به تاريخ، از انبياي يهود يكي مرد آگاه و هشيار بود
خدا باور و خويش آگاه بود به سوي خدا رهبر راه بود
هم او بود در اين سراي سپنجخدا باور اما كمي زود رنج
بدش نام يونس، ز پشت تساي كه بودش به مُلك يُرَبعام جاي
خداوند او را نكو كار ديد به مأموريت نينوا برگزيد
رود تا در آن ملك فسق و فجوركند خلق را از تباهي به دور
در آن روزها در ميان دو رودهمان نينوا جزو آشور بود
بسي بيشتر بود از صد هزاركساني كه بد ساكن آن ديار
- س. 22، آ. 147
كنون نيز از آثار مخروب آنتوان يافت نزديك موضع نشان
بجز نينوا، نينو و نونو استكه آيد از آن نام ماهي به دست
چو يونس از آن مردم آگاه بودرسالت نه بر طبق دلخواه بود
از آن قوم يونس نه خشنود بودوليكن سوي نينوا رو نمود
به دعوي آن قوم برگشته حال بپرداخت روز و شب و ماه و سال
وليكن هدايات، سودي نكرد تو گويي كه ميكوفت فولاد سرد
سخن چون ز اعماق دل برنخاستبه جان و دل قوم ننشست راست
ز دعوت چو تغيير حالي نبود برنجيد و بر قوم نفرين نمود
بناليد كاي بار پروردگار!ستم پيشگان را معذّب بدار
به ايمان اين قوم اميد نيستنباشند از اين رو سزاوار زيست
سپس داد بر قوم هشدار و بيمبراي نزول عذابي اليم
از آن جمع، با حالت قهر رفتغضبناك بيرون از آن شهر رفت
- س. 21، آ. 87
ز امر نبوّت بپوشيد چشم رها كرد آن فاجران را ز خشم
گمان كرد چون كرد از آنجا فرارگريزد ز تقدير پروردگار
بشد تا به نزديك دريا رسيدبه بندر يكي كشتي آماده ديد
- س. 37، آ. 140
كه از رهروان بود انباشتهشراعي به رفتن بر افراشته
شتابان به كشتي رسانيد خويشسپس راه دريا گرفتند پيش
ز بندر چو آن فلك، لنگر گرفترهش ماهيي كوه پيكر گرفت
در آمد به كشتي به حال ستيزز هر سو بر آن بست راه گريز
به كشتي چنان عرصه را تنگ داشتتو گويي كه با آن سر جنگ داشت
در آن، نا خدا بود يك مرد پيرجهان ديده، كار آزموده، دلير
دليرانه در دست سكان گرفتره دور گشتن ز حيوان گرفت
ز هر سو كه ميجست راه گريزدر آن بود ماهي به حال ستيز
ز پيش و پس و هر دو پهلو و زيربه كشتي همي ضربه زد زود و دير
سرش صخره سان، پيكرش يال دار به دريا شتابان چو يك كوهسار
نميخواست محكم به كشتي زند مبادا كه از ضربهاي بشكند
به دريا به كشتي كه رو مينمودبه پيشش همانند بازيچه بود
نه ميخواست كشتي ز پيشش رهدنه ميخواست تا چشم زخمش دهد
گهي سخت ميشد بدان حمله وركه ميگشت كشتي دچار خطر
گهي حمله ميكرد آنسان ز دور كه ميشد تن ناخدا مور مور
گهي داشت با ديده پُر شرر به چشمان كشتي سواران نظر
ز كردار ماهي چنين مينمود كه او در پي غرق كشتي نبود
چنان مينمود او كه در گير و داربجويد يكي مرد كشتي سوار
نه هر كس، كه شخصي مشخص بودچو بلعيد در راه خود ميرود
ز كشتي سواران، خورد فرد خاصشود كشتي از خشم ماهي خلاص
