چرا و چگونه خداوند قراء و شهرها را منهدم مي نمايد؟
«و اذا اردنا نهلك قرية امرنا متر فيها ففسقوا فيها فحقّ عليها القول فدمّرناها تدميرا ـ و كم اهلكنا من القرون من بعد نوح و كفي بربّك بذنوب عباده خبيرا بصيرا». (هرگاه بخواهيم قريه اي را هلاك كنيم، مرفهان آن را امر مي فرماييم تا در آن به فساد و گناه بپردازند، و آمادة تحقق فرمان بشوند، و آن را به سختي منهدم و ويران مي كنيم. ـ و چه بسا اقوامي را كه در قرون بعد از نوح، هلاك كرديم. و پروردگارت كافيست كه به عواقب سوء اعمال بندگانش، بينا و آگاه باشد. 17 و 18، اسراء) ما ذيل آية 75 از سورة انعام، و ديگر فصول قبل، نتيجه گرفتيم كه مثبت و منفي و مرگ و زندگي و.. لازم و ملزوم يكديگرند. بر اساس سنّت آفرينش، كه خواست خداوند است، به وجود مي آيند. و هر چه را خداوند بيافريند، در اصل خوب است. حتّي زهرهاي كشنده هم. ولي چون فوايد آنها براي همگان شناخته نشده، و امكان سوء بهره كشي و استفادة نا بجا و خطرناك، هست. لذا عامة مردم از در اختيار داشتن آنها، منع شده اند. ولي براي كارشناسان، استفادة به موقع از آنها مجاز و در پاره اي موارد، حتّي ضروري هم مي شود. يا مانند قطع عضو، كه در مورد عموم، جنايت محسوب مي شود. ولي در موارد لازم، جراح متخصص مجاز است و حتّي اگر اتّفاقاً به قطع عضو اقدام نكند، ممكن است مجازات هم بشود. با اين توضيح، آيه «و اذا اردنا ان نهلك قرية..» را مورد بررسي قرار مي دهيم: 1 ـ قريه يا قومي هلاك مي شوند، كه مستحق و سزاوار آن شده اند. 2 ـ قريه اي سزاوار هلاكت مي شود، كه در آن فسق (ارتكاب گناه) شايع شود. 3 ـ ارتكاب گناه، در قريه اي شايع مي شود، كه رفاه و تنعّم، در آن زياد شود. 4 ـ رفاه و تنعم، در صورتي زياد مي شود، كه خداوند امر به ازدياد آن داده باشد. يعني مقدّمات رفاه و تنعم، فراهم شده باشد. 5 ـ امر به ازدياد رفاه، وقتي صادر مي شود كه مردم به مادّيات بيش معنويات گرايش پيدا كرده باشند پس خلاصه چنين است كه خداوند، اراده مي فرمايد، تا رفاه ايجاد شود. و مي شود. و رفاه باعث افراط و شهوتراني به ارتكاب گناه و شيوع آن منجر مي گردد. و شيوع گناه و شهوتراني و تن پروري، نظام اجتماع را آشفته مي كند. و به انهدام آن مي انجامد. و لذا تا مردم به مادّيات گرايش شديد پيدا نكنند و خداوند اراده نفرمايد، هيچ اتّفاقي صورت نمي گيرد. حال عده اي كه تصوّر مي كنند بسياري از چيزهايي را كه بد مي پندارند واقعاً بد هستند، و خداوند هم كه كار بد نمي كند، به دست و پا مي افتند تا خداوند را از ارتكاب فعل بد، مبرا كنند. و به زعم خود، راهي براي تبرئة خداوند بيابند. و لذا مي گويند: بد از امور عدمي است. و امور عدمي منتسب به خداوند نمي شود. بلكه منتسب به مخلوق است. ولي آقايان توجّه نمي نمايند كه آنچه را بد مي شمارند، از نظر خود آنها بد است. و نظر خداوند اين چنين نيست. و چون «ليس كمثله شيء»، كارهاي خداوند هم مانند كارهاي بندگان نخواهد بود. تا ما بخواهيم بعضي را بد و بعضي را خوب حساب كنيم. و آن وقت تلاش كنيم تا او را مبرا