به نام خداوند مهر و ودادبخوان كاف ها يا سپس عين وصادّ
- س. 19، آ. 1 تا 15
كه ياد آوري مينمايد به مانهان كرد چون زكريا دعا
چو بود از خدا حاجتي خواستارندا داد كاي بارّ پروردگار!
همه امر هستي به تدبير تست تو داني مرا استخوان گشته سست
همه گشته مويم به پيرانه سرنخ شمع و روي سرم شعله ور
نبوده است در زندگي تا كنوندمي يادت از خاطر من برون
همي گوش دادم به فرمان تو همي بهره بردم ز احسان تو
خدايا! تو داني كه بيمم ز چيستپسر عم مرا هست و فرزند نيست
مرا همسرم پير و نازا بودنه از او مرا طفل پيدا شود
پس از نزد خود، اي خداوندگار!ببخشا به من نيز ميراث خوار
چنانش بگردان پسنديده خو كه باشد سزاوار ميراث، او
كه بر آل يعقوب و ميراث منكشد دامن سلطه خويشتن
ندا آمد از خالق مهر و دادكه اي زكريا! تو را مژده باد
تو را يك پسر بخشش ما بود بر او نام زيبنده، يحيي بود
نبخشيده خلقت خداوند او به نام و به فطرت همانند او
نبيّ خدا چون بشارت شنيددر او شادي و حيرت آمد پديد
بپرسيد كاي بارّ پروردگار!چسان رحمتت ميشود آشكار
چسان ميتوانم شوم بهرهور من پير فرتوت، از يك پسر
كه هم همسرم پير و نازا بودو هم يائسي عارض ما بود
ندا آمد از سوي پروردگار كه اي خواستار پسر! گوشدار
چنين كار بر ما بس آسان بودهر آن چيز ما خواستيم آن شود
تو را آفريديم از اين پيشتركه از تو به هستي نميبود اثر
كنون هم تو هستي و هم همسرتتوانم دهم حالت ديگرت
به فطرت شما را توان ميدهمز بار آوريتان نشان ميدهم
ندا كرد كاي بارّ پروردگار!نشاني بفرما به ما آشكار
بفرمود اين بر تو باشد نشانز گفتن سه شب ميشوي، ناتوان
تو را گفت در رفع حاجات نيستره ديگري جز اشارات نيست
ز محراب بيرون چو شد سوي خلقنميگشت بيرون صدايش ز حلق
ولي با اشارات اندرز داد به تسبيح، در هر شب و بامداد
چه خوب است اكنون نمايم بيانز احوال مريم، و تأثير آن
چو در معبد آن دختر نازنينبه سجده همي هشت رخ بر زمين
به خلق خدا بيشتر از توان همي بود غم خواره و مهربان
خدايش نشان داد راه رشاد ز خوان بهشتي به او رزق داد
ز كرّوبيان همدم او نمود غبار يتيمي ز چهرش زدود
كه چون گشت مادر به او بارورشد عمران روان در جهاني دگر
هم اينسان بشد مادر او ز دستچو پيوند خود را ز مريم گسست
بلي چون نداي خدا را شنفت ز جان و دل خويش لبيك گفت
خصوصاً كه از كاهنان يهود بسي مورد كين ديرينه بود
چه عمران بر آيين پيغمبري همي كرد آن قوم را رهبري
ولي كاهنان اين نميخواستندعليه پيمبر، صف آراستند
بر او عرصه كردند آنگونه سختكه او از جهان زود بر بست رخت
ولي چون به حنّا بداد اين خبركه باشد به پيغمبري بارور
ولي اين خبر هيچگه خوش نبود شنيدند، چون كاهنان يهود
به بد گويي از حنّه پرداختندبه آزار او بي سبب تاختند
به هر حال، مريم ز مادر بزادبه تقدير حق رو به معبد نهاد
پيا پي بر او زهر خود ريختندبسي دشمنيها بر انگيختند
نماندند يك دم، ز آزار او بسي فتنه كردند، در كار او
ولي گر خدا يار باشد چه غمنگردد ز سر يك سر موي، كم
خداوند چون رو به مريم نمودبه تنهايي خويش، كس دار بود
چو احوال او، زكريا بديد در او رقّت قلبي آمد پديد
يقينش شد از پيشتر، بيشتر كه از فضل رحمان شود بهرهور
بر آرد خدايش اگر آرزو چو مريم يكي طفل بخشد به او
در اين حال، در حضرت كبريابر افراشت با گريه دست دعا
ندا داد كاي خالق ذوالمنن ببخشاي فرزند پاكي به من
- س. 3، آ. 38 و 39
تو آگاه هستي ز احوال ما همانا تو هستي سميع الدّعا
چو او با خلوص اين دعا را نمودخدا هم به گوش پذيرش شنود
همانگاه او را ملك مژده داد به يحيي، يكي طفل نيكو نهاد
كه ميگردد او در صفات و كمالز مريم اگر بگذري ـ بي همال
بر او نام يحيي ز سوي خداست كه در خردي از جمله انبياست
به خردي بشارت به عيسي دهد نشاني ز پيغمبر ما دهد
به دين، پيروي از مسيحا كند تأسّي به پيغمبر ما كند
بزرگ است و پيغمبر است و حصوربدور از فجور است و كبر و غرور
به زهد از زنان ميكند اجتناب عمل ميكند بر اساس كتاب
به خردي درش علم و حكمت دهيمفراست، ذكاوت، نبوت دهيم
ز ما هست نسبت به مردم حنان به مادر پدر مشفق و مهربان
- س. 19، آ. 13 تا 15
اداي زكات است او را شعار خدا دار و خود دار و پرهيز كار
به زادن، به مردن، به روز معادبه يحيي، درود خداوند باد
========
مرا بود چون بر حقيقت نظربيان كردهام داستان، مختصر
نمودم ز گفت فزون اجتناب نيفزودهام بر بيان كتاب
مبادا كه گويم سخن ناصوابكه درمانده گردم به روز حساب
ولي هست آگاهتر، هر كسي كه پيرامن اين حوادث بسي
سوابق پي آمد، حواشي بودكه از اصل موضوع ناشي شود
از آن جمله اصحاب معبد بدندكه با حق گرايندگان بد بُدند
رقيبي به معبد نميخواستندز اهل ريا، صف ميآراستند
مگر تا نيابد حقيقتگرا برابر بر آنان يكي جاي پا
مگر پرده از چهرهها اوفتدنقاب از جبين ريا اوفتد
بيفتند از رتبه اعتبار بگردند در چشم حقجوي، خوار
از اين رو همي تهمت و افتراببستند بر بندگان خدا
كه گردند از كار معبد به دردر آن مجتمع بر نيارند سر
به فرمانروايي در آن مرز و بومپذيرفته بودند حكّام روم
به بيگانه بودند خدمت گزار ولي دشمن مردم آن ديار
برافراشته پرچم روم را كه غارت كنند آن بر و بوم را
به معبد چو شاهان صاحب علم نمودند بر مردم خود ستم
به كاخ تجاوزگر باج گير سرافكنده و خوار و فرمان پذير
ز يك سوي در خدمت دشمنان ز سوي دگر دشمن دوستان
حرام خدا را نموده حلال براي تجاوزگر بد سگال
حلال حدا را نموده حرام براي ستمديده تلخ كام
نه از دانش و درك در سر خبرنه در سينه از دين و تقوا اثر
سري كوچك اما شكمها قطور به دل كين و خشم و به سرها غرور
به كف گر چو موسي عصا داشتندبه تن فطرت اژدها داشتند
عرقچين به سر، مويها چون كلافسر و سينه پوشيده تا روي ناف
ز يك خرقه پوشانده بالا و دوشكف چرم و بندينهاي پاي پوش
تن و جامه گويي نديده است آبدرونهايشان، چون برونها خراب
همه ذكر آنها هيا هو گري همه فكرشان سحر و جادوگري
ز تحريف، پوشيده آيات را به شهرت كشيده خرافات را
از آن كاهنان كس ريا كارترنيابي به تاريخ نوع بشر
در اول همه، همدل و همكلام نمودند بر ضدّ عمران قيام
به تكذيب و تهمت به خشم و به زورنمودند او را ز معبد به دور
نمودند انكار از او رهبري همين گونه عنوان پيغمبري
بگفتند او ابتري بيش نيست ريا پيشه و خود سري بيش نيست
وليكن چو شد همسرش باردار بر او روز روشن نمودند تار
خصوصاً زماني كه او مژده دادبه طفلي خردمند و نيكو نهاد
كه او ميشود ناجي راستين ز سوي خدا بهر خلق زمين
چو ديدند حنّا شده بارداربشد كينه در سينهها آشكار
به هر سو كه ميرفت، زخم زبانبُد از سوي آنان به سويش روان
وليكن چو بيچاره دختر بزاددل آن ستم پيشگان گشت شاد
بگفتند: ديديد آن گول زن نگفته است غير از دروغي به زن
همه هر چه او گفت از سوي خويشبه غير از دروغي نميبود بيش
اگر راست بد آن بشارت كه داد چرا همسرش غير دختر نزاد
كه ديده است تا در جهان دختريخدا بر گزيند به پيغمبري؟!
خدا گر بخواهد گزيند كسي بود مرد كاهن، به معبد بسي
اگر خواست ناجي براي جهانيقين برگزيند ز ما كاهنان!
