SHAMAMEH.ORG

انكار حقيقت
«و حجدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوّا فانظر كيف كان عاقبة المفسدين». (فرعون و اطرافيانش آياتي را كه حضرت موسي ارائه كرد) انكار كردند در حالي كه قلباً يقين پيدا كرده بودند كه آنها برحقند (و اين انكار حقيقت) به علّت ستمگري و خود بزرگ بيني بود، پس هشدار كه پايان كار تباه كاران به كجا انجاميد و چگونه شد. يعني آن قدر بر انكار حقيقت بر اثر خود فريبي و خود بزرگ بيني اصرار كردند تا سرانجام به آتش خشم خداوند گرفتار شدند و در دريا غرق و از صفحة روزگار محو شدند و در جهان ديگر نيز در جهنّم معذّب خواهند بدد (14 نمل)
كلمه حجد در لغت به معني انكار حقيقتي است كه قلب بر آن اطمينان يافته است، امّا بعضي ملاحظات مانند منافع شخصي يا فساد اخلاقي يا خود فريبي و خود بزرگ بيني سبب مي شود تا انسان آن حقيقت و واقعيّت را انكار نمايد!
اين فساد اخلاقي در مورد حقيقت دانستن دروغ و يا مفيد شناختن و مفيد معرّفي كردن فساد و تباهي نيز مؤثّر مي باشد مانند اينكه انسان مي داند فلان خبر دروغ است امّا دروغ بودن آن را به علّت بعضي ملاحظات افشاء نمي كند و خود نيز به اشاعة آن خبر دروغ مي پردازد يا مي داند كه مصرف فلان مادّه مخدّر مضّر است ولي به استعمال آن رو مي آورد و يا ديگران را براي كسب منافع شخصي به استعمال آن ترغيب مي كند.
اين انكار حقيقت را كه عكس آن حقّ شناختن فريب، و صلاح شناختن تباهي است خداوند ضمن آيه مورد بحث ناشي از دو علّت معرّفي فرموده است ـ يكي ناشي از ستمگري و ديگري ناشي از خود بزرگ بيني: «ظلما و علوا». و اين صورتي است كه ما حرف «و» را كه ميان اين دو كلمه واقع است عطف بگيريم.
امّا اگر حرف مذكور را به معني مع و حال بگيريم مفهوم جمله چنين مي شود كه انكار حقيقت يك نوع ستمگري مهّمي است كه ناشي از خود بزرگ بيني مي باشد يعني خود بزرگ بيني موجب ستمگري مي باشد كه از خصوصيّات تباه كاران است، يعني فساد انسان را خود بزرگ بين و خود بزرگ بيني انسان را ستمگر و ستم گري انسان را منكر حقيقت مي نمايد و عقل را كه اصلاح كننده است از كار مي اندازد و جهل را جانشين آن مي كند.
اين آيه امّ الفساد را خود بزرگ بيني معرّفي مي نمايد: نبايد تصوّر كرد كه خود بزرگ بيني منحصر و محدود به مقتدران و نيرومندان سركش است. بعضي ضعفا و ترسوها ورده هاي پائين اعم از كوچك و بزرگ هم يك نوع خود بزرگ بيني مخصوص به خود داشته باشند امّا چون توان و جرأت ستم گري بر ديگران را ندارند به ستمگري بر خويشتن مي پردازند!
مانند اشخاصي كه با اعتياد و مواد مخدر و يا به نحو ديگر به خو آزاري و ستم بر خويشتن رو مي آورند. اينها چون نمي توانند آتش به خانمان ديگران بيفكنند و دود از نهاد آنان بر آورند با معتاد كردن خود آتش به جان خود مي زنند و دود از آن نهاد خود بر مي آورند. يعني آن چه را از ترس نمي توانند به ديگران كنند به خود مي كنند ـ اين ها نسبت به خود، خود بزرگ بين دروغين هستند!
يك كودك سركش و حرف نشنو نيز عليرغم خردي، خود بزرگ بين است.
