يكي سرزمين بس آباد بود به شبه جزيره، به شرق يمن ز كاريز و از چشمه و جوي و نهر مزارع، فراوان به ترزيق عام همه مردم آن، ز ناز و نعم كشانيد آن مردمان را رفاه دگر كس به زحمت نميداد تن ز ياد خداوند، غافل شدند كشيدند از دين توحيد دست
|
|
كهن كشور مردم عاد بود در آن داشت خلقي فراوان وطن به پا بود در آن، دهستان و شهر مراتع، علفزار تعليف دام به دور از تهيدستي و رنج و غم به تبذير و اسراف و عيش و گناه نه در كسب و كار و نه در علم و فن پرستار بتها، به باطل شدند شدند آن فرومايگان بت پرست
|
شمن شد چو بيدانش و باده نوش ز سوي خداوند در هر زمان يكي زان پيام آوران هود بود ولي هر چه اندرز و هشدار داد خدا هم بر آن بت پرستان مست بر افكند از چهره آفتاب بر آن بت پرستان هوا گشت گبر نه نهر و نه رودي كه باشد روان مراتع، مزارع، بخشكيد سخت در آن خشك سالي دد و دام مرد ولي مردم جاهل افزون ز پيش به تعظيم بتها بپرداختند چو اين شيوه جز از جهالت نبود كه گم گشتگان را به راه آورد همي گفت اي مردم من! ز مهر خدايي به غير از خداوند نيست شما خوردهايد از كساني فريب خداوند خود را رها كردهايد نميباشم از مردمم خواستار چه، مزدي به دستم نخواهد به هشدارهايم تعقل كنيد بخواهيد از پيشگاه الاه چو او از گناهانتان درگذشت
|
|
ندارد به گفت خردمند، گوش بر آن مردم آمد پيام آوران كه آن مردمان را هدايت نمود تو گويي سخن در هوا بود باد زماني در آسمان را ببست كه تا خشم گيرد بر آنها، نقاب نه ناليد رعد و نه بگريست ابر نه چشمه كه آبي بر آيد از آن نروييد برگ و بري بر درخت چو آبي نبود و گياهي نخورد نمودند كرنش به بتهاي خويش بر آنها كه با دست خود ساختند همه روز و شبها بكوشيد هود برون از خطا و گناه آورد نشايد بپيچيد از اللّه چهر چو كس بت پرستد، خردمند نيست پرستيدن بت بود بس عجيب به خود بت پرستي روا كردهايد كه مزدي بگيرم در انجام كار رسيدجز از آنكه او خود مرا آفريد گر اصلاح خواهم، تقبل كنيد مگر تا شما را ببخشد گناه نماييد سوي خدا باز گشت
|
مگر تا دگر بار در اين ديار مبدل به نيكي كند حالتان ببنديد پيمان كه ديگر چنين ولي داد آن قوم پاسخ به هود نخواهيم هرگز نماييم ما پذيراي دين تو ما نيستيم تو را چون بتان ياوه گو ديدهاند وگر در نيايي به آيين ما به آن مردم بت پرست عنود كه ميگيرم اكنون خدا را گواه كه الله تنها، خداي من است همه هر چه داريد مكر و فتن ندارم تقاضاي مهلت ز كس به هستي همه هر چه جنبنده است اگر روي پيچيد از من تمام خدا مينمايد در اين سرزمين از اين بت پرستيدن مشركان زيان بر شما مشركان ميرسد مرا از شما و بتان بيم نيست به هر چيز، چون او مهيمن بود به آن كور دلها نبخشيد سود چو ماندند در شرك خود قوم عاد |
كند ابر و بارندگي بر قرار فزوني ببخشد بر اموالتان نگرديد از جمله مجرمين به قولت دليلي نه هست و نه بود به قول تو بتهاي خود را رها بر آيين بتخانه ميايستيم به تو در عوض بد رسانيدهاند نميماني آسوده از كين ما به نرمي به پاسخ چنين گفت هود هم آنسان كه گيرم شما را گواه كه بيزارم از هر بت و بت پرست به اجرا در آريد در حق من توكل كنم بر خداوند و بس خدا دارد او را گريبان به دست ز ما وز شما ميكند بازخواست شما را رساندم به خوبي پيام يكي مردمان دگر، جانشين خداوند هرگز نبيند زيان چو بد ميكني بر تو آن ميرسد خدا دان، به كفار تسليم نيست ز كين ورزي دشمن ايمن بود نه هشدار پيشين نه انذار هود خدا كيفري سخت را وعده داد |