به خاطر نبردند جز نام خويشبماندند خوشدل، در اوهام خويش
ز مريم چو گشتند آسوده حال خدا دادشان اندكي گوشمال
بلي، زكريا كه نجّار بود به تحذير آن كاهنان لب گشود
زسوي خداوند الهام يافت به پيغمبري شهرت و نام يافت
خدا داند از هر كسي بيشتركه را برگزيند به سوي بشر
چه هر گوش، گيراي الهام نيستز هر ناي، آواي پيغام نيست
- س. 6، آ. 124
چو او نقل پيغام آغاز كردكهانت به تفتين زبان باز كرد
از اين رو كه آگاه سازي خلقز هم ميدرد خرقه زرق و دلق
كهانت چو اين را نميخواستندعليه پيمبر صف آراستند
به تكذيب و گفتار و كردار بدنهان و آشكارا، ز روي حسد
نمودند بر مردمان وا نمود كه بر زكريا رسالت نبود
بجز كاهن آگاه و هشيار نيستبراي نبوّت، سزاوار نيست
ولي زكريا به تبليغ دين نترسيد از حيله و خشم و كين
نه پيوند خود را ز معبد بريدنه از كار تبليغ دم دركشيد
چنان بود كوشنده و پايدار كه هر روز شد بيشتر استوار
كهانت سپس خواست با عرض پولخورد زكريا از آن جمع گول
مگر دست بر دارد از كار خويشبه سازش بگيرد رهي تازه پيش
نهادند هميان زر پيش او كه تا رخنه سازند در كيش او
چه هركس كه با پول وجدان فروختمنش، دين و آيين و ايمان فروخت
مخالف نماند به كردارشان رها سازد آزاد در كارشان
ولي آن پيام آور راستين همي خورد روزي، ز كدّ يمين
به گنج قناعت نمود اكتفانپذرفت از كاهنان رشوه را
چو مأيوس گشتند از كار خويشگرفتند راه مماشات پيش
مگر تا يكي فرصت آيد به پيشبريزند در جان او زهر نيش
به تدريج، چندين حقيقت شناس نمودند از نور او اقتباس
پس آنگه كه آمد زماني فراز كه حنّا كند رو سوي چاره ساز
كند نذر خود را به معبد ادابه خدمت برد مريم خويش را
به همراهي شوهر خواهرش ببردند آن نازنين دخترش
در آن معبد آثاري از زن نبودبجز كاهناني تهمتن نبود
هداياي معبد، نذورات آن منابع، مآخذ عيان و نهان
ز املاك موقوفه، هر گونه باج ز هر گون دعاوي، وصول خراج
ز هر كس به هر نام و عنوان كه بودبه عنوان معبد گرفتند سود
همان كاهنان فراري ز كار بر آن گنج زر، صاحب اختيار
كه بودند از آن، جملگي بهرهوربه همدستي و ياري همدگر
تهي دست و محرومها، بي شمار نه تحصيل دانش، نه كسب و نه كار
برون، جاي معلول و بيمار بود درون، جاي بيكار و پروار بود
تنان فربه با مغزهاي عليل سر خوان پر نعمت از هر قبيل
برون با ريا كاري آراسته درون از خدا باوري كاسته
نه ذكر خداوند و نه فكر خلقشكمها تلنبار، تا راه حلق
چنين مردمي را كه مريم بديددلش چون كبوتر به سينه تپيد
نميديد بر خويش، راه گريز عقابان بر او كرده چنگال تيز
بر او پشت سر بسته گرديده راهنميديد در پيش رويش پناه
ولي ديد بهتر كه خواهد اماندر آن بي كسي، از كس بي كسان
چو با خويش اينگونه انديشه كردنهال اميدش به دل ريشه كرد
كه پيش خدا، كاهنان كيستند نخواهد گر او، ديگران نيستند
دري را كه دست خدا كرد باز ز دست جهاني نگردد فراز
سر كاهنان، حيله بنياد كرد به تلبيس و نيرنگ فرياد كرد
كه بر طبق آيين و دين و سننبه معبد نميبود از اين پيش زن
كنون نيز گرديد بدعت گزار زني گر گزينيد خدمت گزار
مگر اين همه مردها مردهاندكه زن را پي خدمت آوردهاند
سخن چونكه با بدعت آغاز شدزبانهاي اهل ريا باز شد
كه معبد نبوده است چون جاي زننبايد كه در آن رسد پاي زن
وليكن زبان و دل كاهنان نميبود همراي و همداستان
زبان ريا از نفاقي كه داشتبه نو آوريها وفاقي نداشت
ولي در نهان داشت اين آرزوكه گيرد مگر بهره از كار او
از اين روي گشتند همداستانكه شورا نمايند در كار آن
ز رأي نهان شخص خائف نبود در آن رأي گيري مخالف نبود
چو مريم بدين سان پذيرفته شدبه نوعي دگر، وضع آشفته شد
هر آن كاهني داشت اين آرزو كه مريم در آيد به فرمان او
به عذري كه باشد بر او سر پرستچو خدمتگزارش بيارد به دست
ز معبد خورد اندكي آب و نانبه كاهن كند خدمت رايگان
بر آن كاهنان چيز بهتر نبودكه گيرند بي كار و سرمايه سود
بدين گونه هر كس بسي جهد داشتكه در خدمت خويش او را گماشت
پديدار شد بينشان اختلاف كشيدند تيغ زبان از غلاف
به خشم و ستيز و تخاصم شدندز خود خواهي از مردمي گم شدند
در آخر يكي مرد اهل تميز مبدّل به سازش نمود آن ستيز
ره سازگاري عيان ساختند كه در داوري پشك انداختند
قلمها در آب روان افكنندهر آن چيز شد آشكار آن كنند
به مريم كسي ميشود سرپرستكه در آب شد خامهاش پاي بست
قلمها فكندند هر يك در آبكه گشتند در آن روان با شتاب
ولي خامه زكريا بماند همانجا كه افكندش آنجا بماند
چو تيري به قلب حريفان نشستبشد زكريا بر او سرپرست
مگر تا بكوشد به تعليم اوبكاهد ز تنهايي و بيم او
بدينسان نگرديد مريم جدادمي از تعاليم مرد خدا
وليكن از آن مردم نا به كارهمي ديد مريم ستم بي شمار
به معبد، شب و روز در كار بودبه انجام دستور ناچار بود
هر آن كاهني بيش و كم كار داشتهم او را به انجام آن ميگماشت
نه تنها نميديد از كس كمك ولي بي سبب، خورد هر دم كتك
غذايش به حدّ كفايت نبود به ظلم و ستم حد و غايت نبود
به عمدا نمودند آن كاهناندلش را شكسته تنش ناتوان
ز عمران دلي پر ز كين داشتندو از زكريا همين داشتند
به مردن چو عمران شداز صحنه دورو با زكريا نبد دست زور
هر آن كين كز آنان به دل داشتندگناهي ز مريم ميانگاشتند
شد آن گه كه تا عقده خالي كنند به آن طفل معصوم، حالي كنند!
كه بايد دهد بي گنه طفل خرد تقاص كس زنده وآن كس كه مرد!
همين گونه چون پشك انداختند دگر شخص پيروز بشناختند
كس ار هر چه خواهد بيارد به دستبه سختي تحمل كند يك شكست
گمان ميكند كاين جهان آن اوستنه حقي به دشمن شناسد نه دوست
بدين گونه بودند آن كاهنان دل آسوده از رنجش ديگران
هويدا، غم خلق و دين داشتندنهان، زيور و زر ميانباشتند
نشاني به دلها ز مردم نبود يكي جرعه آب، در خم نبود
عصا بود در دستشان چون كليمولي بهر تضريب طفلي يتيم
عصا آلت دست چوپان نبود عصا حامي گوسفندان نبود
عصا پيش فرعون نبود اژدها ستم ديده با آن نميشد رها
عصا بود در دست آن كاهنان به تأييد كردار جادوگران
عصا آلت شقّ دريا نبود بجز حربه در دست آنها نبود
عصا آب از سنگ جاري نكردلب تشنهاي، آبياري نكرد
عصا بود ابزار ابراز خشمعصا سيل ميكرد جاري ز چشم
به پا و سر مريم بي نوا عصا خرد ميشد به نام خدا!
نبود آن به دست علي ذوالفقاربراي معاويهها بُد حصار
همين گونه موي سر و ريش بود عرقچين و نعلين درويش بود
ز بند كمرها و پشمينه دلق همي بند بستند بر پاي خلق
بر اين قوم، مريم چو بد رو به روتصور نما مريم و حال او
خداوند اگر يار مريم نبود به زخم دلش هيچ مرهم نبود
به ياري او، زكريا گماشت غذا، ميوه، كرّوبي ـ ارسال داشت
تحمّل، تصبّر، اميد و نويدبه الهام در جان مريم دميد
چنين گشت يك نازش راستين براي تمام زنان زمين
زنان را بود مايه افتخار سه ديگر كه مجموع باشد چهار
بقاي بشر از وجود زن است فزونتر از اين در يقين من است...