از بدي سازيم. پس آن چيزي كه بد است، آن است كه ما به عللي از آن ممنوع شده ايم. ولي مرتكب مي شويم. حتّي اگر خداوند ما را از چيزي كه عقول تمام موجودات بر خوب بودن آن متفق باشند، منع كند. ما بايد آن را بد بدانيم. وگر نه، هيچ چيز بد نيست. مانند اينكه رفاه بسيار خوب است اما افراط در آن باعث هلاكت مي شود. پس علّت هلاكت قريه يا قوم، يا انقراتض ملتي، اين نيست كه مردمش بالاّ ستقلال تصميم به فسق گرفته باشند. و نتيجتاً ديگر شايستگي ادامة موجوديت را از دست بدهند. و خداوند هم بر آنها غضب كند و دمار از روزگارشان برآورد. بلكه خداوند همانگونه كه ايه صراحت دارد، اراده مي فرمايد تا قريه يا قومي را هلاك كند. چون مردم به شهوت راني گراييده اند و خداوند ازدياد و خواست خود را از طريق ايجاد رفاه، و بر اثر رفاه، شيوع فسق، جاري مي نمايد. اما اين سؤال پيش مي آيد كه چرا خداوند چنين اراده اي مي فرمايد؟ جملة «كلّ شيء هالك» كه اصلي از اصول آفرينش است، و نيز اصل تكامل هر چيزي كه به وجود مي آيد رو به كمال مي رود و رفاه هم چيزي است كه سبب افزون طلبي مي شود پاسخ اين سؤال خواهد بود. اين سنت الهي در نظام آفرينش است. كه هر چيزي به وجود مي آيد، يك روزي بايد بميرد. و لذا اسباب و علل آن در نظام كلّي آفرينش طراحي و تنظيم شده است هر چند خود آن مردن هم، يك نوع آفرينش مجدّد است. شهرها، اقوام، ملتها، كشورها، و حتّي نژادها هم هلاكت و انقراض دارند. فقط زمان آنها و علل و اسباب آنها متفاوت است. آنها مي روند و جا را براي آيندگان باز مي كنند. فطرت نباتات اين است كه علوفة حيوانات، يا غذاي انسان بشوند. فطرت حيوانات اين است كه يا شكار شوند يا شكار كنند. و فطرت آدم اين است كه اگر به مرگ ديگري كه ناشي از افراط در متهيات باشد نمرد، پيري او را از پاي درآورد. سلولهاي بدن كه بيماري پيري را به موقع توليد مي كنند، تا آدمي را از پا بيندازد، عيناً همان كاري را انجام مي دهند كه مرفهين يك اجتماع با شهوتراني و فساد و گناه، دراجتماع مي كنند. و آن را به سوي هلاكت سوق مي دهند. اين سنت الهي است و آن هم سنت الهي است. خداوند خود فرموده است «و ما خلقنا السّماء و الارض و ما بينهما لاعبين». (ما آسمان و زمين را و آنچه بين آنهاست، به باريچه نيافريديم. 16، انبيا). «و ما خلقنا هما الاّ بالحقّ..». (آنها را بجز براي حقّ (منظوري ضروري و لازم) نيافريديم..) و اين مسلّم است كه بدها و بدكاران ظاهري هم در آسمان و زمين و بين آنها هستند. و شياطين و ساير شرور نيز. پس بدها هم آفريدة خداوند بوده و چون خداوند عمل باطلي انجام نمي شود، وظيفة ما چيز ديگريست. و فقط بايد به كارهائي همّت بگماريم، كه در آئين و فرهنگ ديني، حسنه، شناخته شده است. تا از بدكاران نباشيم. از آيات مورد بحث، و بخصوص از صراحت جملة «كلّ شيء هالك»، (هر چيزي هلاك شونده است)، كه يك اصل در نظام آفرينش مي باشد، يك اصل ديگر به اصول نه گانة استنتاجي ما اضافه مي شود. كه آن را اصل «تهالك» مي ناميم. و لذا اصول تا اينجا به ده اصل مي رسند. علّت انتخاب اين نام، كه به معني (همديگر كشي) است در نظام آفرينش حاكم و لا يتغيّر هم هست، علاوه بر آيات استنادي فوق، با توجّه به آياتي مانند «تخرج الحيّ من الميّت و تخرج الميّت من الحيّ». (زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيروي مي آوري. در همان حالي كه مرده را از زنده بيرون مي آوري.)