در شماره 1800 روزنامه سلام مقالهاي با عنوان «اسلام و سكولاريزم در مصر» منتشرگرديد و بحث پيرامون مفاهيم آن به افتراح و نقد گذاشته شد كه نويسنده نقدي برآننگاشتكه درشماره 1730 همان روزنامه انتشاريافت : اگر ما بخواهيم با عنايت به جريانات تاريخيتعريفينسبتاً رساازاسلامبدست دهيمبايدآنچه رابنام اسلام مطرح ميباشدبه دو بخش تقسيم كنيم : يكي «اسلام فرهنگي» و ديگري «فرهنگ اسلامي».
دراسلام فرهنگي دينتابعي ميشودازفرهنگ عمومي جوامع ، ماننداسلام بنياميّه و اسلام خلفاي عباسي و عثماني و امثال آنان كه دين را تابع فرهنگ عشيرهاي و حميتّهاي قومي و نژادي و كشورگشائي و عشرتطلبي كردند. ولي در فرهنگهاي اسلاميآداب وسنناجتماعيتابعيازدين ميشود.مانندعصرحضرت رسولاللّه و دوره كوتاه خلافت حضرت علي (عليهالسلام) كه فرهنگهاي قومي را تابع دين قرار دادند.
در اسلام فرهنگي چون اسلام به خدمت فرهنگهائي در ميآيد كه خود آن فرهنگها در خدمت تعصّبات قومي و نژادي و عشرتطلبي و يا زاهد مآبي است بتدريج از اهمّيت آن كاسته ميشود و فقط آنگاه مورد عنايت قرار ميگيرد كه براي پيشبردمقاصد غيردينيبه دين نيازمند باشند. امّا در فرهنگ اسلامي فرهنگهاي قومي و نژادي در پالايشگاه دين از ناخالصيها و آلودگيها آزاد ميگردد و با دين هماهنگ و همجهت ميشود و با نيروئي دوچندان موجبات سيرتكاملي اجتماع را فراهم مينمايد .
نمونه بسيار مناسب و واقعي ، خود قرآن و سنّت است ـ قرآن اساس دين است كه از منبع وحي به حضرت رسولاللّه براي اجرا نازل شده است و سنّت آداب و فرهنگ متداولي بود كه با خواست خداوند حضرت رسولاللّه آنها را با زلال قرآن شستشو داد و تطهير كرد و بعنوان بعضي از فروع دين و متسحبات و اخلاقيات براصول دين افزود و نيروي دين را مضاعف كرد ـ مانند مناسك حج كه قبل از اسلام هم برگزار ميشد امّا شركآلود شده بود كه آلودگيهاي آن مناسك را ز دود و آن را ميعادگاه ملل مسلمان و كعبه را كه بتكده شده بود به قبله و مركز اسلام مبدّل ساخت و جمعيتهاي قومي و عشيرهاي را به اخوت ديني و جنگها و قتل و غارتها را به جهاد في سبيلالله ، و دفاع از حدود و ثغور دين مبدل ساخت .
دراينموضوع كه اسلام بر دو اصل قرآن سنّت استوار است يك نكته بسيار مهم وجود دارد كه چون كمتر به آن توجّه شده است باعث عدم درك صحيح از دين حتّي براي بعضي از دينداران شده است و آن نكته اينست كه قرآن در نظام و فرهنگ ديني بمنزله قانون اساسي است و سنّت كه با اصلاح فرهنگها و افزودن پالوده و نخبه آنها به دين شكل ميگيرد بمنزله قوانين اجتماعي است و دراينميان آنچه بطور سرادار مورد توجّه قرار نگرفته است اسوه بودن روش حضرت رسولاللّه است .
