به نام خدا، خالق انس و جانخداوند بخشنده مهربان
نديدي كه چون كرد پروردگارز قدرت بر آن لشكر فيل دار؟
مگر مكر آن لشكر حيلهگرنفرمود بيهوده و بياثر؟
بر آنها فرستاد ابابيل رابر آنها زند سنگ سجيل را
كه گشتند مانند برگ درختكه حيوانشان كرده نشخوار سخت
========
نگارنده اكنون نمايد بياننكاتي در اطراف اين داستان
كه چون خانه كعبه بنياد شداز آن، قريه مكه آباد شد
در كعبه بر اهل دل باز بودبر آن آب زمزم يك اعجاز بود
هم آن، مركز دين توحيد شدهم اين، تشنه را عين اميد شد
عرب مكه را چون به زمزم شناختپي آبگيري، بدان سوي تاخت
ره كاروآنهااز آن سوي شدفروشندگان، مشتري جوي شد
به تدريج، بازار مكاره شدميان جهان شهره يكباره شد
به زودي بشد معبر شرق و غربچو ايران و رم بود در حال حرب
ميان «دو رودان» چو ميبو د جنگپر از رفت و آمد شد آن راه تنگ
به مصر و به لبنان و سودان زمينز عمان، يمن، قاره هند و چين
ز دريا و خشكي همين راه بودكه با صرفه و امن و كوتاه بود
بگشتند از آن مكيان با خبرز وضع جهان از همين رهگذر
به تدريج، اخبار آمد به دستز بتخانهها و بت و بت پرست
به جلب مسافر در آن سر زمينز سوريه و مصر و از هند و چين
بتاني فراوان ز هر جا كه بوددر آن سرزمين جمع كردند زود
نهادند در كعبه و راه هاكه تا بت پرستان و بت خواه ها
بمانند آنجا زماني درازپي بت پرستي و رفع نياز
بدينسان شود عايد مكيانز هر كاروان، سودهاي كلان
بشد پادشاه يمن با خبركز آن زيستمان بر سر رهگذر
بسي سود بر مكيان ميرسدبه جانش، بر افروخت آتش، حسد
پي چاره جويي در انديشه رفتسؤالي به ذهن طمع پيشه رفت
چرا در يمن منبع سود نيست؟چرا يك چنين كعبه موجود نيست؟
يكي كعبه را ميتوان ساختنمزين به زينت چنان ساختن
كه آن كعبه بيرنگ و رونق شودمرا آرزوها محقق شود
بفرمود تا اوستادان كاربسازند يك كعبه زر نگار
برون روح افزا، ز گلزارهادرون نقش زيبا به ديوارها
ز هر سوي آن، كرد جويي روانبه هر گوشه آسايشگه كاروان
منا كرد بر پا و كشتارگاهستونهاي ريگ افكني بين راه
مسيري كه هر كش رها و يلهميان دو صخره رود هروله
همه هر چه بايد مهيا نمودسپس امر بر پير و برنا نمود
كه بايد همه كس به فرمان شاهپي حج گزاري بيفتد به راه
در آن سال، با جبر و با اختيارگروهي بشد سوي آن رهسپار
چه آن سازهاي تازه بنياد بودنماينده كفر و بيداد بود
گروهي بُد از مردم نو پسندبر آيين ديرينه ناپايبند
برفتند تا تازه يابي كننددر آيين ديرين، خرابي كنند
كه فرهنگ نو چون شود اختيارفتد رسم و فرهنگ ديرين ز كار
گروهي دگر بود خدمتگزاربرفتند تا جاي انجام كار
در آن مجتمع، خودنمايي كنندز فرماندهان، دلربايي كنند
مگر مزد خوش خدمتيهاي خويشبگيرند سهم از مزاياي بيش
گروهي دگر را ز نزديك و دورببردند بهر زيارت به زور
به تهديد و تمهيد از خاص و عامبه پيرامن كعبه شد ازدحام
