سخن بود از عيسي عليه السلامكه با اختصارش نمودم تمام
كه با فتنه انگيزي كاهنانز حاكم بشد حكم قتلش روان
ولي فتنه بر فتنهگر باز گشتمسيحا ز چرخ چهارم گذشت
اشارت نمودم كه در آن زماننه تنها فلسطين كه اطراف آن
همه بود در سلطه روميانبر آنها بُد از روميان حكمران
اساطير و افسانهها حاكي استكه در رم، نميبود يكتاپرست
بُد ارباب انواع، از مرد و زنخدا گونه يا ديو يا اهرمن
كه بودند با هم به جنگ و ستيزگهي يكدگر را بخوردند نيز
كسي گر كه ميبود آگاهتربه خورشيد و سياره بودش نظر
هر آن چيز از آثار هستي كه بودبه سيارهها منتسب مينمود
خداوند تاريكي و نور بودخداوند جنگيدن و زور بود
خداوند مهر و خداي عنادخداوند آب و خداوند باد
خداوند زيبايي و عشق و شورخداوند احساس و درك و شعور
هر آن چيز را در نظر داشتندبرايش خدايي ميانگاشتند
نبد ويژگي كان خدايي نداشتولي آفريننده، جايي نداشت
هم اينسان به انسان بپرداختندوز او نيز اسطورهها ساختند
خدا ساختن چونكه شد بر قرارچرا از خدايان نباشد سزار؟
از اين رو، بفرمود تا پيكرشتراشند و چون بت بود بر درش
كه تا هر كه نزديك دربار شدشمن گونه آن را پرستار شد
وگر كس بپيچد سر از احترامبر او زندگاني بگردد حرام
چنين وضع و حالي بد آن روزگاركه عيسي ابن مريم بشد آشكار
كه ميگفت بر مشركان زينهارشما راست، يكتايي كردگار
سخن گفت از انسان و آزادگيز احسان و فضل و خدا دادگي
نميخواست انسان بماند عبيدبجز بر كسي كاو جهان آفريد
همي خواست تا خلق در راه اوشود پيرو فكر آگاه او
تعاليم او بود بيچون و چندبه نزد شه روميان، ناپسند
خصوصاً كه بر كاهنان يهودتعاليم عيسي زيانبار بود
چه، ميكرد افشاي اسرارشانز برچيدن پرده از كارشان
از اين روي، كردند در چشم گرگخطرهاي عيسي بن مريم، بزرگ
چنان مكر كردند در كارشانكه تأثير بخشيد اصرارشان
گرفتند فرمان به مكر و فريبكه عيسي بن مريم رود بر صليب
ولي عيسي از پيش آگاه بودكه فرمان قتلش بگيرند زود
از آن پيش، او چاره كار كردبه مخفي شدن سعي بسيار كرد
ز كار آگهان خردمند ديندوازده نفر كرد او برگزين
به تعليمشان صرف اوقات كردمؤيد به فضل و كرامات كرد
بفرمود با نامه و با سفربه مردم رسانند از دين خبر
جهان را كنند آگه از دين اوز تعليم فرهنگ و آيين او
بدينسان چو كرد او به بالا صعودمقامش، ز استاد، خالي نبود
خصوصاً كه او يافت اين اشتهاركه مصلوب گرديده بالاي دار
بشد ميل مردم بسي بيشتركه گيرند از دين عيسي خبر
تعاليم او بيش و كم كرد اثربه دلهاي گيرندگان خبر
ولي بود مشرك بسي چيره دستنميبود آزاد، يكتا پرست
كه دينداري خويش افشا كندبيان تعاليم عيسي كند
========
به روشنگريها در اين داستاننكاتي نمايم در اينجا بيان
به فرمان اسكندر آن شاه رومچو آورد لشكر به مشرق هجوم
چو دارا به دفعش توانا نبودچو طوفان همه ملك ايران گشود
تمام ولايات ايران زمينشد از سوي آن مرد، والي نشين
از آن جملگي چند كشور بُدندكه در غرب درياي احمر بُدند
كه مصر و فلسطين و سوريه بودچو لبنان و بابل كه يكسر گشود
همينگونه گرديد اردن زمينچو اطراف آن ملك، رومي نشين
چو اين جملگي شد تصرف تمامبر آن روم شرقي نهادند نام
كه والي اردن، بر اين سرزمينبه رتبت بُد از ديگران برترين
نمودند شهري در آنجا بپاچو مركز كه شد نام، فيلادلفيا
كه اكنون بر آن شهر عمان بودكهاش پايه بر پيكر آن بود
پس از شهر، در روزگار قديمدو ده بود و باشد رجيب و رقيم
پس از اين دو ده، هست يك كوهساركه باشد كمرگاه آن كوه غار
بود نام آن غار، غار رجيبكه بر دامن كوه باشد چو جيب
به عهد طراجان، ستمكار پستبه فيلادلفيا، چند يكتاپرست
به اعراض از مكر و تلبيس اونكردند تعظيم تنديس او
چو از دين بر حق خبر يافتندهم از كاهنان روي بر تافتند
جواسيس گشتند از آن با خبرهمان كاهنان هم ز سوي دگر
خبر چون به گوش طراجان رسيداز او بر جواسيس فرمان رسيد
كه گردند آن مؤمنان دستگيرزن و مرد، باشد جوان يا كه پير
كه هر يك بسوزد به جرم گناهدر انظار مردم، به فرمان شاه
وليكن زني، ره به دربار داشتدل آگه و چشم بيدار داشت
به ظاهر، به شه بود خدمتگزاربه باطن، دلش بود و پروردگار
خبر را به يكتاپرستان رساندكه ديگر نبايد در اين شهر ماند
نمانند يك لحظه در اين دياركه گردند در كام آتش دچار
جوانان مؤمن، چو شب گشت تاراز آن شهر كردند با هم فرار
دهي بود بيرون، به نام رقيمكه ميبود چوپاني آنجا مقيم
هم او نيز چون بود يكتاپرستز كار و ز كاشانه برداشت دست
به همراه آنان بشد رهسپارنهاني ز مردم، سوي كوهسار
سگي داشت دنبال آنان گرفتاز آن همرهي، خوي انسان گرفت
========
ره كوهساران گرفتند پيشبي آگاهي از قصد و فرجام خويش
مگر تا كه در گوشهاي در امانبمانند، از آن ستم پيشگان
