بُد ايّوب يك تن ز پيغمبرانكه وحي از خداوند ميشد بر آن
- س. 4، آ. 163
هماره به تسبيح و تذكار بودز وحي و هُدي بهره بردار بود
هم او بهرهور بود از اهل و عيالز ملك و ز احشام و مال و منال
نبايد از اين نكته مانم خموشكه او بوده پيغمبري سخت كوش
از اين رو كه در كسب مال حلالضروريست كوشش، به حدّ كمال
ولي مال ناپاك، اندوختن شود سهل، با حيله آموختن
ز خود دور كن حقّ و انصاف راتملّك نما قاف تا قاف را!
ولي بوده اموال ايوب پاك نبوده در آن ذرّهاي شبهه ناك
ز اموال، شرحش به تورات هستبه تأييد آن هم روايات هست
ولي من كنم داستان، مختصر كه بوده ز مكنت بسي بهرهور
اگر مرد صالح بود مالدار بود بي گمان حاصل جهد و كار
همين گونه بود اهل و فرزند اوبه راه صلاح از خداوند او
ز جان با خدا بُد به راز و نيازز مالش سخي بود و مهمان نواز
به شكرانه ميكرد از اندازه بيشنيايش به نزد خداوند خويش
به مالش همي حق معلوم بود نصيب تهي دست و محروم بود
- س. 70، آ. 25
چنان شهره گرديد در داد و دينكه نامش بشد به آسمان از زمين
كه كروبيان آرزو داشتند مگر در زمين، جاي او داشتند
چو ابليس از او داستانها شنيدنيارست از خشم خود آرميد
بگفت او كه ايوب را مال هست ز دنيا و از دينش اقبال هست
نميگردد از مال او هيچ كم اگر بذل و بخشش نمايد چه غم
به سويش نظر از خداوند هستزن خوب و نسلي برومند هست
خردمند و دانشور و تندرست تهمتن، توانمند، چالاك و چست
اگر اين مزايا در ابليس بودهمي بود در حال شكر و سجود!!
خدا چون بود آگه از بندگان مقررّ بر ايوب كرد امتحان
چه دانست او اهل ايمان بود بر او امتحان سهل و آسان بود
از اين رو كه هر كس بياموخت درسندارد به دل ز امتحانات ترس
سر انجام، ابليس را بر گماشتمسلّط به هر چيز كايوب داشت
مگر همسر و دين و ايمان او مصون ماندن از هر بلا جان او
در اين جا بگويم يكي داستانز دين و ز ايمان و از امتحان
يكي گفت در زير اين آسمان كسي نشنود صحبت از امتحان
جز از اهل دين نشنوي هيچ جاسخن ز امتحان باشد و ابتلا
بود امتحان پوششي بر شكست برآنكسكهنادان وسست عنصراست
به دفع حوادث توانمند نيستبگويد كه جز از خداوند نيست
چنين باوري غير موهوم نيستبه جاي دگر جز در اين بوم نيست
خداوند چون هست داناي راز ندارد به اين امتحانها نياز
به او گفتم آري تو گويي درستولي نقصهايي به گفتار تُست
بسي از حوادث نباشد عذاب توان كرد از آسيب آن اجتناب
كساني كه هستند اهل تميز ز آسيب جويند راه گريز
نگردند تسليم بر حادثات خطر را بيابند راه نجات
ولي اي برادر يكي نكته هستكه بر آن نميبايدت ديده بست
نظام جهان بر تقارن بود به هستي قرين ريشه و بن بود
به هستي بجز ذات واجب وجودكس و چيز كامل نه هست و نه بود
همه چيز را هست ضد و قرين نيابيد يك نوع، بي همنشين
ز كوچكترين ذرّه، تا كهكشاندر آن هست نقص و تقارن عيان
چه، گر چيز در اصل ناقص نبودز رفتن بسوي تكامل چه سود
چه هر چيز در حالت ارتحال ز نقص است پوياي راه كمال