به تاريخ هستي بود چهار زنشكوه زنان را بهين جار زن
به هر حال، مريم چنان شد رشيدكه آورد عيسي ابن مريم پديد
چو او را روان و رحم پاك بود در آن نفخه از فوق افلاك بود
نه هر كس ز هر گونه زهدان بودكه شايستگي لازم آن بود
ز زهدان پاك و ز شير حلال روان است هر كس به سوي كمال
اگر گل بريزد بر روي زمينننوشي ز آميزه، گل انگبين
جو خواهي بر آيد ز گل گلشكربه گلدان آماده، شكر ببر
چه گويم، به هر حال در آن كُنشتچه آمد به مريم ز كردار زشت
قلم شرم دارد، نمايد بيان از آن، ناجوانمردها، داستان
نگويم به مريم چها ميگذشت ز ظاهر صلاحان باطن پلشت
وليكن چو او را خدا يار بودز كردار بد، خير در كار بود
در آن كوره او چون زر ناب سوختولي او به استاد خود ديده دوخت
سر انجام از او ساخت يك گوشواردر آويخت بر گردن روزگار
كه همتاي او جز سه كس نيز نيستچنو زينتي گردن آويز نيست
كه هر كس نمايد بر او افتخار به غير از بد انديشه نا به كار
نديدي اگر شخص مريم يكيستولي نوع تصوير مريم بسي است
چو ر ملت و قوم و نسل و نژادبه نوعي ز مريم نمايند ياد
تو گويي كه از نسل آنان بود ز نوع بلافصل آنان بود
چو هر كس كه در او نظر ميكند نژادش از او مفتخر ميكند
هنرمند افراطي تيره پوست به عكسش دهد حالتي «تيرهدوست»
عرب مينماند به مريم نگاه عرب گونه با چشمهاي سياه
تو گويي كه باشد يكي حور عينكه آمد ز جنّت به روي زمين
بود رنگ او در «ميان آسيا»همانند گندم كه هستيم ما
رخي بيضوي ديدگاني گشاد نماينده مردم اين نژاد
وليكن به مشرق بود زرد پوستبه تصوير او حالت نسل اوست
وليكن سفيدان و چشم آبيانچو خود مينمايند تصوير آن
ز هر ملت و قوم تصويرگر ز احساس و عشق و فنون و هنر
به تعظيم و تكريم و عرض ادبنمايد به قوم خودش منتسب
همين گونه تصوير عيسي بودبه هر جاي و در هر كليسا بود
نمايد، كه هر كس كند آرزوكه اي كاش ميبود مانند او
ندانسته، هر شخص، در هر دياربر اين اسوهها ميكنند افتخار
گمان داشت هر كاهني از حسد كه محسود را، از حسد بد رسد
ندانست مريم شود ماندگار چو يك اسوه، سر تا سر روزگار
كه چشم جهان روشن از نور اوستشود منبع خير دشمن و دوست
همين گونه گرديد فرزند اوپيمبر ز روح خداوند او
بزرگش چنان مردمان يافتند كه از عشق افسانه بر بافتند
چنان در مقامش غلو كردهاندكه از او خداوند پروردهاند!
چنين گفتگو نيست در حدّ منكه در شأن اهل علوم است و فنّ
مرا آگهي هيچ از اسرار نيستنظر جز به پيدايي كار نيست
نظر هست بر كرده كاهنان وز آن ميكنم نقل اين داستان
پس آن به كه اكنون كنم بازگشتبه دنباله ظاهر سر گذشت
نبودند آن كاهنان كور و كركه بودند از نيك و بد با خبر
ز عمران، به خوبي خبر داشتندسجاياي او در نظر داشتند
حليم و كريم و خردمند بود طرفدار خلق و خداوند بود
از آن مرد حق باور ارجمند نميديد هرگز كسي ناپسند
چو عمران، نبُد زكريا جز اينبه فضل و كرم، همّت و علم و دين
همي بود با مردم مستمند بسي دست و دل باز و همت بلند
به گاه قضاوت به گفت و شنفتبه جز حق نديد و بجز حق نگفت
نخورد او در اين روزگار سه پنجيكي لقمه نان، جز از دسترنج
ز كار و هنر بهره بردار بودپي رفع حاجات، نجّار بود
ز صندوق معبد پشيزي نخوردز دست توانمند، چيزي نخورد
همي بذل ميكرد بر آن و اينز كارانه و كسب و كد يمين
چو او بر طمع كرده بد در فرازكسي لب به تهمت نميكرد باز
دل و جاني از مهر آكنده داشت تني پر توان و سري زنده داشت
همي بود با ياد پروردگارستمگر ستيز و ستمديده يار
بجز كاهنان هيچ دشمن نداشتبد انديشي از مرد، يا زن نداشت
همان دشمني نيز بُد بيدليلز كين حسودان و بغض بخيل
كه او را پيمبر نميخواستندنگه بسته، رهبر نميخواستند
چو كس بر حقيقت فرو بست چشمگر از حقّ بگويي در آيد به خشم
چو هر كس طرفداريش مينمود بر او باز ميشد زبان حسود
كسي را كه رو سوي خلق و خداستبد انديش گويد ز روي رياست
به كژدم بجز زهر در نيش نيستعسل بر زبان بد انديش نيست
بگفتند در آشكار و نهان كه دودش نميخيزد از دودمان
خودش ناتوان است و همسر عقيمگرفتار رنج و عذابي اليم
چنين كس كه بي پشت و نازا بودكه گويد كه پيغمبر ما بود؟
اگر او بود بر گزين از خدا براي زن خود نمايد دعا
كرا زن عقيم است و فرزند نيستنگاهش به سوي خداوند نيست
چوازخويش ميراث خواريشنيستپس او مردي آينده انديش نيست
چو بر گشت، از اين جهان روي اوبرند ارث، اولاد عمّوي او
كه هستند در جمع ما كاهنانبگيرند از آن بهرهاي رايگان
از او رنج و امساك و كار و تلاشز ميراث بر، راحتي در معاش
ز فقدان فرزند چون در غم استاز اين رو دلش مايل مريم است
ز فرزند دارد به دل آرزوبه ناچار دارد محبّت به او
نه از شيوه و خوي پيغمبريستجز آثار كمبود فرزند نيست
چو او بود پيغمبر و بردبارهمي گشت او بيشتر استوار
از اين نيشهاي ز اندازه بيشنميكرد ترك او تكاليف خويش
ولي همسرش اين تحمل نداشت تحمل بر اين خارها، گل نداشت
دلي داشت از زخمها پر ز خونكه ميريخت از ديدگانش برون
ولي يار و غمخوار و دلجوي خويشبه دنيا نميديد جز شوي خويش
چو ميگشت شو نزد او آشكار بر او گوهر سرخ ميشد نثار
برون زخم ميخورد از كين و رشكدرون رنج ميبرد از آه و اشك
بهر جا كه ميرفت رنجور بود خيالش ز آسودگي دور بود
از اين پيش گفتم كه هر صبح و شامرسيد از نهان بهر مريم طعام
چو لطف خدا را به مريم بديدبه ديگر كسان هم مسلّم بديد
كه لطف عميم خدا هست عام بود شامل بندگانش تمام
هر آن كس نهد سر به فرمان اوبرد بهره از خوان احسان او
نبيّ خدا روزگاران پيش دعايي نميكرد در حق خويش
ولي خواستش غير ديني نبود ز مردم رها، خويش بيني نبود
پس او از خداوند فرزند خواستكه باشد هدايتگر راه راست
يكي وارث صالح انبيا هم از او و هم آل يعقوب را
خداوند كرد آن دعا مستجابيكي كودكش داد عالي جناب
كه در كودكي بود صاحب نبوغشد از انبيا پيشتر از بلوغ
به قرآن ورا نام يحيي بود مبشّر به آيين عيسي بود
بدين گونه شد بسته از كاهنانره كينه ورزي، زبان و دهان
ولي گشت بغض و حسد بيشترز فرزند آري به پيرانه سر
بماندند تا فرصت ديگري گشايند بر كينه توزي دري
چه آنها پيمبر نميخواستند بجز خويش داور نميخواستند
چنين فرصت آنگاه شد آشكار كه بي شوي مريم بشد باردار
نهان كردش آن دختر نازنين وليكن نه از ديده تيز بين
خصوصاً زناني كه زايشگرند به ديدي دگر بر زنان بنگرند
نميماند از ديد آنها نهانيك اندك تحول به حال زنان
سخنهاي در گوشي آغاز شد زبانزد ميان زنان، راز شد
به زودي بشد مجمع كاهنانبه تحقيق در كار اين داستان
چو مريم چنين آبرويش بريختبناچار سوي بيابان گريخت
بخوانيد دنباله داستان كز اين پيشتر كردم آن را بيان
چنين وقعه چون اتفاق اوفتادبهانه به آن كينه توزان بداد
كه بر زكريا فزونتر ز پيشبريزند با نيش خود زهر خويش
زبان و قلم را نباشد توانبيان كردن چند و چوني آن
نمودند آن كاهنان از عوامبه ميدان آن شهر يك ازدحام
وضيعان، شريفان ز خرد و كلانز هر سوي گشتند آنجا روان
چو اين داستان را به آن كس رساندچنان شد كه در خانهها كس نماند
خبر، جز نبي و ز مريم نبودكه اين تهمت كوچك و كم نبود
دو شخصي كه در منظر خاص و عاممكان جسته در موضع احترام
يكي بود پيغمبري راستگو حكيم و خردمند و فرخنده خو
دگر بود قديسهاي پاك جانپرستار خلق و خداي جهان
شده طرح يك اتهام بزرگ به دو بره از سوي يك گله گرگ
نبي متهم گشته بُد بر رياحمايت نمودن ز فسق و زنا
- كيفر شخصي كه به دروغ خود را پيغمبر بنماياند و رياكاري كند و از زناكار و جادوگر حمايت نمايد، مربوط به تشخيص و تصميم داوران بود.
دگر متهم بُد به جادوگري هم آبستني حين بي شوهري
كه اين هر دو جز مرگ كيفر نداشتجز آتش مكافات ديگر نداشت
به تورات در سوره لاويان نموده است تكليف او را بيان
- طبق تصريح آيه 27 از باب بيستم و آيه 9 از باب بيست و يكم در سفر لاديان، جادوگر بايد سنگسار و كشته شود و زني كه از خانواده بزرگان مرتكب زنا شد بايد سوزانيده شود.