شبان گفت باشد در اين كوهساريكي غار، پنهان ز هر رهگذار
همان به كه يكسر به آنجا رويمدر آن غار، يك چند پنهان شويم
در آنجا نباشد عبور و مروربگرديم از ديد دشمن به دور
پس از آرميدن در اشكفت كوهچو از تن برون رفت رنج و ستوه
دل آسوده با هم به شورا شويمبه رفتن به سويي مهيا شويم
كه گويند باشد هم انديشگيسر آغاز فضل و خرد پيشگي
نديدند در پيش، راهي دگرز چوپان پذيرفته شد اين نظر
برفتند و در غار پنهان شدندز دشواري ره تن آسان شدند
عمل بيمناك و گذر دور بوددل و تن هراسان و رنجور بود
بُد آن غار تاريك و در سنگلاخبسي بهتر از بستر نرم و كاخ
بر آن سنگها خوابشان در ربودكز آن جمع، بيدار يك تن نبود
چنان بُد كه حتي سگ آن شباننميبود از رنج ره در امان
شكم را فرو هشت چون بر وصيدتنش سست گشت و به خواب آرميد
========
در آمد بُد اينها كه گفتيم ماپي بهره گيري ز گفت خدا
پس اكنون برادر! فرا دار گوشسخن را ز آيات قرآن نيوش
كه ميگويد اينسان در آيات غارتو اي اهل باور! به خاطر سپار
به نام خدا، خالق مهربانكه مهرش بود شامل انس و جان
سپاس و ستايش خداوند راستكه بر بنده انزال قرآن بخواستـ
- س. 18، آ. 1 تا 8
نيابيد در رهنمود كتابكژي اندكي، از مسير صواب
كتابيست بس ثابت و پايدارهماره مصون از بد روزگار
كه آيات آن است هشدار سختبه كفار نابخرد شور بخت
ولي مژده آرند، آيات آنز سوي خدا بر خدا باوران
كه پاداش نيك است در كار نيكبر آن كس كه كوشد به كردار نيك
هماره در آن، بگذراند زمانبه دنيا و در آن سرا، جاودان
همي بيم بر مردماني دهدكه گويند باشد خدا را ولد
چنين باور از روي بيدانشيستوز اجدادشان دانشي نيك نيست
سخنهاي اين مردم ناسترگنباشد به غير از دروغي بزرگ
(هلا اي رسول خداوند پاك!)بسا اينكه خود را نمايي هلاك
گر اين مردم ايمان نميآورندسببهاي اندوه پيغمبرند
بر اين خاك هر زينتي را قراربود تا توانها شود آشكار
كه بينيم از مردم روزگارچه كس خوبتر گيرد آن را به كار
سرانجام هم، امر داير شودكه هر زيوري، خاك باير شود
(تو بايد كني طبق دستور كارز ايمان نياوردن انده مدار)
گمان داري آيا كه اصحاب غاربُدند از عجايب دراين روزگار
(نديدي به هستي شگفتي بسيستوليكن ز كثرت، پديدار نيست)
(از آن جمله باشد به روي زمينبسي زيور و زينتي اينچنين)
(گياهان و حيوان و خلقي دگركز آنها نباشد شما را خبر)
(به فصل زمستان به خواب اندرندز خود بيخبر، بس بسر ميبرند)
(نديدي كه در برگ ريزان، درختچو بايد بخوابد، فرو ريخت رخت)
(وليكن چو گرديد فصل بهارشود باز بيداريش آشكار)
(چو گرما دمد، باز هم آن درختبه تن ميكند از بر و برگ رخت)
(ز نو زندگاني شود آشكاربراي درختان به فصل بهار)
همين گونه خونسردها، بيحسابزمستان بمانند در حال خواب)
(بسا اينكه جنبندهاي چند سالز سرما پذيرفته تغيير حال)
(ولي باز هم چونكه گرما رسداز آن خواب و افسردگي ميرهد)
(وليكن چو گرديد هنگام مرگهمه خاك گردند، مانند برگ)
(از اينگونه بسيارها ديدهايدو يا گفتهاند و پسنديدهايد)
(نبوده است هرگز شگفت آفرينچو باشد فراوان به روي زمين)
(همين گونه بذر گياهان بُودبه خشكيدگي خفتن آن بود)
(اگر خشك ماند زماني درازنميگردد از خواب، بيدار باز)
(ولي گر پس از قرنها، تر شودبر آن زندگاني مكرر شود)
(در اغما بسي رفته بسيار كسولي بوده داراي نبض و نفس)
(ولي بار ديگر به هوش آمدهتوان در سر و چشم و گوش آمده)
(ز تكرارها نيست كس در شگفتشما را ز اندك تعجب گرفت!؟)
(چو شد چند تن خواب آنان درازچرا ميشماريد نگشوده راز؟)
(براي خدا آن بود سختترو يا خلق بيمادر و بيپدر؟)
(چه شد كاولين كس پديدار شدچه شد خلقي از خواب بيدار شد؟)
(چه شد نيستي شد مبدل به هستچه شد بند جانها ز تنها گسست؟)
(چه شد اي خردمند ايراد گيركه گشتي ز خردي، جواني دلير؟)
(از اينگونه پرسش فراوان بودكه پاسخ به آنها نه آسان بود)
(نيابيد اگر پاسخ يك سؤالنشايد كه گرديد، افسرده حال)
(بسا اينكه آيد براي بشريكي روز و گردد از آن با خبر)
(پس اي بنده از يك شگفتي چنيننه حيران بمان و نه اندوهگين)
(اگر آگهي داري از ذات اومكن شك به مصداق آيات او)
(به مجهولها، رهنمايي بخواهوز اشكال، مشكل گشايي بخواه)
(به تدبير، آيايت قرآن بخوانبه رهيابي از معني آرام مان)
(به قرآن خدا گويدت اي حسيببه پاسخ در اين داستان عجيب)
زماني گرفتند چندين جوانز دشمن نهاني به غاري مكان
بگفتند اي بار پروردگارز سوي خودت سوي ما رحمت آر)
تو آگاهي از علت اين فراركه از شهرما را مكان شد به غار
پس اي بار الها تو امداد كندراين راه، ما را تو ارشاد كن
========
پس آنسان زدم پرده بر گوششانكه گرديد دنيا فراموششان
در آن غار رفتند در حال خواببسي سالها، بيملال و عذاب
پس از خوابشان ما برانگيختيمز نو، هوش در جانشان ريختيم
