگر تا بيابيد راه فلاح
خداوند از آن بنده راضي بودكه همراه با نيك كاران شود
پس اين گفته هايي كه چون قصه بودبراي بزرگان بود رهنمود
من اين گفتهها را نمايم بيانمگر تا كه گردد حقايق عيان
در اديان، بسي از طرفدارهانمايند آشفته هنجارها
چو دارند در جان و دل درد دينبسا اينكه گردند دين آفرين
چنان در حقايق غلو ميكنندكز آنها مفاهيم نو ميكنند
مذاهب بگردد بدينسان پديدكه هرگز خداوندشان نافريد
همين گونه در دين يكي راز نيستكز آنان مبدل به اعجاز نيست
ز پندار نيرو رساني به دينگره ميزنند آسمان با زمين
نظامات مشهود، بي نقص و عيبشمارند از اعجاز و اسرار غيب
به فطرت ندانسته بازي كنندبدينگونه اعجاز سازي كنند
ندانند هستند غيب و شهودهمانند هم در نظام وجود
تو جانا! اگر سيب را بنگرينبيني از آن نيمه ديگري
ولي در وجودند هر دو يكيكه هستند بر يكدگر متكي
نظام وجود از تقارن بودتقارن، بر اصل توازن بود¯
به ميزان، اصول تقارن بسنجبه قرآن بخوان بخش پنجاه و پنج
نباشد زمين كمتر از آسمانكه آن جزو اين است و اين جزو آن
جهان در مثل چون ترازو بودكه آن را دو كف، با دو بازو بود
به هر يك نهي وزنه بيشترترازو شود از تعادل به در
كه ممنوع باشد به نهي خداببين آيههاي نه و هشت را
به غيب ار دهي ارزش بيشترشود دين حق از موازين به در
مپندار باشد خدا در نهانوز اين رو بود بيشتر قدر آن
خدا هست فارغ ز غيب و شهوددر اينها نه آيد، نه هست و نه بود
خدا نيست محتاج جا و مكانكه در عالم غيب، گردد نهان
كه گويي خدا چون به غيبت در استاز آن، ارزش غيبت افزونتر است
مگو عالم غيب، معنا بودگراميتر از عالم ما بود
و يا اين بود ماده آن هست نوركه باشد ز احساس و ادراك دور
بود ارزش نور، از جرم بيشمكن ارزيابي به پندار خويش
خدا گر بخواهد در آينده نيزنويسم در اين باره بسيار چيز
به هر حال، كن بهر ديني قيامكه دارد همانند فطرت نظام
گر آن را كشاني ز فطرت به درنميماند از دينمداري اثر
از اين رو كسي گر كند وا نمودكه كار سليمان ز اعجاز بود
به ايمان مردم ضرر ميزندنه از حق، كه حرفي دگر ميزند
علي رغم فرمودههاي خداكند دين حق را ز فطرت جدا
غلط كرده، معناي پيغام رانشانده به جاي حق اوهام را
شناسايي فطرت كايناتنموده است پيوسته با معجزات
بدينسان همه برده سرها به جيبمگر تا كه دستي درآيد ز غيب
همه مشكل مردم آسان كندخود او هر چه لازم بود آن كند
توانها، بسي برده از ياد خويشطمع كرده در ذكر و اوراد خويش
خدا داده اسباب سعي و تلاشكه گرديم از آن بهرهور در معاش
توان داده و شاخص خوب و بدتفكر، تعقل، تدبر، خرد
زمين و زمان داده و خاك و آبمعادن، منابع، هوا، آفتاب
هر آن كس كه از اهل باور بودگرانتر، كتاب و پيمبر بود
بفرموده روشن به گفتار خويشكه انسان بود رهن كردار خويش
همين گونه در آيه ديگريستبر انسان بجز حاصل كار نيستن
همه گفتگوها ز دين باوريستولي در عمل، شيوه ديگريست
سليمان كه بوده شهي دين مدارنميشد به قاليچه هرگز سوار
كساني، ز حق روي بر تافتندز اغراق، قاليچهاي بافتند
هر آن كس كه بشنيد آن داستانبه ناحق رسانيد بر ديگران
در آمد پس از گشتن لب به لببه فرهنگ و آيين و شعر و ادب
دگر داستانهاست بر اين اساسبه شكل حقيقت، در افواه ناس
چنين گفتگوها نه در شأن اوستدروغيست از سوي نادان دوست