و امثال اين آيات مي باشد و معني آنها اين است كه مرگ مي آيد و زندگي را نابود مي كند. و زندگي مي آيد و مرگ را از ميان برمي دارد. دقّت فرمائيد كه ما (و) را در «تخرج الحيّ من الميّت من الحيّ» بر خلاف ديگران به معني (مع) گرفته ايم. و حقّ هم همين است. زيرا در همان حال كه يك چيزي يا چيزهائي زنده مي شوند، چيزهائي مي ميرند. تا از مردة آنها چيزهائي جديد پديدار شوند. و بر عكس. به محض اينكه يك زنده بميرد مردة آن به وجود مي آيد. مانند اينكه شب بميرد، روز آشكار مي شود. و بالعكس. دانه هاي گندم آسياب مي شوند. يعني كشته مي شوند. امّا بدون يك لحظه فاصله، آرد به وجود مي آيد.به محض اينكه آب با آرد عجين شد، خمير به وجود مي آيد. و خمير چون به تنور رفت، مي ميرد. و شيء جديدي به وجود مي آيد، كه نان باشد. و به محض اينكه ما نان را جويديم و فرو داديم، نان مي ميرد. و شيء جديدي به نام مثلاً انرژي به وجود مي آيد و همين گونه تمام آفريدگان ديگر رابطة مرگ و زندگي «ثمّ استوي الي السّماء و هي دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين». (سپس به امر آسمان پرداخت. در حالي كه آن دود بود. پس به آن و زمين فرمود: خواه ناخواه بياييد. گفتند: با ميل و فرمانبرداري آمديم. (فرمود بشويد گفتند شديم) پس خداوند، چون ارادة ايجاد آسمان به وضع فعلي فرمود. در حالي بود كه مادّه اولية موجود آن، دود بود. لذا براي ايجاد آسمانها و براي ايجاد زمين، فرمود: خواه و ناخواه بشويد. (فوري پديد آمدند). و گفتند: به دلخواه و رغبت شديم. (وجود آنها آشكار شد). مفهوم اين است كه خداوند، عمر دود را كه يك موجود بي نهايت عظيم بوده است، بسر آورده. و آن را ميرانده است. و در همان حال، از مادّه مردة آن، آسمانها و زمين را به وجود آورده. يعني زنده گردانيده است. بنابراين، بين مرگ و زندگي، و زندگي و مرگ، حتّي يك چشم به هم زدن هم، فاصله نيست. و همزمان، اين دو موجود، به يكديگر، تبديل مي شوند. و لذا چون مرگ و زندگي، مرتباً در بين تمام موجودات ساري و جاري است، و در پي از ميان برداشتن يكديگر هستند، ما اين اصل حاكم در نظام آفرينش را، اصل «تهالك» ناميديم. نكتة ديگري را كه قابل و لازم به تذّكر مي دانيم، اين است كه مفسرّان دانشمند، بايد به جزئيات، بخصوص به اثر بسيار مهمّ و دقيق حروف، در رابطه با كلمات و جملات و معاني آنها، در نهايت توانائي علمي خود، دقّت نمايند. تا مفهوم و مفاهيم آيات، روشن شود. و مثلاً هرگاه با حرفي مانند (واو) در آياتي مانند آية استنادي رسيدند، آن را بلافاصله، (واو فصل) نگيرند. كه مفهوم آيه گنگ و نارسا گردد. حروف عوامل، يا بگو كارساز، كارگزار و سرنوشت سازان واقعي و اصلي هستند. كه روشن شدن