او با حرف نشنوي خود به زبان خود به ديگران تفهيم مي كند كه براي خودش آدم بزرگي است و كسي حقّندارد به او امر و نهي كند و گاهي هم با خراب كاري هاي كودكانه به اطرافيان خود ستم مي كند و از اين كار لذّت مي برد.
همين گونه اند اشخاصي كه نمي توانند به شخصه به ديگران ستم كنند و لذا به خدمت ستمگران در مي آيند تا بنام مأوريّت از طرف آنها به ستم گري بپردازند و حس خود بزرگ بيني خود را اقناع كنند.
اين حسّ خود بزرگ بيني در نهاد تمام افراد بشر حضور دارد و منشاء تمام اختلافات و جنگ و نزاع ها هم همين حسّ است كه كنترل و مهار آن رها شده است.
علاوه بر افراد، اين حسّ بر بعضي از اجتماعات نيز حاكم است تا حدّي كه بعضي از ملت ها صريحاً خود را نژاد برتر مي شناسند و مي كوشند تا ديگران را زير سلطة خود در آورند و سرزمين هاي ديگر را مستعمره و باجگذار خود كنند.
ضعفاً نيز با نفرت و لعن و نفرين خود به بزرگان بيدادگر، آن ها را متجاوز به حقّ خود مي شناسند و بدين گونه اظهار مي دارند كه اين بزرگ نمائي بزرگان و ستم گري آنان حقّي است كه از آن ها غصب شده است و بدين گونه خود بزرگ بيني خود را ابراز مي دارند.
حال آيا اين خصوصيّت ضرورتاً بايد در فطرت انسان ها باشد يا نه جواب آن به طور قطع مثبت است: «و نفس و ما سوّيها ـ فالهمها فجورها و تقويها نفس را و آنچه را كه نفس را به تعادل مي رساند مورد توجّه و تحقيق قرار دهيد (به اختلاف ترجمه ما با ديگران توجّه فرمائيد.)
پس خداوند تمايل به سركشي و خويشتن داراي را در نفس تؤاماً تعبيه فرمود (چون در اين آيه كلمه تقوي قرينه و مقابله فجور است، آن را به معني خويشتن داري گرفتيم)
به طوري كه ملاحظه مي نمائيد خداوند به تعادل رسيدن نفس را به وجود خصيصه هاي فجوري و تقوي متفقاً مربوط فرموده است و اين به معني آن است كه آن نفسي متعادل است كه هم داراي خصيصه تقوي باشد و هم داراي خصيصه فجور، و به عبارت ديگر وجود فجور در برابر تقوي يك ضرورت فطري است، كما اين كه حضور زن و مرد در برابر يكديگر ضرورت است و با عدم يكي از آن دو ديگري هم معدوم است و با تضعيف يكي در برابر تقويت ديگري، اجتماع نا متعادل است. و همينطور حضور روز را برابر شب و حضور منفي در برابر مثبت و...
و اين موضوع نيز مطابق و هماهنگ است با اصل تزويج، «و من كلّ شيء خلقنا زوجين». و هر چيزي را كه آفريديم به صورت زوج آفريديم ـ كه ما هم در جريان تأليف اين كتاب كراراً به اين اصل اشاره كرده ايم.
بنابراين بر خلاف ديگران كه پيوسته توصيه به تقوي مي نمايند ما توصيه به تعادل مي كنيم زيرا اوّلاً دين اسلام بر اساس عدل و ميانه روي است، ثانياً آيات مذكور (7 و 8 شمس) تعادل نفس را مربوط به اين دو خصيصه مي داند. ثانياً در تمام اجزاء عالم هستي اين دو خصيصه را حاكم و نافذ مي بينيم.
پس همانگونه كه آيات(7 و 8 سوره شمس)صراحت دارند و از آيات ديگر قرآن استفاده مي شود: «محمّد رسول الله و الّذين معه اشدّاء علي الكفّار رحماء بينهم». محمّد رسول خدا و كساني كه به او هستند (بر دين اسلامند) بر كفّار سخت گيران ولي بر همديگر مهربانند... (29 فتح).