ما گمان ميكنيم كه قبول و اجراي سنّت حضرت رسولاللّه منحصر به پيروي از همان شيوههاي مشخّص اجتماعي آنحضرت است مانند اينكه فرضاً آنحضرت دو زانو يا چهار زانو مينشستهاند و با دست غذا ميخوردهاند و .... در صورتيكه اصل سنّت آنحضرت كه بينهايت ضرورت دارد تا ما هم تبعيّت كنيم اخذ فرهنگهاي اجتماعي زمان خود واصلاح و همجهت كردن آنها با دين اسلام است ، يعني تقويت فرهنگ ديني ، نه با فرهنگهاي نسلهاي پيشين ، كه آن كار را حضرت رسول اللّه در حيات با بركت خود انجام دادهاند و دوران بعد از آنحضرت نيز قابل اعتنا و تبعيت نميباشند ـ بلكه تقويت دين با فرهنگهاي متداول زمان ، آنچنانكه حضرت رسولاللّه عمل كردند .
براي نمونه اگر در فرهنگ متداول زمان ، علم اقتصاد ، تجارت ، صنعت ، ادب و هنر و هر رشته ديگري از شئون اجتماعي نفوذ مداوم دارد ما نبايد به گمان تقويت دين به تضعيف و يا طرد آنها بپردازيم كه پيغمبر عزيز چنين نكرد و خدا همچنين نخواسته است. بلكه بايد آنها را اگر آلودگي دارند بپالاييم و در جهت و همسو با دين قرار دهيم نه اينكه آنها را علم آخور و ابزار دنياپرستي بشماريم و روح اجتماع خود را از آنها بيزار كنيم و گزك به دست گربهها بدهيم .
در عصر حضرت رسول اللّه چون وسائل ارتباط جمعي اندك بود و آنحضرت با منبع وحي در ارتباط بودند و خود نيز سعه صدر خدادادي خارقالعاده بخوبي ميتوانستند كليّه امور جمعيت محدود عصر را هدايت و نظارت نمايند ، حلّ مشكلات براي آنحضرت آسان بود. امّا خداونديكه آفريننده آدميان و تعبيه كننده فطرتها و
خود مقدّر و برنامهريز آيندهها ميباشد ، بخوبي ميداند كه نياز اجتماعات در طول تاريخ چگونه تغيير ميكند ـ يك اصل مسلّم را در دين اسلام وضع فرموده است كه مترقّيترينوكارسازتريناصول مدنيولائيزموسكولاريزم و....است كه در هر شرايطي از زمان و مكان حرف اوّل و آخر را ميزند و ضامن سعادت و رستگاري بني آدم است .
اين اصل ، اصل شورايي بودن اسلام است كه بدبختانه در طول تاريخ گذشته به آن توجّه نشده است و هماكنون نيز كمتركسي در «حتي نظام ديني» ارزش و اهميّت آنرا بدرستي ميشناسد .
اين سه كلمه وَاَمَرهم شوري بينهم» اگر به اجرا درآيد هر چه را اجتماعات ترقيخواه و آزادي طب در جستجوي آن باشند در اختيارشان قرار ميدهد بدون اينكه به در يوزگي به مكاتب «ايزميزم» ديگر نياز باشد .
براي مثال ما اگر خواستار
حكومت ديني تئوكراسيزم ، باشيم فَاحكُم بما اَنزل اللّه جوابگوي آنست .
حكومت قانون بخواهيم «لائيزم» تلك حدودالله فلاتقتدوها و بعلاوه و امرهم شوري بينهم ضامن آنست .
يك حكومت جهاني بخواهيم (انترناسيوناليسم) انّ اَرضَ اللّه واسعَةً فتهاجروا ـ والارض وضعهاالانام.
يك اجتماع صنعتي بخواهيم (اندسترياليزم) و آتيناه من كل شي سبباً فَاَتبع سبباً راهنما است .
اصالت فردي را جستجوكنيم (ايندويدواليزم) مَن قَتَل نَفساً فكاّنما قَتَلالنّاس جميعاً وَ من احياها فَكَانّها .......
شيفته «سيوسياليزم» بشويم انّما المُؤمنوه اخوه شعار و هدايتگر بسوي آنست .
ليبراريزم يا آزادي عقيده و بيان بخواهيم : (و عبادالرِّحمن) الذّين اذا ذكرّوا بآيات رَبهم لَم يَخروُا عَليها صُمّاً و عُمياناً رهنمون به آن درجه اجتماعي است .
