ما در مقالهاي كه قبلا ذيل عنوان مذكور تنظيم نموديم مدرنيته را در مفهوم واژگاني آن يعني آن گونه كه بايد باشد نه اين گونه كه فعلا منظور نظر فلاسفه و روشنفكران است مورد بررسي قرار داديم و با توجه به رهنمودهاي قرآن كريم كه اساسنامه دين اسلام است و هدف سياستگزاري نظام آن هدايت انسان به اوج ترقي كه نهايتاً مقام قرب است ثابت كرديم كه اسلام حداكثر نوگرايي و ترقي خواهي را در شريعت و نظام دين لحاظ نموده و لذا با مفهوم حقيقي مدرنيته هماهنگي و وفاق كامل دارد ( توجه داشته باشيم كه اسلام حقيقي با آنچه مرسوم است تفاوت دارد) امّا چون نظر پژوهشگران از مطرح كردن موضوع سياست در اسلام و مدرنيته بيشتر معطوف به مفهوم فلسفي / سياسي مدرنيتهاي ميباشد كه تابع جريانات سياسي روز است پيرو مقاله پيشين توضيحات زير را كه متضّمن ريشه يابي اين جريانهاي سياسي / فلسفي است عرضه ميداريم:
نطفه مدرنيته همزمان با آغاز انقلاب صنعتي در غرب در ذهن نويسندگان و فلاسفه منعقد گرديد زيرا طبيعي است كه هرگاه يك جنبش يا انقلاب در يكي از شئون مردم ايجاد شد شؤن اجتماعي / فرهنگي ديگر در آن اجتماع نيز از لرزه وپس لرزههاي آن متأثّر ميگردد و به حركت در ميآيد، چون ممكن نيست كه مثلاً صنعتگران به حركت و تلاش و نوآوري. اختراع و ابتكار بپردازند امّاعلما و دانشمندان به تنظيم و تدوين و آكادميزه كردن تجارب آنان و حّل مشكلات فني و رفع عيوب و ارائه طرحهاي كاراتر و اقتصاديتر نپردازند و يا نويسندگان و فيلسوفان و اصلاح طلبان ساكت و خاموش بنشينند و به نو آوري روي نياورند - و اين به اثبات رسيده است كه انقلاب صنعتي مقّدم بر انقلاب علمي / فلسفي / هنري / سياسي ميباشد امّا مجموعه اينها پايه گذار تمّدن غرب گرديده است.
با شروع به ساخت ابزارها و ماشين آلات جديد و اثبات كارايي اقتصادي و غير قابل قياس آنها با نيرروي انساني كه در آغاز مورد استقبال شديد مزرعه داران بخصوص پنبه كاراني كه عمده نيروي كاري آنها را بردگان انجام ميدادند دو حادثه پيش آمد: يكي كمتر شدن سريع نياز مزرعه داران به نيروي انساني كه به « ركود بازار برده فروشي» انجاميد و ديگري ضرورت توسعه كارگاههاي ماشين سازي كه نياز به نيروي روز افزون انساني پيدا ميكردند.
نظر به اينكه زعماي بعضي كشورها اهميت صنعتي شدن امور را بخوبي دريافته بودند و متقابلاً امر كشاورزي براي آنها بصورت عادي در آمده بود به اين فكر افتادند تا به نفع صنايع در حال توسعه خود قدم مؤثري بردارند كه ابتداءاً به دو صورت عملي بود: 1- تهيه زمينه مصرف وسيع و بكارگيري ماشين آلات در تاسيسات داخلي و بخصوص كشاورزي كه قابليت كافي داشت و ديگري كمك به نيروي انساني ارزان براي كارخانههاي صنعتي و سرانجام به اين فكر افتادند «تاآزادي بردگان» را تصويب و هرگونه خريد و فروش برده را ممنوع اعلام نمايند.
با اعمال اين سياست دو منظور حاصل ميشد: 1- بردگاني كه آزاد ميشدند به علت رنجهاي زايدالوصفي كه در مزارع متحمل شده بودند و موجب نفرت شديد آنها از محيط كاري شده بود پس از كسب آزادي كارهاي كشاورزي را ترك ميكردند و چون راهاي ديگري براي امرار معاش نداشتند ناگزير «بسوي كارخانه هايي كه طالب نيروي انساني ارزان بودند جلب ميشدند 2- مزارع و تأسيسات ديگري كه بردگان خود را از دست ميدادند ناگزير ميشدند جاي خالي آنها را با ماشين آلات صنعتي پركنند و لذا بازار مصرف توليدات كارخانههاي صنعتي به سرعت گسترش مييافت !