اين صفت بزرگ بيني و سركشي بايد در برابر صفت تقوي وجود داشته باشد تا تعادل نفس انسان ها برقرار بماند و قرآن نيز نازل شده است تا نحوه برقرار داشتن اين تعادل را به پيروان اسلام تعليم دهد.
از اين قبيل تعاريف كه در قرآن آمده است دانسته مي شود كه نه بايد تقوي را ناديده گرفت و نه فجور يا سركشي و خود بزرگ بيني را چون هر كدام در جاي خود مفيد و ضروري هستند زيرا اگر چنين نبود خداوند اين صفات و خصيصه ها را در نهاد انسان ها تعبيه نمي فرمود.
هر چند بسياري را عقيده بر اين است كه بايد نفس را سركوب و تقوي پيشه كرد تا سعادتمند شد ما را عقيده بر اين است كه بايد صفات تقوي و فجور را تؤاماً تقويت كرد تا نفس قوي و متعادل شود و اين كاري است كه خداوند در آفرينش بشر كرده است و هر كه خلاف آن عمل كند و ديگران را تشويق به تقويت يكي از آن صفات در برابر تضعيف ديگري بكند اسلام را به درستي نشناخته است و ندانسته بر خلاف خواست خداوند و فطرت عمل مي كند و خود مسلمانان را به سوي ضعف و زبوني مي كشاند. آيات(9 و 10 سوره شمس)به خوبي حقّ مطلب را اداء مي كنند: «قد افلح من زكّيها و قد خاب من دسّيها». رستگار كسي است كه نفس را تزكيه نمايد و زيان كار كسي است كه نفس را آن و خوار نمايد.
پس نفس را نبايد تحقير كرد كه اين به تحقير اجتماع مي انجامد بلكه بايد آن را متعادل كرد چنان كه فرموده است «زكّيها» و تزكيه نفس به معني اصلاح آن است به منظور رشد و نمو و بهره دهي بيشتر، چنان كه سعدي گفته است:
زكات مال برون كن كه فضله رز را چو باغبان ببرد بيشتر دهد انگور
و اين مثال بسيار خوبي است كه در كشاورزي عمل مي شود. بدين گونه كه سر شاخه هاي اضافي مو و درختان ديگر را هرس مي كنند تا شاخه هاي اصلي تقويت شوند و ميوه بيشتر و بهتر ببار آورند و لذا منظور تقويت درخت است نه تضعيف آن.
پس آن چه سبب شد تا فرعون و تابعان او به هدايت هاي حضرت موسي بي اعتنا باشند و سرانجام هلاك شوند اين بود كه آن ها صفت فجور را در وجود خود تقويت و تقوي را رها و تضعيف كرده بوده اند تا حدّي كه نفس آن ها نامتعادل شده بوده است و ستمگري ناشي از خود بزرگ بيني يا سركشي نا متعادل آن ها را به هلاكت كشانيده است: «و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا فانظر كيف كان عاقبة المفسدين». در حالي كه نفس آنها به حقانيّت دعوي حضرت موسي يقين داشت به علّت ستمگري ناشي از خود بزرگ بيني آن حقيقت مسلّم را انكار كردند. پس توجّه داشته باشيد كه سرانجام كار تباهكاران به كجا مي انجامد؟ (عنوان بحث)
آنها صفت خود بزرگ بيني را در نهاد خود تقويت كردند و خود را نهايتاً به تباهي و هلاكت گرفتار كردند و گروهي هم خود كم بيني را در نهاد خود تقويت مي كنند و هلاك مي شوند ـ و هر دو گروه زيانكارانند.
حق كه خواست خداوند است اين است كه هر دو خصلت تقويت شده (امّا مهار شده) باقي باشند و به وقت ضرورت هر كدام لازم باشد بكار گرفته شوند تا دنياي اسلام متعادل و عزيز و قوي و نيرومند بماند.