مفهوم اصلي آيات، وابستگي بسيار به درك جنبه و منظور از انتخاب و كاربرد آنها در آيه دارد. براي توجّه بيشتر به اهميّت موضوع، به بحثهاي ما، ذيل آيات مربوط به خلقت آسمانها و زمين، و آيات پنجگانة سورة فجر، و ترجمة سورة قدر، مراجعه فرمايند. نكتة مهمّ ديگري كه بايد با عنايت به مفاهيم آياتي مانند «تخرج الحيّ من الميّت و تخرج الميّت من الحيّ و ترزق من تشاء بغير حساب». و نيز اصل «كلّ شيء هالك» و امثال آن، كه تفاوت در مرگ و زندگي، با نيستي و هستي است. در اين آيات، مورد توجّه و دقّت كافي قرار گيرند. مرگ عبارت از حالتي است كه عارض چيزي مي شود كه وجود دارد، ولي تغيير حالت پيدا مي كند. در حالي كه اصل مواد متشكلة آن ثابت است. و كمترين جزء آن هم گم شدني نيست. مانند اينكه كلية ذرّات مواد و عناصري كه وجود ما را تشكيل مي دهند، و تغيير حالتي پيدا كرده اند، تا امروز در وجود ما گرد آمده اند. و وجود امروزي ما را شكل داده اند. و همين موّاد، با مرگ ما تغيير شكل پيدا مي كنند. ولي هرگز و تا هستي هست، نابود نمي شود. و با شكل و اشكال ديگري تظاهر پيدا مي كنند. بنابراين، مرگ و زندگي، هر دو از اجزاي هستي مي باشند. و لذا مرگ، نيستي به حساب نمي آيد. به عبارتي ديگر مي توان گفت هستي در دو شكل و دو هيأت تظاهر دارد: يكي در مرگ، و ديگري در زندگي. كه به نوعي مشابه مفهوم اصل تزويج است. كه در قرآن كريم، آمده است. «و من كلّ شيء خلقنا زوجين لعلّكم تذكّرون». و لذا لازمه و ضروري زندگي، مرگ است. و بدون يكي، ديگري تحقق پيدا نمي كند. آن چنانكه لازمة هستي مرگ هم، زندگيست. وگرنه مفهومي پيدا نمي كند. امّا نيستي، چيزي نيست كه به تصوّر ما كه هستيم، درآيد. زيرا چيزي كه جزو هستي است، قدرت درك نيستي را ندارد. و ما فقط مي توانيم بگوييم: نيستي، فقط در علم خداوند حضور دارد و لا غير. بنابراين، كساني كه مي گويند: آدمي وقتي بميرد، نابود مي شود. حرف احمقانه اي بيش نيست. و توجّه ندارند كه ما قبل از تشكيل يافتن در هيأت فعلي، هم در هستي حضور داشته ايم. منتها در اشكال ديگر. به همين دليل، بعد از مردن، با اشكال ديگري حضور خواهيم داشت. كه قران، نحوة آن را بيان فرموده است. معني «كلّ شيء هالك» هم همين بيان جريان مرگ و زندگيست. نه به معني هستي، كه نيست شود. زيرا مي فرمايد: «و كلّ شيء»، يعني جزئي از اجزاي هستي. نه همة آن. و نيز معني آية «كلّ من عليها فان»، اين است كه هر كس روي زمين زندگي مي كند، مردني مي باشد. كه به معني اين نيست كه زمين خالي از موجودات مي شود. زيرا اگر خالي از موجودات بشود، بايد از خودش هم خالي بشود. و نيز معني جملة «و يبقي وجه ربّك ذوالجلال و الاكرام»، (سورة الرّحمن) اين نيست كه تنها خدا باقي مي ماند. زيرا اولاً نفرموده است كه خود زمين هم نابود مي شود. ثانياً فرموده است كه آثار وجود خداوند كه داراي جلال است و اكرام، ثابت است. و مي دانيم كه اكرام، در صورتي تحقق دارد كه موجوداتي باشند، كه از كرم خداوند برخوردار شوند. ثانياً فرموده «كلّ من عليها» يعني انسانها (نه موجوداتي