بلي، باد را او به خدمت گرفتبه صنعتگريها، به طرزي شگفت
به فرمان او گشت و از ابتكاربه ذوب فلزها در آمد به كار
همين گونه از انس و جن، دام و ددبسي سود جست او ز روي خرد
خداوند، در خلقت و در نهادبه او مايه دانش و فضل داد
خود او از چنين دادهها بهره جستبپرودشان در نظامي درست
ز تعليم، از ورزش و آزمونبياموخت فن و هنر، گونه گون
كنون هم بود مردمي كار دانكه آرام سازند، وحش و ددان
نمايش نديدي كه مردي دليرسرش را فرو برده در كام شير
سباع و ددان را چنان پرورندكه در سيركهاشان به رقص آورند
ز دوران بسيار از اين پيشتركبوتر برد نامههاي بشر
چو تعليم و آموزش آيد به كارتوان شد به شيري و ببري سوار
خداوند، داده به نوع بشرتوانها و ادراك بيحد و مر
كسي گر توانهاي خود پرورداز آن بهره بيحد و مر ميبرد
كسي گر كه آگه از اين راز نيستبگويد عمل، غير اعجاز نيست
سليمان و هم انبياي دگرفرستاده بر يك گروه از بشر
وز آنان بجز چند تن در شمارنبودند خود يك شريعت گذار
ولي حضرت خاتم المرسلينفرستاده شد بهر اهل زمين
همين گونه در شأن او ميسزدجهان را هدايت كند تا ابد
رسولي كه اينگونه ممتاز بودبه تصريح قرآن، بي اعجاز بود
كلام خدا گرچه خود معجز استهمانند، آوردنش هرگز است
ز ابراز معجز نمود احترازنبودش به انجام معجز نياز
وگر ديگران خواستند او نكردبه انجام دلخواهشان رو نكرد
كه او رهنما بود بر ديگراننه تسليم بر خواهش اين و آن
حقيقت كه بر گيرد از رخ نقابكجا ميزند تكيه بر آفتاب
خود او چون ز پنهان نمايد ظهورفشاند به رخسار خورشيد نور
چو آيات قرآن ببخشد حياتضرورت ندارد دگر معجزات
تو را بر حقيقت بود دسترسمرو بهر اثبات اعجاز كس
خردمند مردي كه حق جو بودز ناجستنيها به يك سو بود
نديدم به تاريخ يك سرزمينكه خواهان معجز، گرايد به دين
گرفتند اعجاز را سرسرينكردند اظهار دين باوري
چه اعجاز خواهي، بود از نفاقبه حق جويي كس ندارد وفاق
ز دانش، دري سوي حق، باز كنتو كوشش گرا باش و اعجاز كن
سخن چون در اينجا ز اعجاز شدزبان از پي گفتگو باز شد
ببايد بدانيم اعجاز چيستره دستيابي به اين راز، چيست
از اين پيش بردم ز اعجاز نامهمان سان كه رايج بود بين عام
ولي خود نه از اهل اين باورماگر نام آن بر زبان ميبرم
به قرآن سخن رفته از معجزاتنه آنسان كه ثبت است در خاطرات
چنان رفته در معني آن سخنكه قادر بر آن است هر مرد و زن
به شرطي كه او از توانهاي خويشبرد بهره از مردم عصر، بيش
بيان مينمايم براي مثالاگر فطرت كس رسد در كمال
كند كارهاي بزرگي چنانكه مانند عاجز، از آن ديگران
پس اين يك توانايي نسبي استهم آهنگ با قدرت فطري است
بگويم ز حافظ براي مثلكه در دين و عرفان و عشق و غزل
سروده است آن سان كه ديگر كسانبوند از همانند آن ناتوان
پس او كرده اعجاز در كار خويشنه امروزه مانند هستش، نه پيش
چو رومي و سعدي و فردوسي استندانم كه مانند آنان كي است
كه هر يك به يك رشته معجزگر استز اقران و امثال خود برتر است
به ورزش، به دانش، به صنعت، هنرتوان نام برد از بسي نامور
توانها چنان كردهاند آشكاركه حيران شده مردم روزگار
چو هر كس به كاري تواناتر استبه نسبت يكي مرد معجزگر است
تو هم كز توآنها شوي بهرهورتواني شوي شخصي اعجازگر
بكوش و دد و دام تسخير كنبه تمرين، تو آموزش شير كن