وليكن به دعواي پيغمبران نگرديده حكمي به ظاهر بيان
مكافات دعواي پيغمبري همي گشت از كاهنان داوري
كه او را چو عيسي به دارش كشندو يا همچو يحيي سرش را بُرند
شگفتا تني چند معبد نشيننمودند خود را خداي زمين
نه پيغمبران را پذيرا بدندنه همراي با اهل دنيا بدند
در اقليم آنها خدا حق نداشتكسي را به امر نبوّت گماشت!
وگر راضي آن چند داور نبودبه نوع بشر حق باور نبود
بر اين باور و طرز انديشه بودكه شد جمع مردم فراخوانده زود
كه بر كيفر آن دو شاهد بوندوز اجراي آن اهل عبرت شوند
كه مريم چو هيزم درافتد به ناررود زكريا چو عيسي به دار
نبودند از عاقبت با خبر كه خواهد خداوند چيزي دگر
كه را پايداري ببخشد خدايز طوفان هستي نجنبد ز جاي
در آن شور و غوغاي ز اندازه بيشنبيّ خدا رفت با پاي خويش
چنين است كردار پيغمبران ندارند بيمي ز غوغاگران
توكل چو بودش به پروردگاربه دل مطمئن بود و تن باوقار
ز آرامشش ذرهاي كم نبود بجز اينكه آگه ز مريم نبود
كه او گشته بود از نظرها نهاندر انجام امر خداي جهان
ولي زكريا بر آن بي گناهنظر داشت پيوسته بر طول راه
ز زخم زبانها و تهديد خويشنميداد از دست اميد خويش
دلش با خدا بود چشمش به راهكه گردند آن كاهنان رو سياه
ولي از سوي كاهنان اتهام همي گشت تشديد بهر عوام
كه هان! گر كه مريم گنهكار نيستفرارش ز معبد، و مردم ز چيست
همه شهر را جستجو كردهايمز هر شخص پرسش از او كردهايم
نجستيم از او به جايي نشان نه در معبد و شهر و بيرون آن
پس از بيم كيفر ز فسق و فجورنهان، گشته از مردم و شهر دور
ولي گر بياريم او را به چنگ در آتش كشيمش بدون درنگ
جز اين، كيفر آن گنهكار نيستكهانت از او دست بردار نيست
ولي حامي او كه در چنگ ماست به جايش گر افتد در آتش رواست
چه، هر كس دهد مجرمي را فرارشود جرم در حق او بر قرار
خود او از ريا، ني خدا باوريكند دعوي حق پيغمبري
دگر نيست ما را قرار و شكيب ز كردار اين مرد مردم فرب
همين حامي مريم زشتكاركنون داده او را ز كيفر فرار
پس او نيز بايد شود سنگسار و يا گشته مصلوب بالاي دار
چو اينها بيان شد در آن ازدحامبپا گشت طوفاني از خاصّ و عام
بگفتند با يك صدا ـ مرگ باد به كذاب و بد كاره و بد نهاد
نلرزيد بس زكريا چو كوه ز غرّيدن و جنبش آن گروه
ولي پيش از آني كه آرد فسونچنان مردمي را به حدّ جنون
پديدار گرديد زوبين نور به چشمان آن جمع از راه دور
كه ميآمد آرام آرام پيش و زوبين ديگر در آغوش خويش
چو ميآمد او يك قدم پيشترهمي گشت انوار او بيشتر
چو گرديد نزديك و نزديكترشد آن نور كم كم به شكل بشر
كه درّي گرانمايه همراه داشتچو خورشيد، كو در بغل ماه داشت
سر انجام ديدند دوشيزهايستكه جز مريم پاك پاكيزه نيست
در آغوش او كودكي خرد بود كز اسرار خلقت ره آورد بود
به هر يك قدم پيشتر ميگذاشتبه قلب دغل نيشتر ميگذاشت
به پايان ره با جلال و شكوهچو پيكان فرو شد به قلب گروه
كساني كه بودند نزديك راه نديدند در او اثر از گناه
نه در تن شكست و در چهره غمنه انديشناك و ملول و دژم
در آن خاكيان او سر افراز بودبر افلاكيانش سر ناز بود
هرآنكسكه ميديدش ازخاص وعامبري مينمودش از آن اتهام
كه تهمت بر اين كس سزاوار نيستبه دامان اين گل، يكي خار نيست
به رخسارهاش هالهاي نور بوددر آن حال اندوه، مسرور بود
نمادي مجسّم ز اضداد بود هم اندوهگين بود و هم شاد بود
همش زانوان زير تن لرزه داشتهم او هيبت حيدري شرزه داشت
تنش بود رنجيده از زايمانروانش ز روح خدا پر توان
گهي خواست كودك نمايد نهانگهي تا نمايد به خلق جهان
ملخصّ بگويم به تعريف حال كه بود او نمود شكوه و جلال
ز سوي دگر بانگ و فرياد خلقگره خورد چون عقده در ناي و حلق
دگر يك زبان سخنگو نماند به ميدان اثر از هياهو نماند
چو دريايي آرام ماند از خروشكه از آن صدايي نميشد به گوش
از آن حال و خاموشي سهمگين چو گوش كران شد فضاي زمين
به رخسار مردم بشد جاي كينشگفتي و پرسشگري، جانشين
كه اين حور جنت بود يا ملكبود از بهشت برين يا فلك؟
گريبان و دامان چنان است پاككه بر آن غباري نيابي ز خاك
نميديدمش گر از اين پيشتر نميخواندم او را ز جنس بشر
بدون گمان اين بشر مريم استكه با بيكس و بينوا همدم است
نه در معبد است و كنيسه، نه ديرهمانند او اهل كردار خير
چنين گفته در شأن مريم نبودكه گوييم از اين كاهنان كم نبود
نماينده عصمت كبرياست كه در معرض ديد ننگين ماست
يقين است كاو گنج نگشودنيستدر آغوشش اين درّ دردانه چيست؟
نبوده است هرگز ميان بشر زني طفل آرد بدون پدر
نه مريم بود دختري طفل دزدنه شيرش بود تا بگيرد به مزد
چو اين پاك هرگز تبهكار نيستپساين طفل در دست مريم ز كيست
ولي مينمايد چنين دختري كه مادرتر است او ز هر مادري!
نمايد پسر، شيره جان اوستفروغ دل و نور چشمان اوست
چه هر دم به كودك نظر ميكندز رازش جهان را خبر ميكند
چو چشمي بيان ميكند داستانهمان به كه خاموش ماند زبان
نه تنها هويدا ز چشمان اوستكز اندام و از جسم و از جان اوست
همه جمع در بيم و اميد بود يقينش همه شك و ترديد بود !
