روح و انواع متععد آن
اين كه گفتيم روح هم پيوسته رو به كمال است بر اساس اصل توحيد نظام است كه خداوند مي فرمايد «ما تري في خلق الرّحمن من تفاوت»: در نظام آفرينش هيچ گونه تفاوتي نمي بيني (3 ملك) و لذا همان گونه كه جسم يك آفريده است و رو به تكامل است كه ما تكامل آن را با چشم مي بينيم روح هم يك آفريده است و ناگزير بر طبق اصل فوق تكامل دارد. علاوه بر اين ما در انسان هائي كه به وجود مي آيند ملاحظه مي كنيم كه به موازات رشد جسمي ادراكات و عقل آنان هم رشد پيدا مي كند و چون رشد عقلي را ناشي از رشد روحي مي دانيم به اين نتيجه مي رسيم كه روح هم رو به كمال مي رود. (آيه 23 سوره روم) نيز مي تواند دليل رشد و كمال روح باشد: «و من آياته منامكم بالّيل و النّهار و ابتغاؤكم من فضله انّ في ذالك لآيات لقوم يسمعون»: و از آيات خداوند خوابيدن هاي شبانه روز شما و بهره مند شدنتان از فضل خداوند است، مسلّماً در اين (خوابيدن هاي شبانه روز) بينش افزائيهاي است براي كساني كه شنوا مي باشند (23 روم). چون به شرحي كه ذيل عنوان «چرا خداوند خود جانها را مي گيرد» كه قريباً گذشت و در آن به استناد آيات (42 سوره زمر و 60 انعام) به اين نتيجه رسيديم كه خداوند ارواح را در هنگام به خواب رفتن اشخاص مي گيرد و آن ارواحي را كه اجل آنها رسيده است نگاه مي دارد و ارواح ديگر را را كه مرگشان نرسيده است به جسم ها بر مي گرداند و اين عمل هميشه تكرار مي شود ـ با عنايت به آيه فوق (23 روم) معلوم مي شود كه اين گرفتاري ها و بازگشت دادن هاي مكرر ارواح براي بهره مند شدن از تفضّلات خداوند است «و ابتغاؤكم من فضله» و لذا يقين حاصل مي كنيم كه براي تغذيه روح است و تغذيه هم براي رشد است و رشد هم به معني سير به سوي كمال مي باشد و از اين جهت روح را هم مشمول نظام تكامل مي دانيم؟ ما به اين نكته توجّه داريم كه خداوند فرموده است: «و يسئلونك عن الرّوح، قل الرّوح من امر ربّي و ما اوتيتم من العلم الّا قليلا»: از تو درباره روح مي پرسند بگو: روح از امر پروردگار من است و از علم (روح) به شما جز اندكي بهره نرسيده است (85 اسراء) امّا اوّلاً به شرح اشارات قرآن روح بر سه گونه است يكي روحي كه بر همگان دميده مي شود تا وارد زندگي شوند و اين نفحه روح پس از شكل گرفتن طفل در رحم به او دميده مي شود. چنان كه فرموده است «6 ثمّ سوّاه و نفخ فيه من روحه و جعل لكم السّمع و الابصار و الافئدة قليلا ما تشكرون» (پس از اين كه نطفه را از خاك آفريد و در رحم مراحلي را گذرانيد) او را به تعادل جسمي رسانيد و از روح خود در او دميد در حالي كه براي شما گوش و چشم و قلب ها قرار داد ـ چه اندك است شكرگزاري شما! (9 ـ سجده) احتمالاً روحي كه در ابتداي امر به حضرت مريم دميده شده از همين نوع بوده است ديگران مسبوق به نطفه اند امّا حضرت عيسي چنين نبوده است. نوع ديگر از روح آن است كه بعد از به تعادل رسيدن جسم و روح انسان به او دميده مي شود و آن در مرحله ارتقاء انسان به مقام آدميّت و خليفة الّهي است. در اين موارد فرموده است: ـ «رفيع الدرجات ذوالعرش يلقي الرّوح من امره علي من يشاء من عباده لينذر يوم التّلاق»: بلند مرتبه دارنده حقيقي ملكوت و فرمانروائي، روح را به امر خود بر هر كس از بندگانش كه بخواهد القاء مي كند تا از روز ملاقات بهراسد و بهراساند (5 مؤمن) و نيز فرموده است: «لا تجد قوما يؤمنون بالله و اليوم الاخر يوادّون من حادّ الله و رسوله و لو كانوا آبائهم او ابنائهم او اخوانهم او عشيرتهم اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايّدهم بروح منه»... شما كساني را پيدا نمي كنيد كه به خداوند و روز رستاخيز ايمان داشته باشند كه با دشمنان خدا و پيغمبر او هر چند پدرانشان يا فرزندانشان يا برادرانشان يا بستگانشان باشند، دوستي برقرار كنند ـ چنين كساني را خداوند ايمان را در دل هاي شان تثبيت مي كند و با روحي از طرف خود مؤيدشان مي نمايد (22 مجادله) از اين آيات به خوبي معلوم مي شود كه علاوه بر روحي كه در رحم در جسم هر طفلي دميده مي شود گروهي از كساني كه فطرت تقوي را در وجود خويش تقويت كنند و به خداوند و روز رستاخيز ايمان بياورند و روابط دوستانه با دشمنان خدا و رسول او برقرار نكنند، علاوه بر اين كه ايمان براي هميشه در قلوبشان ثبت و پايدار مي شود با يك نوع روح ديگري از طرف خداوند تأييد و تقويت مي گردند (آدم و از خلفاء خداوند مي شوند)؟ نوع سوم از روح، روحي است كه بر پيغمبران اوالعزم نازل مي شده و همراه بوده است چنان كه فرموده است، «و كذالك اوحينا اليك روحاً من امرنا ما كنت تدري ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدي به من نشاء من عبادنا و انّك لتهدي الي صراط مستقيم»: (اي رسول ما) و به اين گونه ما روحي را از امر خود به سوي تو وحي كرديم در حالي كه تو قبل از آن نه مي دانستي كتاب چيست و نه ايمان چگونه است ولي آن را (روح را) براي تو قرار داديم كه به وسيلة آن هر كه را از بندگان خود بخواهيم هدايت مي كنيم و تو نيز مسلّماً هدايت گري به سوي صراط مستقيم (بزرگراه راست) (52 شوري) و نيز فرموده است: «و اذقال الله يا عيسي ابن مريم اذكر نعمتي عليك و علي والدتك اذ ايّدتك بروح القدس تكلّم النّاس في المهد وكهلا»: و آن گاه كه خداوند فرمود: اي عيسي پسر مريم متذكّر نعمتي باش كه بر تو و مادرت انعام كردم آن گاه كه ترا با روح القدس تأئيد كردم تا در گهواره و در كهولت با مردم سخن بگوئي: اين آيات حكايت و دلالت دارند كه علاوه بر روحي كه در رحم به جسم اطفال دميده مي شود و نيز روحي كه در مرحله رسيدن به درجه آدميّت در وجود بعضي دميده مي شود ـ يك نوع روح سومي هم هست كه پيامبران از طرف خداوند با آن تأييد مي گردند ـ كه ممكن است خود آيات آسماني باشند كه به وسيله فرشته وحي بر پيامبران نازل مي شوند؟ براي تأييد بيشتر موارد سه گانه مذكور آيات ديگري هم هست كه براي اختصار از ارائه آنها خودداري مي كنيم، خوانندگان به خود قرآن مراجعه و تدبّر فرمايند. نظر ما از پرداختن به موارد مذكور بيشتر متوجّه (آيه 85 سوره اسراء) است كه قبلاً آن را به نظر رسانيدم:«و يسئلونك عن الرّوح»... و احتمال اين است كه غرض از روحي كه خداوند فرموده است: بگو از امر پروردگار من است و به شما دانش كمي در مورد آن داده شده است ـ آن روح از نوع سوم است كه منحصراً بر پيامبران نازل مي شده است و با دقت كافي روي آيه (85 و نيز 86 سوره اسراء) موضوع روشن مي گردد. امّا روح نوع اوّل به عموم بندگان خداوند دميده مي شود و روح نوع دوم به تعدادي از بندگان مخلص الهام مي شود ـ زيرا استناد آيه (52 از سوره مجادله) و (آيه 15 مؤمن)، هر مؤمني كه به درجه اي از ايمان برسد مستحق دريافت نوع دوم روح مي شود چون كلام خداوند خلاف نمي شود. حال اگر احتمال ما درست باشد، ما از كيفيّت روحي كه بر پيامبران نازل مي شده است نمي توانيم دانش زيادي تحصيل نمائيم ولي ممكن است كه بتوانيم در خصوص روحي كه به كالبد اطفال دميده مي شود به كسب دانش كافي بپردازيم و يك باب جديد از علم روانشناسي بر روي خود بگشائيم و با ادامة تحقيقات به كسب دانش در خصوص نوع دوم از روح هم كه به بندگان مخلص خداوند اضافه مي شود روي آوريم كه اين فقره احتمالاً فقط با تقويت مداوم ايمان ممكن الحصول خواهد شد. بنابراين وقتي ما با استدلال به آيات قرآن گفتيم كه روح هم مشمول اصل تكامل است روحي را در نظر داريم كه در رحم به جسم دميده مي شود. پس كسي در اين خصوص بر ما خرده نگيرد كه به استناد آيه( 85 از سوره اسراء) سخن گزاف گفته ايم، اكنون كه احتمالاً مي توانيم قبول كنيم كه كسب دانش، حدّاقّل پيرامون روح از نوع اوّل، محدوديتي ندارد بايد توجّه كنيم كه هم اكنون دانشمنداني در دنيا به تحصيل در دو رشته از علوم روحي مي پردازند ـ يك رشته به نام روان پزشكي است كه جزو علوم پزشكي بر سميت شناخته شده و در دانشگاه ها تدريس و تحصيل مي شود و پس از احراز تخصّص كاربرد دارد، و ديگري نوعي علم به نام رابطه با ارواح و احضار ارواح و نامهاي ديگر است كه در انجمن هائي توسّط گروه هائي دنبال مي شود كه شياداني هم زير اين پوشش به حقّه بازي يا شعبده بازي مي پردازند و اين رشته هنوز مورد تأئيد دانشگاه ها قرار نگرفته است ولي هر چه هست در حال مسئله اي است كه از اشخاص دانشمند هم كساني به آن مي پردازند و لذا بهتر اين است كه آن را هم نديده و نشنيده نگيريم چه بسا حقايقي هم در بطن آن وجود داشته باشد. عليهذا ما به مسلمانان مؤمن علاقمند به روشن كردن مفاهيم قرآن توصيه مي نمائيم كه بدون هيچ گونه تعصّبي اگر استعداد پرداختن به اين قبيل رشته ها را حتّي به عنوان يك رشته جنبي و فرعي) دارند به تحقيق در آن ها بپردازند شايد پاره اي از حقايق مورد اشاره قرآن آشكار شود و بر اساس آن چه به ناروا توسّط تعمّق و تدبّر نكرده ها در آيات قرآن شايع شده است. يك باره بر روي علوم روحي خط بطلان نكشند و مسلمانان را از تحصيل و كار برد علوم روحي محروم و عقب افتاده نگاه ندارند. ما وقتي به قصورها و تقصيرها و ساده انديشي هائي كه در حقِّ قرآن متداول شده و اشارات بي شماري را كه آيات قرآن به تمام نكات مورد نياز يك جهان مترقّي ديني دارد مي انديشيم آرزو مي كنيم كه اي كاش چشمي داشتيم به پهناي آسمان ها، انباشته از ابري گرانبار و عمري داشتيم هميشه پايدار تا در طول آن بر حال مسلمانان زار زار مي گريستيم! اهل دانش و بينش از ما نرنجند كه ما قدر آنان را مي دانيم و بزرگيشان را پاس مي داريم و خود را پرنده كوچك دست آموز آنان مي شماريم امّا چه كنيم كه نكات بسياري هست كه به آنها توجّه نكرده اند و اين نه از كوتاهي آنان است كه از