تو گويي كه در كشتيش سهم بودكه آن را بدينسان طلب مينمود
كه تا سهم خود را نگيرد از آننيابند كشتي سواران امان
ز آمد شد خشم آلود خويش سرانجام فهماند مقصود خويش
يكي لقمه ميخواست، كو آدميستنگيرد اگر، دست بردار نيست
از آن، ناخدا را در آمد شگفتكه افراد ديگر به شورا گرفت
كه ماهي ز ما دست بردار نيستبگوييد پس چاره كار چيست؟
كسي را ببايد به ماهي خوراندمگر تا كه ايمن ز آسيب ماند
چو در چاره جويي ز مشكل شدندبر اين عزم همراي و همدل شدند
كه با قرعه بايد كنند انتخابكسي را كه بايد بيفتد در آب
- س. 37، آ. 141
بر اين عزم چون پشگ انداختندبه يونس از آن قرعه پرداختند
گرفتند و در آبش انداختند خود از خشم ماهي رها ساختند
از آن سوي يونس پس از آن فرارچو گرديد بر روي كشتي سوار
چو آن گونه رفتار ماهي بديد پشيماني آمد به جانش پديد
يقين كرد ماهي كه در جستجوستبه امر خداوند، خواهان اوست
ز فرجام آن قرعه خشنود شد چو اينگونه نايل به مقصود شد
چو دانست باشد مكافات كار كه بيند به فرمان پروردگار
به فرجام آن قرعه تسليم شدبه دريا در افتاد و بيبيم شد
يورش برد ماهي همان دم بر اوچو يك لقمه در كام بردش فرو
- س. 37، آ. 142
چو بگرفت در كام ماهي قرار ندا داد كاي بار پروردگار!
به هستي خدايي به غير از تو نيستمنزه تويي ـ ناگنه كار، كيست
- س. 37، آ. 144 تا 148
همانا منم از ستم پيشگان به خلق و به خود از بد انديشگان
ببخشاي بر من كه بد كردهامبه مردم، و بر نفس خود كردهام
دعايش هماندم بشد مستجاب در افكند ماهي برونش ز آب
نميبود اگر از ستايشگران همي ماند، در بطن آن جاودان
در افتاد بر ساحل بي گياهز حلقوم ماهي به حالي تباه
به فرمان يزدان درخت كدو بروييد و شد سايباني بر او
ز حال نقاهت چو آمد برون بشد جانب قوم خود رهنمون
كه بودند افزون ز يكصد هزارز جرم گنه نادم و بي قرار
گرفتند راه ندامت چو پيشرهيدند از كيفر ظلم خويش
چو از كرده خود پشيمان شدندخدا باور و اهل ايمان شدند
ز يونس پذيرفته شد رهبريگرفتند او را به پيغمبري
بسا روزگاران بر آيين خويشتمتّع گرفتند از دين خويش
چو قومي شود مستحق عذابسوي رستگاري نشد راهياب
بجز آل يونس كه رست از عذابچو در توبه كردن نمود او شتاب
ز حق، آنچه گفتيم ناشي بودروايات هم در حواشي بود
از آن داستانهاي بس گونه گونكشانيم ما سازگاران برون
چو گيريم تحليلهايي به كارمقاصد شود بيشتر آشكار
روايت نمايند ـ در نينوانكردند مردم ستم را رها
به هشدار يونس ندادند گوشتبه كاري افزون شد و عيش و نوش
كسي توبه از بت پرستي نكردستايش ز خلاّق هستي نكرد
بشد صبر يونس عليه السلامز تبليغ بيهوده كردن تمام
شد از مردم نينوا خشمگينچو يك تن نديد او گرايد به دين
به سوي خداوند برداشت دستبگفت اي پديد آر بالا و پست!