بنابراين آزادي بردگان و غير قانوني كردن برده داري بيشتر از اين كه ناشي از احساسات بشر دوستانه و انساني باشد ناشي از توسعه صنعتي و سياست منفعت طلبي و ركود طبيعي / جبري بازار و تجارت بردگان ميباشد كه ناگزير به آن مشروعيت قانوني بين المللي هم داده شد: همين گونه كه هم اكنون نيز حقوق بشر دست آويز سياست بازان شده است !
آثار انقلاب صنعتي به همان غرب محدود نگرديد زيرا هم اخبار و هم آثار آن به ساير قارهها ميرسيد و هم بعّلت توسعه مداوم آن پيوسته كارخانهها و دستگاهها مدرنتر و خودكارتر و با كيفيت بيشتر توليدات انبوه (Mass production) نياز به بازارهاي تهيه مواد خام مورد نياز و هم فروش توليدات مازاد بر مصرف داخلي ضروري مينمود تا كشورهاي صنعتي به گسترش نفوذ خود در قارههاي ديگر بخصوص قاره آسيا بپردازند و اين ضرورت بعلل زير نياز به يك سلسله سياست گذاريهاي همه جانبه داشت:
1- كشورهاي قاره آسيا عمدتاً پيرو آيين اسلام بودند كه اولاً دين خود را متّرقيتر از دين مسيح كه در غرب رواج بيشتري داشت ميدانستند و ثانياً جنگهاي صليبي خاطرات خوشي از غربيها در ذهن آنان بجا ننهاده بود .
2- مردم آسيا تا قبل از انقلاب صنعتي و دسترسي غرب به يك تمدن شرقي و پويا خود را متمدنتر از غربيها ميدانستند .
3- در آسيا هنوز آثار امپراطوري اسلامي در شكل خلفاي عثماني حضور داشت كه خاطرات پيش روي توسعه طلبانه خلفاي عثماني در اروپا و شكستناپذير شناخته شدن ارتش آن موي بر اندام غربيها راست ميكرد.
4- هم در كشورهاي اسلامي بر اثر تعاليم ديني اسلام مبني بر اجتناب از اسراف و خو كردن به قناعت مهّم در شبه قاره هند و كشور پهناور چين بر اثر تعاليم بودا و كنفوسيون و ديوجانس و ساير رهبران مذهبي يك شيوه و خوي مرتاض منشابه و گريز از ماديّات حكم فرما بود .
5- در كشور ايران مذهب شيعه كه يك مذهب مجاهد و متّرقي است و در جنگهايي مانند تنگه چالدران با عثمانيها شجاعت و شهامت خود را به اثبات رسانيده و عمده سرزمين كهن را از زير نفوذ خلفاي مذكور آزاد كرده و به استقلال واقعي رسانيده بود رسميت يافته و به ثبات كامل رسيده بود و بيرون راندن اروپاييان متجاوز از بندر گامرون (بندر عباس) و قطع دست آنان از تنگه هرمز و ساير بنادر ايران را هم از ياد نبرده بودند بخصوص كه خود نيز در جريان آن دخالت داشتند. اين قبيل ملاحظات سبب ميشد تا به طراحي سياسي براي رفع مواضع مذكور و پيدا كردن جاي پاي مناسب در اين قاره وسيع و داراي بازار و منابع طبيعي گسترده و جذاب بپردازند، و بنابراين به شرح زير دست به اقدامات سياسي زدند:
1- چون بزرگترين خطر و مانع درجه اول براي نفوذ غرب ، امپراطوري عثماني بود و تنها كشوري كه ميتوانست با آن مقابله كند ايران بود. با اعزام سفيران سياست مدار و كارشناس فني / نظامي به تقويت و تعليم نيروي نظامي ايران باساختن توپ و تدارك سلاحهاي گرم و آموزش نظام تاكتيكي و تكنيكي غربي و تجهيز آنان عليه عثمانيان از يك سو و نفوذ در دربار از سوي ديگر و كمك به بيرون راندن متجاوزين از بنادر جنوب از ديگر سو به ايران در باغ سبز نشان دادند و جاي پاي خود را در اين سرزمين مستحكم نمودند ودر دنبال آن به تدريج به تحريك احساسات ملي و ايجاد هستههايي پان ايرانيسم در ايران و پان عربيسم در شبه جزيره عربستان و پان تركيسم در تركيه پرداختند كه از يك سو باعث تضعيف امپراطوري عثماني ميشد و از سوي ديگر باعث تقويت احساسات ملّي در برابر معتقدات ديني/ مذهبي گرديد .