وليكن كهانت بد اقبال بود هراسان و حيران و بد حال بود
چو ديگر كسان مانده خاموش نيزنه راه گريز و نه روي ستيز
حسادت، خباثت، خصومت، عناد بدر كرده انصافشان از نهاد
نظرها نميديد، غير از عفاف نشانهاي عصمت به حدّ كفاف
ولي سينهها چون پر از كينه بوددر آنها همان خوي ديرينه بود
اگر ديده از كينه گرديد كور ندارد ز خورشيد احساس نور
ولي مريم آرام ميرفت پيش در آن جمع حيران گم كرده خويش
بشد تا به نزديك معبد رسيدبه تعظيم آن لحظهاي آرميد
به تسبيح و تحميد حيّ ودودسر آورد رو سوي معبد فرود
به دل گفت شكر خداوند خويشز ميلاد مسعود فرزند خويش
چنان از صفا كرد حمد و سپاسكه غوغا در افتاد در جان ناس
اگر در دلي شك و ترديد بود نسيمي صفا بخش، آن را زدود
از آن كاهنان، آنكه انصاف داشتهراسان قدم پيش مريم گذاشت
ز غيبت سرش را در افكند زير بپرسيد از آن مادر بينظير
بپرسيد اي مريم! اين طفل كيستدر آغوش بگرفتن او ز چيست؟
پدر، مادرت هر دو بودند پاك خطايي نكردند بر روي خاك
بگو كودكت از كه دارد نشان كه داري در آغوش خود همچو جان
چو مريم به امر خدا داشت صوماز اين رو دهان بسته بُد پيش قوم
اشارت نمود او به فرزند خويشكه از او بپرسيد پرسند خويش
در اين حال آن جمع، حيران شدندمرددّ، پريشان، هراسان شدند
كه قادر به گفتار، نوزاد نيستزبان بسته در گفتن آزاد نيست
در اين حال عيسي زبان باز كردبه روز نخستين، بس اعجاز كرد
در آن جمع خاموش و حيران چنينبيان كرد با گفتهاي دلنشين
به آهنگ يك آسماني ندا بگفتا منم بندهاي از خدا
در اعماق قلبم يقين دادهاند كتاب هدايات و دين دادهاند
ادا مينمايم نماز و زكات به امر خدا در زمان حيات
بمانم بر اين مادر پاك جاننكو كار و حق باور و مهربان
سلام خدا شاملم هست نيز گه زادن و مردن و رستخيز
چو اين گونه عيسي شهادت بدادشرر در نهاد كهانت فتاد
نفسها فرو مرد در نايشان به خاك مذلّت بشد جايشان
به تعظيم و تكريم هر كس كه بودبياورد سر پيش مريم فرود
ز تهمت زدن بر چنان روح پاك فتادند از شرمساري به خاك
هم از آنچه عيسي در آن جمع گفتبرون آمد از پرده راز نهفت
دگر آبرو بر كهانت نماند نشاني در آن از ديانت نماند
تهي ماند اطرافشان از مريد و پيوند مردم از آنان بريد
دگر كس سوي كاهن بَد نرفت ز تقصير آنها به معبد نرفت
گنه كرد چون كاهن بد نهاد از آن، معبد از اعتبار اوفتاد
چو بد خدمتي ميكند سر پرست رود حرمت سازماني ز دست
ولي مار جسم از لگد گشته ريشبه پاها فرو ميبرد نيش خويش
منه پاي هرگز بر اندام مار كه آسيب بيني از آن نا به كار
در اين كار، هرگز نشايد درنگكه كوبي سر مار با ضرب سنگ
كهانت شد و در كمين گه نشستكه تا فرصت كافي آرد به دست
از اين پيش گفتم به عيسي چه كردستمكار دون با مسيحا چه كرد
كشيدش به ظاهر به بالاي دار كه تا زهر خود را بريزد چو مار
وليكن خدا با حقيقت بود فنا همدم پست طينت بود
نبيني كز آن كاهنان نام نيستبجز لعن و نفرين به فرجام نيست
ولي تا ابد عيسي و مريم است كه آرام جان بني آدم است
به هر حال مريم از آن زايمانبه جان پر توان بود و تن ناتوان
نيازي به آرامش جسم داشت ز انبوه مردم برون پا گذاشت
هماره خداوند را ياد داشت در آغوش، چون روح، نوزاد داشت
روانش چو يك لمعه نور بود ولي جسم او سخت رنجور بود
از اين روي با حالتي بس شگفتاز آن جمع مبهوت دوري گرفت
همي رفت او با شكوه و جلال روان شادمان بود و افسرده حال
نيارم بگويم به تعريف چون برآيم برون از چنين آزمون
مرا بيم باشد كه چون ديگرانكنم كفر گويي در اين داستان
چه تعريف بالاتر از فهم ماستخطر آفرين، گفتن از وهم ماست
كه را زهره باشد بگويد كه چونبشد روح در بطن مريم درون
در آن جاي پاكيزه آن كار كرد كه ماند به كردار اسپرم مَرد
در اين وقعه انديشه چند و چونكشاند بشر را به حدّ جنون
تعقلّ كشاند به كفر و گناه تديّن، خدا خواندن از اشتباه
تعقّل كه از دانش آدميست به تعريف ديني همآهنگ نيست
وگر باوري بي تعقل بود كجا در مسير تكامل بود؟
نخواهيم يابيم، مقصود خويشنپوييم اگر راه خود را به پيش
چرا، چند و چون گر كه در دين نبودتحرّك به فرهنگ و آيين نبود
مترسيد ياران ز چون و چرا سكون ميشود باعث قهقرا
كه در داستانها تأمّل كنيمدر ايجاد پاسخ تعقل كنيم
بلي آنكه خلّاق هستي و ماستكند خلق هر چيز هر گونه خواست
ولي او به ما امر فرموده استبه قرآن به ما راه بنموده است
در اكناف گيتي بكن جستجو ز كيفيّت خلق و فرجام او
غرض، فهم چون و چرايي بودوگر كار كاري خدايي بود
چه، چون و چراها گشاينده استهمه رازهايي كه پاينده است
خصوصاً كه باشد بشر در زمين خداوند خلاق را جانشين
عجب نيست چون و چرايي كندمجاز است كاري خدايي كند
در اينجا مثل حال مريم بودكه يك آزمون مسلّم بود
خدا هر كه را بر نبوت گزيدز يك زوج آورد او را پديد
جز عيسي ابن مريم كه بابا نداشتبزاييد مريم كه همتا نداشت
چنين وقعه از منظر خاص و عامنباشد مگر منشأ اتهام
اگر با هم آن روز آنجا بُديم هم انديشه با ديگران ميشديم
هم امروز هم كس ندارد قبول كه بي شوهر و پاك، زايد بتول
مگر آنكه او فطرتاً در نهاد به امر «بدأ» باشدش اعتقاد
براي چنين شخص هم مشكل است پذيرد كه اكنون «بدأ» حاصل است
مگر اينكه از پيش آيد خبرز سوي خداوند بر آن بشر
كه خواهد كند خلق از يك كلاميكي طفل را بر خلاف نظام
ولي زكريا هم آگه نبود كه عيسي بدين گونه يابد وجود
از اين رو چو مريم بشد باروردچار شگفتي شد از آن خبر
به هنگام زادن چو غيبت نمود خبردار از اصل علّت نبود
پس او هم چو مريم پديدار شد به اندوه و حيرت گرفتار شد
ندانست از او چون حمايت كند دفاع از «بدأ» وز طهارت كند
به آن كاهنان حسود و عنود چسان ميتوانست حالي نمود
كه عيسي وجودش ز روح خداستبه هر گونه او آفريند رواست
خبر داشت كز مريم آيد پديدكسي كاو خدا خواهدش برگزيد
ولي هيچ باور نميداشت او كه آرد يكي طفل نا كرده شو
از اين رو گرفتار ترديد بودحمايت نكردش چه نوميد بود
به ياري اگر هم زبان ميگشوددر آن حال هرگز نميداشت سود
خصوصاً كه از كاهنان، خويش همبه كفر و ريا گشته بُد متهم
فقط مريم از امر آگاه بودكه حملش به فرمان الله بود
به او از خداوند ياري رسدگرانمايه رستگاري رسد
از او چون حمايت كند كارسازبه ديگر كسانش نباشد نياز
همانسان كه گفتم خداوندگاررهانيديش از هر بد روزگار
ولي مريم آسان تحمل نكرد يتيمي، ستم، رنج و بهتان و درد
خبر از خداوند و از خويش داشتولي دشمناني بد انديش داشت
ز هر اتفاقي گرفتند سود كه تا از نهادش برآرند دود
خدايي كه خود خلق را آفريدهمه هر چه خواهد بيارد پديد
به مريم چرا نيز شوهر ندادكه زايد همو طفل با قلب شاد
چو ديگر زناني كه از شوهريبزادند آسوده پيغمبري
هويدا بود اتّهامي چنين شود بهر مريم خطر آفرين
خدايا چرا آفريدي خطر سپس كرديش ايمن از آن به در؟
مرا هست منظور از اين چند و چونكه خود را كشم از جهالت برون
تفكر كنم تا بيابم جواب نهم پاي خود در مسير صواب
به دفتر كنم ثبت هر يادمانمگر تا بماند پس از من نشان
يكي گر ز پاسخ شود بهرهور نرفته است بيهوده عمرم هدر
مرا اجر و مزد و تلافي بوديكي هم اگر بود، كافي بود
گر افزون شوند آگهان از سخنبسي سود باشد از اين زيستن
پس اكنون عزيزم بدون شتابنگر تا چه باشد به پرسش جواب
جهان راست نظميكهخودكارنيستدگر گون شدنها پديدار نيست
چو دوران عمر بشر كوته است نبيند چه پيش آمدي در ره است
وگر نيز بيند يكي اتفاق كه با نظم جاري ندارد وفاق
چو آگه نميباشد از چند و چوندر آيد ز حيرت به حال جنون
نديدي چو ميلاد عيسي رسيد شد انصاف از مرد و زن ناپديد
پذيرفت هر كس چنين اتهام كه آورد كودك ز فعلي حرام
وليكن چو عيسي زبان باز كردبه تعريف خود، گفتن آغاز كرد
سخن گفتن او كه اعجاز بوداز آن طفل روشنگر راز بود
كه آري به كار جهان نظم هستوليكن خدا را بود باز دست
- س. 5، آ. 64
هر آن چيز خواهد بيارد پديدميان همانها كه پيش آفريد
- س. 3، آ. 46 و 47
و يا اينكه خلقي دگرگون كندو يا اينكه از نظم بيرون كند
و يا اينكه خلقي جديد آورد به هستي بدائت پديد آورد
نظام كنوني سر آغاز داشت ز نو آفريني، كهاش باز داشت
اگر خواست خلقي نوين زود و ديركهاش ميتواند شود پيش گير؟
به قرآن مثالي مسلّم بودكه خلق مسيحا چو آدم بود
- س. 3، آ. 59
كه بوده است بيرون ز نظم نظامفراتر ز انديشه خاص و عام
كسي كو بسازد ز گل آدمي تواند كند از زن و از دمي
به گل در دميدن بود سهلترو يا در دميدن درون بشر
به هر حال عيسي ز روح خداستكه از جمله برترين انبياست
نبود اگه از خلقتش هيچ كس فقط مادرش بود آگاه و بس
به او هم بفرمود ـ بندد زباننگويد ز كيفيت خلق آن