ديگر) كه روي زمين هستند. و نيز تصريح دارد كه روي سخن به زمين و زمينيان است. نه آسمانها و كرات و موجودات ديگر. غرض ما از بسط كلام در اين مورد اين نيست كه بخواهيم قرآن را با فلسفة متداوّل، تبيين نمائيم. و هر خواننده اي با اندك دقّتي در مي يابد كه ما جز تحليل بعضي از اشارات آيات، به كار ديگري نمي پردازيم. اگر بحث ما زمينة فلسفي پيدا مي كند، بر اثر اين است كه خود قرآن، زمينه را نيز مانند زمينه هاي ديگر، در حدّ اعلاي آن در برابر ديد ما گسترانيده است. مثلاً وقتي مي فرمايد «انّا خلقناكم من تراب»، (ما شما را از خاك آفريديم) مشخّص است كه خاك جزو عناصر زمين است. و زمين هم از اجزاي منظومة شمسي است. و منظومة شمسي هم جزو و كهكشان است. و كهكشان هم جزو آسمانهاست. و آسمانها هم مطابق جملة «فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها»، با زمين همزمان آفريده شده اند. و لذا نتيجه مي گيريم كه اجزاي وجود فعلي ما همزمان با آفرينش كهكشانها پديدار گرديده. و برنامة وجود فعلي ما، در آن روز كه خدا مي داند كي بوده است، ريخته شده. و در جريان هستي قرار گرفته است. و نيز مشخّص است كه پس از مرگ، اجزاي فعلي ما، به اشكال ديگري در هستي، هست و وجود خواهد داشت. همين گونه اند اشارات ديگر قرآن. بنابراين، اين قرآن است كه فلسفه اي مخصوص به خود دارد. كه خداوند بنيانگذار اين فلسفه است. حال اگر ما نتوانسته ايم فلسفة الهي اين كتاب آسماني را بخواهيم و بشناسيم، از بي دانشي ماست. نه وجود نقيصه و نياز قرآن. به دلايل خارجي، ما عقيده داريم كه قرآن بزرگراه راست «صراط مستقيم» است. و هر راه ديگري موجب تفرقه و احياناً گمراهي مي باشد. «و انّ صراطي مستقيما فاتبّعوه و لا تتّبعوا السّبل فتفرّق بكم عن سبيله ذالكم وصيّكم به لعلّكم تتّقون». (و به شما مكرّر تذّكر داده و گفته ايم) اين است بزرگراه راست ما (كه ايجاد كرده ايم). پس اين راه را دنبال كنيد. (تا به سعادت هميشگي برسيد) و راه هاي ديگر را نرويد. و دنبال مكنيد. كه شما را از راه خداوند (كه وحدت در دين و نظام اجتماعي الهي است) پراكنده مي كند. اين سفارش ما به شماست. باشد كه خويشتن دار و خدا دار بشويد. (154، انعام). اين را بايد قبول كرد كه وقتي خداوند يك بزرگراه احداث مي كند، و پيش پاي بشر قرار مي دهد، تمام نكات لازم را در آن مرعي مي دارد و داشته است. بنابراين، در طول اين راه، هر چه مورد نياز بشر است، بايد وجود داشته باشد. و معلوم است كه بشر هم نيازهاي فراواني به علوم و فنون و موّاد اوليّه و كالاهاي گوناگون دارد. و راه نماياني كه در منزلگاههاي كناره هاي بزرگ راه حضور دارند، بايد بتواند به نيازهاي رهسپاران پاسخگو باشند. و اگر رهسپاري چيزي از آنان بخواهد و به او بگويند كه در دسترس نيست، اعتماد از راه و راه نمايان سلب مي شود. و چنين راهرواني بتدريج به راه هاي ديگر كشيده و پراكنده مي شوند. و بزرگراه متروك مي گردد. و مفهوم خود را از دست مي دهد. و اگر چنين حالتي پيش آيد و راه نمايان حاشيه نشين قصور كنند، و موجب سلب