2- در شبه جزيره هند با ايجاد شركت هند شرقي به بهانه خريد ادويههاي معطر و چاي ممتاز آن و در چين با اعزام ميسيونها مذهبي /سياسي و توسعه كشت و مصرف ترياك و همچنين در ايران با ترويج كشت خشخاش و مصرف ترياك و ايجاد مكاتيب و فرقههاي الحادي و عقد قراردادهاي انحصار تنباكو و اكتشاف و بهرهبرداري از نفت و منابع ديگر به برقراري پايگاههاي استعماري و ايجاد اختلافات ملي/مذهبي و تخدير نيروهاي انساني/دفاعي/توليدي پرداختند.
3- در شبه جزيره عربستان «لورنس» پادشاه بي تاج شد و در هند حكمرانان رسماً از طرف ملكه انگليس اكام خود را دريافت ميداشتند و در ايران امور حكومتي را سفرا تدبير (!) و تنظيم مينمودند و قس عليهذا در ساير كشورها كه از ذكر نام و چگونگي احوال معذوريم.
از مطالعه دقيق تاريخ تمدن بشر به خوبي اين حقيقت روشن ميشود كه دو چيز موجب تقويت بنيه دفاعي اقوام و ملل در برابر نفوذ و تجاوز بيگانگان ميشود: 1- عقايد ديني/مذهبي 2- غيرت ملي/قومي و همين دو خصوصيت است كه در طول تاريخ، و در زمان ما بيشتر از پيش مورد هجوم قدرتمندان توسعه طلب چه بصورت تجاوزات ظاهري در شكل لشكر كشيها و چه در شكل نامريي آن در سياست بازيها و مهاجمات فرهنگي هدف حملات قرار ميگيرد.
چنانكه در پيش اشاره كرديم ارتباط داشتن شئون اجتماعي با يكديگر اقتضا ميكرد تا همزمان با انقلاب صنعتي در شئون ديگر نيز انقلاب تأثير بگذارد و همين گونه هم شد چنانكه يك انقلاب فكري در ذهن سياستمداران يعني تمايل استعمارگري و در ذهن نويسندگان و فلاسفه «نوگرايي (مدرنيته)» پديد آمد چون اين قبيل اقشار نميتوانستند شاهد توسعه صنعتي باشند و خود آرام و بي تفاوت بمانند، و چون فرهنگ فكري/عقيدتي شناخته شده بر مبناي دين استوار بود ناگزير انقلاب فكري فرهنگ ديني را هدف حملات خود قرار ميداد بخصوص اين كه نويسندگان و فلاسفه يعني روشنفكران كه از سياهكاريهاي آباء كليساها آسيبها ديده بودند بر عليه افكار و انديشههاي ديني قيام كردند و در حواشي با هنر و ادبيات نيز به مبارزه پرداختند!
بر اثر سرمست شدن از هيجانات انقلاب صنعتي ولتر نويسنده معروف اعلام كرد كه تا صد سال ديگر اثري از دين روي زمين باقي نخواهد ماند و الكساندر دوما نويسنده معروف ديگر، كتابهاي حجيم ژوزف بالسامو و غرش طوفان را با هدف اشاعه سازمان فلسفي /سياسي فراماسونري به رشته تحرير در آورد و فلاسفه ديگر نيز به ابداع نظرهاي گوناگون پرداختند و چون غالباً با مراجع حكومتي و سياست مداران رابطه داشتند و يا سياست مداران خود در جستجوي نظرات جديد براي طرح و تنظيم برنامههاي سياسي درون/برون مرزي بودند دقيقاً اين قبيل نظرات نوگرايانه و عمدتاً ضد «ديني /ملي» را مورد موشكافي قرار دادند و براي پيشبرد مقاصد استعمارگرانه «فرّق تَسُد» تفرقه بيانداز و حكومت كن، از آن نظرات حداكثر بهره را برداشته و بر ميدارند .
به شرحي كه فوقاً اشاره شد در آغاز كاركه مشكل امپراطوري عثماني وجود داشت و تمايلات ديني/مذهبي در كشورها اساس فرهنگها بود تبليغات ملي گرائي با عنوان «پان» مانند پان ايرانيسم، پان تركيسم، پان عربيسم اوج گرفت و پس از انقراض امپراطوري مذكور و روي كار آوردن حكومتهاي متمايل به غرب براي اينكه تمايلات ملي/مذهبي را تضعيف كنند و انديشه خود باوري در ذهن دست نشاندگان پديد نيايد فلسفه ( انتر ناسيوناليسم را Inter nationalisme) جهان وطني را اشاعه دادند و هم اكنون نيز همان فلسفه استعماري در شكل «نو استعماري» زير پوشش مدرنيته و پلوراليسم فلسفي و عناوين سياسي دهكده جهاني، جهان تك قطبي، نطم نوين جهاني و از جهت تجارتي در تشكّل «گات»: سازمان تجارت جهاني دنبال ميشود، و فلاسفه و روشنفكران و هنرمندان و مصادر فرهنگي/سياسي ما هم بجاي خودشناسي و خود باوري و نظريّهپردازي دنباله رو و اشاعه دهنده و مصرف كننده دست آوردهاي آنها شدهاند!