در انسان همين گونه بينيد نيزز احساس و ادراك و عقل و تميز
اگر چند هستند رو در كمالدليل است بر نقصها بالمآل
علوم بشر، هر چه شد پيشتر ولي گشت مجهولها بيشتر
هرآن چيز را كشف اگر كرد و ساختخود او نقص يا ضدّ آن را شناخت
بر امراض مسري اگر چيره گشت ولي رو برو شد به ديگر پلشت
اگر شد ز آسايشي بهرهور همان درد سر شد به نوعي دگر
ز دانش بسي را ز مردن رهاندولي بيش از پيش بيمار ماند
خردمندها در جهان زيستند ولي سفلگان نيز كم نيستند
اگر از حوادث بشد پيش گيرولي گشته در نوع ديگر اسير
بلي ـ هست لازم مداوم تلاش براي حوادث در آماده باش
ولي، سازد اصل تقارن عيانهمي حادثات نوين در جهان
بر اين اصل مفطور هم هيچ كسندارد به غير از خدا دسترس
مكن نفي هر يك ز اضداد رامكن منهدم هست آباد را
اگر نر و يا ماده گردد هلاكنماند دگر «نوع» بر روي خاك
حوادث ز آثار جنبش بود ز جنبش به پا آفرينش بود
كسي در جهان هست از اهل نجاتكه او بهرهور گردد از حادثات
براي مثل، چونكه باران بود پديداري سيل از آن بود
خود سيل باشد يكي امتحان مگر تا بشر بهره گيرد از آن
ببايد كه با علم و فن و تواننمائيم سدّ راه گنج روان
ز برنامه و كار و طرحي درستاز اين نعمت شايگان سود جست
چنين گر نباشد، رها ميشود مبدّل به نوعي بلا ميشود
پس آن بر بشر هست يك امتحانمگر تا كه توفيق يابد در آن
همين گونه طوفان و باد است و خاككه و دامن و دشت و درّ و مغاك
زمين و زمان و فضا و سپهر شب و روز و چرخيدن ماه و مهر
به هر يك بسي هست سود و زيانكه انسان مخيّر بود در ميان
چو امروز بگذشت و فردا شودبشر بهر پاسخ مهيّا شود
خداوند فرمايدش در جهان تو مردود گرديدي از امتحان
چه، من دادمت تا بگيري به كاركني قدرت خويش را آشكار
نه در كار بردي توانهاي خويشبه ديروز و امروز و فرداي خويش
بلي امتحانها بود اين چنينكه تعريف آن گفتم از قول دين
نگويي بود امتحان حادثات كه هستند در اصل راه نجات
وليكن نهي سر به زانوي غم بماني ز پيمودن يك قدم
كنون باز گويم ز فرهنگ دينكه باشد اساس ديانت چنين
كه سر منشأ آفرينش خداست حسابش ز حق ناشناسي جداست
چو او آفريننده هستي است بلندي از او و از او پستي است
به ما گر بود دانش و عقل و هوشروان، مغز، بيني، زبان چشم و گوش
چو او خالق است و پديد آر مابه او ميرسد نسبت كار ما
همين گونه باشد زمان و زمينز فرمان خالق، به فتواي دين
چو ما دين حق را پذيرفتهايمبر آن دين و آيين سخن گفتهايم
چو كرديم در دفترش ثبت نام شروطش پذيرفته باشد تمام
به قولي دگر دين يكي مدرس استچو در دفترش ثبت نام كس است
بود از تعاليم آن درس گير هم از دادن امتحان ناگزير
پيا پي شود امتحان برگزار وز آن رتبهها ميشود برقرار
- س. 6، آ. 132
وگر كس در آن ثبت نامي نكردتوجه به درس و كلامي نكرد
نه بر اوست تكليف و نه امتحانرها هست و آزاد در اين جهان
بلي بر مسلمانان بود امتحانچو تعليم ميگيرد از درس آن
مپندار آن كو گرايد به دين كه بي فتنه ماند به روي زمين
- س. 29، آ. 2