تو خود شاهدي كردهام اهتمامبه تبليغ دين، سالها صبح و شام
كس از من هدايات باور نكرددلم از تبه كاري آمد به درد
ندارم از اين بت پرستان اميددر آنها مسلماني آيد پديد
چو اميد ايمان در اين خلق نيستنباشند هرگز سزاوار زيست
خدايا كن اين قوم دون را هلاكزمين را از آلودهگان ساز پاك
چنان كن كه باقي نماند اثر از اين مردم دون، در اين بوم و بر
يقين كرد نفرين شود مستجاب شود نينوا منهدم از عذاب
به آن قوم فرمود بعد از سه روزنمايد عذاب شديدي بروز
كه باقي نماند در اين مرز و بوميكي فرد از اين مردم پست و شوم
نشاني بداد از بروز عذاب كه چون نينوا را نمايد خراب
سپس خود دل آزرده و خشمگينگريزان شد از خلق و آن سرزمين
ولي دور گرديدن از نينوا نميبود با كسب اذن از خدا
از اين رو، چو از نينوا برد رختبه تقدير او شد گرفتار سخت
از اين پيش گفتم به طرز شگفتكه ماهي ره او به دريا گرفت
به پشگش، به دريا در انداختندچنين طعمه ماهيش ساختند
پشيمان چو گرديد و تسبيح خواندخداوندش از كام ماهي رهاند
به ساحل فتاد و درختي كدوبروييد و شد سايباني بر او
چو در نينوا روز سوم رسيد نشان مكافات آمد پديد
همه مردم از آن هراسان شدندز كفران و عصيان پشيمان شدند
بشد وعده يونس اينگونه راستكه اينك نشان عذاب خداست
به محتوم بودن يقين يافتند پي چاره كار بشتافتند
بزرگان و پيران و فرزانگان كه بودند آگه ز پيشينيان
ره چاره را توبه بشناختند مهيا چنان قوم را ساختند
كه زنها و مردان ز خرد و كلانبگردند سوي بيابان روان
در آنجا بمانند و زاري كنند چو شب گشت شب زنده داري كنند
بتان را ز بتخانه دور افكنندبسوزند يا جمله را بشكنند
خدا را به وحدت ستايش كنند دعا، توبه، زاري، نيايش كنند
ببندند پيمان كه از آن سپس نگردند گرد گناه و هوس
همه هر چه را گفت يونس ز پيش نمايند سر لوح رفتار خويش
ببندند بر خود ره باز گشت بمانند دايم به صحرا و دشت
دهان را ببندند بر نان و آبنپوشند چشمان خود را به خواب
مگر تا خداوند رحم آورد ز جرم و گناهانشان بگذرد
بگرداند از شهر آنان عذاب هدايت كندشان به راه صواب
بر اين عهد و پيمان شدند استوارگرفتند در دشت و صحرا قرار
بماندند بر عهد و پيمان خويش نمودند اثبات، ايمان خويش
چو آن قوم آمد به راه صواب خدا هم بگرداند از آنان عذاب
در رحمت اوست، پيوسته باز خوشا آنكه بنمود عرض نياز
از آن سوي، يونس چو بهبود يافتبه امر خدا سوي قومش شتافت
پذيرا شدندش به آغوش بازكه در رهبري بد، به يونس نياز
در آن قوم تا آخر عمر بودكه بدرود گيتي، همانجا نمود
مزارش كه نزديك موصل بود لب دجله نزديك ساحل بود
خود نينوا بيست و نه قرن پيشرسيده به عصر طلايي خويش
سه قرن از شكست و يورش دور بوددر آن خطّه پاتخت آشور بود
نبي يونس آنجا به پيغمبري همي كرد آن قوم را رهبري
در آخر پس از سيصد و بيست سالشد از ارتش پارتها پايمال
حكومت بر آن خطه با شوش شدو از آن نينوا هم فراموش شد
كنون ميشود يكصد و شصت سالكه كاوشگران كردهاند آن محال
به نيروي دانش، فنون و هنرز خاك و فراموشي آن را به در
نبي يونس اكنون بود يك مزارزيارتگه مردم دين مدار