طرفدار ناسيوناليزم يا غرور ملي باشيم ـ كنتم خير امة اخرجت للناس ..... تأمينكننده آنست ..... و ...... هيچ مكتبي نيست كه بهترين طرح دست يازيدن و متمع شدن از مزاياي آن در قرآن و دين اسلام وجود نداشته باشد. چيزي كه هست پياده كردن اين طرحها بايد براساس نظام شورايي و در قياس با قانون اساسي دين يعني قرآن باشد.
مگر در نظام شورايي كه دين توصيه و واجب كرده است نميتوان يك نظام و فرهنگ ديني و قانونمند بنياد نهاد كه ما طالب يك نظام لائيك مغاير اسلام هستيم ؟
مگر در يك نظام شورايي نميتوان حتّي خود اسلام فرهنگي رامورد بحث و تحقيق قرار داد و موارد و ناخالصيها و خرافات آنرا دور ريخت ؟
كداميك از اين نظامها و مكاتب موجود جهان چيزي بيشتر از يك نظام شورايي دارد و چه كسي ميتواند پيشبيني كند كه در قرون آينده ممكن است نظامي مفيد ابتكار شود كه نياز به اصل شورايي بودن امور نداشته باشد ؟
چرا ما «گمشده خويش» و جوينده ديگران شدهايم ؟ آنهم ديگراني كه نصف اصلي وجود آدمي را انكار ميكنند و آدم را به درجه حيواني تنزّل مقام ميدهند !
كساني سنگ اسلام مدرن را به سينه ميزنند كه ميخواهند با سليقه خود تغييراتي در اصول و فروع آن بوجود آورند.
اينها كساني هستند كه نميگوئيم دشمن اسلام هستند بلكه ميگوئيم اسلام را به درستي نشناختهاند ، و چون نميشناسند ، تصوّر ميكنند كه يا بايد آنرا كنار گذاشت و يا اصلاحاتي در آن بوجود آورد تا مطابق نيازهاي زمان بشود. در صورتيكه اگر اسلام را ميشناختند قبول ميكردند كه نيازهاي زمانرا پيشبيني و تأييد كردهاست امّا با صبغه ديني كه صلاح آدميان درآنست .
نيز كساني اسلام را سنّتي ميخواهند كه يا نميتوانند فرهنگ و مقتضيات زمانرا با دين در يك امتداد قرار دهند و يا اصولاً ميترسند به مقتضيات زمان نزديك شوند و بر عكس درصدد دسترسي به فرهنگي هستند كه در جريان قرون و اعصار از دسترس ما دور شده است. بايد دانست كه ايدئولوژيها و مكاتب نوظهور در صورتي براي دين تهديد است كه دين ما ضعيف مانده باشد و ما از يك دين شورائي و قانونمند محروم مانده باشيم. در حاليكه اگر ما به درستي فرهنگ ديني خود را متشكّل و منظّم نمائيم بيشك در فرهنگها و نظامهاي ديگر نيز اثر مثبت خواهد داشت. نه برعكس .
اگر ما بنيادگرائي را بمعناي درجا زدن و يا بازگشت به آداب و رسوم نظامهاي سلطنتي و خلافتي پيشين بدانيم نه تنها چالش بلكه سقوط است امّا اگر بمعناي بازگشت به قرآن و سنت ناب به آن معني كه فوقاً اشاره كرديم بگيريم كه بمفهوم در آوردن فرهنگهاي زمانها بخدمت دين و دينداران است ، عين تعالي و تكامل ميباشد ، حال اگر روشنفكر نمايان نتوانند اين معني را ادراك كنند بخود آنان مربوط است .