ولي آن عمل چون طبيعي نبودبسي هرزگيها در آن رخ نمود
در آن جمع، انگيزه دين نبودنشاني ز فرهنگ و آيين نبود
در آيين مصنوع و فرمايشينباشد اثر غير فرسايشي
گروهان مستخدم و كار داربه امر اميران در انجام كار
نمودند با جد و جهدي گزافز روي ريا رمي و سعي و طواف
گروهي دگر از سر ريشخندنمودند فرياد خود را بلند
كه اي صاحب خانه! اعجاز كندر خانه بر روي ما باز كن
مگر تا بدانيم در خانه كيستكه مهمان فراخواندهو خويش نيست
چه سوداست در خانه كز ميهمانكند صاحب خانه خود را نهان
گروهي از آن كار بس اشتباهكه انجام ميشد به فرمان شاه
فرو مانده در حيرت و هاج و واجاز آن كعبه و صاحب تخت و تاج
چه، آن بود مصنوع ظلم و ستمكه خلقي از آن ديده رنج و الم
اگر كدخدا با خدا كرد جنگهمان كدخدا رجم بايد ز سنگ
كه ابليس و ديو مسلم هم اوستكه از آدميزاده پوشيده پوست
چرا بايد اطراف كاري خلافنمودن به فرمان شاهي طواف
كه باشد پي خانه زر نگاربه بنلاد بنياد ما استوار
گذاريم بر چشم خود پاي خويشبرقصيم بر استخوانهاي خويش
بدينسان زماني ببردند سرهر آن يك در آنجا به فكري دگر
چو آن جمع، زآنجا پراكنده شددل شاه از خشم آكنده شد
چه، در كار مردم ارادت نديدنشان از صفا و اطاعت نديد
به خود گفت شايد كه هر كاروانگذر كرد، از كعبه جويد نشان
به تدريج آنجا دگر گون شودهمي رونق كعبه افزون شود
وليكن ز بگذشتن چند سالدر آنجا نميديد تغيير حال
به ناچار يك انجمن راست كردره چاره كار درخواست كرد
سرانجام آن اهل كفر و نفاقنمودند در رأي خود اتفاق
كه بايد روي سوي بيت عتيقبكوبيش با فيل و با منجنيق
چه، تا خانه كعبه هست استوارنگردد كس اين خانه را خواستار
پسنديد شاه و سپه ساز كردسفر را سوي مكه آغاز كرد
مگر تا بنايي كه بود از خليلبكوبد به سنگ افكن و زور پيل
ندانست گر آسمان بر زمينبيفتد ـ به پا ماند آثار دين
به هر حال شد ابرهه با سپاهروان سوي مكه به سي روز راه
فرود آمد آنجا بزد بارگاهمگر تا بياسايد از رنج راه
پس آنگاه تجهيز نيرو كندبه تخريب بيت خدا رو كند
گروهي فرستاد در جستجومگر تا خبرها رساند به او
مهندس، تني چند يا كاردانسوي كعبه بنمود پنهان روان
كه ايستايي كعبه تخمين زنندكه چون ضربه بر پايه دين زنند
چسان ميتوان يافت راه عبورچسان ميتوان خلق را كرد دور
چه كس هست آن خانه را پاسبانچه راهيست آسان به تخريب آن
كيانند آماده كارزاركه باشد ز ويرانيش باز دار
گروهي دگر را پي آب و ناننمود او به شهر و بيابان روان
كه هر چيز باشد به تاوان جنگبگيرند از صاحبش بيدرنگ
فرستاده، هر دسته در بازگشتخبر داد از ديده وز سرگذشت
يكي گفت در شهر گشتم بسينديدم من آمادگي در كسي
امور دفاعي همآهنگ نيستدر اينجا كس آماده جنگ نيست
بود هر كس از اين سپه با خبرولي نيست از ترس در او اثر