هماره شعاع خدا بندگي به دلهاست در حال تابندگي
به گيتي نشان از يربعام نيستز تخت و ز اورنگ او نام نيست
ولي در گذرگاه تاريخ و سالنشانهاست از يونس و دانيال
كه بر چشم و دلها نشانند نورز پرتو فشاني به نزديك و دور
كنون مينمايم ز سوي دگر دگر گونه بر حال يونس نظر
چه بوده است منظور از اين داستانكه قرآن نموده است آن را بيان؟
يكي يونسي بوده در نينوايكي بنده از بندگان خدا
خدا برگزيدش به پيغمبري كه تا نينوا را كند رهبري
چو مردم به حرفش ندادند گوشبرون شد از آنجا به خشم و خروش
به كشتي در آمد به عزم فراربه دريا نهنگي بشد آشكار
به كام نهنگش در انداختندز اشكم برايش كفن ساختند
سه روز او درون شكم طي نمودبه دريا كنارش سپس قي نمود
بيفتاد يونس به دريا كناربسي ناتوان و عليل و نزار
بروييد آنجا درختي كدوكه گرديد چون سايباني بر او
به امر خدا چون كه بهبود يافتسوي مردم نينوايي شتافت
چو بودند وارستگان از عذاب شدند از هدايات او راهياب
بلي، اين بود مختصر داستان كه در پيش گفتيم تفصيل آن
كنون بايدم ديد گوينده كيستز تعريف اين قصّه مقصود چيست؟
به ظاهر زياني بر انسان نبودگر اين داستانها به قرآن نبود
چه در آن، به ظاهر هدايات نيستاوامر، نواهي در آيات نيست
به قرآن كه يكسر هدايت بود به اين داستانها چه حاجت بود؟
وليكن چو گوينده آن خداستهمين نيز نوعي هدايت به ماست
كه بايد به تدبير آيد به دستنشايد بر آن بيتفاوت نشست
در آن، حرف حرفش، هدايت بود به منظور و مقصود و غايت بود
بيان خصوصيّت رهبران دهد شيوه رهبري را نشان
بيان ميكند هر كم و كاست رانشان ميدهد هر كج و راست را
همه قوّت و ضعف سازد عيان صواب و خطا را نمايد بيان
خدا را ز روي كسي شرم نيستزمخلوق خود هيچش آزرم نيست
- س. 2، آ. 26
ز يك پشه تا برترينها از آنمثل ميزند كردگار جهان
پس آنان كه دارند ايمان و دينبدانند آن را ز حقّ و يقين
كه باشد به فرمان پروردگار يكي وحي منزل در انجام كار
فرشته و يا شاه و پيغمبر استخداوند را بندهاي بر در است
خطا و خطاب و صواب و ثواب قرينند، همچون گناه و عذاب
به هر كار و كردار پاداش هستنباشد در اين نظم هستي گسست
همه كس ببيند مكافات خويش نه ز اندازه كمتر نه ز اندازه بيش
پيمبر از آن روي پيغمبر استكه انجام طاعاتش افزونتر است
هلا اي كه در موضع برتري!مپندار برتر ز پيغمبري
ز يونس اگر سر زند ناصواب خدايش نمايد عتاب و عذاب
نديدي كه بي رخصت از كردگارچو با خشم كرد او ز مردم فرار
خدايش به كيفر سزاوار كردبه كام نهنگش گرفتار كرد
چو با او چنان كرد ما كيستيمسزاوار بخشيدگي نيستيم
مگر آنكه ما را ز عفو عميمرهايي دهد از عذاب اليم
در آن حال هم ما ز شرمندگيبببينم عذاب سر افكندگي
كه آن خود عذابي مسلّم بودكه سوزندهتر از جهنّم بود
چو يونس در آن جاي بس تنگ و تارهمي گفت تسبيح پروردگار
به ظلم و گناه خود اقرار كردز كار خطا، توبه بسيار كرد
به سوي خداوند برد التجاخدايش رهانيد از آن تنگنا
ولي باز گفتش برو نينواهمان جا كه از خشم كردي رها
همان جا كه فرمودمت از نخستكه جاي هدايتگريهاي تست