به اقرار ايمان رها كي شود بسي امتحان سخت از وي شود
كه ثابت شود صدق گفتار او هم ايمانش از حسن كردار او
ولي كافري كو در اين درس نيستز هيچ امتحان در دلش ترس نيست
چو در درس استاد حاضر نبوداز او آزمايش نمودن چه سود
حسابش ز دانش پژوهان جداستسرانجام ناباوران با خداست
به هر مسلك و مكتبي در شويپذيراي پيمان و باور شوي
هر آن كس كه گردد تعهّد پذيردر انجام آن ميشود ناگزير
اگر با خداوند پيمان بود پرستار آن عهد، ايمان بود
چو كس با كسي عهد و پيمان نبستچو پيمان نبندد نباشد گسست
كسي گر نداند خداوند كيسترها گشته با خويش و مسئول نيست
ز دنياي معني ندارد خبر برد زندگي در ظواهر به سر
چو كس وارد مدرس دين شود دچار تكاليف سنگين شود
پيا پي از او ميشود امتحانخوشا آنكه پيروز گردد در آن
از او آزمايش مكررّ شود وگر در كلاس فراتر رود
بسي امتحان سختتر ميشود به هر رتبه نوعي دگر ميشود
- س. 2، آ. 155
به دانش پژوهي كسي در ره استكه از سختي امتحان آگه است
به دانشگهي گر كسي راه يافتبه رغبت سوي امتحانها شتافت
وگر قصد استاديش در سر استبر او امتحان سخت سنگينتر است
وگر رتبه در حد پيغمبريستموفق در آن رتبه كمتر كسيست
در آنجا خدا ميكند امتحاناز اين رو بود امتحان بس گران
نديدي براهيم را با كلامچو كرد آزمايش، نمودش امام
- س. 2، آ. 124
چنان آزمون، بس كه باشد عظيمنيايد جز از عهده ابرهيم
همين گونه از عهده آزمونتوانست ايّوب آيد برون
چنانش بيفشرد در تنگنا كه آخر نفس از خطر شد رها
بود در روايت حكايت چنينكه كردش مرفه بروي زمين
به او اهل و فرزند هشيار دادهمش مكنت و مال بسيار داد
خود او بود از جسم و جان و جمالز عقل و درايت به حدّ كمال
خداوند او را سزاوار ديدبه عنوان پيغمبرش برگزيد
چو ميشد مقامش فزون بين ناسميافزود بر شكر و حمد و سپاس
به قدري كه او بندگي مينمودخداوند بر قدر او ميفزود
به كروبيان گفت روزي خداببينيد احوال ايّوب را
از اين پيش گفتم چو شيطان شنيدنيارست از خشم خود آرميد
بگفت او كه ايوب را مال هستز دنيا و از دينش اقبال هست
چنين رتبهها گر كه من داشتمتو را شكر چون جان به تن داشتم
خداوند ابليس را بر گماشت مسلّط به هر چيز ايوب داشت
مگر همسر و دين و ايمان اومصون ماندن از هر بلا جان او
در افكند شيطان به حدّ كفافدر اولاد او با پدر اختلاف
به حدّي كه هر يك ز خشم و غرورز گرد پدر جمله گشتند دور
چو اموال او گشت بي سرپرستحريم نگهداري آن شكست
به تلبيس شيطان گشودند دستدر آن دزد و غارتگر شوم و پست
رها ماند باغاتش از كشت و كاربشد منهدم چشمه و كشتزار
چو با دزد و درنده شد رو به روپراكنده گرديد احشام او
در افتاد از حادثات زمان خرابي در اصطبل و در برج و خان
چو اموال رفت و در آمد بريددر اطرافيان غيبت آمد پديد
همه «دوست مانندها» گم شدندنهان چون پريها ز مردم شدند
به تدريج اسباب با خانمانبه تاراج رفت از پي حفظ جان
به ناچار از آن جا كه مأوا گرفتبرون شد به مخروبهاي جا گرفت