گمان مينمايند از راه دوردر اينجا شديم از براي عبور
نداريم با مكه روي ستيزغلاف است پيوسته شمشير تيز
چو از اين گزارش شد او با خبربلرزيدش اندام پا تا به سر
تو گويي كه از استخوان كمردرونش بشد آتشي شعلهور
در اعماق جانش چنان بر فروختكه از دود آن دودمانش بسوخت
چه، دانست درياي بيحد خموشبسي مرگ آور، در آيد به جوش
چو با كوه موجش شود در ستيزكند كوه سماك را ريز ريز
گروهي دگر آمد از گرد راهفرو برد سر نزد مير سپاه
همه هرچه با چشم خود ديده بودبه فرمانده خود گزاش نمود
كه آن خانه باشد ز سنگ و ملاطندارد به فن و هنر ارتباط
اثر نيست در آن ز نقش و نگارنه در آن مهندس نموده است كار
بود بر فرازش يكي سقف صافكه باشد مركب ز تير كلاف
بر آن سقف چوبين سه باشد ستوننگهدار حمال سقف از درون
يكي درب دارد براي ورودبر آن روزن و درب ديگر نبود
براي پرستش، و آمادگيدر آن حد اكثر بود سادگي
به پيرامنش تا به سيصد قدمعمارت نباشد نه بيش و نه كم
در آن عرصه، اطراف بيت الحراممطاف است و هم سجدهگاه انام
توان برد راحت در آن جايگاهپي جنگ و تخريب فيل و سپاه
نباشند مردم توانا به جنگبگردند تسليم ما بيدرنگ
توان خانه را كرد ويران به پيلهمش كوفت با ديلم و پتك و بيل
ضروري نباشد به بيت عتيقبري كار سنگ افكن و منجنيق
چه آن مانع و سد پيكار نيستفرو ريزيش سخت و دشوار نيست
دگر اينكه آنجا يكي چشمه هستكز آن آب اين شهر آيد به دست
گر آن را بگيريم در اختيارشود خلق در تشنه كامي دچار
نباشند در جنگ ما پايداربگردند سركوب در كارزار
همه شرط ما را پذيرا شوندهمه بنده و برده ما شوند
صفا هست با مروه و در ميانبود جاي آمد شد حاجيان
نباشد بر آن جز يكي سايبانكه خلقند در سايهاش در امان
ستونهايش از سنگ بر پا بودبر آن سقف، از چوب خرما بود
توانش به پيلان به زنجير بستبه يك هين پي و سقفشازهم گسست
سپس آتشي روي آن بر فروختهمه شاخه و چوبها را بسوخت
ستونهاي ريگ افكني در منانباشند در خورد نيروي ما
ز نيروي چندين نفر زورمندبه يك ضربه افتند از پاي بند
دگر چيز شايان تخريب نيستبه ويرانهها جاي آسيب نيست
========
وليكن بسا اين مطاف بشربرآرد سر از نو، ز ويرانه، سر
از اين پيش هم در عصور و قرونبرآورده سر از خرابي برون
چه، اين قبله مردم عالم استپيَش روي دلهايشان محكم است
اگر نسل مردم ز بن بر كنيوگر استخوانشان بر آتش زني
ز خاكستر استخوانهايشانبه توحيد برخيزد آوايشان
ز نو قبله خويش بر پا كنندبه دورش خدايا! خدايا! كنند
چو بنياد يك سازمان مردميستدر آن جز خداي جهان هيچ نيست
تو گويي كه اين خانه چشم خداستكه روي زمين، خيره بر كارهاست
و يا اينكه روي زمين گوش اوستهماره به بشنيدن هاي هوست
و يا اينكه باشد زبان خدابه مسجد كه باشد دهان خدا
هماره فرا خوان مردم بودهمي بيند و گويد و بشنود