نميكرد ثابت گواهي او بر آن كاهنان بي گناهي او
وگر بود شاهد بر او خاص و عامنميشد مبرّا از آن اتهام
چه آن آيتي از خداوند بودگواهي انسان نميكرد سود
چه آيت گواهي بر آيت دهد به كار خدا خود شهادت دهد
همين گونه آيات قرآن بود كه اين آيه روشنگر آن بود
ز قول خدا كودك تازه زاد شهادت به فعل خداوند داد
چو نوزاد آورد بر لب سخن حقيقت عيان گشت بر مرد و زن
كه مريم نه تنها بود راستگوكه باشد خدا را نظر سوي او
به فطرت اگر نظم خود كار بودكجا اين تنوع پديدار بود
براي مثل از گل آيد برون به تدريج در رنگ و بو ـ گونه گون
كه هر گونه با عطر و رنگي دگردهد نزهتي در مشام و بصر
پديداري آدمي در زمين سر آغاز باشد به نسلي نوين
همين گونه در قوم و نسل و نژادنظامي نوين اتفاق اوفتاد
همه گونه مخلوقهاي دگر همي از تحول شود بهرهور
پس اين نظم يك نظم خودكار نيستخداوند از آن دست بردار نيست
نظامي كه زايد نظامي دگر شود از نظام آفرين بهرهور
بود گسترش در جهان مستمرّبه هر دم در آيد به رنگي دگر
- س. 51، آ. 47
رود دم به دم رو به سوي كمالبه امر خدا قادر متعال
جهش نيز امري است پر رمز و رازبه خلقي نوين ميشود كارساز
توانا خداي جهان آفرين كند خلق هر دم جهاني نوين
كه يك بخش آن از دگرگوني استدگر بخش آن، رو به افزوني است
من اكنون همان آدمي نيستم كه در لحظهاي پيش ميزيستم
ز عمرم يكي لحظه گرديده كم نكاتي نگاريدهام با قلم
فزوني، كم و كاستي يافتم سوي آخر عمر بشتافتم
ز مبدأ شدم اندكي دورتر ندانسته كردم به مقصد گذر
همين گونه باشد همه چيز و كسپديد آر ما پايدار است و بس
به دريا اگر قطره آبي چكيد در آن حالتي تازه آيد پديد
وليكن چو ما ريز بين نيستيمسر باور خويش ميايستيم
اگر نظم، يك نظم خود كار بودكجا اين تغيّر پديدار بود
نمييافت تغيير در چند و چون نه محصول ميگشت كم، نه فزون
ببين آدمي زاده در ابتدا كجا بود و اكنون بود در كجا
ز انديشه و عقل و تدبير و دينز نوع و نژاد و عدد در زمين
در آمد برون از سكونت ز غارسوي كهكشانها بود رهسپار
بر او زيستگاه زمين گشته تنگبر او گشته مشكل در اينجا درنگ
كنون بآسمانها كند جستجو مگر تا سكونت گزيند در او
چو هستي روان است سوي كمالبود نظمش از قادري متعال
همه ريز ريزش بفرمان اوست از او هر چه فرمان براند نكوست
بدينسان خدا آفريننده است هم او مالك مطلق بنده است
چو مخلوق مملوك طلق خداست بر او هر چه فرمان براند رواست
ز فرمان او مريم آمد پديد به هر گونه ميخواستش آفريد
چنين خواست او را كه ناكرده شوشود بار بردار از روح او
كه بر بندگانش رساند خبر كه او راست، بر نظم هستي نظر
كه هر چيز آن، هر زماني كه خواستپذيرا و مأمور امر خداست
بلي خورد مريم به رسم بشر ز آبستني سخت خون جگر
ز سوي دگر، چونكه آگاه بودكه در بطن او روح الله بود
هم او را نموده خدا برگزينز بين تمام زنان زمين
چه جاي غم و شكوه و رنج بودبه گنجور كاو را چنين گنج بود
به از خلق ارض و سماوات بودبر او حق فخر و مباهات بود
ولي چونكه اهل تبختر نبوددر او خوي ناز و تكبّر نبود
تواضع كنان از ريا، لب ببست به پروردن كودك خود نشست
چه كودك؟ كه عيسي ابن مريم بودخدا را رسولي مسلّم بود
خدا خواست ميلاد او را چنينكه از روح و انسان شود برگزين
بياورد اينسان ز صنع و هنر«خدا كار» يا شاهكاري دگر!
شگفتي بسي ز آفريننده هست به هستي ـ اگر چشم بيننده هست
كه ميلاد عيسي عليه السلام عجب نيست ديگر به نزد عوام
چو امروزه بر ما رسد مستمرز هر جاي دنياي هستي خبر
شگفتي ز هر گوشه وز هر كنارز خلقت گزارش رسد بي شمار
كه ديده است هر كس به جايي دگرز نوعي جهش در طبيعت اثر
ز جنبش، جهش، گسترش، ارتحالرود آفرينش به سوي كمال
چنين مينمايد كه در كائنات نظام جهان را نبايد ثبات
به غير از خداي عزيز قديرهمه چيز باشد تغيّر پذير
همه چيز را نظم و قانون بودولي «نظم بخشنده» بيرون بود
هم او چون كند نظم و قانون به سازنهد دست خود بهر تغيير باز
همي باشد او را به هستي نظرهمي هست در خلق و كاري دگر
- س. 55، آ. 29
هم اين هست را سر پرستي كندهمي نيست را عين هستي كند
نه او را شريك است و مانند و يارهميشه بود زنده و پايدار
- س. 2، آ. 255
نه بر او سرايت كند چرت و خوابنه هستي ز امرش كند اجتناب
همه آسمان و زمين آن اوست هم اجزاي آنهابه فرمان اوست
گر از سوي او اذن و فرمان نبودچه كس ميتوان كرد عرض وجود
ز بگذشته و آينده دارد خبر همانند او نيست شخصي دگر
اگر از امور خدا خواه نيستبه جزوي ز علمش كس آگاه نيست
به فرمانروايي به زير نگين در آورده است آسمان و زمين
بر او سلطنت سخت و دشوار نيستنيازش به ديگر كس و يار نيست
پديد آر و روزي ده و رهنماستبه وصفش همينبسكهگويمخداست
كسي كاو وجود از افاضات اوستهر آن چيز را او پسندد نكوست
به مريم كه القا نمايد كلام چه غم گر كه بر او رسد اتهام
خصوصاً كه با گفتهاي دل پسندكه نوزاد او گفت، شد سر بلند
به حرمت بشر ميكند ياد او هماره ز مريم، و نوزاد او
ز ما نيز باد از سر احترامبه مريم و عيسي ابن مريم سلام
========
در اينجا بگويم كه نوع بشر بود قصهاي قصّه خاك و زر
غرض نيز از خاك باشد زمين كه هست از بسي عنصر همنشين
مركّب چنانند و ممزوج نيز كه مشكل بود دادن از هم تميز
بود از عناصر هم آن نابتر كه از ديگران است كميابتر
از آن جمله كميابترها زر استبهايش ز كميابي افزونتر است
نه در هر زميني توان يافت زرنه در هر صدف هست در و گهر
بسي سر زمينها تهي از زر استبسي هست دريا كه بي گوهر است
ز دريا هزاران صدف كن شكار نيابي بسا گوهري شاهوار
هم اينسان به دشت و بيابان بگردكه شايد بيابي فلزات زرد
به يك دشت پهناور بي كران بسا هم نيابي فلزي گران
همين گونه هستند كم، بين ناسكساني كه هستند معدن شناس
به هر حال اگر گوشهاي از جهانبيابند از معدن زر نشان
بسي خاك سازند زير و زبر مگر ذرّهاي زر در آيد به در
بسي ذره زر، زرگري اوستادبه يك بوته زر گدازي نهاد
كه ناخالصيها از آن در كنندوز آن ذرّهها قطعه زر كنند
به سندان نهند و بكوبند سختكنندش به سيم و ورق لخت لخت
به سوهان و سمباده صافش كنندمجلّي به حدّ كفافش كنند
به علم و هنر طرح بر آن زندبه نيش قلم نقش بر آن كند
به هر گونه شايسته ديد اوستادبه آن شكل زيباي بايسته داد
بسازد از آن ياره و گوشوارسزاوار دست و بنا گوش يار
بلي هر در و دشت، زرخيز نيست زر ناسره، گردن آويز نيست
زري گر نگرديد در كوره ذوب نگردد پذيرنده نقش خوب
زر ناب ميبايد و اوستاد كه بخشد به زيور بهايي زياد
نيابيد هرگز به پهناي خاك پذيرنده نقش، چون قلب پاك
كه بي چند و چون گيرد از اوستادهر آن طرح و نقشي كه بر آن نهاد
چو انسان به نقش آرزومند نيستهنرمندتر از خداوند نيست
چو كس دل به دست خداوند داد بر آن دل بهايي دو صد چند داد
خدا آدمي را بر آرد ز خاك چو زر سازدش ز آتش بوته پاك
نهد خام و آماده روي زمين كه خود اوستادي كند برگزين
خوشا آنكه در ثبت نقش نگيندهد قلب خود را به قلب آفرين
چنانش دهد طرح و نقش و جلا كه گردد بهين زيب سنگين بها
نديدي كه با قلب مريم چه كردز كار هنر ذرهاي كم نكرد
وجودش بدانسان شگفت آفريد كه هر ساده لوحش خدا گونه ديد
همين گونه در خلق عيسي چه كردكه بد خواهش از شرم شد روي زرد
بياراست زين مادر و زين پسربر اندام هستي «خدايي گهر»
كه هستي از آن ميكند افتخاركه بر گوش دارد چنان گوشوار
براي بشر افتخار اين بس استكه از نوع او همچو عيسي كس است
همين گونه مريم براي زنانبود مايه عزّت جاودان
بر انسان بسي روزگاران گذشتچوعيسيكسيدرجهانپاي هشت
- س. 76، آ. 2
كهاش نطفه پاك امشاج بود به فرد بشر پر بها تاج بود
دلي چون مسيحا بس آگاه داشتچو مريم كسي را به همراه داشت
هم او بود بين زنان برترين حمايتگر دين حق را قرين
خدا گر بخواهد به جايي دگربگويم از آنان سخن بيشتر
به هر حال بعد از گذشت قرونشود نخبگاني به هستي درون
ببايد بسي قرنها را گذركه انسان بر آيد ز نوع بشر
بر انسان بسي بگذرد روزگاركز آنان شود آدمي آشكار
بسي بگذرد تا كه از آدمي شود آشكارا، مسيحا دمي
نمايد پس از روزگاري درازبه روي جهان پنج تن ديده باز
كه كاري بزرگ و همايون كننداساس جهالت دگرگون كنند
بلي، هر صدف را نباشد گهرنه در هر زميني بود كان زر
نه هر گوهري ميشود شاهوارنه هر زر شود بي هنر گوشوار
نه بي بوته و آتش افروختنبه زر ميشود زيور آموختن
كه را طاقت رنج جانكاه نيستز كار هنرمند آگاه نيست
نداند كه دست هنر آفرين چه نقشي نشاند به روي نگين
هنر، ارج گوهر نمايان كندخريدار زيور فراوان كند
خدا، بوته دل بي آتش مبادز كار قلمزن مشوش مباد!