كه معلو م گردد چه كس با عددتواند شمارد زمان امد
نمودند در خواب، آنجا درنگبخفتند آرام بر خاك و سنگ
برايت بيان ميكنم داستانز گفتار ما اين خبر راست دان
كه بودند آن عده چندين جواندر آن روزگار از خدا باوران
كه ما هم فزوديم ايمانشاننموديم روشن از آن جانشان
چو از خواب ديرينه برخاستندز تن سستي خواب را كاستند
نموديم آرام، دلهايشانچو آرامش مأمن و جايشان
به شكرانه گفتند معبود ماستكه پروردگار زمين و سماست
ندانيم ما غير او را الاهكه هستيست بر وحدت او گواه
بود انحراف از ره راستينبه ما گر بود اعتقادي جز اين
بود قوم ما از ره حق بدرگرفتند بت را خدايي دگر
ندارند بر بت پرستي دليلبود گمرهي باوري زين قبيل
ستمكارتر نيست از قوم ماكه بندند بر كردگار افترا
خود ما به دلها در انداختيمكه از شهر بيرونشان ساختيم
كه گشتند از بت پرستان به دورسوي غار جستند راه عبور
نموديمشان ما خود اميدواربه فضل و به احسان پروردگار
كه در كار آنان گشايش دهيمره رستگاري نمايش دهيم
(پس اين داستان را به دقت بخوانخصوصيت غار اينسان بدان)
(گر اين ويژگيها بدانيد خوببود غار را رو به سوي جنوب)
ببيني كه در مطلع آفتابكشد نور خور، از يمينش نقاب
ولي چون به مغرب بگيرد قراركند جمع انوار خود از يسار
به خواب آرميده جوانان بدنددر آن غار در ساحت آن بدند
بود اين ز آيات پرودگار(تو اين رهنمايي به خاطر سپار)
كسي در حقيقت هدايت شودكه او را خداوند هادي بود
نيابي براي كسي رهنمااگر ره نمايش نباشد خدا
اگر سوي آنجا بُدي رهسپاربديدي تو احوال آنان به غار
كه در غار در حال بيداريندتو گويي كه در عين هشياريند
كه داديم اندام افراد آنپيا پي از اين سو به آن سو تكان
بُد آن سگ كه ميبود همراهشانشكم بر زمين پوزه بر آستان
بسا گر از آنان خبر يافتيهراسان از آن روي برتافتي
تو ميگشتي آنجا پر از ترس و بيمفراري از اصحاب كهف و رقيم
چنين هوش در جانشان ريختيمز خواب گرانشان برانگيختيم
مگر تا نمايند از هم سؤالز خوابيدن و ماندن و شرح حال
يكي گفت از آنان در اين غار تنگچه مدت نموديم اينجا درنگ
نمودند آراي خود را بُروزكه يك روز بوديم يا نصف روز
چو ديدند وقت و زمان ديگراستبگفتند اللّه داناتر است
كه چندين زمان بوده ما را درنگكه خفتيم بر بستر از خاك و سنگ
پس اكنون ببايد يكي زين ميانسوي شهر گردد نهاني روان
برد پول و بيند ز مرم كدامبود بهتر از ديگرانش طعام
بگوييد از آن كس غذايي بخركه از ديگران است پاكيزهتر
ببايد كه با مردم از خاص و عامبه نرمي سخن گويي و احترام
مبادا كه در برزن و رهگذربگردند مردم ز ما با خبر
به ما دست يابند و پايان كارنمايند ما را ز كين سنگسار
نمايند بر ما زماني گذشتكه باشد بر آيينشان باز گشت
ور آيينشان را كنيم اختيارنگرديم هرگز دگر رستگار
نگارنده در ربط اين داستانز ديگر روايات دارد بيان
========
يكي زان جوانان بشد داو جونهاني سوي شهر بنهاد رو
وليكن به فيلادلفيا چون رسيدهمه وضع آن را دگر گونه ديد
نه از بت خبر بود و نه بت پرستنه از پادشاه ستمكار پست
سخن از خدا و مسيحا شنيدنه بتخانه، حرف از كليسا شنيد
تفاوت بسي ديد در بين ناسبه كاشانه، آيين، تجارت، لباس
در اول گمان كرد گم كرده راهبه شهري دگر رفته از اشتباه
وليكن چو از پيش آگاه بودكه شهري دگر نيست در آن حدود
به خود گفت اگر شهر پيشين ماستدچار دگر گوني اينسان چراست
مگر اينكه شهري بود تازه سازكه آن نيز دارد به مدت نياز
نه ميخواست از كس نمايد سؤالز شهر و نظام و ز تغيير حال
نه بود آن تغيّر پذيرفتنينه بودش تحيّر به كس گفتني
ولي شد مسلط به حال پريشسرانجام بگرفت تصميم خويش
كه ماند خموش و طعامي خردگزارش همه پيش ياران برد
ببيند كه ياران چه دارند رايكه آراي شوراست، مشكل گشاي
از اين روي او پيش خباز رفتدهان بست و با كسيسه باز رفت
پس آرام نقدينهاي را كه داشتدر آورد و در دست نانوا گذاشت
كه مقدار نقدينه، نانش دهدبراي خود و دوستانش دهد
چو خباز آن سكه زر گرفتاز آن سكه آمد به حال شگفت
بهايش گران بود و ضربش قديمبگرديد نانوا گرفتار بيم
چه آن سكه چون ارز بسيار داشتنه بتوان فروشد نه پنهان گذاشت
گمان كرد نانخر، بود گنج يابكند خرج نقدينه را بيحساب
به او گفت خواهي چو بسيار نانكه تا پخته گردد زماني بمان
پس آهسته گفت او به گوش پسربرو زود داروغه را كن خبر
بگويش كسي گنج زر يافته استكه بابايم از آن خبر يافته است
عسس آمد او را گريبان گرفتز خباز نقدينه نان گرفت
نمودش به جرم گنه دستگيربه همراه زر برد نزد امير
در آنجا بيامد يكي باز جوبپرسيد از نام و احوال او
پدر، مادرش را بگويد كه كيستكجا ساكن و كسب و كردار چيست
چه اندازهاش مال و اموال هستكجا سكه كهنه آرد به دست
اگر سكه جسته است از اين بيشترنداده چرا بر حكومت خبر؟