وليكن شگفتا كه در اين دياربه دامان توحيد باشد غبار
بتاني در اين آسماني در استكه بر قلب توحيديان خنجر است
ندانم چرا واليان حنيفبدادند ميدان به دست حريف
كه در آن، چنين اسب تازي شودبه ناموس توحيد بازي شود
========
از او ابرهه چون گزارش شنيدبلرزيد و رنگ از رخ او پريد
بخشكيد آب دهانش به كامبيفسرد در راه نايش كلام
بشد مردم ديدگانش گشادشرر ريختش در جگر جاي باد
به گوشش بپيچيد بانگ درايبه جوش آمدش خون ز سر تا به پاي
به خود گفت اينها دگر كيستنددر اين دشت سوزان پي چيستند
به جايي كه نه آب هست و نه ناننه رويد گياهي كه باشد شبان
چسان زندگاني بسر ميبرندچه سودي از اين رهگذر ميبرند؟
به بيهوده سازند عمري تلفدر اين سرزمين بي آب و علف
به طائف كه نزديك اينجا بودكه مانند فردوس دنيا بود
در آنجا همه هر چه خواهند هستفراورده بسيار آيد به دست
خدا را در آن شهر نشناختندكه اينجا خدا خانه را ساختند
چه باشد در اين سرزمين امتيازكه آيند مردم به راز و نياز
عرب گر كه اهل بيابان بودعجم از چه اين سو شتابان بود؟
گمانم كه اين خلق ديوانهاندكه گردنده اطراف اين خانهاند
بود پيش چشم همه بر ملاكه در آن نه باشد خدا، نه طلا
به ملك يمن، خانهاي زرنگاربنا شد ز ما بهر پروردگار
چرا مردم آنجا براي نمازنيارند رو سوي راز و نياز؟
من اين خانه را سخت ويران كنمهر آن چيز شايد به خلق آن كنم
مگر تا بيايند سوي يمنبگردند اطراف ديوار من
نمايم من اين شهر را زير و رونمانم يكي لانه باقي در او
همه مردمش را نمايم ذليلببندم به زنجير، دنبال پيل
به حال پرستش در آرم به زوربه صنعا در آن معبد نو ظهور
وگر از پرستش نمايند اباچو حيوان برمشان به سوي منا
كنمشان به قربانگه تازه سازبه قربان سوي كعبه نو دراز
چنان بر كنم ريشه مكيانكه نامي نماند از آن در ميان
ولي هست بر من عذابي اليمكه مردم ز لشكر ندارند بيم
رود هر كسي در پي كار خويشنگرديده احوال مردم پريش
نه هستند بر جان خود بيمناكنه بر معبد و مسكن و آب و خاك
ز ما كس نپرسد شما كيستيدز لشكر كشي، در پي چيستيد
نگيرند ما را در اينجا به كسچه يك لشكر فيل و مشتي مگس
از اين شهر آرام و سرد و خموشمرا خون به رگها در آيد به جوش
چه، هر مرد رزمنده و جنگجوشود سرخوش از شورش وهاي وهو
در اينگونه انديشه بُد غوطهوركه آمد گروه چپاول ز در
بگفتند از كار خود سرگذشتكه گشتيم در راه و در كوه و دشت
غنيمت گرفتيم هر چيز بوددر انبار و اصطبل برديم زود
ز خرما، غذا، گوسفند و شترنموديم انبار و اصطبل پر
ز مصرف توان هفتهاي سر كنيموز آن بعد هم فكر ديگر كنيم
از اين گفتهها لختي آرام شدهماندم به آن مير پيغام شد
كه عبدالمطلب كنون بر در استكه از خاندانهاي نام آور است
يكي از بزرگان اين شهر اوستكه در خانه و مكه با آبروست
بشد ابرهه زان دچار شگفتچو يك مكي از او سراغي گرفت