به گمان ما آن چه موجب نامتعادل شدن نظام بعضي از جوامع شده اين است كه بعضي از مفسرّان و شارحان ارشاداتي قرآن را در برابر ارشادات ديگر برجسته تر از مقدار لازم نموده و نقطه مقابل آن را در بوتة اجمال گذاشته اتد به نحوي كه نقطه مقابل يا فراموش شده يا مورد نفرت قرار گرفته است و اين حالت به علّت نداشتن نظر بر كلّ ارشادات به وجود آمده است. مانند تقوي در برابر فجور ـ در مورد تقوي آن هم بدون تعمّق كافي آن قدر اهتمام ورزيده اند كه يك حالت زها گرائي افراطي بر بعضي جوامع سايه افكندن است و در مورد فجور كه وزنه مقابل و متعادل كننده تقوا مي باشد آن قدر تفريط كرده اند كه اين خصوصيّت تعبيه شده الهي را منفور و مردود و زائد بر وجود انسان شناخته اند. آن چنان كه گويا خودشان بهتر از خدا مي دانند! آنچه ديگران در مورد لزوم تحقير و خوار كردن نفس آن هم بدون تعمّق نشر و تبليغ كرده اند بر اساس آيه 53 از سوره يوسف و آيات مشابه ديگر است: «و ما ابرّيء نفسي انّ النّفس لامّارة بالسّوء الّا ما رحم ربّي انّ ربّي غفور رحيم». ( گفت) من نفس خود را از گناه مبرّا نمي دانم زيرا نفس امر كننده به بدي مي باشد.
در اين خصوص بايد توجّه داشت به (آيه 24 همين سوره)كه مي فرمايد: «و لقد همّت به و همّ بها لولا ان رأي برهان ربه كذالك لنصرّف عنه السّوء و الفحشاء انّه من عبادنا الصّالحون». (زليخا) قاطعاً خواستار كام گرفتن از او شد و او هم تمايل به او (به زليخا) پيدا مي كرد اگر نشانه هدايت پروردگارش را نديده بود، و چنين كرديم تا بدي را و زشت كاري را از او دور كنيم زيرا او از بندگان درستكار ما بود.
ملاحظه مي شود كه در اين مورد خاصّ پاي لغزش به ميان آمده بوده است و لذا مي بايد نفسي را كه انسان را به ورطه سقوط نزديك مي كند كنترل و مهار كرد يعني خويشتن دار بود.
همين ملاحظه بايد در مورد تقوي رعايت شود: ـ آنجا كه خويشتن داري و حزم و احتياط سبب مي شود تا دشمن در عرض و ناموس فرد و اجتماع طمع كند بايد توي سر تقوي زد و فجور را تشجيع و تقويت كرد و از تمام امكانات بهره گرفت تا دشمن را سركوب و جهان اسلام عزيز و سرافراز بشود.
مگر موسي عليه السلام با فرعون مماشات مي كرد؟
او از هر چيزي حتّي از شپش و فورباغه گرفته تا اژدها و خون كردن آب به كام دشمن استفاده مي كرد و تا آن متكبّر را و تابعان او را در اعماق دريا غرق نكرد دست از آن ها بر نداشت.همين گونه است حضرت خاتم النبيين، به همان اندازه كه رحمت داشت شدّت و سخت گيري هم داشت: «اشدّاء علي الكفّار رحماء بينهم».
ساير پامبران خداوند هم همين گونه بوده اند: ـ متواضع و سركش.