ما اين مقدمّه نسبتاً طولاني را از اين نظر مطرح كرديم تا حتي المقدور مسئله مدرنيته را ريشه يابي كنيم زيرا تا ريشه موضوعي شناخته نشود فروع و ثمرات را نميتوان تعريف كرد . همان گونه كه نگارنده در مقاله پيشين توضيح داده است جنبه مثبت اين فلسفه نوگرايي و تجّدد طلبي است - همان گونه كه پلوراليسم هم ظهور در همين معني دارد و همان گونه كه مثلاً نظم نوين جهاني يا«گات» همين ظاهر را ارائه ميكند.
امّا ظاهر قضايا تمام موضوع نيست. بايد ديد در چه شرايطي اين قبيل مكاتيب به وجود ميآيند، بر چه اساسي پايه گذاري ميشوند - مورد توجّه خاص چه كساني قرار ميگيرند و چگونه تحليل و تفسير و آرايش و پيرايش ميشوند. در چه اهدافي به كار گرفته ميشوند و منادي و مبلّغ فعلي آنها چه كساني با چه مسلك و مشربي هستند.
براي نمونه تعدادي از بناهايي كه تحت فشار استعماري قرار گرفته بودهاند گرد آمدند تا احقاق حق كنند. نويسندهاي به تجمع آنها نام:بنّاهاي آزاد(Free Masons) ميدهد و مطالبي در حمايت از آنها مينويسد و بعضي هم عليه آنها چيزي مينويسند. چه كساني اين مقدمه را و با چه اهدافي، آنچنان پرو بال ميدهند كه تبديل به يك سازمان پيچيدهاي ميشود كه سران و حكمرانان و مصادر امور كشورها ناگزير عضويت آن را بپذيرند و عليرغم اقتداري كه دارند خود را تحت قيموميت و زعامت روساي منطقهها قرار دهند در حالي كه نميدانند رييس و رهبر اصلي و مركزي آن كيست!. همين گونه است پلوراليسم و مدرنسيم. ظاهراً عناوين زيبايي هستند. نگارنده هم جنبه زيباي مدرنيسم را با اسلام مقايسه كرد و از ورود در جنبه سياسي آن خودداري كرد و نخواست در شرايط موجود روي بطن سياسي آن انگشت بگذارد و به افشاي برخورد سهل انگارانه روشن فكراني چند به اين قبيل مكاتيب بپردازد امّا چون ممكن است اين قبيل سهل انگاريها آثاري زيان بار بر جاي گذارد پيرو مقاله پيشين به ارائه اين مقاله پرداخت. فلسفه مدرنيته بر دو اصل استوار است 1- ستايش فرديت وآزادي فردي 2- عقلانيت ابزاري و پوزتيويتسي علم.
در بطن ستايش فرديت و آزادي فردي خود محوري و خود آييني مطرح است يعني قوانين اخلاقي و سياسي را خود خلق ميكند، و انتقال به مدرنيته با افزايش عقلاني سازي امور رخ ميدهد و عقلاني سازي امور در صورتي محقق ميشود كه از هرگونه قوانين متعالي كه مخلوق خود افراد نباشد رها و آزاد باشد. در يك جامعه مدرن (در مفهوم فلسفي آن) قوانين را خود خلق ميكند. هستيشناسي را خود عقلاني ميكند و پيوند خود را از حقايق بديهي /تاريخي/ مذهبي قطع ميكند و بر اساس خود آييني جوامع مسلمان را جوامع «دگر سالار» ميداند و خدا را آفريده بشر ميشمارد و لذا دين داران را اسير آفريده خود ميداند!
در عقلانيت ابزاري در پوزيتويستي علم، مدرنيته، هدف اصلي زندگي را سلطه عقلاني بر جهان از طريق كنترل طبيعت و انسانها (!) ميداند و همه چيز را به كالا و طبيعت را به ابزار توجيه و تبديل ميكند ؛ نگاه كنيد به دو مفهوم مدرنيته به قلم رامين جهانبگلو بهترجمه خشايار بيگي در شماره 49 مجّله كيان .