كجا سكهها را نهان كرده استچرا قصد در خرج آن كرده است؟
چو اين پرس و جو را يكا يك شنيدبجز راستي هيچ راهي نديد
خصوصاً كه مؤمن، بود راستگووگر از گواهي زيان بيند او
هم او ديد از او استمالت شودهمه پرس و جو، با عدالت شود
نباشد عمل از سر ضرب و زورنه تهديد باشد نه كبر و غرور
تو گويي جهان گشته زير و زبركه از زور گويي نباشد خبر
قسم ميدهندش به قولي فصيحبه نام خداوند و عيسي مسيح
بيفزود بر حيرتش پرس و جوكه ميديد از آن مردم نرمخو
سر انجام پرسيد از آن بازجوتو اول جواب سؤالم بگو
كه تغيير اوضاع جاري ز چيست«طراجان» به كشور مگر شاه نيست؟
چه آمد سر بتگر و بت پرست؟چه شد دين عيسي به دلها نشست؟
چه شد جاي كفر و ستم با فسادنشسته ز دين راستي عدل و داد؟
از اينگونه پرسش شد آن بازجودچار شگفتي همانند او
بپرسيد آيا تو هستي بشر؟و يا آمدي از جهاني دگر؟
خصوصيتت ميكند آشكاركه هستي هم از مردم اين ديار
ولي لهجهات هست و نوع لباسدگر گونه با لهجه و رخت ناس
بگو آخر اي مرد! تو كيستي؟كجا بودي اكنون پي چيستي؟
شناسا مرا ساز با خويشتنسپس ميرسد گاه گفتار من
بگفت او به پرسشگر مهربانبدان نام من هست مكميليان
بود نسبتم با فلان خاندانفلانم پدر هست و مادر فلان
كه از افسران طراجان بُدمبه پنهاني از اهل ايمان بدم
سكونت به كوي فلان داشتمبه كاخ بزرگي مكان داشتم
مرا، چند يار هم انديش بودكه همراز و همباور و كيش بود
بگرديد چون راز ما آشكارنموديم از آن ستمگر فرار
بگشتيم در غار كوهي نهانبمانديم غافل ز دور جهان
ندانم بر احوال ما چون گذشتكه دنيا بدينسان دگرگونه گشت
چو با خواب رفت از تن ما ستوهفرود آمدم من از آن غار و كوه
مگر تا در اينجا طعامي خرمنهاني براي رفيقان برم
كه مانع از اينكار خباز شدمسبّب به افشاي اين راز شد
چو پرسشگر اين گفتهها را شنيددر آن مرد جز راستگويي نديد
خبر را به ديگر مقامات گفتچو گشتند آگه ز راز نهفت
به تحقيق در امر پرداختند«مورخ كسي» با خبر ساختند
در احكام شاهان بشد جستجوز دور طراجان و احكام او
سرانجام، جستند در آن ميانيك امريه بر قتل مكميليان
سپس اميليخوس و ذوانيوسمينيوس، ثودانيوس و مرتيانوس
كه اسباب كشتار اين شش نفرببايد بود آتشي شعلهور
وليكن در آخر گزارش رسيدكه گشتند آن شش نفر ناپديد
به جستن به هر سوي بشتافتنداز آنان نشاني نمييافتند
سرانجام آن حكم را، بايگانشمردش ز احكام بر جاي مان
ز تاريخ جستند اينسان نشانبه تصديق گفتار مكميليان
كه صدها سنه، زان وقايع گذشتوز آن بيخبر مردم كوه و دشت
در آخر، يكي مجلس آراستنددلايل از او بيشتر خواستند
سخن گفت از اجداد و از خانداننشان داد از خانه و از مكان
ز نوع اطاق و ز انبار گفتز باغ و حياط و ز ديوار گفت
كه گر ساكنان را شود سخت كارنهان راه دارد براي فرار
در آن جستجو، سخت بشتافتندبرفتند و آن خانه را يافتند
تعاريف او جملگي راست بودنشانها همه بيكم و كاست بود
ز تحقيق و كنكاش، در كار اونمودند تصديق گفتار او
شد از داستان هر كسي با خبرنه آن شهر، بل شهرهاي دگر
اهالي آن شهر شد رهسپاربه همراه او تا ببينند غار
از آن سو چو مكميليان كرد ديربگفتند ياران كه شد دستگير
بماندند در انتظار و هراسشنيدند ناگه هياهوي ناس
دويدند بيرون هراسان ز غاربديدند پوشيده راه از غبار
در آن راه بُد مردم بيشماردوان همچو طوفان روان سوي غار
ز بيمي كه در دل همي داشتنديكي لشكر دشمن انگاشتند
كه آيند و سازندشان دستگيربه جرم خيانت به شاه و وزير
برفتند ترسان در آن غار تنگبه كنكاش كردند آنجا درنگ
كه چون لشكر آمد، چه بايد نمودبمانند جا؟ يا گريزند زود؟
بمانند؟ با لشكري چون كنند؟گريزند؟ چون رو به هامون كنند؟
بمانند و تسليم آنان شوند؟گريزند و از خصم پنهان شوند؟
كجا ميتوان رفت از آن مرز و بومكه شاهش نباشد به فرمان روم؟
بدند آن جوانان در اين چند و چونكه مكميليان ناگه آمد درون
تني پر توان و رخي شادمانكه نور سعادت درخشد از آن
بگفت اي عزيزان من! مژده بادهميشه دل و جانتان باد شاد
چو زينجا سوي شهر بشتافتمجهان را به وضعي دگر يافتم
ز بتها و بتخانه، نامي نبودجز از دين عيسي، كلامي نبود
جهان گشته خالي ز ظلم و عنادحكومت بر آن ميكند عدل و داد
همه هر كه بينيد آيد به راههمه مؤمنانند، نبود سپاه
ميآيند از بهر ديدارتانكه گردند چون جان پرستارتان
پس از اين نهانگاه پيدا شويدوز اين خلق مؤمن پذيرا شويد
سه قرن است كز امر پروردگاركه ما خفته بوديم در عمق غار
شنيدند چون داستان عجيببگشتند بيرون ز غار رجيب
همانگاه چندين نفر پيشتازرسيدند آن كوه را بر فراز
به دنبال آنان گروها گروهرساندند خود را به بالاي كوه
گروهي ز شوق و شعف ميگريستگروهي سر پا نيارست ايست
گروهي توانايي از دست دادز هش رفت و روي زمين اوفتاد