از طرز استدلال و تعاريف روشنفكران چنين دانسته ميشود كه اين گروه كمترين اطلاعي از اساسنامه دين يعني قرآن ندارند، و از اين طايفه كه خود را روشنفكر ميدانند و درصدد اصلاح اجتماع هم هستند بعيد مينمايد كه اوّلين اصل تعقّل علمي را كه بر پايه تحقيق و استقراء استوار است رعايت نميكنند. براي نمونه در همين كشور خودمان هستند كساني كه دعوي دانشمند و فيلسوف بودن و بعلاوه مسلمان بودن دارند ولي در خطابهها و نوشتارها و اصلاح طلبيهاي خود خواستار جدائي دين از سياست هستند. ولي براي ما روشن نميكنند كه اگر فرضاً كساني از مسلمانان به پيروي از آنها برخواستند چه مقدار از آيات قرآن را بايد تفكيك كنند و كنار بگذارند و كدام آيات را بايد در مجلدّي جديد براي «نيمه ديني» كه انتخاب كردهاند مراعات نمايند ! عزيزان ! رُك و صريح بگويند قرآن را قبول ندارند و دين زائد است ! چرا وقت خود و ديگران را تلف ميكنند !
نيروهاي بظاهرمذهبي و لائيك كه به مبارزه با يكديگر برخواستهاند مانند دو نيمه از پيكر گوسفند ذبح شدهاي هستند كه در تلاشي مذبوحانه به همديگر لگد ميكوبند. داوري بين اين دو نيمه رها كردن سهراب با پهلوهاي شكافته شده و رفتن بجستجوي نوشدارو ميباشد. در حالي كه تنها عمل مفيد احتمالي در چنين حالتي جلوگيري از خونريزي و بيرون ريختن امعاء و احشاء و بستن پارگيها حتّي با شاخ و برگ درختان و خس و خار بيان است. و جستجوي پزشك و دارو در درجه دوّم اهميّت است .
نه آدمي در يك نظام قانوني و بيدين رستگار ميشود و نه در يك اجتماع بظاهر ديني امّا بي قانون كه اوّلي بمنزله جسم بيروح است و دومي بمنزله روح بيجسم ـ نه اوّلي حركت و ادراكي دارد نه دوّمي تظاهر و اثري .
بعضي از كسانيكه در اجتماعاتي كه داراي اسلام فرهنگي هستند پرورش يافتهاند و در عين حال از جوامعي صنعتي و سرمايهداري هم اطلاعاتي كسب كردهاند و دنياي آنها را معمور ميبينند و با وضع اجتماعي خود ميسنجد ، گمراهانه به اين باور رسيدهاند كه آباد نبودن ديناي خودشان بعلّت دينداري (!) است و آبادي دنياي ديگران نتيجه پشت كردن به دين و قانونمند و صنعتي كردن جامعه خود است ، و براساس اين توهّم دين را مطرود و قانون را جانشين آن ميپسندند. اينقبيل افراد نميدانند كه در نظامهاي عاريتي لائيك يا كاپيتاليزم يا ايندسترياليزم كه به دريوزگي در جستجوي آنند نيز راه بجائي نميبرند ـ زيرا تقليدكردن كلاغ رفتار كبك را ، سبب ميشود تا كلاغ ، كلاغ بودن خود را هم فراموش كند و رفتار كبك را هم نياموزد .
آنچه موجب تعالي آدمي ميشود شناخت توانائيهاي خويش و هدفدار شدن و مجاهدت است نه تقليد كوركورانه .
آن كسانيكه ميپندارند پشت كردن به دين و روي آوردن به علم و صنعت موجب ترقي غرب شد ، مردمي سادهانديش و «رويه نگر» هستند. اينها اگراهل تحقيق بودند بررسي ميكردند كه چه عاملي باعث تحريك غرب به آن سمت و سو گرديد .
غرب براي سرمايهداري و صنعتي شدن طرح و برنامهاي تنظيم نكرد ـ مصلحاني هم در ابتداي امر در اختيار نداشت .
مقدمّه ماديگري و استعمارگري و در دنبال آن انقلاب صنعتي و علمي غرب يكي از شوخيهاي طبيعت يا حوادث روزگار بود و به دين وبيزار شدن از دين هم ربطي نداشت ، كه اين بيزاري ديني هم يكي ديگر از پيامدهاي آن حادثه بود .