با اندكي توّجه معلوم ميگردد كه مدرنيته مطابق اصل اوّل اساس را بر آزادي فردي و ستايش فرديت قرار ميدهد و در اصل دوم همان انسان را كه آزادي فرد را قابل ستايش ميداند بر اساس عقلانيت ابزاري به كالا مبدل ميكند و اين به آن معني است كه عقل مدرن همه چيز را كالا و ابزار ميداند و نهايتاً در مدرنيته،كالا و ابزار شايسته ستايش هستند يعني مادّه پرستي مطلق. نيز د راصل اوّل خود محوري و خود آييني محترم شمرده شده و نهايتاً خدا را مخلوق بشر دانستهاند و جوامع ديني را ««دگر سالار» واسيرمخلوق خود معرفي كرده است يعني يك گروه مردم مخبّطي كه خود را گرفتار توهمات خود نمودهاند ؛ طبق اين تعاريف چون خود فلاسفه و روشنفكران شيفته منطق آنان كه بنيا گذار و مبّلغ مثلاً فلسفه مدرنيسم هستند خود نيز يك نوع كالا هستند اگر اين مكتب را عقلاني و شايسته پيروي بدانند به اين معني است كه ابزارهايي پيرو ابزارهايي ديگر يا وهم انديشاني و اسيراني تابع وهم انديشان و اسيراني ديگر شدهاند!
با پوزش از خوانندگان، عصاره اين فلسفه در يك رباعي منتسب به خيام بيان گرديده است
گاوي است در آسمان به نام پروين گاو دگري نهفته در زير زمين چشم خردت گشاي چون اهل يقين زير و زبر دو گاو مشتي خر بين! و معلوم نيست خود شاعر كه در كنار مشتي خر در زير و زبر دو گاو قرار داشته چگونه مانند اهل يقين تعّقل ميكرده و از چه كساني ميخواسته است كه چشم خرد خود را بگشايند، چون مخاطبان هم زير و زبر دو گاه ميزيستهاند!
در پلوراليسم هم با اندكي اختلاف گفتاري هم اين مفهوم خداستيزي و ملّيت زدايي مطرح است امّا با وضوحي كمتر .
در پلوراليسم تا آنجا كه ما دانستهايم خدا را ظاهراً انكار نكردهاند ولي يك حقيقتي را (كه آن هم نهايتاً به بي خدايي منجر ميشود) مطرح نمودهاند و ميگويند كه حقيقتي وجود دارد امّا بين مذاهب و اديان و قوميتّهاي مختلف تقسيم گرديده است و مصلحت مردم جهان در اين است كه فرزانگان فراهم آيند و آن مقدار از حقيقت كه نزد هر اجتماعي است مشخص كنند و آن را در يك اصل قابل قبول براي كليه مردم جهان عرضه بدارند! به سلسله نوشتارهاي آقاي سروش در مجله كيان و نيز به نقدي كه از قلم بنده در بخش معارف روزنامه سلام شماره 1968 ذيل عنوان پلوراليزم ديني يا مونتاژ فلسفي منتشر گرديده است مراجعه نماييد.
در تشكل سياسي شيربچگان شير زنان، شير مردان كه با نام مختصر لانيز بين الملل(LAions INterNational) به وجود آوردهاند نيز همين مفهوم دين ستيزي و مليت زدايي و جهان وطني شدن دقيقاً تعبيه شده است زيرا در اين تشكل فقط كساني به عضويت برگزيده ميشوند كه احتمال استفاده از وجود آنان در روزي و در جايي قوي باشد و نيز در بدو ورود به اين تشكّل يا باشگاه سوگند داده ميشوند تا در خدمات جهاني خود بدور از هر گونه احساسات ملي/ديني/مذهبي عمل نمايند.
تشكّل ماسونري كه اعضاء آن با مطالعه بسيار و از مصادر امور و بطور سّري برگزيده ميشوند از همه جريانات سياسي/فلسفي مذكور پوياتر و باسابقهتر است نيز با توجه به اينكه غالباً سران و مصادر كشورها عضويت آن را ميپذيرند و با توجه به نوشتههاي الكساندر دوما بخوبي معلوم است كه آن هم چندان اعتنايي به اديان توحيدي و تمايلات ناسيوناليستي ندارد و فلسفه جهان وطني را تجويز مينمايد و توفيقاتي هم به دست آورده است ولي چون خود اين تشكل تعريفي از مرام و اهداف خود افشاء نكرده است و آنچه هم بعضيها در اين خصوص نوشتهاند بيشتر فاقد سند و بر اساس حدث و گمان و اظهارات غير مسئولانه بعضي افراد نگاشته شده است كه خود را وارد به امور تشّكل مذكور وانمود كردهاند، قابل استناد نميباشد .