شدش همنشين جاي مردان سورسگ و گربه، خرخاكي و مار و مور
نه فرشي كه در زير پا افكندنه هيزم كه از سردي آتش زند
ز خاكستر سرد بستر گرفت ز جُل پارهها رخت در بر گرفت
نبّي خدا مرد عزّ و مقام به تدريح شد سخره خاص و عام
گريزان شدند از سخن گوييشنرفتند مردم به دلجوييش
كس ار آشنا بود بردش ز يادكسي خدمت و كار و مزدش نداد
تن ناز پرورد، در پرنيان شد آزرده از حالتي آنچنان
مهيّاي رنج و كثافت نبود مقاوم به امراض و آفت نبود
به بيغوله با هامه محشور شدتنش همدم كژدم و مور شد
ز بس هامه و مور آن را گزيددر آن زخم و آماسها شد پديد
كه گويند بر زخم جرم اوفتادوز آن در جراحات كرم اوفتاد
بُد او را به دشواريي اين چنينپرستار او همسري نازنين
كه گر كلفت او يا كه درويش بودهمي ياور همسر خويش بود
از اين جمله بدبختي جان شكارنشد ناسپاسي در او آشكار
همي گشت او بيشتر برد بارهمي گفت او حمد پروردگار
ندا شد به كرّوبيان اين چنينببينيد ايوب را در زمين
كه گردد به هر گون بلايي دچارنميماند از حمد پروردگار
در اين حال ابليس شد خمشگينبگفت اي خداي جهان آفرين
چو دارد زني اين چنين مهربانچرا بندد از شكر گفتن زبان
پي آزمون ده اجازت به منكه مشكل رسانم به رفتار زن
به آن ديو مكّار شوم دغل خدا داد آزاديش در عمل
شد ابليس از پيش و افسون نمودنكو كاري از خلق بيرون نمود
به هر در كه شد زن پي نان و آبندادش كس از روي رأفت جواب
تهي دست و ناچار و درمانده مانددر آخر خدا را به ياري بخواند
بناليد كاي بار پروردگار!مكن پيش شويم مرا شرمسار
كه او از تو بر خلق پيغمبر استكنون چشم پيغمبرت بر در است
مشو راضي اي مهربانا! كه مرد بميرد تهي معده با رنج و درد
در اين حال، بانگ و نوايي شنيدكه آمد اميدي به جانش پديد
به سوي صدا شد شتابان روانكه از خانهاي بود و جشني در آن
كه بُد جشن، بهر عروسي بپابه آهنگ كوس و ني و كرّنا
بزد بانگ چشم بد از خانه دورببخشيد سهم فقيري ز سور
ندارد براي عروسي شگون كه محرومي از خانه گردد برون
زن صاحب خانه جامي گرفت ز يك ديگ مملوّ طعامي گرفت
برون رفت كان را ببخشد به زنزني ديد با گيسويي پر شكن
ز چين و شكن بود چون روزگاربه رخساره تيره چنان شام تار
ز بدبختي و حال اندوهبارنشسته است بر ديدگانش غبار
فرو رفتن گونه در استخوانبه رخ داشت از بي غذايي نشان
اگر جسم او جمله لاغر نبودبر او راه رفتن ميسر نبود
ز پا تا به سر بود جسمش ضعيفنمايان در آن بود لرزي خفيف
زن از حال او گشت چون با خبربر آن شد كه آرد طعامي دگر
در اين حال شيطان بيامد به پيشبه گوش زن افكند افسون خويش
كه اي زن! تو را دخترت هست طاسكه با زلف اين زن بود بيقياس
طلب كن ز زن بخشي از موي اوبه دختت به پيوند و گيسوي او
به موي كم نو عروست بباف كه زيبنده گردد به حدّ كفاف
شد آن زن دچار فريب و هوسطعامي كه آورده بُد برد پس
بگفتش كه گر مشتي از موي خويشببخشي، غذا خواهمت داد بيش
بود دخترم طاس و محتاج موستز هر گونه دارنده بخشش نكوست