شرح ماجرا از اينقرار است كه گروهي از بازرگانان با كشتي به ناخدائي شخصي كه معروف است براي يافتن راه دريائي به هندوستان و مبادله كالا با ادويههاي آن سرزمين و كسب منفعت ظاهراً بآن سمت حركت ميكنند امّا از حادثه روزگار از قاره آمريكا سر درميآورند، و با سرزميني بكر دست نخورده و طلاآلاتي كه بوميان معدود آنجا قدر وارزش آنها را هم بدرستي نميدانستهاند مواجه ميشوند، و همگان از باقي شرح ماجرا و جناياتي كه تازه واردان نسبت به بوميان روا داشتند واستعمار آن قاره توسط اروپائيان و انتقال طلاهاي آنان به اروپا و مهاجرت ماجراجويان اروپائي براي اشغال و استعمار آن سرزمين و حوادث بعدي آگاه ميباشند.
اين حادثه دو اثر مهم برجاي گذاشت : يكي تشكيل يك اجتماع از مردم ماجراجو و فعّال و نسلي و نژادي نو ، در يك سرزمين وسيع و دست نخورده و آماده بهرهبرداريهاي متنوع و بيحد و حساب در قاره آمريكا. و ديگري انتقال مداوم سرمايههاي تحصيل شده از آن قاره به اروپا و ثروتمند و قدرتمند شدن اروپائيان و چشيدن طعم و ثروت و لذّت استعمارگري به آنها كه باعث تشويق آنان براي هجوم به مناطق ديگر جهان بمنظوراستعمارگري و غارتاموال وامكانات آنها در ادوار بعد شد.
اين حادثه بذر ماديگرائي را در دلهاي مستعدّ اروپائيان ساكن اروپا و نيز مهاجران ماجراجوي آنان كه ساكن آمريكا شده بودند كاشت ، و رشد و نمو داد ، بنحويكه همه چيز حتي دين واخلاق آنان تغيير يافت و در خدمت استعمارگري و ثروتاندوزي و دنياپرستي قرارگرفت، و چون حفظ وادامه وضع جديد احتياج به ابزار كار داشت بتدريج و به ناگزير مقدّمات صنعتي شدن در اين دو قاره فراهم گرديد.
پس برخلاف آنچه ديگران ميپندارند چنين نبود كه يك گروه انديشمند و اصلاح طلب دراين دو قاره ابتدا به فكر بهبود وضع جامعههاي خود بيفتند و نتيجتاً تشخيص بدهند كه بايد به دينزدائي و قانونگزاري و طراحّي براي صنعتي و علمي شدن پرداخت و نظامهاي مانند لائيك ، سكولاريزم يا ايندسترياليزم و .... و بقول روشنفكران غرب نظام «علماني» را براي جامعه خود تجويز و توصيه نمايند و جوامع هم بپذيرند و دقيقاً هم عمل كنند و موفق شوند ، تا اكنون اصلاح طلبان شرق هم بخواهند همان راه آنانرا دنبال كنند باميد اينكه بمقصود برسند .
حادثهاي كه در كشورهاي شوروي سابق اتفاق افتاد نظر ما را بخوبي تاييد مينمايد و بايد هشداري باشد به اصلاح طلبان امروزي كشورهاي بظاهر اسلامي : ـ
بعضي فلاسفه غرب در نظرات خود به نظريه سوسياليزم منهاي دين رسيدندو آنقدر شيفته آن شدند كه آنرا بهترين راه سعادت بشر پنداشتند. گروهي زودباور هم نظريه مذكور را بهترين پنداشتند و به تبليغ آن پرداختند، و بتدريج تعداد آنها افزايش يافت و سرانجام انقلابي برپا كردند كه همگان از كم و كيف آن آگاه هستند ـ نتيجه اين شد كه بمدّت هفتاد سال ميليونها نه ، كه ميلياردها افراد كشورهاي منطقه به بند كشيده شدند، و سرانجام آن تارهاي عنكبوتي خود بخود پوسيد و از هم گسست و ملتهائي فرسوده از قيد و بندي موهن، و ناتوان به لحاظ بنيه مالي از قيد آن آزاد شدند در حاليكه دين آنان زير غبار فراموشي رفته و دنياي آنان فداي ساده انديشي و فريبكاري شده است، و اكنون پس از آن تجارب تلخ بعضي ميخواهند كليساها را تعمير و مراسم عشاي رباني را تجديد نمايند ، وگروهي ديگر بفكر بازسازي مساجد و اداي بانك اللّهاكبر بر بالاي گلدستهها افتادهاند، و در اين گيرودار روشنفكران هم باز به فتنهگري روي آوردهاند ! وجدانگاه داشتن دين از سياست را در انديشهها ترزيق مينمايند !