چنان رستخيزي شد آنجا بپاكه از وصف آن ناتوانيم ما
سپس چند تن از بزرگان قومنمودند خواهش ز اصحاب نوم
كه خوب است تا ترك گويند غارسوي شهر گردند از آن رهسپار
در آنجا به عزت در آينده نازنمايند آن خلق را سر فراز
كه ايمان آن خلق افزون شودبر آن خلق، آن شهر ميمون شود
شنيدند دعوت چو اصحاب غاربرفتند با هم در آن غار تار
كه در خلوت خويش شورا كنندره پاسخ خلق پيدا كنند
بماندند آنجا زماني درازز آنان خبر كس نياورد باز
صداشان نمودند با اضطرابنيامد ز غار جوانان جواب
كساني در آن غار رفتند پيشكه پاسخ بگيرند با گوش خويش
تو گويي كه در غار شد انفجاركه پرتاب گشتند بيرون غار
سرانجام يك تن ز مردان پاكدرون رفت و در اشكف ترسناك
در آنجا همه خفته در خواب ديدكه مأيوس ماند او ز گفت و شنيد
به رخسارشان ديد آثار مرگبسان درختان بيبار و برگ
فرو بسته چشمند و اندام سردتو گويي كه بيدارشان كس نكرد
برون آممد و داستان بازگفتسخنهادر افشاي اين راز گفت
كه اين آيه از آيههاي خداستكه چون و چرايش نه در حد ماست
كه بايد بگيريم، از آن فزونبه تكميل ايمان خود رهنمون
پس آن به، ببنديم ما راه غاركه كس را نباشد در آنجا گذار
كه آرام خوابند اين بندگانز آمد شدنهاي آيندگان
ببستند ره را در آن غار تنگنمودند حك نامشان روي سنگ
از آن شد بيان در كتاب كريممسمي به اصحاب كهف و رقيم
ز نقل روايات اين سرگذشتبه قرآن كنون ميكنم بازگشت
اميد است كز گفته بر اين نمطز عمق روايات آرم نبط
پس اكنون به قرآن فرا دار گوشنه با گوش سر، بلكه با گوش هوش
========
بدينگونه كرديم ما آشكاربه مردم خبرهاي اصحاب غارا
- س. 18، آ. 21 تا 27
كه دانند وعد خدا حق بودوقوع قيامت، محقق بود
شد آن داستان آشكارا ز غيبنباشد در اين وعده هم شك و ريب
چو در كهف ديدند يك رستخيزشود رستخيزي سرانجام نيز
در آيند مردم ز يك گونه خواببه صحراي محشر براي حساب
چو گشتند مردم بدينسان خبرپديدار شد، اختلافي دگر
نكردند باور از آن وقعه نيزگروهي، كه چون آن بود رستخيز
گروهي، ز جمع خدا باورانبگفتند يك رستخيز است آن
كه در حد كافي بود يك نشانكه روز قيامت بود هممچو آن
همينگونه كردند با هم ستيزدر ايجاد بنياد، بر غار نيز
كه سازند بر غار يك يادمانپي جلب انظار آيندگان
خدا هست همواره آگاهتركه هر بنده او چه دارد به سر
گروهي كه بودش تسلط به كارچنين گفت در امر اصحاب غار
كه تا ياد ماند زماني درازبسازيم مسجد براي نماز
كساني بگويند آن اهل غارسه بودند و گشتند با سگ چهار
بگويند بعضي دگر اين چنينكه پنجند و سگ هم بود ششمين
چنين فرض از انديشه باريكي استچو پرتاب سنگي به تاريكي است
كساني بگويند بودند هفتكه سگ هشتمين شد چودر غار رفت
به آنان بگو باشد آگاهترخداوند از عده و از نفر
ز مردم بوند اندكي در شماركه دانند تعداد مردان غار
به آنان مفصل مكن گفتگوز گفتار، عمق مطالب مجو
وز آنان نظر خواه از كس مباشدر اين بحث، بردار دست از تلاش
به گفتار، آن به كه در هيچ حالنباشد اثر از ستيز و جدال
مبادا بگويي تو در هيچ چيزكه فردا كنم من چنين كار نيز
مگر اينكه گويي چو پروردگاربخواهد، برم دست خود را به كار
وگر نيز كردي فراموش كارخداوند خود را به خاطر بيار
بگو بر خدا هستم اميدواربود رهنمايم، به هر رهگذار
نمايد مرا راه نزديكترسوي رستگاري، نه سوي دگر
نمودند باري جوانان درنگسنين سيصد و نه، در آن غار تنگ
بگوشان خداوند داناتر استدرنگ اي بسا مدتش ديگر است
نهانها كه در آسمانها بودزمين هم كه مانند آنها بود
همه از خداوند يكتا بودچه او برتر، آگاه و بينا بود
ندارند غير از خداوند كسولايت از آن خدا هست و بس
به فرمانروايي شريكيش نيستچه در آفرينش از او بيش نيست
بخوان آنچه را وحي كرديم مابه تو (اي نبي!) از كتاب خدا
نباشد كلامش تغيّر پذيرنداري به غير از خدا دستگير
بكن نفس خود را همي بردبارهمآهنگ با مردم روزگار
كه خوانند پيوسته هر صبح و شامخداوند را با خلوص تمام
بخواهند دايم ملاقات اوبه راز و نياز و مناجات او
ز ديدارشان ديدگان بر مدارپي ديدن زينت روزگار
وز آن كس كه از ما به غفلت در استدلش از هوس رو سوي ديگر است
به افراط و تفريط خو كرده استنگفتيم ما آنچه او كرده است
از اين گونه مردم اطاعت مكنبه رفتاري اينگونه، عادت مكن
به هر حال پيوسته حق گوي باشخدا خوان، خدادان، خداخوي باش
========
به قرآن سرآغاز اين داستانبه ما ميكند نكتههايي بيان
بگويد خدا ميفرستد كتابكه تا گردد از كجروي اجتناب
كتاب است مقياس و ميزان حقكه با آن بسنجند ايمان حق
خصوصاً كه قرآن بود پايدارمبرا ز تحريف در روزگار
به كافر دهد بيم و هشدار سختبه مؤمن بگويد شود نيكبخت
بر او نيكبختي بود بر قراربه هر دو سرا، در همه روزگار
بر آن بنده هشدارها ميدهدكه گويد خداوند دارد ولد