خدا ستيزي و مليت گريزي در سوسياليزم و شاخههاي ديگر آن كه معروفترين آنها بيش از يك قرن تمام كمونيسم بر بخش عمده جهان ريشه دوانيد، نيازي به توضيح ندارد و بر همه كس روشن است كه هدف اصلي آن بين المللي و جهان شمول شدن بود و بر همين اساس است، ساير مكاتيب فلسفي غربي ديگر كه ضرورتي به ذكر نام آنها نميبينيم.
پس تمام مكاتيب فلسفي معروف، هر چند در تعاريف گوناگون، امّا بدون هيچگونه اختلافي داراي وجوه مشترك زير ميباشند:
1- خداستيزي
2- مليّت زدايي
3- جهانشمولي
4- مادّه گرايي
5- تلّقي ابزاري از همه چيز حتي انسانهايي كه ظاهراً بعضيها سنگ حقوق او را به سينه ميزنند!
با توّجه به مابه الاشتراكات مذكور سؤالات زير به ذهن ميرسد:
1- چرا تمام يا حدّاقل فلسفههاي غربي و فلاسفه در موارد مذكور وحدت نظر دارند؟
2- آيا به دلايل علمي بر فلاسفه ثابت شده است كه خدا وجود ندارد و خدا باوري از اوهام انسانها ميباشد و دين يك ره آورد تاريخي و دگر سالارانه است ؟
3- آيا يقين دارند كه اگر در جوامع انساني فرهنگ خود آييني بر قرار شود در يك فرهنگ دگر سالارانه واقعي تحليل نخواهد يافت ؟
4- آيا واقعاً سعادت بشر در مليّت زدايي و تسليم شدن به يك نظام جهاني قابل حصول است و بر فرض كه يك چنين نظامي بر قرار گرديد قوام و دوام آن قابل تضمين است ؟
5- آيا فلاسفه، بخصوص فلاسفه يكي دو قرن اخير، در طرح و تصّور و فرموله و عرضه كردن اين قبيل نظرات استقلال نظر داشتهاند يا دانسته و ندانسته تحت تأثير القاآت تشكّلي، سياسي و افرادي خاّص، به چنين سمت و سوهايي جهت دار شدهاند ؟
6- آيا ستايشگران اصالت مادّه و كساني كه همه چيز را حتي انسانها را ابزار ميشناسند ممكن نيست خود در برابر «مادّيات» پيشاني برخاك بگذارند و به ابزاري خاّص تبديل بشوند ؟
7- آيا يقين حاصل است كه در كنار خدا باوري براي نوگرايي (مدرنيته واقعي) جايي وجود ندارد ؟
بديهي است كه تا به اين شيوهاي كه ما مختصراً عمل كرديم عمل نشود چگونگي سياست در فلسفهها بخصوص در مدرنيته كه موضوع بحث است شناخته نميشود و اگر شناخته نشود نميتوان وجوه توافق و تضّاد آن را با سياست در اسلام مشخّص نمود .
چون در مقاله پيشين در حدّ گنجايش مقال و توان ناچيز خود «سياست در اسلام» را مورد بحث قرار داديم به تكرار آن نميپردازيم بخصوص كه در آن بحث جنبه سياسي فلسفه مدرنيته را ناديده گرفتيم و بيان داشتيم كه سياست در اسلام با مفهوم واژگاني و بخش مثبت مدرنيته هماهنگ و موافق است امّا اكنون كه به بخش سياسي اين مكتب پرداختيم و عصاره آن را كه همان عصاره عمومي فلسفههاي مادي گرايانه غربي است، در پنج مورد قبل خلاصه كرديم ذيلاً به مقايسه سياست در اسلام و سياست در مدرنيته ميپردازيم:
1- سياست كلي در نظام دين اسلام بر اساس تحمّل مخالف حتّي كفر و كافر مطلق است، البتّه تا مادامي كه دست به حمله نزده و به فتنه گرايي نپرداخته باشد امّا اگر به حمله دست زد و به فتنه گري برخاست اسلام نيز قتال و قصاص را تا حد آرام و تسليم شدن لازم شمرده است امّا به هيچوجه در صدد نابود كردن خصم نبوده است.
حال كه به شرح مذكور يكي از اصول مدرنيته سياسي، دين ستيزي و خدا گريزي است، دين اسلام كه اصولاً بر مبناي تعليم و اشاعه خداشناسي و برقراري يك نظام ديني/ توحيدي استوار است قاطعاً با مدرنيته و هرگونه مكتب مشابه ديگري مخالف ميباشد.
2- سياست برخورد با مليتها از نظر اسلام و مكاتيب فلسفي/سياسي از جهتي مشابه است و از جهتي مخالف .