اعتماد رهروان شوند، و وظيفة خود را سهل انگارند، نتيجة آن به نفع شياطين تمام شده. و آن موقع مصداق آية 22 فرقان قرار مي گيرند، كه از قول مهندس و مجري طرح و احداث راه، نزد خداوند لب به شكوه گشوده، مي فرمايد «يا ربّ انّ قومي اتّخذوا هذا القرآن مهجورا». (پروردگارا به خوبي مي داني كه من (بزرگراه را طبق نقشة تو پياده كردم و ساختم ولي) كساني كه بايد از آن بهره ببرند، استفاده نكردند و رهايش ساختند.) تمام موجودات ناطق هستند «و قالوا لجلودهم لم شهدتم علينا قالوا انطقنا الله الّذي انطق كلّ شيء و هو خلقكم اوّل مرّة و اليه ترجعون». (روز حسابرسي، كه حتّي پوستهاي آدميان گواهي مي دهند كه انسانها چه اعمالي مرتكب شده اند، آنان به عنوان اعتراض) به پوستهاي خود مي گويند چرا عليه ما شهادت مي دهيد؟ جواب مي دهند كه خداوندي كه همه چيز را ناطق آفريده است ما را نيز قدرت نطق عطا فرموده است و اين كه به ما قدرت نطق و بيان داده، آن هم همزمان با اولين مرحلة خلقت شما بوده است تا زماني كه نزد او (خداوند) باز مي گرديد، ناطق باشيم. (21 فصّلت). (و لذا بايد وظيفة خود را انجام و گواهي خود را بدهيم.) از جملة «.. قالوا انطقنا الله الّذي انطق كلّ شيء»، يك اصل ديگر، استنتاج و به اصول دهگانه قبلي اضافه مي شود. و اين اصل ناطق بودن كلّ اشياي عالم هستي است. كه ما آن را اصل تناطق مي ناميم. چون نطق و بيان، در نتيجة احساس و شعور تراوش پيدا مي كند، و يكي از مشاعر و حاسه ها شنوائي است، معلوم مي شود كه تمام اشياء داراي قدرت شنوائي هستند. و چون شنوائي آنها توانائي گفتاري را پديدار و تحريك مي كند، و گفتار به منظور آگاهي دادن ما في الضمير به ديگران است، معلوم مي شود كه همة اشياء در حال نقل و انتقال دانسته هاي خود به يكديگرند. و به طوري كه مي دانيم همين نقل و انتقال دانستنيها، بين انواع است كه عقول و علوم را بنياد مي نهد. و شكل مي دهد. چون چنين است، مسلّم مي گردد كه ذره ذره پوست ما، در تمام طول عمر، از تأثيرات خارجي بالاستقلال متأثر و آگاه مي شوند. و اين آگاهيها را از طريق نطق، به يكديگر منتقل مي كنند. و با توجّه به طول عمر و كثرت تأثيرات، و فرصت تبادل اطلاعات آنها، مي توان گفت كه هر ذره اي يك انبار و مخزن عظيم اطلاعات و تعقّل است. و چون فرموده است «انطق كلّ شيء»، همين خاصيّت، در كلّ ذرّات وجود ما و در كلّ ذرّات عالم هستي، تعبيه شده است. و ما با اندك تعمّقي مي توانيم اثر وجود چنين حالتي را در وجود خود ملاحظه نمائيم. مثلاً تأثيرات دروني، كه ما نمي دانيم چگونه و توسط كدام عوامل پديد مي آيند، نياز سلولهاي بدن ما را به تأمين غذا يا نرژي مورد نياز، براي فعّاليّتهاي آنها به صورت احساس گرسنگي، به ما اعلام مي دارند. و اشتهاي ما را به غليان در آورده، تحريك مي كنند. ما به تكاپو مي افتيم. و به هر نحوي كه ممكن است، غذائي تهيّه مي كنيم و مي خوريم. ولي در نحوة توزيع مقدار قابل جذب آن به بدن، و نيز در دفع زائده هاي آن، هيچگونه دخالت و توان اعمال نظري نداريم. اين گويچه هاي خون، و اجزاي