تو را مو فراوان و ما را غذاتو هم بخششي كن همانند ما
نميبيني از بخشش خود ضرر چه رويند موهات بار دگر
برايت غذا نيست گر موي نيستپي كار خود رو، در اينجا مأيست
چو از بانوي خانه اين را شنيدبلرزيد و رنگ از رخ او پريد
چه ببريدن گيسوان ننگ بودولي زندگاني بر او تنگ بود
خود او گرسنه شوي چشمش به راهوگر زلف ميداد بود اشتباه
نميخواست خود را كند رو سياهچه گيسو بري بود جرم گناه
ولي شوي بي يار و بيمار اوبدش زندگي بسته با كار او
سر انجام، خود را فدا كرد زنبشد ناجي همسر خويشتن
پذيرفت بر عرض خود اتهامكه بر همسر خود رساند طعام
به زن گفت من نيمي از موي خويشدهم از پي خاطر شوي خويش
وليكن بچينيد از لاي آنبماند بجا بخش بالاي آن
زنش شادمان داخل خانه بردبه مشاطه گيسوي او را سپرد
به مشاطه ابليس القا نمودبچين گيسوانش همه هر چه زود
به موي كم نو عروست ببند ز مزد فزونتر بشو بهرهمند
از اين رو چو او را مهيا بديدبه يك لحظه گيسويش از بيخ چيد
ولي آه و افسوس، ديگر چه سود كز او، كار از كار بگذشته بود
بگرديد تسليم كار كنفت شدش آبرو تا طعامي گرفت
وليكن زها زه بر احوال او كه پيش خدا باشدش آبرو
به گيسوي كوتاه آن زن مخندكه پيش خداوند شد سر بلند
چو ابليس از اين حيله آرام يافتهماندم به سوي پيمبر شتافت
بگفتا زنت را به جرم گناهبريدند گيسو و شد رو سياه
چو ايّوب اين را ز شيطان شنفتز خشم فراوان قسم خورد و گفت
كه گر ديدم آثار بد نام اوزنم ضربه يك صد بر اندام او
مگر تا بميرد در افتد به گورو يا از خودم خواهمش كرد دور
زنش چون ز دريوزگي باز گشتفرآورده را پيش ايوب هشت!
غذا را چو در نزد شوهر گذاشتز ماندن به نزديك او شرم داشت
همي خواست تا خويش پنهان كندبر او واقع امر كتمان كند
ولي بود ايوب آگه ز كار به جانش فرو رفته بُد نيش مار
ز موي زنش بر نميداشت چشمچو ببريده ديدش در آمد به خشم
بر او تا گنه را رساند جزا خدا داند ار گفته او ناسزا
زن بي كس بي گنه، لب گشود بگفت آنچه را بر سرش رفته بود
بناليد از روي اندوه و دردبه رأفت نظر كرد بر روي مرد
بگفتش كه اي مهربان شوي منمبين بيش از اين خشمگين سوي من
نيم شرمگين گر كه مو دادهاماگر جان ضروري شد آمادهام
به دنيا توام همسر و رهبريز ديگر سرايم پيام آوري
به يك عمر كردي پرستاريم بياموختي راه دين داريم
نسازم به تو سست پيمان خويشنه گيسو، نه از دادن جان خويش
چو ايوب گفتار همسر شنيد صداقت، محبت به گفتار ديد
در او ديد آنسان جلال و شكوهكه با يك تجلي كند خرد كوه
به خود گفت صبري كه بااين زناستفراتر ز حدّ توان من است
خدا گر مرا ميكند امتحان چنين زن موفق درآيد از آن
زنيدر جهان اين چنين خوب نيستكه در همسري كم ز ايّوب نيست
پس آنگاه رو كرد بر آسمان بناليد كاي خالق مهربان!
توأم آفريدي ز آب و ز خاك به عزت رسانيديم از مغاك
ز هيچم رساندي به بسيار چيزتمكّن، حشم، خانداني عزيز
رواني منّور تني استوار به جان پر تلاش و به دل برد بار
مرا بر گزيدي به پيغمبري انيسم نمودي چنين همسري!