- س. 46، آ. 21
چو آن قوم از هود آن را شنفت قدم گر نهادي در اين راه پيش نخواهيم ترك خدايان نمود در انجام آن وعدهها كن شتاب چو هود نبي اين سخنها شنفت خداوند داند كي آيد عذاب من از سوي او ميرسانم پيام چو هنگام انجام كيفر رسيد كه هر لحظه ميشد بسي تيرهتر بگفتند اين ابر بارندگيست به پاسخ به آن مردمان گفت هود يكي باد باشد ز باران، عقيم بود آنچه از امر پروردگار چو شب باد بر خلق آنجا وزيد |
ز ناباوري پاسخ هود گفت كه گوييم ترك خدايان خويش نداريم بيم از خداوند هود اگر راست گويي بياور عذاب به آن قوم نادان گمراه گفت چو آيد نباشد از آن اجتناب شماييد نابخردان، والسلام ز طرف افق ابري آمد پديد روان سوي آن مردم خيره سر بر اين سرزمين مايه زندگيست شما را بر اين ميل تعجيل بود به همراه آرد عذابي اليم بر آرد ز هر خانماني دمار به فردا كسي زنده يك تن نديد |
چنان شد كه يك تن در آن سرزميننبد زنده از آن همه مجرمين
تو بيني دگر صاحب دار نيستبود دار بسيار و ديار نيست
يكي قوم با مكنت و مال بودتوانا، مرفه، خوش احوال بود
ميان شما كس ز امكان زيستمرفه همانند آن قوم نيست
همه گوش با چشم و دل داشتندهمه خويش عاقل ميانگاشتند
ولي چون كه انكار آيات شدبر آن قوم، عارض بليات شد
همه چشم و گوش و دل و هوش مردنزول بلا را كفايت نكرد
ز ايمان توان شد رها از عذابپس اي بنده! از دين حق رو متاب
همانا كه اطراف شهر شمابسا شهرها شد دچار بلا
مگر تا كه از عبرت سرگذشتنماييد سوي خدا بازگشت
ولي قلب خود را نكردند پاكشدند عاقبت در عقوبت هلاك
نيامد چرا از خدايانشانبه ياري و امنيت جانشان
كه از بت پرستان شفاعت كنندكه آنها فزون عرض طاعت كنند
تو گويي خدايانشان گم شدندنهان از نظرهاي مردم شدند
بلا چونكه بر مردم عاد ريختخدايانشان هم ز مردم گريخت
چنين بُد دروغي كه بر بافتندچه، از راه حق روي برتافتند
========
كنون بايدم ديد علت چه بودكه شد آن بلا عارض قوم هود
در اين باره بايد در آيات ديدز تصريح متن و اشارات ديد
پيا پي كند آشكارا بيانكه بودند آن مردم از مشركان
وز آيات اينگونه آيد به دستنبخشد خدا مشرك و بت پرست
- س. 4، آ. 48 و 116 و...
ولي از دگر جرمها بگذرداگر مجرم، عذر گناه آورد
پس از بت پرستي سزاوار بودشود منقرض ريشه قوم هود
ولي اي بسا بت پرستان بوندكه كيفر به ديگر سرا ميشوند
چه، يك لحظه گشتن به دنيا هلاكنخواهد شود مشرك از جرم پاك
مكافاتهايي كه در اين سراستز تقصير جمعي به دنياي ماست
چو خلقي نمايند بر هم ستمبه دنيا معذب شود بيش و كم
نديدي به قرآن كه در بخش رومبگويد به دنيا به هر مرز و بوم
- س. 30، آ. 41 تا 44
پديدار گردد ز كردار ناستباهي از آن مردم ناسپاس
كه تا طعم كردار بد را چشندمگر دست از كرده بد كشند
بگوي اي پيمبر! برو در جهانبگرد و ببين حال پيشينيان
نگر تا چه بنوشتشان سرنوشتبه دنيا قلمهاي كردار زشت
خصوصاً كساني كه مشرك بُدندكه افسانه روزگاران شدند
پس اي اهل بينش! تو همت گماربه بر پايي مذهبي پايدار
از آن پيش كآيد يكي روزگاركه از آن نيابيد راه فرار
نظام الهي گريبانتانبگيرد به فرسايش جانتان
كس ار بد كند يا كه نيكي كندنه بر كس كه بر خويشتن ميكند
دگر آنچه از مردم عاد بودقصور بسي سخت بنياد بود
- س. 26، آ. 128 تا 130
بسا كس در آن روزگار سياهكه نه قوت بودش نه يك سر پناه
گروهي توانمند و بي درد بودگروهي تهي دست و رخ زرد بود
