هدايت يافتگان و رستگاران كيانند؟
«اولئك علي هدي من ربّهم و اولئك هم المفلحون» آنها (يعني اهل تقوي كه در سه آيه اوّل مشخصّات آنان را بيان فرموده است) هدايت يافتگان از سوي پروردگار خويشند و هم آنان هستند كه رستگارانند (5- بقره). جمله اوّل آيه هدايت به سوي ايمان و تقوي را از فيوضات الهي معرّفي مي فرمايد «علي هدي من ربّهم» و اين اشاره به اين معني دارد كه انسان نمي تواند بالاستقلال تصميم به ايمان بگيرد و موفّق و رستگار شود، بلكه بايد فطرتاً آمادگي پذيرش ايمان را داشته باشد تا ارشادات پيامبران وكتب آسماني و هدايت ها در دلش بنشيند. استعداد ايمان آوردن هم مانند ساير استعدادها مي باشد. كساني استعداد در يك يا چند رشته از علوم يا فنون را دارند و در صورتي كه شرايط فراهم شود در آن رشته ها كاملاً موفّق مي شوند- كساني استعداد اقتصادي دارند، كساني استعداد سياسي دارند كساني استعداد ادبي و... و كساني هم هستند كه كودنند و در طلب تحصيل توفيقي به دست نمي آورند. يكي از استعدادهاي مهمّ، و در عين حال از همه مفيد تر، استعداد ايمان است كه بايد بذر يا نطفه آن در فطرت انسان باشد تا با فراهم شدن شرايط جوانه بزند و رشد و نمو كند و به گُل و ثمر بنشيند. بدون وجود بذر ايمان در فطرت، هدايت و ارشاد اثر نمي بخشد. درست مانند زميني كه بذر گياهي در آن نباشد. هر چند باران ببارد، باد بوزد و آفتاب بتابد و شخم و شيار و تقويت شود بيهوده خواهد بود- بذر نيست و تلاش به هدر مي رود و به همين علّت است كه در آيه بعد (5 بقره) فرموده است «انّ الّذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون» اطمينان داشته باش كه ضعفي و نقصي شامل كفر پيشگان (و در نهاد آنان تقويت) شده است كه آنان را هشدار بدهي يا ندهي ايمان نمي آورند- توجّه فرمائيد كه «ما سواء» را از مادّه ساء به معني ضعف و نقص و بدي گرفته ايم زيرا به نظر ما جمله «سواء عليهم» در آيه 6 برابر و قرينه جمله «علي هدي من ربّهم» مي باشد كه در آيه مورد بحث آمده است. همان گونه كه درآيه مورد بحث اشاره مي نمايد كه خداوند فطرت ايمان آوردن را در وجود ايمان آورندگان تعبيه فرموده است «علي هدي من ربّهم» در آيه بعد هم اشاره به اين نكته دارد كه نقصي و خوي بدي در فطرت آنان تعبيه و تقويت شده است كه هشدار دادن و هشدار ندادن به آنها اثر نخواهد داشت، چون بذر ايمان نيست تا در قلبشان جوانه بزند. آيه هفتم هم همين معني را تأكيد مي نمايد «ختم الله علي قلوبهم» خداوند قلب آنها را مهر كرده است... امّا اين كه چرا خداوند گروه اوّل را هدايت بخشيده و گروه دوم را نبخشيده است و يا بخشيده ولي خودش آن را به گمراهي بدل كرده است بر اساس نظمي است كه در آفرينش بر قرار كرده است كه بايد مطابق اصل تزويج در برابر هر چيزي ضدّي و قريني منفي وجود داشته باشد و اين استنتاج مطابق است با آيه «قل الّلهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذّل من تشاء بيدك الخير انّك علي كلّ شيء قدير» بگو: بارالها اي مالك ملكوت بهر كه بخواهي سلطنت مي دهي و از هر كه