ز نيروي خورشيد و از باد و آبتوان بهرهگيري كني بيحساب
تمام عوامل بگيري به كاردگرگون كني چهره روزگار
به دوران پيشين كه بد نفت و گازنميبرد كس بهره در كار و ساز
به عصر كهن از زمين نفت و قيرروان بد چو آب سياه و خمير
همين گونه پاشيده ميشد برونگهي گاز مانند باد از درون
گمانم به عصر كهن يك شبانيكي سنگ افكند و زد اخگر آن
زد آن اخگر آتش به گاز وزانكه شد آدمي در شگفتي از آن
ندانست كس اينكه آتش ز چيستيكي گفته اين فرّه ايزديست
همه در نياش بپرداختندبه پيرامنش، معبدي ساختند
چو بيهيمه پيوسته ميسوخت آنبشد نام آن آتش جاودان
گرفتند يك جمع آتش پرستامور پرستشگران را به دست
يكي مجتمع گشت آنجا به پاز خانهاي خدّام و زائر سرا
در آنجا پديدار شد از تلاشيكي ده، كه ناميده شد «پارسو ماش»
كه معناي آن آتش پارس استو يا آذر آباد آتش پرست
ندانم كي آن شعله خاموش شدكه متروك گشت و فراموش شد
ولي آشكار است آثار آنبه حيرت از آنند بينندگان
كنون شهر مسجد سليمان بوددر آنجا كه گازش فراوان بود
هم اكنون پس از ساليان درازز حفاري چاه در نفت و گاز
به مسجد سليمان كنون، نشد آنبه مردم رسانيده بويش زيان
چو در حوزه نفت خيزان بوندز شهر و ز خانه گريزان بوند
بسا جا كه از رخنههاي زمينبرون ميوزد بادها آتشين
در اول گمان بود آتشكدهبنايش به امر سليمان شده
گمان بد، چو كاري بزرگ آن بودز جن و ز ديو و سليمان بود
گمان مينموده است انسان پيشكه انجام كاري ز عادات بيش
كه افزونتر از قدرت آدميستبجز كار جني و يا ديو نيست
چه معروف نزد عوام آن بودكه آثار سنگين، ز ديوان بود
شنيدم كه چون صدر اسلام بودبه نيروي دين سرزمينها گشود
چو تسخير شد قارههاي كهنسپاهي شد افزوده و مرد و زن
ز مال فراوان و خرج فزوننيامد كس از احتسابش برون
ز ايران شمارش گران خواستندوز آن نظم مالي بياراستند
دفاتر، دواير شد آنسان زيادكه كس همچو آن را نميداشت ياد
شمارش گراني كز ايران بدندهمه شهره با نام ديوان شدند
وز آن در نظر كارهاي شگفتبزرگ آمد و نام ديوان گرفت
همين گونه ديوان اشعار شددر آن چون بزرگي پديدار شد
وگر داشت جايي بلندا حصاربشد نام آن در زبان، ديوآر
پس ار خرق عادت، سليمان نمودز انسان بد از ديو و از جن نبود
چو قرآن بود بر زبان عرببر آن لفظ، نازل شد آيات رب
چو كاري عجب در نظر داشتندز جن و ز ديوان ميانگاشتند
خصوصاً بود معني جن نهانكه شد كار مجهول نسبت به آن
بلي جمله آثار از آدميستبه گيتي ز ديو و ز جن هيچ نيست
وگر در جهان خرق عادت بودز تمرين و از علم و صنعت بود
در گنج نيروي خود باز كناز آن بهره برگير و اعجاز كن
به تمرين و آموزش و پرورشتوان خرق عادت نمود و جهش
پس اعجاز در حق هر كس رواستهمانند روزي، ز سوي خداست
يكي ميبرد بهره بيشتريكي ميبرد در فلاكت به سر
براي بشر نيست غير از تلاشبكوش و تو هم اهل اعجاز باش
ولي آيهها، نكته ديگريستكه مفهوم آنها چو اعجاز نيست
تفاوت در آيات و اعجاز هستكه از دقت لازم آمد به دست
خدا داده بر بعض پيغمبرانبه امر رسالت، و تأييد آن
كه از آيهها بهرهگيري شوداگر كار، بسيار مشكل بود
به موسي به تأييد، نه آيه داددر امر رسالت چنين پايه داد
كه با آيهها سوي فرعون رودرها بخش بر مردم خود شود
نداد آيه هايي از آن بيشتركز آن بهره گيرد به كاري دگر