چنان بُد وسيع و عميق آن شكافكه آخر ز طوفان شن گشت صاف
دگر آنكه بر تپه و كوهساربنا مينمودند برج و منار
كه در آن، به بيهودگي سر كنندبه هم فخر و نازش فزونتر كنند
در آن برجها، هيچ سودي نبودضرورت اثر، رهنمودي نبود
بنا ميشد ار خانه با خرج آندر آنجا نميماند بيخانمان
هم اين دان كه از فطرت قوم هودستم، سركشي، كينه، بيداد بود
كسي گر زدي سيلي از اشتباهبريدند دستش به جرم گناه
وگر از خطا گفت حرفي درشتشكستند آروارهاش را به مشت
وگر دام چوپاني از خود سريعلف خورد از مرتع ديگري
بر آن دام بستند راه عبورتصاحب نمودند او را به زور
هر آن اختلاف نظر، بيدرنگمبدل به آشوب ميگشت و جنگ
شدي چيره بر جان نا تندرسترگان ستبر و عصبهاي سست
به هم بي سبب قوم ميتاختندهمه روز خود تيره ميساختند
گذشت و درنگ و محبت نبودبه حق طبيعي قناعت نبود
نميبود اگر بهر بيگارگيضعيفان بكشتند يكبارگي
نشاني ز مهر و ترحم نبودمروت به دلهاي مردم نبود
هماره چنين مردم كينه دوستچو گرگان ز هم ميدريدند پوست
خداوند، پيغمبران برگزيدكه در قوم، اصلاحي آيد پديد
ز پيغمبران حضرت هود بودبه مردم ره مردمي مينمود
از آن جمله ميگفت اي قوم من!چرا كينه توزيد با خويشتن؟
سرانجام از اين فطرت ناپسندبه سختي رسد بد كنش را گزند
از اين برج و بارو به بالاي كوهنسازيد خود را دچار ستوه
كه بر كاخ سازنده و كاخماننخواهد شود زندگي جاودان
از اين كينه توزي بداريد دستخوشا آدمي خوي يزدان پرست
شما را خداوند ياري نمودبه فرزند و اموال و مكنت فزود
زمين داده و مرتع و كشتزاربهشت پر از ميوه با چشمه سار
هماره بر اين نعمت بيقياسخدا را سزاوار باشد سپاس
بگفتند آن قوم ناهوشمندكه اي هود! لب از نصيحت ببند
به ما هر چه ميگويي اندرز و پندهمه هست يكسان و ناسودمند
نباشد جز از شيوه اولينكه ما را بود زيستن اينچنين
نديديم بر مردگان رستخيزچو مرديم ما، مردگانيم نيز
چو زد مرگ بر چهره ما نقابنداريم احساس و درك و عذاب
به پايان رسد دوره بود ماز هم بگسلد تار و هم پود ما
زبان را از اين گفتهها باز داروگر نيز گويي دليلت بيار
بدين گونه كردند تكذيب هودكه فرجام آن جز هلاكت نبود
========
در اينجا به دنبال اين داستانبه توضيح، گردد نكاتي بيان
فروان بود مشرك و بت پرستكه او را خداوند در باور است
وليكن گروهي بر اين باورندكه بعضي خداوند را ياورند
خداي فراوان بود در شماركه هر يك به كاري بود عهده دار
خداي زمين و خداي سپهرخداي ستاره، خداوند مهر
خداوند خاك و خداوند آبخداوند باد و خداي سحاب
خداوند خشم و خداوند دادخداوند عشق و محبت، وداد
به هر چيز او در جهان وجودبه نوعي خدايي موكل نمود
كه از سوي او سرپرستي كنندكمك در نظامات هستي كنند
همين گونه بتها كه معبود ماستشفاعت گر ما به نزد خداست
- س. 39، آ. 3
نظر بر عبادات و طاعت كنندخدايان و از ما شفاعت كنند
كه تا راه يابد ز طاعت بشربه قرب خداوند خود بيشتر
نگوييم بت آفريننده استولي شاهد طاعت بنده است
به هنگام طاعت كه در پيش ماستوجودش نشان وجود خداست
چو ما را نباشد به او دسترسمياندار ما و خدا هست و بس
خداوند، ما راست ياري رسانچو راضي شوند از پرستش بتان
اصول عقايد به نزد اممبدينسان بود مبتني بيش و كم
ولي در تعاريف و تفسيرهامفسر دهد فرعها را بها
هر آن ملتي را اديب است بيشبه مذهب قدم ميگذارد به پيش
حكيمان و انديشمند و اديببداگينهها را ببخشند زيب
ببافند آنگونه رختي ز تاركه بيرون شود پيلهگر از شمار