بخواهي سلطنت را پس مي گيري، هر كه را بخواهي عزيز مي كني و هر كه را بخواهي خوار مي نمائي، اختيار به دست تو است همانا كه تو بر هر چيزي توانائي (26 آل عمران) و نيز ذيل آيه (155 سوره اعراف) كه مي فرمايد «ان هي الّا فتنتك تضّل بها من تشاء و تهدي بها من تشاء انت وليّنا فاغفر لنا و ارحمنا و انت خير الغافرين...» اين غير از آزمايش تو نيست كه به وسيلة آن هر كه بخواهي گمراه مي كني و هر كه را بخواهي با آن هدايت مي كني، تو سر پرست مائي. پس ما را ببخش و بر ما رحمت فرست زيرا تو بهترين آمرزنده اي- و آيات بسيار ديگري كه در همين معني نازل شده است. اين قبيل معاني را بعضي ساده انديشان به مفهوم جبر شناخته اند و بعضي هم گرفتار حيرت شده اند و كوشيده اند كه دامن كبريا را از اضلال بندگان تطهير نمايد و آن را به گردن خود بندگان بيندازند و ميانه روها هم توجيهاتي ارائه كرده اند كه چندان وافي به مقصود نيست. امّا آنچه از دقّت در مجموعه آيات دانسته مي شود اين است كه خمير و خمير مايه را خداوند فراهم مي نمايد و اين بندگان هستند كه بعضي خمير مايه را نديده مي گيرند و از خمير ناني مي پزند كه ناچار فطير است. بعضي زياد خمير مايه مي زنند و مدّت تخمير را طولاني مي كنند كه نان ترش و ناگوار مي شود و بعضي هم به اندازه لازم از خمير مايه استفاده مي كنند و مدّت تخمير را مي دانند و رعايت مي كنند و نتيجتاً ناني گوارا و باب طبع مي پزند. ما اگر هدايت را افاضه زبانّي بدانيم ولي ضلالت را از طرف او ندانيم يعني «علي هدي من ربّهم» را به معني صريح بگيريم ولي جمله «سواء عليهم»را به معني واقعي نگيريم ويك خلاف واقع براي آن دست و پا كنيم و بگوئيم سواء از مادّه «سوي» گرفته شده است نه از «ساء» و «سواء عليهم» را كه به معني در فطرت آنها تعبيه شده است «مي باشد » «برايشان يكسان است» ترجمه و تبليغ كنيم، علاوه بر اين كه دليل نا آگاهي ما از نظام آفرينش و مفهوم عام قرآن است دين را هم با اين قبيل توجيهات ناروا از مجراي فطري منحرف مي نمائيم. اگر هدايت آن طور كه مي پندارند افاضة رباني باشد و در برابر آن اضلال رباني هم نباشد در اين صورت هدايت لازم الرّعايه و جبري مي شود زيرا مؤمن و متّقي نا گزير خواهند بود كه اين طور باشند و لذا اعمال آنها بي ارزش شناخته مي شود و به همين شرح اگر گمراهي هم تحميلي باشد ستمگر مجبور به ستمگري شناخته مي شود و در آن صورت عقاب او در برابر اعمال بدي كه بالاجبار انجام داده است عادلانه نخواهد بود. پس «علي هدي من ربّهم» يعني بذر هدايت را خداوند در قلوب آنان نشانيده است و نيز «سواء عليهم يعني در فطرت آنها نقصي تعبيه شده است و يا نفرين بر آنها باد، ؟يا بدا به حال آنها! كه سرزنش و تقبيح است چون در چنين حالتي بيان شرح حال متناسب نمي باشد؟ آيه «فالهمهما فجورها و تقويها» پس ميل به سر كشي و خويشتن داري را (تواماً) در فطرت آن به يعني نفس آدمي تعبيه فرمود (7 شمس) و آيه «و هديناه النجدين) او را به راه خير و شرّ هدايت كرديم (10 بلد) هم معناي مورد نظر ما را از آيات فوق به خوبي آشكار مي نمايند؟ علاوه بر اين ها كسي كه فطرتاً هدايت يافته است اگر در برابرش فاجري آفريده نشده باشد سر مشق وسوسه گر براي ارتكاب اعمال بد نخواهد داشت تا حقّ انتخاب و اختياري داشته باشد و اگر در برابر گمراه فطري هدايت يافته فطري نباشد كسي را نخواهد يافت تا راه راست را از او بپرسند و با خود راه يافته طريق هدايت را به او تفهيم نمايد و امر به معروف و نهي از منكر مصداق پيدا كند. بدين ترتيب توجّه مي فرماييدكه تعبيه فجور در فطرت و اين قبيل مفاهيم كه در قرآن ذكر آنها آمده است به هيچ وجه امور عدمي نيستند و كاملاً جنبه اثباتي دارند و كار و هنر دست خداوند و از ابزار و لوازم اختيار و حق انتخاب است كه به بندگان خود تقويض فرموده است و لذا مفسّران از اين بابت بيهوده خود را به زحمت نياندازند. امّا اين كه فرموده است «اولئك علي هدي من ربّهم و اولئك هم المفلحون» ولي در مورد كفّار كاملاً كفر آنرا به خود نسبت نداده است به اين معني نيست كه ايمان گروه رستگار را در بست به خود منسوب كرده باشد. به طوري كه توجّه داريد آيات اوّل سوره، شش شرط براي اهل تقوي شمرده است: 1- يؤمنون بالغيب: به غيب يعني عوالمي و موجوداتي غير از عالم شهود ايمان دارند يا دراعماق دل به خداوند ايمان دارند نه به ظاهر و رياكارانه. 2- يقيمون الصلوة: نماز را بر پا دارند و به پرستيدن پروردگار همّت گمارند. 3- و ممّا رزقناهم ينفقون: و از آنچه به آنان روزي بخشيم انفاق مي كنند. 4- يؤمنون بما انزل اليك: به آنچه بر تو (اي پيغمبرما) نازل شد ايمان بياوريد. 5- و ما انزل من قبلك: و به كتاب هاي آسماني قبل از تو هم ايمان بياورند. 6- و بالآخرة هم يوقنون: و به جهان ديگر هم يقين حاصل كنند. و كسي كه اين شش شرط را بپذيرد و به مفاذ آنها عمل كند در مسير تقوي از طرف خداوند قرار گرفته است. يعني مطابق مثلي كه قبلاً زديم از خمير مايه و خميري كه خداوند براي او فراهم آورده است ناني مرغوب و گوارا پخته است. امّا گروه اوّل كه در فطرت آنها هم تقوا تعبيه شده است شروط اوّل را قبول و عمل نكرده اند و لذا فطرت فجور آنان به نحوي تقويت شده است كه فطرت تقوي آنها را مغلوب و سركوب كرده است و بر حسب اختيار و انتخاب خود شش شرط مذكور را نپذيرفته و عمل نكرده اند و لذا در اين مرحله است كه مي فرمايد «ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون – ختم الله علي قلوبهم... آنهائي را كه به اين مرحله از تقويت فجور و تضعيف تقوي رسيده اند خداوند بر قلب هايشان مهر مي زند و لذا ديگر هشدار دادن و هشدار ندادن كار ساز نمي باشد و پس از اين مرحله ديگر ايمان نمي آورند. (واي بر احوال آنان). مثل گروه اوّل مثل كساني است كه استعداد دارند و تحصيل علم و شرايط آنرا مي پذيرند و در اين امر اهتمام مي ورزند و موفّق و كامياب مي شوند- امّا گروه ديگر استعداد دارند ولي به شرايط تحصيل علم گردن نمي نهند و در اين صورت زحمتي به خود نمي دهند و به علّت خو گرفتن با جهل و بالا رفتن سن استعداد ياد گيري آنها به نحوي تضعيف مي شود كه كاملاً به تحصيل بي علاقه مي شوند و در اين حال اگر آنها را با زور هم به كلاس درس بكشاني چيزي ياد نمي گيرند و زحمت معلّم به هدر خواهد رفت.