همان لحظه او رخصت و بار داداجازت به ديدار و گفتار داد
پس عبدالمطلب بشد با وقارسوي خيمه ابرهه رهسپار
بديد ابرهه اوست شيخي جليلنه هولش ز لشكر نه بيمش ز فيل
به خودگفت هرچيز اين شيخ خواستبرايم پذيرفتن آن رواست
چو آن شيخ شد وارد بارگاهبه اقبال برخاست مير سپاه
ندانسته آورد سر را فرودبه او گفت با چهره خوش درود
از او خواست تا نزد مير سپاهنشيند بياسايد از رنج راه
بپرسيد آنگه چه باشد نيازكه ما را نمودي چنين سر فراز
بگفتش كه باشد به صحرا مراهمه روزه صدها شتر در چرا
شنيدم كه از لشكرت چند تنغنيمت گرفته شترهاي من
از اين آمدم وز توأم خواستارشترهاي من را به من واگذار
تعجب كنان گفت مير سپاهكه اي شيخ! بردي بسي رنج راه
نمودي تو در حق خود اين ستمكه از من بخواهي چنين چيز كم
نداني كه من آمدم با شتابكه تا معبدت را نمايم خراب؟
تو گويي كه اين كعبه بيت خداستپرستشگه دين و آيين ماست
اگر قبله مردم عالم استچرا پيشت اينگونه قدرش كماست؟
نبيني بود قبلهات در خطرتو داري سوي اشترانت نظر؟
تو اموالت از قبله آيد به دستچرا هستي اينگونه اشتر پرست؟
چنين گفت عبدالمطلب جوابكه انديشه هايت بود ناصواب
منم صاحب اشتر خويشتنخدا صاحب خانه باشد، نه من
اگر خواست آن را نگهبان بودوگر نه همان به كه ويران شود
از اين گفته خشكيده شد كام اودر افتاد آتش در اندام او
بدانسان كه در آتش افتد سپندتكان خورد ازاو استخوان بند بند
پس از لحظهها خويش را بازيافتچو ديوانه از خيمه بيرون شتافت
بزد بانگ بر جمع غارتگرانكه از دست اين پير مرد الامان
كه با نرمش و حسن خلق و وقاربر آورده است از نهادم دمار
به او باز گردد شترهاي اوكه آسوده گردم ز آواي او
گر اين مرد سازد رهايم ز چنگهم آن دم زنم با خدا طبل جنگ
چو از صاحب خانهام نيست باككنم خانه كعبه را تل خاك
پس اي پهلوانان ملك يمندليران فخر آفرين وطن!
بپوشيد اكنون سليح نبردز بنياد كعبه بر آريد گرد
بكوبيدش آنسان كه گردد غبارنماند از آن بر رخ روزگار
نماند ز مروه اثر نز صفانه از مشعر و عرفه نه از منا
چه اين جمله آداب و دين و رسومنبايد بماند در اين مرز و بوم
يمن هست از اينجا سزاوارتركز اين پس بود قبله گاه بشر
به دستور فرماندهي، آن سپاهچو يك اژدهان دمان، شد به راه
پياده، سواران، بر اسب و به پيلبه طغيان در آمد چو سيلاب نيل
شتابان، بپيچيد در دشت و كوهتو گويي از آن، كوه شد در ستوه
بگرديد با پاي پيل و ستورز خاك زمين، چشم خورشيد كور
ز غريدن پيل، با طبل و نايز بانگ ستوران مست و دراي
ز بانگ دليران، پي نام و ننگز برخورد بسيار آلات جنگ
زمين شد زبان آسمان گشت گوشاز آن شور و غوغا فلك شد خموش
به سيلي روان، ابرهه پيش بودتو گويي كه بر اژدها نيش بود
يكي تشنه كامي، به حال جنونهمي خواست نوشد يكي جام خون
فرو مايه جنگاور شوم پستز بوييدن خون گرم است مست