سپس هر چه دادي گرفتي ز مننهادي به جا اين توانمند زن
خدايا! همه دادنت را سپاس گرفتن و بنهادنت را سپاس
همه هر چه دادي ندانم ز خويشچه، ايوب هم بندهاي نيست بيش
به ذهنم تو خود كردهاي برقراركه ما راست در اين جهان اختيار
كه بر هستي خويش هم بنگريم«خود خويش» را هم به ياد آوريم
هم از تو بخواهيم حاجات خويشتوان، راه، مقصد، هدايات خويش
خدايا تو داني كه پيوسته صبربه رغبت نمودم نه از روي جبر
وليكن كنون گشته نان آورم ز رفتن به دريوزگي همسرم
ز نابردباري نياشفتهام همي شكر و حمد ترا گفتهام
ولي در پي كسب اندك طعام زنم رفته در معرض اتهام
خدايا! گر اين را تو داري پسندكيم من كه گويم چرا، چون و چند
اگر بيش از اين هم بُوم در فشارنبندم لب از شكر پروردگار
========
همه داستان از روايات بودو يا برگزيني ز تورات بود
ز قرآن كنون ميكنم اقتباسكه گردد به گفتار پيشين قياس
========
(هلا اي محمّد) بياور به يادز ايّوب چون بر دعا لب گشاد
- س. 38، آ. 41 تا 44
بناليد كاي بار پروردگار!من استم ز شيطان به رنجي دچار
كه هم خاندانم به رنجش در استهمم رنج و امراض در پيكر است
كنون بي كس و يار و تنها منم برفتند مردم ز پيرامنم
دگر در برم اهل و فرزند نيستز من با خبر جز خداوند نيست
تو داني كه در جستجوي طعام زنم رفت در معرض اتهام
به او تهمت ناروا بستهاندز اندوه جان و تنم خستهاند
خبر داري از عهد و سوگند منمرا ره نما اي خداوند من!
كه در اين بلاها توانم برفت غم و درد در عمق جانم برفت
بلي، بود ايّوب بس بردبار نكو بنده، باز آ، سوي كردگار
بفرمودمش: پا بزن بر زمين يكي چشمه، آب گوار ببين
در آن چشمه تن را نما شستشوتنت را خنك كن، بياشام از او
از آن درد و رنجت ز تن ميرودگرت زخم دارد بدن، ميرود
تو صد ساقه را از گياهان بكنبكن دسته، بر پيكر زن بزن
بدين گونه سوگند نشكستهايز عهد و ز پيمان خود رستهاي
ز رحمت بداديمش از بد اماندو چندان هم از مكنت و خاندان
نموديم اين داستان را بيانبود بينش افزاي فرزانگان
========
تدبر چو كرديد آيات را بيابيد صدق روايات را
چو تفصيل باشد به جاي دگربه قرآن بيان گشته آن مختصر
به قرآن بود شيره راستيتو آبش بيفزا اگر خواستي
وز آن انگبين نوش نوشاب رالبالب نما جام احباب را
در اين انگبين ويژگي اين بودكه هر چهاش زني آب، شيرين بود
به دريا كز آن قطره انداختييقين دان كه نوشاب از آن ساختي
از آن گر فتد قطره در كام كسشود گرد او مردمان چون مگس
پس اي جان من! انگبين نوش باشبه هستي توانمند از اين توش باش
========
سخن چونكه از صبر ايوب بودبه حق باوران هم بسي خوب بود
رعايت شود حق حق باوري نگيرند حق كسي سرسري
اشارت نمودم از اين پيشتربه سهم زن او ولي مختصر
نگويند حال زن او چه بود زماني كه در يوزگي مينمود
زماني كه ميشست از زخم جرمزماني كه ميكند از زخم كرم
زماني كه از جسم شو گرد و خاكهمي كرد با كهنه و آب، پاك
زماني كه بد ناتوان شوي اونمييافت درمان و داروي او
به جاي غذا و دوا و طبيب به لب داشت اوراد اَمّن يُجيب
زماني كه ميماند بيدار شبمگر كم نمايد ز ايوب، تب
زماني كه بر بستر خاك سردهمي جا به جا كرد اندام مرد
زماني كه زن آب يا نان اوهمي ريخت در لاي دندان او
زماني كه ميداد گيسوي خويشچو سيلاشك ميريختبررويخويش
مگر تا طعامي به شويش رسد وگر لطمه بر آبرويش رسد!
ز اندوه فقدان فرزند خويش همي زد گره بر گلوبند خويش
زماني كه با ياد اموال خويشهمي كرد نفرين بر احوال خويش
زماني كه بر حال خود ميگريستزماني كه ميديد غمخوار نيست
زماني كه از آشنا و غريب سرش بود از شرمساري به جيب
زماني كه.. .. .. .. .. .. .. .. .... .. .. .. .. .. .. .. .. ..