آيا مهر خوردن دل روان مردگي است «ختم الله علي قلوبهم و علي سمعهم و علي ابصارهم غشاوة و لهم عذاب عظيم؟... » خداوندبر دلهايشان مهر زد و بر گوشها و چشمانشان پرده اي (ستبر) و براي آنان عذابي است سيار بزرگ (7 بقره). ما براي اين كه بتوانيم مفاهيم آيات را حتّي المقدور درك كنيم بايد مفهوم كلماتي را كه در آيات به كار رفته است به درستي بدانيم. سه كلمه كه فقرات اصلي آيه مورد بحث هستند قلب، سمع و بصر مي باشند. قلب از نظر عموم آن عضو صنوبري شكلي است كه در سمت چپ داخل قفسه سينه قرار دارد و وسيله جريان خون در بدن است و به همين علّت وسيله تغيير وضعيّت و جا به جا كردن خون قلب ناميده مي شود. زيرا قلب از لحاظ لغوي يعني جا به جا شدن، وسيلة تغيير وضعيت يافتن و زير و رو و حالي به حالي شدن است. امّا از نظر قرآن اين معاني مورد نظر نيست. بعضي ها حتّي از كساني كه در مدارج بالائي از دانش دين قرار دارند با عنايت به تكرار كلمة قلب و مشقات آن در قرآن، گمان مي كنند كه قلب مركز ادراكات و احساسات و مشاعر و عقل است. آن چنان كه علماء تشريح مغز را با اين خصوصيّات شناخته اند. قلب از نظر قرآن نيروي محرّكيه اي است كه ادراك انسان را تحريك و تغيير و جهت مي دهد تا نهايتاً منش انسان شكل بگيرد چنانكه فرموده است «و نقلّب افئدتهم و ابصارهم كما لم يؤمنوا به اوّل مرة و نذرهم في طغيانهم يعمهون» و منش آنان را آنچنان تغيير مي دهيم كه گويي از اوّل هرگز به او ايمان نياوردنده اندو در سركشيشان سر گردان رهايشان مي كنيم (110 انعام). مجتمع ادراكات و مشاعر و عقل آدمي از نظر قرآن فوآد است كه جمع آن «افئدة» مي باشد كه در نتيجه فعّاليّت قلب تغيير حالت پيدا مي كند و در هر زماني منش آدمي را آشكار مي نمايد و ما حصل آن در آخرت نمود يا بروز دارد چنان كه فرموده است «مهطعين مقنعي رؤسهم لا يرتدّ اليهم طرفهم و افئدتهم هواء» (روز حسابرسي در حالي كه چشم ها گشاد و خيره است) و سرها از ذلت به بالا نگاه داشته شده بدون چشم بر هم زدن و تهي از شخصّيت (به سوي حسابرسي) از ترس شتابانند (44 ابراهيم). همه مي دانند كه منش انسان در نگاهش، در راه رفتنش، در حركات و حالات سر و گردنش و در هراسناكي يا اطمينان خاطرش تظاهر دارد و بي ارادگي در بروز آن تظاهرات دليل تهي بودن فرد از منش و شخصّيت است (وافئدتهم هواء) پس قلب از نظر قرآن ظرفيّت نيست بلكه نيرو و توان است و ظرفيّت كه ممكن است در هر زماني اندازه اي از شخصّيت را حائز باشد يا تهي باشد فوآد است و به وسيلة قلب تغذيه مي شود. آن چنانكه در بدن، قلب كه يك عضو است مركز نيست بلكه وسيله جريان دادن خون است. در منش انسان نيز قلب مورد نظر يا قلب معنوي او مركز نيست بلكه وسيله جريان دادن ادراكات و مشاعر براي تغذيه فوآد است بدين توضيح فوآد را هم در مفاهيم آيات نبايد قلب پنداشت بلكه منش و شخصيت است كه در نفس متبلور است و روحيه انسان را نمايان مي دارد. حال مي