فتد كرم از پيله خود به دربپوشند ديباي زيبا به خر
تفلسف خرافات را دين كندهمان دين حق را بد آيين كند
زبان است مانند شمشير تيزز هر روغني نرمتر هست نيز
چنانت ببرند از بيخ سركه هرگز نگردي از آن با خبر
ز سوي دگر هست از قشر عامكه آرام و پيوسته و با دوام
مسالك از آنان دگرگون شودشرايع ز بنياد وارون شود
رواها همه ميشود ناروابد و خوب با هم شود جا به جا
عوامل چو خردند و بسيار نيزمشخص نباشد چو امواج ريز
وليكن چو بگذشت دوران چندبه دواري افتد سر هوشمند
نداند كه اين درد سر از كجاستولي ميبرد رنج چون جان گزاست
به تدريج از اين «صداع شقي)به مذهب رسد حال بي رونقي
به دردي ندانسته و ديرمانپزشكان نيابند درمان آن
فروع آنچنان جلوهگر ميشوندكه آن اصلها بياثر ميشوند
به سر لاجرم راه پيما شويمدر ادراك و انديشه با پا شويم
چنان ميرود غافل از كف عنانكه دنبال اشتر رود ساربان
ز يكسو خواص و ز يكسو عوامبگيرند هر مسلكي را زمام
يكي با زبان ديگري با عملنمايند آن را به چيزي بدل
كه با اصل خود هيچ همساز نيستسرانجام آن چون سر آغاز نيست
بدين گونه بتها خدا ميشوندوسايل هدفهاي ما ميشوند
هدف را كشند از مقامش به زيربه چنگ وسايل كنندش اسير
ببين كز شمنها نمايد بيانهر آن يك بتي را به ديگر زبان
عوامش شناسند همچون خداندانندش از رب هستي جدا
نيايش كنندش ز اعماق جاننيازي كه دارند خواهند از آن
خواصش بگويند در دين ماستكه بت مظهري از وجود خداست
به قولي دگر بت بود قبلهگاهكه رو سوي آن است و دل با الاه
گروهي ز مردم خدا باورندكه داراي انديشهاي ديگرند
خدا را بدينسان پذيرفتهاندكه خلاق و روزي رسان گفتهاند
هم او را از اين رو پرستش كنندكز او دفع حاجات خواهش كنند
ندارند در قلب خود اعتقادپس از زندگاني به روز معاد
بگويند هر كس كه گردد هلاكز خاك است و گردد مبدل به خاك
نديديم كس را كه بار دگركه هرگز برآورده از خاك سر
برو باز كن قبر پيشينيانببين خاك پوسيده و استخوان
بود در جهان مردماني اگركه در اعتقادند از اينان بتر
ندارند با اهل ايمان وفاقيگويند هستيست از اتفاق
عوامل نه ز امر خدايي بودخواص فيزيك / شيميايي بود
عناصر چو دارند بر هم اثرز تأثير يابند حالي دگر
ز تركيب آيد مركب پديدپديد آيد اين گونه نوعي جديد
سر انجام از اين، نوعهاي دگرگياهان پديد آيد و جانور
جهش ميكند عاقبت جانورپديدار ميگردد از آن بشر
بدين گونه اصل وجود عنصراستكه دامان عنصر ز عنصر پر است
عناصر اثر روي هم ميكنندوز انواع هم بيش و كم ميكنند
ضعيفان شوند از قوي پايمالقوي بهر جولان بيابد مجال
براي بقا هست دايم ستيزيقيناً قوي هست پيروز نيز
پس آن است پيروزتر از بشركه خود را قوي ميكند بيشتر
بدين گونه انسان مادي گراگزيند به جاي خدا ماده را
خداوند را چون نداند به چيزدگر باورش كي بود رستخيز
هر آن كس كه مردود داند معادبه كيفر نميباشدش اعتقاد
در اين شخص، تقوا و پرهيز نيستعدالت، درستي، صفا نيز نيست
چنين شخص خود بين دنيا پرستتمام وسايل بگيرد به دست
رساند مگر خويش را بر هدفچه غم گر جهان را نمايد تلف
بر اين اصل يك قول معروف هستز گفتار يك مرد دنيا پرست
به خوبي هدف هست توجيهگربه هر گونه ابزار كار بشر
برو ننگ و ناموس را وا گذاركه گردي در اهداف خود كامكار
بساز از كسان نردباني بلندكه دست آوري رتبهاي ارجمند
چو فرهنگ و آيين نبخشند سودبجز دست و پا گير چيزي نبود
خدا كيست دين چيست نيكي كدامچو خواهي شكاري بينداز دام