دگر انبيا را به ندرت بودكه از آيهاي بهرهگيري شود
بد از انبيا صالح و نوح و هودكه يك آيه هر يك به مردم نمود
پس آيه نشان رسالت بودنبي را فقط خرق عادت بود
نبي نيز اگر خرق عادت نمودبود بر اساس نظام وجود
كه او گشته از ديگران پيشترمسلط به فطرت به و بيشتر
زره ساخت داوود و فولاد نرمسليمان ز باد ار كند كوره گرم
پس از آن به تدريج بسيارهانمودند از آن خوبتر كارها
بود فرق آيات و اعجاز دينكه آيه بود ويژه مرسلين
چو قومي به تأييد پيغمبرييكي آيه ميخواست از رهبري
پيمبر، اگر آيهاي مينمودولي قوم بر عهد و پيمان نبود
سرانجام، آن قوم ميشد هلاكو يا شهر ميگشت چون تل خاك
وليكن اگر معجزي مينمودعذاب و هلاكت پيآمد نبود
چه اين، غير كشف و كرامات نيستبه معنا، همانند آيات نيست
چه، آيات باشد به امر خدابراي رسولان نه بر انبيا
يقيناً نفرموده پروردگاركه گردد سليمان به قالي سوار
براي رسالت به جايي رودپيامي برد، پاسخي بشنود
و يا ذوب سازد فلزات رابخواند بر اقوام آيات را
چو شد خاتم انبيا برگزينبر او گشت نازل كتاب مبين
بيان مينمايد كه از آن سپسنخواهد شود آيه نازل به كس
از آن آيه هايي كه ما از خطاشماريمشان معجز انبيا
به ختم رسل، چونكه قرآن رسيدفرستادن آيه پايان رسيد
به «اسرا» بخوان آيههاي نودكه تا چارم بعد از آن ميرسد
ببين منتفي گشته است از يقينز سوي خداي جهان آفرين
تقاضايي ازنظم فطرت به دورندارد در اين عرصه جاي ظهور
پيمبر چو دعوت به وحدت نمودبه ترديد گفتند قوم عنود
اگر راست گويي كه پيغمبرييكي چشمه بايد برون آوري
و يا اينكه رويد يكي كشتزارز نخل و ز رز، ميوه آرند بار
بجوشد بسي چشمه در آن ميانكه هر سو شود رودباري روان
و يا آسمان افتد از راستيبه روي سر ما، چه ميخواستي
و يا اينكه آري خدا با ملككه بينيمشان رو برو يك به يك
و يا اينكه ميبايدت آشكارشوي مالك خانهاي زر نگار
و يا اينكه بالا روي به آسمانفرود آوري تو كتابي از آن
مگر متن آن را بخوانيم ماوز آن پس رسولت بدانيم ما
چو اين خواستهها را پيمبر شنفتخدا، رهنمايي بدين گونه گفت
بگو نيستم من به غير از بشركه از سوي او گشته پيغام بر
ندارند اين قوم دين را قبولبه عذري كه انسان نگردد رسول
بگو گر به جاي بشر در زمينملايك در آنجا شود جانشين
به خيل ملايك، پي رهبريملك ميگزيدم به پيغمبري
چو روي زمين آفريدم بشرگزينم از اين نوع پيغام بر
نظر كن بر اين هر دو بيت اخيردر آن است يك نكته دلپذير
بگويد كه غيب و شهود از خداستولي نطم اين هر دو از هم جداست
بشر را بشرها هدايت كندطبيعت اثر در طبيعت كند
نبايد بشر سر گذارد به جيبنشيند به اميد ياري ز غيب
چه با آفريدن، خدا در نهادبه هر كس هر آن چيز بايست داد
بداند توانمندي و اختيارخدا داده تا او بگيرد به كار
تو را قدرت از دسترس دور نيستگدايي سزاوار گنجور نيست
چو هستي ز سوي خدا جانشينخدايي تواني كني در زمين
كه دانيم از قول پروردگارخلافت ندارد به كس انحصار
يكي موهبت هست در حق عامنه در حصر افراد عالي مقام
از آن، هر كه را كوششي هست بيشفزايش دهد بهرهمندي خويش
رسيده است انسان كنون بر بلوغجهان عرصه دانش است و نبوغ
نبوغ است در فطرت هر كسيتواند از آن بهره گيرد بسي
هر آن كس از آن بهرهور ميشودنبوغش بسي بيشتر ميشود