توانيم بدانيم كه وقتي خداوند در آيه مورد بحث مي فرمايد «ختم الله علي قلوبهم» يعني خداوند فعّاليّت نيروئي را كه خود آن را تغذيه مي كند تا منش انسان شكل بگيرد. متوقّف ساخت و وقتي در آيه 10 همين سوره مي فرمايد «في قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا» به اين معني است كه در قدرت تغذيه فوآد آنها نقص و كم كاري هست و خداوند چنان معمول داشته است كه آن كم كاري شدّت پيدا كند- تا فطرت تقوي آنها شكل نگيرد و نتيجتاً گرفتار عذابي اليم شوند. كلمه سمع نيز به معني جهاز شنوائي نيست، جهاز شنوائي اذن است كه ممكن است فعّال باشد و آثار و امواج خارجي را كاملاً دريافت كند چنانكه فرموده است «لنجعلها لكم تذكرة و تعيها اذن واعية» (ما داستان طوفان نوح و اين را كه اجداد شما را در كشتي سوار كرديم و نجاتشان داديم برايتان نقل كرديم) تا براي شما مايه عبرتي قرار دهيم و گوش هاي شنوا ظرفيّت پذيرش و درك انرا دارند. (12 الحاقه)- يا گوش سنگين باشد يعني استعداد و درك آن براي دريافت امواج صوتي ضعيف باشد چنانكه فرموده است «و اذا تتلي عليهم آياتنا وليّ مستكبرا كان لم يسمعها كانّ في اذنيه و قرا فبشّره بعذاب اليم» (از مردم كسي كه گوشهايش براي شنيدن حرف هاي بيهوده تيز است ولي) هر گاه كه آيات ما بر او خوانده شود خود بزرگ بينانه پشت مي كند گويا آن را نشنيده است- چنين مي نمايد كه هر دو گوشش سنگين است پس (چنين كسي را) به عذابي درد ناك بشارت ده (7 لقمان). ( يا از عذابي دردناك هشدار بده) يا گوش كاملاً نا شنوا باشد كه فرموده است «صم بكم عمي فهم لا يرجعون» كرانند،گنگانند، كورانند پس آنها باز گشت نمي كنند ( 18 بقره) و نيز فرموده است: «و ضرب الله مثلاً رجلين احدهما ابكم لايقدر علي شيء و هو كلّ علي موليه اينما يوجّهه لايأت بخير...» و خداوند دو مرد را مثل مي زند كه يكي از آنها گنگ است و به چيزي توانائي ندارد ( نمي تواند مقصود خود را بيان كند) و او سر بار سر پرست خويش است. او را دنبال هر كاري بفرستد نتيجه خوبي نمي آورد (76 نحل) امّا سمع آن خصوصيّت يا نيرو و استعداد است كه گوش را آماده شنيدن مي كند يعني آنرا از حالت غفلت بيرون مي آورد و متوجّه و تنظيم مي كند تا امواج صوتي را در يابد و مفاهيم را بشناسد و مورد تجزيه و تحليل قرار دهد و نتيجه را به ادراكات ديگر تحويل دهد. همين گونه است بصر به معني بينش است در حالي كه عضو بينائي عين يا چشم است و با توجّه به بيانات فوق احتمالاً خود خواننده عزيز فرق بين بصر و عين را تشخيص خواهد داد. با تأمّل روي مفاهيم اين قبيل كلمات كه خداوند در آيات به كار برده است شايد بتوانيم بگوئيم همان گونه كه جسم داراي تجهيزاتي از قبيل قلب و اذن و عين... است روح هم داراي تجهيزاتي مانند فوآد و سمع و بصر و... است و با اين قبيل تجهيزات خود، تجهيزات جسم را به فعّاليّت وا ميدارد و در نتيجه اين همكاري و تأثير و تأثر، منش يا نفس آدمي شكل مي گيرد. بنابراين انتخاب و به كار بردن كلمات در قرآن براي القاء مفاهيم خاصّي مي باشد كه اگر ما بخواهيم آن مفاهيم