همان جا كه طاقت نياوردهاي همان جا كه نفرينشان كردهاي
همان جا كه ويرانهاش خواستيز ويراني افسانهاش خواستي
ببين مردم آن، خدا باورند اگر نيز محروم از رهبرند
خدا گر بخواهد همه مردمان پراكندگان در تمام جهان
به يك لحظه مجموع مؤمن شوندز كفر و مجازات ايمن شوند
- س. 10، آ. 99
پس آيا تو خواهي نباشي صبورهدايت كني مردمان را به زور؟
نيارد كس ايمان در اين روزگارجز از اذن و فرمان پروردگار
ز يك سو هدايت كند بر قرارز يك سو به مردم دهد اختيار
كه گردند با ميل خود برگزينهمان را كه خواهند از كفر و دين
بود اختيار از عطاهاي ما كه گرديده در حقّ مردم روا
كسي در جهان چون ره راست ديدبه نابخردي راه كج برگزيد
سر انجام بيراهه، گمراهي استز عمر گرانمايه بد خواهي است
نگارنده را جاي ترديد نيست كه اين داستان سر خط رهبريست
چو رهبر شود برگزين بهر ناسببايد ز مردم بود حق شناس
شناسا شود ارزش كار را رعايت كند حق حق دار را
به مردم در آميزد از روي مهرنپوشاند از مردم خويش چهر
نه در رهبري خويش را گم كند به خواري نظر سوي مردم كند
چو او را ز مردم بود اعتبار نبايد ز مردم بود بر كنار
ره رهبري داخل كاخ نيست به رهياب، ره گوي گستاخ نيست
چو رهبر ز رهرو جدا ميشود چه كس را دگر رهنما ميشود
بدينسان كند خلع خود از مقاممبدل شود چون يكي از عوام
ندارد دگر بر كسي امتياز نماند ميان سران سر فراز
چه گر سر فراز است از رهبريستچو رهبر نباشد سر افراز نيست
نزيبد كه رهبر در آيد به خشمكز او رهروان هم بپوشند چشم
- س. 3، آ. 159
رها ميكند هر كسي دامنش پراكنده گردد ز پيراهنش
كه را نرمخويي ز فضل خداستتوان گفتنش رهبر و رهنماست
هم او چشم پوش از خطاها بودبه دنبال دفع بلاها بود
به راه آنكه شايسته رهبريستز آراي افراد، محروم نيست
به همراهيان هست كنكاشگرنه خود راي و خود كامه، پرخاشگر
بود رهبر ار عرضه دين كند نه آن زود رنجي كه نفرين كند
كه را قدرت پايداري بود كه را حكمت و دينمداري بود
نه بستوه گردد در انجام كارنه در نامراديست نابرد بار
گر او راست پيوستگي با خدانميگردد از بندگانش جدا
به سختي در انديشه خويش نيستبجز مردمي، مردم انديش نيست
نه آن كس كه آرد مصيبت به بارسپس خود كند از مصيبت فرار
در اينجا بگويم يكي داستان ز تاريخ، از احوال شاهنشهان
يكي مرد جوياي تمكين و جاه به افسون برآمد به يك پايگاه
چو او طعم گردن فرازي چشيد صلاح خودش را در اين كار ديد
كه افزون كند مكر و تدليس راكند پيروي راه ابليس را
دمادم فزود او به مكر و فسونپيا پي بشد پيروانش فزون
چو كارش به تدريج بالا گرفتبه صفهاي بالا نشين جا گرفت
از آن ماجرا جوي، بس نا ستوهحمايت نمودند چندين گروه
نخست ارقه و جاهل و لات و دزدسپس كاردار رياست به مزد
اول اشكارا پي نان و نام دوم در نهان بهر پست و مقام
كه گر دست او گشت بر تخت بندبه پست و مقام و رياست رسند
بر او گر كسي چاره انديش بوددر انديشه بهره خويش بود
نه خلق و نه خالق نه كشور نه ديناثر داشت در جنبشي اين چنين
چو ميخواست جايي شود متكّي خودي بود و بيگانه نزدش يكي