بطوريكه فوقاً اشاره كرديم ما بجاي اينكه دين را بشناسيم و فرهنگ خود را در جهت آن اصلاح كنيم و بخدمت بگيريم ، ناآگاهانه دين رابر فرهنگ خود منطبق مينمائيم و به عبارتي به اصلاح نظامي كه خداوند براي ما وضع كرده است ميپردازيم ـ يعني اگرچه بر زبان نميآوريم ولي در باطن يا خدا را قبول نداريم يا اگر تا حدودي هم قبول داريم خود را داناتر (!) از او ميپنداريم ، زيرا او دين را با سياست توام ساخته است ولي ما ميخواهيم آنها را از هم جدا كنيم !
اين رويه فقط منحصر به روشنفكر نمايان ديني نيست كه مثلاً دين را از سياست جدا ميخواهند بلكه بعضيازبنيادگرايان وزاهدمآبان هم دين را ازدنيا آزاد و معنويات را ازماديات جداميخواهند،يعنياينها همچيزي راميخواهند كه خداوند نخواسته است و هر دوگروهدرتشويق مردم به پيروي از نظرات خود سعي بليغ مينمايند.
روشنفكراني كه خود را مسلمان هم ميدانند توجه ندارند كه قسمت عمده قرآن صراحت برسياست و حكومت ديني دارد، و قسمت باقيمانده آن هم براي تعليم امور اخلاقي و برقرار كردن يك نظام پسنديده اجتماعي است، و فقط از بين اين مجموعه نيّت و بعضي تكاليف مختصر و كم دردسر آن با خداوند ارتباط دارد كه آنهم علاوه بر اينكه موجب تعالي انديشه و خرد و غناي روحي است بهيچوجه مانعي در برابر اصلاح امور دنيوي يا بقول روشنفكران عرب امور علماني ايجاد نميكند ـ و انصاف نميدهند كه چرا بايد اينمقدار را هم از پروردگار دريغ بدارند !
بعضي از بنيادگرايان هم كه دنيا را از دين يا ماديات را از معنويات جدا ميخواهند توجّه نمينمايند كه خداوند كه «پروردگار» است بايد در امور آموزش و پرورش يا تعليمات و تبليغات ديني در درجه اوّل تقدم اسوه و الگو قرار گيرد. اينكه خداوند كراراً در قرآن كريم تصريح ميفرمايد كه ما آدم را «از كل» آفريديم و پس از اينكه او را به تعادل رسانيدم «روح» در آن دميدم داستانسرائي نيست و نيز براي اين نيست كه ما به بحث و جدل به پردازيم كه خاك او را از كجا و آب او از كجا برداشته شده و آنرا چگونه سرشته و مجسمه آنرا چگونه ساخته و چند روز رها كرده تا بخشكد و سپس روح در آن دميده تا زنده شده و حركت و تكاپو را آغاز كرده است .