نديدم كسي را بگويد سخن كلامي هم از برد باري زن
به ايوب مردم نظر داشتندزن بينوا هيچ انگاشتند
به ظاهر به قرآن اشارات نيستولي معني بطن آيات چيست
به قرآن سخن از تدبر بودتدبّر ببايد فراخور بود
اشارت به سوگند و پيمان بودهم از تهمت و كيفر آن بود
اشارت به كوبيدن ضربه استهويداست مفهومش اينجا چه هست
چو ايوب جز كيفر همسرش كجا در نظر بد كس ديگرش ؟
پرستار ايّوب اگر زن نبودكي او را پرستاريش مينمود
هر آن چيز ايوب از دست دادبر احوال زن هم اثر مينهاد
گر ايوب بي مال و فرزند شدمگر همسرش شاد و خرسند شد
زن از همسرش حفظ جان مينمودولي كس در انديشه زن نبود
شب و روز، زن سخت در كار بوددر انديشه شوي بيمار بود
يكي لحظه آرام و راحت نماندسر انجام از چنگ مرگش رهاند
بلي ـ اين نگارنده را باور استكه درماندگان را خدا ياور است
ولي اول او سازد اسباب را پس آنگه بر آتش زند آب را
چنين نظم هم شامل حال ماستاز اوّل و آخر مبرّا خداست
بر ايّوب آن همسر اسباب بودكه بر آتش جان او آب بود
========
به دل، بردباري خدا داد باد!از اين همسران، خانه آباد باد!
========
كنون نكتهاي را نمايم بيان ز نوع بلاها و ترتيب آن
كه تعريفها در روايات هست هم آنها كه در متن تورات هست
نباشند با نظم فطرت درست چو قانون و نظم طبيعت درست
منش روي نظمي بياراستم همآهنگ با فطرتش خواستم
ولي هست مفهوم و معني يكيبر اصل امانت بود متكي
========
در اينجا بگويم سخن از بلاكه انسان اگر ميشود مبتلا
همه رنج و خسران، جانكاه نيستهمه، مايه گريه و آه نيست
خدا داده سرمايهها بر بشر به راه تكامل شود ره سپر
ولي هست بسيار انسان چو ماكه راكد گذارند سرمايهها
توانمندي آن گه شود آشكار كه آرد قوانين فطرت فشار
نديدي كه از زير سنگ آسيا روان ميشود روغن دانهها
همين گونه هست از فشار نيازكه انسان شود بهر خود چاره ساز
نميبود اگر قدرت احتياج نميبود در علم و صنعت رواج
بدينسان «بلا» قدرت آوردن استنه بهر توان از ميان بردن است
نديدي كه در هر كجا، «تابلو» نشان ميدهد «هست» چيزي به تو
شود تابلو از بلا بر قراركند محتواي درون آشكار
هم اينسان بود معني امتحانكز آن «امتحان شو» نبيند زيان
شود آگه از قدرت خويشتن كه دارد نهان در روان و به تن
شد ايّوب پيروز در امتحانبشد نام او در جهان جاودان
ندانم به ديگر سرا چون بودچه، قدرش ز تعريف افزون بود
همين گونه باشد به پندار منبرابر به مقدار او قدر زن
بلي، همسر او پيمبر نبود ولي، صبرش از شوي كمتر نبود
چو خوش گفته سعدي به تعريف زنكه هرگز نگردد فراموش من
«زن خوب فرمانبر پارسا كند مر درويش را پادشا»
«برو پنج نوبت بزن بر درتچو ياري موافق بود در برت»
«همه روز اگر غم خوري غم مدارچو شب غمگسارت بود در كنار»
«كرا خانه آباد و همخوابه دوستخدا را به رحمت نظر سوي اوست»
نگويم موفق گر ايوب بودهمه از وجود زني خوب بود
ولي گر زنش داشت خويي دگريقين داشت در حال همسر اثر
بهشت برين است در دسترسچو همسر بود همدل و هم نفس
چه خوش گفته فرزانهاي اين سخنكه معراج مرد است دامان زن
بلي اسوه صبر، ايوب بودچو او را چنين همسري خوب بود