را درك كنيم بايد از خود بپرسيم چرا خداوند اين كلمات خاصّ را به كار برده است و به جستجو بپردازيم و آياتي را كه كلمات مترادف و ظاهراً هم معني در آنها به كار رفته است گلچين نمائيم و در برابر هم قرار دهيم و مفاهيم آنها را مقايسه كنيم تا مقصود را درك نمائيم. زيرال با سهل انگاري و اكتفا كردن به ترجمه و تفسيرهاي متداوّل روح كلام شناخته نمي شود. هر گاه استنباط ما صحيح باشد خلاصه معني آيه مورد بحث اين است كه اشخاص كافر كه در آيه قبل «انّ الّذين كفروا... معرفي شده اند معناً مرده اند هر چند جسماً متحرّك و ظاهراً زنده اند زيرا همان گونه كه اگر در جسم ضربان قلب متوقّف شود و گوش نشنود و چشم نبيند شخص جسماً مرده است هرگاه قلب و سمع و بصر روح از كار بمانند نيز انسان مرده است هر چند جسماً نمرده باشد. جمله ذيل آيه كه مي فرمايد «و لهم عذاب عظيم» به اين معني نيست كه تدارك ديده شده است تا... پس از طي زندگي دنيوي در آخرت گرفتار عذابي بزرگ شوند بلكه به نظر ما جمله به اين معني است كه همزمان با اين كه قلب و گوش و چشم روحشان از كار مي افتد و روحاً مي ميرند گرفتار عذابي بزرگ مي شوند كه از همين جهان آغاز و به جهان ديگر منجر مي شود و لذا عذاب آن جهان منحصر نيست بلكه امتداد عذابي است كه از همين جهان گردنبار شده است. اگر ما به ظاهر امر اكتفا كنيم مي بينيم كه اين قبيل اشخاص يعني كفّاري كه از لحاظ هدايت اصلاح نا پذير شده اند خوب مي خورند و مي خوابند و از تنعمّات و لذائذ هستي كاملاً بهرمند مي شوند و لذا عذاب عظيم آنها را به آخرت احاله مي نمائيم زيرا دليل براي معذّب بودن آنها در دنيا نمي شناسيم ولي بايد به اين نكته توجّه كنيم كه خود احساس بيدري بزرگترين درد است. براي نمونه سرطان كه خطرناك ترين بيماري هاي شناخته شده است در اوائل امر كه انسان به آن مبتلا مي شود هيچ گونه دردي ندارد و آنگاه دردناك بودن آن احساس مي شود كه ديگر كار از كار گذشته و به اعضاء رئيسه بدن ريشه دوانيده باشد كه دراين صورت ديگر بريدن و دور انداختن آن هم بي فايده است و انسان را هلاك مي كند، يعني انسان در حالي كه شديداً بيمار است ولي دردي و عذابي هم احساس نمي كند و زندگي او به خوبي و خوشي سپري مي شود. به توضيح ديگر، فرض كنيد شخصي آن قسمت از مغزش كه درد را از طريق اعصاب احساس مي كند فعّال نباشد ولي زخمي مهلك دور از چشمش در يك قسمت از بدنش مانند پشت كمر يا اعضاء داخلي پيدا شده باشد. چنين شخصي چون احساس درد ندارد فشاري نيست تا او را مجبور نمايد كه به فكر درمان بيفتد، در اين صورت زخم آن چنان پيش مي رود تا قسمت هاي مهم بدن او را فاسد كند و او را سر انجام از پا در آورد كه نمونه هائي از اين قبيل اشخاص توسّط پزشكان شناخته شده است. پس احساس درد خود نعمتي بزرگ است كه ما آنرا به درستي نمي شناسيم. شخص ديگري را در نظر بگيريد كه در پايش علتي هست كه هرگاه راه مي رود دردناك مي شود و ناگزير داد و فرياد هم مي كند و ديگري راه مي رود دردي احساس نمي كند و لذا ظاهراً رنجي تحمّل نمي كند تا فرياد بكشد امّا يك پايش به علّتي قطع شده است. حال كدام وضع بهتري دارند؟ او كه پا درد دارد ولي مجروح و درناك است يا او كه اصولاً پائي ندارد تا دردي داشته باشد؟ كفر هم به همين معني است. كفر يعني فقدان دين و بي باوري به خداوند و تكاليف الهي. و وقتي احساس تكليف نباشد از اين بابت زحمت و رنجي تحميل نمي شود و لذا رفاه و ثروت بيشتري حاصل مي گردد، و چنين شخصي نه خدائي را مي شناسد كه به علّت قصور در بندگي خود را سر افكنده بداند و نتيجتاً اندوهگين بشود. و نه وجداني دارد تا او را از تجاوز به حقوق ديگران بر حذر دارد، و نتيجتاً در زندگي و تعيّش او محدوديّت به وجود آيد. در افراد مورد مثل يا پائي نيست تا به دردي گرفتار شود و يا احساس دردي نيست تا رنجي تحمّل شود و موجب آه و فريادي بشود و لذا در آن حال آرامش به چشم مي خورد. در كفر هم خدائي شناخته نمي شود تا احساس تكليف شود و چون احساس تكليفي نيست زحمتي نيست تا رنجي به وجود آيد و به لذت بردن هاي جسمي آسيبي وارد شود. مبتلاي به سرطان آنگاه كه احساس درد كند غبار مرگ بر چهره اش مي نشيند و مبتلاي به كفر آنگاه قهقهه هاي ناشي از عياشيهايش خاموش مي شود كه گور به رويش نيشخند زند و بدبختي واقعي را احساس كند! آن بدبخت در زندگي دين نداشته است تا احساس درد كند امّا مگر همين بي دردي بزرگترين دردها نيست؟ مگر رنج روحي كسي كه پا ندارد كمتر از رنج كسي است كه پا دارد امّا مجروح است؟ اين است كه خداوند فرموده است «و لهم عذاب عظيم» يعني به محض اين كه فعّاليّت قلبشان متوقّف شد:«ختم الله علي قلوبهم» بزرگترين دردها كه بي دردي است گريبان آنها را خواهد گرفت، بر گوششان از شنيدن سخنان حقّ و بر چشمشان از نگريستن به روي حقيقت پرده كشيده مي شود كه اين مهر زدن بر دلهاي كفّار و اين پرده كشيدن بر گوش و چشمها، خود عذابي بزرگ است كه عارض آنها خواهد شد هر چند خود آنها درد اين عذاب بزرگرا احساس نكنند و ديگران آنها را در آرامش و لذّت بپندارند! امّا اين كه چرا خداوند خود بر دلهاي آنان مهر مي زند و بر گوش ها و چشمهاشان پرده مي كشد و چرا به عوض اين كار آنها را هدايت نمي كنند! سؤالي است كه جواب آن در توجّه به اصول نظام خلقت دانسته مي شود: به طوريكه قبلاً بيان داشته ايم يكي از اصول اصل تكامل است، بدين تعريف كه هر چه وجود دارد در نظام تكامل اجزاء آفرينش، بايد رو به كمال برود به همين نحو وقتي مثلاً بذر كفر در دلي جوانه زد ناگزير بر اساس نظامي كه خداوند وضع فرموده است بايد رشد و نمو كند و رو به سوي كمال گذارد در اين مورد خاصّ نيز فرموده است «في قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً...»در دلهايشان بيماري هست و خداوند هم چنين نظامي وضع فرموده است كه بيماري آنها افزايش يابد (10 همين سوره)...بيماري يا بايد رو به بهبودي رود يا رو به شدت و نتيجتاً مرگ بيمار- ثبات در نظام آفرينش وجود ندارد-همه چيز در حال حركت است يا به طرف منفي يا بطرف مثبت. يكي ديگر از اصول آفرينش اصل تزويج است بدين معني كه هر چيز بايد زوج و ضد و قريني داشته باشد و چون ايمان وجود دارد ناگزير بايد كفر هم در برابر آن وجود داشته باشد «وقس عليهذا»؟ و چون خداوند اين اصول را در آفرينش وضع فرموده است كه اثر خود رابه موقع و خود به خود نمايان مي كند درست به اين مي نمايد كه در فرصت مناسب خود خداوند با دست قدرت خود چنين كرده است يا چنين مي كند. و اين كه چرا اصولاً چنين بذري در نهاد انسان هست تا بر اثر محرّكي جوانه بزند و بعد رشد كند بايد گفت كه بر اساس قرينه داشتن هر چيز است و چون بذر ايمان در نهاد هست بايد بذر كفر هم باشد چنانكه فرموده است «فالهمها فجورها و تقويها» در نفس خصوصيّت فجور و تقوي و سركشي و خويشتن داري را تؤماً تعبيه و القا نمود (8- شمس)و تعبيه اين دو خصوصيّت براي فراهم نمودن زمينه اعمال اختيار است تا انسان بتواند به ميل خود يكي آن دو را انتخاب نمايد. اين توضيحات نظر ما را نسبت به آن فراز از آيه قبل كه مي فرمايد: «انّ الّذين كفروا سواء عليهم...» و گفتيم كه كلمه سواء بر خلاف نظر ديگران جمع ساء و به معني بدي ها مي باشد را تأييد مي نمايد زيرا كافر با انتخاب كفر و جاي دادن آن در قلب خود آنرا مستّعد پذيرش بدي ها مي نمايد تا بر اساس اصل تكامل براي تقويت كفر به طرف قلب او هجوم ببرند و كفر را آن چنان تقويت كنند و تكامل دهند كه ديگر جائي براي ايمان نماند و قلب آمادگي مهر خوردن را پيدا كند و استعداد و خصوصيّت اصلاح پذيري را از دست بدهد؟ «في قلوبهم مرض فزادهم الله مرضاً» در قلبشان كه بيماري هست خداوند هم (بوسيله نظامي كه وضع فرموده است) بيماريشان را افزايش مي دهد. هر چند تا اينجا بر اثر تأمّل پيرامون آيه مورد بحث «ختم الله علي قلوبهم » به بعضي از مفاهيم جملات آيه تا حدودي آگاه شديم و دانستيم كه بر اثر مهر خوردگي به قلب ها ناگزير قلب ها مي ميرند و ديگر وسيله تقويت فوآد كه در حقيقت منش انسان است وجود نخواهد داشت پس ناگرير فوآد هم مي ميرد زيرا در عالم آفرينش اشياء بايد يا در حالت حركت مثبت ورو به تكامل باشند يا در حركت منفي و رو به هلاكت و يا واقعاً هلاك شده باشند و توقّف در يك حالت بينابين وجود ندارد يعني هيچ موجودي نمي تواند زنده باشد و به سوئي حركت نداشته باشد. در جنبه روحي انسان هم همين طور است. وقتي قلب متوقّف شد و نيرو به فوآد نرسيد، نيروهاي ذخيره فوآد به تدريج تحليل مي روند و سر انجام با پايان يافتن ذخائر فوآد يا منش، انسان كاملاً مي ميرد آن چنان كه اگر حيواني تغذيه نشود به تدريج كه از ذخائر بدن براي ادامه حيات استفاده مي كند لاغر و لاغرتر خواهد شد و سرانجام از پا در مي آيد. چون در كافران فوآد يا منش ديني و معنوي آنان به شرح مذكور مي ميرند در اين جاست كه ديگر روحاً نه چشم آنان مي بيند و نه گوش آنان مي شنود و در چنين شرايطي مصداق آيه قبل واقع مي شود كه مي فرمايد «ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون» اگر آنها را هشدار دهي يا ندهي ايمان نمي آورند زيرا «ختم الله علي قلوبهم...» اگر خداوند بخواهد ما در آتي به مناسبت هائي كه پيش مي آيد توضيحات بيشتري در اين موارد خواهيم داد.
|