از آن جهت كه احساسات و افتخارات قومي و يا نژاد پرستي را مردود ميشمارند توافق سياسي وجود دارد، امّا ازاين جهت كه مكاتيب فلسفي/سياسي عمدتاً مادي گرايي و تسليم در برابر يك سياست جهاني توسعه طلبانه را مّد نظر دارند و انسانها را به مسيري هدايت مينمايند كه نهايتاً به اسارت قدرتهاي بزرگ در ميآيند د رحاليكه دين اسلام طوق بردگي انسانها را از گردن آنها بر ميدارد و بسوي مقام قرب خداوند هدايت ميكند و با معنويات آشنا ميسازد، بين اين دو سياست اختلاف اساسي وجود دارد 3- سياست جهانشمولي - در سياست جهانشمولي و برچيده شدن مرزهاي جغرافيايي /مدني سياستهاي اسلام و مدرنيته در ظاهر امر موافق هستند امّا چون در نظام سياسي جهانشمولي اسلام، خود آييني بر اساس خدا آييني تأسيس ميگردد. با اصول مدرنيته كه خود آييني آن بر اساس دين ستيزي و خداگريزي استوار ميشود - اختلاف كلي وجود دارد.
4- ماده گرايي - دين اسلام از مادّه تلقي ابزاري دارد و آنرا نردبام ترقي براي دست يابي به مدارج عالي معنوي ميداند در حاليكه در مدرنيته همه چيز از مادّه به وجود ميآيد و به ماده ختم ميشود و در عين اينكه مادّه را به استخدام ميگيرند خود اسير آن ميشوند. از ماده زنده ميشوند و براي آن ميميرند! امّا در اسلام از ماده كالبد ساخته ميشود و از وراي مادّيات روح در آن دميده ميشود، زندگي در بهرهگيري از مادّيات و معنويات رشد و استمرار دارد و سر انجام كالبد به مبدأ خود و روح به مبدأ خود بر ميگردد و در عالمي ديگر به تجديد حيات ميپردازند .
در نظام دين اسلام انسان از سوي خدا ميآيد (بوسيله او آفريده ميشود) براي خدا زندگي ميكند و بسوي او برمي گردد،
ان َصَلواتي وَ تُسكي وَ مَحياي وَمَماتي للّه رَبَ العالَمين -- پس علي رغم طول و تفصيل فلسفههاي سياسي، انسان تك بعدي است امّا در اسلام انسان بسيار بعدي است و تا حّد رسيدن به مقام خليفه اللهي كه حقيقت آن تسلط كامل بر طبيعت و كسب رموز خلاقيت است استعداد دارد.
5- اسلام از همه چيز تلّقي ابزاري دارد جز از انسانها كه در اين خصوص تلّقي اخّوت و حرمت و تعاون و همكاري و نهايتاً خليفه الهي است اسلام فرد را براي جمع ميخواهد و جمع را براي فرد و ارزش يك نفر را برابر ارزش تمام افراد ميشمارد: مَن قَتَل نَفساً فَكانما قَتَل الّناس جَميعاً وَ مَن اَحياها فَكانما احَياهالّناس جميعاً: هر كس يك نفر را بكشد......قطع و مسّلم بدانيد كه مانند آن است كه تمام مردم را كشته است و هر كس يك نفر را احيا كند درست مانند اينست كه به تمام مردم زندگي بخشيده است 5/35 .
پس فرق سياست اجتماعي در اسلام با فلسفههاي سياسي اين است كه در اسلام فرد گرايش جمعي دارد و جمع گرايش فردي و مجموعاً گرايش معنوي/الهي در صورتيكه در فلسفهها فرد گرايش جمعي و جمع گرايش مادّي دارد .
با اين بيان نه اسلام را ميتوان آنقدر كوچك كرد كه در مدرنيته (درمفهوم فلسفي آن) جاي بگيرد و نه مدرنيته را ميتوان آنقدر بزرگ كرد كه ظرفيت پذيرش اسلام را پيدا كند.