بشر ميرود رو به سوي كمالخصايص، بود رو به تغيير حال
هر آن آدمي قدر خود را شناختبه سوي هدف، برق مانند، تاخت
چو گنجي ز اعجاز دارد به ذاتنجويد ز جاي دگر معجزات
پس اعجاز، در نظم هستي بودز علم و هنر، چيره دستي بود
حقيقت نگر، قهرمان ساز نيستخدا گونه در بند اعجاز نيست
كه را از خداگونگي بهره استمهار زمين را بگيرد به دست
به امر خدا چون زمين رام توستسر دوش آن، عرصه گام توست
از آن، تا تواني بشو بهرهمندكه اين شيوه آيد خدا را پسند
چه بر طبق امرش عمل كردهايبه نيرنگ، عذري نياورهاي
من استم به نزد خدا شرمساركه فرمان او را نبردم به كار
به من گفته است اين زمين رام توستبه پشتش، نكردم سواري درست
ز پستي، به پشتش لگد خوردهامز سستي، به خواري به سر بردهام
نه در كف مهار و نه بر آن سوارفرو مانده گرديدهام خاكسار
چه اين بدترين نوع كفران بودسزاوار كيفر، به نيران بود
سليمان به روي زمين كار كرددر آباديش، سعي بسيار كرد
ز امكان، به حد توان، بهره بردتوانهاي خود را به چيزي شمرد
شد از دانش و آزمون بهرهوربه صنعت بيفزود و فن و هنر
منابع بجست و معادن گشودبه توليد و صنعتگري رو نمود
به هر صنعتي، با علوم جديدتكامل و گستردگي آفريد
به ذوب فلزها، ز نيروي باديكي صنعت و شيوه نو نهاد
هنرمند و دانا، بشر يا پريبرفتند سويش ز هر كشوري
از آنان، بس اعزاز و اكرام كردفلسطين يكي ملك خوشنام كرد
بزرگ آفريني و نو آوريشدش مايه مملكت گستري
نگاهش چنان وسعت و نور داشتكه زير نظر مرغ با مور داشت
تمدن كه باشد به نام يهودجز او هيچ بنيان گزارش نبود
به شاهي هميكرد پيغمبريبه پيغمبري مملكت پروري
در آميخت دنيا و دين را به همرهانيد خلقي ز جور و ستم
چنان مملكت را به آذين بساختكه كاخ عظيم و بلورين بساخت
شگفتا كز اين ديدگاه بلنديكي مملكت ساخت يزدان پسند
خودش را اسير طبيعت نكردبه كردار كوچك قناعت نكرد
نميگفت عمر است ناپايدارمتاع جهاني نيايد به كار
جهان پيش او غير مردار بودگرانقدر موجود و جاندار بود
جهان را نظر كن كه در دست كيستنشيمن گه ديو و دد يا پريست
ببين تا كه باشد در آن جا گزينچه، دارد شرافت مكان از مكين
شنيدم كه در دوره باستانيكي قله ميبود و بالاي آن
زماني كساني دژي ساختندبه زيبايي آن را بپرداختند
گه بامدادان به پايين كوهميافتاد از آن، سايهاي با شكوه
چو پايين آن كُه، گذرگاه بودبه هر صبح، آن سايه در راه بود
چو بودند مردم در آن رهگذربگفتند در راه با همدگر
كه اين دژ، به از هر دژ آدميستگمان مينمايم پري ديژهايست
چو دژ، بر پري زادگان ويژه شدبه تدريج، نامش پري ديژه شد
همين واژه، در لهجه تلبيس شدبه فرجام، پرديس و فرديس شد
ز فرديس، فردوس زاييده شدكه همتاي جنت پسنديده شد
در آن حور باشد به جاي پريمبادا تو را جايگه ديگري
دعا ميكنم تا جهان آفرينشما را برد در بهشت برين
غرض اينكه هر جاي را احترامدهد ارزش و قدر، صاحب مقام
به دنيا مگو ارزش و قدر نيستدر اول نگه كن كه در دست كيست
بود دست كورش و يا داريوشو يا دست يك اژدها ـ مار دوش
چنين است مال و متاع و منالبه دارنده بنگر، كه چون است حال
متاع جهان، روزي ما از اوستز روزي خوران، شكر نعمت نكوست
كسي گر به هستي بود حق شناسبگويد ز بخشنده هر دم سپاس
نشايد ببندي در باز راو يا پس دهي نعمت و ناز را