عظمت قرآن است و خود به ما آموخته اند كه همه چيز را همگان دانند و همگان را مادران نزاده اند. نگويند كه ما حمله قرآنيم و آن را در اختيار و پيوسته زير نظر داريم و خردان را نه سزد كه از دايره انديشه و دانش ما بيرون شوند و پاي از گليم خويش درازتر كنند. در قرآن داستاني هست بسيار حكمت آموز: سليماني كه از فضل خداوند به سلطنتي رسيده بود كه قبل از او كسي همانندش را نيافته بود و بعد از او هم كسي به آن چنان سلطنتي نخواهد رسيد كه مؤيّد به نبوّت هم باشد روزي از سپاه عظيم خود كه از انسان ها و جنيّان و ساير حيوانات تشكيل شده بود سان مي ديد، جاي هدهد را خال يافت و از احوال او پرسيد و سوگند ياد كرد كه فرمان قتلش را خواهد داد مگر اين كه براي غيبت خود دلائل (سليمان پسند!) عرضه كند. (شايد هدهد نام رمزي يكي از جاسوسان سليمان بوده است؟) ديري نپائيد كه هدهد از راه رسيد و در برابر بازخواست سليمان گفت كه از سباء مي آيم و برايت خبري بزرگ دارم، «انّي احطت بما لم تحط به و جئتك من سباء بنيأ يقين»: من به طور مسلّم به چيزي آگاه شده ام كه تو از آن بي خبري و از سبأ برايت خبري كاملاً درست آورده ام) و باقي داستان! شگفتا! پرنده كوچك دست پروردة سليمان نبيّچيزي بداند كه سليمان نداند! و آن هم به اين صراحت به او بگويد! مگر سليمان پيغمبري سلطان يا سلطاني پيغمبر نبود ـ مگر خداوند به او حكومت و حكمت و فضل و برتري نبخشيده بود؟ مگر سبأ با فلسطين كه تحت سلطه سليمان بوده است با آب راه دريائي بحر احمر رابطه مستقيم و نزديك نداشته است؟ عجبا كه سليمان با آن همه سلطنت و نبوّت از آن چه در سبأ مي گذشت بي خبر بوده است تا آنگاه كه پرنده اي كوچك او را آگاه كرده است: نقل اين داستان شگفت انگيز با تأكيد روي اين نكته ظريف در قرآن براي چيست؟ خدا و قصه گوئي. آري، قصه هاي خداوند با نتيجه هاي خدائي در تمام طول تاريخ مصداق دارند. بعضي نتايج داستان هدهد عبارتند از: 1 ـ هرگاه به سلطنت رسيديد گمان نكنيد كه همه كس و همه جا زير سلطه شما است. 2 ـ اگر در رشته اي از علوم آگاهي هائي كسب گرديد مپنداريد كه همه چيز را مي دانيد. 3 ـ اگر مانند سليمان سلطنت و نبوّت را تؤاماً هم داشتيد بدانيد كه كساني ديگر هم هستند كه چيزهائي مي دانند كه شما نمي دانيد و از عهده كارهائي بر مي آيند كه از حدود توان شما بيرون است «و كلّ شيء خلقناه بقدر»: هر چه آفريديم برايش قدر و اندازه اي مشخّص كرديم. 4 ـ قبل از تحقيق و رسيدگي به گفتار و كردار ديگران اظهار نظر نكنيد ـ چه بسا عقايد و نظرات و اعمال آنها به نفع خود شما هم باشد. 5 ـ خردان را حقير نشماريد كه آن ها هم سهمي از تفضلات پروردگار مي گيرند خداوند همه چيز را به همه كس نمي دهد، هر چند در مقام سليمان باشد. 6 ـ جهان را مسائل آن را در ذهنيّات و عالم خود محدودنپنداريد بدانيد كه بيرون از حدود هم عوالمي هست ـ خود را در حصاري محصور نكنيد يا به عبارتي سرخود را زير برف فرو نبريد. - 7 ـ در سلطنت قاطع و مراقب زيردستان باشيد امّا زنهار كه حكمي بنا حقّ صادر نكنيد. 8 ـ در اجراي تصيممات شتاب نكنيد امّا مسامحه و دفع الوقت هم نكنيد: «فمكث غير بعيد». درنگ كرد نه چند طولاني؟ و بسياري نكات ارشادي ديگر. بر همين اساس ارشادي است كه ما هم خود را پرنده دست آموزي مي دانيم كه به نكته يا نكته هائي آگاه شده ايم كه سليمان ها آگاه نبوده اند، و لذا مي گوئيم و قضاوت و حكم و اجرا را به خوشان واگذار مي كنيم ـ اگر خود ما را مأمور به تعقيب امر كردند هدهدوار اطاعت و اجرا مي نمائيم. پس درباره روح اين سؤال را مطرح مي كنيم كه: آيا وقتي خداوند شرح مراحل مختلف تكاملي نطفه را در رحم تا دميدن روح در جسم آن و در آوردن به صورت طفلي كامل و بيرون آوردن او به دنيا بيان مي فرمايد فقط منظور آگاهي دادن است و ديگر هيچ و يا اينكه ما بايد پس از آگاهي يافتن (علم) كاري يا كارهايي هم صورت بدهيم (عمل) و اگر بايد پس از دانشمند شدن در اين خصوص كاري يا كارهائي صورت بدهيم آيا آن كار نسبت به بعضي از مراحل مي شود. يا نسبت به تمام مراحل ـ اگر نسبت به تمام مراحل مي شود دميدن روح در جسم هم يكي از آن مراحل است، آيا بايد كسب علم و عمل در اين مرحله را مستنثي بدانيم يا نه و اگر نبايد مستثني بداينم واقعاً كسب علم و اقدام به عمل در اين خصوص عملي هست يا نه؟ و اگر عملي نيست آيا خداوند ما را به بعضي از مسائل غير عملي ارشاد مي كند؟!: «بسم الله... الم ذالك الكتاب لاريب فيه هدي للمتّقين». بنام خداوند... (از الله به وسيله رسول او خطاب به متقين؟) اين كتابي كه در دست داريد بدون هيچ گونه شكي هدايت و راهنماي اهل تقوي است. پس چون هدايت است براي ره سپردن و انجام كارهائي است. چون هدايت است تمام آياتش هدايت است و نمي شود بعضي را به عنوان هدايت پذيرفت و بعضي را نپذيرفت «افتؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض؟ فما جزاء من يفعل ذالك منكم الّا خزي في الحيوة الدّنيا و يوم القيمة يردّون الي اشدّ العذاب و ما الله بغافل عمّا تعلمون»: آيا به بعضي از كتاب ايمان مي آوريد و به بعضي از آن كافريد؟ هر كدام از شما چنين باشدّ جز خواري و بيچارگي در زندگي دنيا و راندن او به سوي شديدترين عذاب ها در روز رستاخيز، چه پاداشي را سزاوار است؟ (هشدار باشيد) ك خداوند از آن چه مي كنيد بي خبر نيست! (ذيل ايه 85 سوره بقره) پس آيات مربوط به روح هدايت هستند يا نه؟ و ما در برابر هدايت مكلّف به انجام تكليفي مي شويم يا نه؟ اجازه دهيد يك واقعيّت را به نظر برسانم هر چند براي بعضي ناخوشايند است! بسياري از كارگزاران ادارات را عادت اين شده است كه در هنگام روبرو شدن با مراجعان براي انجام بعضي امور به جاي اينكه تلاش كنند تا مطابق قوانين و مقررات راه انجام كار آنان را پيدا كنند و كار و خواسته آنان را انجام دهند، تلاش مي كنند تا از لابلاي مقررات دستاويزي پيدا كنند كه آن كار را انجام ندهند و مراجعان را دست به سر كنند! هر كس هم شكايتي كرد مي گويند مطابق فلان ـ جمله از فلان دستور العمل پاسخ آن ها را داده ايم! همين روش، تاكنون درباره بسياري از آيات قرآن هم عمل شده است. پاورچين پاورچين از كنار بسياري از آيات مي گذاريم و زير كانه بعضي از آيات را در نظر مي گيريم تا اگر كسي پرسيد چرا؟ بگوييم به تجويز فلان آيه. في المثل در خصوص آيات متعدّد مربوط به روح از كنار آنها بدون احساس تكليف مي گذاريم و اگر كسي هم احياناً بگويد اينها هم آيه هستند و تحقيق و علم و عمل مي طلبند مي گوئيم «و يسئلونك عن الرّوح قل الرّوح من امر ربّي و ما اوتيتم من العلم الّا قليلا»؟! نويسنده ناظر بحث و مناظره دو نفر بودم و كاري هم به رد و قبول نظرات هيچ كدام ندارم چون حقِّ بنده نيست. كه از مسئوليّت كساني است كه قلاده زنجير اعمال ديگران را بر گردن گرفته اند. اوّلي مي گفت مطابق فرازهاي ذيل آيات مربوط به نماز و روزه در سفر ـ در صورتي بايد روزه افطار و نماز قصر گردد كه احساس خطر و مشقت در بين باشد و هرگاه چنين نباشد بايد روزه افطار نشود و نماز هم تمام اداء شود ـ طرف مقابل جواب مي داد كه قصر نماز و افطار روزه در سفر سنّت است و به احاديثي استناد مي كرد ـ نفر اوّل مي گفت اعتبار احاديث به قرآن بستگي دارد و هرگاه احاديث مغاير صراحت آيات باشند نمي توان آنها را معتبر دانست شخص دوم مي گفت: افطار روزه و قصر نماز در سفر يك رخصت الهي است و هر كس از اين رخصت استفاده نكرد خود را از رحمت خداوند دور كرده است!... آن چنان كه قبلاً نيز عرض شد قضاوت در اين خصوص با اهل فنّ است و مقصود ما از بيان موضوع اين است كه راحت طلبي و تلاش دريافتن دليل براي سهل انگاري ها خود يك دليل قاطع شناخته شده است؟ روشن تر از روشن است كه راحت طلبي و بي اعتنائي هاي ما به ارشادات قرآن سبب شده است كه از دستيابي به بسياري از علوم و فنون محروم بمانيم و گرفتار اين همه اختلافات و مشكلات و عقب ماندگيهائي بشويم كه بر جهان اسلام سايه افكنده است: «فما جزاء من يفعل ذالك منكم الّا خزي في الحيوة الدّنيا»؟ (ترجمه آيه قريباً گذشت) و روز حسابرسي هم معلوم نيست در برابر دادخواهي قرآن چه جوابي بتوانيم بدهيم ـ آن چه مسلّم است اين است كه جوابها از هيچ گونه پشتيوانه اي برخوردار نخواهند بود! پناه مي بريم به خداوند كه مشمول ذيل آيه شويم! آيا مي رسد روزي كه مراكز علمي ديني ما اوّلاً قرآن را در درجه اوّل اهميّت قرار دهند و ثانياً افتخار ملبس شدن به لباس علمي را به كساني ارزاني دارند كه حدّاقّل يك اشاره از يكي از آيات را به معني واقعي علمي مورد تحقيق قرار دهند و دريچه هائي از علوم جديد بر روي مسلمانان بگشايند و موجبات سرافرازي آنان را در جامعه بشري فراهم آورند؟ خلاصه كلام، آنچه براي ما محقّق است روح هم يك آفريده است و مشمول اصول دوازده گانة و از جمله مشمول هماهنگي و توحيد نظام آفرينش است، چرا وقتي خداوند بفرمايد: «ما تري في خلق الرّحمن من تفاوت». چون روح هم يك خلق است نمي توان آن را مستثني كرد و آن داراي وضع ثابتي دانست؟ حال اگر در نظر بگيريم كه روح از عالم بالا فرستاده و در جسم دميده مي شود تا آن را زير نفوذ بگيرد و به نيكوكاري و تقوي هدايت كند، مطابق اصل توحيد نظام و اصل تزويج لازم است قرينه مخالف و ضدّ كيفيّت و عمل روح هم چيزي وجود داشته باشد تا فعّاليّت روح تقوي را كنترل و ترمز كند. چون قرينه و ضدّ بايد بر عكس باشد لازم است از جسم هم خصوصيّتي به وجود آيدو تراوش كند كه اثري مخالف روح داشته باشد و چنين هم هست و آن نفس كه محرّك و آمر به فجور و بد كرداري در برابر محرّك تقوي مي باشد و در اين صورت است كه اصول آفرينش مؤثّر و متعادل شناخته مي شود؟ پس از طرفي جسم و روح قرينه يكديگرند، از طرفي فجور و تقوي، و از طرف ديگر نفس از روح بالا مي آيد و صفت تقوي را در برابر صفت فجور جسم به حركت و فعّاليّت و اميدوار و نفس از زير (جسم) برمي خيزد و صفت فجور را در برابر تقواي روح تحريك و فعّال مي كند؟ از اين برخوردها و فعّاليّت هاي ضدّ و نقيض يك اثر حاصل مي شود كه يا ممكن است نتيجه چربيدن نيروي روحي باشد و يا اثر پيروزي نفس و نتيجتاً انسان در ادوار زندگي حالات مختلفي به خود مي گيريد: گاهي روح پيروز مي شود كه انسان در آن حالت از اهل تقوي است و گاهي نفس پيروز مي شود كه در آن حالت از اهل فجور است و يا هميشه روح پيروز و انسان متّقي است و يا هميشه نفس پيروز است و بشر ستمگر و سركش است در اين صورت هر لحظه اي منش و شخصيّت مخصوص به خود را دارد كه در اين صورت نفس يا خويشتن خويش انسان شناخته مي شود و همين خصوصيّت است كه آن را خداوند به هنگام خوابيدن و يا مرگ از بندگان خود مي گيرد: «الله يتوفّي الانفس حين موتها و الّتي لم تمت في منامها»... پس در حال خواب انسان زنده است امّا چون روح و نفس را خداوند گرفته است فعّاليّتي ندارد و انسان عليرغم فعّاليّت نيروي حياتي از زنده بودن خويش بي خبر است و در حال مرگ فعّاليّت هاي جسم متوقف مي شود امّا چون نفس را خداوند گرفته است و دريده است انسان از زنده بودن خود در شكل جديد بي خبر است. در اينجا يك سؤال پيش مي آيد: ـ آيا روح و نفس يكي هستند؟ اگر آيه (53 سوره يوسف) را در نظر بگيريم كه مي فرمايد: «و ما ابريء نفسي انّ النّفس لا مّارة بالسّوء الّا ما رحم ربّي انّ ربّي غفور رحيم»: من نفس خويش را بي گناه نمي دانم زيرا نفس پيوسته و بسيار به بد كرداري فرمان مي دهد مگر اينكه خداوند رحم كند چون خداوند بخشنده و مهربان است: ـ معلوم مي شود كه نفس با روح فرق دارد زيرا در قرآن جائي نمي بينيم كه روح امر كننده به بد كرداري باشد در حالي كه نفس به بدي امر مي كند؟ امّا اگر (آيه 42 زمر را در نظر بگيريم كه مي فرمايد: «الله يتوفّي الانفس حين موتها و الّتي لم تمت في منامها فيمسك الّتي قضي عليها الموت و يرسل الاخري الي اجل مسمّي. انّ في ذالك لايات لقوم يتفكّرون»: خداوند نفس ها را به هنگام مرگ مي گيرد و آن را كه نمي ميرد در هنگام خواب مي گيرد، پس آن را كه مرگ بر آن چيره شده است نگاه مي دارد و ديگري را (كه مرگش فرا نرسيده است به سوي جسم پس) مي فرستد تا زمان نامبرده (زمانش به سر آيد و بميرد) مسلّماً در اين (موضوع) نشانه ها و اشاره ها و راهنمائي هاي است براي انديشمندان. معلوم مي شود كه يا نفس و روح يكي هستند و يا اينكه هر دو با هم به هنگام خواب و مردن گرفته مي شوند. امّا چون در جائي از قرآن نديده ايم كه روح به بدي امر كند و با عنايت به (آيه 53 يوسف) كه مسلّم مي دارد نفس به بدي امر مي كند: «انّ النّفس لا ماّرة بالسّوء» معلوم مي شود كه نفس چيزي است غير از روح و چون در تعريف نفس در سوره شمس فرموده است: «و نفس و ما سوّيها ـ فالهمها فجورها و تقويها» : نفس را در نظر بگيريد و آنچه را كه نفس را به تعادل رسانيد. پس استعدادهاي فجور و تقوي را در آن تعبيه فرمود ـ معلوم مي شود كه يك عواملي هست كه نفس را به تعادل مي رسانند؟ و نيز هر انساني در فطرت دو خصوصيّت دارد، يكي خصوصيّت فجور يا سركشي و ديگري خصوصيّت تقوي يا استعداد خويشتن داري و چون به تصريح (آيه 53 يوسف) نفس امر كننده به سركشي است معلوم مي شود كه نفس محرّك صفت يا استعداد فجور است و كاري به صفت و استعداد تقوي ندارد و لذا چون بايد صفت تقوي هم محرّكي داشته باشد مي توانيم بگوئيم: روحي محرّك استعداد تقوي مي باشد؟ و بر اساس همين مفاهيم است كه حضرت علي فرموده است: «النّاس نيام فاذا ماتوا انتبهوا»: مردم خفتگاني هستند كه چون بميرند بيدار مي شوند! ما در مباحث ديگر به اين نتيجه و عقيده رسيده ايم كه همه چيز داراي حيات مخصوص به خود است چه در اجزاء و چه در مجموعه. مانند اينكه تمام ذراتي كه در تشكيل جسم بنده شركت دارند هر يك زندگي مستقلّ مربوط به خود را دارند و جسم تشكيل يافته بنده از آن ذرات نيز زندگي مربوط به خود را دارد؟ به همين دليل روح كه زندگي خاص خود را دارد جسم هم زندگي مربوط به خود را دارد و لذا آن گاه كه در حال خواب روح يا نفس بدن را ترك مي كنند جسم به حيات خاصّ خويش ادامه مي دهد، و در اين صورت حيات در برابر مرگ قرار مي گيرد و كاري به روح ندارد چون حيات و مرگ نيز ضدّ يكديگرند و چنين است كه خداوند فرموده است «و الّتي لم تمت في منامها»: كسي را هم كه نمرده است روح و يا نفسش را به هنگام خواب مي گيرد. پس نفس كلّي يا منش انساني از برخورد و فعّاليّت هاي روح و نفس به وجود مي آيد و با توقف يكي ديگري هم از فعّاليّت باز مي ماند و زندگي هم در شكلي كه ما مي شناسيم از برخورد حيات و مرگ به وجود مي آيد چنان كه فرموده است: «الّذي خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايّكم احسن عملا و هو العزيز الغفور»: آن خداونديكه مرگ و زندگي را آفريد تا شخصيّت شما را پديدار كند و معلوم شود كه كدام نيكوكارتريد (نفس شما آشكار شود) و او عزيز و بخشنده است. (2 ملك) پس بر خلاف تصوّر عامّه روح انسان را زنده نمي كند و با رفتن يا مفارقت روح مرگ محقّق نمي شود بلكه روح با آثار و نتايج بزرگي كار دارد و با آن ها برخورد مي نمايد. چنان كه مي دانيم قبل از دميده شدن روح در رحم به طفل، جنين زنده و فعّال است و با مفارقت روح به هنگام خواب «كه تقريباً نصف عمر را شامل مي شود» باز هم بدن زنده است و علاوه بر اينها بسيار ديده ايم كه بر اثر ضربه هائي كه به مراكز حياتي مانند مغز وارد مي شود و جهازات بدن از كنترل مغز خارج مي شوند اشخاصي مدّت ها (كه گاهي هم تا چند سال ادامه يافته است) در حال اغماء به سر مي برند بدون اينكه فعّاليّت هاي فيزيكي جسمي آنها متوقف شده باشد؟ پس مي توانيم بگوئيم زندگي حاصل دو چيز است يكي گردش خون در جسم و آن هم نه خود خون بلكه «حركت خون» و ديگري تنفس كه آن هم نتيجه ورود هوا به ريه و خروج آن به همراه سموم از بدن است آن هم نه خود هوا بلكه حركت هوا و هرگاه دقت كنيم معلوم مي شود كه اساس زندگي حركت است و حركت به معني جابجائي اجسام است و هوا هم يك نوع جسم است. پس جابجائي اجسام كه حركت ناميده مي شود باعث به وجود آمدن حيات است، مانند خون كه گويچه هاي سفيد و قرمز همديگر را به سمتي ميرانند تا خود جايگزين آنها بشوند.هر گويچه مثلاً جلوي خود را ميراند تا خود به جاي آن قرار گيرد، گوي چه ديگري هم آن را دور مي كند تا خود در جاي آن قرار گيرد و از اين كه پيوسته همديگر را مي رانند حركت يا بگو گردش خون به وجود مي آيد؟ حال چرا همديگر را ميرانند؟ براي اين است كه ضدّيت وجود دارد و اين ضدّيت چنان است كه هيچ كدام نمي توانند يكديگر را تحمّل كنند. پس حركت از برخورد اضداد به وجود مي آيد و يا اين تعريف هم زندگي مي شود برخورد اضداد. اين برخورد اضداد در همه چيز وجود دارد و همه جا قابل رؤيت است مانند خود خون كه متشكل از گويچه هاي قرمز و سفيد با هم ديگر برخوردهاي مثبت و منفي دارند! تصوّر عمومي اين است كه خون را ضربان قلب به حركت درمي آورد در حالي كه ما نتيجه گرفتيم كه جريان خون به علّت ضدّيت گويچه ها با يكديگر است و اين مغاير و مخالف واقع امر است؟! و همين سؤال در مورد انبساط و انقباض ريه ها كه موجب دم و باز دم مي شود هم مطرح است. در اين خصوص اگر دقت فرمائيد در ضربان قلب هم دو حالت متّضاد وجود دارد: يكي از بطن ها خون را به داخل قلب مي كشد و بطن ديگري خون را از قلب بيرون مي راند و در آن جا هم بين دو بطن ضدّيت و برخورد وجود دارد و اين برخورد موجب تسهيل جريان خون كه از برخورد گويچه ها به وجود مي آيد مي شود نه اين كه همه كار به دست قلب باشد. خود قلب هم بر اثر حركت خون به حركت در مي آيد چنان كه اگر رگي در قلب به علّت خون مردگي مسدود شود و خون به قلب نرسد و تحريكات جنبشي خون باعث نشود قلب هم حركتي نخواهد داشت، پس در تمام اجزاء وجود بايد برخورد اضداد به وجود آيد تا هستي تجلّي كند و با اين تعريف مي توان گفت هستي بروز يا تجلّي اضداد است بلكه مطابق است با اصل تزويج. نكته ديگري كه از توجّه به اصل توحيد نظام و اصل تزويج و اصول ديگر به ذهن مي رسد اين است كه هر گويچه اي از خون عيناً مانند كره زمين و مانند الكترون هاي اتمها داراي دو قطب مثبت و منفي «شمال و جنوب» و دو حركت است. يكي گردش به دور خود و يكي حركت به سمت جلو، مانند زمين كه هم به دور خورشيد مي چرخد و چون خورشيد هم به جلو مي رود (به طوري كه مي گويند به سمت مجمع الكواكب وگا) يك حركت مار پيچي يا فنري مركب با حركت هاي ديگر به وجود مي آيد ـ هر گويچه خون هم بايد داراي دو حركت باشد ـ يكي به دور خود مي چرخد و ديگر اينكه به جلو حركت مي كند تا بتواند گويچه ديگري را به جلو هل بدهد تا جاي آن را بگيرد و هرگاه چنين باشد بايد هر گويچه خون داراي قدرت جاذبه و دافعه مانند آهن ربا باشد و هرگاه چنين باشد لازم است قطب هاي هم نام گويچه ها روبروي هم قرار گيرند تا بتوانند يكديگر را برانند؟ پس ترتيب قرار گرفتن گويچه هاي خون در محيط و فضاي لنفي بايد يكي پس از ديگري بر خلاف هم باشد: يكي قطب منفي اش رو به جلو باشد و ديگري قطب مثبتش تا بدين ترتيب هميشه قطب هاي هم نام تمام گويچه ها روبروي هم قرار گيرند و بتوانند براي راندن يكديگر اعمال فشار كنند و چون اين اعمال فشارها به صورت خط زنجيري در وريدها و شريان ها لا ينقطع است حركت عمومي متوقف نمي شود و قلب هم متقابلاً به ادامه حركت كمك مي كند. در چنين صورتي مي توان گفت كه نيروي محرّك اصلي نيروي مغناطيسي است و چون تا آنجا كه شنيده ايم «نيروي مغناطيسي از حركتهاي مثبت و منفي اتمهاي عناصر وجود مي آيد و تمام وجود اشياء به خصوص حيوانات از آن جمله انسان از اتم هاي عناصر به مختلف به وجود آمده است مي توان گفت كه همان حركتي كه الكترون هاي مثبت و منفي اتمها دارند در گويچه هاي خون هم ادامه مي يابد. و سبب ايجاد نيروي مغناطيسي در آنها مي شود كه در آنها هر دسته به نوبت خود هم جهت مي گردند و يك قدرت جاذبه و دافعه كافي به وجود مي آورند كه گويچه ها بتوانند همديگر را برانند و حركت عمومي جريان خون به وجود آيد. اي كاش ما هم از علوم تشريح و فيزيولوژي و فيزيك چيزهائي مي دانستيم تا مي توانستيم بهتر از ارشادات آيات بهره مند شويم و چون از آن علوم آگاهي نداريم از دانشمندان مربوطه متعهّد به اسلام در خواست مي كنيم كه در اين قبيل مسائل يا به ما كمك نمايند و يا خود به تحقيق بپردازند تا رشته هائي جديد مثلاً رشته گلبول يا گويچه شناسي و غير آن در علوم بنياد نهاده شود. براي مثال با استدلال به اصل توحيد نظام آفرينش كه از (آيه 3 سوره ملك) كه مي فرمايد: ... «ما تري في خلق الرّحمن من تفاوت»: در نظام آفرينش آفريننده مهربان هيچ گونه تفاوتي وجود ندارد ـ ما مي توانيم قياس كنيم كه مثلاً سيستم عصبي بدن هم عيناً مانند سيستم جريان خون است: همان طوري كه سيستم جريان خون شريان و رويد دارد بايد رشته هاي نخاعي هم به دو دسته تقسيم شده باشند ـ يك دسته فرامين را از مغز بگيرند و به سلول هاي بدن برسانند و دسته ديگر اطلاعات را از سلول ها بگيرند و به مغز برسانند و هرگاه چنين باشد (كه هست) دو لپ مغز عيناً مانند دو بطن قلب كار مي كنند: يك لپ ميگرد و لپ ديگر مي راند و در اين صورت ممكن مي شد در نحوه كار و درمان و عمل مغز و اعصاب پيشرفت هاي بيشتري حاصل كرد؟ ما را ببخشيد از اينكه وقتي مي خواهيم با استدلال به آيات قرآن فرق بين روح و نفس را بررسي نمائيم به قطب هاي مثبت و منفي گويچه هاي خون و الكترون هاي مثبت و منفي كشيده مي شويم ـ چه كنيم كه عليرغم تلاشهائي كه براي اختصار در كلام مينمائيم اين قبيل مطالب ناگزير به ذهن مي رسد كه حيفمان مي آيد خلاصتاً آنها را عرضه نكنيم، بخصوص اينكه چون قرآن «تبيان لكلّ شيء» است چگونه مي توان آن را كلام علياي خداوند شناخت و از بيان حقايقي پيرامون اجزاء عالم هستي خاموش دانست؟ و مانند بعضي ها گفت كه قرآن يك كتاب آدم سازي است نه يك كتاب علمي! عجبا، چگونه قرآن مي تواند يك آدم را كه براي اصلاح امور خود به بسياري از علوم و فنون نياز دارد بسازد در حالي كه خود علمي نيست؟ اصولاً چگونه مي توان كلام خدا را كه بايد همه حكمت و علم باشد غير علمي دانست؟ مگر خداوند عليم مطلق نيست؟ پس چگونه ممكن است كلام يا سخنش علمي نباشد؟ مگر خداوند نفرموده است: «و علّم آدم الاّسماء كلّها»: پس آن كلّي كه به آدم آموخت كدام است؟ ميگوئيد: آن اسماء را به حضرت آدم آموخته است؟ پس چرا ابليسي را كه بر آدم سجده نكرد رانده و مزد او را چنين داده است كه بر مقدّرات بنده هم مسلّط باشد امّا از اسمائي كه به آدم آموخت چيزي براي بنده به ميراث نگذاشته است. چرا بنده بايد مكافات گندم خوردن آدم را پس بدهم امّا از اسرار و اسمائي كه تعلّم يافت بهره مند نباشيم؟ نه اين است كه آنهائي كه مي گويند قرآن يك كتاب علمي نيست حرفي به صواب نمي گويند و مي خواهند قصور خويش را بپوشانند؟ و (عباد الرّحمن) الّذين اذا ذكّروا بآيات ربّهم لم يخرّوا عليها صمّا و عميانا»: (بندگان واقعي خداوند رحمان) كساني هستند كه هرگاه آيات پروردگارشان هم بر آنان خوانده شود چشم و گوش بسته بر خاك نيفتند! (آيه 73 فرقان) عقل و ادراك خود را هم به كار بگيرند و مفهوم اصلي را بجويند! باري، بحث ما بر سر تفاوت روح و نفس بود و گفتيم كه روح بر جسم انسان نازل مي شود «: تنزّل الملائكة و الرّوح» و بايد نفس از جسم انسان براي مقابله با روح تراوش كند و به عبارتي صاعد شود تا مقارنه محقّق شود. در اين خصوص جهازات پنج گانه حسّي معروف و احساسات داخلي ديگر كار ساز مي باشد مانند: احساس گرسنگي ـ احساس همسرخواهي، احساس حرارت و برودت، احساس رنج و الم، احساس تعادل و توازن و... اين احساسات محرّك انسان براي رفع نيازها مي باشند و رفع نياز موجب ايجاد رضايت دروني و لذّت مي گردد و ميل شديد به لذّت جويي تبديل به شهوت مي شود و شهوت موجب تحريك استعداد فجور مي شود و فعّال شدن فجور به تجاوز به حقوق ديگران و ستمگري مي انجامد و چون اين قبيل احساسات دروني با همديگر ارتباط دارند مثلاً احساس گرسنگي ارتباط با احساس همسرخواهي و... دارد تلذّذ كامل از آن، تلذّذ كامل از ديگري را مي طلبد و همكاري اين تلذّذ جوئي ها يك حالت مهاجم و ستمگري به وجود مي آورد كه نفس ناميده مي شود و