نقل اين بيان براي القاء اين معني و مفهوم است كه وجود آدمي متشكل از دو قسمت جسم و روح است يعني مادّه ومعني ـ يعني ميخواهد فطرت آدمي را بخود او بشناساند و او را آماده كند براي پذيرائي آن ديني كه مطابق چنين فطرتي باشد تا وقتي فرمود : فاقم وَجهكَ للدين حنفياً فطرتاللّه اللّتي فطرالناس عليها لاتبديل لخلق الله ذالك الدين القيم و لكنّ اكثر الّناس لايعلمون : دين پايدار يا اسلامناب آن دين حقيقتگرائي است كه مطابق فطرتي باشد كه خداوند آدمي را بر آن فطرت آفريده است (يعني ماده و معني يا جسم و روح) هرگونه تبديلي در (دين اسلام كه) براي اين نوع از خلق وضع شده است ممنوع است ـ دين پايدار چنين ديني است ولي (متاسفانه) اكثر مردم اينرا نميدانند ـ مردم آمادگي ذهني داشته باشند كه فطرت آدمي چگونه است ودين فطري كه خداوند براي نظام امور چنين مردمي وضع نموده است چگونه خصوصيّاتي دارد .
اين آدم ، اولين قسمت وجودش يعني كالبدش از مادّه آفريده شده است. بنابراين اوّلين قسمت ديني هم كه براي مقتضيات فطري او وضع ميشود لزوماً بايد براساس نظام بخشيدن به امور مادّي مردم باشد و چنين هم هست ـ اوّلين نيازمنديهاي آدمي از بدو تشكيل نطفه تا آخرين لحظات حيات با مادّيات در ارتباط است كه خداوند هم آنها را تدارك ديده و در دسترس قرارداده است. بنابراين اولين بخش مهمّ دين كه براي نظام زندگي آدميان وضع ميشود نيز بايد جوري باشد كه نيازهاي مادي آنانرا سياستگزاري و تنظيم نمايد و خداوند چنين كرده است (كه ما در اين مختصر نميتوانيم آيات استنادي را ارائه كنيم) پس هر كس برخلاف اين عمل كند در دين خدا و بر عليه خلق خدا «تبديل» ايجاد كرده است .
پس آنچنانكه اوّلين سنگ بناي وجود انسان «مادّه» است اولين سنگ بناي يك دين ناب هم نظم امور مادّي اجتماع است كه عبارت است از سياست وتوابع آن مانند امور اقتصادي صنعتي و .... و چون سياست براي تنظيم و تدبير امور مادّي و دنيوي مردم است هر انديشمندي (؟) كه خود را مسلمان بداند اگر اين بخش از دين را جدا بشمارد معني دين را ندانسته است و (نينديشيده) در دين خدا كه براي خلق است «تبديل» ايجاد كرده و لذا اگر كافر شده است يا نه خود قضاوت كند.
و نيز هر بنياد گرائي هم كه درصدد تضعيف جنبه مادّي دين و تقويت بيمورد و بينتيجه جنبه معنوي بندگان و دين خدا باشد معني را او هم درست ندانسته و «تبديل» ايجاد كرده است .
در دين اسلام مادّيات و معنويّات يعني سياسات و عبادات (كه عبادات هم عين سياسات و سياسات هم عين عبادات هستند) متفقّاً بايد تقويت شوند تا مسلمانان به عزّتي كه شايسته يك اجتماع مؤمن است برسند ـ در دين اسلام نظام امور مادّي و معنوي مردم بايد بطور مساوي تبليغ و هدايت و جهتدار شود. نه بنيادگراي اسلامي بايد لائيك يا سكولاريزم را مطرود بداند و نه لائيست وسكولاريست و امثال آنها بايد بنيادگرائي را دليل انحطاط و تجحّر بشمارد، و نه كسي در داوري بنفع يكي و بضرر ديگري رأي دهد. حق اينست كه بايد با بنيادگرائي مفاهيم عميق واساسي دين را از اعماق اين درياي بيكران و زلال بيرون كشيد و چون گوهرهاي گرانبها بنظم آورد و تقديم اجتماع كرد و با لائيرم و سكولاريزم نظام جوامع ديني را علمي و قانونمند و توانا و كارا كرد، و داوري اينست كه اين جنبههاي متنافر و متعارض را با هم نزديككرد وبهم آشتي و پيوند داد تا پيكره اسلام ناب تكميل و احياء و متجلّي شود .