نشايد كه مردود سازي، كرمچو بخشيد بخشندهاي محترم
گراميتر از او كسي ديدهايكه رد كرم را پسنديدهاي؟
بلي هست دنيا سرايي پليدچو در دست نااهل باشد كليد
متاعش همه پست و آلوده استاگر فضله خوكها بوده است
نديدي در اصطبلش اين جانورز سرگين خود هم نپوشد نظر
خورد آنچه را باشدش دسترسوجودش شكم هست و پايين و پس
ولي در برابر بيا و ببينبه كردار و رفتا مُنگ انگبين
خداوند، در فطرت او نهادكه مسكن گزيند فراز چكاد
و يا برفراز درخت بلندكه از جانورها نبيند گزند
و يا داخل كندواني تميزكه بر تختواره گذارند نيز
پس از شهد گل نوشد و گرد آنبه راه خداوند گردد روان
چو در خورد و نوشش نباشد خللز كام و دل او بر آيد عسل
ز دل انگبينها كه آرد برونز طعم است و از رنگها گونه گون
در آن داروي دردمندان بودشراب فرحبخش انسان بود
در اين آيههاي معاني بلندبود بينش خلق انديشمند
نخست اينكه فطرت ز وحي خداستكه آميزه پيكر و جان ماست
نظر بايد و عزم و همت بلندمگر تا كه انسان شود ارجمند
چو يعسوب باشد بلند آشيانچو او نيز پاكيزه دارد مكان
غذا يابد از خوشترين ميوههاكند زيست در بهترين شيوهها
«خدا راهها» را شود برگزيننچسبد چو يك توده گل بر زمين
چنين كس به قانون و آيين بودبه فرهنگ، پرورده دين بود
نباشد مگر با گلان همنشيننيارد فر آورده جز انگبين
بود نرم در جمع مردم چو مومچو زنبور وابسته مرز و بوم
دلش پاك و گفتار شيرين بودبه دلهاي بيمار، تسكين بود
نظام الهي به كندو بودسعادت اگر هست، در او بود
در آن چيز زائد نيابد كسي نه آلودهگي و نه خار و خسي
عدالت، رعايت شود در كمالنيابي در آنجا به غير از حلال
بدانند هر يك بد و خوب راچه خود پرورانند يعسوب را
همه كار باشد ز روي حسابخود اجناس خود را كنند انتخاب
نر و ماده و پاسبان، كارگرز برنامه از لاروْ آيد بدر
يكي گر نشيند بر آلودگيدهد جانش از كف به بيهودگي
چه، دربان كندو، به نيشش زندتن مردهاش را بدور افكند
به كندو بر آلودگان بسته راهپس آنجا نباشد مجال گناه
عمل مينمايد به تكليف خويشهمه عضو كندو نه اندك نه بيش
همه خانه يك شكل و اندازه استهم از هندسي بهترين سازه است
به كندو نيابي به غير از دو چيزكه آن هر دو عاليترين است نيز
براي مصالح بجز موم نيستكه آن هم چو لازم شود خوردنيست
تصوير شماره 29
بود بهترين غذاها عسلكه در زندگاني ندارد بدل
عسل هم غذا باشد و هم دواهم از بهر زنبور و هم بهر ما
اگر جز عسل هيچ چيزي نبودتوان با همان زندگاني نمود
به يك فصل، زنبورها ميچرندسه فصل دگر را عسل ميخورند
چنان زندگانيست با اقتصادكه توليد باشد ز مصرف زياد
چو انسان به زنبور دارد نيازبه رفع نيازش شود كارساز
چو كندو شود گرم از آفتاباز آنها رود چند تن، با حساب
كند كيسه خويش را پر ز آبپس آيد به كندوي خود با شتاب
فضاي درون، آب پاشي كندبه جا ماند و بال بر هم زند
ز تبخير آب و ز ايجاد بادفضا را خنك مينمايد زياد
به كندو ز همكاري و همدلينگردد كس آزرده از مشكلي
در آنجا همه صاحب مسكننددر امر مساوات چون يك تنند
نر و ماده، كم سال يا پير نيستنيابي يكي، كز غذا سير نيست
اگر بيشتر گويمت شرح حالبسا اينكه گردي دچار ملال
به هر حال، آن مايه عبرت استنظامي كه سر منشأش فطرت است
وليكن بشر با همه عقل و هوشز ديوانگيها برآرد خروش!