بگويد كه باشد عذابي اليمبه گوينده اين دروغ عظيم
به دلداري خاتم انبياپس از اين سرآغاز، گويد خدا
نشايد كه خود را نمايي هلاكنبايد كه هرگز شوي خشمناك
نباشد كسي گر پذيراي دينمپندار پيوسته باشد چنين
نگر بر سر انجام اين داستانكه اكنون برايت نمايم بيان
هر آن كس كه باشد به روي زمينوجودش بود باعث زيب و زين
يكي نظم كردم در آن بر قراركه هر كس بود صاحب اختيار
هم آگاهشان ميكنم با كتابز تكليف و از رستخيز و حساب
مگر تا كه آزاد از كفر و ديننمايد يكي زين دو را برگزين
پذيرفتن دين، ز اكراه نيستپذيرند اگر هم خدا خواه نيست
تو بايد كني آيهها را بيانعمل هم كني طبق دستور آن
تو هستي ز ما سوي مردم رسولمن و بندگانيم و رد و قبول
براي مثل دان كه اصحاب غارنمودند از بت پرستان فرار
بماندند از جمع مردم به دورنكردند در شهر، ديگر عبور
نبودند در حال آماده باشنكردند در بين مردم تلاش
ولي بين مردم ز روز الستخداوندشان بود و پيوسته هست
خدا نيست از بندگانش جدابه خود هيچ كس را نسازد رها
ببين با وجودي كه مردان غارنماندند با مردم روزگار
ولي چون خدا خواست ديگر شدندهمه يكسره اهل باور شدند
چو باشد سرانجام هر زنده مرگخوشا آن درختان پر بار و برگ
- س. 18، آ. 8
چو فرجام هر بوته خشكيدنيستخوشا بوتهاي كان به گلزار زيست
بمردند مردان آن غار نيزچو كس را ز مردن نباشد گريز
اگر مانده بودند با مردمانبه راه خدا ميسپردند جان
ز تبليغ توحيد و سعي و جهاددگرگونه ميماند از آن جمع ياد
بود فرق بسيار بين شهيدو آن كس كه پنهان شود نااميد
بلي چونكه بودند مؤمن ز پيشرسيدند باري به پاداش خويش
چو يك دانه در قلب خود كاشتنداز آن هفتصد دانه برداشتند
- س. 2، آ. 261
به دلها اگر دانه ميكاشتندبس انبار و خرمن ميانباشتند
وگر كس شود در ره حق شهيدخداوند داند چه پاداش ديد
كنون گر تواني نهالي بكارپس از روزگاران نشيند به بار
ز ميلاد عيسي و افشاي غاربشد پانصد سال از روزگار
كه گرديد آثار آن رنج سختثمرهاي شيرين به شاخ درخت
وز آن پس تو بيني كز آن بار و بركه گشتند آيندگان بهرهور
(كنون اي محمد! تو هستي رسول)ز تأثير اندك مباشي ملول
- س. 18، آ. 6
تو ابلاغ آيات كن، غم مدارمنم عهده دار حساب و شمار
- س. 13، آ. 40
بيايد زماني كز اين اجتهادجهان گردد از دين پر از عدل و داد
تو خود نيز در زندگي كم و بيشببيني ز آثار كردار خويش
كه نصر خدايت هويدا شوددر دين به خلق خدا وا شود
- س. 110، آ. 1 تا 3
گرايند مردم به دين، فوج فوج(تو گويي كه دريا درآيد به موج)
پس اكنون بگو حمد پروردگاربشو بخشش خود از او خواستار
تو داني كه بسيار بخشنده استچو خواهان بخشندگي بنده است
========
سراينده هر گه ز ديدي دگرنمايد بر اين داستانها نظر
به هم آيهها را دهد ارتباطمگر تا كه گردد هويدا نباط
كه افزون ز دانستههايي كه هستيكي نكته تازه آيد به دست
نيارم هم آن را به شرح و بيانمگر چون شود حق مطلب عيان
اميد است اگر لغزشي داشتميكي ناروا را حق انگاشتم
كنند آن بزرگان صاحب نظربه لطف و بزرگي مرا با خبر
مگر تا بكوشم به اصلاح راهمصون گردم از لغزش و اشتباه
همان سان كه در نقل اين داستاننمودم يكي نكته نو بيان
چه، تدبير بايد بود مستمرنه يكبار، بل بارهاي دگر
كلام خدا آفريند كلامكلام آفريني نگردد تمام
نگوييد معني همين است و بسنميگردد افزون ز تدبير كس
بگويم در اينجا براي مثالهمين داستان را كه چون است حال
چه باشد مرا راهيابي از آنچو پندارمش چون يكي داستان؟
مگر اينكه گيرم از آن اعتباردر اخلاق ـ اما نه تكليف و كار
چو قرآن همه رهنمايي بودكه تكليف از آن شامل ما شود
ببايد ز هر رهنما جست راهبه مقصد رسي ايمن از اشتباه
ولي در تفاسير از اين داستاننگرديده تكليف مؤمن بيان
كه چون خواند آن را چه بايد كندز رفتار خوب و ز كردار بد
به تفصيل از قصه باشد سخنكه بسيار از آنهاست در گوش من
ولي چونكه تكليف دانسته نيستندانيم منظور از اين قصه چيست
به اين نكته آيا كنيم اكتفاكه باشد دليلي به روز جزا؟
و يا اينكه شد لطف پروردگاربه رحمت نگهدار مردان غار
بديهيست كاينها ز ايمان بودضرورات دين مسلمان بود
ولي گر بر اين پلهها شد بسندقدم كي رسد بر مقام بلند؟
خدا گفته در آيه بيست و چارچو گشتي ز چيزي فراموش كار
خداوند خود را همي ياد آربگو من به او هستم اميدوار
بسا اينكه سازد مرا زودتراز آنچه فراموش شد، با خبر
هدايت كند در مسير رشادكه آرم فراموشي خود به ياد
چه باشد كسي را خدا در نظرشود قدرت بينشش بيشتر
چو اين آيه باشد در اين داستانبه تأكيد دارد نكاتي بيان
- س. 18، آ. 23 و 24
يكي اينكه مردم ببستند عهددر احداث مسجد نمايند جهد
ولي مسجد غار بر پا نشدچه در وعده ذكري ز ثُنيا نشد
چو قولي مقيد به ثنيا شودخدا در عمل، ياور ما شود