روان بود آن ديو انسان نماچو نمرود سركش به جنگ خدا
ولي رو به رو هيچ دشمن نبودهماورد جرّار، يك تن نبود
غلط گفتم آنجا خدا بود و بسكه نبود همانند او چيز و كس
پذيراي لشكر كه در راه داشتسپاهي عجب در كمينگاه داشت
خود اورا چو با كس سر جنگ نيستازو عرصه بر بندگان تنگ نيست
از اين روست پيوسته طغيان كنندهر آن ناسزاوار هست آن كنند
از او هست بر طاغيان راه بستنظامي كه هرگز نيابد شكست
چو طغيان ز حد بگذرد اين نظامكشد تيغ كيفر پي انتقام
بگيرد ز طاغي، توان عملفرستد به ناگاه، پيك اجل
كه گيرد به سختي گريبان اوكَند زاستخوان، ريشه جان او
و يا آنچنانش دهد گوشمالكه يك عمر باشد به وزر و وبال
ز نيش مگس مينمايد ذليلدماغ شهنشاه و خرطوم فيل
همين گونه با لشكري پيل دارابابيل شد وارد كارزار
ابابيل داني پرستو بودچو گنجشكها پيكر او بود
وليكن چو خواهد خداوندگارز پيلان سيه ميكند روزگار
ز دانشوران نيز جمعي دگربر آنند كان گُند پيروز فر
نبوده است جز آبله هيچ چيزكه شد لشكر فيل ار آن ريز ريز
به هر حال ابابيل يا آبلهوبا، يا خناق، اختناق، آكله
و يا ذرهاي خون كه گيرد رسوبدرون رگ مغز يا در قلوب
و يا كار داران بسيار ريزكه هستند بيرون ز درك و تميز
به گردن فرازان شكست آورندز بالا بلندي، به پست آورند
كنم مختصر لشكر پيلدارسوي خانه كعبه شد رهسپار
كه آن خانه را سخت ويران كندوز آن سرزمين بيخ ايمان كند
مگر تا يمن رونق افزا شودبراي بشر قبله آنجا شود
ز روي جهالت گمان مينمودكه سنگ و گل و چوبها قبله بود
كه چون در يمن هم فراهم شوديكي قبله گاه مسلم شود
ندانست از آن قبله شد برقراركه توحيد ميبخشدش اعتبار
هم اينسان ندانست آن بد نهادكه بنياد كعبه است بر اعتقاد
- س. 6، آ. 109
اگر پايه بر اصل ويراني استكجا؟ كي اساس خدا داني است؟
بود كعبه، معمارش از انبيابنا گشته حسب رضاي خدا
اگر هست ديوارش از سنگ و گلپرستار آن نيست جز اهل دل
نموده ابوالانبيا بر قرارمناسك به فرمان پروردگار
كجا ميشود پادشاه يمنچو پيغمبر خالق ذوالمنن
يكي خلق را ميكشد سوي ناريكي سوي رضوان پروردگار
يكي خود پرستيست در بند خويشيكي ميكند فديه فرزند خويش
يكي از فلسطين، به بطحا رودكه آن قبله اهل دنيا شود
مگر اهل توحيد در آن مكانبيابند يك مركز و سازمان
در آن خانه كعبه بنياد كردوز آن عالم وحدت آباد كرد
دگر مرد طماع دنيا پرستبه يكباره از معنويت گسست
دل و دين و عقباي خود را فروختبه كالاي دنياي خود چشم دوخت
طمع كرد در حاجيان و نذوركه در مكه آرند از راه دور
كز آنان بود مكه و مكيانز تنگي و قحط و غلا در امان
پس آن به كه در جاي آن انجمننمايند حجاج رو در يمن
كه صنعا شود مكه را جانشينشود مركز دين خلق زمين
بدين گونه آباد سازد يمننهد پايه قدرت خويشتن
از اين رو به صنعا يكي كعبه ساختبه مكر و حيل، مردمان را نواخت