به اين وعده ميداد از آزادگيبه آن قول در خدمت آمادگي
خوديهاي از پيش برده زيان كه اميد وارند بر اين و آن
گروهي به گردش، فرا آمدندبه اميد مشكل گشا آمدند
ز بيگانه، بر طالب خود سريبشد آشكارا حمايتگري
چنين بين يك ملّت هاج و واجفراهم شدش قدرت و تخت و تاج
مرا در سخن قصد اطناب نيستچه، خوانندگان را بسي تاب نيست
نگويم كه چون بود كردار شاهچه كس سود ميبرد از كار شاه
به دور خمودي در اين بوم و بربيفزود او چند سالي دگر
يكي سخت بحران چو شد آشكارفرود آمد از تخت و كرد او فرار
نبد شاه چون سختي آمد به پيشبجز فكر در بردن جان خويش
شهان در حكومت، تباهي كنند نشينند بر تخت و شاهي كنند
ز عدل و مروّت تحاشي كنندز بيگانه دشمن تراشي كنند
دو ملت كه با همساز و نادشمنندبه ناخواه بر جان هم افكنند
چو ديدند در كار ملّت شكستز شاهي و كشور بدارند دست
رها ميكنندش به بحران خويشبه در ميبرند از ميان جان خويش
گمان مينمايد كه با آن فراربه جاي دگر هست جاي قرار
ز تاريخ گويي خبر دار نيست كه امني به شاهان فرارّ نيست
چه، هر كس كه بگريزد از مردمشبه ظلمت ببينند سر در گُمش
هر آنكس كه گرديد مردم گريزبه جاي دگر هم نگردد عزيز
اگر عزتي هست در خانه استمشو دور، بيگانه بيگانه است
كسي كو شد از مردمش سر فرازنشايد در آنان ببيند به ناز
چه گر عزتي دارد از مردم استچه ساغر اگر پر بود از خم است
كه ساغر به دستان دلدار به لب جام مي، بر لب يار به
به كام من اي ساقيا! مي بريزكه انگوربان تشنه كام است نيز
وگر بر حريفان دهي نارواست رز و خم، صراحي و ساغر ز ماست
لب خشك اين تشنه كامان نگر ز ميخانه پيمانه بيرون مبر
چو رزبان و خمّار بُد تشنه كامبه ديگر كسان شرب باشد حرام
ز ميخانه گر من شوم دور به روم باز در باغ انگور به
مبادا كه گردم به ميخانه مسترود رشته داستانم ز دست
سخن بود از گردش روزگارز شاهان و پيكار و ترس و فرار
مرا زين مثل، در نظر فرد نيستبه كاري اگر يك نفر كرد، نيست
نظر بر خداوند و خلقت بودنظر بر اصول طبيعت بود
خدا چون نظامي كند بر قرارنشايد كه از آن كند كس فرار
فراري، به هر جا رود ملك اوستبه هر جا رود، با خدا رو به روست
تفاوت نباشد اگر اشتباهز سالك بود يا نبي، يا كه شاه
خداوند بر حسب وُسعي كه دادتكاليف، بر گردن ما نهاد
- س. 2، آ. 285
بديهيست گر شاه و پيغمبر استتكاليفش از سايرين برتر است
خطاهاي هر يك، عيان ميكندنه شرمي ز پيغمبران ميكند
هم اينسان كه در كار يونس نمودبيان كرده كاري كه او كرده بود
نبايد چرا كاري از اين قبيلبه تفصيل آيد، به رسم دليل
خطايي كه از امر مولي بودبگوييم يك ترك اولي بود
نديدي كه حتي ز باغ بهشتبرون كرد آدم ز يك كار زشت
همينگونه چون كرد يونس فراربه كام نهنگي نمودش دچار
به قرآن، زكيفيت داستانبه عنوان تبيان نمايد بيان
چرا ما چنين نانيوشي كنيمبه تصريح او پرده پوشي كنيم؟
نبايد كه تبعيض گردد روابه تفسير و تعبير، از سوي ما
ببايد كه هر پردهاي را شكافتچنين در پس پردهها راه يافت
مگر تا بدانند در رهبرينباشند از باز خواهي بري
به نزد خداوند بنده نوازصواب و خطا را بود امتياز