شود در عمل كاري از پايه راستكه گويي كنم گر خداوند خواست
از اين روي، از اختصاصات غارنبايد كه مسجد بود در شمار
دگر اينكه بايد كه ارشاد بيشبخواهيم ما از خداوند خويش
كه مانيم در امر دين پايدارنه در تنگناها نمودن فرار
نديدي جوانان اين روزگارز ناپايمردي به اندك فشار
ز كشور گريزند و يار و دياردر آغوش يك دشمن نابكار
كه از ضعف ما ميشود كامياببخواهد ك باشيم پيوسته خواب
دگر چون به كاري نمودي تو عزمبگو «گر خدا خواست» از روي حزم
كه يعني زماني خداوند خواستعوامل مهياي توفيق ماست
دگر اينكه بحثي بود بر صوابكه در آن شود از جدل اجتناب
جدل مينمايد فزون اختلافدلايل شود چون سلاح مصاف
ز پرسندگان رهنمايي مخواهكه حاصل نباشد بجز اشتباه
به بحثي كه دانش نسازد فزونحذر كن ز اصرار در چند و چون
چو حكم خدا بر تو شد آشكارز ديگر كسان حكم باور مدار
ز بازاريان آن غدا را بخركه از هر چه باشد بود پاكتر
غذاهاي پاكت كند تن درستشود جسم و جانت ز آلوده سست
تو در بين مخلوق آرام باشرها از خبر جويي عام باش
درشتي شود باعث ازدحامپس آنگه به زشتي برند از تو نام
نگردي گر از سويشان سنگساركنندت ز زخم زبان تير بار
========
اصولاً چنين قصه بهر جوابشده مطرح از سوي اهل كتاب
مگر تا پيمبر شود شرمسارچو آگه نباشد ز اسرار غار
وليكن خداوندش آگاه كردكه بايد بر اين قصه برخورد سرد
در اول بفرمود اين داستاننبايد شگفت آيدت در گمان
چنان است اسرار هستي عظيمكه هيچ است اصحاب كهف و رقيم
به سردي بگو بوده چندين جوانكه بودند همدين و همداستان
به غاري گرفتند روزي پناهبه اميد ارشاد و لطف الاه
خداوندشان همم هدايت فزودهم از كين دشمن حفاظت نمود
ز خوابي گران سيصد و چند سالنگهدارشان شد ز رنج و ملال
به آنها بگو از نشانهاي غاركه چون بودشان وضع و حال و قرار
وليكن ز تعداد آنان مگوكه باشد سرانجام آن، هاي و هو
كه هر چند گويي شمار و عددبگويند نبود چنين از حسد
مكن در چنين گفتگوها جدالكه با حيله گرديده مطرح سؤال
چو پرسنده را حيلهاي در سر استبگويش خداوند داناتر است
پس آن به كه كوتاه گردد سخنشود مكرشان وا گذاري به من
چو پرسند از تو زمان درنگكه ماندند خوابيده در غار تنگ؟
بگو بود سيصد كه سال قمرفزايد بر آن نه سنين بيشتر
وليكن خداوند داناتر استكه اين است يا مدتي ديگر است
تفاوت كند سالها در حسابز دور مه و گردش آفتاب
========
در اينجا نكاتي نمايم بيانكه گويد در آغاز اين داستان
هلا اي پيمبر! تو انده مدارز سرپيچي مردم روزگار
- س. 18، آ. 6 تا 8
نشايد به جانت رساني زيانز ايمان نياوردن مردمان
چه، هر چيز باشد به روي زمينمنش خواستم تا كه باشد چنين
نموديم نظمي چنين بر قراركه گردد خصوصيتش آشكار
زمين را به زيور بياراستيمز هر چيز و نقشي كه ميخواستيم
همه هر چه از آن بر آورده سرشود خاك و گردد به حالي دگر
========
بلي هر چه باشد به روي زمينبني آدم و دام و دد، كفر و دين
همه بود آنها به امر خداستنه بر طبق انديشه و ميل ماست
در اين جمع، بايد مدارا كنيمره خود در اين عرصه پيدا كنيم
بدانيم پروردگار ودودبه هر چيز، او داده حق وجود
از اين رو نشايد ز ما و منينماييم با ديگران دشمني
چه، فرموده آرايش اين جهانبود از قرين بودن اين و آن
نباشد اگر ريشه و شاخ و برگگل و ميوه گردد گرفتار مرگ
چو چشمان كافر بود تيز بينشود خيره بر روي انوار دين
نميبود اگر كفر، دين هم نبودنميبود شادي اگر، غم نبود
به ظاهر به هم كفر و دين دشمنندنهاني همانند جان و تنند
نديدي كه گر منفي افتد ز كارروان نيست مثبت دگر در مدار
ز آميزش ماده با نوع نربود زندگي در جهان مستمر
همينگونه خاكاست وباداست وآبشب و روز، با سايه و آفتاب
ز تركيب آنها بر آيد حياتتقارن بود پايه كاينات
مسالك، مذاهب بوند اينچنينكه هستند با هم ضرورات دين
پس آن كس كه با غير دارد نبردنه با او كه با خويش پيكار كرد
برو تيشه بر ريشه كس مزنكز آن ميكني ريشه خويشتن
خدا خواست گر مرد يا زن بوددلش كوره عشق دشمن بود
در اين كورهها هيزمتر مريزوگر ريختي بار ديگر مريز
كه از هيزم تر چو برخواست دودبه اشك و به آه تو خواهد فزود
تو داني كه گر فتنهانگيز نيستدر آن كورهها آتش تيز نيست
چو زخمه نباشد به آزار دلكسي نشنود نغمه از تار دل
پس اي جان! مكن با طبيعت ستيزكه آشوبد آن بر ستيزنده نيز
همه هستي از آفريننده استبه هر چيز دانا و بيننده است
هم از امر و از نهي و از فرض گفتدر اين آيه از «ما علي الارض» گفت
كه روي زمين جمله زينت بودتو زشتش مگو، نيك طينت بود
كه هر چيز باشد براي زمينتو آن را سزاوار و شايسته بين
غرض، هر چه در آفرينش بودفزاينده نور بينش بود
چو من هستم از سود آن بيخبرندارم به رغبت، به سويش نظر
نظر چون به مبدأ شود، بازتابچو بد بوده، نيكو ندارد جواب