بعضي از دانش آموختگان كه هم با فلسفه آشنا هستند و هم با اسلام امّا در عين حال نه بدرستي در عمق آن دقّت ميكنند و نه در اعماق اين، و به هر دو نيز تعلّق خاطري دارند كه نميتوانند از يكي يا از هر دوي آنها پيوند بگسلند. گاهي با انديشه اصلاحطلبي به تكاپو ميافتند تا بين اين دو كه هر يك از نژاد و تباري ديگرند تجانسي ايجاد كنند و معلوم است كه هرگز ممكن نيست. چنين خيالي را بعضيها در همان صدر اسلام هم در سر ميپرورانيدند :
وَ قالَت طائفةُ من اَهل الكتاب آمنوا بالّذي اُنزل عَلي الذّين آمنوا وَجهُ النّهار واكفُروا آخرهُ لَعلّهم يَرجعون - و لا تُومنوا الّا لمَن تبع دينكم قُل اّن الهُدي هُدي الّله ان يؤتي اَحَدُ مثل ما اوُتيتم اويحاجوكّم عندَ ربّكم قُل اّن الفَضل بيَدالّله يؤتيهُ مَن يشاءُ و الّله واسعُ عليم: گروهي از اهل كتاب گفتند
(به هم ديگر) به آنچه صبح براي مسلمانان نازل شده است ايمان بياوريد و آن چه را پسين نازل شده است قبول نكنيد شايد (بسوي شما) بازگردند - و جز به كسي كه پيرو دين خود شما باشد گرايش نداشته باشيد، اي پيغمبر بگو هدايت حقيقي (يا نظامي كه ارزش دارد به آن بگرويم آن ننظامي است كه خداوند وضع و تشريح فرموده) و دين هدايت الهي ميباشد.....65-3/66
ظاهر امر چنين بوده كه بامداد روزي آيهاي بر پيغمبر نازل شده است كه موافق سليقه اهل كتاب بوده و پسين همانروز آيه ديگري نازل شده بودكه بر مذاق اهل كتاب ناخوش بوده است. از اين رو به هم ديگر گفتهاند: آنچه را صبح بر مسلمانان نازل شده است بپذيريد و آنچه را عصر نازل شده است نپذيريد به اين اميد كه چون بخشي از امور ديني مسلمانان را ميپذيريد بسوي شما متمايل شوند و تدريجاً با اين قبيل حيلهها از دين خود برگردند و به شما متمايل شوند..... و خداوند با نزول آيات مذكور حيله اهل كتاب را فاش ساخته است و رهنمود لازم را به مسلمانان داده است. (اي پيغمبر ما) بگو هدايت و رهنمود حقيقي همان است كه از سوي خداوند نازل ميشود،
نه آنچه شما پيشنهاد ميكنيد.
در پلوراليسم ديني نيز عيناً همين موضوع را مطرح نمودهاند كه از اسلام آنچه را با مشرب و مسلك آنان همخواني دارد ظاهراً بپذيرند و با آنچه خود حقيقت ميپندارند يا در مذاهب و مكاتيب ديگر قابليت انطباق دارد با هم تركيب كنند و با عنوان مدرنيته ديني به جهانيان پيشنهاد و ابلاغ نمايند و معلوم است كه اگر دين اسلام را ذبح كنند و بخش كوچكي از اعضاء آن را برگزينند چه خواهد شد! و بدين ترتيب يك مذهب جديد و مدرن جهاني(!) به وجود آورند - كه لابد با نظم نوين جهاني همخواني داشته باشد! - به همين گونه چندين بار مشركان پيشنهاد كرده بودهاند كه اگر مسلمانان بتهاي آنان را بپرستند آنها هم خدا را پرستش خواهند كرد!
حقيقت شناسان بخوبي ميدانند كه نه ميتوان يك مذهب قابل پذيرش جهاني بوجود آورند و نه اگر در حّد تشكيلاتي هم بوجود آورند قابل بقاء و دوام است. آن چنان كه كمونيسم بين الملل ديري نپاييد، و آن چنان كه مسالك و مكاتيب ديگر نميپايند، و آن چنان كه نظامها و امپراطوريها و سلطنتها نپاييدند - و آن چه پايدار مانده و ميماند نظامهاي ديني/وحياني است كه در تمام طول تاريخ مدنيّت چنين بوده و در آينده هم چنين خواهد بود. انّا نحنُ نزلنا الذّكر و انّا لهُ لحافظون (به كتاب رابطه دين و سياست به قلم بنده مراجعه فرماييد) آن چه لازم است كه ما اين نكته را روشن كنيم كه آيا خدا هست يا نيست و پيغمبري فرستاده است يا نه و دين اسلام يك نظام موضوعه و حياتي هست يا نيست و اگر خدايي هست و پيغمبري فرستاده و ديني تشريع كرده است آيا خداوند آن قدر علم و مآل انديشي دارد كه نظامي را بنياد نهد كه بندگان را رستگار نمايد و هرگاه چنين نيست چرا ما بايد تلاش كنيم تا بين اسلام و مكاتيب فلسفي تجانسي ايجاد كنيم. راستا حسيني راهي را كه ديگران برگزيدهاند دنبال كنيم تا برسيم به جايي كه آنها ميرسند!