شگفتا خردمند ديوانهايست شناساي با خويش بيگانهايست!
همه عمر خود را نمايد هدردر اطراف گيتي دود در بدر
فراهم كند چيزها با تلاشبراي هدر دادن و ريز و پاش
در اطراف او بسكه آلودگيستنيابيد چيزي كه آلوده نيست
در آمد شدن نيست آزاد كسببسته است بر خويش، راه نفس
زمين و فضا را كند دم به دمچو انبار پر از فضولات و سم
هر آن چيز سازد شود آشغالشود زان طبيعت دگر گونه حال
هوا از دم و دود و از ارتعاشبه شش سم دهد گوشها را خراش
نيابيد در چشمه و جويباردگر آب پاكيزه و خوشگوار
به خرج فراوان كند آب پاكشود فاضلاب و رود در مغاك
نگويم از اين شرحها بيشتركه اندوه ميآرد و درد سر
روشهايي اينسان حكيمانه نيستسزاوار انسان فرزانه نيست
خرد بايد و عقل و تدبير و رايكه گردد در اين عصر مشكل گشاي
به تدريج، توليد غير ضرور شود از مدار مصارف به دور
ز افزايش مصرف بيشتر به «زايد زدايي» گرايد بشر
نداني كه زنبورها در مثلبسازند عمري به موم و عسل
ندارند بر چيز ديگر نيازهمه تن درستند و در عزّ و ناز
همان خانه موم هم خوردنيستبه كندو نشاني ز پس مانده نيست
چو دانستهاند احتياجات خويشهمان را فراهم نمايد نه بيش
بشر را به هر حال بايد سه چيزغذا، خانه، رخت و لباس تميز
بر اين هر سه تا، گر شود ارزيابتواند فراهم كند با حساب
غذايي كه ميباشد اجزاي آنسزاوار و شايسته جسم و جان
همين گونه در رخت و در آشيانتدبّر نمايد به حدّ توان
به قدر ضرورت كند اكتفادهد جسم و جان را به عزّت صفا
ره دستيابي بسي دور نيستچرا؟ آدمي كم ز زنبور نيست
نميگويم اي دوست! زنبور باشوليكن ز مصرف گري دور باش
زوايد ز اطراف خود دور سازبسنده بفرما به حدّ نياز
جماعت شود هر دم افزون ز پيشمصارف شود در كم و كيف بيش
اراضي شود خانه و كارگاهتوقفگه و جاي تعمير و راه
زمين زير بار صنايع رودهوا، آب از آن جمله ضايع شود
رود نيمي از جان و مال بشربراي امور نظامي هدر
اراضي چو محدود و در كاهش استمنابع چو محروم از آمايش است
رسد روزگاري كه در تنگناشود قحط آب و مكان و غذا
ز كمبود جا و غذا، وز فشارتمدّن پذيرا شود انفجار
تمدن كند خويش را منهدَمبشر مينهد رو به سوي عدم
و يا گر كه از عهده آيد برونپذيرا شود «نظم زنبور گون»
پس اكنون كه در پيش دارد زمانهمان به كه باشد به تدبير آن
به تدريج كار آزمايي كند در آغاز «زايد زدايي» كند
در اينجا بيان ميكنم يك مثلبود قابل آزمون در عمل
هم اكنون به شهر است گشت و گذاربه «خودرو» و هفتاد اسب بخار
همان هست در دره و كوهسارپر از سرنشين با يكي توده بار
چون آن داخل شهر يا برزن استفضا، مال، نيرو هدر دادن است
يكي خودرو و هفت اسب بخارتوان برد در شهر و برزن به كار
شود نُه دهم صرفهجويي در ايناگر كار بنديم طرحي چنين
خيابان شود خلوت و شهر پاكنه از گاز بيم و نه از دود باك
يكي اصل بايد ضروري شمردكز آن حدّ اكثر توان سود برد
نبايد چو بگذشته ز اجبار و قهركه از بهر خودرو بسازيم شهر