حضرت ابراهيم همان اندازه كه با زبان و منطق، استدلال و هدايت مي نمود با تبر عمل مي كرد. آن گاه كه زبان و نرمش براي هدايت بت پرستان كار ساز نبود تبر را به كار گرفت و بتها را ريز ريز كرد تا عملاً بي اثر بودن وجود بت ها را به بت پرستان ارائه دهد و همان ابراهيم كه خداوند درباره او فرموده است: «انّ ابراهيم لحليم اوّاه منيب». ابراهيم بسيار بردبار و آه كش و پشيمان شونده بود. (75 هود) در جاي ديگر فرموده است كه ابراهيم به نمروديان گفت: ـ «افٍّ لكم و لما تعبدون من دون الله افلا تعقلون» نفرت بر شما و چيزهائي (بتهائي) باد كه در برابر خداوند آن ها را مي پرستيد، مگر شما ديوانه شده ايد؟ (67 انبياء)
پس صفات و خصوصيّاتي كه خداوند در فطرتها تعبيه فرموده است كه معمولاً به صورت مثبت و منفي هستند همه ضروري مي باشند و بايد قوي و نيرومند امّا تحت كنترل و نظم باشند تا بتوان در مواقع لازم آنها را به كار گرفت، و اين خود ناسپاسي است كه ما بعضي از خصوصيّات فطري خدادادي را تضعيف كنيم يا از كار بيندازيم: «يا ايّها الانسان ما غرّك بربّك كريم ـ الّذي خلقك فسوّيك فعدلك ـ في ايّ صورة ما شاء ركبك». اي انسان چه چيز تو را (در برابر) پروردگار كريمت بفريفت؟ آن پروردگاري كه (خصوصيّات فطري و جسمي) تو را متناسب و متعادل آفريد ـ و به هر شكلي كه خواست (و به صلاح تو بود اندام و فطرتت را) استوار كرد (8 -6 انفطار).
آيات مذكور اين تذكّر تؤام با هشدار را بما نشان مي دهد كه تعادل ظاهري و باطني انسان كرامتي است كه خداوند در حقّاو روا داشته است و نيز از جملة «ما غرّك بربّك الكريم» معلوم مي شود كه بر هم زدن اين تعادل هر مقدار و هر نوع آن ناشي از فريب خوردگي است، و اگر در نظر بگيريم كه دو خصوصيّت فجور و تقوي يعني سركشي و خويشتن داري نيز از ضروريات تعادل هستند: «و نفس و ما سوّيها فالهمها فجورها و تقويها» اين حقيقت براي ما روشن مي شود كه ما در تقويت تقوي و تضعيف فجور كه حساب نشده انجام مي دهيم در اشتباه هستيم و حق شناسي و حقيقت گرائي و شكر نعمت اين است كه اين دو صفت را با هم و به يك اندازه تقويت كنيم و عنداللزوم هر كدام را در جاي خود به كار ببريم؟
ما صريحاً عرض مي كنيم كه اغلب مسلمانان در فهم معني تقوي گرفتار اشتباه شده اند زيرا اگر اندكي دقت كنيم به اين نتيجه مي رسيم كه تقوي از نظر قرآن دو معني دارد: يكي خداداري و ديگري خويشتن داري و چون خواسته هاي خداوند از بندگان در قرآن بيان گرديده است ما مي توانيم با رعايت مفاهيم قرآن، خدا دار بشويم.
پس بايد فرهنگ ديني فعلي مسلمانان به يك فرهنگ قرآني اصلاح و تبديل شود و براي انجام اين مقصود بايد اشارات قرآن با نظري دقيق تر از آن چه تا كنون معمول بوده است مورد بازديد و عمل قرار گيرد.
خويشتن داري ديني هم به معني اين است كه ما توجّه كنيم كه خداوند ما را با چه فطرت هائي مفطور فرموده است و تلاش كنيم كه آن فطرت هاي خدادادي را با هم تقويت نمائيم يا حدّاقّل آنها را ثابت نگهداريم و تعادل آنها را بر هم نزنيم، و انجام اينكار هم با شناخت و عمل به اشارات و ارشادات قرآن ممكن است نه كور كورانه تبعيّت از فرهنگ موجود جوامع: و «عباد الرّحمن» «الّذين اذا ذكّروا بآيات ربّهم لم يخرّوا عليها صمّا و عميانا». و (بندگان واقعي خداوند بخشنده) كساني هستند كه هرگاه بآيات پروردگارشان هم نصيحت و اندرز داده شوند چشم و گوش بسته در برابر آن به خاك نمي افتند (عقل و تدبّر را هم به كار مي گيرند تا به بينند آيات ديگر قرآن در آن منظور چه مفاهيمي به دست مي دهند تا از حقيقت امر آگاه شوند و در آن صورت با اطمينان خاطر عمل كند) (73 فرقان).
تمام حقوق این سایت متعلق به آقای ناظم الرعایا می باشد.
طراحی و اجرا توسط شرکت فرابرد شبکه