همينگونه در محضر بندگاننبايد شود چشم پوشي از آن
معرّف، به آهن ربا، طيف اوستبه هر كس، ز انجام تكليف اوست
كه را قدرت جذب افزونتر استبخواهي نخواهي، همو رهبر است
گر آهن ربا را فرو كاست طيفيقين هست در جاذبيت ضعيف
توان تقويت سازيش بارها ز پيچش در اطراف آن تارها
سر تارها را به «نيرو رسان»ببنديد و گيريد نيرو از آن
بود مركز نيروي هر سري به مردمشناسي، خدا باوري
سر رشته بر خلق پيوند زندگر رشته را بر خداوند زن
از اين رشتهها گر يكيشان گسستنتانيد آريد نيرو به دست
اگر بگسلاني سر اين مدار نميگردد امواج حق بر قرار
شگفتا كه يونس سر رشته رابه كار هدايت بريد از دو جا
در اول به امر خدا پشت كرددوم رفت و بر نينوا پشت كرد
چو بر بست بر خود ره نور خويشفرو كند در تيرگي گور خويش
به ظلمات دريا و كام نهنگ نمود عرصه بر خويش بسيار تنگ
وليكن در آخر چو شد عذر خواهرها گشت از آن سر نوشت سياه
به رحمت برآمد ز ژرفاي گور روان گشت از نو به دنياي نور
مزن تهمت نا ادب دان به من مخوان ناروا گوي حرمت شكن
يقين دان كه حرمت شكن نيستمغلاتند اينگونه، من نيستم
من آن را كه قرآن نمايد بيانبگويم پي عبرت ديگران
كه از خود فريبي بدارند دستببينند حق را همانسان كه هست
شنيدم كه شخصي ز اهل مَلَق كه پوشند زر بفت بر حرف حق
همان را كه وهم و گمان ميكنندبه وصف بزرگان بيان ميكنند
چو خوش خدمتي ناروا ميكنندامام مبين را، خدا ميكنند
قضا را به تعريف مردي شريفكه روحش قوي بود و جسمش ضعيف
از او كرد تشبيه بس بي دليلسرش را به شير و تنش را به فيل
چو داوود گفتش به لفظ و كلامچو طاوس خواندش به رنگ و خرام
به هنگام خشمش چو معبود گبربه رحمت چو باران به نرمي چو ابر
دو مشتش چنان پتگ آهنگران به سر كوبي دشمن سر گران
دو پايش ستونهاي فولاد خواندرخش گلشني خرم و شاد خواند
بود زلفش از قير تاريكتركمر دارد از موي باريكتر
به هنگام خشم است يك نره شيربه مجلس دل آرا، به هيجا دلير
از اين گونه تعريف بسيار گفتچو موصوف اين گفتهها را شنفت
به او گفت جان من! از اين بدنكدام عضو او هست مانند من؟!
خدا چون كند داستاني بيان ببايد گرفتن هدايت از آن
ز قرآن بود نيم آن داستان همه از بزرگان و از راستان
خدايا گر آنها هدايات نيستبه قرآن كه هادي بود بهر چيست؟
سليمان و داوود و يوسف يكي استگر اينان نباشند پس اسوه كيست
همين اسوه هايي كه چون يك تنندبراي شهان يا براي منند
مرا هست ايمان كه پروردگار چنين خواست تا مرد دولت مدار
عمل طبق تعريف قرآن كند به هر عصر، خود را سليمان كند
كه در هر زماني نظامات دينبگيرد جهان را به زير نگين
نه مقهور باشد به دور زمانپذيرا شود سلطه اين و آن
نخستين تكاليف از رهبريستكه داند عقب ماندگيها ز چيست
چرا پيروان رو به گمراهيندروان در مسير حقيقت نيند
ز يونس سخن گفتن ما بس استاز اين بيش، تكليف ديگر كس است
گشودم به قدر توان باب راروان كردم اينسان به جو آب را
مگر تا بگيرند آن را به كشتبسازند از آن در بيابان بهشت
روم در پي قصه ديگريگر از روي بالش بر آيد سري!
بيان ميكنم حال ايوب راعيان مينمايم بد و خوب را