در اين حال نفس فرمانده به بد كاريها مي شود: «انّ النّفس لاّ مّارة بالسّوء» ـ و اين حالت بر اثر اصل ميل تركيبي اشياء و نيز اصل تكامل به وجود مي آيد. مثلاً در مورد حضرت يوسف اگر به جاي اينكه عزيز مصر او را بخرد يك كشاورز او را مي خريد و به كارهائي سخت وا مي داشت ـ دستهايش پينه مي بست، پاشنه هايش مي تركيده و صورتش آفتاب سوخته، قامتش زير فشار كار خم مي شد، چشمانش بر اثر آفتاب و نشستن گرد و غبار در آن ها از درخشندگي مي افتاد و غذاي نا كافي مي خورد. بي شك نفس اماره اش سركوب مي شد و هرگاه هم با زني روبرو مي شد با زني از همان حال و وضعيت خودش بود. ميل گناه كمتر در او به وجود مي آمد امّا وقتي عزيز مصر او را خريد و به همسر خود گفت: «اكرمي مثواه». عزيزش يا ناز پرورده اش بدار و رفاه و امكانات خانه عزيز آن چنان بود كه زيبائي هاي فطري يوسف شكوفا شد، آن هم در كنار زني شكفته، معلوم است كه نفس تقويت، و امّاره به سوء مي شود و لذا خويشتن داري مشكل مي شود مگر اين كه خداوند رحم كند: «الاّ ما رحم ربّي» چون خداوند در نقل داستان يوسف جنبه طبيعي انساني را به طور برجسته اي تعريف فرموده است ما هم جنبه طبيعي را تجزيه و تحليل نموديم و لذا بر ما ببخشائيد (ما توجّه داريم كه آن حضرت پيامبر و خويشتن دار هم بوده است) در چنين شرايطي است كه نفس بر ضدّ روح كه از طرف خداوند است: «قل الرّوح من امر ربي» قيام مي كند و نتيجه پيروزي هر يك منش يا نفس اصلي آدمي را به وجود مي آورد. همين نفس اصلي است كه خداوند در خوابيدن ها و يا به هنگام مرگ آن را مي گيرد و خودش مي داند كه او را براي چه مي گيرد و با او چه مي كند (به بحث ما ذيل عنوان چرا خداوند خود روان ها را مي گيرد مراجعه نمائيد براي اين بحث نيز مفيد است). ما قبلاً به اين نتيجه رسيديم كه حركت موجب تجلّي زندگي مي گردد و در تمام موجودات بر اساس اصل تكامل رو به سوي كمال است و منجمله انسان نيز متكامل، خواه به سوي مثبت باشد خواه به سوي منفي هرگاه به سوي مثبت باشد تا اعلي عليين مي تواند اوج بگيرد و اكر به سوي منفي باشد تا اسفل السّافلين امكان سقوط دارد چنان كه در مورد ابرار فرموده است: «وجوه يومئذ ناعمة » لسعيها راضيه ـ في جنة عاليه»: آن چنان روزي اشخاصي برخوردار از نعماتند ـ از نتيجه تلاش خود خوشنودند ـ در بهشتي بلند مرتبه قرار مي گيرند (8 و 9 غاشيه) و در مورد اشرار فرموده است: «لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ـ ثمّ ردوناه اسفل سافلين (4 و 5 تين) به راستي كه ما انسان را در بهترين تعادل آفريديم ـ پس (او كاري كرد كه) به پائين ترين پائين ترها سقوطش داديم! قبلاً بيان داشتيم كه در كار روح و نفس احساسات مؤثّر و كار ساز هستند و به پاره اي از احساسات كه در كار نفس به عنوان ابزار و وسيله تأثير دارند، مانند: احساس گرسنگي، احساس همسرخواهي، احساس حرارت و برودت، احساس رنج و الم، احساس تعادل و توازن و.. اشاره كرديم. در اينجا بايد اضافه نمائيم كه دسته اوّل كه احساسات پنج گانه معروف هستند: بينائي شنوائي چشائي، بساوايي، بويائي ـ احساس هائي هستند كه هم ابزار كار عقل واقع مي شوند كه تقويت روح در كار هستند و هم دركار جهل مؤثّرند كه موجب تقويت نفس مي شوند. چنان كه در مورد اوّل فرموده است: «و جعلنا لكم السمع الابصار و الافئدة» و درمورد دوم فرموده است «و لقد ذرأنا لجهنّم كثيرا من الجنّ و الانس، لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضلّ اولئك هم الغافلون»: چنين است كه ما بسياري از جنّ و انس را براي دوزخ آفريديم. آن ها قلب هائي دارند كه با آن فهم حقيقت نمي كنند، چشماني دارند كه بينش ندارند، گوش هائي دارند كه شنواي حقّ نيستند، چنين كساني مانند چهار پايانند بلكه آن ها گمراه ترند، حقّا كه چنين كساني بيخبرانند (179 اعراف) اين هم مسلّم است كه در جريان امور هرگاه عقل فعّال و نيرومند شود تمام احساسات را اعم از بيروني و دروني به نفع خود در تقويت روح بكار مي گيرد و اگر جهل فائق آمد همة آنها را در سلطه خود به نفع نفس امّاره به خدمت در مي آورد و در صورتي كه عقل و جهل متوازن يا هم زور بودند هر كدام بر حسب توان خود ابزارها را بكار مي گيرند و سرانجام كار چنين كساني با خداوند است كه يا آن ها را مشمول رحمت قرار دهد و به بهشت ببرد و يا در مكاني كه نه در بهشت باشد و نه در دوزخ جاي دهد. چنان كه فرموده است: «انّ الّذين فرّقوا دينهم و كانوا شيعا لست منهم في شيء انّما امرهم الي الله ثمّ ينبئّهم بما كانوا يفعلون»: كساني كه دين خود را پراكنده كردند (به قسمت هائي عمل كردند و قسمت هائي را نكردند) و گروه گروه شدند بر تو مسئوليّتي نيست (چون وظيفه خود را انجام داده اي) كار آنها به دست خدا است و در آخرت نتيجه كردارشان را به آنان خبر خواهد داد (1
|