========
خدا داده از لطف ما را زبانكنيم از مسيحا بيان، داستان
بگويم چرا شد براي بشر به يك منجي راستين مشتهر
رها بخش و ناجي به دور زمانبراي بشر بوده يك آرمان
يقيناً چو بگذشته آينده همبود آرزوي بشر بيش و كم
چو از قومي احوال گردد پريشنجويند سود از توانهاي خويش
بگردند در زندگي ناتوانحقارت پذيرند از همگنان
ستم از ستمگر شود مستمربه روي ستمكش همي بيتشر
به تدريج در روزگاري درازبراي گروهي شود امتياز
به قومي رسد حق سر كردگيبه قومي دگر رتبه بردگي
به حدّي بر اين شيوه عادت كنندكه باور چو قانون فطرت كنند
ستمكش چو از خود شود نااميددر او آرزويي بيايد پديد
كه دستي ز غيبت در آيد برونستم را اساساً كند واژگون
به عزت رساند ستمديده را رهاند ز هر رنج، رنجيده را
چنين دست را ميشمارد بشر نجات آفرين يا كه آزادگر
وليكن نديده است كس در جهانكه ناجي بيايد ز بيگانگان
يقين دان كه بيگانه، بيگانه استاگر ناجيي هست، در خانه است
چو افزوده گردد ستم را فشاريك آزاد خواهي شود آشكار
كه همراه تكليف پيغمبري به آزاد خواهي كند رهبري
پس آزاده خواهي كه با انبياسترسالت به سوي بشر از خداست
چو آزادگي را كنند استوار پديد آر دينند و قانون گذار
چنين است رسم پيام آوري بر آزادگيها بود رهبري
به ضدّ ستمگر نمايد قيام به آزاد بخشي كند اهتمام
ز جمع ستم پيشه قوم خويش برد رنج و آزار از اندازه بيش
ولي سخت بر خصم شورش كنندبر آزادي قوم كوشش كنند
ز سمت مقابل ستم پيشگان نخواهند آزادي ديگران
به سر كوبي قوم آزاد خواهستم ديدگان را ببندند راه
در آيند با اهل شورش به جنگبر آزاد خواهي شود عرصه تنگ
يكي سود جوي عدالت گريزدگر داد خواه و ستمگر ستيز
هر آن يك به مقدار ايمان خويشكند صرف از مايه جان خويش
نه ظالم تحمّل نمايد شكستنه آزادي آسان بيايد به دست
ز آغاز ايجاد نسل بشر بود اختلافي چنين شعلهور
در آينده مانند بگذشته نيزنباشد جهان بي عدالت ستيز
همين گونه باشد ستمكش بسي تحمّلگر ظلم هر ناكسي
بدينسان بود منجي و چاره سازچو طول جهان آرزويي دراز
طلبكاري رهبر عدل و داد ستمديدگان را بود در نهاد
چو خود رهرو راه حق نيستيمهمي ديده بر راه ميايستيم
مگر حق رساني ز سوي خدا بيايد رساند به ما حقّ ما
پي راه رفتن كند راه صافدر آن راه هم ميكنيم اختلاف
نديدي در آيين پيغمبريرود هر كسي در ره ديگري
هر آن كس دليلي بيارد به دستدر افتد در آيين وحدت شكست
ره راست از ديده پنهان شودمذاهب، مسالك، فراوان شود
چو پيوند توحيد از هم گسستز ناجي كسي نيز طرفي نبست
بر آنيم تا ناجي ديگري بيايد نمايد به ما رهبري
نديدي كه قوم بني اسرائيلچو گشتند در مصر خوار و ذليل
بماندند در بردگي بي امانز ناجي گرفتند هر جا نشان
سر انجام موسي ز سوي خدا بشد تا كند قوم خود را رها
چو از چنگ فرعون در آوردشانز خواري و ذلّت رها كردشان
از آن پيش كانان به مقصد رسندز رنج ستم ديدگي وا رهند
از او معدههاي پري خواستندهر آن دسته آبشخوري خواستند
ز وحدت چنان داشتند اجتنابدو كس از يكي جو، نميبرد آب
ز هم عهد و پيوند بگسيختندبسي خون كه در كام هم ريختند
به موسي نمودند از اندازه بيشبر او نظم فرمانروايي پريش
ز فرمان او روي بر تافتندبه گمراهي و جهل ره يافتند
خيار و پياز و عدس خواستندنه همراه، يا همنفس خواستند
نبردند در ارض موعود راه نمودند عمر از جهالت تباه
چهل سال با روزگاري سياه بگشتند آن قوم گم كرده راه
بماندند آواره از خود سريخلاف فرامين پيغمبري
بمردند با حال زار و پريشنديدند رخسار آمال خويش
دگر نسل گرديد چون اهل كارسوي ارض موعود شد رهسپار
ز ناجي رهد مردمي از ستم ره رستگاري شناسند هم
ولي آن كسي ميشود رستگار كه در راه ناجي شود رهسپار
چنين مردماني فزون نيستندسوي مصلحت رهنمون نيستند
همي راه كج را كنند انتخابكنند از ره راستين اجتناب
بمانند در راه حق از سفربه اميد يك راهنماي دگر
كه او را دهد از ضلالت نجاتچو خود نيست در راه حق با ثبات
اگر رهبر و راه و مقصود بودوليكن چو رهرو نباشد چه سود
ولي نسل نو شد چو خواهان ديننهاد او قدم در رهي راستين
به عزم و توان رو به مقصد نمودپس او ارض موعود خود را گشود
يكي دولت تازه را بن نهاد به همّت بناي تمدّن نهاد
به تدريج عصر سليمان رسيد كمال شكوفايي آن رسيد
وليكن چو او از جهان رخت بستبه رخوت گراييد و از هم گسست
گهي مصر سوي فلسطين بتاخت وز آن ملك آباد، ويرانه ساخت
گهي شاه بابل نبوكد نصر به ملك فلسطين بشد حملهور
از آن كرد ويرانه برج و حصاربر آورد از خانمانها دمار
كنوز معابد به غارت گرفت اهالي به رسم اسارت گرفت
به بابل كشانيد در بردگي گماريد بر ملك سر كردگي
وز آن ملك ويران بي تخت و تاجستانيد با زور باج و خراج
بر آن قوم، از بسكه آمد فشار بشد ناجي ديگري خواستار
ز ايران زمين كورش نام داربه تسخير بابل بشد رهسپار
بر افكند آن شاه پيروزگر اساس نظام نبو كد نصر
نبونيد را او ز بابل براندكبوجيّه را جاي آن شه نشاند
رهانيد او از اسارت يهود به تأكيد، امريّه صادر نمود
كه در باز گشت وطن منع نيستبه هر جاي ايران توانند زيست
خرابي كه بود از نبو كد نصرنمايند آباد، بار دگر
معابد نمايند از نو به سازز گنجينه آن شه سر فراز
همه هر چه را شاه بابل ربودبه ملك فلسطين فرستند زود
كه در جاي خود در معابد نهندو يا در قصور و به مالك دهند
همين گونه فرمود تورات را ز نو جمع آرند آيات را
ز عزراي پيغمبر اين كار خواستمگر تا كند جمع تورات راست
مگر تا نگردد به ديگر زمان پراكنده از حمله اين و آن
به تفصيل خواهي گر اين داستانبه تورات و در جزوههايش بخوان
چو ايران بشد از بد روزگاربه لشگر كشيهاي رومي دچار
سكندر ره فتح ايران گرفت وز او روم پژمان ز نو جان گرفت
به داراي سوّم بشد عرصه تنگعقب رفت ترسان ز ميدان جنگ
خيانتگري كرد والي بلخ وز او كام ايرانيان گشت تلخ
به نا مردمي كشت او شاه را گشود او به بيگانگان راه را
دگر مانعي بر سكندر نبود به كوته زمان ملك ايران گشود
همه والياني كز ايران بدندپذيراي امر سكندر شدند
فلسطين همانند جاي دگر به فرمانده روم خم كرد سر
به پا گشت از نو در آن مرز و بومستم گستريها زوالي روم
نه تنها گرفتند از آن تخت و تاجكه افزون نمودند هر دم خراج
به هر جا كه بد رومي شوم مستبه ناموس مردم همي برد دست
چو بُد سر زمين از سوي روم غصبكهانت شد از روميان عزل و نصب
چو هر كاهني بُد طرفدار روممؤيّد به دين گشت كردار روم
نميبود ديگر در آن سر زمين نشاني ز دينداري راستين
معابد نشين بُد ز روي ريا دلش سوي روم و زبان با خدا
بدين گونه كس فكر مردم نبودوگر بود از او بهره ميجست و سود
به مردم چنان وارد آمد فشاركه راهي نديدند جز انتظار
مگر تا به آزادي سر زمين گزيند خداوند سالار دين
كه تا او رهاند ز ظلم ظلوم فلسطينيان را در آن مرز و بوم
چنين آرزويي بشد يك شعار كه آن را بشد ملتي خواستار
سر انجام بر گوش والي رسيدكه آنجا يكي منجي آيد پديد
كه او پادشاه فلسطين شودوز او نظم كشور به آيين شود
كَنَد از زمين بيخ ظلم و فسادكُنَد آن زمين را پر از عدل و داد
بود نظم هستي بدين گونه نيز كه خير است با شر همي در ستيز
چو افزون شود جور و ظلم و فسادعلم بر كشد خسرو عدل و داد
شود داد گستر به روي زمين زدايد از آن منشاء ظلم و كين
بدين گونه باشد به دور زمانگهي اين مظفر شود، گاه آن
رها بخش، طغيانگران را به زوركند از عدالت ستيزي به دور
به ايجاد عدل اكتفا ميكند تداوم به مردم رها ميكند
اگر خلق شايسته داد بود عدالت از او سخت بنياد بود
وگر خلق شايسته آن نبود ستم بر عدالت شود چيره زود
نديدي چو خاك زمين است سختدر آن ريشه هرگز نگيرد درخت
به خاكي كه نرم است و آماده بودچو تخمي فشاني تواني درود
نباشند مردم اگر دادخواه شود زحمت دادگستر تباه
رها بخش، چندان به دوران پيشبه انجام بردند تكليف خويش
ولي كار خود را ستم پيشه كردستم باز هم در زمين ريشه كرد
شگفتا كه يك مردمي ساده دلنباشند از انديشه خود خجل
گمان ميكنند اينكه بايد نشستگذارند دستان خود روي دست
كه تا اين جهان پر شود از ستمبر افرازد آنگاه ناجي علم
نباشد جهان گر پر از ظلم و زورنخواهد كند حضرت او ظهور!