گمان كرد دين، طبق فرمان بودز امريه بنياد ايمان بود
به دلهاي مردم توان برد دستكه سازد خدا باوران، شه پرست
ولي چون از اين حيله سودي نبردحسد كينه گرديد و قلبش فشرد
بفرمود لشكر ز طي طريقرود بهر تخريب بيت عتيق
چنين كس كجا و پيمبر كجاستستمگر كجا هست و داور كجاست
خداوند دشمن، خردمند نيستهمال خليل خداوند نيست
به سوي خداوند لشكر كشيددر آتش چو پروانهاي پر كشيد
به نابخردي آتشي بر فروختوز آن خانه و خرمن و خود بسوخت
بلي چونكه با ناله كوس و نايبه يكباره لشكر در آمد ز جاي
همان دم، هويدا شد از پشت كوهز مرغان بس تيز پر، يك گروه
كه رو سوي آن لشكر فيل داشتبه چنگالها، سنگ سجيل داشت
فرو ريخت از آسمان چون شهاببسي ريگ سوزانتر از آفتاب
كه ميخورد چون جنگجو را به سرشد از ناف فيل و ستورش به در
به يكباره آن لشكر بي شمارچو كاهي كه كوبند شد تار و مار
يكي زآن همه، يافت راه گريزيكي مرغ دنبال او رفت نيز
رسانيد خود را به شاه يمنخبر داد از لشكر و خويشتن
كه كرديم چون قصد تخريب شهرتو گويي كه هستي درآمد به قهر
گروهي پديد آمد از مرغكانبه لشكر ندادند يك دم امان
فرو ريخت بر روي لشكر شهابوز آن گشت هر مرد و مركب كباب
توانستم از آن برم جان به دركه باري به سلطان رسانم خبر
شه از اين گزارش درآمد به خشمبه چشم سپاهي فرو دوخت چشم
بزد نعره بس پست و ترسو بديدگريزان ز چندين پرستو شديد
بود حرفي از عقل و منطق به دوركه آتش ببارد به لشكر طيور
پرستو اگر آتشي برفروختچرا چنگ و منقار خود را نسوخت
چنين گفته از روي ديوانگيستپرستو توانا به اين كار نيست
مپوشان سيه، بارگاه مرابگو چون به سر شد سپاه مرا
گمانم كه هستي دچار جنونكه گشتي گريزان ز لشكر برون
پسآنگه بزد بانگ و دژخيم خواستمگر تا از او بشنود حرف راست
چو از شاه بشنيد بانگي چنينبيفتاد از بيم جان بر زمين
مگر تا زند بوسه بر پاي شاهمبادا كه او را كشد بيگناه
به روي زمين او يكي سايه ديدز مرغي كه روي سرش ميپريد
نظر كرد و ديد آن ابابيل بودبه چنگال آن سنگ سجّيل بود
بناليد كاي پادشاه زمين!به بالا نظر كن پرستو ببين
گريزان شو از اين مكان بيدرنگكه كوبد به مغز شهنشاه سنگ
ولي پيش از آني كه جنبد ز جايدرآمد به ريگ پرستو ز پاي
همين گونه آن كاو ز لشگر گريختهمه بند بندش ز ريگي گسيخت
شگفتا كه مخلوق بس ناسپاسخودش را نمايد به خالق قياس
اگر دستش افتد يكي تيغ تيزدر آيد به خلق خدا در ستيز
در آرد چو خلقي به فرمان خويشبه افزوده خواهي نهد پاي پيش
نهد پاي خود دم به دم پيشترتو گويي كه حدي ندارد بشر
چو ايمن شد از مردم روزگاررود تا كند با خدا كارزار
پذيرا نباشد ندارد به سربجز كاسهاي پوك چيزي دگر
نه بر دين و فرهنگ و آيين بودبه گيتي يكي خويشتن بين بود
يكي گفت ميباشد از عقل دوركه در جنگ يك ارتش آيد طيور