ديگر بدن ما هستند كه مواد قابل جذب را از سلولهاي جدار جگر يا روده ها اخذ، و با خود در جريانهاي خون و لنف، كه يك نظام ترابري حيرت انگيز است، حمل مي كنند. و به سلولهاي بي شمار، براي مصرف و سوخت و ساز، تحويل مي دهند. بدون اينكه در وظيفة خود كوچك ترين قصور يا بي عدالتي بكنند. كه يكي از سلولها از قلم آنها بيفتد. يا بعضي بيشتر از نياز خود دريافت كنند. و وقتي در نظر بگيريم كه تقسيم غذا، بايد بين ميلياردها سلول، عادلانه انجام شود، حيرت مي كنيم. كه راستي چه عمل بزرگ و حيرت انگيزي توسط گويچه هاي خون انجام مي گيرد. كه كلّ نظامات بشري، اگر توانهاي تداركاتي خود را با استفاده از تمام امكانات پيشرفتة علمي و فني كه در اختيار گرفته اند، هماهنگ كنند، و به كار ببرند، از انجام يك دهم چنين عملي عاجز خواهند بود. قبول كنيم كه سلولها، چندان هم بي عقل و شعور نيستند. مگر ممكن است اين عوامل بي شمار، بدون تبادل نظر با يكديگر، بتوانند اين وظيفة دقيق را، با اين همه نظم، بدون كوچك ترين كوتاهي، اعمال كنند؟. همين گونه است كار سيستم و نظام عصبي و احساسي ما. و همانگونه است كار كلية ذرّات عالم هستي. كه در هر جزو آن دقّت كنيم، همين نظام را كه حكايت از درك و شعور وعقل و همكاري في ما بين آنهاست، دارد. «تبارك الّذي بيده الملك و هو علي كلّ شيء قدير». (1، ملك) اين قبيل اشارات قرآن، براي جلب توجّه ما به اسرار آفرينش است. 1 ـ تا به عظمت و كبريائي و ملكوت و هنر و ظرافت كار و.. مربوط به آفرينندة اين جهان آگاه شويم. 2 ـ تا به اسرار اجزاي وجود خويش، و نظام آنها، توجّه نمائيم. و از اين توجّه دانش بيندوزيم. و از آن بهره بگيريم. 3 ـ تا بدانيم كه ذره ذره اجزاي وجود، مستقلاً و در كلّ همة مجموعه ها، با هم داراي همين خصوصيّتها هستند، كه ما دارا مي باشيم. 4 ـ تا بدانيم كه اگر ما داراي نطق هستيم، اشياي ديگر هم هستند. و لذا ممكن است با آنها رابطه برقراركرد. و زندگي را به شكل جديدي درآورد. 5 ـ تا بدانيم كه اگر حضرت داود، با كوه و پرندگان، رابطه برقرار كرده، و آنها را با خود همنوا نموده است، موضوعي است عملي. و ما هم به اين فكر بيفتيم، كه راه او را دنبال كنيم. 6 ـ تا بدانيم كه توجّه به اين قبيل نكات است كه ما را به مقام آدميت و خليفة الهي مي رساند. و استعداد خلاقيّت ما را بر مي انگيزد و رشد مي دهد. و شكوفا مي كند. و به اجرا در مي آورد. 7 ـ تا بدانيم وقتي خداوند مي فرمايد «و كلّ انسان الزمناه طائره في عنقه و نخرج له يوم القيامة كتابا يلقيه منشورا». و نامة عمل هر انساني را بر گردن خود او آويختيم و روز رستاخيز كتابي را (كه همه چيز در آن ثبت و ضبط شده است، از اجزاي وجود خود او)، برايش بيرون مي آوريم. و با چنين كتاب گشوده اي مواجه خواهد شد. يعني چه؟ و وقتي فرمود «اقرا كتابك كفي بنفسك اليوم عليك حسيبا» نامة عملت را بخوان. (لازم نيست كسي ديگر محاسبه و قضاوت كند.) كافيست خودت به حساب خود برسي (و قضاوت كني)، چه مفهومي دارد. (14 و 15، اسراء) 8 ـ و در نهايت، بدانيم كه صيرورت الي الله، يا قدم زدن در صراط مستقيم، يعني تدبّر و تعمّق و تقبّل و تفعّل و تحقّق آيات قرآن است. نه خلاف اينها. و اين همه، با دستيابي به روابط آيات با هم ميسر مي گردد. اشاراتي كه در قرآن كريم به ناطق بودن اشياي عالم وجود هست، براي اين است كه بدانيم ما مي توانيم با آنها رابطه برقرار كنيم. و لذا يك بيان ساده و صرف و بي مقصود نيست. زيرا فرموده است «ذالك الكتاب هدي للمتقين». (اين كتاب بدون شك، هدايتيست براي اهل تقوا). (خدا داران و خويشتن شناسان). و هدايت هم براي رفتن به راهي و رسيدن به مقصودي است. نه آنكه خدا بگويد و ما هم بشنويم و ديگر هيچ. اشياي محيط زيست ما، بر اساس خصوصّيات وجودي و فطري خود، وجود و خواص وجود خود را به ما به طور اختصار اعلام مي كنند. فلك با چرخيدنش، خورشيد با درخشيدنش، ماه با تابيدنش، دريا با توفيدنش، موج با غلتيدنش، كوه با سر كشيدنش، دشت با آرميدنش، ابر با باريدنش، رعد با غريدنش، چشمه با تراويدنش، رود با لغزيدن و خزيدنش، گياه با روييدنش، باد با وزيدنش، درخت با قامت كشيدن و ثمر بخشيدنش، غنچه با شكفتن و خنديدنش، بلبل با نغمه سرائيش و... هر يك، با زبان گوياي خود، حضور خود را به ما اعلام مي دارند. ولي اين ما هستيم كه بايد بدانيم چگونه و يا چه اندازه مي توانيم با آنها رابطه برقرار كنيم. از باب مثال، يك قطعه شيشه و يك قطعه گوهر، هر يك خود به ما مي گويند ما چيستيم. ولي زبان آنها را جواهر شناس مي فهمد. اوست كه زبان آنها را و حتّي ارزش آنها را مي فهمد و مي شناسد و ماهيّت هر يك را مي گويد. قبول داريم كه تا كنون ناخود آگاه، از وجود آنچه در اطرافمان بوده، بهره هائي گرفته ايم. و اين بهره كشيها، در حال گسترش است. امّا اولاً اين مقدار بهره كشي مشتي از خروار مي باشد . ثانياً يك طرفه است. و چون يك طرفه است، بي عدالتي بوده. ثانياً رابطة غير عاطفيست. رابطة همه چيز دان، با هيچ چيز ندان است. رابطة همه چيز بستان، و هيچ نپرداز است! رابطة قاتل و مقتول است... آب را مي نوشيم و جسم را با آن صفا مي دهيم و توان و بقاي جان را از او مي گيريم. ولي به آب، چه مي رسانيم زباله در آن مي ريزيم. ميوة درخت را مي چينيم. در سايه اش مي نشينيم و مي آراميم. از صفائي كه دارد و طراوتي كه مي بخشد، بهره مي بريم. امّا اره به پايش مي كشيم. و ستون قامتش را مي بريم. و آتش به جانش مي زنيم و... در آنچه مي گيريم طمعكار و اسراف گريم. و در آنچه مي دهيم ناخن خشك و ستمكار و زيان رسان. خود را عقل كلّ و اشرف مخلوقات مي دانيم. و مخلوقات ديگر را نخاله هاي آفرينش. و وجود آنها را تا حدّي كه براي خود ما مؤثّرند، لازم مي دانيم. و بر جنبه هاي ديگر خلقت آنها، خط بطلان مي كشيم. «انّ ّالانسان لفي خسر. الّا الّذين امنوا و عملوا الصّالحات و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالّصبر». يعني به زمان قسم (كه ارزش قسم خوردن را دارد)، انسان زيانكار مسلّم است. مگر كساني كه ايمان آوردند و همديگر را به درستكاري و حقيقت جويي و بردباري و پايداري اندرز و سفارش مي نمايند.)
|