بسازيم خودرو، براي بلادرعايت شود صرفه و اقتصاد
نه هر چيز را ساخت كارخانهداربگيريم در شهر و برزن به كار
دهد شهرداري ز روي حساب سفارش به سازنده جنس ناب
در اول قدم تاكسيهاي شهرببايد سبكتر بگردد به قهر
چه نيروي آنها در اين كار خردندارد «درون شهرها» كار برد
وگر بخش يك شهر كهپايه استضروريتش بر دگر مايه است
جداگانه بايد به حدّ ضرور در آن داشت نقليّه بهر عبور
نديدي به كرّات، سه يا چهارنفر هست روي دو چرخي سوار
دو اندازه حجم و نيروي آنكند مرتفع حاجت شهريان
بدينسان نود در صد دود و دمهمين قدر ميگردد از خرج كم
شود صرفه جويي به جا و مكانخيابان و راه و ترافيك آن
دگر صرفهها گر كه گردد حسابيقين دان نگنجد به صدها كتاب
بلي راههاي برون شهرهابود حمل و نقل و حسابش جدا
همين گونه بهر تمام امورضروريست برنامهاي نو ظهور
گر انسان خودش ره نجويد به كارطبيعت پديد آورد انفجار
چه، هر چيز را هست حدّ نصابكز آن حدّ چو بگذشت گردد خراب
بشر گر نداند كجا ميرودسوي پرتگاه بلا ميرود
از اين سرعتي كو شتابد به پيشدر آنجا نباشد جلوگير خويش
چو چشمان فروبسته بيچند و چونسر انجام گردد در آن سر نگون
مپندار اين گفته شيطاني استكه بگرفته ز آيات رحماني است
- س. 89، آ. 25 تا 28
به مردم بجز پند و هشدار نيستشتابان مرو، راه هموار نيست
بدين سان شتابان كجا ميرويدسقوط است قطعي چرا ميرويد
تذكر بُوَد از خداي كريم لمن شاءَ منكم اَن يَستقيم
- براي كسي از شما كه بخواهد راه راست را بيابد و در راه راست ثابت قدم و استوار باشد.
ببايد كه از سرعت خويش كاستمشو غرّه كاين راه امن است و راست
چه كس ديده راهي كه پايان نداشتچه كس كرده كاري كه امكان نداشت
به بن بستها، گر نكاهي شتابسقوط است و برخورد، بي اجتناب
پس اكنون همان به ز فرزانگانشود مجمعي بر گزين در جهان
نظر در امور تمدّن كنندهر آن بخش را بر يكي بن كنند
نظامي نوين را مدوّن كنندحدود و هدفها معيّن كنند
بگويند هر چيز را چون تواننمايد بشر بهره گيري از آن
كه در بهره برداري و در عملنيابد نظامات گيتي خلل
محيط زمين حالت خاك و آبهوا و فضا، تابش آفتاب
بمانند ايمن ز هر گون فسادكز آن بهره گيرند نسل و نژاد
زمين حق ما و همين نسل نيستميان نژاد بشر فصل نيست
زمين و فضا مسكن آدميست براي همه بهره از زندگيست
نديدي كه دارد صراحت كلامكه باشد زمين از براي انام
- س. 55، آ. 10
انام است مجموع نوع بشر ز آغاز تا انتها، سر بسر
چو باشد ز پيشينيان يادگاربود حقّ آيندگان برقرار
چو ميراث ما سالم آمد به دستدر امنيّت آن نشايد شكست
ببايست، خالي ز تغيير حال دهيمش به آيندگان انتقال
فساد و تباهي خيانت بود خيانت نه رسم امانت بود
نه تنها زمين ارث در دست ماستكه ميراث دار نهايي خداست
- س. 3، آ. 180
چو بوده است پاكيزه در دسترسنيالوده بايد دهي باز پس
جز اين گر بود ناسپاسي بود خيانت، خدا ناشناسي بود
ستم هست در حق آيندگان گرش در منابع رساني زيان