به گلبن، اگر دست يازي به خارشود دست بر زخم نيشش دچار
وگر از گل و برگ، گيري سراغشوي شاد خاطر، معطر دماغ
خدا هر چه را آفريند نكوستمنش ميكنم دشمنم يا كه دوست
========
خداوند ما را كند باز خواستز غفلت،كه چون قفل بر قلب ماست
- س. 47، آ. 24
بپرسد تدبر اگر كردهايدز تدبير با خود چه آوردهايد؟
ندانم چه دارم بگويم جوابچو ميپرسد از من ز فهم كتاب
بگويم كه گاهي نمودم نظرو يا آنكه آيات، دانم ز بر
نمودم به قرآن در ديده بازوليكن نمودم در دل فراز
ندانم كه اين حرفها گفتنيستوگر من بگويم پذيرفتنيست؟
از اين رو دعا ميكنم كاش، كاشنمايد رهم، تا نمايم تلاش
مگر تا در بسته را وا كنميكي ظرف خالي مهيا كنم
همي غوص در بحر پر در كنمتهي گنجه را، از گهر پر كنم
ندانم ز عمري كه كردم تلفگهر يافتم يا كه خالي صدف؟
در اين فرصت اكنون كنم التماسز فرزانه مردان گوهر شناس
بگويند حاصل از اين كار چيستمرا ارز كالا به بازار چيست
به هر حال از آن ميزنم دست و پابه ژرفاي درياي نور خدا
چه، او خود چنين امر فرموده استوگر نه مرا زهره كي بوده است
چه هر خس به درياست غواص نيستبجز شيوه مردم خاص نيست
نوآموز را، بايد اول هنربياموزد آنگه بجويد گهر
چه هر كس ندانسته شد غوطهوركند خويشتن را دچار خطر
ولي نيست فرصت مرا دير پايكه دانم گهر هست و مانم به جاي
از اين روي، قصد خطر ميكنمشنا بهر جست گهر ميكنم
اگر يافتم بردهام سود بيشنيابم اگر، كردهام كار خويش
چو درياي رحمت بود پر ز دربسا باز آييم، با دست پر
كنون پرسم از خود چه باشد جواببر اين پرسش از داستان كتاب؟
كه آيا چو كردند مردان غارپي امن، از شاه و مردم فرار
گريزان شدن بوده مرضاي حقبُد اجراي فرمان و امضاي حق؟
اصولاً اگر شاه كافر بودنه عادل، كه مردي ستمگر بود
ببايد كه پيوند مردم گسيختز بيم ستمگر به جايي گريخت؟
و يا ماند و در آشكار و نهانرهي يافت در دفع كردار آن؟
بلي، بهره بردند مردان غارفراوان ز احسان پروردگار
ولي بوده آيا جزاي عملز سوي خداوند عزّ و جلّ؟
و يا راهيابي براي فراربُد از امر و تأييد پروردگار؟
كه ميخواست آنان مقدس شوندبدين گونه الگوي هر كس شوند؟
كه هركس به مشكل شود رو به روكند راه بگريختن جستجو؟
چه، بسيار باشد نكوتر فرارز دست ستم پيشه، در كارزار
همان خواب بر خاك، در غار تنگبسي به كه با ظلم باشي به جنگ
برو گوشه غاري و آسوده مانهمان خود ميازار چون ديگران
خردمند هرگز خود آزار نيستكه خواريست در خانه درغار نيست
========
هر آن كس ز قرآن كند انتقادبريده زبان، خامه بشكسته باد
چه، رخسار گفتار پروردگارز انديشه بد نگيرد غبار
چه خود ميكند با تجلاي نورغبار بد انديشه از خود به دور
وليكن نجات جوانان به غاربود يك جزاي عمل، در شمار
چو آنان جوانان مؤمن بُدنددر آن غار از قتل ايمن شدند
سر انجام چون ديگر آيات نيزبشد دال بر وقعه رستخيز
از اين پيش گفتم كه هرگونه خوابدليليست بر رستخيز و حساب
ببين آيه چهل دو از زُمَرهمين را بيان كرده نوعي دگر
كه در مرگ و در خواب گيرد خداز اندام و از جسم ما روح ما
پس از خواب، بيداري ماست نيزبه هر روز ديگر، دگر رستخيز
همين گونه فرموده است اي حبيب!مپندارش از آيههاي عجيب
چه، اين داستان حيرتانگيز نيستسزاوار بحث و جدل نيز نيست
مگو عده بودند چند و چرامشو وارد پرس و جو يا مرا
غرض اينكه خواهند اهل كتابببينند درماندهات در جواب
به درماندهگي، شادماني كنندبه سخريه، شيرين زباني كنند
تو در پاسخ آن، نه خاموش ماننه شايسته گفتگويش بدان
به پاسخ مگو از عداد و شماركه گردند برهان آن خواستار
نباشد در اثبات آن چيز، سودكه در دين و دنيا ضروري نبود
========
پس آن غار، غاري مقدس نبوداز اين رو زيارتگه كس نبود
========
ببايد كه اين نكتهها باز گفتهم از آشكار و هم از راز گفت
ز قرآن وز اسلوب آيات يافتهم از ظاهر و از اشارات يافت
ببينيم هر سو «خدا راه» هستيكي فرد «هر چيز آگاه» هست
كه در آن «خدا راه» اگر پا نهيمز ره كوره و گمرهي وا رهيم
به دست همان كس دهي رهبريكه هرگز نيابي چو او ديگري
كه پيوسته دانا و بينا بودبه طول سفر، حافظ ما بود
سفر چون سلامت به غايت رسدسعادت به حد نهايت رسد
مبادا دلي خالي از ياد دوستكه هر دل اگر هست آباد از اوست
به خانه اگر صاحب خانه نيستبجز كومهاي تار و ويرانه نيست
بهل صاحب خانه آيد به خانكه روشن كند خانه بر خاندان
در اين داستان گر سخن يافت طولنخواهم كنم دوستان را ملول
غرض، گر به قرآن تدبر شودبسي گنجه ها از گهر پر شود
برون ريزد از مخزن دل پشيزكه گوهر شناسش نداند به چيز
چنين مخزني نيست جاي خزفكه خر مهره را نيست جا در صدف
صدف، پروراننده گوهر استخزف را يكي منشأ ديگر است
خدايا! دل ما صدف وار بادنگهدار يك در شهوار باد