مخوانيد افسانهها زين قبيلپرستو كجا و سواران پيل
پرستو كه هرگز ندارد شعوركجا با سپاهي درآيد به زور
غرايز بر آن است فرمانروانه انديشه و عقل، مانند ما
چو انديشهاش نيست انگيزه نيستبر احساسش از فكر آميزه نيست
يكي گفتش اي جان! فرا دار گوشهمان به كه اينجا بماني خموش
سخن از خدا هست و فرمان اونه از هوش انسان و حيوان او
كسي كآفريند ابابيل و سنگتواند فرستد به ميدان جنگ
بود خلق اين مرغكان سختترو يا گويدش ريگ با خود ببر؟
بيفكن به فرق سوار و سپاهز پايش در آور در آغاز راه
در آغاز خلقت كه چيزي نبودكجا بود سرمايه هاي وجود؟
نه ماده، نه طرح و نه برنامه بودنه نقاش و نه كاغذ و نامه بود
نه يار و مددكار ديرينه بودنه تمرين، نه الگو نه پيشينه بود
نبود از زمان و مكاني خبرنبد جز خداوند، چيزي دگر
همه آنچه اكنون به هستي در استچسان وز كجا وز كي آمد به دست
مگر اين همه هست با عقل جوركه ايراد داري به جنگ طيور
نه هستي ـ پديداري نيش مورز درك و عقول بشر هست دور
نه انسان ـ كه هستي بود ناتوانكه اينجا نشيند به شرح و بيان
به گفت خدا گر دهي گوش، بهچو از او سخن هست، خاموش به
- س. 7، آ. 204
به قرآن خدا قصه فيل گفتصريحاً ز «طيراً ابابيل» گفت
ابابيل را جان من!! رد مكننگفت آبله، زين مؤيد مكن
هم آن را هم اين را خدا خلق كردوليكن ابابيل شد در نبرد
تواند بدون ابابيل همكند شر كفار از كعبه كم
و يا گر بخواهد در آغاز راهبميرد بدون سبب آن سپاه
و يا يك چنين فكر و انديشه هازدايد ز مغز ستم پيشه ها
و يا در اساس از ستم پيشهاينماند به روي زمين ريشهاي
پس اين منحصر بر ابابيل نيستبه كار خداوند تأويل نيست
بلي كار را چون خدا ميكندنداند دگر كس، چرا ميكند
منم كرم شبتاب و با اين شعورچه ادراك دارم ز دنياي نور
تنم كمتر از نوك يك سوزنكبه تاريكي شب منم سو، زنك
چو خورشيد در آسمان در دميدچه كس سوزنك را توانست ديد؟
يكي هست مانند شاه يمنشود غرّه بر لشكر خويشتن
رود تا كند خانه حق خراببرد رونق از چهره آفتاب
يكي گشته مغرور از عقل خويشدر اندام ايمان فرو برده نيش
نخوانده الفباي دانش درستبه دين ميشود حملهور از نخست
نه گيرد خداوند را در نظرنه دارد ز آيين فطرت خبر
نداند مفاهيم آيات راعلم مينمايد خرافات را
چنين ناكسانند با نام دوستكه بر پيكر دين بدرند پوست
كساني به فقر و جهالت درندز اسلام و دين آبرو ميبرند
به دين خدا عرصه را كرده تنگچنين با خدا مينمايند جنگ
چو شمشير دين را نمايند كندشود حمله خصم بدخواه تند
ز هر سو به دين بسته راه نفسبه ناچار دين مانده در تيررس
زند هر كسي طعنه بر اصل دينكه آن ريشه را ميوه باشد همين
خدايا روان كن ابابيل راكه كوته كند بيني فيل را
بر افكن ز رخسار قرآن نقابكه مه نور برگيرد از آفتاب
به ما ده ز آيات فهمي درستكه از جهل و غفلت نمانيم سست