ندارند گويي ز قرآن خبركه او ميدهد رهنمودي دگر
بگويد به قومي كه باشد پريشاگر خود نكوشد به بهبود خويش
- س. 13، آ. 11
خدايش نسازد دگر گونه حال بر آن قوم تغيير باشد محال
بنازم به سر نخبه نخبگان عليّ ولي، مرشد مرشدان
كه فرموده بگذشته آئينه استنمودار احوال پيشينه است
چو خواهي از آينده گيري خبردر احوال پيشين مردم نگر
چه آينده مانند بگذشته است خبر را ز آيينه آور به دست
تو باش عدل كردار و عادل پذيرعدالت به دست آوري زود و دير
در ايّام پيشين بسي منجيان بدادند راه رهايي نشان
كساني ز روي نياز آمدند در اطراف منجي فراز آمدند
زماني كه ناجي در آن جمع بودهمي ميرسانيد بر جمع سود
ولي چونكه منجي فرا بست رخت جدايي در آن جمع افتاد سخت
كساني كه با فطرت بَد بُدند ز نو بار ديگر ستمگر شدند
به هر حال، پيوسته باشد بشر به اميد يك ناجي منتظر
كه سر كوب سازد بد انديش را رهايي دهد مردم خويش را
به هر دين و آيين، به هر روزگارجهان است در حالت انتظار
هم اكنون كه ماييم در انتظارمگر تا كه ناجي شود آشكار
بسا اينكه هستيم از اهل ستم كه ما را به كيفر رسانند هم
پس آن كس كه از مردم ظلم و زوردعا مينمايد براي ظهور
دعا نيست، هست از خدا خواستار كه گردد به چنگ عدالت دچار
نه تنها توانا ستم ميكند ستم ناتوانمند هم ميكند
يكي اينكه تن ميسپارد به زورچنين ميكند ظالمان را جسور
دگر اينكه او از توانهاي خويشنگيرد ثمر تا كه گردد پريش
بدين گونه بر خود ستم ميكند به بيگانه و خويش هم ميكند
نه حل ميكند مشكل كار خلق كه خود نيز گرديده سر بار خلق
پس آن كاو توان پرور خويش نيستخود اين نيز نوعي ستم گستريست
مرو جان من! زير بار ستم كمك كن به بسط عدالت تو هم
========
شنيدم كه بُد افسري مهربان رئيس يكي جمع آتش نشان
به قامت چو طوبي به رخسار هوربه دل بود اميّد و بر ديده نور
گلي بود روييده بر اصل گلخردمند، پر بهره از عقل كلّ
چو من الكني را نباشد توانكه اوصاف او را نمايم بيان
پس آن به كه اينجا بمانم خموشمگر وصف گل را كند گل فروش
كساني كه آن يار بشناختند ز عشقش دل و دين خود باختند
بگشتند در كار عشق و جنون از آن مهر چون لاله واژگون
چو ميبودشان قدرت ديد كم نمودند سر پيش خورشيد خم
چو سوي زمين خم نمودند سر نبودند ديگر حقيقت نگر
نمودند آن نور را اقتباس كه ميداد آن را زمين انعكاس
به خورشيد هر چشم را ديد نيستبه هر دل ز حق نور اميد نيست
به خورشيد منگر به نورش نگرنه چون باز تابد ز جايي دگر
كه در نور، در حالت باز تابشكست اوفتد در مسير صواب
از آنان كه مفتون افسر بدندچون آن لاله «واژگون سر» بدند
يكي گفت اگر آتشي بر فروخت مينديش اگر خانمانها بسوخت
شود مير آتش نشاني خبر خمش ميكند آتش شعلهور
نيفتد اگر شعله در خانمان برون نايد آن افسر مهربان
كه تا آتش فتنه سازد خموش كند خانه را مأمن خورد و نوش
ز نزديك بينيم رخسار او بمانيم ايمن ز كردار او !
پس آن به كه آتش شود شعلهوركه او از نهانگاه آيد به در!
چه شد لاله سان واژگون ديدگاهنبيند نگه غير خاك سياه
برو جان من! خانه جاروب كن سپس دعوت از يار محبوب كن
مهل خانه با خار و خس يا غبارنشايد شود يار جاروب كار
نداني چو دشمن شود چيره دستبه سختي توان دادن او را شكست
بر احوال آن دوست بايد گريستكه در فكر آسايش دوست نيست
به دشمن مده فرصت اقتدار كه بر دوست مشكل كند كارزار!
نديدي به قرآن چه فرموده استبه هر مقصدي راه بنموده است
بفرموده اي اهل ايمان و دينبپا دار عدل و نَصَف در زمين
- س. 4، آ. 135
هميشه براي رضاي الاه بكن در امور خلايق نگاه
ز هر گون زيان خود و والدين مترس و به مردم ادا ساز دين
رها باش از بند ما و مني مگو اين فقير است و آن يك غني
مكن پيروي از هوا و هوس مبادا كه بيداد باشد به كس
اگر از شهادت كنيد اجتناببيفتيد در ورطهاي ناصواب
بدانيد پيوسته دادارتان خبر دارد از كار و كردارتان
بود امر، امر «بپا داشتن»نميبايدش سهل انگاشتن
به قرآن بود آيههاي دگردر اين امر و من كردمش مختصر
عدالت بپا داشتن امر اوستكه شخص مكلف به آن رو به روست
نفرموده او سهل انگار باشمكن بهر حفظ عدالت تلاش
زمين را رها كن به چنگال زورمگر تا كه ناجي نمايد ظهور
چنين فكر جز از بد انديش نيستز آيين و از مذهب و كيش نيست
نگويم كه اين مردمان كيستند همين بس نكو خواه ما نيستند
و گر نيز مقصود و نيّت نكوستنبايد پذيري ز نادان دوست
يكي خاري از پاي خرسي كشيد بشد زخم آن خوب و خرس آرميد
ز احسان او مهر در دل گرفت به هر جا شد او، خرس منزل گرفت
همي رفت هر جا به دنبال او نميماند غافل از احوال او
يكي روز آن آدم شور بختبياسود در سايه يك درخت
چو آن آدم مهربان خسته بود چو آسوده شد خواب او را ربود
بيامد مگسها بسي سوي او نشستند روي سر و روي او
نشستند بر روي گلگون او مكيدند با نيش خود خون او
بتاراند خرس از رخ او مگسوليكن ميآمد مگس باز پس
مگسها چو كردند هر دم چنينسر انجام آن خرس شد خمشگين
نميديد از آن بيش جاي درنگدويد و بياورد يك تخته سنگ
مگس بود انبوه بر روي مرد دگر خرس آن را تحمل نكرد
به قصد مگسها فرو كوفت سنگبه رخسار محبوب خود بي درنگ
تو داني ز پشّه پراني چه كردبه او، خرس از مهرباني چه كرد!
خرد گاهش آن خرس بنمود خُرد مگسها پريدند و آن مَرد، مُرد
بود يار نادان چو آن خرس دوستز خرس آدم ار دور ماند نكوست
چنين است گفتار اين دوستان كه گويند با دشمن آرام، مان
بهل تا تو را خانه سازد خرابببر بهره از تابش آفتاب
شعاعش نتابد بر اندام تو بود مانع نور، آن بام تو
بگويد كه گر خانه آباد بودچه حاجت به معمار و استاد بود
دعا كن تو را خانه ويرانه بادكه آيد به تعمير آن اوستاد!
نداند من آنم كه هستم خجل چو ويرانه باشد بر آن يار دل
تو را خانه قلبت آباد باد درش باز بر روي استاد باد